بله | کانال 📚𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦 𝘭𝘪𝘣𝘳𝘢𝘳𝘺📚
عکس پروفایل 📚𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦 𝘭𝘪𝘣𝘳𝘢𝘳𝘺📚

📚𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦 𝘭𝘪𝘣𝘳𝘢𝘳𝘺📚

۲۱۲عضو
𝘚𝘵𝘢𝘳𝘵

۱۰:۱۹

thumbnail
‍ب‍‍ه‍ ‍ن‍ا‍م‍ ‍خ‍دا
‍ک‍‍ت‍ا‍ب‍‍خ‍ا‍ن‍‍ه‍ ا‍ی‍ ‍ب‍ا وا‍ی‍‍ب‍ ‍ب‍‍ه‍‍ش‍ت‍
ر‍م‍ا‍ن‍ ‍ه‍ا‍ی‍ ‍جا‍ل‍‍ب‍...
‍ع‍‍ک‍‍س‍ ‍ه‍ا‍ی‍ ‍خ‍و‍ب‍..
#کتابخانه

۱۰:۲۰

thumbnail
تابلو ها و نشانه های عجیب؟
ترسناک!
+۱۳!!بچه مچه نیاد!!
ble.ir/join/CbNaoiY9R1
ble.ir/join/CbNaoiY9R1
جوین شو تا بزاره!

۱۰:۴۷

📚𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦 𝘭𝘪𝘣𝘳𝘢𝘳𝘺📚
undefined تابلو ها و نشانه های عجیب؟ ترسناک! +۱۳!!بچه مچه نیاد!! ble.ir/join/CbNaoiY9R1 ble.ir/join/CbNaoiY9R1 جوین شو تا بزاره!
#پست_بنر

۱۰:۴۷

رمان اول
جنگی که مرا نجات داد.undefined
بچه ها این یه کتاب هستش.
اینو برای کسایی مینویسم که نمیتونن کتابو داشته باشن.
به احتمال زیاد بیشترش بر اساس واقعیت ساخته شده.
#مالک

۱۴:۳۴

تب تایم!

۱۴:۳۸

@kixm7
برای تب به ایدی زیر بیاید
امار: +۵۰
#مالک

۱۴:۳۹

امارم: ۲۷۲
امار گذاشتن پست بنر: ۳۰۰
#مالک

۱۴:۴۲

۳ نفر دیگه تا گذاشتن پست بنر
پخش کنین زیاد شیم بزارم
#مالک

۱۵:۱۹

یک نفر دیگه!
#مالک

۱۵:۲۲

۳۰۰+ شدیم
اماده برای پست بنر؟
#مالک

۱۵:۳۹

thumbnail
اگه ببینی و لفت بدی حرومت
پست بنر جذاب تر هم داریم
استفاده برای پست بنر خودتون:فیلتر و پخش ایدی
#مالک

۱۵:۴۶

واقعا حرومتون(:
#مالک

۱۵:۴۸

📚𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦 𝘭𝘪𝘣𝘳𝘢𝘳𝘺📚
رمان اول جنگی که مرا نجات داد.undefined بچه ها این یه کتاب هستش. اینو برای کسایی مینویسم که نمیتونن کتابو داشته باشن. به احتمال زیاد بیشترش بر اساس واقعیت ساخته شده. #مالک
نقش ها

۱۵:۵۸

thumbnail
اسم: آدا
سن:نامشخص
محل زندگی: لندن
#مالک

۱۶:۰۰

thumbnail
اسم: جِیمی
سن: ۶
محل زندگی: لندن
#مالک

۱۶:۰۱

thumbnail
اسم: استیون وایت
سن: ۱۲
محل زندگی: لندن
#مالک

۱۶:۰۳

thumbnail
اسم: مام/سوزی
سن: ۳۳
محل زندگی: لندن
#مالک

۱۶:۰۵

رمان:جنگی که نجاتم دادundefined
<آدا!بیا کنار از پشت اون پنجره!> صدای فریاد مام است.بازوم رو گرفت و اونقدر محکم کشید که از روی صندلی افتادم و به زمین کوبیده شدم<میخواستم به استیون وایت سلام کنم،همین>میدونستم که نباید جوابش رو بدم،اما بعضی وقت ها دهنم زود تر از عقلم کار میکنه.نمیدونم اون تابستان شجاع شده بودم.مام سیلی محکمی زد.سرم از عقب به پایه ی صندلی خورد و تا چند ثانیه فقط ستاره میدیدم.مام گفت: تو با هیشکی حرف نمیزنی!از روی مهربونی گفتم میتونی بیرون رو نگاه کنی،اگه بخوای حتی دماغت رو از پنجره بیرون ببری،دیگه تمومه!چه برسه بخوای با کسی حرف بزنی! زیر لب گفتم: جیمی که بیرونه..مام گفت:چرا نباشه؟مثل تو افلیج نیست که.لب هایم را به هم فشار دادم که جمله ی بعدی را نگویم،سرم هم تکون دادم که ذهنم بره بیرون.بعد روی زمین لکه ی خون دیدم. ولی خدایا‌.‌..از بعدازظهر مونده بود.خوب تمیزش نکرده بودم.اگر مام میدیدش،بیچاره بودم.من را زنده زنده برای شام می‌پخت‌ خودم را سر دادم و روی لکه ی خون نشستم،بعد هم پای معیوبم را جمع کردم.مام گفت:بهتره بری چاییم را درست کنی.روی لبه ی تخت نشست و جوراب هایش را در اورد و انگشت های دو پای سالمش را جلوی صورتم تکون داد.گفت:گم گم باید برم سر کار.<باشه مام>صندلی پشت پنجره را سر دادم که خون را بپوشاند.چهاردست‌و‌پا روی زمین حرکت کردم و سعی کردم پای ناقص و زخمی‌ام در دیدرس مام نباشد.خودم را کشیدم و روی صندلی دوم را گرفتم،گاز را روشن کردم و کتری را رویش گذاشتم.مام گفت:یه نون و کره هم برام بِبُر! خندیدبرا برادرتم بذار.بعد اگه چیزی موند،میتونی از پنجره بندازیش بیرون.ببین استیون وایتت از غذات خوشش میاد یا نه.چطوره؟ .عصبی شدم اما چیزی نگفتم.دو تکه ی بزرگ نان بریدم و بقیه را پشت سینک جا دادم.جِیمی...برای پارت بعد ۷ لایکundefinedundefined#مالک

۱۷:۲۹