عکس پروفایل 🔪رمان لونا...🎀

🔪رمان لونا...🎀

۴۲۳عضو
thumnail
چشممundefined‍🦱undefinedundefined

۱۷:۰۸

دخترا زمان جدیدو نوشتم مثل دوتا رمان قبلیه ژانرش مافیایی عاشقانستundefined‍🦰undefined

۱۰:۵۸

پارت 1 دیدار تصادفی...
_لونا کجایییی
+تو راهم دارم میام
_بدووو
+باشه دیگه
سلام من لونام 21 سالمه از 12 سالگی عضو یک گروه مافیام و داشتم میرفتم کلوپ که پسر خاله پلیسم مزاحم کارم شد تو راه کلوپ بودم که یهو پشت سرم ظاهر شد
_لونا؟
+عرررر جاستین؟ اینجا چیکار میکنی
_اومدم گشت با همکارای دیگم تو اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم قدم بزنم...

4 لایک تا پارت بعد...

۱۰:۵۹

پارت 2 دیدار تصادفی...
چند شب همین شکلی گذشت و من هرشب حدودای ساعت 3 صبح میرفتم کلوپ که دوباره پسر خالم از پشتم در اومد و گفت میدونم هرشب کجا میری اگه نمیخوای لو بری با من ازدواج کن
خندیم بهش و گفتم ترجیح میدم لو برم گفت باشه داشت میرفت سمت پلیسا که یهو بهش شلیک کردم پلیسا افتادن دنبالم و فرار کردم داشتم میدویدم و میخواستم برم پشت دیوار قایم شم که یهو یکی منو از پشت کشید سمت خودش و جلوی دهنمو گرفت و همون موقع پلیسا رد شدن از اونجا و منو ندیدن دستشو ورداشت...

5 لایک تا پارت بعد...

۱۷:۳۷

پارت 3 دیدار تصادفی...
یه پسر خیلییی جذاب بود بهم گفت چرا دنبالت بودن
+اممممممم چیزه اومم میدونیی آها شیشه یه مغازه رو شکستم
_ولی من دیدم که
+تو زیاد میدونی
و بعدش چاقوم رو گرفتم زیر گردنش لبخند زد و اونم تفنگشو گرفت رو سرم یهو رییسم اومد و گفت شما که دوتاتون همو دوست دارین چرا مقاومت میکنید یه لبخند عصبی زدم و بهش نگاه کردم اونم تفنگشو از رو سرم ورداشت و منم چاقومو ورداشتم رییسم گفت معرفی میکنم چارلی
عضو جدید کلوپ لونا هم دست راست منه چارلی به من نگاه کرد کرد منم داشتم از خجالت آب میشدممم...
6لایک تا پارت بعد....

۲۰:۰۵

پارت 4 دیدارتصادفی...
بارییسم و چارلی راه افتادیم سمت کلوپ و رسیدیم عملیات رو شروع کردیم من و چارلی تو یه تیم بودیم میدونستم و رییسمون انتخاب کرد ادم مهربونیه ولی رییس مافیاست فکر میکرد از چارلی خوشم اومده البته درست هم فکر میکرد. البته من عاشق کسی نمیشم و به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم ولی این یکی واقعا فرق داشت و ما استراحت کردیم و بعدش منتظر موندیم تا عملیات شروع بشه و رفتیم...

7 لایک تا پارت بعد...

۱۰:۱۴

پارت 5 دیدار تصادفی...
عملیات شروع شد
نقشه ی من این بود که از در پشتی وارد ساختمون بشیم و وارد اتاق بشیم و وسیله رو برداریم و از پشت بوم تناب بندازیم و بریم آره میدونم نقشه خوبی بود ولی چارلی موافق نبوددد
و میگفت نقشه چرت و پرت خودشو عملی کنیم
و بحثمون شد و مامور های ساختمون اومدن و برای اینکه لو نریم چارلی دستشو گذاشت روی دیوار و اومد نزدیکم و منو بوسید
و تا مامورا اومدن اون صحنه رو که دیدن رفتن و و هر دوتامون ساکت موندیم و نقشه رو عملی کردیم...
6 لایک تا پارت بعد...

۱۵:۴۵

پارت 6 دیدار تصادفی...
رفتیم داخل پرونده ها رو ورداشتیم و اومدیم و رفتیم کلوپ دیگه شب شده بود ساعت 12 بود پرونده هارو دادیم به رییس و بعد رییس هممون رو صدا زد همه رفتیم رییس گفت این چند وقت ماموریت زیاد داریم واسه همین اتاقاتون رو آماده کردم که چند وقت اینجا بمونید همونایی که باهم تیمن هم اتاقی هم میشن منو چارلی هم اتاقی شدیم من تخت بالا رو گرفتم چارلی هم تخت پایین یکم کتاب خوندم و بعد خوابم گرفت و خوابیدم صبح ساعت 6 بیدار شدم و رفتم...

7 لایک تا پارت بعد...

۱۷:۴۲

پارت 7 دیدار تصادفی...
توی سالن که یکم تیر اندازی تمرین کنم گذشت حدود یک ساعت تقریبا همه تیر هام خورد تو نقطه وسط دیگه کم کم میخواستم وسایلم و جمع کنم که برم چارلی یهو اومد
+یا خداااا کی اومدی؟
_تقریبا نیم ساعت پیش میخواستم بگم میای بریم قدم بزنیم؟
+منم تو دلم گفتم آرهههههههه و بهش جواب دادم بریم
رفتیم قدم زدیم و روی صندلی کنار پیاده رو نشستیم و بستنی خوردیم

8 لایک تا پارت بعد...

۱۷:۵۹

پارت 8 دیدار تصادفی...
چند روز گذشت و یک ماموریت جدید گرفتیم رفتم یکم تمرین تیر اندازی کردم و کارامو انجام دادم با چارلی تمام تجهیزات رو ورداشتیم و رفتیم ماموریت و مدرکا رو از قاب صندوق ورداشتیم و در رفتیم و تو راه کلوپ بودیم و رسیدیم مدرکا رو به رییس دادیم و رییس بهمون گفت فردا یه هممون مهمونی دعوتیم از اینجا باهم میریم ما هم گفتیم که میایم مهمونی و رفتیم استراحت کردیم...

8 لایک تا پارت بعد...

۱۶:۳۰

پارت آخر دیدار تصادفی...
فردا شد و آماده شدم و وسایلام رو ورداشتم که همه باهم بریم مهمونی بقیه هم آماده شدیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و رسیدیم و همه اونجا داشتن میرقصیدن و چارلی اومد دستمو گرفت و ازم خواست تا باهاش برقصم قرمز شدم و قبول کردم و رقصیدیم خیلی عالی بود و رقص تموم شد و رفتیم یه گوشه که اونجا بود چارلی بهم اعتراف کرد زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم و منم بهش گفتم که منم دوست دارم و منو بوسید
و چند وقت بعد ازم خواستگاری کرد...

۱۰:۵۷

دخترا میخوام رمان جدیدو خوناشامی بنویسم اگه ایده ای دارین پیوی بگینundefined‍🦱undefined @arti_a

۱۵:۰۴

و بلاخرههه رمان جدید رو نوشتمممundefinedundefined

۱۱:۴۳

پارت 1 خوناشام من...

چند وقت بود که حس میکردم دارم تغییر میکنم توی آینه داشتم خودمو نگاه میکردم که دیدم دندون نیش هام خیلی بلند تر شده بود مثل گچ سفید شده بودم رنگ چشمام داشت به قرمز میزد راستی من لونام و 20 سالمه خب بریم بقیه داستان...داشتم میترسیدم دیگه خیلی دیر وقت بود یه کتاب خوندم و خوابم برد خوابیدم وقتی صبح بیدار شدم خونه نبودم اینور و اونور و نگاه کردم که دیدم چند نفر که مثل خون آشام بودن اومدن دورم در حقیقت مثل خوناشام نبودن خود خوناشام بودن...

4 لایک تا پارت بعد...

۱۱:۴۴

پارت 2 خوناشام من...
_بلاخره بیدار شد
+شما کی هستینننن
_من الکسم ریس خوناشام
_من ناتاشام و جولیکا، جک، شارلوت و...
+خب من الان اینجا چیکار میکنم؟
_چون توهم خوناشامی
+من خوناشام نیستم
هستی نیستم هستی نیستم هستییی تو تمام الائم تبدیل شدن به یک خوناشام رو داری توی همین سن تقریبا الائم ما هم شروع شد
+مگه شما چند سالتونه
_من ۱۳۸۵ سالمه(الکس گفت)...

5لایک تا پارت بعد...

۱۳:۴۹

پارت 3 خوناشام من...
+چیییییییی
_این عمر معمولی یک خوناشامه
+یعنی من هم انقدر عمر میکنمم؟
_آره
+نوموخوامممممممم
در حقیقت روی الکس کراش زده بودم خیلیییی جذاب بود ولی روی مخم بود و اونجا بهم اتاق دادن و خوابیدم صبح بیدار شدم احساس ضعف شدید داشتم انگار یک هفته بود که چیزی نخوردم رفتم تو حال و داشتم میرفتم روی مبل بشینم ولی دیگه دووم نیاوردم و از هوش رفتم...

6 لایک تا پارت بعد...

۸:۴۳

پارت 4 خوناشام من...
چشمامو باز کردم دیدم روی تختم و بهم سرم زدن الکس و ناتاشا و بقیه کنارم جمع شده بودن
_بهوش اومدی؟ بیا اینو بخور
+این چیه
_خون
+چییییی الان ازم انتظار داری اینو بخورممم؟
_اگه نخوری دوباره از حال میری
و قانعم کردن تا بخورم و بلاخره خوردم خیلی خوب بود دلم میخواست بیشتر بخورم تشنه خون شده بودم...

7 لایک تا پارت بعد...

۱۹:۴۷

پارت 5 خوناشام من...

ولی هنوزم نمیتونستم باور کنم خوناشام شدم اونم کی من؟؟؟؟
اخه از بین اینه همه ادم چرا من؟
اونم خیلی یهویی
اما خیلی هم خوب بود میتونستم پرواز کنم
یه مدت الکس مربیم شد که بیشتر چیز ها رو بهم یاد بده
وقتی فکر کردم تو پرواز حرفه ای هستم خواستم تنهایی پرواز کنم که....

7 لایک تا پارت بعد...

۱۰:۱۳

پارت 6 خوناشام من...

یهو افتادم و الکس منو گرفت
در واقع نجاتم داد.
و از اون موقع حسم بهش بیشتر شد
وای واقعا نمیتونم باور کنم عاشق یه خون اشام شدم البته خودمم خون اشام شده بودم
ولی تپش قلب گرفته بودم نمیتونستم بهش اعتراف نکنم
فردا وسط تمرین تو فکر بودم
الکس سرم داد زد که تمرین رو درست انجام بدم.
خیلی رو مخم رفت انگار نامزدم سرم داد زده بود.
وسط تمرین ول کردم و رفتم تو اتاقم.
5 دقیقه بعد الکس اومد از دلم در اورد و گفت میدونم خون اشام بودن برات سخته منم اولش همینجوری بودم.
بعد بغلم کرد انگار دوست پسرمه
و بعدشم داشت میرفت که یهو...

7 لایک تا پارت بعد...

۱۸:۰۳

پارت پایانی خوناشام من...

دستشو گرفتم و بهش اعتراف کردم.
وای باورم نمیشد انگار یهویی از دهنم پرید بیرون
اصلا چرا گفتم کی گفتم چرا نفهمیدم هم من هم الکس خشکمون زده بود
منم از استرس داشتم میمردم ، نکنه ردم کنه یا بگه باید بهش فکر کنم 2 دقیقه گذشت.
بعد الکس گفت لونا و اونم دستمو گرفت و گفت منم دوست دارم...

۱۰:۳۸