عکس پروفایل رمان🦋ر

رمان🦋

۸۷۸عضو

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

#عشق_اجباری
#پارت_90

آروم از بله ها رفتیم بالا.

امیر: خب کی بغل میخواس؟

درسا: مننن

پریدم توی بغلش.

امیر: آخیشش خستگیم در رف.

همونجور که توی بغلش روی تخت خوابیده بودم گفتم:

درسا: مگه تو با داشتن من خسته میشی؟

امیر: معلومه نه undefined

درسا: آفرین بچه خوبی باشش

راستی امیر

امیر: جانم.

با اون جان گفتنش شدم مثل خری که بهش تیتاب دادن (البته دور از جونم undefined)

درسا: جونت بی بلا.
میگم رفتی چی شد؟
چرا انقدر دور اومدی؟

امیر: بذار از اینکه توی بغلم خوابی لذت ببرم و شبمون خراب نشه undefinedundefined
فردا به همه میگم.


درسا: عیشش

امیر: بیا ناز نکن جوجه.

درسا: نموخاوم

امیر: نازتم خریدارم undefined


درسا: باشه پس بخر.

دیدم کاری نکرد
برگشتم دیدم سرشو برده تو موهام و داره بوشون میکنه.

درسا: موهام چیزی داره خودم خبر ندارم؟

امیر: اره.
یه عطر ناب که آدم از بوییدنش سیر نمیشه.


بعد جوری که حواسم نبود یه بوسه گرم به لاله گوشم زد.
امیر: بخواب کوچولو فردا کار داریم.

درسا: چشمundefined

بعدم آروم توی بغلش تا صبح خوابیدم....

۱۰:۲۶

کامنتا باز بشه؟

۱۰:۳۱

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

یه حمایت کوچولومون بشه؟🥲

(چنل جدیدمه ببینم چقدر حمایت میکنین undefinedundefined)

ble.ir/join/8SwghdNXtQ
#حمایت

۱۱:۴۱

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

اینجا فقط پارت گذاری میشه....

۱۱:۵۸

#عشق_اجباری
#پارت_91

صبح با بیدار شدنم با جای خالی امیر مواجه شدم.

به سمت اتاق مشترکم با فرناز رفتم.

هوف خداروشکر خواب بود.

لباسامو عوض کردم.

بعد از درست کردن قهوه رفتم توی حیاط تا قدم بزنم.


داشتم لابه لای درختا میگشتم که امیر رو دیدم که داره با یکی حرف میزنه.

مشکوک شدم .

پشت درختی نزدیکشون قایم شدم و به حرف هاشون گوش دادم....

۱۲:۲۳

متاسفانه دیگه نمیتونم پارت گذاریو ادامه بدم....
اگه کسی هست که چنل رو میخواد بیاد پیوی بهش بدم.
اگه هم کسی نبود چنل رو پاک میکنم.

۱۳:۲۰

میخواین قبل از رفتن چنل آخرشو بگم؟

۱۳:۴۴

#عشق_اجباری
#پارت_92

امیر: جنس هارو بردی انبار؟

ناشناس: بله آقا بردیم.

امیر: چند روز دیگه جنس جدید میرسه خبرتون میکنم تحویل بگیرید.

ناشناس: بله حتما. با من دیگه امری ندارین قربان؟

امیر: نه فقط ویلا رو پوشش دادین؟

ناشناس: بله.
امروز محافظ ها هرکدوم رفتن سر پست خودشون.

امیر: میتونی بری. فقط به رضا بگو بعدا که اومد شرکت بیاد اتاقم.

ناشناس: چشم قربان.


بعد از رفتن از اون مردی ناشناس
امیر داشت به این سمت میومد.
که آروم رفتم سمت محوطه جوری که انگار تازه اومدم.

امیر: به به ببین کی اینجاس
از کی اومدی اینجا؟

درسا: شاید چند دقیقه ای باشه.


امیر: خوبه.
بقیه کجان؟

درسا: فرناز که سر زدم بهش همچنان خواب بود
دانیال هم نمیدونم.
راستی تو چرا صبح من پاشدم نبودیی؟

امیر: چون یه کار فوری پیش اومد.

درسا: این کار فوریت چیه؟
هی پیش میاد هردفعه هم میگی که بهت میگم.

امیر: بزودی میفهمی نگران نباش.
فعلا بیا بریم تو سالن که میخوام یه خبر خوب بهتون بدم.

درسا: گگگ همش میفهمی میفهمی خسته شدم خب undefined


امیر: جلوی فوضولیتو بگیر بهت میگم.

درسا: خودت فوضولی

بعد هم پا تند کردم و زودتر از امیر رفتم توی سالن....

۱۵:۰۳

قرار بود پارت ندم
ولی گفتم حیفه undefinedundefinedundefined

۱۵:۰۳

رمان🦋
قرار بود پارت ندم ولی گفتم حیفه undefinedundefinedundefined
کامنت هارو خوندم امید گرفتمundefinedundefined
واقعا ممنونم ازتونundefined
اگه همکاری کنین که آمار دوباره بره بالا که... اصلا عالی میشه 🤍

۱۰:۳۸

#عشق_اجباری
#پارت_93

خودمو مشغول نشون دادم.
امیر بچه هارو صدا زد و اومدن توی سالن.

واسه هممون قهوه ریختم و تو سالن برگشتم.

کنار دانیال نشستم.
روبه روی امیر
و منتطرانه نگاهش کردم.

فرناز: میشه شروع کنین؟

امیر: بله حتما.
خب ما اون خانوم رو پیدا کردیم.
گرفتیمش.
قراره اعتراف کنه.
ولی خب این خیلی کاره ای نیست.
توی این قسمت بقیش رو سپردم بچه ها.
فقط از دانیال میخوام که حواسش باشه.
درسا هم که با من میاد.

دانیال: حله داداش.

فرناز: عجب نقشه ایی فقط من اینجا چکارم؟

امیر: شما که از اول اومده بودی درسا رو آروم کنی
الان هم که قراره من درسا ببرم اگه دانیال مشکلی نداشته باشه میتونی باهاش بری.

فرناز: okkk

و بعد هم مشغول خوردن قهوه شدیم....

۱۰:۴۴

#عشق_اجباری
#پارت_94

فرناز: دانیال

دانیال: هوم؟

فرناز: میتونم باهات بیام؟

دانیال: از اون جهت که تنها میمونی
و اعتمادی بهت نیس.
و بعدا عمه به من غر میزنه میتونی بیای.
ولی خواهشا زود حاضر شو.

فرناز: خیله خب undefined


فرناز و دانیال هرکدوم رفتن اتاق خودشون تا حاضر بشن.

درسا: امیر میشه بدونم کجا قراره بریم؟

امیر: شرکت.

درسا: خب برای چی؟

امیر: برای اینکه هم خیال خودم راحت باشه.
هم یه چیز هایی رو بفهمی.
بعدم بده مگه میخوام پیش عشقم باشم؟

درسا: نه خب معلومه بد نیس.

امیر: آفرین.
حالا برو حاضر شووو.

درسا: عیش.

به سمت اتاق رفتم.
مونده بودم چی بپوشم.
آخرش با نظر فرناز یکی از لباس هامو پوشیدم...

۱۱:۰۳

thumnail

۲۱:۵۴

thumnail
پسرا ولنتاین نزدیکه undefined

۲۱:۵۵

کمک میکنین امار مون بره بالا؟
حالا نه اینکه یهو به آمار قبلی برسه.
ولی خب به هر حال undefinedundefined

۲۱:۵۶

#عشق_اجباری
#پارت_95

بعد از حاضر شدنمون
همزمان باهم از پله ها رفتیم پایین.

فرناز و دانیال با ماشین فرناز رفتن.

منو امیر هم سوار یکی از ماشین های امیر شدیم.

امیر: بعد از شرکت کجا بریم؟

درسا: امم خب نمیدونم.

امیر: نمیشه که بگو یه جا بریم.

درسا: امم بریم خرید؟

امیر: شما دخترا هم که چپ میرین راست میاین میگین بریم خرید undefinedundefined

درسا: خب عزیزم ما الکی که نمیریم خرید
حتما لباس نداریم دیگه
بعد هم خرید به ما دخترا آرامش میده.

امیر: لباس ندارینundefined
دیگه جایی برای گذاشتن لباس هاتون ندارین
از بس حجم لباس هاتون زیاده

درسا: دیگه عزیزم آدم نمیتونه لباس تکراری بپوشه که

امیر: بله چشم.
بحث با شما به جایی ختم نمیشه undefined

درسا: حالا بهتر شد.


سکوتی ماشین رو فرا گرفت.
که دستمو برم سمت ظبط و روشنش کردم.
بطور رندوم یه آهنگ گذاشتم .

شروع کردم باهاش به خوندن.

(بلد بودمتو تو بلدم بودی

تهش هرچی که میشد بغلم بودی

توهم هم سفرم بودیو

هم نظرم بودیو

دلواپسم بودی....

بلدم بودی حامیم)

تا تموم شدن آهنگ و رسیدنمون به شرکت دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد...

۲۲:۰۶

دوست داشته باشین آهنگشو براتون میذارم.

دلیل لف دادنتون چیه؟

۲۲:۰۸