بله | کانال داستان ترسناک
عکس پروفایل داستان ترسناکد

داستان ترسناک

۱۷۱عضو
این داستان ترسناک ایرانی تو یکی از شهرستانهای غرب کشور بوده و تقریبا به سال 1310 مربوط میشه. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم.
فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته.
ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده.
 
داستان ترسناک قدیمی
 

این داستان ترسناک ایرانی تو یکی از شهرستانهای غرب کشور بوده و تقریبا به سال 1310 مربوط میشه. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم.
فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته.
ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده.
 
داستان ترسناک قدیمی
 

۱۳:۴۷

سلام و درود 🫡امید وارم از این داستان خوشتون بیاد

۱۳:۴۸

undefinedدر آگوست سال 1987 ماهیگیران در ژاپن تورها را بیرون کشیدند تا صید را ببینند متوجه شدن یك تورها به شدت سنگین بود که معنایش یك طعمه بزرگ بود اما ماهیگیران پس از بالا کشیدن تور و نزدیك شدن به آن از وحشت در جایشان میخکوب شدند ، آنها دو دختر جوان را در دهان یك اختاپوس دیدند که به این شکل وحشتناك و فاجعه بار مُرده بودند‌.

۱۳:۴۸

thumbnail
سلام من دینا هستم.
ما روستایی داریم در غرب کشور به اونجا سفر کردیم که خونه روستایمون رو برای تفریح گاهمون آماده کنیم.خونه پدربزرگ پدرم خیلی خیلی قدیمی بود و این خونه به پدرم و عموهام ارث رسید
این داستان دقیقا ۲ سال پیش اتفاق افتاد.اون خونرو تخریب کردن که از اول بسازنش زیر اون خونه تعدادی استخوان های پیدا شد عمو بزرگم پیشنهاد داد این استخوان ها رو قاب کنن و بعد از ساخت به دیوار خونه بزننبعد از ۴ ماه ساخت خونه آماده شدهمونطور که عموم گفت اون قاب هارو به دیوار زدن شب همگی دراز شدن عموم گفت که چون توی خونه تازه ساز برای اولین بار میخوابین میتونین آرزو کنینما بچه هام همه آرزو کردیم خوابیدیم تقریبا ساعت ۲ شب اینا بود آروین پسر عموم بیدار شد و توی خواب راه می‌رفت من اونو خوابوندم و از اونجایی که من خواب اط سرم پریده بود دیگه خوابم نبرد به پنجره اسمون زل زده بودم که یه سیاهی رد شد ترسیدم که یهو یه مرد بهم زل زد از پشت پنجره سری پتو رو کشیدم روی سرم  صبح بلند شدیم این اتفاق رو برای همه تعریف کردم و از اونجایی که به حرفم زیاد توجه نمیکردن حرصم گرفتundefinedو همگی ساعت ۶ به کوه رفتیم برگشتمون ساعت ۹ بود همه وارد حیاط شدن پشت خونه یه باغ باریک که تهش به دیوار دستشویی خونه میخوره بود من وایسادم خاری که به کفشم چسبیده بود رو بکنم که یکی از اون ته میگفت سلام من هر چی نگاه کردم چیزی نبود از اونجایی که همه خسته بودیم خوابمون برد تقریبا ساعت ۲ اینا بود که یکی کفش هارو پرت میکرد سمت در زنعموی من پاشد نگاهی به بیرون انداخت که یهو صدای جیغش بلند شد همه پاشدیم  پدرم به بیرون نگا کرد که یه سگ مرده جلوی در افتاده بود همه تا صبح نخوابیدن زنعموم که خیلی ترسیده بود صبح با گریه میخواست برگرده اما ما نزاشتیم ،شب شد باز من داشتم با پسر عموم بازی می‌کردم بردیا گفت که دینا بریم تو حیاط رفتیم حیاط خیلی بزرگ بود همش درخت بود مم اول رفتم بیرون منتظر بردیا بودم که اومد با چراغ قوه رفتیم تا ته باغ یه دفعه چراغ قوه خاموش روشن میشد من که ترسیده بودم دویدم سمت در پذیرایی هر چی منتظر بردیا بودم نیومد عموم رو بیدار کردم وقتی بردیا رو پیدا کرد آورد تمام صورتش زخمی شد هر کاری هم میکردیم حرف نمیزد صبح بود که من شکم رفت پیش اون استخوان هایی که به دیوار زدیم هر چی هم‌میگفتم اصلا اهمیت نمیدادن شب شد که  با سنگ کفشامون پنجره ها رو شکوندن همه باهم بیدار شدن جیغ میزدن ولی من خیلی خونسرد بودم نگاهی به بیرون انداختم اون مردی که شب اول دیدم رو دوباره دیدم فقط به من زل زد صبح شد بازم به همون حرفم تاکید کردم عموم گفت شاید اینطور باشه همون استخوان هارو دوباره زیر خاک کردیم شب بعد هیچ اتفاقی نیافتاد برگشتیم شهر رفتیم پیش دعا نویس ماجرا رو تعریف کردیم بر اساس حرف های ما گفت که اون خونه تسخیر شده بود در واقعا ارواح اونجا زندگی میکردنundefinedبرگام خانواده ما چند رو با ارواح زندگی کردیم

۱۷:۰۶

thumbnail
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه،
خاطره ای ک میخام تعریف کنم مال خیلی وقت پیشه فکنم ده دوازده سالی میگذره ازش...
اونموقه ما رفته بودیم خونه یکی از آشناهامون چند روزی مونده بودیماقا شب شد جاانداختیم بخابیم بعد من پیش مامانم میخابیدم، شب اول دوم اتفاقی نیفتاد
اقا روز بعدش اینا چند تا دختر داشتن نوجوون بودن اونموقه فکنم پونزده شونزه سالشون بودنشسته بودن ب مسخره بازی ملافه مینداختن رو سرشون ما بچهارو میترسوندن از جن و اینچیزا میگفتن مامانشون هی میگفت بس کنین این چرتوپرتارو هی نگین خوبیت نداره اینا گوش نمیدادن اقا خلاصه یکی دیگ از اشنامون برا شام دعوتمون میکنه همگی میریم اونجا
(اینم بگم خونه ای ک دعوتمون کردن تازه اجاره کرده بودن)
اقا هیچی مارفتیم دیدیم ماشالا ی خونه بزرگ و دل باز بود ی زیرزمینم اون ته حیاط داشت که این دخترا گفتن شب بریم توزیر زمینموقه غروب ک میشه پامیشن یواشکی میرن تو زیرزمین اونجام کلی خرت و پرت بوده و چیزای قدیمی یکی ازین دخترا ی انگشتر پیدامیکنه خوشش میاد میکنه دستش بدمیان بیرون و باز بعد شام شروع میکنن درباره جن حرف میزننو مسخره بازی میکنن هی تو حیاط میرفتنو تو زیرزمین همدیگه رو میترسوندنundefinedundefined
اقا اینام گذشت و برگشتیم خونشون جا انداختیم خابیدیم.نصفه شب دیدم ی صدایی میاد مث صدا خرخر از زیر پتو نگاکردم دیدم یکی ازهمی دختران پتو رو صورتشه گفتم شاید این همیطوری میخابه بمن چه رومو کردم اونور بخابم یهو دیدم ی صدایی میاد باز سرمو‌اوردم بیرون دیدم این دختره ک صدا میداد همینجوری ک پتو رو صورتشه نشسته سرجاش تکون نمیخورهundefined ریده بودم بخودم هی زدم ب مامانم گفتم پاشو اینوببین مامانم پاشد رفت پتو از روش زد کنار دید دختره زل زده به رو ب روش بد یهو بلند زد زیر خنده...
همه بیدارشدن هی صداش کردن زدن بهش بد یهو ب خودش اومد گفت چرابیدارم میکنین بزارین بخابم پتو کشید روش دوباره خابید.
بقیه گفتن چیزی نیس بخابین ولی عامو مگ من خابم میبرد چراغارو خاموش کردن این لامصب دقیقا جفت من خاب بود به مامانم گفتم بیا جامونو عوض کنیم من برم پیش دیوار توبیا پیش این بخابundefinedundefinedاقا نزدیکای صبح خابم برد ظهرش پاشدم ناهار ایناخوردیم من باز خابم میومد ی بالشت اوردم تو هال بخابم اونجام فقد من بودمو مامانمو اون دختره و مامانش،اون دخترم پتو انداخت روسرش گرفت خابید اونورخلاصه من داشتم گیج خاب میشدم یهو ی صدایی اومد پاشدم دیدم این دختره هی داره پاشو میکوبه به دیوارمامانش هی میگفت زهرمار مگه مریضی انقد نزن به دیوار این گوش نمیداد محکم پاشو میکوبید به دیوار  تا مامانش عصبی شد خاست بزنش همینکه رفت سمتش پتو رو از رو صورتش برداشت دید چشما دخترش سفید شده و از دهنش کف میاد مادرش همونجا غش کرد خلاصه برادرا دختره رو زنگ زدن اومدن صورت خاهرشونو شستن دختره فقط گریه میکرد میگفت موهام موهام موهامداداشش گفت موهات چیشدهگفت شما ندیدین شما ندیدین همشون اینجا بودن توحیاط بودن تو خونه بودن همشون داشتن منو نگامیکردن یکیشون چهار دستو پا دویید سمت من موهامو قیچی کرد برد تو اتاق بغلی گزاشت زیر موکت...بعد داداشش موها خاهرشو دید که واقعا یه تیکه ش بریده شده پاشد رفت تو اتاق بغلی گفت موهاتو کجا گزاشت دختره گفت اونجا زیر کمدبرادراش کمد برداشتن قالی رو زدن کنار موکت رو بلند کردن دیدن موها خاهرشون اونجاست..من ریده بودم بخودم الانم ک دارم میگم موها تنم سیخ شده ولی خو بزا ادامشم بگم
اقا این میگذره داداشش میره پیش دعانویس میگن بخاطر اون انگشتره س که برداشته چون مال اون نبوده اصن نباید دست میزده بقیه چیزارو یادم نیس فقط اون سری شنیدم که این دختره بعد از ازدواجشم براش مشکل پیش اومده بعضی وقتا اذیتش میکنن،
بچها اصن سمت اینجور چیزا نرین نگین وای باحاله هیجان داره نه عزیزم اینجا فیلمای هالیوودی نیس تهش خوش تموم شه پسرفامیل منم همین فکرارو میکرد تا تهش دیونه شد و جنازشو بعد دو روز تو کوه پیداکردن که از بلندی افتاده بودپس‌میگم یک درصدم فکر نکن که سمت اینچیزابری.

۱۷:۱۷

thumbnail
-undefined داستان اصلی کورالین چه بود؟؟
-undefined️ چیزی که تو تیک تاک میگن اینه
- undefined داستان واقعی یک کودک در نروژداستان جایی شروع میشه که پدر کورالین میـ،میره و مادرش دچار اختلالات روا،نی بود و وضعیتش بدتر میشد کورالین رو کتک میزد… کورالین وضعیت سختی رو تحمل میکرد و مادر برای وضعیت مالی به یک محله دیگر نقل مکان کردنبعد نقل مکان کورالین یک در کوچک پشت دیوار پیدا کرد …. کاغذ دیواریو پاره میکنه ولی پشت دیوار اجر بود ، مادرش عصبانی میشه و شروع به کـ،تک زدن و خفه‌ش میکنه… بعد یکساعت میفهمه اون مرده و میزنه زیر گریه و بهش میگه چشماتو باز کن… برای اینکه ثابت کنه اون زندس چندتا دکمه بر میداره و شروع به دوختنش میکنه… همسایه ها بعد چندروز متوجه بو بد میشن و با پلیس تماس میگیرن جـ*سد کورالین رو پیدا میکنن و مادرش رو به دلیل اختلالات روا*نی به تیـ،مارستان منتقل میکنن .undefined

۱۷:۱۸

thumbnail
اعتماد به دوستان دلیل مرگ پسر جوان«سلفی گیرنده»شد

تمام افراد حاضر در این عکس بهترین دوستان این پسر جوان حساب میشدند.او صاحب مزرعه بود و باقی افراد در تصویر در مزرعه ی او کار میکردند.در پی مشاجره ای که با یکدیگر داشتند اورا ربودند و از پدر و مادر پسر تقاضای پول کردند .با اینکه پول را به انها پرداختند ولی انها این پسر جوان را کشتند چون او انهارا میشناخت!اعضای بدنش را تکه تکه کردند و او را خوردند!و درنهایت توسط بهترین دوستانش خورده شد!

۱۷:۲۰

داستان های ترسناک تون و به

۱۷:۲۳

۱۷:۲۳

ارسال کنین

۱۷:۴۰

اگر از این داستان ها خوش تون میاد استیکرundefined بتر کونین

۷:۲۰

thumbnail
• اولین خون آشام undefined
اولین ومپایر از ابتدا نه یک خون آشام بلکه یک انسان کاملا معمولی بوده و امبروجیو نام داشت او یک مرد ایتالیایی جوان و ماجرا جو بود که همین ویژگی او را به شهر دلفی در یونان باستان کشاند او در آنجا با ماجراهای فراوانی رو به رو شد و برخورد معتددش با خدایان یونان باعث شد که او هیچوقت آنجا مرد سابق نشد همه چیز ابتدا با آپولو خدای خورشید شروع شد او در اثر عصبانیت آمبریجو را نفرین کرد به طوری که آفتاب پوست و گوشتش را بسوزاند امبریجو سپس در یک شرط‌بندی روحش را به هیدیز خدای جهان زیرین باخت و تبدیل به موجودی بی روح و خالی شد نفرین بعدی از سمت خواهر آپولو یعنی آرتمیس الهه ماه و شکار اومد او مرد جوان را نفرین کرد تا هرگاه پوستش با فلز نقره تماس پیدا کرد بسوزد و دردی کشنده برایش به همراه داشته باشد آمبریجو مورد خشم خدایان قرار گرفته بود و تمام زندگی اش را از دست داده بود آرتمیس با دیدن وضع او دلش به حالش سوخت و تصمیم گرفت نعمت هایی نیز به او بخشید تا بتواند زندگی اش را در دنیای انسان ها ادامه دهد پس زندگی جاودان را به امبریجو بخشید او حالا می‌توانست تا ابد زنده بماند اگر با نقره نور خورشید تماس پیدا نمیکرد میل شدید به نوشیدن خون هم از نعمت هایی بود که آرتمیس به او داد تا همیشه سالم و سر حال باشد و به عنوان آخرین نعمت سرعت و قدرت بدنی او را افزایش داد تا در مواجهه با خطرات مختلف سالم بماند و اهدافش را شکار کند آمبریجو پس از آغاز زندگی جدیدش عاشق بانویی به نام سلین می‌شود وبرای اینکه دل او را بدست بیاورد قو های سفیدی را شکار می‌کند و با خون آنها برایش اشعار عاشقانه می‌نویسد او پس از مدتی عده ای زیادی را به نفرین عجیب خودش دچار می‌کند و گروهی از ومپایر ها را به وجود می‌آورد که مخفیانه در بین انسان ها زندگی می‌کنند

۱۰:۰۵

thumbnail
سلام من ارمین هستم ۱۹ سالمه
چند ماه پیش با دوستام قرار گذاشتیم که باهم دست جمی بریم شمال و توی جنگل خونه بگیرمخب روز بعد حرکت کردیم سمت شمال اصلا حسش نبود که بریم.
بعد که رفتیم توی راه لاستیک ترکید بهتون میگم اصلا قسمت نبود بعد ۳ یا ۴ ساعت گشتن یه مکانیکی پیدا کردیم پیدا کردیم و دباره راه افتادیم ساعت هفت هفت و ۳۰ رسیدیم.بعد رفتیم خونه گرفتیمو رفتیم یکم چیپسو پفکو این چیزا خریدیم که با مشروب بخوریم وقتی که وارد خونه شدیم احساس سنگینی کردمنقشه ی خونه توری بود که وقتی وارد حیاط میشدی سمت چپ یک سرویس بهداشتی بود ته حیاط یک باغچه وارد اتاق خونه که میشدی یک راه رو بود که سمت راستش یک اتاق ۶ ۷ متری بود که تخت داشت اشپز خونشم در داشت باید درو باز میکردی که وارد بشی مستقیم که میرفتی پزیراییش بودساعت ۲ یا ۳ شب بود داشتیم مشروب میخوردیم که یکی از بچها یک دفعه داد زد گفت بخدا یکی تو اشپز خونس ماهم بهش خندیدیم بهش گفتیم بد مستی توهم زدی اونم دیگه خیالش راحت شد.وقت خواب رسید دیگه رفتیم بالشتو پتو هارو از ماشین در اوردیم که دیگه بخوابیم خب بچه ها خوابیدن بعد من رفتم ظرفا و چیزایی که کثیف کردیمو بشورم که حس میکردم یکی پشت سرمه از گوشه ی چشمم حسش میکردم بعد فهمیدم که اون دوستم نیما دروغ نمیگفت که یکی تو اتاق منم احمیت ندادم و یک صلوات فرستادم بعد وقتی که ظرفا تموم شدن داشتم میخوابیدم یک دفعه ای دباره نیما داد زد همه بچها بیدار شدن منم رفتم ببینم چی شده نیما میگفت من دیگه نمیمونم اینجا اینجا جن داره‌.صورتش عین گچ سفید شده بود ما یکم ارومش کردیمو اینا بعد بهش گفتیم چی شده چرا داد زدی اینا من شک کرده بودم که جن داره خونه گفت یکی اومده بالا سرم باصدای کلفت تو گوشم گفته بلندشید برید منم که میخواستم بچه هارو اروم کنم که نترسن بهش گفتم من بودم گفتم بیا کمکم بعد کم کم بچه ها میرفتن میخوابیدن منم جریانو واسه علی دوستم که بزرگ هممون بود تعریف کردم چون بچه ها مهمون منو علی بودن نمیخواستیم مسافراته خراب بشه بعد فردا صبح که علی رفت پاشو از خونه گذاشت بیرون یه مرد از اونجا رد شد توری که تعریف میکرد علی گفت مرده بهم گفته باترس شما این خونرو اجاره کردید بهش گفته بله چرا مرده گفته این خونه قبلا یه مرد جوونی توش زندگی میکرده که از دست خانوادش خودشو دار زده بعد علی با ترس اومد همه وسایله خودشو بچه ها رو جمع کرد فقط با داد گفت بریم همه بچها ترسیده بودن ماهم ترسو لرزون همه وسایلو جمع کردیم رفتیم کنار اب بعد که موضوعو تعریف کرد نیما سرمون داد زد گفت دیدین الکی نمیگفتم بعد گذاشت رفت نشست تو ماشین کلا ۶ نفر بودیم بعد یکی از بچها درومد گفت کی میمونه کی میره کلا سه نفرمون با ماشین نیما رفتن شهرمون ما سه نفرم موندیم که رفتیم سر جاده اون مردرو پیدا کنیم که بهش بگیم چرا این خونرو بهمون دادی رفتیم همه جادرو گشتیم ولی مرده نبودش بعد رفیم شهرمون و با بچه ها حرف زدیم بهشون گفتیم اول از جایی متمعن بشیم بعد بریم شماهم همینطور از جایی متمعن بشید بعد برید ممنون که وقت گذاشتید و خاطره ی من و دوستانم رو خوندید

۱۰:۰۶

thumbnail
سلام من سهند هستم و ۱۵ سالم من همراه خانواده ام به سفر ۲ هفته ای رفته بودیم و آنجا وارد یک خانه تنگ و ترش شدیم و همیشه آنجا تاریک بود حتی روز هایش هم تاریک بود و آنجا عین جهنم بود و جهنم هم جهنم تر من یک شب بیدار شدم رفتم آب خوردم و دیدم چیزی پوشتم هست و برگشتم اما کسی نبود ومن به شدت ترسیدم و داشتم می مردم من بعد از آن روز از سایه خودم هم ترسیدم ولی دوباره آنشب ظاهر شد و من دیدمش سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم کن از آن خیلی ترسیدم

۲۲:۲۱