سلام اعضاء محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای ظفراباد بفرمایید کتاب
۶:۱۸
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۷:۵۱
بازارسال شده از نهاد کتابخانههای عمومی کشور
۷:۳۴
بازارسال شده از اداره کتابخانههای عمومی شیراز
۱۸:۰۵
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۸:۰۷
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۸:۰۹
بازارسال شده از نهاد کتابخانههای عمومی کشور
۳:۴۸
بازارسال شده از اداره کتابخانههای عمومی شیراز
۵:۱۹
سلام علیکم ضمن تبریک به مناسبت فرارسیدن هفته کتاب و کتابخوانی به اطلاع کلیه اعضا محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای گردخون می رساند ؛امروز 29ابان ماه به دلیل برگزاری جشن کتاب استان از حضور در خدمتتان معذور می باشم . التماس دعای صبر و عاقبت بخیری
۵:۲۲
سلام یکی از اعضا ظفراباد در خواست کتاب جلال الدینی محمد مولانا داده بود . همین الان برگشت خورد و موجوده . اگه این پیام رو دیدید تا قبل از پایان ساعت کاری جهت امانت تشریف بیارید .
۷:۵۳
بسمه تعالی کتابخانه عمومی سیار زنده یاد حسین روزیطلب با همکاری گروه جهادی امام جواد (ع) روستای ظفراباددر ایام فاطمیه و با هدف همدردی و حمایت از مردم مظلوم غزه و لبنان، اقدام به برپایی موکب جمعآوری کمکهای مردمی کردند.
این موکب که با استقبال خوب مردم روستا و اعضا کتابخانه مواجه شده است، کمکهای نقدی و غیرنقدی را برای ارسال به مناطق جنگزده و نیازمند غزه و لبنان جمعآوری میکند. برگزارکنندگان این حرکت، هدف خود را ترویج فرهنگ ایثار و حمایت از مظلومان جهان اعلام کردهاند.
گفتنی است این اقدام در راستای وظایف اجتماعی و دینی جوانان منطقه انجام شده و تا پایان ایام فاطمیه ادامه خواهد داشت.
این موکب که با استقبال خوب مردم روستا و اعضا کتابخانه مواجه شده است، کمکهای نقدی و غیرنقدی را برای ارسال به مناطق جنگزده و نیازمند غزه و لبنان جمعآوری میکند. برگزارکنندگان این حرکت، هدف خود را ترویج فرهنگ ایثار و حمایت از مظلومان جهان اعلام کردهاند.
گفتنی است این اقدام در راستای وظایف اجتماعی و دینی جوانان منطقه انجام شده و تا پایان ایام فاطمیه ادامه خواهد داشت.
۸:۱۴
۸:۱۵
۸:۱۵
۸:۱۵
۸:۱۵
سلام علیکم روز بارانی تون بخیرجسارتا به دلیل بارش باران و نبود فضای مسقف در روستای کرونی از حضور در خدمتتان بهمنظور رعایت مسایل امنیتی و بهداشتی معذور می باشم .
۵:۴۱
درختی را که در غیر فصل بار بدهد ، باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد
*داستان
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد
*داستان
۸:۰۴
سلام علیکم اعضا محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای ظفراباد روز بارانی تون بخیرجسارتا به دلیل بارش باران و نبود فضای مسقف در روستااز حضور در خدمتتان بهمنظور رعایت مسایل امنیتی و بهداشتی معذور می باشم .الله ناصر
۵:۱۲
طبیب غیبگو
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟زن گفت بلهگفت دیروز ماست خورده ای؟زن گفت بلهگفت از مشرق آمده ای؟زن گفت بله!مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غباری از نوع خانه یهودیان نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
*داستان
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟زن گفت بلهگفت دیروز ماست خورده ای؟زن گفت بلهگفت از مشرق آمده ای؟زن گفت بله!مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غباری از نوع خانه یهودیان نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
*داستان
۱۲:۴۰
سلام علیکم با احترام خدمت اعضا محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای کیان آباد می رساند امروز شنبه ۱۷اذر ماه ضمن عرض پوزش به جهت مرخصی کتابدار از حضور در خدمتتان معذور می باشم .
۴:۵۵