۲۰ مهر
بازارسال شده از گروه تولید محتوا
#به_وقت_نیایشساعت۱۷:۵۱ اذان مغرب به وقت البرز🪸امام رضا عليه السلام
در ناميدن خداوند عز و جل به اللّه ، اقرار به ربوبيت و يگانى او نهفته است .️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
در ناميدن خداوند عز و جل به اللّه ، اقرار به ربوبيت و يگانى او نهفته است .️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
۲۲:۱۲
۲۱ مهر
بازارسال شده از سرباز امام زمان
•به نام خدا•#رویای_کلماترمان برزخ اما.....#پارت۴۰۹
وقتی هم که خونواده ی حاج عمو رفتن عمه که می خواست چمدونش رو ببنده قبل از شروع کارش رو به من گفت:عمه –ساکت نمون . اگر نمی خوای جوابشون ندی باشه نده، ولی یادبگیر آدم هایی مثل ملیكا رو تو خونه ت راه ندی . هر چشمی محرم به دیدن اوضاع زندگی آدم نیست.اینجوری از دست حرفای پوچشون هم راحت ميشی و چه راه حل خوبی بهم یاد داد.اما هیچ وقت فكرش رو نم کردم که به خاطر حرفای عمه،ملیكا بیش از گذشته ازم کینه به دل بگیره.از طرفی کی فكرش رو ميکرد همین ملیكا محرکی باشه برای.........روز دوم محرم بود و شب قبل عمه رفته بود . کلاس نداشتم و با خیال راحت آروم آروم به کارام می رسیدم. سوپ امیرمهدی رو ریختم تو مخلوط کن و در حالی که داشتم فكر میکردم عمه چه حرفی با خان عمو زده،دستگاه رو روشن کردم ، هر چی گفته بود معلوم بود چندان خوشایند خان عمو نبود که صورتش موقع خداحافظی اونجور تو هم بود . یعنی حرفای ملیكا رو گفته بود ؟ یا بی تفاوتی و گاه همراهی زن عموی امیرمهدی رو ؟از من طرفداری کرده بود و یا فقط گفته بود حرفای ملیكا درست نبوده ؟دست بردم و در مخلوط کن رو برداشتم تا سوپ داخلش رو هم بزنم که با ریختن مقداری از مایه ی داخلش روی دستم ، سریع خاموشش کردم.اصلا حواسم نوبد دستگاه روشنه . نفس عمیقی کشیدم. شانس آوردم که خیلی داغ نبود . دستم رو سریع زیر شیر آب گرفتم تا همون داغی اندک هم پوستم رو اذیت نكنه. دوباره سمت دستگاه رفتم . مایه رو هم زدم . کمی هم بهش آب اضافه کردم تا رقیق تر شه . و باز دستگاه رو روشن کردم.وقتی آماده شد ریختم داخل ظرف و بردم اتاق . گاواژ رو برداشتم و به سمت لب های امیرمهدی بردم . اما...نگاهش کردم . نگاهم ميکرد و لب هاش رو بسته نگه داشته بود . آروم گفتم:من –دهنتو باز کن امیرمهدی . ميدونم گرسنه ای.اما لبهاش تكون نخورد. چرا فكر می کردم آدمی که کنترل لبخندش رو داره نمیتونه خودش غذا بخوره. اخم کردم:من –گرسنه ميمونی عزیزم . دهنتو باز کن.باز هم به همون حالت بود . دست بردم تا دهنش رو به زور باز کنم که لب هاش رو بر هم فشرد. مستأصل نگاهش کردم . حالا که می فهمید اطرافش چی ميگذره نمی تونستم بر خلاف میلش مجبورش کنم به کاری به ناچار باباجون رو صدا کردم و بعد از کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره باباجون با ترس ، کمی از سوپ پوره شده ش رو به دهنش گذاشت و در کمال شگفتی ، تونست غذاش روقورت بده.نگاه شاد و پر اشک باباجون با نگاه پر امیدم تلاقی کرد.امیرمهدی من داشت خوب ميشد . مغزش داشت پردازش ميکرد . عصب هاش در حال کار بودن .امیرمهدی من داشت به زندگی بر می گشت.*رو به باباجون ، متعجب و ناباور گفتم:من –بگم بیاد اینجا ؟ باباجون لبخند مهربونی زد:باباجون –چه اشكالی داره بابا ؟من –من حتی حاضر نیستم ببینمش اونوقت بگم بیاد اینجا ؟ باباجون –شاید واقعاً حرفی داشته باشه ؟ ناباور خندیدم:من –حرف داشته باشه ؟ به خدا که پویا رو نمیشناسین.
نویسنده:گیسوی پاییز
وقتی هم که خونواده ی حاج عمو رفتن عمه که می خواست چمدونش رو ببنده قبل از شروع کارش رو به من گفت:عمه –ساکت نمون . اگر نمی خوای جوابشون ندی باشه نده، ولی یادبگیر آدم هایی مثل ملیكا رو تو خونه ت راه ندی . هر چشمی محرم به دیدن اوضاع زندگی آدم نیست.اینجوری از دست حرفای پوچشون هم راحت ميشی و چه راه حل خوبی بهم یاد داد.اما هیچ وقت فكرش رو نم کردم که به خاطر حرفای عمه،ملیكا بیش از گذشته ازم کینه به دل بگیره.از طرفی کی فكرش رو ميکرد همین ملیكا محرکی باشه برای.........روز دوم محرم بود و شب قبل عمه رفته بود . کلاس نداشتم و با خیال راحت آروم آروم به کارام می رسیدم. سوپ امیرمهدی رو ریختم تو مخلوط کن و در حالی که داشتم فكر میکردم عمه چه حرفی با خان عمو زده،دستگاه رو روشن کردم ، هر چی گفته بود معلوم بود چندان خوشایند خان عمو نبود که صورتش موقع خداحافظی اونجور تو هم بود . یعنی حرفای ملیكا رو گفته بود ؟ یا بی تفاوتی و گاه همراهی زن عموی امیرمهدی رو ؟از من طرفداری کرده بود و یا فقط گفته بود حرفای ملیكا درست نبوده ؟دست بردم و در مخلوط کن رو برداشتم تا سوپ داخلش رو هم بزنم که با ریختن مقداری از مایه ی داخلش روی دستم ، سریع خاموشش کردم.اصلا حواسم نوبد دستگاه روشنه . نفس عمیقی کشیدم. شانس آوردم که خیلی داغ نبود . دستم رو سریع زیر شیر آب گرفتم تا همون داغی اندک هم پوستم رو اذیت نكنه. دوباره سمت دستگاه رفتم . مایه رو هم زدم . کمی هم بهش آب اضافه کردم تا رقیق تر شه . و باز دستگاه رو روشن کردم.وقتی آماده شد ریختم داخل ظرف و بردم اتاق . گاواژ رو برداشتم و به سمت لب های امیرمهدی بردم . اما...نگاهش کردم . نگاهم ميکرد و لب هاش رو بسته نگه داشته بود . آروم گفتم:من –دهنتو باز کن امیرمهدی . ميدونم گرسنه ای.اما لبهاش تكون نخورد. چرا فكر می کردم آدمی که کنترل لبخندش رو داره نمیتونه خودش غذا بخوره. اخم کردم:من –گرسنه ميمونی عزیزم . دهنتو باز کن.باز هم به همون حالت بود . دست بردم تا دهنش رو به زور باز کنم که لب هاش رو بر هم فشرد. مستأصل نگاهش کردم . حالا که می فهمید اطرافش چی ميگذره نمی تونستم بر خلاف میلش مجبورش کنم به کاری به ناچار باباجون رو صدا کردم و بعد از کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره باباجون با ترس ، کمی از سوپ پوره شده ش رو به دهنش گذاشت و در کمال شگفتی ، تونست غذاش روقورت بده.نگاه شاد و پر اشک باباجون با نگاه پر امیدم تلاقی کرد.امیرمهدی من داشت خوب ميشد . مغزش داشت پردازش ميکرد . عصب هاش در حال کار بودن .امیرمهدی من داشت به زندگی بر می گشت.*رو به باباجون ، متعجب و ناباور گفتم:من –بگم بیاد اینجا ؟ باباجون لبخند مهربونی زد:باباجون –چه اشكالی داره بابا ؟من –من حتی حاضر نیستم ببینمش اونوقت بگم بیاد اینجا ؟ باباجون –شاید واقعاً حرفی داشته باشه ؟ ناباور خندیدم:من –حرف داشته باشه ؟ به خدا که پویا رو نمیشناسین.
نویسنده:گیسوی پاییز
۱۴:۲۷
بازارسال شده از fatemeh chamankar
۱۸:۴۸
بازارسال شده از مطالب مناسبتی و موضوعی برای ادمینها
۲۰:۳۶
بازارسال شده از گروه تولید محتوا
۲۰:۳۷
بازارسال شده از ادموهوا؛)
#به_وقت_نیایشساعت ۱۱:۵۴ اذان ظهر به افق البرزحکمت شماره۳۸۶ و فرمود (ع): هر كس در طلب چيزى برخيزد، يا همه آن را به دست خواهد آورد يا بخشى از آن را.#نهجالبلاغه️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
۲۰:۳۷
بازارسال شده از گروه تولید محتوا
#به_وقت_نیایشساعت ۱۷:۴۹اذان مغرب به وقت البرز🪸امام رضا عليه السلام :
امامت ريشه بالنده اسلام و شاخه برافراشته آن است.️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
امامت ريشه بالنده اسلام و شاخه برافراشته آن است.️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
۲۰:۳۷
بازارسال شده از سرباز امام زمان
•به نام خدا•#رویای_کلماترمان برزخ اما.....#پارت۴۱۰
باباجون –بذار بیاد وضع امیرمهدی رو ببینه شاید ببینه و عبرت بگیره.نمی دونستن که پویا یه بار اومده بود و امیرمهدی رو تو بیمارستان دیده بود.نمی دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.نمی دونستن پویا از اون دست آدم هاست که می بینه و عبرت نمی گیره. پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود. حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد . اونا نه از اتفاق اون روز تو بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو می شناختن. دستم رو گرفت:باباجون –امیرمهدی که داره خوب ميشه . خدا بهش فرصت دوباره زندگی کردن داده . تو هم به بنده ی خدا یه فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگی برگرده . همین سه روز از زندون بیرونه.با درخواست مرخصی از طرف باباجون موافقت شده بود و پویا از روز قبل اومده بود مرخصی.همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم . گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون می خواد من رو ببینن. با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن . اما باباجون ازم میخواست که به پویا فرصت بدم. خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستی داشته . چون می دونستم پویا سمج و بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتی ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن و حالا باباجون ازم می خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.وقتی دید که در سكوت نگاهش ميکنم ، گفت:باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعی می کنم زودتر بیام خونه طاهره هم که خونه ست دیگه نگران چی هستی ؟آروم گفتم "هیچی "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمی خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون روبه روم رو زمین بندازم. با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها بدون مرجان و سمیرا. دو روز مونده بود تا تاسوعا. از وقتی به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشدکرد نسبت به حضورش حس خوبی نداشتم . من به خوبی می شناختمش و می دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن بودم این شخص درست بشو نیست.از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم. باورنكردنی بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایی پی در پی مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به اوج فعالیتش بود.دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولی لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در همون حین گفتم:من –آروم ميشی. اولشه عزیزم آروم آروم نفس بكش .دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمی گیره.نفس عمیقی از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره حس آرامش رو با خوب شدن تدریجی امیرمهدی به وجودم تزریق می کرد.اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمی ذاشت تمام و کمال لذت ببرم . من می ترسیدم .. واقعاً می ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز برام شر درست کنه. می ترسیدم که زندگی نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایی بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمانسیاه و سفید می ترسه. همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتی داشتم به امیرمهدی صبحانه می دادم ، نتونم خویشتن داری کنم . وقتی سومین قاشق از فرنی گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.و یواش یواش نگاه بالا آوردم. لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره.نگاهم کرد. عمیق و پر از حرف و من اون لحظه اصلا به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبی می فهمه و ميتونه تشخیص بده پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.من انقدر غرق در دلشوره و حرف ناگفته ی چشماش بودم که ندیدم این واکنش واضح رو.من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدنی که همه ی آرزوم بود. من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ... خوره ای روحم رو ذره ذره می خورد و پیش می رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
نویسنده:گیسوی پاییز
باباجون –بذار بیاد وضع امیرمهدی رو ببینه شاید ببینه و عبرت بگیره.نمی دونستن که پویا یه بار اومده بود و امیرمهدی رو تو بیمارستان دیده بود.نمی دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.نمی دونستن پویا از اون دست آدم هاست که می بینه و عبرت نمی گیره. پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود. حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد . اونا نه از اتفاق اون روز تو بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو می شناختن. دستم رو گرفت:باباجون –امیرمهدی که داره خوب ميشه . خدا بهش فرصت دوباره زندگی کردن داده . تو هم به بنده ی خدا یه فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگی برگرده . همین سه روز از زندون بیرونه.با درخواست مرخصی از طرف باباجون موافقت شده بود و پویا از روز قبل اومده بود مرخصی.همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم . گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون می خواد من رو ببینن. با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن . اما باباجون ازم میخواست که به پویا فرصت بدم. خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستی داشته . چون می دونستم پویا سمج و بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتی ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن و حالا باباجون ازم می خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.وقتی دید که در سكوت نگاهش ميکنم ، گفت:باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعی می کنم زودتر بیام خونه طاهره هم که خونه ست دیگه نگران چی هستی ؟آروم گفتم "هیچی "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمی خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون روبه روم رو زمین بندازم. با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها بدون مرجان و سمیرا. دو روز مونده بود تا تاسوعا. از وقتی به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشدکرد نسبت به حضورش حس خوبی نداشتم . من به خوبی می شناختمش و می دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن بودم این شخص درست بشو نیست.از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم. باورنكردنی بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایی پی در پی مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به اوج فعالیتش بود.دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولی لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در همون حین گفتم:من –آروم ميشی. اولشه عزیزم آروم آروم نفس بكش .دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمی گیره.نفس عمیقی از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره حس آرامش رو با خوب شدن تدریجی امیرمهدی به وجودم تزریق می کرد.اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمی ذاشت تمام و کمال لذت ببرم . من می ترسیدم .. واقعاً می ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز برام شر درست کنه. می ترسیدم که زندگی نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایی بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمانسیاه و سفید می ترسه. همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتی داشتم به امیرمهدی صبحانه می دادم ، نتونم خویشتن داری کنم . وقتی سومین قاشق از فرنی گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.و یواش یواش نگاه بالا آوردم. لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره.نگاهم کرد. عمیق و پر از حرف و من اون لحظه اصلا به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبی می فهمه و ميتونه تشخیص بده پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.من انقدر غرق در دلشوره و حرف ناگفته ی چشماش بودم که ندیدم این واکنش واضح رو.من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدنی که همه ی آرزوم بود. من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ... خوره ای روحم رو ذره ذره می خورد و پیش می رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
نویسنده:گیسوی پاییز
۲۰:۳۸
#لطیفه😊
خانمه به شوهرش میگه :از حاج رحمان یاد بگیر، از بس زنشو دوست داره؛ بعد از فوت زنش مسجد ساخت به نام زنش
#شوهره میگه :عزیزم منم زمینشو خریدم، آمادهست؛ منتها تأخیر از خودته
#احکام_وقف#احکامشرعی🌷🌹🌷🌹🌷
#وقف یعنی واگذار کردن #زمین یا ملک به شخص خاص مثل وقف برای سادات ...یا عام مثل #مسجد...در وقف خصوصی همین که طرف بگوید قبول کردم ، آن خانه یا ... از ملک او خارج میشود و دیگر نمیتواند پشیمان شود.
ولی در وقف عمومی مثل مسجد قبول کردن لازم نیست بلکه همین که زمین را #وقف مسجد کردند وقف درست میشود
#احکام_یک_دقیقه_ای#احکام_شیرین
@rezvaneh_info
خانمه به شوهرش میگه :از حاج رحمان یاد بگیر، از بس زنشو دوست داره؛ بعد از فوت زنش مسجد ساخت به نام زنش
#شوهره میگه :عزیزم منم زمینشو خریدم، آمادهست؛ منتها تأخیر از خودته
#احکام_وقف#احکامشرعی🌷🌹🌷🌹🌷
#وقف یعنی واگذار کردن #زمین یا ملک به شخص خاص مثل وقف برای سادات ...یا عام مثل #مسجد...در وقف خصوصی همین که طرف بگوید قبول کردم ، آن خانه یا ... از ملک او خارج میشود و دیگر نمیتواند پشیمان شود.
ولی در وقف عمومی مثل مسجد قبول کردن لازم نیست بلکه همین که زمین را #وقف مسجد کردند وقف درست میشود
#احکام_یک_دقیقه_ای#احکام_شیرین
@rezvaneh_info
۲۰:۴۰
۲۲ مهر
بازارسال شده از fatemeh chamankar
۱۲:۳۴
۲۰:۲۲
بازارسال شده از گروه تولید محتوا
#به_وقت_نیایشساعت ۱۷:۴۸اذان مغرب به وقت البرز🪸امام رضا عليه السلام :
قلم تقدير خداوند بر خوشبختى كسى رقم خورَدْ كه ايمان آورد و تقوا پيشه كند. و بر بدبختى كسى رقم خورَدْ كه ايمان نياورد و نافرمانى كند.
️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
قلم تقدير خداوند بر خوشبختى كسى رقم خورَدْ كه ايمان آورد و تقوا پيشه كند. و بر بدبختى كسى رقم خورَدْ كه ايمان نياورد و نافرمانى كند.
️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
۲۰:۲۳
بازارسال شده از گروه تولید محتوا
۲۰:۲۳
بازارسال شده از ادموهوا؛)
#به_وقت_نیایشساعت ۱۱:۵۴ اذان ظهر به افق البرزحکمت شماره۳۸۷ و فرمود (ع): هر كس در طلب چيزى برخيزد، يا همه آن را به دست خواهد آورد يا بخشى از آن را.#نهجالبلاغه️╭─━─━━─━─╮ @rezvaneh_info╰─━─━━─━─╯
۲۰:۲۳
بازارسال شده از سرباز امام زمان
•به نام خدا•#رویای_کلماترمان برزخ اما.....#پارت۴۱۱
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود. رو به امیرمهدی آروم گفتم:من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نميدم. نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگی و پیچ شد. نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضی نیست و چرا نمی دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایتداده به حضور پویا،چقدر دلم می خواست می تونستم پویا رو تو خونه ی پایین می دیدم . اما ترس از شنیدن چیزهایی که باعث بشه نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلی بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم. میترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایی که آزاد بود در اونا هر کاری ... من می ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت لایه های چوبی در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش کسی نرسونه. ساعتی که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالا راهنمایی کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .اینجوری حس بهتری داشتم.بعد هم بی اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:من –پویا اینجاست . بلند حرف ميزنم که بشنوی. لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِنی بود لبخندش.به هال برگشتم.پویا روی یكی از مبل های تكی نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود. به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم اومدم حرف بزنیم .وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفی کنم .چقدر باعث خوشحالی بود حضور اندکش.نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم. اونم خیره نگاهم کرد. وقتی دید چیزی نميگم با حالت طلبكاری گفت :پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه. پوزخندی زدم:من –نميدونم تو چی فكر ميکنی ؟ شونه ای بالا انداخت:پویا –من هر جا دلم بخواد ميرم.من –هنوزم بعد از این همه مسئله و مشكلی که پشت سر گذاشتی خودخواه و پر توقعی. پوزخندی زد و کمی به جلو خم شد:پویا –اگه اینجوری بودم چرا عاشقم شدی ؟ یه زمان هایی توی زندگی آدم هست که دلش ميخواد بزنه و دنیا رو نابود کنه . اونم درست زمانی که حماقت هامون رو به رخمون میکشن.دلم می خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از اون .... زخمی روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمک بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟ دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم و بعد با حرص به بیرون دادم . سعی کردم قبل از دادنجوابی که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و دودش هم تو چشم خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی خودم رو بگیرم. آروم اما قاطع جواب دادم:من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز ... تو از جنس اینا نیستی. منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .چرا نمی دید که من با مارال گذشته یكی نیستم ؟شال روی سرم رو می دید ... مانتوی بلندم رو می دید .. جوراب های مشكیم رو می دید ... صورت بی آرایشم رو می دید و باز این حرف رو ميزد. سری به تأسف تكون دادم.من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم و چقدر تلاش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم و یا لحن تندم می تونست جرقه ی آتیش دیگه ای باشه که زندگیم رو به بازی بگیره.پویا –چشمات رو بستی و شدی غلام حلقه به گوش اینا.من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم . واقعیت این آدما خداست . نميشه خدا رو انكار کرد . مسیر درست هم همینه . صداش تشر گونه شد:پویا –مسیر درست اینا لچک سَر کردنه ؟ من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.پویا –کِی خدا گفته مثل داهاتیا و امل ها پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کنی ؟ نفس عمیقی کشیدم:من –اگه یه بار قرآن رو خونده بودی اینجوری حرف نمی زدی. باز هم پوزخند زد:پویا –جدی ؟دقیقاً کجاش از این حرفا زده ؟من –برو بخون تا ببینی.پویا –حوصله ندارم بخونم . تو بگو.من –نه من اون آدمی هستم که انقدر تو شناخت خدا و کتابش تبحر داشته باشم که بتونم با قدرت بیانم ذهنت رو به سمتش ببرم و نه تو اون آدمی که دلش بخواد بشنوه و قبول کنه تا وقتی تو منتظری با هر حرفم جبهه
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود. رو به امیرمهدی آروم گفتم:من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نميدم. نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگی و پیچ شد. نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضی نیست و چرا نمی دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایتداده به حضور پویا،چقدر دلم می خواست می تونستم پویا رو تو خونه ی پایین می دیدم . اما ترس از شنیدن چیزهایی که باعث بشه نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلی بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم. میترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایی که آزاد بود در اونا هر کاری ... من می ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت لایه های چوبی در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش کسی نرسونه. ساعتی که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالا راهنمایی کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .اینجوری حس بهتری داشتم.بعد هم بی اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:من –پویا اینجاست . بلند حرف ميزنم که بشنوی. لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِنی بود لبخندش.به هال برگشتم.پویا روی یكی از مبل های تكی نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود. به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم اومدم حرف بزنیم .وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفی کنم .چقدر باعث خوشحالی بود حضور اندکش.نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم. اونم خیره نگاهم کرد. وقتی دید چیزی نميگم با حالت طلبكاری گفت :پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه. پوزخندی زدم:من –نميدونم تو چی فكر ميکنی ؟ شونه ای بالا انداخت:پویا –من هر جا دلم بخواد ميرم.من –هنوزم بعد از این همه مسئله و مشكلی که پشت سر گذاشتی خودخواه و پر توقعی. پوزخندی زد و کمی به جلو خم شد:پویا –اگه اینجوری بودم چرا عاشقم شدی ؟ یه زمان هایی توی زندگی آدم هست که دلش ميخواد بزنه و دنیا رو نابود کنه . اونم درست زمانی که حماقت هامون رو به رخمون میکشن.دلم می خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از اون .... زخمی روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمک بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟ دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم و بعد با حرص به بیرون دادم . سعی کردم قبل از دادنجوابی که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و دودش هم تو چشم خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی خودم رو بگیرم. آروم اما قاطع جواب دادم:من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز ... تو از جنس اینا نیستی. منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .چرا نمی دید که من با مارال گذشته یكی نیستم ؟شال روی سرم رو می دید ... مانتوی بلندم رو می دید .. جوراب های مشكیم رو می دید ... صورت بی آرایشم رو می دید و باز این حرف رو ميزد. سری به تأسف تكون دادم.من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم و چقدر تلاش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم و یا لحن تندم می تونست جرقه ی آتیش دیگه ای باشه که زندگیم رو به بازی بگیره.پویا –چشمات رو بستی و شدی غلام حلقه به گوش اینا.من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم . واقعیت این آدما خداست . نميشه خدا رو انكار کرد . مسیر درست هم همینه . صداش تشر گونه شد:پویا –مسیر درست اینا لچک سَر کردنه ؟ من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.پویا –کِی خدا گفته مثل داهاتیا و امل ها پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کنی ؟ نفس عمیقی کشیدم:من –اگه یه بار قرآن رو خونده بودی اینجوری حرف نمی زدی. باز هم پوزخند زد:پویا –جدی ؟دقیقاً کجاش از این حرفا زده ؟من –برو بخون تا ببینی.پویا –حوصله ندارم بخونم . تو بگو.من –نه من اون آدمی هستم که انقدر تو شناخت خدا و کتابش تبحر داشته باشم که بتونم با قدرت بیانم ذهنت رو به سمتش ببرم و نه تو اون آدمی که دلش بخواد بشنوه و قبول کنه تا وقتی تو منتظری با هر حرفم جبهه
۲۰:۲۳
بازارسال شده از گرافیک رضوانه
۲۰:۲۴
۲۰:۲۹
۲۰:۲۹
۲۳ مهر
بازارسال شده از fatemeh chamankar
۵:۴۳
مطالب مناسبتی و موضوعی برای ادمینها
تصویر
چرا کانال نرفته؟
۱۳:۲۷