جلسه اول ارائه مباحث جلد دوم کتاب #راه_رشد در حال برگزاریست https://event.alocom.co/class/esalavi/mehramom
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
۱۲:۲۵
به رسم #پنجشنبهها مستند داستانی#جنگ_به_روستای_ما_آمد
قسمت سوم
باورم نمیشد که با آن شلوغي و دود و ماشین های سوخته ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخود آگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باري كه داشت روي شانه هايم سنگینی می کرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بی صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می خواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه ها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچه ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشین های سوخته ای که بین راه مانده بودند. خانه های ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر . یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می سپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که می خواست دلشوره هایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود. اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می رسید .خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکري نكرده بوديم. باید به جبیل می رفتیم. خانه مادرم.اما چرا می گوید بروید؟ مگر خودش نمی آید با ما؟ با نگرانی پرسیدم - خودت با ما نمیای؟سرش را تکان داد و گفت می دانی که نمی توانم. می دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می پوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه ها را تنهايي و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمی توانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه ها را به چه کسی می سپاری و می روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمی توانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش می کردم. یاد زن هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زن هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهر هایشان را لرزاندند . پاهایشان را. نه من نمی خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم ودختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرف هایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می دانست. حالا یعنی باید برای دومین بار منتظر خبر شهادت همسرم می شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می دانستم زنی که تصمیم می گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زن ها و بچه ها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ ساله ام بی خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم. هنوز نگاه همسرم می کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا ... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیامد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم . همیشه می گفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. می خندید و می گفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را می دید؟ نمی دانم.دست هایم را محکم گرفت بین دست هایش انگار که می دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی زنم :- نگران نباش. سرم را تکانی دادم و با دستانی که می لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم .جنگنده ها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود می داد. صدای انفجار قطع نمی شد. هر کس به سمتی می رفت. باید به سمت جبیل می رفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرین بار بخواهم نگاهش کنم. لبخند می زد و دست تکان می داد. دخترها از ماشين صدايش مي زدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمی داد ديگر . می دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشک هایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را می گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن ها و بچه ها را سالم به جبیل می رساندم.
ادامه دارد ...
راوی : زنی از جنوب لبنان
#زنانههاییازجنگ به قلم رقیه کریمی
https://eitaa.com/etekaf_madari
قسمت سوم
باورم نمیشد که با آن شلوغي و دود و ماشین های سوخته ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخود آگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باري كه داشت روي شانه هايم سنگینی می کرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بی صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می خواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه ها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچه ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشین های سوخته ای که بین راه مانده بودند. خانه های ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر . یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می سپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که می خواست دلشوره هایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود. اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می رسید .خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکري نكرده بوديم. باید به جبیل می رفتیم. خانه مادرم.اما چرا می گوید بروید؟ مگر خودش نمی آید با ما؟ با نگرانی پرسیدم - خودت با ما نمیای؟سرش را تکان داد و گفت می دانی که نمی توانم. می دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می پوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه ها را تنهايي و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمی توانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه ها را به چه کسی می سپاری و می روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمی توانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش می کردم. یاد زن هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زن هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهر هایشان را لرزاندند . پاهایشان را. نه من نمی خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم ودختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرف هایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می دانست. حالا یعنی باید برای دومین بار منتظر خبر شهادت همسرم می شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می دانستم زنی که تصمیم می گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زن ها و بچه ها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ ساله ام بی خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم. هنوز نگاه همسرم می کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا ... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیامد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم . همیشه می گفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. می خندید و می گفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را می دید؟ نمی دانم.دست هایم را محکم گرفت بین دست هایش انگار که می دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی زنم :- نگران نباش. سرم را تکانی دادم و با دستانی که می لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم .جنگنده ها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود می داد. صدای انفجار قطع نمی شد. هر کس به سمتی می رفت. باید به سمت جبیل می رفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرین بار بخواهم نگاهش کنم. لبخند می زد و دست تکان می داد. دخترها از ماشين صدايش مي زدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمی داد ديگر . می دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشک هایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را می گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن ها و بچه ها را سالم به جبیل می رساندم.
ادامه دارد ...
راوی : زنی از جنوب لبنان
#زنانههاییازجنگ به قلم رقیه کریمی
https://eitaa.com/etekaf_madari
۹:۳۴
۱۳:۳۱
۱۷:۳۲
۸:۰۷
۱۷:۳۶
۸:۳۰
۸:۵۰
۱۳:۳۰
۱۳:۳۱
۱۶:۳۰
۱۶:۳۱
۱۳:۳۰
جلسه دوم ارائه مباحث جلد دوم کتاب #راه_رشد در حال برگزاریست https://event.alocom.co/class/esalavi/mehramom
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
۱۲:۳۴
۶:۲۷
۹:۰۷
#ارسالی_از_شما قشنگترین لحظه من تو زندگی، لحظهایه که بچهام میخندن🥹 اون لحظه انگار دنیارو بهم میدنو لحظهای که گریه میکنن بشدددددت بهم میریزم و انگار کاخ آرزوهام فرو میریزه وااای خنده بچها واقعا زیباترین تصویر دنیاست ولی بنظرم باید بدونیم که گریه بچها هم طبیعیه و این فکر رو از ذهنمون خارج کنیم که اونها با گریه کردن دارن میگن ما مادر خوبی نیستیم یا ... و حالمون بهم بریزه گریه بچها بیشتر از سر اینه که نمیتونن خوب خواستشون رو بیان کنن
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
۱۲:۳۱
#ارسالی_از_شما
مامان بودن لحظات خوب که خیلی زیاد داره ولی لحظات اعصاب خردکنم خیلی زیاد داره من از مریضی بچها متنفرررررررمنق نقو میشن نمیفهمی کجاشون درد میکنه دارو نمیخورن و....
عزیزم حق دارین خدا همه کوچولوهای مریض رو بحق این روز عزیز شفا بده
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
مامان بودن لحظات خوب که خیلی زیاد داره ولی لحظات اعصاب خردکنم خیلی زیاد داره من از مریضی بچها متنفرررررررمنق نقو میشن نمیفهمی کجاشون درد میکنه دارو نمیخورن و....
عزیزم حق دارین خدا همه کوچولوهای مریض رو بحق این روز عزیز شفا بده
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
۱۲:۳۳
#ارسالی_از_شما
من اگ بشقاب غذاشو دخترم تا اخر بخوره انگاری کوه رو فتح کردم🫠
عزیزم.... واقعا زندگی ما مامانا پر از لحظات چالشیه خدا به هممون صبر بده
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
من اگ بشقاب غذاشو دخترم تا اخر بخوره انگاری کوه رو فتح کردم🫠
عزیزم.... واقعا زندگی ما مامانا پر از لحظات چالشیه خدا به هممون صبر بده
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
۱۵:۰۱
#ارسالی_از_شما امروز دخترم خودش بدون تذکرای مداوم من مشقاشو نوشت میگ مامان بخاطر اینکه روز مادر بود دلم میخواست دیگ بخاطر مشقای من عصبانی نشی آااااخ که انقدر بهم چسبید
واااای امان از مشقا و درسا، باز خداروشکر مجازیا تموم شدولی بهتون پیشنهاد میکنم کارگاه کودک مستقل مهرا رو حتما بگیرین و گوش کنین راهکارهاش خیلی میتونه در کاهش تذکرات درسی موثر باشه
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
واااای امان از مشقا و درسا، باز خداروشکر مجازیا تموم شدولی بهتون پیشنهاد میکنم کارگاه کودک مستقل مهرا رو حتما بگیرین و گوش کنین راهکارهاش خیلی میتونه در کاهش تذکرات درسی موثر باشه
┄┅┄┅┄┅┄ مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) @mehramom
۱۵:۰۲