یکی از مسائل و چالش¬های مهم اخلاقی که مکاتب اخلاقی در زمینه مرگ و زندگی از پیش باآن روبرو بودند بحث مرگ بی درد بوده است اکنون با وجود پیشرفت های علم پزشکی و تجهیزات پزشکی که به بیشتر زنده ماندن یک بیمار کمک میکند این مساله بروز بیشتری پیدا کرده است...
۱۵:۱۹
در این ایام بازار کلیپ¬ها و تصاویر و نوشته جات مختلف در مورد راهنمایی زوار اربعین داغ داغ است ، تلویزیون و رادیو اربعین و فضای مجازی به زودی پر میشود از نکات مهم وضروری این سفر اما این نوشته تلاش دارد از زاویه متفاوتی به این سفر و لوازمش نگاه کند و نکاتی برخاسته از تجربیات شخصی را بیان کند...
۱۸:۳۲
از چند روز قبل اربعین بخش اعظمی از مردم به قبله عاشقان راهی می شوند بخش کمی باقی می مانند و سعی می کنند با کارهایشان خود را به امام (علیه السلام) نزدیک کنند. بعضی از بچه های مسجد فاطمه زهرا(سلام الله علیها) جا ماندن وخودشون رو با کاراشون به امام حسین (علیه السلام) نزدیک کردند...
۱۴:۵۵
کربلا کرب بلاست مانند هیچ جای دیگر نیستهر جای دیگر که بروی اما تجربه کربلا رفتن نمی شود...زمزمه هایش از اربعین سال گذشته در سرم شکل گرفت اما آنقدر جدی نبودتا اواسط تابستان امسال هم هنوز مردد بودم که امسال اربعین کربلا بروم؟با خانواده بروم؟ یا با بچه های کانون؟
۱۱:۲۹
جماعت بر حاشیه ساحل نشسته بودند. سال ها بود که آن جا بودند. در همان کناره زندگی و روزگارشان را سپری می کردند. قایق هایشان را یک سو انداخته بودند و در امتداد حاشیه ساحل به زندگی خود می پرداختند و هر کس سهمی از آن حاشیه داشت. آن روز هم مانند روزهای گذشته، نشسته و منتظر رزقی بودند که دریا برایشان می آورد...
۱۵:۴۸
ما یعنی بچه های مسجد فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هر هفته به منازل شهدا میرویم، و برای هر کاری یک مسئول داریم...
۱۹:۴۰
فرض کنید شما مسئول امور مالی یک مجموعه هستید. وقتی که می خواهید کار را شروع کنید، بیشترین اطلاعاتی که در اختیار شماست چند دفتر دریافت و پرداخت و فاکتور می باشد. و شما هیچ گونه اطلاعاتی در مورد منابع مالی، نحوه ارتباط با سازمان های دیگر و... ندارید...
۱۷:۵۹
باز هم ایام انتخابات شده و خود،حق پنداری ها و غیر،باطل انگاری ها رونق یافته... عده ای هم که اغلب مسن ترها هستند تنور وحدت و ائتلاف را داغ می کنند.جوان تر ها اما خیلی اهل مصلحت ها و مآل اندیشی های مسن تر ها نیستند لذا ایده ی گروه ریش سفید را نمی پسندند...
۵:۳۱
نوشتن را لذتی است وصف ناپذیر اصلا درمان درد است نوشتن چه با مخاطب چه بی مخاطب لذت بخش است متن هایی که برای دل خودت و در گوشه ای خلوت از زندکی مینویسی آرامش روح است مسکن اعصاب.
۱۲:۱۴
آخرین خانه شهیدی که حضوری رفتیم منزل شهید برجعلی زاده بود. بعد از اون به دلیل شیوع ویروس کرونا خانه شهیدی نرفتیم و بعد از چند هفته گفتند که قراره خانه شهید را به صورت مجازی برگزار کنند که می شد آخرین خانه شهید در سال ۱۳۹۸.
۲:۱۴
"ما"یی که قرار بود برای رسیدن به خورشید، دل به دریا بزنیم، حالا باید سفت و محکم صندلی مان را بچسبیم که مبادا از زندگی، که مثل ساعت - دقیقاً مثل ساعت - در حال کار کردن است، عقب بمانیم.عیب از آنها بود.
۱۴:۲۷
صبح با تکرار چندین باره صدای زنگ هشدار گوشی از خواب بیدار می شوم تا شب که دوباره از فرط خستگی بخواب روم و روز از نو میشود. بی آنکه روزی را سپری کرده باشم! قبل تر ها، آن زمان که بچه تر بودم از صبح با دلی پر از شور و امید بیدار میشدم.
۱۵:۲۱
اوایل ترم زمستانه بود، کلاسها هنوز با قوت برگزار نمی شدند، تازگی ها هم خبر پخش یک ویروس جدید در چین خبرساز شده بود و مدام گفته می شد: ووهان چین، ووهان چین. اسم این شهر را هم تا به حال نشنیده بودم، حداقل این ویروس، ووهان را سر زبان ها انداخته بود، بالاخره هر جایی به یک چیزی مشهور می شود....
۱۵:۳۸
چرا واقعا اینجوریه؟!وقتی کسی میاد مسجد آقاکبیر موندگار میشه!انگار دل کندن براش سخت میشه...
۱۴:۲۴
سال ۹۸ برای ما دانش آموزان سال عجیب و پر از اتفاقات عجیب و تجربه نشدهای بود، مدام مدارس به دلایل مختلف تعطیل میشد؛ اوایل با آلوگی هوا شروع شد و بعد در میانه و اواخر پاییز خبر از آنفولانزایی به نامN1H1.
۲۰:۵۸
اصولاً انتخاب رشته فرایند مهمی در دوره درس خواندن و پیدا کردن مسیر زندگی است که اگه اون رو سر سری بگیرید و ولش کنید ضربه بدی به ادامه فرایند تحصیل شما میزنه...
۱۳:۳۰
...باید مسیر خودمان از این لحظه تا تابستان را مشخص می کردیم و مطابق یک برنامه پیش می رفتیم تا قدم به قدم به هدفمان نزدیک شویم، از طرفی این مسیر برایمان تقریبا گنگ و نامعلوم بود و تجربه چنین کاری را نداشتیم...
۲۰:۴۶
در همه جای دنیا برای تقسیم مسئولیت قاعدهاش این است که هر سازمان یا نهاد، بعد از اینکه یک سری وظایف و مسئولیتها را برای خودش مشخص کرد، آنها را بین نیروهایش تقسیم میکند. یکی میشود رئیس، یکی معاون فلان و دیگری مشاور بهمان و همین طور تا آخر. اما تقسیم مسئولیتی که ما در نشریهمان انجام دادیم، جور دیگری بود و با این خیلی فرق داشت.
۱۱:۲۹
عرض شد که علاقه به فوتبال و کتاب و کار تیمی دست به دست هم داد تا پای من به گود فرهنگی مسجد آقا کبیر باز شود. بعد آن جا تیم شدیم و تصمیم گرفتیم نشریه بزنیم. هم اینک ادامه ماجرا...
۱:۰۱
اولش یک حس غلغلکی ته جفت پاهایم احساس کردم. حس کردم چیزی دارد وُل می خورد. یک مقدار که بیشتر راه رفتم، غلغلکشان رفته رفته شبیه درد شدن و چند دقیقه بعد انگار که کف هردو پایم آتش گرفته باشند...
۱۸:۵۷