بله | کانال مَک‌ُایران | MakoIran
عکس پروفایل مَک‌ُایران | MakoIranم

مَک‌ُایران | MakoIran

۶۴۹عضو
عکس پروفایل مَک‌ُایران | MakoIranم
۶۴۹ عضو

مَک‌ُایران | MakoIran

کنشگریِ توسعه و پیشرفت «مَکُران»در سایۀ تلاش جمعی برای فهم «ایران»
ارتباط با ادمین: @MakoIran_admin | سایت makoiran.ir
undefined امید، موهبتی جاری در مکران
#چم‌نامه
undefinedاسفند ۱۴۰۳ در سفری که به شرق #جاسک داشتیم از روستای #لیره‌ای هم بازدید کردیم. روستایی که #سیلاب ۵ سال قبل جاسک را با تمام فراز و نشیبش درک کرده بود.نزدیک ظهر که شد، کم کم با عبور از پهنای وسیع رودخانه فصلی #گابریک به آنجا رسیدیم.در عرصه روستا کمتر کسی را می‌توانستی ببینی.اهالی یا در خانه‌هایشان بودند یا آنجا را ترک کرده بودند.با وجود خستگی راه برای دیدن زنان روستا به جستجوی خود ادامه دادیم تا اینکه زنی جوان با بچه‌هایش را دیدیم. در ادامه نوشته‌ای که خواهید خواند برگرفته از صحبت‌های قابل تأمل وی است که به همراه آنچه خود در منطقه نظاره‌گر آن بودیم در یک تک‌نگاری به رشته تحریر در آمده است:
دی ماه سال ۹۸ بود. گوشه‌ای نشسته بود و ۷ماهی می‌شد که آمدن سومین فرزند خود را به انتظار می‌کشید. دلش می‌خواست این بار هم، هرچه زودتر این رنج شیرین به پایان برسد. آن روزها بیرون خانه هوا بارانی بود. دو فرزند خردسالش کنار پنجره قطرات باران را با لذت تماشا می‌کردند و چشمشان مرتب به دهان مادرشان بود به امید اینکه اجازه خروجشان از خانه را بدهد و برای بازی زیر باران بروند. اما باران شرق جاسک با باران جاهای دیگر خیلی فرق داشت. همیشه رگباری بود و با شدت زیادی می‌بارید. این بار اما باران جور دیگری شده بود. هر لحظه شدیدتر و سنگین‌تر می‌شد. آنقدری که شوهرش و اهالی روستا را ناگزیر کرده بود تا به همراه بولدوزری که یکی از اقوام داشت، بروند و #سیل_بندی را بر سر راه رودخانه نزدیک روستا ببندند و از آمدن سیلاب به داخل روستا جلوگیری کنند. این خاصیت رودخانه‌های جاسک است که همگی #فصلی و سرکش هستند.
undefinedباران شدیدتر می‌شد و مدام نگاهش به در بود و آرام و قرار نداشت. بچه‌ها را صدا زد و محکم آن‌ها را در آغوش گرفت. صدایی به گوشش رسید. انگار بند از دلش پاره کنند...صدای در بود. میان چهارچوب در پدر بچه‌ها خیس و نگران ایستاده بود. معلوم بود تلاششان برای مهار نتیجه‌ای نداشت.مرد سراسیمه و بدون مقدمه گفت: «هرچه سریع‌تر وسایل ضروری را بردار باید از خانه بیرون برویم. سیلاب تا ۵ دقیقه دیگر به خانه‌های روستا می‌رسد.» خشکش زده بود. با طفلی در شکم و دو فرزند کوچک چگونه به آسانی خانه‌ای را که سال‌ها با سختی آن را بنا کرده و لوازمش را خریداری کردند رها کند؟!چاره‌ای نبود. باید عجله می‌کرد.با عجله قدری از وسایل ضروری را برداشت. همسرش در حالی که دست بچه‌ها را محکم در دستانش می‌فشرد با شرمندگی گفت راه‌ها هم بسته شده و ماشین‌ها نمی‌توانند به روستا بیایند. باید هرچه سریعتر با پای پیاده خودمان را به جاده اصلی برسانیم. ماشین‌ها آنجا منتظرمان هستند تا ما را به روستاهای امن‌تری ببرند. وحشت تمام وجودش را گرفته بود اما جای هیچ تأملی نبود سیل داشت لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. با عجله از خانه بیرون رفتند و به هر سختی بود به اهالی ملحق شدند.
undefinedهمه به تکاپو افتاده بودند. مردان روستا به همراه افراد سالخورده و زنان و فرزندانی که بیشترشان خردسال بودند با عجله و به سختی در گل و لای تلاش می‌کردند تا خود را به جاده ماشین رو برسانند. ترس از دست دادن خانواده به خصوص بچه‌ها، سرمایه و تنها خانه‌ای که احتمال از دست دادنش هر لحظه محتمل‌تر می‌شد لحظه‌ای آرامش نمی‌گذاشت. ناگهان ترسی فراتر از آنچه که فکرش را می‌کرد تمام وجودش را فرا گرفت.یادش رفته بود که در این راه دشوار موجودی را هم با خودش حمل می‌کند. راهی که هر آن احتمال به زمین خوردن در آن زیاد بود و معلوم نبود چند دقیقه دیگر به پایان برسد. تمام قدرتش را جمع کرد. باید خودش را در آن شرایط سخت آرام می‌کرد.نگاهی به آسمان کرد... گویی نوری در دلش روشن شود. انگار کسی در قلبش مدام این جمله را زمزمه می‌کرد که تا خدا هست امید هم هست.با طفلش شروع به صحبت کرد: «عزیز مادر نگران نباش آنقدر برایم ارزشمندی که به خاطرت حاضرم تمام سختی‌ها را به جان بخرم ولی تو سالم بمانی».حفظ تعادل در زمین گل آلود و لغزان خیلی سخت است اما تمام سعیش را می‌کرد تا این بار با قدم‌هایی استوارتر پا بر زمین بگذارد. چیزی نمانده بود. کم کم ماشین‌ها هم داشتند دیده می‌شدند. در آن باران انگار چشمانش هم قوی‌تر شده بود. پدر شوهرش را می‌دید که در ماشین منتظرشان نشسته است. اشک در چشمانش حلقه بست. دیگر تمام شد. به هر سختی بود همه به سلامت به جاده رسیدند.کمی بعد به منزل پدری شوهرش در روستای #محمدآباد که بالاتر از روستای خودشان بود رفتند تا باران‌ها و سیلاب فروکش کنند و آرام بگیرند.

۱۸:۰۴