سلام علیکم روز بارانی تون بخیرجسارتا به دلیل بارش باران و نبود فضای مسقف در روستای کرونی از حضور در خدمتتان بهمنظور رعایت مسایل امنیتی و بهداشتی معذور می باشم .
۵:۴۱
درختی را که در غیر فصل بار بدهد ، باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد
*داستان
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد
*داستان
۸:۰۴
سلام علیکم اعضا محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای ظفراباد روز بارانی تون بخیرجسارتا به دلیل بارش باران و نبود فضای مسقف در روستااز حضور در خدمتتان بهمنظور رعایت مسایل امنیتی و بهداشتی معذور می باشم .الله ناصر
۵:۱۲
طبیب غیبگو
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟زن گفت بلهگفت دیروز ماست خورده ای؟زن گفت بلهگفت از مشرق آمده ای؟زن گفت بله!مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غباری از نوع خانه یهودیان نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
*داستان
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟زن گفت بلهگفت دیروز ماست خورده ای؟زن گفت بلهگفت از مشرق آمده ای؟زن گفت بله!مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غباری از نوع خانه یهودیان نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
*داستان
۱۲:۴۰
سلام علیکم با احترام خدمت اعضا محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای کیان آباد می رساند امروز شنبه ۱۷اذر ماه ضمن عرض پوزش به جهت مرخصی کتابدار از حضور در خدمتتان معذور می باشم .
۴:۵۵
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۵:۲۰
سلام با کتابهای جدید در خدمتم.
۶:۳۷
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۸:۴۲
جهت اطلاع اعضاء محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای کرونی
۱۸:۴۳
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۸:۰۸
جهت اطلاع اعضاء محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای گردخون.
۱۸:۰۹
بازارسال شده از رابطین فرهنگی استان فارس
سلام و روز بخیر خدمت روسای محترم شهرستانبه اطلاع می رساند طبق اعلام اداره کل فرهنگی نهاد امسال جشنواره رضوی تمدید نخواهد شد.اما با توجه به آمار حجم ارسالی آثار در هفته آخر و درخواست کاربران، در سایت جشنواره یک الی دو هفته از ابتدای دی ماه امکان ارسال آثار فراهم است.نکته دوم اینکه همکارانی که تمایل دارند آثار را از طریق پیامرسان بله یا سامانه شاد ارسال کنند برای اینکه نام شهرستان، نام کتابخانه و کتابدار راهنما مشخص شود گوشه ای از برگه، این اطلاعات را بنویسند و اگر نقاشی، کلاژ یا هر نوع قالب دیگر فضایی برای این موارد ندارد، بر روی کاغذی دیگر نوشته و کنار اثر قرار دهند سپس عکس بگیرند یا اسکن نمایند.مقتضی است این موارد به اطلاع کتابداران محترم برسد.با تشکر فراوان
۶:۵۹
نکته:اطلاعات عمومی
"شب چلّه"، طولانی ترين شبِ سال."شب چلّه" یا "شب یَلدا" یکی از کهنترین جشنهای ایرانی است. در این جشن، طی شدن بلندترین شب سال و به دنبال آن بلندتر شدن طول روزها در نیمکرهٔ شمالی، که مصادف با انقلاب زمستانی است، گرامی داشته میشود. "یلدا" برگرفته از واژهٔ سریانی به معنای زایش و تولد است. ابوریحان بیرونی از این جشن با نام "میلاد اکبر" نام برده و منظور از آن را "میلاد خورشید" دانسته است. مراسم شب يلدا از طريق ايران به قلمرو روميان راه يافت و جشن "ساتورن" خوانده میشد. این جشن پس از مسيحی شدن رومیها هم اعتبار خود را از دست نداد و ادامه يافت كه در همان نخستين سده آزاد شدن پيروی از مسيحيت در ميان روميان، با تصويب رئيس وقت كليسا، كريسمس را ۲۵ دسامبر قراردادند كه چهار روز و در سالهای كبيسه سه روز پس از يلدا است و مفهوم هر دو واژه هم يكی است. از آن پس اين دو ميلاد تقريبا باهم بر گزار میشدهاند. آراستن سرو و كاج در كريسمس هم از ايران باستان اقتباس شده است، زيرا كه ايرانيان به اين دو درخت مخصوصا سرو به چشم مظهر مقاومت در برابر تاريكی و سرما مینگريستند و در "خور روز" در برابر سرو میايستادند و عهد میكردند كه تا سال بعد يك نهال سرو ديگر كشت كنند.
یلدا مبارک
"شب چلّه"، طولانی ترين شبِ سال."شب چلّه" یا "شب یَلدا" یکی از کهنترین جشنهای ایرانی است. در این جشن، طی شدن بلندترین شب سال و به دنبال آن بلندتر شدن طول روزها در نیمکرهٔ شمالی، که مصادف با انقلاب زمستانی است، گرامی داشته میشود. "یلدا" برگرفته از واژهٔ سریانی به معنای زایش و تولد است. ابوریحان بیرونی از این جشن با نام "میلاد اکبر" نام برده و منظور از آن را "میلاد خورشید" دانسته است. مراسم شب يلدا از طريق ايران به قلمرو روميان راه يافت و جشن "ساتورن" خوانده میشد. این جشن پس از مسيحی شدن رومیها هم اعتبار خود را از دست نداد و ادامه يافت كه در همان نخستين سده آزاد شدن پيروی از مسيحيت در ميان روميان، با تصويب رئيس وقت كليسا، كريسمس را ۲۵ دسامبر قراردادند كه چهار روز و در سالهای كبيسه سه روز پس از يلدا است و مفهوم هر دو واژه هم يكی است. از آن پس اين دو ميلاد تقريبا باهم بر گزار میشدهاند. آراستن سرو و كاج در كريسمس هم از ايران باستان اقتباس شده است، زيرا كه ايرانيان به اين دو درخت مخصوصا سرو به چشم مظهر مقاومت در برابر تاريكی و سرما مینگريستند و در "خور روز" در برابر سرو میايستادند و عهد میكردند كه تا سال بعد يك نهال سرو ديگر كشت كنند.
یلدا مبارک
۱۲:۱۷
سلاماعضا محترم کتابخانه عمومی زنده یاد حسین روزیطلب در روستای کیان آباد باستحضار میرساند به دلیل احتمال بارندگی و سرمای زمستانی امروز شنبه یکم دی ماه از حضور در خدمتتان معذور می باشم . انشاالله در ایام آتی جبران خواهد شد .حق یارتان
۴:۲۳