عکس پروفایل سریال جان سخت 🔥س

سریال جان سخت 🔥

۱۹۶عضو
thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۱۴:۵۳

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۰

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۰

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۰

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۱

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۱

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۱

thumbnail
‌بفرس براش (:‍‍undefined‍🫂‍      < •••••••••••••••••• >undefinedundefined‍  @kliptvv ‍‍undefinedundefined      < •••••••••••••••••• >

۶:۴۱

thumbnail

۲:۳۰

thumbnail

۲:۳۰

thumbnail

۲:۳۰

thumbnail

۲:۳۰

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_اول
اتوبوس تور کویر به مقصد میرسه و مسافرها پیاده میشن همه دختر و پسر جوون. وحید به امیر و ناصر میگه واقعا نمیدونستید اینها میخوان بیان؟ امیر جواب میده نه، ولشون کن یه جور رفتارکن که انگار نه انگار.
اونورتر اشکان به دوستاش میگه وحید و رفیقاش منتظرن بپیچند به پامون، شاهین میگه نه دیگه اینجا جاش نیست هرکاری کردن شما اصلا نبینیتشون، به خاطر فرزاد میگم بعد از یه مدت اومدیم تفریح از شانس اینا هم باید اینجا باشن. تو که اینقدر اصرار داشتی بیاییم اینجا یه سرچ میکردی ببینی با کیا همسفر میشیم.
اشکان و دوستاش ( تانیا، نگار، فرزاد، شاهین و ...) همینطور خوش میگذرونن که هوس آفرودیت سواری می کنند، اشکان میره از یکیشون بپرسه که آفرودیتش رو کرایه میده؟ از پیمان صاحب آفرودیت مدل ماشینش رو میپرسه و باهاش باب رفاقت رو باز میکنه، باهاش کل میندازه و شرط می بنده و بهش میگه من و این رفیقام همگی از بچگی با هم بزرگ شدیم، بهشون گفتم هرطور شده ماشینتو بگیرم باهاش بریم یه دوری بزنیم. بخاطر همین یه بلوفی زدم حالا اگه کارم درست بود بده یه ربع با رفیقام یه دوری بزنیم، پیمان میگه پس اگه باختی کلاهت مال من چون میدونم میبازی.
اشکان سوار میشه و شروع میکنه به ۶ بار دور زدن. بعدش که شرط رو برد پیمان بهش اجازه میده بره یه ربع با رفیقاش با ماشینش حال کنند. دوستاش میان و سوار میشن و کلی باهاش خوش میگذرونن و ازش تشکر می کنند.
بعدش با پیمان بیشتر آشنا میشه و خودش و کارش که یه بند موزیک خیابونی به نام یاکوزا هستن رو معرفی می کنه.
ادامه دارد...@kliptvv

۱۶:۱۲

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_دوم
امیر از ناصر دوباره درباره اومدن فرزاد و رفیقاش می پرسه ، ناصر میگه نه نمیدونستم اینا هم هستند. امیر اما باور نمیکنه و میگه تو میدونستی وگرنه الکی پیشنهاد نمیدادی ممد باجلان تور کویر گذاشته بریم. ناصر میگه آره من میدونستم، با فرزاد و دور بریاش حال نمیکنم می خوام اینجا وحید رو ببینه مخش سابیده بشه. امیر میگه فعلا که مخ وحید سابیده شده با اینا نمیشد تو محل اینکارو کنی ندیدی تا سوار اتوبوس شدن میخواست پیاده بشه.
نگار میره دستشویی و جلوی دستشویی میاد تلفن بزنه، وحید میبینتش بهش میگه اینجا بد آنتن میده. نگار که جا خورده می خواد بره، وحید میگه چیه مگه جن دیدی، تور کویر با بچه محل‌های قدیمی خوش میگذره؟ نگار بهش میگه حرف حسابت چیه؟ وحید میگه مثل اینکه دوستش داری؟ نگار جواب میده آره بهتره بدونی که می خوام باهاش ازدواج هم بکنم، بعد میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ وحید میگه همون کاری که شما می کنید، من اگه میدونستم شما اینجا میایید نمیومدم محسن اصرار کرد. نگار میگه نمیدونستم شعورت به اینجا هم میرسه و تفریحت مست کردن و مسخره کردن فقط نیست. من و تو باهم یه رابطه ای داشتیم که از اول تا آخر همه چیزش اشتباه بوده و یه خریتی کردم، تو از این می سوزی که من رفتم با کسی وارد رابطه شدم که از بچگی تو همه جا باهاش کل کل داشتی. وحید میگه خیلی خودت رو جدی گرفتی چرا باید با رفتن تو من بسوزم، چرا قبل از من نرفتی باهاش باشی، بگو ذخیره گذاشته بودمش تا بعد من بیاری تو زمین، تو اگه با سگ دوست میشدی من عین خیالم نبود چون میدونستی من با این مشکل دارم رفتی باهاش، نگار میگه نمیدونم چرا با تو رابطه داشتم ، وحید میگه از خدات باشه، اما نگار میگه از خدام که نیست مثل سگ هم پشیمونم. فرزاد به گوشی نگار زنگ میزنه، وحید میگه نگرانت شد. نگار بهش میگه که رابطه اش با فرزاد جدیه پس پشت سرش پیغام نفرسته و حرف نزنه.
شب ، فرزاد و رفیقاش بند رو راه میندازن تا برای بقیه آهنگ بخونن، وحید از دور شاهد برنامه اونا بود.
ادامه دارد...@kliptvv

۱۶:۱۲

thumbnail
داستان سریال جان سخت کانال پایین undefined undefined @kliptvv@kliptvv

۱۶:۱۴

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_سوم
چشمم، نگار میگه الکی اما وحید میگه بخدا آشغال رفت.
نگار از فرزاد میپرسه اینکه قبلا یه چیزی بین من و وحید بوده الان میبینیش اذیت میشی، فرزاد میگه نه. بعد فرزاد حرف و حس رو با نگاه کردن توی تلسکوپ عوض میکنه.
وحید به امیر میگه اینکه فرزاد فکر کنه من و له کرده رفته باهاش اذیتم میکنه، امیر میگه ولش کن بابا، تو از بچگی باهاش کل داشتی وگرنه اینا چیزی نیستش دایورت کن. ناصر میگه نگاه نکن واسه بقیه میخونه خوشحاله اون تو رو میبینه حالش گرفته میشه، وحید میگه به وقتش یه حال اساسی بهش میدم. ناصر میگه وقتش الانه جلوی همه یه جوری ضایعش کنیم نتونه سربلند کنه. امیر به ناصر اشاره میکنه ول کنه، وحید میگه اشکشو در میارم حالا ببین.
صبح همه جمع میکنن که برگردن، سوار اتوبوس میشن، اشکان می بینه وحید نشسته جای اونا، بهش میگه که بلند بشه امیر میگه سندش رو داری مگه، اشکان میگه اومدنی ما پشت نشسته بودیم، وحید میگه حالا ما می شینیم، اشکان میگه داستان چیه؟ وحید میگه داستانی نداره اومدنی ما پشتمون به شما بود حالا شما بشینید پشتتون به ما باشه یر به یر بشیم، جر و بحث کمی بالا میگیره و بقیه سعی دارن بحث رو بخوابونن. فرزاد و بقیه مجبور میشن تو صندلی های جلو و خالی بشینن.
ادامه دارد...
@kliptvv

۱۶:۱۶

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_چهارم
یه کم میگذره ناصر جاشو با امیر عوض می کنه تا به وحید نزدیکتر بشه، به وحید میگه داریم میرسیم تهران معلوم نیست دیگه اینا کی با هم جمع بشن، بهتره جلوی همه یه حالی بهش بدی، وحید میگه ولش کن اصلا حوصله ندارم، امیر میگه یه نگاهی به خودت بنداز تو این مدت چقدر خودخوری کردی، من میگم الان فرصت رو از دست نده. امیر مدام وحید رو تحریک میکنه و آخرش میگه خوددانی.
فرزاد و رفیقاش در حال بازی و بگو بخند بودن، وحید صداش رو میاره بالا که چه خبره مگه مهدکودکه، شاهین میگه نه مهد بزرگه، مهد کودک‌ها رو فرستادم ته اتوبوس بشینن. دوباره امیر و ناصر میان وسط و بحث رو شروع میکنن که ما خوابیم چه خبرتونه، بلند میشن و باهم دعوا می کنند، راننده نگه میداره میگه برید پایین دعوا کنید، فرزاد اونا رو جدا میکنه، اما محسن و امیر ، شاهین و اشکان و ... میرن پایین و با هم درگیر میشن. وحید کنار بوده میره جلو و به فرزاد میگه سگ هار تربیت کردی. می‌ترسی بیای جلو. اشکان میره جلو میگه وحید ول کن یه چیزی بینتون بوده تموم شده، وحید میره جلوی فرزاد میگه فکر نکنی زدی بردی منو و نگار ... بقیه حرفش رو تو گوش فرزاد میگه و میره. فرزاد عصبانی میشه میره جلوی اتوبوس و شروع به زدن تو سر وحید میکنه، وحید بلند میشه میگه بی ناموس خودتی کلاهت بزار بالاتر، فرزاد با پا میزنه تو شکم وحید پرت میشه عقب یه ماشین میاد با سرعت می خوره بهش ، همه شوکه میشن ، امیر و ناصر میدون سمت جنازه وحید که خونین افتاده کف جاده ، فرزاد با ترس از صحنه تصادف با سرعت فرار میکنه...
ادامه دارد...@kliptvv

۱۶:۱۸

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_پنجم
حامد برادر وحید تو پادگان بعد از رژه زنگ میزنه به نامزدش الهام که اونم سر کلاس تو دانشگاه بود، باهاش قرار میذاره بعدازظهر برن بیرون بستنی بخورن، جناب سروان میاد و ازش میخواد گوشیش رو بده چون تو پادگان گوشی داشتن ممنوعه، مجبور میشه گوشی رو بده و اما جناب سروان میگه بره تا نامه بازداشتش رو بنویسه، حامد قسم جون وحید رو می خوره که دفعه آخرشه جناب سروان راضی میشه که فقط نگهبانی بده، گوشی که دست جناب سروان بود امیر به حامد از بیمارستان زنگ میزنه اما اون میگه این همیشه پول دستی می خواد ازم ولش کنید.
محسن به امیر میگه حامد دیوونه وحیده اگه بفهمه حالش بد میشه، من به باباش خبر دادم وحید تصادف کرده خیلی ترسید داره میاد اینجا.
فرزاد زیر یه پل نشسته بود، نگار مدام بهش زنگ میزنه اما جواب نمیده.
امیر به محسن میگه من میمونم بیمارستان تو برو دم خونه فرزاد آمار بگیر اومد خبر بده، احتمال هم داره بره از تهران بیرون، از جریان دعوای فرزاد هم به آقا ناصر چیزی نگو چون بپیچه تو محل خودش رو گم و گور می کنه.
بچه ها از تور کویر برمیگردن پاتوق بدون فرزاد، پدر اشکان میپرسه فرزاد کو؟ بچه ها جواب میدن جایی کار داشت میاد، کمی بعد اشکان به فرزاد پیام میزنه که خودتو برسون پاتوق.
حامد که ۱۶ روز دیگه سربازیش تموم میشه میره پستش رو تحویل بگیره، به همخدمتیش میگه گوشیت رو بده یه زنگ بزنم، حامد زنگ میزنه به الهام که بگه چی شده نتونسته بیاد سر قرار اونم میگه داره میره خونه مهتاب.
فرزاد یه سواری می گیره تو جاده، میره پیش بچه ها پاتوق. اشکان و حمید هم میرن آمار بگیرن ببینن وحید حالش چطوره که متوجه میشن تو کماست و همه خانواده اش هم تو بیمارستانن.
ادامه دارد...
@kliptvv

۱۶:۱۹

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_ششم
فرزاد میرسه پاتوق و بچه ها بهش میگن که وحید تو بیمارستانه و حالش خوبه، فرزاد باور نمی کنه، نگار میگه چرا می‌ترسی مگه تو بهش زدی، اشکان میگه نه ولی دو روز دیگه تو محل پر بشه فرزاد وحید رو هل داده چی؟ تازه اگه امین الان امیر و محسن کل محل رو پرنکرده باشند. حمید به فرزاد میگه بهتره یه مدت بره شهرستان تا آبها از آسیاب بیفته و وحید مرخص بشه اما اشکان با این نظر موافقت نمیکنه.
محسن کشیک میده جلوی خونه فرزاد تا خبری شد به امیر بگه.
بابای اشکان به حالت های بچه ها مشکوک میشه و ازش می پرسه چی شده، اما اشکان بهش حقیقت رو نمیگه.
حمید میره هانیه رو برسونه تا سر راه خواهرش حنا رو از خونه عموش برداره ببره خونه خودش، مجبور میشه بگه فردا برمیگرده پاتوق.
فرزاد زنگ میزنه به پدرش میگه امشب هم کویر می مونن تا نگران نشن.
مامان و خواهر وحید برمی گردن خونه نزدیکای صبح با صدای بارون و رعد و برق دلشوره میگیره و دوباره به دخترش میگه برگردن بیمارستان، هوا ابری شده و بارون میباره، وحید حالش بدتر میشه، دکترها میخوان احیاش کنن اما جواب نمیده و متاسفانه تموم میکنه.
دم صبح امیر به گوشی اشکان پیامک میده که مادرتون رو به عزاتون میشونم. اشکان با ترس پیام رو به حمید نشون میده بهش میگه با شاهین برن آمار بگیرن ببینن چه خبر شده.
فرزاد بیدار میشه می پرسه وحید چیزیش شده اما اشکان بهش دروغ میگه که نه بابای حمید حالش بد شده.
افسر نگهبان حامد رو احضار میکنه اونم که تازه خوابیده بوده عصبانی میشه میره دفترش، جناب سروان گوشی و دفترچه اش رو میده میگه بره خونه، حامد خوشحال میشه که تشویقی دادید؟ جناب سروان میگه آقایی به اسم امیر زنگ زده پادگان حال مادرت بهم خورده وسایلت رو بردار برو خونه. حامد سریع حرکت میکنه با یه ماشین سمت تهران راهی میشه.
حمید و شاهین میرن بیمارستان می فهمن وحید تموم کرده، یکدفعه یه سنگ بزرگ میفته تو ماشین و شیشه میشکنه، امیر و محسن دنبال ماشینشون میکنن و فحش میدن، اونها هم فرار میکنن.
ادامه دارد...

۱۷:۴۵

#داستان_جان_سخت undefined#سریال_جان_سخت#قسمت_هفتم
حامد زنگ میزنه به امیر میگه چی شده مادرم خوبه چرا کسی جواب تلفن منو نمیده من دارم میام تهران. آدرس بیمارستان رو میگیره اما امیر میگه بیا خونه.
حمید و شاهین با ترس میرسن پاتوق، همه چیز رو تعریف میکنن، نگار گریه میکنه و بقیه هم شوکه میشن. بابای اشکان از شاهین می پرسه به من بگو چی شده باید راستش رو بگی من رفیقتونم. شاهین جواب نمیده، مجبور میشه از حمید بپرسه، حمید همه چیز رو تعریف کنه.
جلوی خونه وحید پارچه سیاه میزنن و بنر یکدفعه حامد میرسه میگه مادرم مرده؟ کسی جواب نمیده شوکه میشه میره داخل مادرشو می بینه، خواهرش با داد و شیون میگه حامد وحید مرد، میبینه پدرش کمرش خم شده و مادرش داغونه. محسن حامد رو بغل میکنه و نمیذاره بره جلو، حامد فقط داد میزنه. کمی بعد نشون میده حامد رفته زیر زمین تو اتاقش در رو بسته، نوید (دومادشون) میره دنبالش میگه زشته بیا بیرون کلی مامون اومده اما حامد جواب نمیده، از امیر میخواد بره پیش حامد یه وقت کار دست خودش نده. امیر میره بهش میگه در رو باز کن میخوام چیز مهمی بهت بگم درباره وحید. میره داخل میگه چیزی که می خوام بهت بگم کسی نمیدونه فقط من و محسن میدونیم، وحید با فرزاد دعواش شد اون هلش داد زیر ماشین وگرنه وحید تو جاده نبود. حامد مگه کدوم فرزاد ؟ امیر میگه داداش الهام، دوربین گردنبند حامد رو که تو گردنشه نشون میده که پلاک اسم الهام هست...
ادامه دارد...

۱۷:۴۵