لشکر فرشتگان(سرگذشت پژوهی همسرشهید روحی از شهدای مدافع حرم)
۵:۳۹
تیم پشتیبانی سلام و عرض ادب لطفا کلیه دانش آموزان متوسطه اول و دوم رو در این کانال عضو کنید.
۵:۴۰
۵:۴۰
طرح دعوت.mp3
۵۱۰.۳۶ کیلوبایت
۸:۴۸
۹:۳۵
۱۰:۰۶
*```خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد،پیکرشو بهمون ندادن
حمیدآقا راهم که آقامهدی جاگذاشت مجنون
خود آقا مهدی روهم اروند برد
یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی #فرمانده_سرافراز_لشکر_عاشورا#آقامهدیباکری#جاویدالاثر
#سالروز_شهادت
حمیدآقا راهم که آقامهدی جاگذاشت مجنون
خود آقا مهدی روهم اروند برد
یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی #فرمانده_سرافراز_لشکر_عاشورا#آقامهدیباکری#جاویدالاثر
#سالروز_شهادت
۱۰:۱۰
۱۷:۵۰
۱۰:۰۴
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی:
- از شاگردان شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی - دو بار بازداشت و شکنجه شدید وی و دخترش رضوانه دباغ توسط ساواک - فرار و خروج از ایران با کمک شهید محمد منتظری و با گذرنامه جعلی (هزار و سیصد و پنجاه و سه) - شش ماه کارگری در یک هتل در لندن، به عنوان نظافتچی در قبال مقداری غذا و جایی برای خواب - شرکت در اعتصاب غذا برای آزادی زندانیان سیاسی ایران در فرانسه و انگلیس - توزیع اعلامیههای امام خمینی در میان زائران حج در عربستان - آموزش مبارزات چریکی در سوریه و لبنان زیر نظر شهید محمد منتظری و با حمایت امام موسی صدر - مشارکت در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش مبارزان ضد شاه و کمک به آشنائی نسل جوانی از ایرانیان مبارز با تاکتیکهای شبهنظامی - از همراهان امام خمینی در نوفل لوشاتو
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی:
- فرمانده سپاه همدان - اولین فرمانده سپاه غرب کشور - عضو هیات سه نفره اعزامی از سوی امام خمینی به مسکو جهت تسلیم پیام به میخائیل گورباچف آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق در سال هزار و سیصد و شصت و هفت (به همراه آیت الله جوادی آملی و دکتر محمد جواد لاریجانی) - سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی - مسئول بسیج خواهران کل کشور - استاد مدرسه عالی شهید مطهری و دانشگاه علم و صنعت - قائم مقام دبیرکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی - دریافت نشان ایثار از رئیسجمهور سید محمد خاتمی (هزار و سیصد و هشتاد و دو)
یک خاطره کوتاه و گویا از زندگی بانو دباغ:
در دوره دوم نمایندگی مجلس برای حل مشکلات اقتصادی چند خانواده، هر ماه مبلغی به آنها کمک میکردم. وقتی دوره نمایندگی ام به پایان رسید، دیگر پولی نداشتم به آنها کمک کنم. شبها وقتی که بچهها و همسرم میخوابیدند، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم. البته فقط افرادی که با خانواده بودند را سوار ماشین میکردم.
روحشون شاد و یادشون گرامی
#لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
- از شاگردان شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی - دو بار بازداشت و شکنجه شدید وی و دخترش رضوانه دباغ توسط ساواک - فرار و خروج از ایران با کمک شهید محمد منتظری و با گذرنامه جعلی (هزار و سیصد و پنجاه و سه) - شش ماه کارگری در یک هتل در لندن، به عنوان نظافتچی در قبال مقداری غذا و جایی برای خواب - شرکت در اعتصاب غذا برای آزادی زندانیان سیاسی ایران در فرانسه و انگلیس - توزیع اعلامیههای امام خمینی در میان زائران حج در عربستان - آموزش مبارزات چریکی در سوریه و لبنان زیر نظر شهید محمد منتظری و با حمایت امام موسی صدر - مشارکت در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش مبارزان ضد شاه و کمک به آشنائی نسل جوانی از ایرانیان مبارز با تاکتیکهای شبهنظامی - از همراهان امام خمینی در نوفل لوشاتو
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی:
- فرمانده سپاه همدان - اولین فرمانده سپاه غرب کشور - عضو هیات سه نفره اعزامی از سوی امام خمینی به مسکو جهت تسلیم پیام به میخائیل گورباچف آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق در سال هزار و سیصد و شصت و هفت (به همراه آیت الله جوادی آملی و دکتر محمد جواد لاریجانی) - سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی - مسئول بسیج خواهران کل کشور - استاد مدرسه عالی شهید مطهری و دانشگاه علم و صنعت - قائم مقام دبیرکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی - دریافت نشان ایثار از رئیسجمهور سید محمد خاتمی (هزار و سیصد و هشتاد و دو)
یک خاطره کوتاه و گویا از زندگی بانو دباغ:
در دوره دوم نمایندگی مجلس برای حل مشکلات اقتصادی چند خانواده، هر ماه مبلغی به آنها کمک میکردم. وقتی دوره نمایندگی ام به پایان رسید، دیگر پولی نداشتم به آنها کمک کنم. شبها وقتی که بچهها و همسرم میخوابیدند، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم. البته فقط افرادی که با خانواده بودند را سوار ماشین میکردم.
روحشون شاد و یادشون گرامی
#لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
۱۰:۰۸
۱۵:۴۹
لشکر فرشتگان استان گیلان
معرفی #بانوی_مبارز شهیده میترا در سال ۱۳۴۷ در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (س) باشم.» یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد.
زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچههایم ( ۷ بچه، ۴ دختر و ۳ پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همه بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم میگفتم از هفت تا بچهام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچگی خوابهای عجیبی میدید. در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستارهها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم میکردند کی بود؟ و آن حضرت فاطمه (س) بود.
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود.زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود.او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.»هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد.
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت،و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد.
یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.»
در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت میکند:زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد.
وصیت نامه شهیده زینب کمایی :خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره مان افتد و در این هنگامه جنگ حسین را تنها گذاریم . اینها از یزید بدترند و جایگاهشان اسفل السافلین است و بس ...ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدکچه یافت آن کسی که تو را گم کرد و چه گم کرد آن کس که تو را یافت.( قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام ).
#لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود.زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود.او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.»هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد.
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت،و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد.
یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.»
در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت میکند:زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد.
وصیت نامه شهیده زینب کمایی :خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره مان افتد و در این هنگامه جنگ حسین را تنها گذاریم . اینها از یزید بدترند و جایگاهشان اسفل السافلین است و بس ...ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدکچه یافت آن کسی که تو را گم کرد و چه گم کرد آن کس که تو را یافت.( قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام ).
#لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
۱۵:۵۰
۹:۱۵
لشکر فرشتگان استان گیلان
معرفی #بانوی_مبارز شهیده صدیقه رودباری در هجدهم اسفند سال 1340 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. روزهای نوجوانیش در سالهایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ و تاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود. در آن روزها او خود را به خیل عظیم و خروشان ملت می رساند و در تظاهرات ها شرکت می کرد و تا صبح نیز به مداوای مجروهان می پرداخت. آنقدر فعال بود که در زمان درس و تحصیل، بارها او را در پشت بام مدرسه و در حال فعالیت های انقلابیش می یافتند. روح ناآرامش همواره در پی چیزی ورای خواست ها وآرزوهای یک دختر معمولی بود... #لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
انقلاب که شد در مدرسه شان انجمن اسلامی را راه انداخت و فعالیتهایش را منسجم تر کرد.خانواده ودوستانش، صدیقه را آخر هفته ها در کهریزک ویا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند.صدیقه آنها را شستشو می داد وبهشان رسیدگی می کرد.بسیار پر دل و جرأت بود.شجاعت و دلیریش به گونه ای بود که نشان می داد به زودی مهر شهادت بر روی شناسنامه اش خواهد خورد
پس از انقلاب، هیجان واحساس وصف ناپذیری پیدا کرده بود.احساسی که تا آن زمان مثل خون در رگهایش جاری بود، حالا پر خروش گشته بود واو را از زندگی عادی وروزمره دور می کرد.از تعلقات دنیوی فاصله گرفته بود ومدام می گفت که نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم. باید که در بین مردم باشیم وپیام انقلاب را به مردم برسانیم
۵خرداد سال ۵۹، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد.در بانه هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد. در روستاهایی که پاکسازی می شدند، کلاسهای عقیدتی وقرآن بر گزار می کرد.با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد در حالی که هیچ گاه اظهار خستگی نکرد...
در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانومها بود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می رفت. آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که "اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پُر میکنیم".خواهرش در آن روزها خواب دیده بود که آقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند وبا خودش می برد.از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند: ایشان امام زمان بودند..تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود...
در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا ازدواج نمی کنی؟"گفته بود: "هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..."ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد...
۲۸ مرداد سال ۵۹، روزی بود که صدیقه ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند. در همین هنگام دختری وارد جمع ۳ نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت. گاهی او را در کتابخانه دیده بود. آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی، خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از ۳ ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."
پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت، محمود با چهره ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت "بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود..."
حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت. او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد. افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست، بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند.وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود..."
مزار شهید صدیقه رودباری،قطعه 24/ردیف32/شماره8 بهشت زهرا(س)
روحشان شاد و یادشان گرامی
#لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
پس از انقلاب، هیجان واحساس وصف ناپذیری پیدا کرده بود.احساسی که تا آن زمان مثل خون در رگهایش جاری بود، حالا پر خروش گشته بود واو را از زندگی عادی وروزمره دور می کرد.از تعلقات دنیوی فاصله گرفته بود ومدام می گفت که نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم. باید که در بین مردم باشیم وپیام انقلاب را به مردم برسانیم
۵خرداد سال ۵۹، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد.در بانه هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد. در روستاهایی که پاکسازی می شدند، کلاسهای عقیدتی وقرآن بر گزار می کرد.با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد در حالی که هیچ گاه اظهار خستگی نکرد...
در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانومها بود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می رفت. آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که "اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پُر میکنیم".خواهرش در آن روزها خواب دیده بود که آقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند وبا خودش می برد.از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند: ایشان امام زمان بودند..تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود...
در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا ازدواج نمی کنی؟"گفته بود: "هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام. من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..."ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد...
۲۸ مرداد سال ۵۹، روزی بود که صدیقه ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند. در همین هنگام دختری وارد جمع ۳ نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت. گاهی او را در کتابخانه دیده بود. آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی، خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از ۳ ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."
پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت، محمود با چهره ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت "بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود..."
حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت. او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد. افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست، بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند.وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود..."
مزار شهید صدیقه رودباری،قطعه 24/ردیف32/شماره8 بهشت زهرا(س)
روحشان شاد و یادشان گرامی
#لشکر_فرشتگان_استان_گیلان
۹:۲۶
۹:۳۹
۱۰:۰۲
۱۰:۱۸
۵:۲۹
۵:۲۹
بازارسال شده از M.safaei
برنامه در آستانه ظهور - 17 اسفند 1401 را در تلوبیون ببینیدhttp://www.telewebion.com/episode/0x5b9e1e7
۹:۰۱