ک

کتابخانه بعثت دماوند

۷۶عضو

۸ شهریور

سالهاست منتظر آمدن روزهای بهترمولی نمیدانم چرا هنوز همدیروزها بهترند ...
#احمد_محمود

۱۶:۰۲

۱۰ شهریور

با نهایت تأسف استاد #محمدعلی_بهمنی درگذشت undefinedundefined

تن خو به قفس دارد، جان‌زاده‌ی پرواز استآن ماهی تُنگ آب و این ماهی دریایی‌ست

#محمدعلی_بهمنی

#روحشان_در_آرامش undefined
#وفات 1403/06/09

۱۷:۲۰

۱۷ شهریور

برای زادروز آقای مُرادی کرمانیundefinedundefinedهوشنگ مرادی کرمانی 16 شهریور 1323 در روستای سیرچ، از توابع استان کرمان، به دنیا آمد. شش‌ماهه بود که مادرش را از دست داد. پدرش در اداره‌ی امنیه کار می‌کرد و به دلیل فشارهای زندگی، گرفتار بیماری شده بود. به همین دلیل او نیز نمی‌توانست از پسرش مراقبت کند. هوشنگ مرادی کرمانی در کودکی در کنار پدربزرگش نصرالله خان، مادربزرگش خاور خانم، و عمویش قاسم رشد کرد و بزرگ شد. در اتاقش، کتاب‌های شاهنامه و امیر ارسلان نامدار داشت. کتاب‌هایی که همدم دوران کودکی هوشنگ مرادی کرمانی بودند.دوران کودکی هوشنگ مرادی کرمانی در روستا سپری شد. همان‌جا به مدرسه رفت. قصه نوشت. کتاب‌های عمویش را خواند، و با او که برای زندگی به شهر می‌رفت، خداحافظی کرد. زمانی که هوشنگ مرادی کرمانی پدربزرگ و مادربزرگش را از دست داد، همراه پدرش به کرمان رفت. آنجا مدتی را در خانه‌ی عموقاسم و مدتی را در خانه‌ی عموی دیگرش که ارتشی بود گذراند و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی ثبت‌نام کرد. در مدرسه دوست‌هایی پیدا کرده بود. با مجله‌ی کیهان بچه‌ها آشنا شده بود و در صفحات سفید مجله، زندگی‌اش را می‌نوشت. به گفته‌ی خودش، «صفحه‌ی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف‌هایم را گوش می‌کرد. گوش می‌کرد و گوش می‌کند. صفحه‌ی سفید کاغذ مسخره‌ام نمی‌کند. چیزهایی که می‌گویم تو دلش نگه می‌دارد. چیزی را به رخم نمی‌کشد. آزارم نمی‌دهد. دلسوزی بیجا نمی‌کند. خجالتم نمی‌دهد». هوشنگ مرادی کرمانی در مدرسه نمایشنامه می‌نوشت و کارگردانی می‌کرد. گاهی نیز برای رادیو مطلب می‌نوشت و منتشر می‌کرد. عشق سینما هم همین‌ روزها به دلش افتاد.چندی بعد، هوشنگ مرادی کرمانی تصمیم گرفت تا به تهران مهاجرت کند. هرچند اطرافیانش مخالف بودند و از او می‌خواستند به زندگی کارمندی در بانک ادامه دهد. در دانشگاه در رشته‌ی مترجمی زبان درس خواند و مدرک گرفت. اولین داستانش، «کوچه‌ی ما خوشبخت‌ها»، را احمد شاملو در نشریه‌ی خوشه منتشر کرد و به این ترتیب، هوشنگ مرادی کرمانی به عنوان نویسنده شناخته شد.هوشنگ مرادی کرمانی یکی از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات کودکان و نوجوانان ایرانی است. او خالق آثاری مانند «قصه‌های مجید»، «شما که غریبه نیستید» و «مهمان مامان» است و برنده یا نامزد جوایز بسیاری مانند جایزه‌ی شورای کتاب کودک ایران و جایزه‌ی جهانی هانس کریستین آندرسن شده است.
#معرفی_نویسنده

۹:۴۸

زندانی در برزیل وجود دارد ڪه زندانیان با خواندن یک _کتاب و نوشتن برداشت خود از ڪتاب می توانند چهار روز از مدت زمان حبس خود کم کنند!
مردی که به جرم سرقت مسلحانه به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد.
این مرد پس از آزادی از زندان ، به لطف مطالعات و دانش کسب شده در مدت حبس ، بلافاصله در آزمون ورودی معتبر ترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشته ده سال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری، به عنوان استاد و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.
او بر بسیاری از دوستان متخلف خود اثرات مثبت گذاشت و فرزندان او نیز تحت تاثیر این اقدام پدر، تغییر مسیر داده و در دانشگاه های معتبر پذیرفته شدند.
او با این عمل خود الهام بخش افراد زیادی در گرایش به مطالعه و تغییر مسیر زندگی خود شده است.
و به راستی که فرهنگ همیشه وحشتناک‌ترین چیز برای ناعادلان است زیرا مردمی که کتاب بخوانند هرگز برده نخواهند شد ...!!
همت بلند دار که مردان روزگاراز همت بلند به جایی رسیده اند
تا باد چنین بادا



اثرات فرهنگی بر کاهش جرم و اصلاح مجرمین

۱۹:۵۳

۱۹ شهریور

undefined #رویدادها #ادبیات۱۸ شهریور
undefined️سالگرد درگذشت #جلال_آل‌احمد نویسنده و منتقد ادبی و سیاسی ایران به‌سال ۱۳۴۸
جلال آل احمد زاده ۱۱ آذر ۱۳۰۲ تهران در خانواده‌ای اصالتآ اهل طالقان و روحانی بود. پدرش سیداحمد و برادرش سیدمحمدتقی هر دو معمم بودند و آیت‌اله سیدمحمود طالقانی پسرعمویش بود.در ۲۰ سالگی راهی نجف شد تا طلبگی بیاموزد ولی پس از ۳ ماه به تهران‌ بازگشت و به دانشسرای عالی رفت و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ‌التحصیل شد.سال ۱۳۲۳ به حزب توده پیوست ولی سال ۱۳۲۶ از آن کناره گرفت.سال ۱۳۲۴ نخستین کتابش "دید و بازدید" را منتشر کرد و سال ۱۳۲۹ با بانو سیمین دانشور نویسنده مشهور ازدواج کرد.پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دچار ناامیدی گشت و از سیاست کناره گرفت.سال ۱۳۴۱ معروفترین کتابش غربزدگی را نوشت و در همان‌سال به اسراییل سفر کرد و مقالاتی درباره "کیبوتص" یا دهکده اشتراکی نگاشت.سال ۱۳۴۲ به سفر حج رفت که حاصل آن کتاب مشهور "خسی در میقات" گشت.نثر آل‌احمد فشرده و موجز درعین‌حال عصبی و پرخاشگر است.
آل‌احمد سرانجام‌ در ۴۵ سالگی در اسالم‌ گیلان درگذشت. برادرش "شمس" سعی کرد مرگ او را به ساواک منتسب کند، کاری که خود جلال در پی مرگ جهان پهلوان تختی کرده بود، ولی سیمین دانشور به صراحت این مطلب را رد کرد و نوشت:جلال سیگار زیاد می‌کشید اما عرق او را کشت.او را در شبستان مسجد فیروزآبادی شهرری دفن نمودند.
جلال آل‌احمد بی‌گمان از تاثیرگذارترین نویسندگان دهه ۴۰ و از افراد موثر بر جریان روشنفکری ایران است.
روحش شاد

۶:۳۰

۲۲ شهریور

هر جا زنی هست ، آن‌جا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی.
ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم...
#آتش_بدون_دود #نادر_ابرهیمی

۶:۲۹

۲۳ شهریور

سلام و درود اینقدر این متن زیبا بود دلم راضی نشد تنهائی لذتش را ببرم گفتم کسایی که دوستشان دارم هم بخونن لذت ببرن
undefinedundefinedundefinedundefined
ﻣﺎﻫﯽ ﻣﻮﻥ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺁﺏ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﮕﻪ ...□ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ ...●ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪﺍﺯﻣﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ، ﺍوﻧﻘﺪر ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ که ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ و ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ! ○ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮقع است که ﺑﺬﺍﺭﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻩ ... ﯾﻌﻨﯽ ﻓکر ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ!■ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻮﻧﻪ ... ﺩﻭﺳﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺩﻭﺳﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻧﻤ‌ﯿ‌ﻔﻬﻤ‌‌ﯿﻢ! ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ می‌کنیم.□استادی می‌گفت: صبح‌ها که دکمه‌های لباسم را می‌بندم، به این فکر می‌کنم که چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟ خودم یا مرده شور؟!؟!؟!●دنیا همین قدر غیر قابل پیش‌بینی است ... به آنهائى که دوستشان دارید بی بهانه بگوئيد: "دوستت دارم."○بگوئيد: در این دنیای شلوغ، سنجاقشان کرده‌اید به دلتان.■بگوئيد: گاهی فرصت با هم بودنمان کوتاه‌تر از عمر شکوفه‌هاست. بودن‌ها را قدر بدانيم، نبودن‌ها همين نزديكى هاست ...!□به تعداد آدمهای روی کره‌ی خاکی، تفاوت فکر و نگرش وجود دارد، پس: کسی که تفکرش با تو متفاوت است، دشمنت نیست؛ انسان دیگریست! و بگوئید که در این دنیای شلوغ پر ماجرا دلتان جایگاه اوست .

۱۵:۵۳

۲۴ شهریور

undefinedزندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری ، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است.
آدم هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشتند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند‌، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.باورکردنی نیست اما همین‌گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است.
#من_او_را_دوست_داشتم #آنا_گاوالدا

۸:۰۶

undefinedundefined
حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو راکه ثمره‌اي ندارد. گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست و همه ی وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.به انچه می‌گذرد دل منه که دجله بسیپس از خلیفه بخواهد گذشت در بغدادگرت ز دست بر آید چو نخل باش کریمورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
حکایتی از گلستان سعدی
https://t.me/+wwAMJxDT1pFjZGU0

۸:۰۷

۵ مهر

undefinedداستانی از شاه عباس
شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟"وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"
شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم"!

۱۸:۴۷

۶ مهر

اعتیاد به رنج
چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم.  همیشه دوست داشتم در تخت های بالا کوپه قطار جا بگیرم اما اون روز دیرتر وارد ایستگاه شدم و وقتی رفتم داخل کوپه، دو تا خانم جوان در تخت های بالا جا گرفته بودن.
قسمت پایین یه خانم با پسر حدوداً ۹ ساله، و یک آقای میانسال نشسته بودن.
من نیز به ناچار همون پایین نشستم و از همون ابتدا مشغول کتاب خواندن شدم.
بعد از گذشت یکی دو ساعت متوجه شدم ، خانمی که پسر بچه همراهش بود داره گریه میکنه.
و آقای میان سال روبه‌روش باهاش صحبت می‌کنه.
بی اراده به سخنان این دو نفر گوش کردم.
گویا مادر شوهر و خواهر شوهر آن خانم، در کوپه بغلی بودند، و او فرزندش را به کوپه بغل فرستاده بود و به او گفته بود: برو ببین در مورد من چی می‌گن.
پسر بچه وقتی برگشته بود، هر چه را که شنیده بود، از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرده بود...
ظاهرا حرف‌های خوشایندی نزده بودند!
آقای میان‌سال، که فردی پخته بود، به این مادر گفت: تا زمانی که اعتیاد به رنج کشیدنترا ترک نکنی، اوضاع همین است.
برایم جالب بود.
مگر ما انسان‌ها معتاد به رنج کشیدن هم می‌شويم؟!
من آموختن را دوست دارم ، به نظرم جامعه، بزرگ‌ترین دانشگاهی است که هر انسانی، بدون پرداخت شهریه، می‌تواند در کلاس‌های آن، شرکت کند و انتخاب کند چه بخواند.
اون روز من هم در کوپه، در یک کارگاه عملی شرکت کرده بودم ...

مادری "معتاد به رنج" و استادی که آماده بود تا راهنمایی کند.
من هم سر تا پا شوقِ آموختن.
استاد( آقای میان‌سال) رو به خانم گریان کرد و گفت: از کی معتاد شدی؟!
undefined خانم گریان گفت: من اصلاً معتاد نیستم! به خدا من هیچی مصرف نمی کنم.
undefined︎استاد گفت: چرا !  رنج کشیدن عادت روزانه ات شده. مگر تو امروز مسافر نیستی؟
undefined︎گریان خانم گفت: چرا، داریم می‌ریم سفر.
undefined︎استاد گفت: تو امروز به‌خاطر آماده شدن برای سفر ، رنج مصرف نکرده بودی. اما تا در کوپه نشستی، فرزندت را فرستادی تا از کوپه کناری، برایت مواد تهیه کند، و او هم سخنان زهرآگین را برایت آورد، و تو هم مصرف کردی، و اکنون هم مشغول رنج کشیدن و گریه کردن هستی!

دیدگاه این استاد برایم بسیار جالب بود.
خانم گریان هم که گویی مثل من با دیدگاه جدیدی روبه‌رو شده بود گریه‌اش متوقف شد و گفت: ولی اونا خیلی بد هستن، چرا باید پشت سرم حرف بزنند؟!
استاد گفت: شغل مواد فروش، فروش مواده.
تو چرا مواد آن‌ها را می‌خری؟
تا زمانی که تو بهایی نپردازی، هیچ‌کس به زور به تو هیچ موادی نمی‌دهد.
و ادامه داد: در این دنیا همه فروشنده هستند؛ تو مشخص کن، خریدار چه چیزی هستی: خریدار آرامشی، خریدار شادی، یا خریدار رنج و اندوه!

من هرگز به دنیا این‌گونه نگاه نکرده بودم.
برایم زیباترین تعبیری بود که تاکنون شنیده بودم.
استاد ادامه داد: اگر در طول روز از خودت بپرسی، که امروز می‌خوام چه چیزی را بخرم، که برای زندگی ام مفید باشد بابت اجناس بنجل، بهایی نمی‌پردازی!

بحث آن‌روز دیدگاه جدیدی را در من به‌وجود آورد. واقعا امروز شما خریدار چه چیزی هستید: تنبلی و بطالت، رنج و اندوه، یا شادی و آرامش، و رشد و ... !؟
یادمان باشد، ما انسان‌ها دارای حق انتخاب هستیم، پس در اختیار خودمان است که کدام زمینه یا موضوع را انتخاب کنیم .

۷:۱۷

۷ مهر

‍ ‍ ‍ ‍ undefinedundefined برگی از تقویم تاریخ undefinedundefined
۷ مهر روز بزرگداشت شمس‌ تبریزی
(زاده سال ۵۸۲ق تبریز -- درگذشته ۶۴۵ق خوی) عارف، صوفی
او از صوفیانِ سده هفتم هجری است. سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کرده‌اند که به‌نام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.از زندگی و احوال شخصی او تا آنگاه که مقالات شمس کشف شد، خبر مهمی در دست نبود. قدیمی‌ترین مدارک درباره وی، ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است که گفته «هیچ آفریده‌ای را برحال شمس اطلاعی نبوده، چون شهرت خود را پنهان‌ می‌داشت و خویش را در پرده اسرار فرو‌ می‌پیچید». او نزد استادانی چون شمس خونجی تحصیل کرد و به‌سیر و سلوک نزد پیران طریقت، بزرگانی چون پیر سله‌باف و پیر سجاسی، به‌کسب معرفت پرداخت.  چنان‌که از مقالات او بر می‎آید از برخی از بزرگان زمان خود نیز تأثیر پذیرفته بود و از آن میان نام‌های شهاب هریوه (اندیشمند خردگرا) فخر رازی، اوحدالدین کرمانی و محی‌الدین ابن‌عربی در مقالات شمس آمده است.
شمس و مولانا:شمس‌تبریزی عاشق سفر بود و عمرش را به‌سیر و سیاحت می‌گذرانید. وی در ۲۶ جمادی‌الثانی ۶۴۲ (معادل ۶ دسامبر ۱۲۴۴ میلادی و ۱۶ آذر ۶۲۳ خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت، مولانا را دگرگون ساخت. تا پیش از دیدار شمس، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود و در چهار مدرسه معتبر تدریس می‌کرد.با دیدار شمس تبریزی، مولوی لباس عوض کرد، درس و وعظ را یکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعری شد. برای مردم قونیه مخصوصاً پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطه میان او و شمس تبریزی تحمل‌ ناکردنی بود. عوام و خواص به‌خشم آمدند، مریدان شوریدند، و همگان کمر به‌کین او بستند. شمس تبریزی بعد از ۱۶ ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ بی‌خبر قونیه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوی در آن ایام بی‌کرانه بود.سرانجام نامه‌ای از شمس به‌مولوی رسید و معلوم شد که او در شام است. مولوی فرزند خود سلطان ولد را با ۲۰ تن از یاران برای بازآوردن او فرستاد. شمس‌تبریزی در ۶۴۴ با استقبال باشکوه به‌قونیه بازگشت. محفل مولوی غرق شور و شادی و وجد و سماع شد.اما شادمانی‌ها دیری نپایید. باز آتش کینه و تعصب بالا گرفت و رنج‌ها و آزارها به‌شمس رسید. او با همه عشق و علاقه‌ای که به صحبت مولانا داشت، تصمیم به‌ترک قونیه گرفت. به مولانا می‌گفت: «سفر کردم آمدم و رنج‌ها به‌من رسید که اگر قونیه را پر زر کردندی به آن کرا نکردی، الا دوستی تو غالب بود... سفر دشوار می‌آید، اما اگر این بار رفته شود چنان مکن که آن بار کردی» به سلطان ولد فرزند مولوی که نزدیک‌ترین مرید و همراز او بود بارها می‌گفت:خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم.در سال ۶۴۵ شمس‌تبریزی بی آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولوی بی‌تاب مدام در جستجوی خبری از شمس تبریزی بود. بارها کسانی به او مژده می‌دادند که شمس را در شام دیده‌اند و او مژدگانی‌ها می‌داد. با همین خبرها بود به امید یافتن شمس دوبار به‌شام سفر کرد، اما نشانی از او نیافت. شمس به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را مکرر کرده که این بار بعد از ناپدید شده به‌جایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.‎
#برگی_از_تقویم_تاریخ
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined#شمس_تبریزی

۱۵:۵۷

۱۲ مهر

من از جنگ میترسم                                                                                                             چون جنگ سواد ندارد؛ چون شناسنامهٔ آدم ها را نمیخواند، دفتر مشق بچه ها را نمیخواند.
قبالهٔ ازدواج نو عروسان را نمیخواند.
مدرک دانشگاهی تحصیل‌ کردگان را نمیخواند.
من از جنگ می‌ترسم چون جنگ کور است؛ جوانی پسران را نمیبیند، زیبایی دخترکان را نمیبیند، فردای کودکان را نمیبیند، آرزوهای انسان را نمیبیند، رؤیاها و دلتنگی‌ها و حسرت‌ها را نمی‌بیند.
من از جنگ می‌ترسم چون جنگ ادب ندارد، پایش را می‌گذارد روی خانه‌ها، روی شهرها، روی آدم‌ها، روی قلب‌ها و عشق‌ها و تمناها.
روی تأسیسات اقتصادی که با خون دل سال‌ها ساخته شده‌اند
من از جنگ می‌ترسم چون آشنا و غریب سرش نمی‌شود، خوب و بد سرش نمی‌شود.
دیندار و بی‌دین نمیشناسد، پیر و جوان نمیشناسد، باسواد و بی‌سواد نمیشناسد، فقیر و غنی نمیشناسد، تر و خشک را نمی‌شناسد، پایش به هر جا که برسد همه را می‌سوزاند.
من از جنگ می‌ترسم چون هر لباسی که بپوشد، هر نقابی که بزند، هر شعاری که بدهد، باز هم جنگ است و جنگ را از هر طرف که بنویسی گنج نخواهد شد، رنج خواهد شد.
من از جنگ می‌ترسم چون جنگ از همه انتقام می‌گیرد، از همه.
من از جنگ می‌ترسم.

عرفان نظرآهاری
کاش میتوانستم کودکان را تا تمام شدن جنگ‌ها، درقلبم پنهان کنم.

۷:۴۳

۱۹ مهر

خواستم افطار کنمکاسه آشی هم برای کاج بردمگفت : کاسه را به سپیدار بده او واجب تر استبه سپیدار تعارف کردم سپیدار گفت : صنوبر بی سحری روزه گرفته به او بدهبه صنوبر تعارف کردم گفت : گنجشکی را میشناسم که جوجه هایش دو سه روزیست چیزی نخورده اند به آنان بده به سراغ گنجشک و جوجه هایش رفتم اما دیر شده بود حیوانکی ها از گرسنگی تلف شده بودند

۱۶:۴۲

آرتور شوپنهاور: «وقتی جنگی آغاز می‌گردد هر کسی باید سهمی پرداخت کند. سیاستمدران باید سلاح، ثروتمندان باید مخارج و فقرا هم باید فرزندانشان را گسیل دارند. وقتی جنگ تمام می‌شود سیاستمدران دست یکدیگر را می‌فشارند، ثروتمندان قیمت‌ها را افزایش می‌دهند و فقرا نیز به دنبال گور فرزندانشان می گردند

۱۶:۴۴

‌شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟معلم به بچه ها گفت :روی کاغذ بنویسید به نظرتان شجاع ترین آدمها چه کسانی هستند ؟بهترین متن جایزه خواهد داشت ...یکی نوشته بود ؛ غواص ، که بدون محافظ تو اقیانوس با کوسه ها شنا میکنه ...یه نفر نوشته بود ؛ اونا که شب می توانند تنها تو قبرستان بخوابن ...یکی دیگه نوشته بود ؛اونایی که تنها چادر میزنن توجنگل از حیوانات نمی ترسند ...و هرکی یه چیزی نوشته بود ...اما ...این نوشته دست و دل معلم لرزوند ...تو کاغذ نوشته شده بود ؛شجاع ترین آدمها اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدر و مادرشان رامیبوسن ...نه سنگ قبرشان ..!!قطره اشکی بر پهنای صورت معلم جاری شد ...همراه زمزمه ای ...افسوس من هم شجاع نبودم ...یادمان باشه :تو خانه ای که بزرگترها کوچک میشن ...کوچکترها هــرگــز بــزرگ نمیشن .

۱۶:۴۶

(اصلن نیایید ) آقای جنگ لطفا به منزل ما نیایید، با عرض پوزش بسیار، بچه ها را نمیبینید زیر پایتان له میکنیدخوب منطقی است چون مطلقن نابینا هستید، شما، نمی‌شنوید! حتا با سمعک! صدای هیچ کس را، حتا ناله بیماران و معلولین را ! ببخشید، انقدر بی ادبید! که پا روی همه چی ما میگذارید! اصلن، تشخیص خوبی وبدی در شمامرده! ، ازهمه مهم تر حس خوب دوست داشتن وعاشق شدن توی خانه ما، شما راکه میبیند، فقط شما را! اصلن کوچ می‌کند وبرای همیشه،از پیش مامیرود،! آقای جنگ ممکن است شماشنیده باشید که ما میزبانان خوبی هستیم، اما شما هرگز دعوت نشدیداین را بفهمید، لطفن بفهمید،! آخر،آنقدر نادانید که دسته گلی را هم که با خود می‌آورید، عطر نفرت به سرزمینتان رادر خانه ما می پراکندَ، این را چگونه به شما بفهمانیم؟ هرگز این جا نیایید، نه، یا، یید! چون خانم صلح میهمان همیشگی ماست از او پذیرایی میکنیم وسخت دوست اش داریم اوهم مثل ما به شدت از شما متنفر است. ضیافت تازه ما را لطفا خراب نکنید بسیار پشیمان خواهید شدبا پوزش بسیار. فرستنده خانم وآقای زندگی .(اوه فراموش کردم بگویم، شما را برای همیشه به عزرائیل میسپاریم.

۱۶:۴۸

۲۰ مهر

یورونیوز نوشت: آکادمی سلطنتی سوئد روز پنجشنبه ۱۰ اکتبر (۱۹ مهر ۱۴۰۳) اعلام کرد که جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۲۴ خود را به هان کانگ، نویسنده اهل کره جنوبی اهدا می‌کند.هیات داوران در بیانیه‌ خود اعلام کرد که این جایزه را بخاطر «نثر به شدت شاعرانه‌ای که با آسیب‌های تاریخی می‌پردازد و شکنندگی زندگی بشری را آشکار می‌کند» به این نویسنده اختصاص می‌دهد.
کانال عصر ایران در تلگرام 
«گیاهخوار»، «اعمال انسانی» و «کتاب سپید» از جمله آثاری از این نویسنده هستند که به زبان فارسی ترجمه شده است. خانم هان ۵۳ ساله در سال ۲۰۱۶ برنده جایزه بین المللی بوکر برای «گیاهخوار» شد، رمانی که در آن تصمیم یک زن برای ترک خوردن گوشت عواقب ویرانگری دارد.کمیته نوبل از سال ۱۹۰۱ میلادی جایزه‌ای را به حوزه ادبیات اختصاص داده است. از آن زمان تا به امروز، ۱۱۷ سال این جایزه اعلام و مجموعا به ۱۲۱ نفر اهدا شده است که از این تعداد ۱۰۳ نفر مرد و فقط ۱۸ زن این جایزه را به خانه بردند

۹:۳۱

آدم بودن عبارت قشنگی است.چون فرقی بین زن و مرد نمی‌گذارد.قلب و مغز آدم‌ها جنسیت ندارد.
undefined: اوریانا فال

۹:۳۴

۲۱ مهر

# هر شب یک داستان کوتاه : طنز : " ایرانیها_در بهشت و _جهنم "میگن یه روز جبرئیل می ره پیش خدا گلایه می کنه که: آخه خدا، این چه وضعیه؟ ما یک عده ایرونی توی بهشت داریم که فکر می کنن اومدن خونه باباشون ! به جای ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی می خوان ! بجای پابرهنه راه رفتن کفش نایک و آدیداس درخواست می کنن. هیچ کدومشون از بال هاشون استفاده نمی کنن، میگن بدون ' بنز ' یا ' ب ام و ' یا ' تویوتا لکسوز ' جائی نمیرن ! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز می کنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم می کنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقیه می فروشن . چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم می فروشن . چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت می کنن . یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو "سرکار" گذاشتن و شیتیلی می گیرن . بقیه حوری ها هم مرتب میگن ما رو از لیست جیره ایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم. اتحادیه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نمی خوان به دیدن زنان ایرانی برن چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو و ماسک و موس و . . . به سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانمهای ایرونی از غلمانها مهریه و نفقه میخوان. بعضی از اونها هم رفتن تو کار آرایش بقیه و کاسبی راه انداختن: موهاشون رو هزار و یک رنگ میکنن، تتو میکنن، ناخن میکارن و از این جور قرتی بازیها ...هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانیها مسموم شدن و دوباره مردن. چند پزشک ایرونی هم بند کردن به حوری ها که الا و بلا بیایید دماغاتونو عمل کنیم ، گونه بکاریم ، ساکشن کنیم و از این کلک ها . . .
خدا میگه: ای جبرئیل ! ایرانیها هم مثل بقیه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطون بزن تا بفهمی دردسر واقعی یعنی چی!جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغام گیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم ، بخش ایرانیان بفرمایید؟ جبرئیل میگه: آقا مثل اینکه خیلی سرت شلوغه؟شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا ! میخوام خودمو بازنشست کنم. شب و روز برام نگذاشتن ! تا صورتم رو می کنم این طرف ، اون طرف یه آتیشی به پا می کنن !
تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی !... حالا هم که... ای داد! آقا نکن! بهت میگم نکن ! جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش می کنن که جاش کولر گازی نصب کنن... یک عده شون بازار سیاه مواد سوختی بخصوص بنزین راه انداختن. چند تا پزشک ایرونی در جهنم بیمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبلیغ می کنن و این شدیدا" ممنوعه. چندتاشون دفتر ویزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر میکنن. بلیت جعلی یکطرفه بهشت هم می فروشن. یک سری شون وکیل شدن و تبلیغ می کنن که می تونن پیش نکیر و منکر برای جهنمی ها تقاضای تجدید نظر بدن. چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اونا افتادن تو جهنم. دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن تر بشه. چند هزار تاشون هم هر روز زنگ میزنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارتهای کانادا و آمریکا رو میپرسن چون می خوان مهاجرت کنن. هر روز هزاران ایرونی زنگ میزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی و اورژانس جهنم رو میخوان. الان مراجعه داشتم می گفت ما کاغذ نسوز میخواهیم که روزنامه اپوزیسیون بیرون بدیم. ببخش! من برم، بعدا" صحبت می کنیم... چند تا ایرونی دارن کوپون جعلی کولر گازی و یخچال میفروشن... برم یه چماقی بچرخونم. ** قبل از خواب داستان بخوانیم !!

۵:۳۰