–پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم.نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم.–حرفم خنده دار بود؟همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:–آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی.منهم خندیدم.–خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟ایستادو صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت:– راحیل تو واقعا فرشته ایی؟از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت.– اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید:ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت:–اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت.ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت: –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.با چشم های گرد شده نگاهش کردم.– تاپ بپوشم؟اخمی کردو گفت: –شوهرته دیگه.ــ برادرش هم هست.فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت: –ها!ــ ها و کوفت.نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:– بله، امرتون.ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.اسرا با تعجب گفت:– مگه تو کمد نیست؟سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت: –اینجاست.سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.با تعجب به اسرا نگاه کردم.اسرا گفت:– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟سعیده اخمی کرد.–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...اسرا گفت:– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.– شیطون شدیا.همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.با تشر گفتم:– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
#رمان #رمان_۷#ازسیم_خاردارنفست_عبورکن#پارت_۱۳۹
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت: –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.با چشم های گرد شده نگاهش کردم.– تاپ بپوشم؟اخمی کردو گفت: –شوهرته دیگه.ــ برادرش هم هست.فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت: –ها!ــ ها و کوفت.نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:– بله، امرتون.ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.اسرا با تعجب گفت:– مگه تو کمد نیست؟سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت: –اینجاست.سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.با تعجب به اسرا نگاه کردم.اسرا گفت:– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟سعیده اخمی کرد.–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...اسرا گفت:– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.– شیطون شدیا.همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.با تشر گفتم:– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
#رمان #رمان_۷#ازسیم_خاردارنفست_عبورکن#پارت_۱۳۹
۱۸:۳۲
داخل ماشین نشستم و سلام کردم.آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد.با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم.هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم:– نمی خوای راه بیفتی؟بی حرف ماشین را راه انداخت.تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد.دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن.ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت:– بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید.با لبخند گفتم:– آرش خجالتم نده.قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینیام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند.احساس می کردم او هم همین حس را تجربه میکند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود.از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم.با استرس نگاهش کردم.اخم ریزی کردو گفت:– چیه قربونت برم؟لب زدم، هیچی.دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی.ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم.ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان.ــ جانم.ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ــ چی؟ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن.با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه.آسانسور ایستادو بیرون آمدیم.زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم.با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید.ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود.دو خوابه بود با سالن و آشپز خانهی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست.آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم...مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته.ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه.ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه.آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم.وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه.یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود.بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود.پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت.همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگیام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا...وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانهاش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت: –اینجا بزارشون عزیزم.برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم.گفتم: –میشه خودت بزاری، میخواستم از این فرصت استفاده کنم و زودتر بروم و کتم را بپوشم.
#رمان #رمان_۷#ازسیم_خاردارنفست_عبورکن#پارت_۱۴۰
#رمان #رمان_۷#ازسیم_خاردارنفست_عبورکن#پارت_۱۴۰
۱۸:۳۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
زندگی
روزی نو و زندگی نو.
امروز همه چیز محیای زیستن است.
لبخند بزن بر این روز زیبا
و بگو من شادم ، من هستم
من زندگی را دوست دارم ....
امروزتون پر از اتفاقات خوب
زندگیتـون پــراز امیـــد
روز اول هفته تون زیبـا
#صبح_بخیری #استوری
پخش و همکاری مادرانه
۴:۱۷
پخش و همکاری مادرانه
۴:۲۵
انشاالله هدیه ی مادری حضرت زهرا(س) نصیب حال هممون بشه
#یازهرا#حضرت_فاطمه(س)#معنوی
پخش و همکاری مادرانه
۴:۲۷
صيقلدهنده اين دلها، ياد خدا و تلاوت قرآن است.
#ڪپےباذڪرصلواتــــــــــ📿 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#حدیث#پیامبراکرم(ص)#قرآن #کلام_خدا
پخش و همکاری مادرانه
۷:۴۳
#حدیث#امام_علی(ع)#پدر#مادر#آموزنده
پخش و همکاری مادرانه
۸:۰۳
Hossein haghighi - Dodota charta (320).mp3
۰۲:۲۰-۶.۲۳ مگابایت
۸:۰۹
این رفتار پدر، هم احساس گناه رو کم میکنه، هم اعتمادبهنفس رو به پسر بزرگ برمیگردونه، هم بهش یاد میده اشتباه یعنی یادگیری و دفعه ی بعد اگه تو همچین شرایطی بود با دقت بیشتری اینکارانجام میده
#کودک #روانشناسی #تربیت #اعتمادبه_نفس

مادرانه

خانم خوش سلیقه بزن روی نوشته آبی
پخش و همکاری مادرانه
#کودک #روانشناسی #تربیت #اعتمادبه_نفس
پخش و همکاری مادرانه
۸:۱۳
فقط با شیشه بازیافتی بسازش
شیشه یا قوطی ترشی و مربا
ربان
مروارید نصفه
#ترفند #کاردستی

مادرانه

خانم خوش سلیقه بزن روی نوشته آبی
پخش و همکاری مادرانه
شیشه یا قوطی ترشی و مربا
ربان
مروارید نصفه
#ترفند #کاردستی
پخش و همکاری مادرانه
۸:۲۶
99 درصد قو ها توی کل زندگیشون فقط یه شریک زندگی دارن و اگه شریک زندگیشون بمیره از ناراحتی و شکست عشقی زیاد میمیرن.
#دانستنی

مادرانه

خانم خوش سلیقه بزن روی نوشته آبی
پخش و همکاری مادرانه
#دانستنی
پخش و همکاری مادرانه
۹:۲۸
بخشی از گفتگوی رضا گلزار با احسان علیخانی در برنامه ماه عسل
#محمدرضاگلزار#هنرمندان

مادرانه

خانم خوش سلیقه بزن روی نوشته آبی
پخش و همکاری مادرانه
#محمدرضاگلزار#هنرمندان
پخش و همکاری مادرانه
۱۲:۱۸
خاگینه اصیل یه میان وعده خوشمزه🤌
خاگینه قاشقی بانوپز
موادلازم
شکر۱پیمانه
اب ۱پیمانه
آبلیمو مقدارکم
موادلازم برای مایه خاگینه
اردالک شده ۵ق غ
تخم مرغ ۲عدد
عرق هل مقداری
وانیل نصف ق م
زعفران به مقدارلازم
ماست ۴ق غ
بکینگ پودر۱ق غ
روغن خوب بایدداغ باشه
توحرارت متوسط سرخ کنید
شهدبایدخنک شده باشه
#آشپزی #میان_وعده #شیرینی

مادرانه

خانم خوش سلیقه بزن روی نوشته آبی
پخش و همکاری مادرانه
خاگینه قاشقی بانوپز
موادلازم
شکر۱پیمانه
اب ۱پیمانه
آبلیمو مقدارکم
موادلازم برای مایه خاگینه
اردالک شده ۵ق غ
تخم مرغ ۲عدد
عرق هل مقداری
وانیل نصف ق م
زعفران به مقدارلازم
ماست ۴ق غ
بکینگ پودر۱ق غ
روغن خوب بایدداغ باشه
توحرارت متوسط سرخ کنید
شهدبایدخنک شده باشه
#آشپزی #میان_وعده #شیرینی
پخش و همکاری مادرانه
۱۲:۱۸
تقدیم به بانوان سرزمینم
روزتون مبارک با تاخیر

#روززن#استوری

مادرانه

خانم خوش سلیقه بزن روی نوشته آبی
پخش و همکاری مادرانه
روزتون مبارک با تاخیر
#روززن#استوری
پخش و همکاری مادرانه
۱۵:۲۴
Hojat Ashrafzadeh - Doostam Dari.mp3
۰۴:۳۴-۱۰.۵۴ مگابایت
۱۵:۲۷
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
توهم دوست داری مثل عکس بالا نقاشی کاریکاتوری بکشی اما بلد نیستی!؟
نقاشی کودک لاله
اومده 0 تا 100 نقاشی
رو ب مدت 2 ماه بصورت حرفه ایی
بهت یاد بده

این دوره آموزشی هیچ محدودیت سنی هم نداره و از سن 6 سال
تا 99 سال
میتونن داخل دوره شرکت کنند
بعد این دوره حتی میتونی به
کسب درآمد
برسی
دیگه چی میخوای لینکش همین پایینه











ble.ir/join/7qeE5iLv6w 
ble.ir/join/7qeE5iLv6w 









نقاشی کودک لاله
این دوره آموزشی هیچ محدودیت سنی هم نداره و از سن 6 سال
بعد این دوره حتی میتونی به
دیگه چی میخوای لینکش همین پایینه
۳:۰۰
بازارسال شده از پـ👨ـدر و مـ🧕ـادر حــرفه ای
سوال :
برای رزرو تبلیغات پربازده به کجا باید مراجعه کنم؟
پاسخ :
همینجــــا همینجـــا
برای رزرو تبلیغات پربازده به کجا باید مراجعه کنم؟
پاسخ :
۳:۰۱