جوهر و غبار
رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭1 وحشت کرده بودم وحشتی ناشناخته هم ترس بود و هم... هم یه غریب دلم میخواست فرار کنم ولی به زمین چسبیده بودم، صدای قلبمو توی گوشم میشنیدم ما چیکار کردیم؟! چطور ممکن؟ شاید این یه خوابه برگشتم نگاش کردم که نگام میکرد، نگاه، نگاه، نگاه... -حسام! حسام-هيس. -حسام؟ خاک بر سرمون حسام-هیس -چیشد یهو؟! حسام-انقدر صدا در نیار مامان اینا بیدار میشن. -صدا در نیارم؟ خاک بر سرمون، حسام باورم نمی شه! حسام از حالت خوابیده بلند شد نشست با وحشت به در نگاه کردم، از شیشه بالای در اتاق تاریکی اعلام میکرد که مامان و بابا هنوز خوابن، بابا... وای بابا... _حسام بابااااا... «با صدای خفه ای گفت:»آهههههههه، نسیم! نور کمی از تلویزیون که مدتها بود فیلمش تموم شده بود و تنها ازش یه صحفه ی آبی تیره مونده بود چهره ی حسام رو نشونم می داد «صداش توی گوشم دوباره تکرار شد:»آخخخخخ نسیم «با وحشت بهش نگاه کردم که بازوهامو توی چنگش گرفت، تکونم داد وگفت:»نسیم! چته؟ منم حسام برادرت موهاش آشفته بود عضلات سرشونه اش چقدر داره خود نمایی می کنه، اون یه مربی بدن سازیه هیکلش فوق العاده است. «همیشه توی خلوت ترین گوشه ی ذهنم می گفتم:»خوش به حال اونی که زن حسام بشه ببین لامصب از خودش چی ساخته، قد بلند تو کل هیکلش یه مثقال چربی نیست. بابا خیلی بد سلیقه است که میگه حسام از زندگی فقط دمبل رو شناخته آخه حیفش نمی آد؟ نگاه کن داداشم تندیسی از یه هیکل مردونست... -داداش؟! داداش؟! -نسیم! خاک بر سرت هیس چرا گریه می کنی؟ تو خواستی -می زدی تو دهنم ●❯────────────────❮● ble.ir/join/8FMyD6iQWy
پارت اول رمانمون
۱۹:۴۴
بریم پارت رمان؟
#سوگند
#سوگند
۵:۵۶
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭120 -تو انقدر پررویی که می تونی روتـو بلاعوض قرض بدی.
«سوار ماشین شدم و رایان نگام کرد و گفت:»سلام خانم.
-سلام.
رایان-چرا انقدر صورتت پف کرده؟
-پکینگ پودر زدم .
رایان-دیشب که دعوا نشد؟
-نه،میشه بریم، الان اکبر آقا جونت میاد شر میشه .
رایان-اکبر آقا با من مشکل نداره.
-آره حتماً تخم طلا میذاری .
رایان-نکنه با حسام جرو بحثت شده.
«شاکی به رایان نگاه کردم و گفتم:»یکی از علل تصادف، صحبت کردن راننده با سرنشین های ماشینِ.
رایان-آخه شما سرنشین ماشین نیستید دیگه، شما قراره سرنشین قلب من بشید.
-اَه اَه اَه... ول کن بابا این حرفا رو بهت نمیاد.
«رایان از آینه وسط ماشین به خودش نگاه کرد و سرشو این ور اون ور کرد و گفت:»اِه چرا. «اخم کرد و گفت:»اخم میاد؟ غر زدن؟ شاکی بودن...
-این که اکبر آقاست.
«رایان لبخند مهربونی بهم زد و گفت:»بریم صبحونه بخوریم؟
-فروشگاه چی؟
رایان-ما که نباید به کسی جواب پس بدیم.
-کارت باید بزنم.
«رایان یکه خورده نگام کرد و گفت:»من صاحب اونجام انگار یادت رفته.
-از حقوقم کم نمیکنیا ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭121
رایان-عجب بی ذوقی هستی نسیم...
«خندیدم و گفتم:»من املت با تخم مرغ محلی میخوام و چایی، وای اگه زغالی بود چه مزه ای میداد تو این هوای سرد.
رایان-میخوای بریم جاده؟
«یکه خورده نگاش کردم و گفتم:»جاده؟! کدوم جاده؟ چالوس؟ پس کارمون چی؟
«رایان یه گوشه نگه داشت و شاکی گفت:»نسیم اخراجت می کنم هر دومون خالص بشیما، خب دیوانه دو دقیقه از فکر کار بیا بیرون، مگه جنون کار داری تو آخه؟
-وا!!! خب بعد بگن کجایی چرا نیومدی چی بگم؟
-بگو نذهت جو مرخصی داده تموم.
-از حقوق...
-نسیم اخراجی، دیگه نیا سر کار...
«شاکی، محکم با مشت زدم رو زانوش که داد زد:» آی دیوونه! چرا میزنی؟
-کی اخراجه؟
«رایان شاکی و یکه خورده نگام کرد و گفت:»به جون جفتمون تو جنون کار داری.
«راهنما رو زد و از پارک در اومد و گفتم:»کجا میریم؟
رایان-تو رو بذارم فروشگاه، خیر سرم دوست دختر گرفتم، مأمور کنترل شغلیِ...
-پس صبحونه چی؟
«رایان نگام کرد و باز به رو به رو نگاه کرد و گفت:» تو میذاری بریم دو دقیقه با هم غذا بخوریم؟ هی نگی کار، کار، کار؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭121
رایان-عجب بی ذوقی هستی نسیم...
«خندیدم و گفتم:»من املت با تخم مرغ محلی میخوام و چایی، وای اگه زغالی بود چه مزه ای میداد تو این هوای سرد.
رایان-میخوای بریم جاده؟
«یکه خورده نگاش کردم و گفتم:»جاده؟! کدوم جاده؟ چالوس؟ پس کارمون چی؟
«رایان یه گوشه نگه داشت و شاکی گفت:»نسیم اخراجت می کنم هر دومون خالص بشیما، خب دیوانه دو دقیقه از فکر کار بیا بیرون، مگه جنون کار داری تو آخه؟
-وا!!! خب بعد بگن کجایی چرا نیومدی چی بگم؟
-بگو نذهت جو مرخصی داده تموم.
-از حقوق...
-نسیم اخراجی، دیگه نیا سر کار...
«شاکی، محکم با مشت زدم رو زانوش که داد زد:» آی دیوونه! چرا میزنی؟
-کی اخراجه؟
«رایان شاکی و یکه خورده نگام کرد و گفت:»به جون جفتمون تو جنون کار داری.
«راهنما رو زد و از پارک در اومد و گفتم:»کجا میریم؟
رایان-تو رو بذارم فروشگاه، خیر سرم دوست دختر گرفتم، مأمور کنترل شغلیِ...
-پس صبحونه چی؟
«رایان نگام کرد و باز به رو به رو نگاه کرد و گفت:» تو میذاری بریم دو دقیقه با هم غذا بخوریم؟ هی نگی کار، کار، کار؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۵:۵۸
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭121 رایان-عجب بی ذوقی هستی نسیم...
«خندیدم و گفتم:»من املت با تخم مرغ محلی میخوام و چایی، وای اگه زغالی بود چه مزه ای میداد تو این هوای سرد.
رایان-میخوای بریم جاده؟
«یکه خورده نگاش کردم و گفتم:»جاده؟! کدوم جاده؟ چالوس؟ پس کارمون چی؟
«رایان یه گوشه نگه داشت و شاکی گفت:»نسیم اخراجت می کنم هر دومون خالص بشیما، خب دیوانه دو دقیقه از فکر کار بیا بیرون، مگه جنون کار داری تو آخه؟
-وا!!! خب بعد بگن کجایی چرا نیومدی چی بگم؟
-بگو نذهت جو مرخصی داده تموم.
-از حقوق...
-نسیم اخراجی، دیگه نیا سر کار...
«شاکی، محکم با مشت زدم رو زانوش که داد زد:» آی دیوونه! چرا میزنی؟
-کی اخراجه؟
«رایان شاکی و یکه خورده نگام کرد و گفت:»به جون جفتمون تو جنون کار داری.
«راهنما رو زد و از پارک در اومد و گفتم:»کجا میریم؟
رایان-تو رو بذارم فروشگاه، خیر سرم دوست دختر گرفتم، مأمور کنترل شغلیِ...
-پس صبحونه چی؟
«رایان نگام کرد و باز به رو به رو نگاه کرد و گفت:» تو میذاری بریم دو دقیقه با هم غذا بخوریم؟ هی نگی کار، کار، کار؟ ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭122
-اوهوووووم.
«رایان با گوشیش تماسی گرفت که بعد متوجه شدم، تماس با ناظر فروش فروشگاه بوده و کارا رو بهش سپرد و گفت:»خب بریم پیش به سوی صبحانه زغالی.
-من سؤال دارم.
رایان-شروع شد.
-چی؟
رایان-طی دو روز گذشته کلی سؤال پرسیدی .
-اگر صنمی قراره داشته باشم سؤال دارم.
«با لب و لوچه ی آویزون گفت:»بفرمایید.
-چرا اسمتو عوض کردی؟
رایان-تو چه مشکلی با اسم من داری؟
-مثلا با فردینش مشکل داشتی خب ما که فری صدا میکردیم.
«رایان برگشت یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت:»راستش همش نگران بودم وقتی با هم صمیمی میشیم یه وقت فریدون صدام بزنی.
«خنده ام گرفت، زدم به بازوش و گفتم:»مسخره جدی پرسیدم.
رایان-از اسمم خوشم نمیاومد، از یه جای زندگیم به بعد زندگیم از نو شروع شد.
-از کجا؟
«رایان دوباره نیم نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت، گفتم:»جواب بده، از چی میترسی؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭122
-اوهوووووم.
«رایان با گوشیش تماسی گرفت که بعد متوجه شدم، تماس با ناظر فروش فروشگاه بوده و کارا رو بهش سپرد و گفت:»خب بریم پیش به سوی صبحانه زغالی.
-من سؤال دارم.
رایان-شروع شد.
-چی؟
رایان-طی دو روز گذشته کلی سؤال پرسیدی .
-اگر صنمی قراره داشته باشم سؤال دارم.
«با لب و لوچه ی آویزون گفت:»بفرمایید.
-چرا اسمتو عوض کردی؟
رایان-تو چه مشکلی با اسم من داری؟
-مثلا با فردینش مشکل داشتی خب ما که فری صدا میکردیم.
«رایان برگشت یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت:»راستش همش نگران بودم وقتی با هم صمیمی میشیم یه وقت فریدون صدام بزنی.
«خنده ام گرفت، زدم به بازوش و گفتم:»مسخره جدی پرسیدم.
رایان-از اسمم خوشم نمیاومد، از یه جای زندگیم به بعد زندگیم از نو شروع شد.
-از کجا؟
«رایان دوباره نیم نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت، گفتم:»جواب بده، از چی میترسی؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۵:۵۸
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭122 -اوهوووووم.
«رایان با گوشیش تماسی گرفت که بعد متوجه شدم، تماس با ناظر فروش فروشگاه بوده و کارا رو بهش سپرد و گفت:»خب بریم پیش به سوی صبحانه زغالی.
-من سؤال دارم.
رایان-شروع شد.
-چی؟
رایان-طی دو روز گذشته کلی سؤال پرسیدی .
-اگر صنمی قراره داشته باشم سؤال دارم.
«با لب و لوچه ی آویزون گفت:»بفرمایید.
-چرا اسمتو عوض کردی؟
رایان-تو چه مشکلی با اسم من داری؟
-مثلا با فردینش مشکل داشتی خب ما که فری صدا میکردیم.
«رایان برگشت یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت:»راستش همش نگران بودم وقتی با هم صمیمی میشیم یه وقت فریدون صدام بزنی.
«خنده ام گرفت، زدم به بازوش و گفتم:»مسخره جدی پرسیدم.
رایان-از اسمم خوشم نمیاومد، از یه جای زندگیم به بعد زندگیم از نو شروع شد.
-از کجا؟
«رایان دوباره نیم نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت، گفتم:»جواب بده، از چی میترسی؟ ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭123
رایان-از شاخک هات که خوب داره آنتن میده.
-فوضول تویی نه من.
«رایان زد زیر خنده و چونه امو گرفت و گفت:»آخه من کی از تو سؤال پرسیدم؟ تویی که شاخکات تکون میخوره و کلی سؤال میپرسی...
«جدّی تر گفت:»ببین نسیم تو منو خوب می شناسی، من برای بابام هم هیچی رو توضیح نمیدم چه برسه به بقیه، پس حرفایی که بهت میزنمو،میشنوی ولی دم نمیزنی، من اگه هرچی بینمون گفته میشه رو از کسی بشنوم میفهمم که تو دهن لقی کردی .
-اووووه، چی میخوای بگی؟ رمز گاو صندوق بانک مرکزی سوییس رو؟
«رایان جدّی نگام کرد و گفت:»نه، ممکن حرفایی بزنم که فقط به تو بگم و خوشم نیاد به کسی بگی.
-حاال مثلل به کی؟ حامد؟ اون که سایه ی تو رو هم با تیر میزنه، بشینه زندگی نامه ی تو رو گوش بده.
رایان-کلی گفتم.
-اصلا نگو بابا نگو، یه اسمو پرسیدیما، یارو اسمش عین الله چس چهره بوده، میره ثبت احوال اسمشو عوض کنه، میرسه به یه یارو، یارو میگه مبارکه اسم می خوای عوض کنی؟ میگه آره، میگه چی میخواید بذارید؟ مردِ می گه اسم من عین الله چس چهره است میخوام عوضش کنم، یارو میگه چه خوب آره حتماً عوضش کن، حالا چی میخوای بذاری؟ مرده میگه کامبیز چسچهره...
«رایان شاکی نگام کرد و گفتم:»یکی نبود بگه آقا اسمت مشکل نداره فامیلیت مشکل داره، میدونی این طنزه جُک نیست، همه شاید بخندن، شاید از طنز بدشون بیاد ولی طنزه، شخصیت به اسم نیست، باید درونو عوض کرد، من خودم اگه المثنی می دادن، می رفتم المثنی نسیم رو میگرفتم...
رایان-چرا؟ چی شده؟
-بماند، باغچه رو که بیل بزنی هر چقدرم تمیزو صاف و گل و بلبل باشه بازم توش کرم پیدا میشه.
رایان-مثلا چه کرمی؟
«شاکی به رایان نگاه کردم و گفتم:»مثالً به تو هیچ ربطی نداره، دیروز اومدی، امروز شجره نامه میخوای؟ چه خبره؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭123
رایان-از شاخک هات که خوب داره آنتن میده.
-فوضول تویی نه من.
«رایان زد زیر خنده و چونه امو گرفت و گفت:»آخه من کی از تو سؤال پرسیدم؟ تویی که شاخکات تکون میخوره و کلی سؤال میپرسی...
«جدّی تر گفت:»ببین نسیم تو منو خوب می شناسی، من برای بابام هم هیچی رو توضیح نمیدم چه برسه به بقیه، پس حرفایی که بهت میزنمو،میشنوی ولی دم نمیزنی، من اگه هرچی بینمون گفته میشه رو از کسی بشنوم میفهمم که تو دهن لقی کردی .
-اووووه، چی میخوای بگی؟ رمز گاو صندوق بانک مرکزی سوییس رو؟
«رایان جدّی نگام کرد و گفت:»نه، ممکن حرفایی بزنم که فقط به تو بگم و خوشم نیاد به کسی بگی.
-حاال مثلل به کی؟ حامد؟ اون که سایه ی تو رو هم با تیر میزنه، بشینه زندگی نامه ی تو رو گوش بده.
رایان-کلی گفتم.
-اصلا نگو بابا نگو، یه اسمو پرسیدیما، یارو اسمش عین الله چس چهره بوده، میره ثبت احوال اسمشو عوض کنه، میرسه به یه یارو، یارو میگه مبارکه اسم می خوای عوض کنی؟ میگه آره، میگه چی میخواید بذارید؟ مردِ می گه اسم من عین الله چس چهره است میخوام عوضش کنم، یارو میگه چه خوب آره حتماً عوضش کن، حالا چی میخوای بذاری؟ مرده میگه کامبیز چسچهره...
«رایان شاکی نگام کرد و گفتم:»یکی نبود بگه آقا اسمت مشکل نداره فامیلیت مشکل داره، میدونی این طنزه جُک نیست، همه شاید بخندن، شاید از طنز بدشون بیاد ولی طنزه، شخصیت به اسم نیست، باید درونو عوض کرد، من خودم اگه المثنی می دادن، می رفتم المثنی نسیم رو میگرفتم...
رایان-چرا؟ چی شده؟
-بماند، باغچه رو که بیل بزنی هر چقدرم تمیزو صاف و گل و بلبل باشه بازم توش کرم پیدا میشه.
رایان-مثلا چه کرمی؟
«شاکی به رایان نگاه کردم و گفتم:»مثالً به تو هیچ ربطی نداره، دیروز اومدی، امروز شجره نامه میخوای؟ چه خبره؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۵:۵۸
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭123 رایان-از شاخک هات که خوب داره آنتن میده.
-فوضول تویی نه من.
«رایان زد زیر خنده و چونه امو گرفت و گفت:»آخه من کی از تو سؤال پرسیدم؟ تویی که شاخکات تکون میخوره و کلی سؤال میپرسی...
«جدّی تر گفت:»ببین نسیم تو منو خوب می شناسی، من برای بابام هم هیچی رو توضیح نمیدم چه برسه به بقیه، پس حرفایی که بهت میزنمو،میشنوی ولی دم نمیزنی، من اگه هرچی بینمون گفته میشه رو از کسی بشنوم میفهمم که تو دهن لقی کردی .
-اووووه، چی میخوای بگی؟ رمز گاو صندوق بانک مرکزی سوییس رو؟
«رایان جدّی نگام کرد و گفت:»نه، ممکن حرفایی بزنم که فقط به تو بگم و خوشم نیاد به کسی بگی.
-حاال مثلل به کی؟ حامد؟ اون که سایه ی تو رو هم با تیر میزنه، بشینه زندگی نامه ی تو رو گوش بده.
رایان-کلی گفتم.
-اصلا نگو بابا نگو، یه اسمو پرسیدیما، یارو اسمش عین الله چس چهره بوده، میره ثبت احوال اسمشو عوض کنه، میرسه به یه یارو، یارو میگه مبارکه اسم می خوای عوض کنی؟ میگه آره، میگه چی میخواید بذارید؟ مردِ می گه اسم من عین الله چس چهره است میخوام عوضش کنم، یارو میگه چه خوب آره حتماً عوضش کن، حالا چی میخوای بذاری؟ مرده میگه کامبیز چسچهره... «رایان شاکی نگام کرد و گفتم:»یکی نبود بگه آقا اسمت مشکل نداره فامیلیت مشکل داره، میدونی این طنزه جُک نیست، همه شاید بخندن، شاید از طنز بدشون بیاد ولی طنزه، شخصیت به اسم نیست، باید درونو عوض کرد، من خودم اگه المثنی می دادن، می رفتم المثنی نسیم رو میگرفتم...
رایان-چرا؟ چی شده؟
-بماند، باغچه رو که بیل بزنی هر چقدرم تمیزو صاف و گل و بلبل باشه بازم توش کرم پیدا میشه.
رایان-مثلا چه کرمی؟
«شاکی به رایان نگاه کردم و گفتم:»مثالً به تو هیچ ربطی نداره، دیروز اومدی، امروز شجره نامه میخوای؟ چه خبره؟ ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭124
رایان-باشه، دیروز امروز نداره، من باید بدونم کجا چراغ قرمز رد کردی .
-چرا؟ مأمور کنترل سرعت غیرمجازی؟
رایان-مثلا فکر کن آره.
-کو گواهیت؟ کی تو رو مأمور کرده؟ کی گفته تو صلاحیت داری؟ من یه اسم از تو پرسیدم صغری کبری چیدی، معادله ی فلسفی دو مجهولی چیدی که اِل بشه تو دهن لقی، بِل بشه از چشم تو میبینم، نگفته استرس افتاد به جونم، حالا ما یه مثال زدیم میگه چه کرمی؟ آسکاریس، میشناسیش جانور شناس بزرگ؟
رایان-خیله خب، چته بابا ترمز بریدی .
-وقتش برسه زنجیر پاره میکنم، حواست باشه.
«رایان یکه خورده نگام کرد و گفت:»انگار بچه بودی اهلی تر بودی .
-تو بابات مش حسن بوده اینی.
«با دست سر تا پاشو نشون دادم و گفتم:»دیگه وای به حال من که بابام اکبر بروسلیِ.
رایان پوزخندی از خنده زد، گوشیم زنگ خورد، به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم پرینازه .
-بله؟
پریناز-یییییه، سالااااام، کجاااااایی؟ ساعتو دیدی الان نذهت جوی دیوونه میاد اخراجت میکنه هااا، مظلومی هم اومد بخش ما گفت خانم مزدکاااان کوووو؟!
-پری... پری انقدر کش نده، زودتر بگو ببینم چی بلغور کرده تا بیام حالشو بگیرم مرتیکه ی مفتش، به اون چه من کجام؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭124
رایان-باشه، دیروز امروز نداره، من باید بدونم کجا چراغ قرمز رد کردی .
-چرا؟ مأمور کنترل سرعت غیرمجازی؟
رایان-مثلا فکر کن آره.
-کو گواهیت؟ کی تو رو مأمور کرده؟ کی گفته تو صلاحیت داری؟ من یه اسم از تو پرسیدم صغری کبری چیدی، معادله ی فلسفی دو مجهولی چیدی که اِل بشه تو دهن لقی، بِل بشه از چشم تو میبینم، نگفته استرس افتاد به جونم، حالا ما یه مثال زدیم میگه چه کرمی؟ آسکاریس، میشناسیش جانور شناس بزرگ؟
رایان-خیله خب، چته بابا ترمز بریدی .
-وقتش برسه زنجیر پاره میکنم، حواست باشه.
«رایان یکه خورده نگام کرد و گفت:»انگار بچه بودی اهلی تر بودی .
-تو بابات مش حسن بوده اینی.
«با دست سر تا پاشو نشون دادم و گفتم:»دیگه وای به حال من که بابام اکبر بروسلیِ.
رایان پوزخندی از خنده زد، گوشیم زنگ خورد، به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم پرینازه .
-بله؟
پریناز-یییییه، سالااااام، کجاااااایی؟ ساعتو دیدی الان نذهت جوی دیوونه میاد اخراجت میکنه هااا، مظلومی هم اومد بخش ما گفت خانم مزدکاااان کوووو؟!
-پری... پری انقدر کش نده، زودتر بگو ببینم چی بلغور کرده تا بیام حالشو بگیرم مرتیکه ی مفتش، به اون چه من کجام؟
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۱۲:۲۰

پاکت هدیه
جوهر و غبار
یهویی باشه؟

پاکت هدیه
جوهر و غبار
شیرینی 🧁

پاکت هدیه
جوهر و غبار
بر طبل شادانه بکوب

جوهر و غبار
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم #تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی_ایران #تابع_قوانین_بله STaRt:1403/12/24
#رمان_اول #رمان_آشوب_آمور ژانر رمان: عاشقانه🫣 رمان اشوبِ آمور داستان زندگی سمر رو روایت می کنه که طبق رسومات خانوادگیشون از بچگی نامزد یا ناف بریده ی پسر عموش آمور شده و مجبور به ازدواج اجباری با آمور می شه. ازدواج اجباری ای که سرانجامش با تمام رفتارهای غیر عادی و خشم بی اندازه ی آمور، منجر به عشق آتشین و سوزان می شه… لینک چنل اصلی

ble.ir/join/DMbmzMHwGW لینک حذفیات رمان @hazfyat_ashob_amor
پارت اول همون رمانی ک گذاشتم تو بنر
۲۲:۳۸
خب خب کی انه؟
#سوگند
#سوگند
۲۱:۰۲
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭124 رایان-باشه، دیروز امروز نداره، من باید بدونم کجا چراغ قرمز رد کردی .
-چرا؟ مأمور کنترل سرعت غیرمجازی؟
رایان-مثلا فکر کن آره.
-کو گواهیت؟ کی تو رو مأمور کرده؟ کی گفته تو صلاحیت داری؟ من یه اسم از تو پرسیدم صغری کبری چیدی، معادله ی فلسفی دو مجهولی چیدی که اِل بشه تو دهن لقی، بِل بشه از چشم تو میبینم، نگفته استرس افتاد به جونم، حالا ما یه مثال زدیم میگه چه کرمی؟ آسکاریس، میشناسیش جانور شناس بزرگ؟
رایان-خیله خب، چته بابا ترمز بریدی .
-وقتش برسه زنجیر پاره میکنم، حواست باشه.
«رایان یکه خورده نگام کرد و گفت:»انگار بچه بودی اهلی تر بودی .
-تو بابات مش حسن بوده اینی.
«با دست سر تا پاشو نشون دادم و گفتم:»دیگه وای به حال من که بابام اکبر بروسلیِ.
رایان پوزخندی از خنده زد، گوشیم زنگ خورد، به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم پرینازه .
-بله؟
پریناز-یییییه، سالااااام، کجاااااایی؟ ساعتو دیدی الان نذهت جوی دیوونه میاد اخراجت میکنه هااا، مظلومی هم اومد بخش ما گفت خانم مزدکاااان کوووو؟!
-پری... پری انقدر کش نده، زودتر بگو ببینم چی بلغور کرده تا بیام حالشو بگیرم مرتیکه ی مفتش، به اون چه من کجام؟ ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
پارت رمان بزارم بخونید حوصلتون سرنره؟🦦
۲۱:۰۳
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭124 رایان-باشه، دیروز امروز نداره، من باید بدونم کجا چراغ قرمز رد کردی .
-چرا؟ مأمور کنترل سرعت غیرمجازی؟
رایان-مثلا فکر کن آره.
-کو گواهیت؟ کی تو رو مأمور کرده؟ کی گفته تو صلاحیت داری؟ من یه اسم از تو پرسیدم صغری کبری چیدی، معادله ی فلسفی دو مجهولی چیدی که اِل بشه تو دهن لقی، بِل بشه از چشم تو میبینم، نگفته استرس افتاد به جونم، حالا ما یه مثال زدیم میگه چه کرمی؟ آسکاریس، میشناسیش جانور شناس بزرگ؟
رایان-خیله خب، چته بابا ترمز بریدی .
-وقتش برسه زنجیر پاره میکنم، حواست باشه.
«رایان یکه خورده نگام کرد و گفت:»انگار بچه بودی اهلی تر بودی .
-تو بابات مش حسن بوده اینی.
«با دست سر تا پاشو نشون دادم و گفتم:»دیگه وای به حال من که بابام اکبر بروسلیِ.
رایان پوزخندی از خنده زد، گوشیم زنگ خورد، به صفحه گوشیم نگاه کردم دیدم پرینازه .
-بله؟
پریناز-یییییه، سالااااام، کجاااااایی؟ ساعتو دیدی الان نذهت جوی دیوونه میاد اخراجت میکنه هااا، مظلومی هم اومد بخش ما گفت خانم مزدکاااان کوووو؟!
-پری... پری انقدر کش نده، زودتر بگو ببینم چی بلغور کرده تا بیام حالشو بگیرم مرتیکه ی مفتش، به اون چه من کجام؟ ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭125
پریناز-گفتم نیومدی هنوز، گفت نیومده؟ اول هفته این همه تأخیر؟فکر کرده وزیر امور خارجه است؟ هر وقت دلش بخواد میاد میره، فاکتورم که این طوری تحویل میده.
-چطوری تحویل میدم؟ بیجا کرده، فکر کرده رئیس اونجاست، اصلا دلم میخواد نیام، تو نگفتی به شما چه ربطی نداره؟
پریناز-یییه من چرا بگم؟!
-لابد دل دادی قلوه گرفتی باهاش، هاان؟
پریناز-واااا، اصلا تو کجایی؟
-مرخصی گرفتم.
پریناز-وا کی گرفتی من نفهمیدم.
-مگه تو باید بدونی؟
پریناز-وااا، مظلومی انگار راست میگه...
«رایان یهو گوشی رو ازم گرفت و گفت:»خانم بلوران... الو؟ الو... سالم... من نذهت جو هستم...
«جدی و عاصی گفت:»سلام خانم سلام... امروز کارتونو به تنهایی انجام بدید، به آقای مظلومی بگید اگه خیلی نگران رفت و آمد کارمندای من هستن، دستگاه رو بردارم ایشونو جای دستگاه حضور و غیاب بذارم... به هر حال خانم... خانووووم...
آآ، پریناز امان نمیده حرف بزنه رایان.
-خانم بلوران لطفاً حواستون به کار خودتون باشه، تمام، خدانگهدار.
«گوشی رو گرفت طرفم، منم قطع کردم و گفتم:»دستت درد نکنه، به بوق کرنال فروشگاه اطالع دادی که ما با همیم.
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭125
پریناز-گفتم نیومدی هنوز، گفت نیومده؟ اول هفته این همه تأخیر؟فکر کرده وزیر امور خارجه است؟ هر وقت دلش بخواد میاد میره، فاکتورم که این طوری تحویل میده.
-چطوری تحویل میدم؟ بیجا کرده، فکر کرده رئیس اونجاست، اصلا دلم میخواد نیام، تو نگفتی به شما چه ربطی نداره؟
پریناز-یییه من چرا بگم؟!
-لابد دل دادی قلوه گرفتی باهاش، هاان؟
پریناز-واااا، اصلا تو کجایی؟
-مرخصی گرفتم.
پریناز-وا کی گرفتی من نفهمیدم.
-مگه تو باید بدونی؟
پریناز-وااا، مظلومی انگار راست میگه...
«رایان یهو گوشی رو ازم گرفت و گفت:»خانم بلوران... الو؟ الو... سالم... من نذهت جو هستم...
«جدی و عاصی گفت:»سلام خانم سلام... امروز کارتونو به تنهایی انجام بدید، به آقای مظلومی بگید اگه خیلی نگران رفت و آمد کارمندای من هستن، دستگاه رو بردارم ایشونو جای دستگاه حضور و غیاب بذارم... به هر حال خانم... خانووووم...
آآ، پریناز امان نمیده حرف بزنه رایان.
-خانم بلوران لطفاً حواستون به کار خودتون باشه، تمام، خدانگهدار.
«گوشی رو گرفت طرفم، منم قطع کردم و گفتم:»دستت درد نکنه، به بوق کرنال فروشگاه اطالع دادی که ما با همیم.
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۲۱:۰۸
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭125 پریناز-گفتم نیومدی هنوز، گفت نیومده؟ اول هفته این همه تأخیر؟فکر کرده وزیر امور خارجه است؟ هر وقت دلش بخواد میاد میره، فاکتورم که این طوری تحویل میده.
-چطوری تحویل میدم؟ بیجا کرده، فکر کرده رئیس اونجاست، اصلا دلم میخواد نیام، تو نگفتی به شما چه ربطی نداره؟
پریناز-یییه من چرا بگم؟!
-لابد دل دادی قلوه گرفتی باهاش، هاان؟
پریناز-واااا، اصلا تو کجایی؟
-مرخصی گرفتم.
پریناز-وا کی گرفتی من نفهمیدم.
-مگه تو باید بدونی؟
پریناز-وااا، مظلومی انگار راست میگه...
«رایان یهو گوشی رو ازم گرفت و گفت:»خانم بلوران... الو؟ الو... سالم... من نذهت جو هستم...
«جدی و عاصی گفت:»سلام خانم سلام... امروز کارتونو به تنهایی انجام بدید، به آقای مظلومی بگید اگه خیلی نگران رفت و آمد کارمندای من هستن، دستگاه رو بردارم ایشونو جای دستگاه حضور و غیاب بذارم... به هر حال خانم... خانووووم...
آآ، پریناز امان نمیده حرف بزنه رایان.
-خانم بلوران لطفاً حواستون به کار خودتون باشه، تمام، خدانگهدار.
«گوشی رو گرفت طرفم، منم قطع کردم و گفتم:»دستت درد نکنه، به بوق کرنال فروشگاه اطالع دادی که ما با همیم. ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭126
«رایان جدّی گفت:»مشکلی داری؟
-آره، وقتی هنوز تصمیم قطعی در مورد یه رابطه ای که یه روزه شروع شده نداریم چرا به همه اطالع میدی؟
«رایان خون سرد بدون این که جوابمو بده، ضبطو پلی کرد و گفتم:»با توأم.
رایان-قبلا جوابتو دادم.
چشمامو بستم و به موزیک مالیم فرانسوی که تو ماشین پخش می شد گوش میدادم که کم کم خوابم برد...
قبل از اینکه چشمامو باز کنم متوجه ی صدای دل انگیزی شدم، اول حس کردم خوابم و این صدای دوست داشتنی رو تو خواب می شنوم اما وقتی هوشیارتر شدم متوجه شدم صدا حقیقی، چشمامو باز کردم، جای رایان خالی بود، به رو برو نگاه کردم، واقعاً دریا بود، دریا و هوای ابری و رایان که رو کاپوت ماشین نشسته بود، ما اومدیم شمال؟!این پسر واقعاً دیوونه است! وااای شمال !
«در ماشینو باز کردم و پیاده شدم، رایان به طرفم نگاه کرد و گفت:»سوپرایز.
-آره واقعاً سوپرایز! اومدیم شمال؟!
«رایان با نگاه مهربونی گفت:»دوست داری؟
-آره عالیِ.
«پاچه های شلوارمو بالا زدم که رایان با تعجب گفت:»میخوای بری تو آب؟ آب سرده، سرما میخوری .
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭126
«رایان جدّی گفت:»مشکلی داری؟
-آره، وقتی هنوز تصمیم قطعی در مورد یه رابطه ای که یه روزه شروع شده نداریم چرا به همه اطالع میدی؟
«رایان خون سرد بدون این که جوابمو بده، ضبطو پلی کرد و گفتم:»با توأم.
رایان-قبلا جوابتو دادم.
چشمامو بستم و به موزیک مالیم فرانسوی که تو ماشین پخش می شد گوش میدادم که کم کم خوابم برد...
قبل از اینکه چشمامو باز کنم متوجه ی صدای دل انگیزی شدم، اول حس کردم خوابم و این صدای دوست داشتنی رو تو خواب می شنوم اما وقتی هوشیارتر شدم متوجه شدم صدا حقیقی، چشمامو باز کردم، جای رایان خالی بود، به رو برو نگاه کردم، واقعاً دریا بود، دریا و هوای ابری و رایان که رو کاپوت ماشین نشسته بود، ما اومدیم شمال؟!این پسر واقعاً دیوونه است! وااای شمال !
«در ماشینو باز کردم و پیاده شدم، رایان به طرفم نگاه کرد و گفت:»سوپرایز.
-آره واقعاً سوپرایز! اومدیم شمال؟!
«رایان با نگاه مهربونی گفت:»دوست داری؟
-آره عالیِ.
«پاچه های شلوارمو بالا زدم که رایان با تعجب گفت:»میخوای بری تو آب؟ آب سرده، سرما میخوری .
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۲۱:۱۳
جوهر و غبار
*رمان#احساسِ_گُناه #𝐩𝐚𝐫𝐭126 «رایان جدّی گفت:»مشکلی داری؟
-آره، وقتی هنوز تصمیم قطعی در مورد یه رابطه ای که یه روزه شروع شده نداریم چرا به همه اطالع میدی؟
«رایان خون سرد بدون این که جوابمو بده، ضبطو پلی کرد و گفتم:»با توأم.
رایان-قبلا جوابتو دادم.
چشمامو بستم و به موزیک مالیم فرانسوی که تو ماشین پخش می شد گوش میدادم که کم کم خوابم برد...
قبل از اینکه چشمامو باز کنم متوجه ی صدای دل انگیزی شدم، اول حس کردم خوابم و این صدای دوست داشتنی رو تو خواب می شنوم اما وقتی هوشیارتر شدم متوجه شدم صدا حقیقی، چشمامو باز کردم، جای رایان خالی بود، به رو برو نگاه کردم، واقعاً دریا بود، دریا و هوای ابری و رایان که رو کاپوت ماشین نشسته بود، ما اومدیم شمال؟!این پسر واقعاً دیوونه است! وااای شمال !
«در ماشینو باز کردم و پیاده شدم، رایان به طرفم نگاه کرد و گفت:»سوپرایز.
-آره واقعاً سوپرایز! اومدیم شمال؟!
«رایان با نگاه مهربونی گفت:»دوست داری؟
-آره عالیِ.
«پاچه های شلوارمو بالا زدم که رایان با تعجب گفت:»میخوای بری تو آب؟ آب سرده، سرما میخوری . ●❯────────────────❮● ble.ir/join/87NL9pzVsF*
رمان#احساسِ_گُناه
#𝐩𝐚𝐫𝐭127
-مهم نیست، من بچه بودم اومده بودم دریا، شمال اومدم اما کسی منـو دریا نیاورده.
«کفشامو درآوردم و دوئیدم طرف آب که رایان بلند گفت:»دریا طوفانیِ ها، مواظب باش، ای دیوونه...
پام فرو میرفت تو شن های خیس ساحل، شن های یخ ساحل باعث شد مورمورم بشه، آب با موج خورد به ساق پام و با شوق کودکانه ای خندیدم، وای چه حس خوبیِ، آب سرد دریا چه انرژی بهم میده، دستمو فرو کردم تو آب، موج دوم بلندتر بود و سر شلوارمو که تا زانوم تا زده بودمو خیس کرد، یهو یکی کمرمو گرفت اول ترسیدم
«برگشتم دیدم رایان گفت:»دیوونه ای چرا اومدی جلو؟
«به پاهاش نگاه کردم، اونم شلوارشو تا زده بود، خندیدم و گفتم:»بیا بچگی کنیم، تو، تو فقر مالی این روزا رو ندیدی، من تو فقر محبت این روزا رو ندیدم...
«رایان تو عمق چشمام نگاه کرد و گفت:»وقتی فقر مالی باشه فقر اعصاب یه بچه هم هست، سرزنش به دنیا اومدن ناخواسته ی یه بچه هم هست، حس اضافی بودن، حس نخواستنت، حس نادیده گرفتنت، مادری که میدونی خار تو پات بره میمیره اما همیشه میگه کاش تو نبودی که عذابتو ببینم، کاش من نبودم، کاش هیچ کس نبود اگه قرار بود تو نباشی... وقتی فقر مالیِ دنیات پر از تبعیض و حسرتِ، تبعیضی که بین تو و بچه های دیگه است، بین تو و بنده های دیگه است، خدات رو دیگه نمیبینی بس که کفر میگی، تو نمیدونی فقر مالی اسمش نیست، یه فقرو هزارتا فقر درونش، اکبر آقای تو میزدت و دستشو حس میکردی، بابای من حتی نگامم نمیکرد که حسش کنم، چه برسه دستش بهم برسه...
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
#𝐩𝐚𝐫𝐭127
-مهم نیست، من بچه بودم اومده بودم دریا، شمال اومدم اما کسی منـو دریا نیاورده.
«کفشامو درآوردم و دوئیدم طرف آب که رایان بلند گفت:»دریا طوفانیِ ها، مواظب باش، ای دیوونه...
پام فرو میرفت تو شن های خیس ساحل، شن های یخ ساحل باعث شد مورمورم بشه، آب با موج خورد به ساق پام و با شوق کودکانه ای خندیدم، وای چه حس خوبیِ، آب سرد دریا چه انرژی بهم میده، دستمو فرو کردم تو آب، موج دوم بلندتر بود و سر شلوارمو که تا زانوم تا زده بودمو خیس کرد، یهو یکی کمرمو گرفت اول ترسیدم
«برگشتم دیدم رایان گفت:»دیوونه ای چرا اومدی جلو؟
«به پاهاش نگاه کردم، اونم شلوارشو تا زده بود، خندیدم و گفتم:»بیا بچگی کنیم، تو، تو فقر مالی این روزا رو ندیدی، من تو فقر محبت این روزا رو ندیدم...
«رایان تو عمق چشمام نگاه کرد و گفت:»وقتی فقر مالی باشه فقر اعصاب یه بچه هم هست، سرزنش به دنیا اومدن ناخواسته ی یه بچه هم هست، حس اضافی بودن، حس نخواستنت، حس نادیده گرفتنت، مادری که میدونی خار تو پات بره میمیره اما همیشه میگه کاش تو نبودی که عذابتو ببینم، کاش من نبودم، کاش هیچ کس نبود اگه قرار بود تو نباشی... وقتی فقر مالیِ دنیات پر از تبعیض و حسرتِ، تبعیضی که بین تو و بچه های دیگه است، بین تو و بنده های دیگه است، خدات رو دیگه نمیبینی بس که کفر میگی، تو نمیدونی فقر مالی اسمش نیست، یه فقرو هزارتا فقر درونش، اکبر آقای تو میزدت و دستشو حس میکردی، بابای من حتی نگامم نمیکرد که حسش کنم، چه برسه دستش بهم برسه...
●❯────────────────❮●
ble.ir/join/87NL9pzVsF
۱۱:۳۰
خب من باز چنل خریدم🥲
هرکی خاست عضو دوتا چنل بعدیمون بشه
@hazyan_haye_manteghi
@bego_fc
#سوگند
هرکی خاست عضو دوتا چنل بعدیمون بشه
@hazyan_haye_manteghi
@bego_fc
#سوگند
۱۵:۰۳
جوهر و غبار
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم #تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی_ایران #تابع_قوانین_بله STaRt:1403/12/24
#رمان_اول #رمان_آشوب_آمور ژانر رمان: عاشقانه🫣 رمان اشوبِ آمور داستان زندگی سمر رو روایت می کنه که طبق رسومات خانوادگیشون از بچگی نامزد یا ناف بریده ی پسر عموش آمور شده و مجبور به ازدواج اجباری با آمور می شه. ازدواج اجباری ای که سرانجامش با تمام رفتارهای غیر عادی و خشم بی اندازه ی آمور، منجر به عشق آتشین و سوزان می شه… لینک چنل اصلی

ble.ir/join/DMbmzMHwGW لینک حذفیات رمان @hazfyat_ashob_amor
پارت اول رمان بنر
۱۵:۳۷
کلیپ بنر بقیش و هروقت بقیه دومدن میزارم چون باید زودپاکشه


۱۶:۰۰
بازارسال شده از تبلیغات رایکآ
پست اخرشبانه لطفا بعد این پیام چیزی نزارید و کسی پاک نکنه
#گسترده_رایکآ
#گسترده_رایکآ
۱۹:۱۸
بازارسال شده از تبلیغات رایکآ
بزن رو لینک
مستقیم میبرتت دنیای طنز ✓🫶
ble.ir/join/7TCPxhB8sf
ble.ir/join/7TCPxhB8sf
ble.ir/join/7TCPxhB8sf
این چنل خدای خندس
۱۹:۱۸