#پارت77
کنترل خودش و احساساتش براش سخت شده و این بلاتکلیفی کلافش کرده بود..!درسته که همه این جریانات نقشه خودش بود.!پشت تک تک پلان هاش سال ها تحقیق، مواظبت و تلاش خوابیده بود.!
دختری که اینجا فکر میکرد فقط به یه تعطیلات ساده اومده برای تا اینجا اوردنش و نگه داشتنش هزاران نقشه باطل شده و از نو نوشته شده بود.!
تنها خیال راحت این روزاش آنا و کارن بودن.اما هیچوقت انقدر روحش در عذاب نبود.!این که بدونی یه کسی سهمته این که خوی سرکشت هر لحظه تصرف کردنشو بخواد این که برای بغل کردنش جون بدی..اما مجبور به کنترل خودت باشی، برای نترسیدنش برای اذیت نشدن عزیزت.!روزی که فهمید اون جفت واقعیشه تنها حسی که دچارش شد مالکیت بود.!فقط و فقط مالکیت برای کسی که سرنوشت و تقدیر براش انتخاب کرده.احساس دیگه ای به جز مالکیت نداشت..افسارشو به دست احساساتش نسپرده بود.احساساتی که سال ها به روش های مختلف روش سرپوش گزاشته..با کنار دلربا زندگی کردن روز به روز بیشتر نمود پیدا میکرد.
شعله کشیده و هر روز بیشتر میسوزندتش.!از هر طرف شعله میکشید..مثل آتیش زیرخاکستری که یک دفعه گالون های بنزین روش خالی شده بودن..!
از یه طرف برگشت آزاد به معنای این بود که باید حواسشو بیشتر جمع کنه.!نمیخواست وقتی وارد عمل شه که دیر شده باشه.!
اصلا دلش نمی خواست یک بار دیگه اتفاقات چند سال پیش براشون تکرار بشه...
_آخر هفته توی عمارت مهمونی داریم.
استرس و شوکی که بهشون وارد شد جمع رو توی سکوت سنگینی فرو برد.!
مکث کوتاهی کرد و بی اهمیت به چهره های نالانشون ادامه داد.._آمادگی های لازم رو انجام بدید.
تنها فردی که در آرامش کامل قهوه شو مینوشید دلربا بود..حقم داشت اگر میدونست کوروش داره چه ریسکی رو به جون میخوره مطمعنأ انقدر در سکوت و آرامش نمینشست.!
_داداش چه لزومی داره یعنی میگم که..
شیرین با عجله حرف کارن رو قطع کرد و با استرس زیادی ادامه داد.._آره داداش ما که تازه مهمونی گرفتیم به نظر منم زیاد خودمون رو درگیر کارای بیخود نکنیم.
_من خودم وخانوادمو درگیر کارای بیخود میکنم.؟
با شرمندگی لب گزید.._منظور بدی نداشتم داداش.
_مقدماتشو فراهم کنید به حامی هم میگم از فردا بیاد برای کمک.
_چشم.
کنترل خودش و احساساتش براش سخت شده و این بلاتکلیفی کلافش کرده بود..!درسته که همه این جریانات نقشه خودش بود.!پشت تک تک پلان هاش سال ها تحقیق، مواظبت و تلاش خوابیده بود.!
دختری که اینجا فکر میکرد فقط به یه تعطیلات ساده اومده برای تا اینجا اوردنش و نگه داشتنش هزاران نقشه باطل شده و از نو نوشته شده بود.!
تنها خیال راحت این روزاش آنا و کارن بودن.اما هیچوقت انقدر روحش در عذاب نبود.!این که بدونی یه کسی سهمته این که خوی سرکشت هر لحظه تصرف کردنشو بخواد این که برای بغل کردنش جون بدی..اما مجبور به کنترل خودت باشی، برای نترسیدنش برای اذیت نشدن عزیزت.!روزی که فهمید اون جفت واقعیشه تنها حسی که دچارش شد مالکیت بود.!فقط و فقط مالکیت برای کسی که سرنوشت و تقدیر براش انتخاب کرده.احساس دیگه ای به جز مالکیت نداشت..افسارشو به دست احساساتش نسپرده بود.احساساتی که سال ها به روش های مختلف روش سرپوش گزاشته..با کنار دلربا زندگی کردن روز به روز بیشتر نمود پیدا میکرد.
شعله کشیده و هر روز بیشتر میسوزندتش.!از هر طرف شعله میکشید..مثل آتیش زیرخاکستری که یک دفعه گالون های بنزین روش خالی شده بودن..!
از یه طرف برگشت آزاد به معنای این بود که باید حواسشو بیشتر جمع کنه.!نمیخواست وقتی وارد عمل شه که دیر شده باشه.!
اصلا دلش نمی خواست یک بار دیگه اتفاقات چند سال پیش براشون تکرار بشه...
_آخر هفته توی عمارت مهمونی داریم.
استرس و شوکی که بهشون وارد شد جمع رو توی سکوت سنگینی فرو برد.!
مکث کوتاهی کرد و بی اهمیت به چهره های نالانشون ادامه داد.._آمادگی های لازم رو انجام بدید.
تنها فردی که در آرامش کامل قهوه شو مینوشید دلربا بود..حقم داشت اگر میدونست کوروش داره چه ریسکی رو به جون میخوره مطمعنأ انقدر در سکوت و آرامش نمینشست.!
_داداش چه لزومی داره یعنی میگم که..
شیرین با عجله حرف کارن رو قطع کرد و با استرس زیادی ادامه داد.._آره داداش ما که تازه مهمونی گرفتیم به نظر منم زیاد خودمون رو درگیر کارای بیخود نکنیم.
_من خودم وخانوادمو درگیر کارای بیخود میکنم.؟
با شرمندگی لب گزید.._منظور بدی نداشتم داداش.
_مقدماتشو فراهم کنید به حامی هم میگم از فردا بیاد برای کمک.
_چشم.
۱۱:۵۲
#پارت78
دلربا:
_شیرین..شیرین.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم.._الو..کجایی تو؟!
هووفی کشید و دستاشو محکم روی صورتش کشید.._جانم.؟ ببخشید فکرم جای دیگه بود.
_آره فهمیدم غرق بودی ،چیزی شده شما چرا راضی به گرفتن مهمونی نیستید..؟
اخمی ظریف صورتشو پوشوند.._کی گفته راضی نیستم.؟
_رفتارت.!
_هوووف آره..یعنی خوب چیز خاصی نیست .فقط به این فکر میکنم که باید کلی زحمت بکشیم و خسته بشیم برای چند ساعت مهمونی، باور کن از الآن بدنم درد گرفته.
_آره خستگی که داره..ولی به نظر من خیلی خوبه من شلوغی رو دوس دارم. اما تو نگران نباش منم هستم کمکتون میکنم.
با لذت عطر قهوه رو استشمام کرد و نتونست بشنوه.._اگر میدونستی چی در انتظارته دیگه دوس نداشتی.!
*
صدای خرخر پیچیده توی گوشم دستای حلقه شده دور کمرم و ناخن های تیزی که پوستمو خراش میداد ،این آغوش مالکانه و حضور پر رنگ..قطره قطره خونی که با عطش و اشتیاق مکیده میشد حس لذتی بی حد و حصر بهم میداد.!
با ناله ای از سر لذت گردنمو بیشتر کج کردم..دلم می خواست تا آخرین قطره خونمو بمکه لذتی دیونه کننده تمام تنمو فرا گرفته بود و...
_بس کن بس کن..یه جوری شدم نخون.!
به دستور کوروش و برای دیدن عکس العمل دلربا ، امشب با کتابی با موضوع خون آشام ها پیشش آمده بود..!
آب دهان راه افتادش حالشو خراب کرده بود.._چ..چ..چرا به نظرم خیلی قشنگه.!
_نه یه جوریه..اینو نخون این کتابا چیه که میخونی شبا نمیترسی.؟!
عرقی که تیغه کمرش رو خیس کرده رو کاملا حس میکرد ، کتاب درون دستش انقدر خوب احساسات یک خون اشام و شخص دهنده خون رو توصیف کرده بود که احساساتش رو کاملا برانگیخته و اون رو یاد خاطرات لذت بخشش مینداخت.از تصور مزه گس خون عطش و اشتیاق تمام تنشو احاطه کرد..!
بار دیگه نوشته روی جلد رو خواند نام نویسنده به هیچ وجه برایش آشنا نبود..!
مطمعن بود این فرد از دنیای آن ها نیست.!
قابل درک نبود..!چطور و چگونه انقدر خوب لذت چشیدن خون رو توصیف کرده.؟!
این قضیه بودار بود باید سر فرصت تکلیفش رو روشن میکرد و به کوروش اطلاع میداد..!
راز ها وجنبه های مخفی رو دوس نداشت به عقیده او اگر سر از زیر و بم کوچترین چیزها در نمیاوردی، در آینده زمانی که حتی فکرش را هم نمیکنی برایت تبدیل به معضلی خطرناک میشد..!
@khonbrynafss
دلربا:
_شیرین..شیرین.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم.._الو..کجایی تو؟!
هووفی کشید و دستاشو محکم روی صورتش کشید.._جانم.؟ ببخشید فکرم جای دیگه بود.
_آره فهمیدم غرق بودی ،چیزی شده شما چرا راضی به گرفتن مهمونی نیستید..؟
اخمی ظریف صورتشو پوشوند.._کی گفته راضی نیستم.؟
_رفتارت.!
_هوووف آره..یعنی خوب چیز خاصی نیست .فقط به این فکر میکنم که باید کلی زحمت بکشیم و خسته بشیم برای چند ساعت مهمونی، باور کن از الآن بدنم درد گرفته.
_آره خستگی که داره..ولی به نظر من خیلی خوبه من شلوغی رو دوس دارم. اما تو نگران نباش منم هستم کمکتون میکنم.
با لذت عطر قهوه رو استشمام کرد و نتونست بشنوه.._اگر میدونستی چی در انتظارته دیگه دوس نداشتی.!
*
صدای خرخر پیچیده توی گوشم دستای حلقه شده دور کمرم و ناخن های تیزی که پوستمو خراش میداد ،این آغوش مالکانه و حضور پر رنگ..قطره قطره خونی که با عطش و اشتیاق مکیده میشد حس لذتی بی حد و حصر بهم میداد.!
با ناله ای از سر لذت گردنمو بیشتر کج کردم..دلم می خواست تا آخرین قطره خونمو بمکه لذتی دیونه کننده تمام تنمو فرا گرفته بود و...
_بس کن بس کن..یه جوری شدم نخون.!
به دستور کوروش و برای دیدن عکس العمل دلربا ، امشب با کتابی با موضوع خون آشام ها پیشش آمده بود..!
آب دهان راه افتادش حالشو خراب کرده بود.._چ..چ..چرا به نظرم خیلی قشنگه.!
_نه یه جوریه..اینو نخون این کتابا چیه که میخونی شبا نمیترسی.؟!
عرقی که تیغه کمرش رو خیس کرده رو کاملا حس میکرد ، کتاب درون دستش انقدر خوب احساسات یک خون اشام و شخص دهنده خون رو توصیف کرده بود که احساساتش رو کاملا برانگیخته و اون رو یاد خاطرات لذت بخشش مینداخت.از تصور مزه گس خون عطش و اشتیاق تمام تنشو احاطه کرد..!
بار دیگه نوشته روی جلد رو خواند نام نویسنده به هیچ وجه برایش آشنا نبود..!
مطمعن بود این فرد از دنیای آن ها نیست.!
قابل درک نبود..!چطور و چگونه انقدر خوب لذت چشیدن خون رو توصیف کرده.؟!
این قضیه بودار بود باید سر فرصت تکلیفش رو روشن میکرد و به کوروش اطلاع میداد..!
راز ها وجنبه های مخفی رو دوس نداشت به عقیده او اگر سر از زیر و بم کوچترین چیزها در نمیاوردی، در آینده زمانی که حتی فکرش را هم نمیکنی برایت تبدیل به معضلی خطرناک میشد..!
@khonbrynafss
۱۱:۵۲
#پارت79
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
_باورم نمیشه..واقعا باورم نمیشه آخه چرا ؟؟اصلا نمیتونم بفهمم که دلیل این تصمیمش چی بوده..!
نگاه صامت و ساکت کارن که ادامه دار شد نتونست طاقت بیاره._کارن میدونم..میدونم بهتر میدونه، میدونم که من حق سوال پرسیدن ندارم اما واقعا نمیتونم ساکت بمونم. آلفام چرا همچین تصمیمی گرفته.؟؟تو میدونی دلیلشو؟ مهمونی گرفتن اونم تو این وضعیت ریسک خیلی بزرگیه، این همه تدابیر امنیتی..این همه مواظبت.به این سختی تونستیم کاری کنیم که مردم عادی متوجه نشن حالا..!
_منم نمیدونم دلیل اصلی داداشم چیه،میدونی که هیچ توضیحی به کسی نمیده..در اصل نبایدم بده.اما حامی نیازی به این همه حرص خوردن نیست اینجا خونه آلفاس پسر مگه کم چیزیه.؟؟ مردم عادی رو دعوت نکردیم که، هر کسی هم میاد میدونه دلربا جفت کوروشه..کی جرعت میکنه بخواد غلط اضافه کنه آخه..؟
_هوووف...به اون سختی دختر بیچاره رو این مدت نگه داشتیم .کارن وقتی به این فکر میکنم روزی که بفهمه چه حسی پیدا میکنه ها..یعنی دلم براش کباب میشه بدبخته از همه جا بی خبر...درسته همه دخترهای اینجا کشته مرده کوروشن...ولی بالاخره اون که مثل ما نیست..شاید معیاراش یه چیز دیگه باشن،در ثانی آخه کدوم انسانی دلش میخواد با امثال ماها باشه...ما ها تو چشم اونا هیولایی بیش نیستیم.!موتورش روشن شده و تخته گاز به صحبت هایش ادامه میداد..
خشمی که آنی توی رگ و پی بدن کارن پیچید مهار کردنی نبود .
یقه پیراهنش که توی دستای کارن مچاله شد.خشک شده سرجاش به سرعت در حال مرور حرفایش شد..!با هضم این که این حرف ها رو به برادر آلفایش گفته، بزاق دهانش را صدا دار قورت داد.
_تو فکر کردی کی هستی مردک..؟؟؟کی هستیییی که به جفت داداش من میگی بدبخت.!فشار دستاشو بیشتر کرد و بلند تر از قبل فریاد زد:_نظرت چیه بیچارگی و بدبختی واقعی رو من به تو نشون بدم..هااان.؟؟
_مع..معذرت میخوام. با..باور کن من منظورم بدی نداشتم، فقط دلم سوخت به حالش همین.!
رگ گردن برآمدش، چشمان سرخش و پلکی که عصبی میپرید بعید ترین حالت ممکن از کارن همیشه شوخ و شنگ بود.! باور نمی کرد این مرد عصبی رو به رویش صمیمی ترین رفیق دوران کودکیش باشه.
_دلربا هیچ نیازی به دلسوزی تو نداره .ما هممون دوسش داریم..کوروش حاضره براش هر کاری بکنه.اونی که نیاز به دلسوزی داره تویی، خوب گوشاتو باز کن..کاری به این ندارم که دلربا برای تداوم و قدرتمند تر شدن قبلیمون لازمه هست یا نه .! اون قبل هر چیزی جفت برادرمه..جفت آلفام..جفت آلفات.آلفای تو نادون که هنوز نفهمیدی چه حرفی رو به کی بزنی به کی نه، دفعه اول و آخرت بود که در مورد اعضای خانواده من اینطوری حرف میزنی.. فهمیدی یا نه.؟؟
با داد آخر کارن عصبی از بی احتیاطی خودش چشماشو محکم روی هم فشار داد. حتی تصور این که این حرفا از یه جایی به گوش کوروش برسه واسه یخ بستن تنش کفایت میکرد.
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
_باورم نمیشه..واقعا باورم نمیشه آخه چرا ؟؟اصلا نمیتونم بفهمم که دلیل این تصمیمش چی بوده..!
نگاه صامت و ساکت کارن که ادامه دار شد نتونست طاقت بیاره._کارن میدونم..میدونم بهتر میدونه، میدونم که من حق سوال پرسیدن ندارم اما واقعا نمیتونم ساکت بمونم. آلفام چرا همچین تصمیمی گرفته.؟؟تو میدونی دلیلشو؟ مهمونی گرفتن اونم تو این وضعیت ریسک خیلی بزرگیه، این همه تدابیر امنیتی..این همه مواظبت.به این سختی تونستیم کاری کنیم که مردم عادی متوجه نشن حالا..!
_منم نمیدونم دلیل اصلی داداشم چیه،میدونی که هیچ توضیحی به کسی نمیده..در اصل نبایدم بده.اما حامی نیازی به این همه حرص خوردن نیست اینجا خونه آلفاس پسر مگه کم چیزیه.؟؟ مردم عادی رو دعوت نکردیم که، هر کسی هم میاد میدونه دلربا جفت کوروشه..کی جرعت میکنه بخواد غلط اضافه کنه آخه..؟
_هوووف...به اون سختی دختر بیچاره رو این مدت نگه داشتیم .کارن وقتی به این فکر میکنم روزی که بفهمه چه حسی پیدا میکنه ها..یعنی دلم براش کباب میشه بدبخته از همه جا بی خبر...درسته همه دخترهای اینجا کشته مرده کوروشن...ولی بالاخره اون که مثل ما نیست..شاید معیاراش یه چیز دیگه باشن،در ثانی آخه کدوم انسانی دلش میخواد با امثال ماها باشه...ما ها تو چشم اونا هیولایی بیش نیستیم.!موتورش روشن شده و تخته گاز به صحبت هایش ادامه میداد..
خشمی که آنی توی رگ و پی بدن کارن پیچید مهار کردنی نبود .
یقه پیراهنش که توی دستای کارن مچاله شد.خشک شده سرجاش به سرعت در حال مرور حرفایش شد..!با هضم این که این حرف ها رو به برادر آلفایش گفته، بزاق دهانش را صدا دار قورت داد.
_تو فکر کردی کی هستی مردک..؟؟؟کی هستیییی که به جفت داداش من میگی بدبخت.!فشار دستاشو بیشتر کرد و بلند تر از قبل فریاد زد:_نظرت چیه بیچارگی و بدبختی واقعی رو من به تو نشون بدم..هااان.؟؟
_مع..معذرت میخوام. با..باور کن من منظورم بدی نداشتم، فقط دلم سوخت به حالش همین.!
رگ گردن برآمدش، چشمان سرخش و پلکی که عصبی میپرید بعید ترین حالت ممکن از کارن همیشه شوخ و شنگ بود.! باور نمی کرد این مرد عصبی رو به رویش صمیمی ترین رفیق دوران کودکیش باشه.
_دلربا هیچ نیازی به دلسوزی تو نداره .ما هممون دوسش داریم..کوروش حاضره براش هر کاری بکنه.اونی که نیاز به دلسوزی داره تویی، خوب گوشاتو باز کن..کاری به این ندارم که دلربا برای تداوم و قدرتمند تر شدن قبلیمون لازمه هست یا نه .! اون قبل هر چیزی جفت برادرمه..جفت آلفام..جفت آلفات.آلفای تو نادون که هنوز نفهمیدی چه حرفی رو به کی بزنی به کی نه، دفعه اول و آخرت بود که در مورد اعضای خانواده من اینطوری حرف میزنی.. فهمیدی یا نه.؟؟
با داد آخر کارن عصبی از بی احتیاطی خودش چشماشو محکم روی هم فشار داد. حتی تصور این که این حرفا از یه جایی به گوش کوروش برسه واسه یخ بستن تنش کفایت میکرد.
۱۱:۵۲
#پارت80
_ف..فهمیدم، داداشم فهمیدم.
خوبه ای با حرص گفت یقه مچاله شدش را با عصانیت رها کرد._بزن به چاک این طرفا نبینمت .
_اما کارن پس مهمونی چی؟کاراشو کیمیخواد بکنه.؟
_مهمونی..مهمونی؟؟ واقعا داری از مهمونی حرف میزنی؟!مرتیکه کله آدمای این شهر زیر سایه برادر من دارن تو امنیت و آسایش زندگی میکنن فکر کردی مثلا اگر تو .... نباشی مهمونی داداش من لنگ میمونه؟!
_نه اصلا معلومه که نه..اشتباه برداشت نکن. فقط میگم که اگر نباشم مسلما کوروش پیگیر میشه اونوقت میخوای بهش چی بگی.؟
آلارم هشدار با سکوت کارن درون مغزش نواخته شد.!باناباوری گفت:_ک..کارن نگو نگو که میخوای حرفای امروزمو بهش بگی.! نمیگی مگه نه.؟؟تو این کارو با من نمیکنی.!
به چشمان ملتمسش خیره شد و لب هایش به پوزخندی تمسخر آمیز مزین شد ._هه..میبینم که بعضیا بدجوری زرد کردن. خراب نکن خودتو بابا مگه خرم بهش چیزی بگم..که هم دهن تو رو سرویس کنه، هم دهن منو که چرا بخاطر این حرفات فکتو پایین نیاوردم.
_نوکرتم خیلی مردی.
_نوکر نخواستم، دور و برم پیدات نشه کافیه.
*
_پنبه.
_خامه.
_پنبه باشه میگم.
_منم میگم خامه باشه.
_آآ..دختر تو چقدر پرویی خرگوشه خودمه دوس دارم اسمشو بزارم پنبه.!
_مال تو نیست فقط مال منو آنا هم هست.
_ببخشیدا کی گفته.؟
_من میگم.محکم زد پشت آنایی که کنار دستش لم داده بود. _دختر تو چرا لالی.؟یه چیزی بگو تو هم از حق خودمون دفاع کن.
_الآن تو و تو دارید سر یه بچه خرگوش دعبا میکنید.؟؟
دلربا حق به جانب شونه بالا انداخت؛_بله چرا نکنیم؟ خرگوش به این نازی .
_اولا دعبا نه و دعوا، بعدم آخه ببینش این خامه رو چقدر با نمکه.
محکم خرگوش طفلی را درون آغوشش فشرد._آخ بخورمت من تورو ؟؟هوووم بخورمت.!
_بدش به من ببینم خفش کردی، میگم داداشت خودش بهم دادش گفتش اینو اوردم کمتر حوصلت سر بره.!
_خوب شاید منظورش این بوده که تو بیشتر باش بازی کنی، ولی در اصل برای سه تامون باشه هوووم مگه ممکن نیست.؟
_نخیر ممکن نیست..چون اگر همچین چیزی بود، مستقیما نمیگفت برای تو اوردم که میگفت اینو اوردم با دخترا سرتون گرم بشه یا یه همچین چیزی.
شیرین براق شده توی صورتش با چاشنی شوخی و عصبانیت ساختگی ادامه داد:_مال داداش من بوده.
_داداشت خودش مالکیتش رو داد به من.
_ف..فهمیدم، داداشم فهمیدم.
خوبه ای با حرص گفت یقه مچاله شدش را با عصانیت رها کرد._بزن به چاک این طرفا نبینمت .
_اما کارن پس مهمونی چی؟کاراشو کیمیخواد بکنه.؟
_مهمونی..مهمونی؟؟ واقعا داری از مهمونی حرف میزنی؟!مرتیکه کله آدمای این شهر زیر سایه برادر من دارن تو امنیت و آسایش زندگی میکنن فکر کردی مثلا اگر تو .... نباشی مهمونی داداش من لنگ میمونه؟!
_نه اصلا معلومه که نه..اشتباه برداشت نکن. فقط میگم که اگر نباشم مسلما کوروش پیگیر میشه اونوقت میخوای بهش چی بگی.؟
آلارم هشدار با سکوت کارن درون مغزش نواخته شد.!باناباوری گفت:_ک..کارن نگو نگو که میخوای حرفای امروزمو بهش بگی.! نمیگی مگه نه.؟؟تو این کارو با من نمیکنی.!
به چشمان ملتمسش خیره شد و لب هایش به پوزخندی تمسخر آمیز مزین شد ._هه..میبینم که بعضیا بدجوری زرد کردن. خراب نکن خودتو بابا مگه خرم بهش چیزی بگم..که هم دهن تو رو سرویس کنه، هم دهن منو که چرا بخاطر این حرفات فکتو پایین نیاوردم.
_نوکرتم خیلی مردی.
_نوکر نخواستم، دور و برم پیدات نشه کافیه.
*
_پنبه.
_خامه.
_پنبه باشه میگم.
_منم میگم خامه باشه.
_آآ..دختر تو چقدر پرویی خرگوشه خودمه دوس دارم اسمشو بزارم پنبه.!
_مال تو نیست فقط مال منو آنا هم هست.
_ببخشیدا کی گفته.؟
_من میگم.محکم زد پشت آنایی که کنار دستش لم داده بود. _دختر تو چرا لالی.؟یه چیزی بگو تو هم از حق خودمون دفاع کن.
_الآن تو و تو دارید سر یه بچه خرگوش دعبا میکنید.؟؟
دلربا حق به جانب شونه بالا انداخت؛_بله چرا نکنیم؟ خرگوش به این نازی .
_اولا دعبا نه و دعوا، بعدم آخه ببینش این خامه رو چقدر با نمکه.
محکم خرگوش طفلی را درون آغوشش فشرد._آخ بخورمت من تورو ؟؟هوووم بخورمت.!
_بدش به من ببینم خفش کردی، میگم داداشت خودش بهم دادش گفتش اینو اوردم کمتر حوصلت سر بره.!
_خوب شاید منظورش این بوده که تو بیشتر باش بازی کنی، ولی در اصل برای سه تامون باشه هوووم مگه ممکن نیست.؟
_نخیر ممکن نیست..چون اگر همچین چیزی بود، مستقیما نمیگفت برای تو اوردم که میگفت اینو اوردم با دخترا سرتون گرم بشه یا یه همچین چیزی.
شیرین براق شده توی صورتش با چاشنی شوخی و عصبانیت ساختگی ادامه داد:_مال داداش من بوده.
_داداشت خودش مالکیتش رو داد به من.
۱۱:۵۴
#پارت81
شبیه به شوخی به نظر میرسید، دختران جوانی که حالا هر کدام باید صاحب زندگی های جدا گانه ای بودند. یکی کسی که آینده این قبیله و چشم مردمشان به او بود و دیگری فردی که از هنگام تولد تا به الان از چه جهنم و جاده های تلخ زندگی عبور نکرده بود.
و حالا اینجا در این مکان فارغ از تمام ناامنی ها و مشکلات بر سر موجودی کوچک تر از کف دست مجادله میکردند.!
نگاهشو به سوی کارن که کنارش ایستاده بود کشید . باز صد رحمت به وضعیت خودش به یاد نمی اورد که تا به حال چشم ها و دهانش را در این حد باز دیده باشد.سنگینی نگاهش رو حس کرد و گردنش رو به سمتش کج کرد؛_داداش حالا دلربا هیچی..این الآن شیرین پاچه پاره کنه ماست؟؟
اخمی کرد و قبل از این که بخواد جوابشو بده محکم دستاشو کوبید بهم صدای یک دفعه ای برخورد کف دست هایش دختران را از جا پراند.
_به به..به به ،چه مموشایی داشتیم ما و خودمون خبر نداشتیم.!
شیرین شوک زده نگاه دزدید و دلربا هم با خجالت گیسوان همیشه رهای خود را پشت گوشش راند.
دوشادوش هم به سمتشان حرکت کردند.متوجه خجالت هردویشان بود،اما موضوع خیلی خجالت برانگیزی هم نبود.تا این سن و با وجود تجربه های بی شماری که داشت به خوبی دریافته بود که کودک درون هیچ جنس مونثی هرگز از بین نمیرفت .این جنس ظریف در هر صورت و با وجود همه ی پستی و بلندی های زندگی، همیشه یک راهی برای حفظ کودک درون خود پیدا میکرد.
کنار دخترک فراری این روزهایش نشست و تکیشو به صندلی داد، این روزا ها با کوچکترین نگاه و حرف او سرخ میشد و سعی در کناره گیری داشت.میدانست که این فرار هایش برای سرکوب احساسات تازه جوانه زده اش است.
کارن دستش را دور گردن آنا حلقه کرد و محکم روی موهایش رو بوسید._عشق من چطوره.؟
_کارن میدونی این دو تا سر خرگوش دعوا داشتن.
_وای دلی اینو چه آدم فروشیه.!
_آره خانومم فهمیدیم اما عجیبش اینه که تو چطور تو بحثشون شرکت نکردی..آخه نه این که ما همیشه این داستانا رو با شما داریم.!
با کلی ناز و کرشمه دستاشو دور گردن کارن حلقه کرد و بی اهمیت به بودن توی جمع بوسه ای آروم روی لبهاش زد.
_من خرگوش نمیخوام که..اما میشه برام یه بچه گرگ بخری.؟
با تصور شوخی کردنش آروم شروع کرد به خندیدن چشمای جدی انا که قفل چشمانش شده بود نشان دهنده تصور نادرستش بود.
با ناباوری سمت بقیه چرخید و انگشت اشارش رو سمت آنا گرفت؛_این بچه الآن واقعا از من گرگ میخواد یا من اشتباه شنیدم؟؟
_اوهوم گرگ.!
_گرگو کجا میخوای نگه داری اونوقت..؟ بعدم گرگ مگه خریدنی آخه.؟
_خوب میتونیم شکار...
پهلویش که محکم درون دست کارن فشرده شد سکوت اختیار کرد.
@khonbrynafss
شبیه به شوخی به نظر میرسید، دختران جوانی که حالا هر کدام باید صاحب زندگی های جدا گانه ای بودند. یکی کسی که آینده این قبیله و چشم مردمشان به او بود و دیگری فردی که از هنگام تولد تا به الان از چه جهنم و جاده های تلخ زندگی عبور نکرده بود.
و حالا اینجا در این مکان فارغ از تمام ناامنی ها و مشکلات بر سر موجودی کوچک تر از کف دست مجادله میکردند.!
نگاهشو به سوی کارن که کنارش ایستاده بود کشید . باز صد رحمت به وضعیت خودش به یاد نمی اورد که تا به حال چشم ها و دهانش را در این حد باز دیده باشد.سنگینی نگاهش رو حس کرد و گردنش رو به سمتش کج کرد؛_داداش حالا دلربا هیچی..این الآن شیرین پاچه پاره کنه ماست؟؟
اخمی کرد و قبل از این که بخواد جوابشو بده محکم دستاشو کوبید بهم صدای یک دفعه ای برخورد کف دست هایش دختران را از جا پراند.
_به به..به به ،چه مموشایی داشتیم ما و خودمون خبر نداشتیم.!
شیرین شوک زده نگاه دزدید و دلربا هم با خجالت گیسوان همیشه رهای خود را پشت گوشش راند.
دوشادوش هم به سمتشان حرکت کردند.متوجه خجالت هردویشان بود،اما موضوع خیلی خجالت برانگیزی هم نبود.تا این سن و با وجود تجربه های بی شماری که داشت به خوبی دریافته بود که کودک درون هیچ جنس مونثی هرگز از بین نمیرفت .این جنس ظریف در هر صورت و با وجود همه ی پستی و بلندی های زندگی، همیشه یک راهی برای حفظ کودک درون خود پیدا میکرد.
کنار دخترک فراری این روزهایش نشست و تکیشو به صندلی داد، این روزا ها با کوچکترین نگاه و حرف او سرخ میشد و سعی در کناره گیری داشت.میدانست که این فرار هایش برای سرکوب احساسات تازه جوانه زده اش است.
کارن دستش را دور گردن آنا حلقه کرد و محکم روی موهایش رو بوسید._عشق من چطوره.؟
_کارن میدونی این دو تا سر خرگوش دعوا داشتن.
_وای دلی اینو چه آدم فروشیه.!
_آره خانومم فهمیدیم اما عجیبش اینه که تو چطور تو بحثشون شرکت نکردی..آخه نه این که ما همیشه این داستانا رو با شما داریم.!
با کلی ناز و کرشمه دستاشو دور گردن کارن حلقه کرد و بی اهمیت به بودن توی جمع بوسه ای آروم روی لبهاش زد.
_من خرگوش نمیخوام که..اما میشه برام یه بچه گرگ بخری.؟
با تصور شوخی کردنش آروم شروع کرد به خندیدن چشمای جدی انا که قفل چشمانش شده بود نشان دهنده تصور نادرستش بود.
با ناباوری سمت بقیه چرخید و انگشت اشارش رو سمت آنا گرفت؛_این بچه الآن واقعا از من گرگ میخواد یا من اشتباه شنیدم؟؟
_اوهوم گرگ.!
_گرگو کجا میخوای نگه داری اونوقت..؟ بعدم گرگ مگه خریدنی آخه.؟
_خوب میتونیم شکار...
پهلویش که محکم درون دست کارن فشرده شد سکوت اختیار کرد.
@khonbrynafss
۱۹:۰۶
#پارت82
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
دستمو نوازش وار روی سنگ دوزی های فوق العادش کشیدم، پیراهن اندامی بلند شیری رنگ کاملا فیت تنم، و رنگش حسابی دلم را برده بود.
نامطمئن چرخیدم سمت دخترا،_بچه ها مطمعنید این خوبه.؟ حس میکنم یه تاجم کمه که شبیه عروسا بشم.!
شیرین دنباله لباس رو صاف کرد و با چشمایی که از ذوق دیدنم تو این لباس حسابی برق میزد گفت:_الهی من قربونت برم مثل ماه شدی.
لبخندی به این همه مهربونیش زدم؛ _مرسی عشقم..ولی میگم مطمعنی آخه خیلی مثل لباس عروسه یعنی میگم مثلا..
_بابا تو مهمونی های ما رو ندیدی که نمیدونی الآن با چه سر و وضعایی میان که، پر از طلا و جواهر و لباس های جینگیل..بعدشم امشب تولدتم هست باید بدرخشی یا نه.!
آنا هم در تایید حرفش سر تکان داد.
_چون رنگشم شیری بود گفتم، اما باشه شما بهتر میدونید پس همینو میپوشم .
_بهترین کارو میکنی.
بوسه ای برام پرتاب کرد و همراه آنا از اتاق خارج شدن.
موهایی که در ساده ترین حالت ممکن اتو شده و روی شونه هام جا خوش کرده و میکاپ سبکم هم هیچ تاثیری در این که مانند یک عروس نباشم نگذاشته بود.!
اگر یک تاج نگینی هم داشتم تبدیل به یک عروس واقعی میشدم..به نظرم این که لباس در تنم نشسته و به قول آنا مرا شبیه به ملکه ها کرده هم دلیل خوبی برای پوشیدنش نبود.!
بی شک اگر اصرار های زیادشان نبود هرگز در یک مهمانی که هیچ نسبت فامیلی با اعضای آن نداشتم و حتی با وجود روز تولدم راضی به پوشیدن همچین لباس فخاری نمیشدم.!
فکرم را از لباس های مجلسی رنگارنگی که درون کمد اتاق بی استفاده مانده بودند جدا کردم و سعی کردم وسوسه پوشیدنشان را در دل خفه کنم.
در حال پوشیدن کفش هایم چند تقه آروم به در خورد و قبل از بفرمایید گفتنم در باز شد و تنها کسی که انتظار دیدنش را نداشتم، داخل اتاق قدم گزاشت.
از زمان آمدنم به این خانه اولین بار بود که کوروش خان پا به اینجا گزاشته.!
با نگاهی سنگین در حال برانداز کردنم بود، و در کمال شگفتی منه فراری از نگاه های سنگین مردانه حس بدی از نگاهش پیدا نکرده بودم.
اما زیر این نگاه نفس گیر..نفس کشیدن دشوار شده بود.!
گر گرفته از نگاهش سر به زیر انداختم.
_چیزی میخواستین؟
_نه اومده بودم هدیه تولدت رو بهت بدم.
شوکه سر بلند کردم،_نه یعنی چه هدیه ای اصلا نیاز نیست.
بی توجه به حرفم با قدم های بلند در یک قدمیم توقف کرد ،دستاشو که دور کمرم گزاشت با وجود قلبی که صدای کوبش سریع ومحکمش گوشامو کر کرده و تیر کشیدن قفسه سینم هم باعث نمیشد، دلم بخواهد حتی یک ثانیه از این لحظه رو از دست بدم.!
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
دستمو نوازش وار روی سنگ دوزی های فوق العادش کشیدم، پیراهن اندامی بلند شیری رنگ کاملا فیت تنم، و رنگش حسابی دلم را برده بود.
نامطمئن چرخیدم سمت دخترا،_بچه ها مطمعنید این خوبه.؟ حس میکنم یه تاجم کمه که شبیه عروسا بشم.!
شیرین دنباله لباس رو صاف کرد و با چشمایی که از ذوق دیدنم تو این لباس حسابی برق میزد گفت:_الهی من قربونت برم مثل ماه شدی.
لبخندی به این همه مهربونیش زدم؛ _مرسی عشقم..ولی میگم مطمعنی آخه خیلی مثل لباس عروسه یعنی میگم مثلا..
_بابا تو مهمونی های ما رو ندیدی که نمیدونی الآن با چه سر و وضعایی میان که، پر از طلا و جواهر و لباس های جینگیل..بعدشم امشب تولدتم هست باید بدرخشی یا نه.!
آنا هم در تایید حرفش سر تکان داد.
_چون رنگشم شیری بود گفتم، اما باشه شما بهتر میدونید پس همینو میپوشم .
_بهترین کارو میکنی.
بوسه ای برام پرتاب کرد و همراه آنا از اتاق خارج شدن.
موهایی که در ساده ترین حالت ممکن اتو شده و روی شونه هام جا خوش کرده و میکاپ سبکم هم هیچ تاثیری در این که مانند یک عروس نباشم نگذاشته بود.!
اگر یک تاج نگینی هم داشتم تبدیل به یک عروس واقعی میشدم..به نظرم این که لباس در تنم نشسته و به قول آنا مرا شبیه به ملکه ها کرده هم دلیل خوبی برای پوشیدنش نبود.!
بی شک اگر اصرار های زیادشان نبود هرگز در یک مهمانی که هیچ نسبت فامیلی با اعضای آن نداشتم و حتی با وجود روز تولدم راضی به پوشیدن همچین لباس فخاری نمیشدم.!
فکرم را از لباس های مجلسی رنگارنگی که درون کمد اتاق بی استفاده مانده بودند جدا کردم و سعی کردم وسوسه پوشیدنشان را در دل خفه کنم.
در حال پوشیدن کفش هایم چند تقه آروم به در خورد و قبل از بفرمایید گفتنم در باز شد و تنها کسی که انتظار دیدنش را نداشتم، داخل اتاق قدم گزاشت.
از زمان آمدنم به این خانه اولین بار بود که کوروش خان پا به اینجا گزاشته.!
با نگاهی سنگین در حال برانداز کردنم بود، و در کمال شگفتی منه فراری از نگاه های سنگین مردانه حس بدی از نگاهش پیدا نکرده بودم.
اما زیر این نگاه نفس گیر..نفس کشیدن دشوار شده بود.!
گر گرفته از نگاهش سر به زیر انداختم.
_چیزی میخواستین؟
_نه اومده بودم هدیه تولدت رو بهت بدم.
شوکه سر بلند کردم،_نه یعنی چه هدیه ای اصلا نیاز نیست.
بی توجه به حرفم با قدم های بلند در یک قدمیم توقف کرد ،دستاشو که دور کمرم گزاشت با وجود قلبی که صدای کوبش سریع ومحکمش گوشامو کر کرده و تیر کشیدن قفسه سینم هم باعث نمیشد، دلم بخواهد حتی یک ثانیه از این لحظه رو از دست بدم.!
۱۹:۰۶
#پارت83
گونه های سرخ شده از خجالت و حرارت تنم احساساتمو به ناشی ترین فرد هم لو می داد چه برسه به مردی که با تجربه بودن و پختگی از سر و رویش میبارید.!
این همه نزدیکی به این مرد اونم توی این زمان کوتاه در باورم هم نمیگنجید، گویی یک نیرویی از غیب مرا وادار به نزدیک تر شدن میکرد.!
قادر به گفتن حتی یک کلمه هم نبودم اما بی دفاع مانده در برابر خواسته قلبم که با تمامش ازم میخواست سرمو به شونه های پهن طرف مقابلم برسونم.
با تشر قلبمو ساکت و با التماس از مغزم خواستار ثابت نگه داشتن گردنم را کردم.!
مرد به بازی گرفته ی تمام احساساتم طوری که انگار بداند با همین لمس کوتاه چه بلایی سر قلب بیچاره ام آورده با همان نیشخند کوتاه گوشه لبش برم گرداند مقابله آینه و پشتم ایستاد..
به تصویر افتاده درون آینه خیره شدم.حسرت و خواستنی عمیق از ابدی شدن این تصویر درونم پیچید و از دست دادن مالکیت قلبم را حس کردم.!مطمعنا این تصویر توی حافظه چشمانم حک میشد.
دستشو نوازش وار روی موهام و کشید و به نرمی یک طرف شونم جمعشون کرد.!تمام سعیم بر این بود که صدای نفسای تند شده ام بلند نشه.
فکر کردن به این که اگر اون دستا بدنمو محکم و با عشق نوازش کنه چه حسی دارد، گونه هایم را رنگی تر کرد.!
گردنبندی ظریف و خیره کننده رو به گردنم بست.تقابل سفیدی تنم و برق نگین های جواهر خیره کننده و چشم نواز بود طوری که برق چشمانش را واضح دیدم.!
با مغزی قفل کرده لمسش کردم اصلا نمیتوانستم درک کنم منی که نه سنگ شناس بودم، نه جواهر شناس و نه حتی طلا شناس..متوجه هزینه گزافی که برای این شی پرداخته شده بودم.!این گردنبند با تمام ظرافتش بیشتر از کل دارایی های من ارزش داشت.
چرا باید همچین هدیه ی گرانی را به کسی که مهمون امروز و فردا خانه اش بود بدهد.!
_این خیلی قشنگه اما...
_اما؟..دوسش نداری؟
_معلومه که دوسش دارم، خیلی ظریفه و قشنگ..ممنونم اما نمیتونم قبولش کنم.!
_چرا؟
_چون خوب..چون مطمعنم خیلی با ارزشه و..
_نه در مقابل تو.!
بی توجه به حرفش ادامه دادم
_و واقعا دلیلی نداره من از کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم همچین هدیه ای رو قبول کنم.
بعد از گفتن این جمله حتی خودم هم دلم گرفت.
با پشت دستش گونمو آروم نوازش کرد و بعد ازگفتن «نسبتا قلبین»،اتاق را ترک کرد.
گونه های سرخ شده از خجالت و حرارت تنم احساساتمو به ناشی ترین فرد هم لو می داد چه برسه به مردی که با تجربه بودن و پختگی از سر و رویش میبارید.!
این همه نزدیکی به این مرد اونم توی این زمان کوتاه در باورم هم نمیگنجید، گویی یک نیرویی از غیب مرا وادار به نزدیک تر شدن میکرد.!
قادر به گفتن حتی یک کلمه هم نبودم اما بی دفاع مانده در برابر خواسته قلبم که با تمامش ازم میخواست سرمو به شونه های پهن طرف مقابلم برسونم.
با تشر قلبمو ساکت و با التماس از مغزم خواستار ثابت نگه داشتن گردنم را کردم.!
مرد به بازی گرفته ی تمام احساساتم طوری که انگار بداند با همین لمس کوتاه چه بلایی سر قلب بیچاره ام آورده با همان نیشخند کوتاه گوشه لبش برم گرداند مقابله آینه و پشتم ایستاد..
به تصویر افتاده درون آینه خیره شدم.حسرت و خواستنی عمیق از ابدی شدن این تصویر درونم پیچید و از دست دادن مالکیت قلبم را حس کردم.!مطمعنا این تصویر توی حافظه چشمانم حک میشد.
دستشو نوازش وار روی موهام و کشید و به نرمی یک طرف شونم جمعشون کرد.!تمام سعیم بر این بود که صدای نفسای تند شده ام بلند نشه.
فکر کردن به این که اگر اون دستا بدنمو محکم و با عشق نوازش کنه چه حسی دارد، گونه هایم را رنگی تر کرد.!
گردنبندی ظریف و خیره کننده رو به گردنم بست.تقابل سفیدی تنم و برق نگین های جواهر خیره کننده و چشم نواز بود طوری که برق چشمانش را واضح دیدم.!
با مغزی قفل کرده لمسش کردم اصلا نمیتوانستم درک کنم منی که نه سنگ شناس بودم، نه جواهر شناس و نه حتی طلا شناس..متوجه هزینه گزافی که برای این شی پرداخته شده بودم.!این گردنبند با تمام ظرافتش بیشتر از کل دارایی های من ارزش داشت.
چرا باید همچین هدیه ی گرانی را به کسی که مهمون امروز و فردا خانه اش بود بدهد.!
_این خیلی قشنگه اما...
_اما؟..دوسش نداری؟
_معلومه که دوسش دارم، خیلی ظریفه و قشنگ..ممنونم اما نمیتونم قبولش کنم.!
_چرا؟
_چون خوب..چون مطمعنم خیلی با ارزشه و..
_نه در مقابل تو.!
بی توجه به حرفش ادامه دادم
_و واقعا دلیلی نداره من از کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم همچین هدیه ای رو قبول کنم.
بعد از گفتن این جمله حتی خودم هم دلم گرفت.
با پشت دستش گونمو آروم نوازش کرد و بعد ازگفتن «نسبتا قلبین»،اتاق را ترک کرد.
۱۹:۰۷
#پارت84
مرا با مجادله منطق سخت گیر و قلب محتاج محبتم تنها گزاشت.
ابهام ها و سوالات بیشتری توی ذهنم ایجاد کرد.اما از همه بدتر نمی دانستم برای قندی که در دلم آب شد چه جوابی باید به منطق همیشه محافظه کارم بدهم.!
عاقبت با منطق پیروز شده که نگهداری این هدیه را به معنای شروعی جدید میدانست با فردی که تقریبا هیچ چیز از او نمی دانستم.مجهول بودنش را..قدرت بیش از حدش را زنگ خطر میدانست.!
تصمیم به پس دادن این هدیه زیادی در دلم نشسته را گرفتم.!
از خواسته ی قلب بی نوایم که پا کوبان تمنای نگه داشتن این گردنبد را داشت گذشتم و تنها با وعده ی این که تا پایان این شب نگهش میدارم کمی تسکینش دادم.
در ورودی سالن شیرین با دیدنم درست مثل یه خواهر بزرگتر که از دیدن خواهر کوچکش توی لباس عروس ذوق زده و پراز شعف وشادی شده بود .
_میبینم که بعضیا میخوان امشب کشته بدن.
_تا وقتی تو باشی ما مگه به چشم میایم آخه.؟؟لباس آبی رنگش در تلفیق چشمان دریایی اش از او یک سیندرلا واقعی ساخته بود.
**
با دیدن سالن دوباره برای بار صدم در این هفته حق را به شیرین دادم که از مهمانی گرفتن ابراز خستگی کرده بود .
آنقدر همه در تکاپو و تلاش بودن که حس میکردی جشن تاج گزاری پادشاه انگلستان است.!
گل آرایی ها..تزعینات..خوراکی ها و نوشیدنی های متفاوت.برای برگزاری همچین مراسمی تنها چیزی که برایشان اهمیت نداشت..هزینه های زیادش بود.
به طرز معجزه آسایی هر چه که می خواستند و حتی بعضی را که در خواستنش شک داشتن تهیه شده بود.
اما نکته قابل توجهش نظر خواستن از او برای فراهم کردن تک تک وسایل مورد نیاز هر قسمت، به طوری که بعضی اوقات شک میکرد نکند این میهمانی متعلق به اوست.
میهمانان یک به یک وارد میشدن و در زمان ورود بدون این که توجهی به هیچکس و یا هیچ چیز دیگری کنند، مستقیم نزد کوروش که رأس سالن نشسته بود میرفتند و به نوعی اعلام حضور میکردند .
مانند گفته شیرین همه آراسته و زیبا در لباس های شکیل و فاخر بودند اما باز در همان نگاه اول هم می توانستی تفاوت زیادی بین لباس های آن ها و من پیدا کنی.!
@khonbrynafss
مرا با مجادله منطق سخت گیر و قلب محتاج محبتم تنها گزاشت.
ابهام ها و سوالات بیشتری توی ذهنم ایجاد کرد.اما از همه بدتر نمی دانستم برای قندی که در دلم آب شد چه جوابی باید به منطق همیشه محافظه کارم بدهم.!
عاقبت با منطق پیروز شده که نگهداری این هدیه را به معنای شروعی جدید میدانست با فردی که تقریبا هیچ چیز از او نمی دانستم.مجهول بودنش را..قدرت بیش از حدش را زنگ خطر میدانست.!
تصمیم به پس دادن این هدیه زیادی در دلم نشسته را گرفتم.!
از خواسته ی قلب بی نوایم که پا کوبان تمنای نگه داشتن این گردنبد را داشت گذشتم و تنها با وعده ی این که تا پایان این شب نگهش میدارم کمی تسکینش دادم.
در ورودی سالن شیرین با دیدنم درست مثل یه خواهر بزرگتر که از دیدن خواهر کوچکش توی لباس عروس ذوق زده و پراز شعف وشادی شده بود .
_میبینم که بعضیا میخوان امشب کشته بدن.
_تا وقتی تو باشی ما مگه به چشم میایم آخه.؟؟لباس آبی رنگش در تلفیق چشمان دریایی اش از او یک سیندرلا واقعی ساخته بود.
**
با دیدن سالن دوباره برای بار صدم در این هفته حق را به شیرین دادم که از مهمانی گرفتن ابراز خستگی کرده بود .
آنقدر همه در تکاپو و تلاش بودن که حس میکردی جشن تاج گزاری پادشاه انگلستان است.!
گل آرایی ها..تزعینات..خوراکی ها و نوشیدنی های متفاوت.برای برگزاری همچین مراسمی تنها چیزی که برایشان اهمیت نداشت..هزینه های زیادش بود.
به طرز معجزه آسایی هر چه که می خواستند و حتی بعضی را که در خواستنش شک داشتن تهیه شده بود.
اما نکته قابل توجهش نظر خواستن از او برای فراهم کردن تک تک وسایل مورد نیاز هر قسمت، به طوری که بعضی اوقات شک میکرد نکند این میهمانی متعلق به اوست.
میهمانان یک به یک وارد میشدن و در زمان ورود بدون این که توجهی به هیچکس و یا هیچ چیز دیگری کنند، مستقیم نزد کوروش که رأس سالن نشسته بود میرفتند و به نوعی اعلام حضور میکردند .
مانند گفته شیرین همه آراسته و زیبا در لباس های شکیل و فاخر بودند اما باز در همان نگاه اول هم می توانستی تفاوت زیادی بین لباس های آن ها و من پیدا کنی.!
@khonbrynafss
۱۹:۰۷
#پارت85
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
کارن مسئولیت معرفیش به بقیه را برعهده گرفته و با حالتی مثل افتخار و خوشحالی به همه معرفیش میکرد.البته بهتر بود گفت مسئولیت معرفی همه به او را.!
تمام مدت کنارش بی آنکه خود سمت کسی حرکت کند، هر یک دونه به دونه برای آشنایی کنارش می آمدند این همه احترامی که با محبت همراه بود توی باورش نمیگنجید.!
انگاری که از قبل آشنایی وجود داشت.محبت توی نگاه هایشان دوس داشتنی و عجیب بود.!
آخرین نفرات زوج جوانی بودند که کارن آن ها را سینا و سپیده معرفی کرد.
دخترک که چشمانش خبر از شیطنت ذاتیش میداد، شیفته وار تقاضای بوسیدنش و بغل کردنش را کرد.!
با لبخند به این همه مهربانیش اجازه که صادر شد، گویی دنیایی را به او هدیه دادم با ظرافت مانند بتی شکستنی در آغوشش آرام فشردم و در آخرین لحظه گونه ام را صدا دار بوسید.
اخم های کارن که در هم گره خورد، مرد سینا نام عذرخواهانه و با اندکی زور و تلاش دخترک را از آغوشم جدا کرد و با گفتن: _میبخشید خواهر من یه مقدار زیادی احساساتیه.تصور زوج بودنشان را در ذهنم خط زد.
_خواهش میکنم این چه حرفیه.!
دخترک را که کشان کشان برد حس بزرگ خانواده بودن را..با خنده برای کارن در میان گذاشت؛
_کارن.
_جانم؟
_چقدر فامیلای باحالی دارید، مجبت و احترامشون خیلی قشنگه ها ولی..با خنده بیشتری ادامه داد:_حس میکنم مادر بزرگتونم.!
تعجب نگاه کارن نشان دهنده عدم درک حسش بود.
_چرا خوب..؟مگه به مادربزرگا احترام زیادی گذاشته میشه.؟
_معلومه که آره.
_چرا اونوقت؟
_مشخصه دیگه سنشون بالاست و بالطبع هم احترامی که بهشون گزاشته میشه بیشتره.!
_چه مسخره..مگه سن داشتن نشانه محترم بودنه؟
_یعنی میخوای بگی تا حالا نشنیدی که میگن به احترام سنتون و فلان و از این حرفا.؟؟
_نه چه چیز چرتی..شاید یکی هزار سالش باشه ولی بیشعور باشه، اونوقت ما چرا باید بهش احترام بزاریم.؟؟
مطمعنا چشمانم از این گردتر نمیشود.!_کارن چی میگی.؟؟ حتما داری باهام شوخی میکنی مگه نه.؟
_نه..ببین گلم اینجا به افراد بر اساس مقام و کاراییشون و اخلاقشون احترام گذاشته میشه..سن زیاد ملاک ما نیست.!اینایی که اینجان با اخلاقت که آشنایی ندارن..پس اگر گفتی چرا انقدر بهت احترام میزارن.؟!
_نمیدونم که..چرا ؟
_چون دله یکی که براشون مهمه رو بدجوری بردی و اومدی توی سرنوشتش.!همزمان هم با چشم و ابرو آمدن به کوروش اشاره کرد.!
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
کارن مسئولیت معرفیش به بقیه را برعهده گرفته و با حالتی مثل افتخار و خوشحالی به همه معرفیش میکرد.البته بهتر بود گفت مسئولیت معرفی همه به او را.!
تمام مدت کنارش بی آنکه خود سمت کسی حرکت کند، هر یک دونه به دونه برای آشنایی کنارش می آمدند این همه احترامی که با محبت همراه بود توی باورش نمیگنجید.!
انگاری که از قبل آشنایی وجود داشت.محبت توی نگاه هایشان دوس داشتنی و عجیب بود.!
آخرین نفرات زوج جوانی بودند که کارن آن ها را سینا و سپیده معرفی کرد.
دخترک که چشمانش خبر از شیطنت ذاتیش میداد، شیفته وار تقاضای بوسیدنش و بغل کردنش را کرد.!
با لبخند به این همه مهربانیش اجازه که صادر شد، گویی دنیایی را به او هدیه دادم با ظرافت مانند بتی شکستنی در آغوشش آرام فشردم و در آخرین لحظه گونه ام را صدا دار بوسید.
اخم های کارن که در هم گره خورد، مرد سینا نام عذرخواهانه و با اندکی زور و تلاش دخترک را از آغوشم جدا کرد و با گفتن: _میبخشید خواهر من یه مقدار زیادی احساساتیه.تصور زوج بودنشان را در ذهنم خط زد.
_خواهش میکنم این چه حرفیه.!
دخترک را که کشان کشان برد حس بزرگ خانواده بودن را..با خنده برای کارن در میان گذاشت؛
_کارن.
_جانم؟
_چقدر فامیلای باحالی دارید، مجبت و احترامشون خیلی قشنگه ها ولی..با خنده بیشتری ادامه داد:_حس میکنم مادر بزرگتونم.!
تعجب نگاه کارن نشان دهنده عدم درک حسش بود.
_چرا خوب..؟مگه به مادربزرگا احترام زیادی گذاشته میشه.؟
_معلومه که آره.
_چرا اونوقت؟
_مشخصه دیگه سنشون بالاست و بالطبع هم احترامی که بهشون گزاشته میشه بیشتره.!
_چه مسخره..مگه سن داشتن نشانه محترم بودنه؟
_یعنی میخوای بگی تا حالا نشنیدی که میگن به احترام سنتون و فلان و از این حرفا.؟؟
_نه چه چیز چرتی..شاید یکی هزار سالش باشه ولی بیشعور باشه، اونوقت ما چرا باید بهش احترام بزاریم.؟؟
مطمعنا چشمانم از این گردتر نمیشود.!_کارن چی میگی.؟؟ حتما داری باهام شوخی میکنی مگه نه.؟
_نه..ببین گلم اینجا به افراد بر اساس مقام و کاراییشون و اخلاقشون احترام گذاشته میشه..سن زیاد ملاک ما نیست.!اینایی که اینجان با اخلاقت که آشنایی ندارن..پس اگر گفتی چرا انقدر بهت احترام میزارن.؟!
_نمیدونم که..چرا ؟
_چون دله یکی که براشون مهمه رو بدجوری بردی و اومدی توی سرنوشتش.!همزمان هم با چشم و ابرو آمدن به کوروش اشاره کرد.!
۱۹:۰۷
#پارت86
با بدنی گر گرفته و صورت قرمز شده ام به سرعت سعی در انکار و تکذیب جملاتش کردم.!
_چ..چی میگی؟؟ چه تو زندگی اومدنی همچین چیزی نیست.!
_همچین چیزی نیست ها ؟ ولی من فکر میکنم هست.حداقلش اون گردنبند توی گردنت میگه که هست.!
گفت و بی آنکه فرصتی برای دفاع دوباره بدهد، سمت میهمانان تازه وارد حرکت کرد.
هر چند که طوری محکم و با اطمینان صحبت میکرد که به نظر میرسید اگر تا صبح هم سخنرانی میکردم تاثیری در فکر و عقیده او نداشت.!
برای چند لحظه خودم هم شک کردم که نکند رابطه ای بین من و آقای مرموز هست.!این که این روزها قلبم جور دیگری میتپید و یا این که از توجهات زیر پوستیش قند در دلم آب میشد را.. نمیشد به عنوان شروعی جدید عنوان کرد که.؟! مگر میشد.؟حداقل از طرف او نمیشد.!
درگیر و دار تفکرات آشفته شده ام بودم که، حضور گرمی را پشتم احساس کردمو بعد دستانی که روی چشمانم را پوشاند.!
_چه خبره؟!
با لمس دستانش و ظرافتش پی به زن بودنش بردم و با کمی تمرکز روی بوی عطرش وجود شیرین را حس کردم.
با خنده دستانش را در دست فشردم._چیکار میکنی دختر؟
_صبر کن سورپرایزه.!
بعد از چند لحظه دوباره گفت:_خوب..خوب خوب آماده ای.؟؟
_آره آره بدو دیگه.
هیجانی شیرین از این انتظار در دلم پیچیده و آشوبم کرده بود.!
دستانش را برداشت و طبق انتظارم کیکی برای سورپرایز شدنم تهیه شده بود.!
با آن هم سوال و جواب های آنا در مورد طعم و رنگ شیرینی ها و کیک های مورد علاقه اش حدس زدنش سخت نبود..که با مهربانی تمام برای روز تولدش کیکی آماده کرده باشند.
و تنها که چیزی طبق محاسبات او پیش نرفته بود بزرگی بیش از حد کیک و چندین طبقه بودنش بود.!
کیک زیبای سفید رنگ با گل های کوچک صورتیش و فوندانت های قلبی شکلش، دلبرترین و ملوس ترین کیک تولد زندگیش بود.!
در بیشتر سال های عمرش این روز را با عمه و یا تعداد کمی از دوستان صمیمیش جشن میگرفت.و حالا که تعداد انسان های دوس داشتنی زندگیش بیشتر شده قلبش مالامال از حس خوشی و سرزندگی بود.!
با چشمایی که از شدت خوشحالی غرق در اشک شده، به تک تک کسانی که دورش را گرفته نگاه کرد و حس خانواده داشتن...خانواده پیدا کردن.!حس تعلق خاطر داشتن به جایی در وجودش چنبره زد، که قطعا بی علت به هدیه آویخته شده در گردنش نبود.
_خیلی..خیلی ازتون ممنونم، از همتون واقعا خیلی خوشحالم کردید و تولد امسالم را برام به یاد موندی کردید..ممنونم از همتون.!
با بدنی گر گرفته و صورت قرمز شده ام به سرعت سعی در انکار و تکذیب جملاتش کردم.!
_چ..چی میگی؟؟ چه تو زندگی اومدنی همچین چیزی نیست.!
_همچین چیزی نیست ها ؟ ولی من فکر میکنم هست.حداقلش اون گردنبند توی گردنت میگه که هست.!
گفت و بی آنکه فرصتی برای دفاع دوباره بدهد، سمت میهمانان تازه وارد حرکت کرد.
هر چند که طوری محکم و با اطمینان صحبت میکرد که به نظر میرسید اگر تا صبح هم سخنرانی میکردم تاثیری در فکر و عقیده او نداشت.!
برای چند لحظه خودم هم شک کردم که نکند رابطه ای بین من و آقای مرموز هست.!این که این روزها قلبم جور دیگری میتپید و یا این که از توجهات زیر پوستیش قند در دلم آب میشد را.. نمیشد به عنوان شروعی جدید عنوان کرد که.؟! مگر میشد.؟حداقل از طرف او نمیشد.!
درگیر و دار تفکرات آشفته شده ام بودم که، حضور گرمی را پشتم احساس کردمو بعد دستانی که روی چشمانم را پوشاند.!
_چه خبره؟!
با لمس دستانش و ظرافتش پی به زن بودنش بردم و با کمی تمرکز روی بوی عطرش وجود شیرین را حس کردم.
با خنده دستانش را در دست فشردم._چیکار میکنی دختر؟
_صبر کن سورپرایزه.!
بعد از چند لحظه دوباره گفت:_خوب..خوب خوب آماده ای.؟؟
_آره آره بدو دیگه.
هیجانی شیرین از این انتظار در دلم پیچیده و آشوبم کرده بود.!
دستانش را برداشت و طبق انتظارم کیکی برای سورپرایز شدنم تهیه شده بود.!
با آن هم سوال و جواب های آنا در مورد طعم و رنگ شیرینی ها و کیک های مورد علاقه اش حدس زدنش سخت نبود..که با مهربانی تمام برای روز تولدش کیکی آماده کرده باشند.
و تنها که چیزی طبق محاسبات او پیش نرفته بود بزرگی بیش از حد کیک و چندین طبقه بودنش بود.!
کیک زیبای سفید رنگ با گل های کوچک صورتیش و فوندانت های قلبی شکلش، دلبرترین و ملوس ترین کیک تولد زندگیش بود.!
در بیشتر سال های عمرش این روز را با عمه و یا تعداد کمی از دوستان صمیمیش جشن میگرفت.و حالا که تعداد انسان های دوس داشتنی زندگیش بیشتر شده قلبش مالامال از حس خوشی و سرزندگی بود.!
با چشمایی که از شدت خوشحالی غرق در اشک شده، به تک تک کسانی که دورش را گرفته نگاه کرد و حس خانواده داشتن...خانواده پیدا کردن.!حس تعلق خاطر داشتن به جایی در وجودش چنبره زد، که قطعا بی علت به هدیه آویخته شده در گردنش نبود.
_خیلی..خیلی ازتون ممنونم، از همتون واقعا خیلی خوشحالم کردید و تولد امسالم را برام به یاد موندی کردید..ممنونم از همتون.!
۱۲:۵۳
#پارت87
بعد از چشیدن کیک زیبای تولدم دراواخر مهمانی با دهانی شیرین شده از حس های زیبایی که امشب دریافت کرده بودم، نگاهم از پنجره به کودکی که خیره به من ایستاده بود افتاد .میمیک صورتش خونسرد و چشمانش قفل چشمانم.!با لبخند دستم را به معنای بای بای کردن برایش تکان دادم که بی توجه به خیرگیش ادامه داد.
خسته از تاریکی که همه جا را گرفته به سمت پنجره خانه حرکت کردم، پشت پنجره مه گرفته توانستم ظاهر ژنده پوشش رو دقیق تر ببینم.!
با تعجب در حال بررسی اش بودم تا به حال در این شهر یک فرد فقیر و نیازمند هم به دیدم نیامده بود.تا چشم کار می کرد شهر پر از عمارت و خانه های لوکس، به نوعی بوی پول از همه شان به مشام میرسید.!
برانداز کردنم زیاد به طول نیانجامید.
دخترک با چشمان معصوم دستش را روی پنجره گزاشت ولب هایش حرکت کرد، صدایش را نمیشنیدم.وقتی دید متوجه صحبت هایش نمیشوم درب ورودی خانه را نشان داد و به خود اشاره کرد. با لب زدن پرسیدم،بیرون..؟؟ بیام بیرون پیشت؟
سرش را به نشان تایید کردن که تکان داد سمت در حرکت کردم، بیرون از خانه لحظه ای حس بد از این همه تاریکی که فضای بیرون خانه را گرفته بود پیدا کردم اما با دیدن چهره معصوم دخترک، ترس کوچکم را رها کردم.!
به نزدیکی اش که رسیدم با دیدن بدن خونی اش و صورتش آرزو کردم کاش به کسی از اهل خانه خبر داده بودم.!
نامطمعن نگاهی به در ورودی انداختم که با دوباره صدا زدن دخترک با تشر ترس درونم را ساکت کردم.!
خجالت آور بود در این سن و سال از یک کودک بی پناه و تاریکی و سکون ترسیدن..نقاب شجاعت به چهره زدم و مطمعن تر نزدیکش شدم.
_میشه کمکم کنی.!
_ا..البته عزیزم، چی شده چطوری زخمی شدی؟؟ تنهایی.؟! پس مامانت کجاست؟
_میشه کمکم کنی.!
_معلومه که کمکت میکنم، بیا.. بیا بریم داخل.
دستم را به سمتش گرفتم؛
_بیا عزیزم..بریم تو زخمتو ببندم بعدش هم خانوداتو پیدا میکنیم، حتما الان خیلی نگرانت شدن.
میشه کمکم کنی.!
ترس اولیه دوباره داشت شدت میگرفت آب دهانم را کمی محکمتر از حد معمول قورت دادم._چ..چطوری کمکت کنم؟
_میشه کمکم کنی.!
نه..امکان نداشت این یک کودک عادی نبود، مشکلش چه بود را نمی دانستم ولی مطمعن بودم عادی نیست.!
با استرس یک قدم رو به عقب برداشتم تا از یکی از اهالی خانه بخواهم کمکش کند.!قطعا بین آن همه آدم کسی پیدا میشد که این کودک و یا خانواده اش را بشناسد.!
@khonbrynafss
بعد از چشیدن کیک زیبای تولدم دراواخر مهمانی با دهانی شیرین شده از حس های زیبایی که امشب دریافت کرده بودم، نگاهم از پنجره به کودکی که خیره به من ایستاده بود افتاد .میمیک صورتش خونسرد و چشمانش قفل چشمانم.!با لبخند دستم را به معنای بای بای کردن برایش تکان دادم که بی توجه به خیرگیش ادامه داد.
خسته از تاریکی که همه جا را گرفته به سمت پنجره خانه حرکت کردم، پشت پنجره مه گرفته توانستم ظاهر ژنده پوشش رو دقیق تر ببینم.!
با تعجب در حال بررسی اش بودم تا به حال در این شهر یک فرد فقیر و نیازمند هم به دیدم نیامده بود.تا چشم کار می کرد شهر پر از عمارت و خانه های لوکس، به نوعی بوی پول از همه شان به مشام میرسید.!
برانداز کردنم زیاد به طول نیانجامید.
دخترک با چشمان معصوم دستش را روی پنجره گزاشت ولب هایش حرکت کرد، صدایش را نمیشنیدم.وقتی دید متوجه صحبت هایش نمیشوم درب ورودی خانه را نشان داد و به خود اشاره کرد. با لب زدن پرسیدم،بیرون..؟؟ بیام بیرون پیشت؟
سرش را به نشان تایید کردن که تکان داد سمت در حرکت کردم، بیرون از خانه لحظه ای حس بد از این همه تاریکی که فضای بیرون خانه را گرفته بود پیدا کردم اما با دیدن چهره معصوم دخترک، ترس کوچکم را رها کردم.!
به نزدیکی اش که رسیدم با دیدن بدن خونی اش و صورتش آرزو کردم کاش به کسی از اهل خانه خبر داده بودم.!
نامطمعن نگاهی به در ورودی انداختم که با دوباره صدا زدن دخترک با تشر ترس درونم را ساکت کردم.!
خجالت آور بود در این سن و سال از یک کودک بی پناه و تاریکی و سکون ترسیدن..نقاب شجاعت به چهره زدم و مطمعن تر نزدیکش شدم.
_میشه کمکم کنی.!
_ا..البته عزیزم، چی شده چطوری زخمی شدی؟؟ تنهایی.؟! پس مامانت کجاست؟
_میشه کمکم کنی.!
_معلومه که کمکت میکنم، بیا.. بیا بریم داخل.
دستم را به سمتش گرفتم؛
_بیا عزیزم..بریم تو زخمتو ببندم بعدش هم خانوداتو پیدا میکنیم، حتما الان خیلی نگرانت شدن.
میشه کمکم کنی.!
ترس اولیه دوباره داشت شدت میگرفت آب دهانم را کمی محکمتر از حد معمول قورت دادم._چ..چطوری کمکت کنم؟
_میشه کمکم کنی.!
نه..امکان نداشت این یک کودک عادی نبود، مشکلش چه بود را نمی دانستم ولی مطمعن بودم عادی نیست.!
با استرس یک قدم رو به عقب برداشتم تا از یکی از اهالی خانه بخواهم کمکش کند.!قطعا بین آن همه آدم کسی پیدا میشد که این کودک و یا خانواده اش را بشناسد.!
@khonbrynafss
۱۲:۵۳
#پارت88
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
حرکت کردنم را که دید، نفهمیدم چه زمانی مانند یک حیوان وحشی سمتم حمله ور شد و در کمترین زمان سوزشی عمیق در پهلویم حس کردم.!شوکه به چاقوی خونی درون دستش نگاه کردم. با دیدن نگاهم چاقوی آغشته به خونم را به زبانش چسباند و با ولع لیسی محکم به آن زد.!
نفس حبس شده درون سینه ام، لرزش زانوهایم..حس میکردم زیر پایم خالی شده و قادر به سرپا ایستادن نبودم. آدرنالین در خونم به بالاترین حد خود رسیده و از ترس عمیق پیچیده در همه ی وجودم، قادر به تکان دادن زبانم هم نبودم.
اما نیرویی که انسان را به هنگام طوفان وادار به فرار کردن مینمود، اجازه خشک شدن را بهم نمیداد. تنها هشدار فرار کن در تمام سرم پیچیده بود دست یخ زده و بی حسم را روی پهلوی زخمی و خونیم قرار دادم. و با بدنی خم شده از درد و خون ریزی شدیدم به سمت خانه حرکت کردم.
فکر میکردم با دیدن عقب رفتنم به سمتم حمله ور شود، اما با چشمانی که قرمز شده تنها شروع به خندیدن کرد.صدای خنده این شیطان کوچک از حمله اش هم ترسناک تر بود.!!
*
من عاشقش شدم خیلی خوشگله، خیلی باحاله، تازه خیلی هم باهام خوب رفتار کرد.
کف دستانش را محکم به هم کوبید و با ذوق بیشتری ادامه داد:
_آلفا جونم میزاری من باش دوست بشم.؟؟ تو رو خدا مگه چی میشه.؟!
بد آموزی میشه براش رفت و آمد با تو.
مظلوم سر به زیر انداخت و گفت:_آلفام حداقلش میزاری بغلش کنم.؟
کارن صورتش را با چندش جمع کرد و شیرین هم با گفتن «حالم بهم خورد» به سمت دوستانش حرکت کرد.
_دختر تو چرا هنوزم انقدر خود شیرینی؟؟اه اه..از اولم همین بودی تا آخرم همینی.
_خوب مگه چیه...شاید اگر آلفام بزاره من هی بغلش کنم مهر من به دلش بیوفته و اونم بخواد با من دوس بشه.! اونوقت میدونی چی میشه.؟!
_اداو اصولاشو ببین تو رو خدا..چی میشه اونوقت.؟؟
سپیده لبانش را غنچه، و با عشوه ای بیش از حد و ساختگی گفت:_اونوقت من میشم ،اولیننن و صمیمیی ترین و بهتریننن دوست جفت آلفای عزیزم.
آن دو مثل همیشه در حال کلکل کردن های بی نمکشان بودند، که کوروش بوی خون تازه به مشامش رسید.!با نگرانی سالن را از نظر گذراند همه خوشحال و غرق در صحبت و جشن بودند و اوضاع عادی به نظر میرسید.با ندیدن دلربا و آنا دلواپسی بیشتر به افکارش هجوم آورد..!
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
حرکت کردنم را که دید، نفهمیدم چه زمانی مانند یک حیوان وحشی سمتم حمله ور شد و در کمترین زمان سوزشی عمیق در پهلویم حس کردم.!شوکه به چاقوی خونی درون دستش نگاه کردم. با دیدن نگاهم چاقوی آغشته به خونم را به زبانش چسباند و با ولع لیسی محکم به آن زد.!
نفس حبس شده درون سینه ام، لرزش زانوهایم..حس میکردم زیر پایم خالی شده و قادر به سرپا ایستادن نبودم. آدرنالین در خونم به بالاترین حد خود رسیده و از ترس عمیق پیچیده در همه ی وجودم، قادر به تکان دادن زبانم هم نبودم.
اما نیرویی که انسان را به هنگام طوفان وادار به فرار کردن مینمود، اجازه خشک شدن را بهم نمیداد. تنها هشدار فرار کن در تمام سرم پیچیده بود دست یخ زده و بی حسم را روی پهلوی زخمی و خونیم قرار دادم. و با بدنی خم شده از درد و خون ریزی شدیدم به سمت خانه حرکت کردم.
فکر میکردم با دیدن عقب رفتنم به سمتم حمله ور شود، اما با چشمانی که قرمز شده تنها شروع به خندیدن کرد.صدای خنده این شیطان کوچک از حمله اش هم ترسناک تر بود.!!
*
من عاشقش شدم خیلی خوشگله، خیلی باحاله، تازه خیلی هم باهام خوب رفتار کرد.
کف دستانش را محکم به هم کوبید و با ذوق بیشتری ادامه داد:
_آلفا جونم میزاری من باش دوست بشم.؟؟ تو رو خدا مگه چی میشه.؟!
بد آموزی میشه براش رفت و آمد با تو.
مظلوم سر به زیر انداخت و گفت:_آلفام حداقلش میزاری بغلش کنم.؟
کارن صورتش را با چندش جمع کرد و شیرین هم با گفتن «حالم بهم خورد» به سمت دوستانش حرکت کرد.
_دختر تو چرا هنوزم انقدر خود شیرینی؟؟اه اه..از اولم همین بودی تا آخرم همینی.
_خوب مگه چیه...شاید اگر آلفام بزاره من هی بغلش کنم مهر من به دلش بیوفته و اونم بخواد با من دوس بشه.! اونوقت میدونی چی میشه.؟!
_اداو اصولاشو ببین تو رو خدا..چی میشه اونوقت.؟؟
سپیده لبانش را غنچه، و با عشوه ای بیش از حد و ساختگی گفت:_اونوقت من میشم ،اولیننن و صمیمیی ترین و بهتریننن دوست جفت آلفای عزیزم.
آن دو مثل همیشه در حال کلکل کردن های بی نمکشان بودند، که کوروش بوی خون تازه به مشامش رسید.!با نگرانی سالن را از نظر گذراند همه خوشحال و غرق در صحبت و جشن بودند و اوضاع عادی به نظر میرسید.با ندیدن دلربا و آنا دلواپسی بیشتر به افکارش هجوم آورد..!
۱۲:۵۵
#پارت89
_کارن.
کارن سرگرمه صحبت و متوجه صدا کردنش نشد. با عصبانیت بیشتر غرید؛_کارننن.
_جان..جانم؟ شرمنده داداش یه لحظه حواسم پرت شد.
_دلربا و آنا کجان؟؟
_آنا که داخل اتاقه نوشیدنی ریخت رو لباسش رفت عوض کنه.پس سرش را خاراند و ادامه داد؛_دلربا هم..دلربا هم.!
از لای دندان های کلید شدش غرید؛_دلربا چی مرتیکه.؟؟ مگه من اونو به تو نسپرده بودم.؟!
_دا..داداش.
با عصبانیت کنارش زد.. _جلو چشمم نباش مرتیکه..احمقی احمققق.!
بوی خون رو دنبال و در کمال تعجب، شامه قویش او را به بیرون از خونه هدایت کرد. در ورودی را باز و بوی خون با شدت بیشتری در بینیش پیچید.!
_آخ..ای..!
نگاهش سمت پایین حرکت کرد و دلربا را نشسته و زخمی، تکیه داده به دیوار کنار درب پیدا کرد.نیمی از پیراهن سپیدش به رنگ سرخ درآمده بود.!
نگرانی و خشم تک تک سلول ها و ذرات تنش را به خود آلوده کرد. از شدت عصبانیت دندان های نیشش آنی لثه اش را شکافت و بیرون آمد مطمعن بود رنگ چشمانش نیز به سرخی قطرات خونی که از بدن دلدارش میرفت در آمده. برای اولین بار با دیدن خون عطش پیدا نکرده و خواستار چشیدنش نبود تنها حسی که داشت نگرانی و عصبانیت شدیدش بود..!
لب هایش را روی هم چفت و سرش را پایین انداخت تا دلربا متوجه چیزی نشود، هر چند که هیچ ایده ای در مورد این که تا این لحظه متوجه چه چیز هایی شده است نداشت.!
*
دلربا:
درب ورودی خانه که باز شد دخترک با سرعتی باورنکردنی کمتر از یک چشم بر هم زدن دور شد و بیشتر او را به باور انسان نبودنش رساند.!
شوکه با دردی فراوان به مسیر رفتنش چشم دوخت، قبوله این که آن چهره معصومانه از وجود از ما بهترون ها باشد برایش امکان پذیر نبود.
قبول وجود داشتن این موجوداتی که در تمام دوران کودکیش توهم بودنشان، در زیر تخت..داخل کمد..پشت سرش هنگام تاریکی را به سختی از یک سنی به بعد در وجودش کشته و حالا یکی از آن ها را واضح و کامل دیده برایش از هر جان کندنی سخت تر بود.!
افکار منفیش را موقت کنار زد و سعی کرد روی بدن آسیب دیده اش تمرکز کند.دیدن کوروش در آن لحظات سخت و عذاب آور مانند دیدن فرشته ای در وسط جهنم بود.خدا را برای رساندن فرشته نجاتش شاکر شد.
_کارن.
کارن سرگرمه صحبت و متوجه صدا کردنش نشد. با عصبانیت بیشتر غرید؛_کارننن.
_جان..جانم؟ شرمنده داداش یه لحظه حواسم پرت شد.
_دلربا و آنا کجان؟؟
_آنا که داخل اتاقه نوشیدنی ریخت رو لباسش رفت عوض کنه.پس سرش را خاراند و ادامه داد؛_دلربا هم..دلربا هم.!
از لای دندان های کلید شدش غرید؛_دلربا چی مرتیکه.؟؟ مگه من اونو به تو نسپرده بودم.؟!
_دا..داداش.
با عصبانیت کنارش زد.. _جلو چشمم نباش مرتیکه..احمقی احمققق.!
بوی خون رو دنبال و در کمال تعجب، شامه قویش او را به بیرون از خونه هدایت کرد. در ورودی را باز و بوی خون با شدت بیشتری در بینیش پیچید.!
_آخ..ای..!
نگاهش سمت پایین حرکت کرد و دلربا را نشسته و زخمی، تکیه داده به دیوار کنار درب پیدا کرد.نیمی از پیراهن سپیدش به رنگ سرخ درآمده بود.!
نگرانی و خشم تک تک سلول ها و ذرات تنش را به خود آلوده کرد. از شدت عصبانیت دندان های نیشش آنی لثه اش را شکافت و بیرون آمد مطمعن بود رنگ چشمانش نیز به سرخی قطرات خونی که از بدن دلدارش میرفت در آمده. برای اولین بار با دیدن خون عطش پیدا نکرده و خواستار چشیدنش نبود تنها حسی که داشت نگرانی و عصبانیت شدیدش بود..!
لب هایش را روی هم چفت و سرش را پایین انداخت تا دلربا متوجه چیزی نشود، هر چند که هیچ ایده ای در مورد این که تا این لحظه متوجه چه چیز هایی شده است نداشت.!
*
دلربا:
درب ورودی خانه که باز شد دخترک با سرعتی باورنکردنی کمتر از یک چشم بر هم زدن دور شد و بیشتر او را به باور انسان نبودنش رساند.!
شوکه با دردی فراوان به مسیر رفتنش چشم دوخت، قبوله این که آن چهره معصومانه از وجود از ما بهترون ها باشد برایش امکان پذیر نبود.
قبول وجود داشتن این موجوداتی که در تمام دوران کودکیش توهم بودنشان، در زیر تخت..داخل کمد..پشت سرش هنگام تاریکی را به سختی از یک سنی به بعد در وجودش کشته و حالا یکی از آن ها را واضح و کامل دیده برایش از هر جان کندنی سخت تر بود.!
افکار منفیش را موقت کنار زد و سعی کرد روی بدن آسیب دیده اش تمرکز کند.دیدن کوروش در آن لحظات سخت و عذاب آور مانند دیدن فرشته ای در وسط جهنم بود.خدا را برای رساندن فرشته نجاتش شاکر شد.
۱۳:۱۳
#پارت90
حس کردن انسانی دیگر در کنارش دلواپسی و نگرانیش را کمتر کرد و تازه در آن لحظه توانست درد و سوزش عمیقی که در پهلویش بود را کاملا حس کند.!
_آخ...ای.
ناله از سر دردش که بلند شد، خودش را برای سوال و جواب هایی که قرار بود پرسیده شود و درد بخیه هایی که مطمعن بود به پهلویش میخورد آماده کرد.
چند لحظه گذشت و در کمال ناباوری کوروش حرکتی به سمتش نکرد، مانند مجسمه ای خشک شده کنارش ایستاده بود.!شاید هم حق داشت دیدن مهمان خانه ات، زخمی و غرق خون اتفاقی نبود که هر روز عصر هنگام تماشای تلویزیون برایت بیوفتد.
بی دلیل احساس گناه کار بودن و تقصیر کار بودن داشت و حتی در آن حالات هم، خجالت زدگی مسخره ای دامنه افکارش را پر کرده بود.احساس میکرد مهمانی که با کلی زحمت ترتیب داده شده بود را ، با کنجکاوی مسخره و بی فکریش به گند کشیده است.
لب هایش از درد و خونریزی شدیدش سفید و ضعف بدنش را گرفته، انقدر که از تو میلرزیدحس میکرد درون بدنش زلزله آمده.!
بیشتر از این ساکت بودن برایش ممکن نبود.مجددا که ناله از سردردش بلند شد،مجسمه کنارش تکانی یک دفعه ای خورد و به نوعی انگار از خواب غفلت بیدارش کرده باشند.با عجله به سمتش گام برداشت.
دستان قوی و مردانه ای که به نوبت پشت کمرش و زیر زانوهایش را گرفت به آن همه حال بدش شرم و معذبی هم اضافه شد.
دخترک مغرور و افاده ای درونش را که با اصرار از او میخواست که به مرد مجمسمه ای بگوید پایینش بگذارد را با تهدید ساکت کرد.
خطر جانی داشت و آن دخترک هنوز به فکر غرور بی جا و بی جهتش بود، سکوت مرد هر لحظه بیشتر از قبل آزارش میداد.
دستش را بیشتر روی زخم فشار داد که خون با شدت بیشتری دستش را خیس کرد و در همون لحظه تیزی شبیه به ناخن را روی کمرش حس کرد.
بی توجه به تیزی و خونی شدن دستشخودش را کمی بالاتر کشید. برای یک لحظه بود دست کوروش که برای باز کردن درب بلند شد، از دیدن پنجه هایی مانند یک حیوان خشک شده ماند....
مغزش قفل و هیچ فکری در ذهنش در جریان نبود.تیزی روی کمرش را بیشتر احساس کرد .درگیر و دار ترس، تعجب ،هیجان و استرس بود و عقلش به پردازش هیچکدام دستوری نمیداد..!
پشت در همه ی آن زیبا رویانی که اوایل مهمانی با لبخند و عشق در آغوشش کشیده بودن، با چشمانی قرمز و دندان های نیش بیرون زده حریص و تشنه خیره بدنش بودند.!
@khonbrynafss
حس کردن انسانی دیگر در کنارش دلواپسی و نگرانیش را کمتر کرد و تازه در آن لحظه توانست درد و سوزش عمیقی که در پهلویش بود را کاملا حس کند.!
_آخ...ای.
ناله از سر دردش که بلند شد، خودش را برای سوال و جواب هایی که قرار بود پرسیده شود و درد بخیه هایی که مطمعن بود به پهلویش میخورد آماده کرد.
چند لحظه گذشت و در کمال ناباوری کوروش حرکتی به سمتش نکرد، مانند مجسمه ای خشک شده کنارش ایستاده بود.!شاید هم حق داشت دیدن مهمان خانه ات، زخمی و غرق خون اتفاقی نبود که هر روز عصر هنگام تماشای تلویزیون برایت بیوفتد.
بی دلیل احساس گناه کار بودن و تقصیر کار بودن داشت و حتی در آن حالات هم، خجالت زدگی مسخره ای دامنه افکارش را پر کرده بود.احساس میکرد مهمانی که با کلی زحمت ترتیب داده شده بود را ، با کنجکاوی مسخره و بی فکریش به گند کشیده است.
لب هایش از درد و خونریزی شدیدش سفید و ضعف بدنش را گرفته، انقدر که از تو میلرزیدحس میکرد درون بدنش زلزله آمده.!
بیشتر از این ساکت بودن برایش ممکن نبود.مجددا که ناله از سردردش بلند شد،مجسمه کنارش تکانی یک دفعه ای خورد و به نوعی انگار از خواب غفلت بیدارش کرده باشند.با عجله به سمتش گام برداشت.
دستان قوی و مردانه ای که به نوبت پشت کمرش و زیر زانوهایش را گرفت به آن همه حال بدش شرم و معذبی هم اضافه شد.
دخترک مغرور و افاده ای درونش را که با اصرار از او میخواست که به مرد مجمسمه ای بگوید پایینش بگذارد را با تهدید ساکت کرد.
خطر جانی داشت و آن دخترک هنوز به فکر غرور بی جا و بی جهتش بود، سکوت مرد هر لحظه بیشتر از قبل آزارش میداد.
دستش را بیشتر روی زخم فشار داد که خون با شدت بیشتری دستش را خیس کرد و در همون لحظه تیزی شبیه به ناخن را روی کمرش حس کرد.
بی توجه به تیزی و خونی شدن دستشخودش را کمی بالاتر کشید. برای یک لحظه بود دست کوروش که برای باز کردن درب بلند شد، از دیدن پنجه هایی مانند یک حیوان خشک شده ماند....
مغزش قفل و هیچ فکری در ذهنش در جریان نبود.تیزی روی کمرش را بیشتر احساس کرد .درگیر و دار ترس، تعجب ،هیجان و استرس بود و عقلش به پردازش هیچکدام دستوری نمیداد..!
پشت در همه ی آن زیبا رویانی که اوایل مهمانی با لبخند و عشق در آغوشش کشیده بودن، با چشمانی قرمز و دندان های نیش بیرون زده حریص و تشنه خیره بدنش بودند.!
@khonbrynafss
۱۳:۴۴
#پارت91
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
کوروش:
کاری از دست کسی ساخته نبود.میدانست پیچیدن بوی خون تازه، تمام افراد داخل عمارت را تشنه کرده اما بیرون از خانه هم نمیتوانست زخم هایش را درمان کند. وقتی برای تلف کردن نداشت، ممکن بود این خونریزی زیادش به ضرر همه اللخصوص دل داغ دیده خوش تمام شود.
امیدوار به این که با گالون گالون خونی که سال ها در حلق تک تک این افراد ریخته شده، توانسته باشد عطش شکارشان در مقابل خون تازه را کنترل کند پا به خانه گذاشت.!
با دیدنشان که مانند حیوانی گرسنه منتظر و خیره به قطرات خون بودند، همچنین حالت آماده شکارشان در دل فاتحه ای برای همه شان خواند و به خود قول داد در اولین فرصت مناسب سزای این بی جنبه بودن و قدرت نشناس بودنشان را به بهترین نحو پاسخ بدهد.کم چیزی نبود چشم داشتن به خون جفت او.!
این که مانند کفتار های بی صفت دندان تیز کرده و آماده به حمله ایستاده بودند، برایش سنگین تمام شد..به زودی تاوان این سنگین شدن را به بهترین نحو ممکن با همه شان تسویه میکرد.!
باید نتیجه این بی حرمتی بزرگشان..این ضعف شدیدشان در مقابل خون را می دیدند.
تعللشان را که دید حواس پرت از دخترکی که در آغوشش چیزی به سکته کردنش نمانده بود صدا بلند کرد.؛_سر انگشته هر کسی که بهش بخوره، لاشه پاره و پورشو باید از روی زمین جمع کنن.!
غرشش ترسناک و وهم انگیز بود و عقب نشینی آن بی جنبه های خون ندیده را به همراه داشت.
دلربا:
با میل شدید چشمانش برای بسته شدن مقاومت کرد. الان وقت جا زدن نبود اول باید خودش را از این جهنم که انسان های حیوان نما داشت نجات میداد.!
احساس بره ای بی پناه را داشتم که میان یک گله گرگ اسیر شده، زبان قفل شده و دست و پای یخ زده ام نه اجازه جیغ و نه فرار را نمیداد.درمانده اشک هایم به پهنای صورت چکید که با غرش یکی از حیوانات نزدیکم در آن واحد آن هم خشک شد.
خاطرات چند ساعت پیش در ذهنش فلش بک خورد._میشه بغلت کنم؟
_وای چقدر نازی.!
_میشه ببوسمت؟
دخترک شیطان مهمانی حالا تبدیل به یک شیطان واقعی شده بود.!چشمان قرمزش، پنجه های حیوانیش و از همه بدتر میل به غارتی که در نگاهش بود آزارش میداد.!
آزار دهنده ترین و سنگین ترین نگاهی بود که در تمام طول عمرش به چشم دیده بود.
نه نمی توانست..نمیشد..امکان نشد.حتما خواب میدید این تصاویر واقعی نبودند.!حتما چشمانش در یک کابوس به اسارت کشیده شده اند.
دیدن همچین چیزی از نزدیک، تجربه کردن این وقایع امکان نداشت. یا دیوانه شده یا در دل یک کابوس خوف انگیز اسیر شده.طور دیگری ممکن نبود از محالات بود.!
ایمان داشت پایش را از این در که بیرون بگذراد و گوشه ای از وقایع امشب را برای اولین کسی که سر راهش قرار گرفت تعریف کند، بی شک برچسب دیوانگی را محکم به پیشانیش میچسباندند.!
کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع️
#انسانم #آرزوست⭐️
کوروش:
کاری از دست کسی ساخته نبود.میدانست پیچیدن بوی خون تازه، تمام افراد داخل عمارت را تشنه کرده اما بیرون از خانه هم نمیتوانست زخم هایش را درمان کند. وقتی برای تلف کردن نداشت، ممکن بود این خونریزی زیادش به ضرر همه اللخصوص دل داغ دیده خوش تمام شود.
امیدوار به این که با گالون گالون خونی که سال ها در حلق تک تک این افراد ریخته شده، توانسته باشد عطش شکارشان در مقابل خون تازه را کنترل کند پا به خانه گذاشت.!
با دیدنشان که مانند حیوانی گرسنه منتظر و خیره به قطرات خون بودند، همچنین حالت آماده شکارشان در دل فاتحه ای برای همه شان خواند و به خود قول داد در اولین فرصت مناسب سزای این بی جنبه بودن و قدرت نشناس بودنشان را به بهترین نحو پاسخ بدهد.کم چیزی نبود چشم داشتن به خون جفت او.!
این که مانند کفتار های بی صفت دندان تیز کرده و آماده به حمله ایستاده بودند، برایش سنگین تمام شد..به زودی تاوان این سنگین شدن را به بهترین نحو ممکن با همه شان تسویه میکرد.!
باید نتیجه این بی حرمتی بزرگشان..این ضعف شدیدشان در مقابل خون را می دیدند.
تعللشان را که دید حواس پرت از دخترکی که در آغوشش چیزی به سکته کردنش نمانده بود صدا بلند کرد.؛_سر انگشته هر کسی که بهش بخوره، لاشه پاره و پورشو باید از روی زمین جمع کنن.!
غرشش ترسناک و وهم انگیز بود و عقب نشینی آن بی جنبه های خون ندیده را به همراه داشت.
دلربا:
با میل شدید چشمانش برای بسته شدن مقاومت کرد. الان وقت جا زدن نبود اول باید خودش را از این جهنم که انسان های حیوان نما داشت نجات میداد.!
احساس بره ای بی پناه را داشتم که میان یک گله گرگ اسیر شده، زبان قفل شده و دست و پای یخ زده ام نه اجازه جیغ و نه فرار را نمیداد.درمانده اشک هایم به پهنای صورت چکید که با غرش یکی از حیوانات نزدیکم در آن واحد آن هم خشک شد.
خاطرات چند ساعت پیش در ذهنش فلش بک خورد._میشه بغلت کنم؟
_وای چقدر نازی.!
_میشه ببوسمت؟
دخترک شیطان مهمانی حالا تبدیل به یک شیطان واقعی شده بود.!چشمان قرمزش، پنجه های حیوانیش و از همه بدتر میل به غارتی که در نگاهش بود آزارش میداد.!
آزار دهنده ترین و سنگین ترین نگاهی بود که در تمام طول عمرش به چشم دیده بود.
نه نمی توانست..نمیشد..امکان نشد.حتما خواب میدید این تصاویر واقعی نبودند.!حتما چشمانش در یک کابوس به اسارت کشیده شده اند.
دیدن همچین چیزی از نزدیک، تجربه کردن این وقایع امکان نداشت. یا دیوانه شده یا در دل یک کابوس خوف انگیز اسیر شده.طور دیگری ممکن نبود از محالات بود.!
ایمان داشت پایش را از این در که بیرون بگذراد و گوشه ای از وقایع امشب را برای اولین کسی که سر راهش قرار گرفت تعریف کند، بی شک برچسب دیوانگی را محکم به پیشانیش میچسباندند.!
۱۳:۴۴
#پارت92
صبر کوروش به سر رسیده و خونریزی دخترک بی نوای در آغوشش هر لحظه بیشتر میشد.
_ برید عقب همتون، یاالاا زود باشید.
تکان زیادی به خودشان ندادند که بلند تر غرید؛_گفتم گمشید کنارررررر.!
یک به یک کنار رفتند اما نگاه های آزار دهنده شان از روی بدنش برداشته نمیشد.!با گام هایی محتاط به سمت پله ها روانه شد.
دستان حلقه شده دور کمر و زانوهایش محکم تر شد و با آن پنجه های حیوانیش سرش را به قفسه سینش چسباند.از خدا خواسته سرش را درون سینه اش پنهان کرد و برای بلعیده نشدن توسط تعداد زیادی شیطان، پناه بردن به یک شیطان را انتخاب کرد حداقل یکی بهتر از چندین نفر بود.!
مضحک تر از این وجود نداشت در آغوش یک دیو بود که می خواست آن را از تجاوز شیطان های دیگر حفظ کند، انگاری در این جهنم فرشته که هیچ کسی از جنس و سرشت انسانی هم وجود نداشت.
با صدای له له زدنی از پشت سرشان کنجکاوی درونیش را با وجود ترس شدیدش نتوانست ساکت کند.سرش را بلند کرد دو تا از آن شیاطین مانند سگانی هار و تشنه در حال لیسیدن خون های ریخته شده او روی پارکت های سفید و براق خانه بودند.!
نمیشد..نمیشد دیگر نمیشد.تمام آن کیکی را که امشب کامش را شیرین تر از عسل کرده بود آن کیک سورپرایزی را روی پیراهن کوروش بالا آورد.!
بعد از مکث کوتاهی بی اهمیت به افتضاحی که روی پیراهنش به بار آورده بودم بقیه مسیر را طی کرد.
با رسیدن به اتاقم کمی به قدر نوک سوزن آرامش از دست رفته ام را بازیافتم. روی تخت نشاندم و با گفتن الان برمیگردم با همان صدای وهم انگیزش تنهایم گذاشت.!
زل زده به دیوار خشک شده مانده بودم. چه حسی داشتم نمی دانستم، چه فکری داشتم نمی دانستم، این اتفاقات را باور کردهبودم یا نه را نمیدانستم، توهم زده بودم یا نه این را هم نمیدانستم.!هر گزینه ای که برای فکر کردن انتخاب میکردم با صدای آژیر قرمز در ذهنم در دم خفه میشد.!
بی پناه..تنها و ترسیده در اتاقی نیمه تاریک رها شده بودم و هیچ نظریه ای برای زندگی از امشب به بعدم نداشتم.!
صدای نم نم باران از پشت پنجره به گوش میرسید و گودال عمیق ترس درونم را عمیق تر میکرد.!قبل تر ها صدای قطرات باران برایش گوش نوازی میکرد و حالا او را بیشتر در حفره ترس فرو برده بود.
باصدای چند تقه آرامی که به شیشه خورد از جا پریدم.نه هرگز اصلا تا آخر عمر به سمت هیچ پنجره ای حرکت نمیکردم، هیچ پنجره ای را باز نمیکردم، به هیچ کودکی کمک نمیکردم، چهره معصومانه هیچکسی را باور نمیکردم، از هدیه هیچکس خوشحال نمیشدم..تولدم را جشن نمیگرفتم،کیک در دهانم نمیچپاندم و به دوستی هیچ کسی اعتماد نمیکردم.!!
بغضی که در حال پاره پاره کردن گلویم بود با بلندترین صدای ممکن شکست.اشک هایی که صورتم را خیس کرد و صدای هق هق های از ته دلم، دله سنگ را هم آب میکرد.!
هیچ زمانی در زندگی انقدر خود را بی پناه و درمانده حس نکرده بودم. انگاری میان یک فیلم ترسناک با کارگردانی با روانی مریض گیر افتاده ام.!
صبر کوروش به سر رسیده و خونریزی دخترک بی نوای در آغوشش هر لحظه بیشتر میشد.
_ برید عقب همتون، یاالاا زود باشید.
تکان زیادی به خودشان ندادند که بلند تر غرید؛_گفتم گمشید کنارررررر.!
یک به یک کنار رفتند اما نگاه های آزار دهنده شان از روی بدنش برداشته نمیشد.!با گام هایی محتاط به سمت پله ها روانه شد.
دستان حلقه شده دور کمر و زانوهایش محکم تر شد و با آن پنجه های حیوانیش سرش را به قفسه سینش چسباند.از خدا خواسته سرش را درون سینه اش پنهان کرد و برای بلعیده نشدن توسط تعداد زیادی شیطان، پناه بردن به یک شیطان را انتخاب کرد حداقل یکی بهتر از چندین نفر بود.!
مضحک تر از این وجود نداشت در آغوش یک دیو بود که می خواست آن را از تجاوز شیطان های دیگر حفظ کند، انگاری در این جهنم فرشته که هیچ کسی از جنس و سرشت انسانی هم وجود نداشت.
با صدای له له زدنی از پشت سرشان کنجکاوی درونیش را با وجود ترس شدیدش نتوانست ساکت کند.سرش را بلند کرد دو تا از آن شیاطین مانند سگانی هار و تشنه در حال لیسیدن خون های ریخته شده او روی پارکت های سفید و براق خانه بودند.!
نمیشد..نمیشد دیگر نمیشد.تمام آن کیکی را که امشب کامش را شیرین تر از عسل کرده بود آن کیک سورپرایزی را روی پیراهن کوروش بالا آورد.!
بعد از مکث کوتاهی بی اهمیت به افتضاحی که روی پیراهنش به بار آورده بودم بقیه مسیر را طی کرد.
با رسیدن به اتاقم کمی به قدر نوک سوزن آرامش از دست رفته ام را بازیافتم. روی تخت نشاندم و با گفتن الان برمیگردم با همان صدای وهم انگیزش تنهایم گذاشت.!
زل زده به دیوار خشک شده مانده بودم. چه حسی داشتم نمی دانستم، چه فکری داشتم نمی دانستم، این اتفاقات را باور کردهبودم یا نه را نمیدانستم، توهم زده بودم یا نه این را هم نمیدانستم.!هر گزینه ای که برای فکر کردن انتخاب میکردم با صدای آژیر قرمز در ذهنم در دم خفه میشد.!
بی پناه..تنها و ترسیده در اتاقی نیمه تاریک رها شده بودم و هیچ نظریه ای برای زندگی از امشب به بعدم نداشتم.!
صدای نم نم باران از پشت پنجره به گوش میرسید و گودال عمیق ترس درونم را عمیق تر میکرد.!قبل تر ها صدای قطرات باران برایش گوش نوازی میکرد و حالا او را بیشتر در حفره ترس فرو برده بود.
باصدای چند تقه آرامی که به شیشه خورد از جا پریدم.نه هرگز اصلا تا آخر عمر به سمت هیچ پنجره ای حرکت نمیکردم، هیچ پنجره ای را باز نمیکردم، به هیچ کودکی کمک نمیکردم، چهره معصومانه هیچکسی را باور نمیکردم، از هدیه هیچکس خوشحال نمیشدم..تولدم را جشن نمیگرفتم،کیک در دهانم نمیچپاندم و به دوستی هیچ کسی اعتماد نمیکردم.!!
بغضی که در حال پاره پاره کردن گلویم بود با بلندترین صدای ممکن شکست.اشک هایی که صورتم را خیس کرد و صدای هق هق های از ته دلم، دله سنگ را هم آب میکرد.!
هیچ زمانی در زندگی انقدر خود را بی پناه و درمانده حس نکرده بودم. انگاری میان یک فیلم ترسناک با کارگردانی با روانی مریض گیر افتاده ام.!
۱۳:۴۴
#پارت93
شوری اشک هایم..کامه تلخ تر از زهرم.. تنه به عرق نشسته ام..خون ریزی شدیدم و از همه شان افتضاح تر حال روحی نا به سامانم.!
اول به کدام باید رسیدگی میکردم.؟ برای کدام یک باید چاره اندیشی میکردم.؟!با حسرت نگاهم را از حمام گرفتم در حالتی بودم که اگر تهدید به مرگ هم میکردنم تحمل تنهایی به حمام رفتن را نداشتم.!فکر تنهایی رفتن به آن اتاقک نمور و یخ زده هم حالم را بد میکرد چه برسد به انجام دادنش.
تنه به عرق نشسته ام، سوزش زخمم را هر لحظه بیشتر میکرد. کاش کسی می آمد و فکری به حال گوشت و پوست از همه دریده ام میکرد. در دل به آن همه خوش خیالیش پوزخند زد.کسی..؟کدام کسی؟ بعید میدانست حتی یک نفر از آن حیوانات دیو صفت سرشتی انسانی داشته باشند.!
آشفتگی فکریش سردرد شدیدی را هم به کلکسیون فکریش اضافه کرد.انگشتان یخ زده اش را ما بین موهایش رساند و تمام دوران دوستیش با شیرین از جلوی چشمانش رد شد..از روز اول همه را در ذهن مرور کرد..همیشه عجیب بودنش را متوجه میشد، اما انقدر تفاوت صد سال هم فکر میکرد به ذهنش نمیرسید.یعنی همه شان نقشه بود..؟صمیمی ترین دوستش تمام مدت با او بازی کرده بود.؟
اصلا موجودات پایین چه جنسی داشتن؟ متعلق به کدام دنیا بودند؟ حیوان بودند یا اجنه؟ شاید هم از دنیای ارواح بودند.!
اما نه تا به این سن هیچ کجا نشنیده بود که کسی شبیه به آن ها را دیده باشد..!سم نداشتن پس از اجنه نبودند، پنجه داشتن اما روی دو تا پا حرکت میکردند پس حیوان هم نبودند. موجوداتی مانند..
با صدای تقه های آرامی که دوباره به شیشه ی پنجره خورد از جا پریدم و تمام افکارم دود شد و به هوا رفت.!
سوزش زخمم..تیرکشیدن عصب های سرم..تنه چسبناکم..پاره شدن پوست و گوشتم..افکار آشفته ام همه کنار زده شد و ترس با شدت بیشتری تنم را لرزاند.!
جسارت برگشتن و نگاه کردن به پنجره را نداشت. بی شک اگر باز هم چیزی که نباید را میدید دیوانه میشد.!
با تظاهر به بی اهمیتی و نشنیدن ساختگی و با تنی که گویی روی ویبره گذاشته بودنش صاف نشست و به رو به رو خیره شد. سعی کرد حتی صدای نفس کشیدنش را هم خفه کند.!
با دوباره به صدا در آمدن تقه های روی پنجره به خوبی دریافت که منصرف شدنی در کار نیست.
به آرامی گردنش را کج کرد و با دیدن شیطان کوچک امشب آن هم برای دومین بار ساکت و صامت ماند..!دخترک دستش را روی شیشه گذاشت و با صدای رسا و زمختی که اصلا به آن جثه کوچکش نمی آمد گفت:_میشه کمکم کنی.!
خیس شدن بین پاهایش چیزی نبود که بتواند جلویش را بگیرد، حس میکرد دیگر هیچ تعادلی روی عضلات و ماهیچه های بدنش ندارد...
@khonbrynafss
شوری اشک هایم..کامه تلخ تر از زهرم.. تنه به عرق نشسته ام..خون ریزی شدیدم و از همه شان افتضاح تر حال روحی نا به سامانم.!
اول به کدام باید رسیدگی میکردم.؟ برای کدام یک باید چاره اندیشی میکردم.؟!با حسرت نگاهم را از حمام گرفتم در حالتی بودم که اگر تهدید به مرگ هم میکردنم تحمل تنهایی به حمام رفتن را نداشتم.!فکر تنهایی رفتن به آن اتاقک نمور و یخ زده هم حالم را بد میکرد چه برسد به انجام دادنش.
تنه به عرق نشسته ام، سوزش زخمم را هر لحظه بیشتر میکرد. کاش کسی می آمد و فکری به حال گوشت و پوست از همه دریده ام میکرد. در دل به آن همه خوش خیالیش پوزخند زد.کسی..؟کدام کسی؟ بعید میدانست حتی یک نفر از آن حیوانات دیو صفت سرشتی انسانی داشته باشند.!
آشفتگی فکریش سردرد شدیدی را هم به کلکسیون فکریش اضافه کرد.انگشتان یخ زده اش را ما بین موهایش رساند و تمام دوران دوستیش با شیرین از جلوی چشمانش رد شد..از روز اول همه را در ذهن مرور کرد..همیشه عجیب بودنش را متوجه میشد، اما انقدر تفاوت صد سال هم فکر میکرد به ذهنش نمیرسید.یعنی همه شان نقشه بود..؟صمیمی ترین دوستش تمام مدت با او بازی کرده بود.؟
اصلا موجودات پایین چه جنسی داشتن؟ متعلق به کدام دنیا بودند؟ حیوان بودند یا اجنه؟ شاید هم از دنیای ارواح بودند.!
اما نه تا به این سن هیچ کجا نشنیده بود که کسی شبیه به آن ها را دیده باشد..!سم نداشتن پس از اجنه نبودند، پنجه داشتن اما روی دو تا پا حرکت میکردند پس حیوان هم نبودند. موجوداتی مانند..
با صدای تقه های آرامی که دوباره به شیشه ی پنجره خورد از جا پریدم و تمام افکارم دود شد و به هوا رفت.!
سوزش زخمم..تیرکشیدن عصب های سرم..تنه چسبناکم..پاره شدن پوست و گوشتم..افکار آشفته ام همه کنار زده شد و ترس با شدت بیشتری تنم را لرزاند.!
جسارت برگشتن و نگاه کردن به پنجره را نداشت. بی شک اگر باز هم چیزی که نباید را میدید دیوانه میشد.!
با تظاهر به بی اهمیتی و نشنیدن ساختگی و با تنی که گویی روی ویبره گذاشته بودنش صاف نشست و به رو به رو خیره شد. سعی کرد حتی صدای نفس کشیدنش را هم خفه کند.!
با دوباره به صدا در آمدن تقه های روی پنجره به خوبی دریافت که منصرف شدنی در کار نیست.
به آرامی گردنش را کج کرد و با دیدن شیطان کوچک امشب آن هم برای دومین بار ساکت و صامت ماند..!دخترک دستش را روی شیشه گذاشت و با صدای رسا و زمختی که اصلا به آن جثه کوچکش نمی آمد گفت:_میشه کمکم کنی.!
خیس شدن بین پاهایش چیزی نبود که بتواند جلویش را بگیرد، حس میکرد دیگر هیچ تعادلی روی عضلات و ماهیچه های بدنش ندارد...
@khonbrynafss
۱۳:۴۵
بازارسال شده از رمان کده مهسابانو ❥
ble.ir/join/ZjAwOWU5Y2
پاکت باز کنید سریع
#مدیر
پاکت باز کنید سریع
#مدیر
۸:۵۴
سلام
برای خرید فایل کامل رمان خون برای نفس، اسیر استاد، شاهان، دکتر مغرور من
وارد کانال زیر بشید
ble.ir/join/MTQ1Y2ZlNj
یا به آیدی
@mahsa_jodaii
نام رمان مورد نظر را ارسال کنید
برای خرید فایل کامل رمان خون برای نفس، اسیر استاد، شاهان، دکتر مغرور من
وارد کانال زیر بشید
ble.ir/join/MTQ1Y2ZlNj
یا به آیدی
@mahsa_jodaii
نام رمان مورد نظر را ارسال کنید
۱۸:۵۸
.
۱۰:۴۷