عکس پروفایل کوه‌ نوشتک

کوه‌ نوشت

۱۸عضو
عکس پروفایل کوه‌ نوشتک
۱۸ عضو

کوه‌ نوشت

در دل من چیزیست؛مثل یک بیشه‌ی‌ نور مثل خواب دم صبح!و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد،بدوم تا تهِ دشت، بروم تا سر کوهدورها آواییست، که مرا می‌خواند…
@jahannama2024@Ibrahimshojaat

۲۷ مهر

thumnail
درست یک ساعت نیم دیگر جنگل را ادامه دادیم تا از آخرین میان درختان سربه فلک کشیده خارج شدیم. بعد از درخت‌ها یک آبشخور کوچک هست که آب کمی دارد و عملا بخاطر مصرف سگ‌ها از آب آن، قابل مصرف نیست. کم کم بچه‌ها خسته و گرسنه شده بودند. حدود ربع ساعت دیگر مسیر را ادامه دادیم تا به دشتی رسیدیم که بارگاه امامزاده قابل مشاهده بود. وقت صبحانه استراحت بود.
#الیمستان

۱۷:۰۸

thumnail
وعده صبحانه با گروه بود و برای بچه‌ها نفری دوتا خامه صبحانه کاکائویی و عسلی گرفته بودیم. همه به جز یک نفر با خامه رابطه خوبی داشتند و فکر آن یک نفر را هم کرده بودیم برایش پنیر برده بودیم. صبحانه و استراحت در مجموع چهل و پنج دقیقه طول کشید. هوا بسیار مطبوع بود. مسیر را به سوی قله ادامه دادیم. در بین راه درختان ازگیل و آلوی وحشی زیاد بود و هر از چندگاهی از آن‌ها تغذیه کردیم. مسیر خلوت بود و عده خیلی کمی امروز به این مسیر آمده بودند. هرچه جلوتر رفتیم، باد هم بیشتر شد. بالاخره بعد از دو ساعت پیاده روی در مسیری که شیب مناسبی دارد اما تمام نمی‌شود، به دشت آخر و پای قله رسیدیم.
#الیمستان

۱۷:۱۳

thumnail
درست زیر قله دشت وسیعی است که در آن در حقیقت سه حفره بسیار بزرگ وجود دارد که دوتای آن درست در کنار یکدیگر قرار دارند و بسیار معروف هستند. این دو حفره هر کدام بیش از ده متر عمق و حدود پنجاه متر قطر دارند. در بین مردم محلی این دو حفر به جای پای رستم معروف است و می‌گویند رستم در این اینجا زانوزده است تا از چشمه بالای آن آب بنوشد. برخی هم معتقند که این خفره‌ها را احتمالا دو شهاب سنگ ایجاد کرده‌اند. البته یک حفره دیگر هم کمی آن طرف‌تر و سمت راست تپه‌ مانندی وجود دارد که حدودا نصف این حفره هست و بخاطر اندازه کوچک‌تر و همچنین اینکه دور از مسیر کوهنوردان است، کمتر کسی از آن اطلاع دارد و به آن پرداخته است.
#الیمستان

۱۷:۲۶

thumnail
بعد از گذشت از کنار جای پای رستم در ابتدای دشت، به تعدادی باغچه و خانه عشایری رسیدیم که یک چشمه کوچ هم از پائین آن می‌جوشد. آنجا یک سرویس بهداشتی هم دارد که خیلی کاربردی است.در مسیر قله بودیم که دیدیم شش راس اسب وحشی به طرفمان آمدند و بعد هم ما خواستیم به آن‌ها نزدیک شویم از ما ترسیدند و فرار کردند.سرانجام پس از حدود هشت کیلومتر و حدود پنج ساعت و نیم حرکت و اسراحت جسته و گریخته و جنگل نوردی و کوهنوردی، قبل ساعت یازده به قله و بارگاه امامزاده قاسم رسیدیم. درهای امامزاده درست مثل سال قبل قفل و بسته بود. حدود هزار و چهل متر ارتفاع اضافه کرده بودیم تا به این قله دو هزار و پانصد متری برسیم. پارسال همین ایام بود که تازه حماس حماسه حمله به اسرائیل را رقم زده و من پرچ فلسطین را در بالا برافراشتم تا حمایتمان را از فلسطینیان اعلام کنیم. امروز و درست سیصد و شصت و سه بعد از کوه سال قبل، لبنان هم زیر بمباران ناجوانمردانه این سگ‌های هار آمریکا بود و بچه‌ها اینبار پرچم لبنان را آوردند تا عکسمان به آن مزین کنیم.باد خیلی شدیدی در بالای قله می‌وزید که یک بار کلاه من را هم حتی با خود برد و نمی‌شد زیاد بالا ماند. دوباره به دشت پائین برگشتیم.
#الیمستان

۱۷:۴۰

thumnail

۱۷:۴۰

thumnail
یک ساعت و نیم وقت خوبی برای استراحت، نماز و ناهار بود. بچه‌ها را به حال خودشان گذاشتم و گشتی در دشت زدم. با خنکی دست برسرم می‌کشید و چمشانم نظاره گر گله گوسفندی بود که آهسته و با خیال راحت بین چمن‌های تازه و سبز دشت در حال چرا بود و گوشه‌ای دیگر بازی سگ‌های بزرگ و درشت گله به دنبال هم در بازیگوشی. آسمان پر بود از پرواز عقاب‌های جنگلی که خود با بدون حرکت بر دوش باد سوار کرده بودند و از دور اسب‌هایی آزادانه داوان از این طرف دشت به آن طرف سر از پا نمی‌شناختند! لحظات خوش اقامت در دشت سر رسید و ساعت یک به سمت پائین سرازیر شدیم.
#الیمستان

۱۸:۰۲

thumnail
مسیر برگشت راحت‌تر بود و کمی هم هوا گرم شده بود. دو سه بار در میان راه برای استراحت و استفاده از طبیعت بکر الیمستان ایستادیم و نهایتا بعد از دو و نیم ساعت به دشت دومی رسیدیم که دوتا از بچه‌ها از صبح مانده بودند. برخلاف صبح که هیچ کس در دشت دوم نبود، حدود چهار پنج گروه در دشت دوم کمپ زده بودند که شب جمعه را در اینجا به صبح رسانند.
#الیمستان

۱۸:۱۱

thumnail
به اصرار بچه‌ها حدود نیم ساعت هم در دشت دوم استراحت کردیم و به سرعت مسیر باقی مانده را پائین آمدیم تا ساعت چهار نیم و عصر، بعد از یازده ساعت درست به جایی برسیم که صبح مسیر را شروع کرده بودیم. مینی بوس آمده بود و همه چیز محیای یک خواب خوب بعد از یک روز پرفشار بود.همه خوابیدیم تا ایکنه در میان راه مینی بوس برای نماز ایستاد. بعد از نماز هم در هوای سرد جاده هراز برای بچه‌ها یک ظرف آش رشته گرفتیم تا گرمشان کند.همه چیز طبق برنامه جلو رفت و خدا رو شکر راس ساعت نه شب به خوابگاه رسیدیم. برناهم خوبی بود که در آن حدود پانزده نفر از هفده نفر به قله صعود کردند و مشکلی هم برای کسی پیش نیامد.الحمدلله1403.07.26
#الیمستان

۱۸:۱۳

تصاویر کامل برنامه ردپایی از آسمان undefined@jahannama2024

۱۸:۱۸

۳۰ آبان

thumnail
#۱۲گم‌شده در جنگل
هفت هفته گذشت و کسی برای تقبل مسئولیت گروه کوهنوردی دانشگاه پیش قدم نشد. از یک طرف کسی جلو نمی‌آمد، از یک طرف دیگر هرکه مرا می‌دید پیشنهاد بر قبول مسئولیت داشت و از طرف دیگر هم، منظم‌تر از هر وقت دیگری، این دم کنکور کوه‌های هفتگی یک نفرام برپا بود. عاقبت مجبور به استخاره شدم. میانه آمد و به خودم واگذار کرد. بالاخره پذیرفتم...اولین برنامه پس از قبول مسئولیت گروه کوهنوردی دانشگاه را بنا داشتیم سبک، شلوغ و تا حدی مفرح برگزار کنیم. راهنما را دکتر محمدی گذاشتیم. گزینه‌های زیادی را بررسی کردیم و از بین جنگل راش، قله آسمان سرا، قله قلعه موران و دریاچه چورت، آخری را انتخاب کردیم که هم سبک‌تر بود و هم بارندگی نداشت. 33 سه نفر را سوار بر میدل باس کردیم و در حالی که در آخرین ساعات 24 آبان، تهران حسابی بارانی بود راهی ساری و روستای چورت شدیم.طبق برآورد ما مسیر 300 کیلومتری را باید در حدود پنج تا شش ساعت طی می‌کردیم، اما راننده مسیر را تغییر داد به جای جاده هراز، از مسیر جاده امام رضا (ع) رفت و بعد از عبور از شهر سمنان به سمت چورت رفت تا هم صد کیلومتر به مسافت ما اضافه شود و هم حدود دو ساعت بیشتر در راه باشیم.سرانجام ساعت 8 و نیم صبح به روستای کوچک و زیبای چورت رسیدیم.
#چورت

۱۸:۴۰

thumnail
صبح که برای نماز در یکی از پمپ بنزین‌ها توقف کرده بودیم هوا خیلی سرد بود اما اینجا هوا متبوع شده بود. علیرضا که مسئول برگزاری این اردو بود و اولین تجربه مسولیتش بود، وسایل ناهار و میوه‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد تا قبل از ساعت 9 پیمایش ما شروع شود. تعداد گروه زیاد بود و مشکل اصلی این بود که چهار روز پشت سر هم اینجا بارون باریده بود و تمام مسیر را حسابی گلی کرده بود. به محض خروج از روستا به سمت جنگل، یک شیب شدید وجود داشت که در همان ابتدای کار تعدادی از بچه‌ها بخاطر عدم آمادگی و کفش نامناسب بکسل باد کردند!هرطور بود خودمان را به جنگل رساندیم و استراحت کوتاهی به قصد رسیدن همه گروه انجام دادیم و دکتر محمدی راه افتاد. سرعت دکتر محمدی همیشه بالاست همیشه بچه‌های ضعیف‌تر در برنامه‌هایی که ایشون راهنما هستند حسابی از تیم اصلی عقب می‌افتند. هومان ابتدای جنگل، کنار درخت ازگیلی که دو خانم روستایی برای ترشی گرفتن از محصول امسالش از آن بالا رفته بودند ایستادم تا تک تک اعضای گروه عبور کنند و من به عنوان نفر آخر با خیال راحت مسیر را ادامه دهم. همه عبور کردند اما از یکی بچه‌ها خبری نبود.
#چورت

۱۸:۵۷

۱ آذر

thumnail
امیرحسین همان ابتدای مسیر حالش خراب شده بود و سردرد گرفته بود. ناچار همان جا منتظرش ماندم و بیست دقیقه‌ای طول کشید تا بیاید. وقتی هم که آمد باز کمی استراحت کرد تا برویم. امیرحسین از نظر امکانات همه چیزش کامل بود ولی اصلا بدن آماده‌ای نداشت و معلوم بود که مدت‌هاست ورزش نکرده است. خانم‌های که مشغول چیدن ازگیل بودند به پیشنهاد دادند که به جای ادامه مسیر از طرف جاده که گل شده بود و هم دورتر بود، مسیر مستقیم را برویم و به ما اطمینان دادند که وقتی به بالای تپه رسیدیم، اگر همان را مستقیم برویم خیلی زود به دریاچه می‌رسیم. بیست دقیقه‌ای رفتیم و وارد سرازیری شدیم. از یک جا به بعد دیگر مسیر پاکوب را گم کردیم و همین طور بدون پاکوب وارد دره شدیم. ده دقیقه‌ای که رفتیم به رودخانه‌ای کم آبی رسیدیم. طبیعتا این رودخانه باید به دریاچه می‌ریخت. هرچند مسیر خوب نبود اما هرطور بود به سمت پائین حرکت کردیم.
#چورت

۱۸:۲۴

thumnail
یک ساعت و نیم بود که از تیم عقب افتاده بودیم و بخاطر عدم آنتن دهی مسیر، هیچ خبری از تیم نداشتیم. از طرفی هم یک ساعت بود که داشتیم در این جنگل راه می‌رفتیم و از هیچ موود زنده‌ای خبری نبود. از دور حیوان سیاهی را دیدم که رو به سمت من ایستاده بود. از روبرو داشت به نگاه می‌کرد و ابتدا فکر کردم یک گراز است که دارد آماده حمله می‌شود. امیرحسین حدود بیست متری پشت سرم بود. قبلا گراز را در جنگل‌های شمال دیده بودم و شنیده بودم که ممکن است به آدن‌ها حمله کند. کمی ترسیدم اما سریع به خودم آمدم خودم را برای مقابله آماده کردم. حیوانات ترس آدمی را می‌فهمند. نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش زل زدم تا بفهمد که نترسیده‌ام. بیست متری با من فاصله داشت. یواش یواش به سمت من نزدیک شد. کمی شک کردم که گراز باشد که ناگهان مسیرش را عوض کرد و از بغل دیدم و فهمیدم یک گاو محلی بوده. هرچند که گاوهای نر هم کم خطر نیستند؛ اما بالاخره به خیر گذشت.
#چورت

۱۸:۳۲

thumnail
کم کم داشت دو ساعت می‌شد که ارتباطمان با گروه قطع شده بود. از طرفی کم کم داشت باورم می‌شد که گم شده‌ایم و از طرفی هم نگران بچه‌ها بودم که الان در احتمالا دارند دنبال ما می‌گردند. قدم‌هایم را بلند و سریع کردم. ما از دست راست رودخانه داشتیم پائین می‌رفتیم و از دور یک پاکوب را در سمت چپ دیدم. هرطور بود جایی را پیدا کردیم و از رودخانه عبور کردیم. یک لظحه به ذهنم رسید که احتمالا نقشه بدود اینترنت هم بتواند کمکان کند. نقشه را باز کردم از فاصله بالا نشان میدان که نزدیک چورت هستیم و هیچ راهنمایی نداشت. امیرحسین تشنه شده بود اما حتی فرصت آب خوردن هم نبود. هیچ اثری از دریاچه‌ای که قرار بود نیم ساعته برسیم نبود و بدتر اینکه صدای هیچ آدمیزادی هم نمی‌آمد. مسیر را با سرعت ادامه دادیم و چند دقیقه بعد باز نقشه را چک کردم. مسیرمان درست بود و به دریاچه نزدیک شده بودیم. خیلی نزدیک. می‌خواستم بقیه چند صد متر باقی مانده را بدوم اما امیرحسین را نمی‌شد تنها گذاشت.
#چورت

۱۸:۴۰

thumnail
دریاچه را که دیدم از شدت خوشحالی داد زدم. خودم را به بچه‌ها رساندم. عجیب بود. هیچ کسی تحویل نگرفت و انگار کسی متوجه نشده بود که ما گم شده‌ایم. کمی نفس گرفتم. برخی نبودند. بچه‌ها را شمردم. ده نفر کم بودیم!به سراغ دکتر رفتم. دکتر فکر می‌کرد بچه‌ها پیش من بوده‌اند ولی ما اصلا اون‌ها رو توی مسیر ندیده بودیم و حتی صدایشان را نشنیده بودیم. قرار شد دکتر با یکی دو نفر دیگر گشتی در مسیر بزنند و بچه‌ها بیارند. سریع صبحانه را خوردم، چرا که معلوم نبود کی غذا بخوریم. حوالی ساعت یازده و نیم بود که دکتر دست خالی برگشت. انگار بچه‌ها آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. استرس بر تیم حاکم شده بود و با کوچک‌ترین اشتباه، بقیه تیم هم گم و گور می‌شدند. هیچ تلفنی آنتن نمی‌داد. بنا شد که سریع نمازهایمان را بخوانیم و همگی به سمت روستا برگردیم که یا در راه بچه‌ها پیدا کنیم و یا با کمک اهالی روستا برای عملیات جستوجو به جنگل برگردیم. با استرس دست نمازی گرفتم و داشتیم برای نماز آماده می‌شدیم که علی‌رضا را از دور دیدم. انگار یک پارچ آب سرد بر روی سرم خالی کرده بودند.
#چورت

۱۸:۵۱

thumnail
با خیالی آسوده سر به سجد گذاشتیم. همه برگشته بودند و روحیه به تیم برگشته بود. دوباره به زانوهایم انرژی تزریق شده بود. نماز را که خواندیم قرار شد علیرضا و محمد زحمت کباب جوجه‌ها را بکشند. خیالم که راحت شد، به دکتر جعفری گفتم انگار تازه چشمانم دارد زیبایی‌های دریاچه را می‌بیند. قدری از جمعیت دور شدیم و دور دریاچه با دکتر گشتی زدیم.قبل از ساعت سه عصر همه‌ی وسایل‌ها را جمع کردیم. هوا ابری بود و احتمال بارندگی بود و همچنین معلوم نبود کی به تهران برسیم. اینبار قرار شد نفراتی که در مسیر رفت عقب افتاده بودند را کنار دکتر در سر تیم بگذاریم و من باز بچه‌ها را از ته جمع کنیم اما...
#چورت

۱۸:۵۹

thumnail
اما باز داستان رفت تکرار شد. همه رفتند و من ماندم و امیرحسین. بند کفش امیرحسین خراب بود و اشتباها گتر پوشیده بود. گتر هم مثل یک کیسه بزرگ عمل کرده بود کلی گل و لای در خودش جمع کرده بود. امیرحسین اینبار حسابی کلافه شده بود. چاره‌ای نبود و راه آمده را باید برمی‌گشتیم. هرچند که مسیر رفت گل و لای خیلی کمتری داشت.هرطور بود خودمان را به بالا کشیدیم و دمادم غروب بود که به روستا و مینی بوس رسیدیم.
#چورت

۱۹:۰۵

thumnail
حدود ساعت ۵ عصر به روستا رسیدیم. راننده اجازه نداد با کفش‌های گلی سوار ماشین شویم و همه را مجبور کرد که کفش‌هایشان را در یک گونی بگذارند. البته برخی کفش و دمپایی اضافه داشتند. همین که مینی بوس راه افتاد همه به خواب رفتیم تا اینکه باز برای نماز به همان پمپ بنزین صبح رفتیم و نمازمان را خواندیم. بعد از نماز هم یکی از بچه‌ها همه را چای مهمان کرد و راه افتادیم. حدود ساعت یک بود و باز از جاده سمنان در راه تهران بودیم که ناگهان صدای بلندی از کنار ماشین آمدم. راننده ماشین را به کنار جاده کشاند. اکثر بچه‌ها همچنان خواب بودند. یکی از تایرهای عقب ترکیده بود. هرطور بود و با کمک‌های علیرضا تایر ماشین عوض شد تا بالاخره پس از حدود نه ساعت از چورت به دانشگاه برسیم. الحمدلله هرچند اردو پر استرس و پرخطری بود اما همه اعضا با سلامت و رضایت به خانه‌هایشان برگشتند.الحمدلله
۱۴۰۳.۰۸.۲۴
#چورت

۱۹:۰۸

thumnail
تصاویر کامل برنامه گمشده در جنگل undefined@jahannama2024

۲۰:۲۱