عکس پروفایل مهرا 💫م

مهرا 💫

۳۸۲عضو
جلسه اول ارائه مباحث جلد دوم کتاب #راه_رشد در حال برگزاریست undefinedundefinedundefinedhttps://event.alocom.co/class/esalavi/mehramom
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۲:۲۵

به رسم #پنج‌شنبه‌ها مستند داستانیundefined#جنگ_به_روستای_ما_آمد undefined
قسمت سوم
باورم نمیشد که با آن شلوغي و دود و ماشین های سوخته ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخود آگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باري كه داشت روي شانه هايم سنگینی می کرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بی صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می خواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه ها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچه ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشین های سوخته ای که بین راه مانده بودند. خانه های ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر . یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می سپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که می خواست دلشوره هایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود. اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می رسید .خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکري نكرده بوديم. باید به جبیل می رفتیم. خانه مادرم.اما چرا می گوید بروید؟ مگر خودش نمی آید با ما؟ با نگرانی پرسیدم - خودت با ما نمیای؟‌سرش را تکان داد و گفت می دانی که نمی توانم. می دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می پوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه ها را تنهايي و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمی توانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه ها را به چه کسی می سپاری و می روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمی توانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش می کردم. یاد زن هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زن هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهر هایشان را لرزاندند . پاهایشان را. نه من نمی خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم ودختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرف هایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می دانست. حالا یعنی باید برای دومین بار منتظر خبر شهادت همسرم می شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می دانستم زنی که تصمیم می گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زن ها و بچه ها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ ساله ام بی خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم. هنوز نگاه همسرم می کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا ... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیامد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم . همیشه می گفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. می خندید و می گفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را می دید؟ نمی دانم.دست هایم را محکم گرفت بین دست هایش انگار که می دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی زنم :- نگران نباش. سرم را تکانی دادم و با دستانی که می لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم .جنگنده ها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود می داد. صدای انفجار قطع نمی شد. هر کس به سمتی می رفت. باید به سمت جبیل می رفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرین بار بخواهم نگاهش کنم. لبخند می زد و دست تکان می داد. دخترها از ماشين صدايش مي زدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمی داد ديگر . می دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشک هایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را می گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن ها و بچه ها را سالم به جبیل می رساندم.

ادامه دارد ...
راوی : زنی از جنوب لبنان
#زنانه‌هایی‌ازجنگ به قلم رقیه کریمی
https://eitaa.com/etekaf_madari

۹:۳۴

thumnail
#پیام_بزرگان
undefinedبچه‌ها توی خانه بازی‌گوشی و شیطنت می‌کردند. گاهی درمانده می‌شدیم.
undefinedاز آقای بهجت پرسیدم: «با بچه‌ای که از دیوار راست می‌رود بالا و حرف گوش نمی‌کند، باید چه کار کرد؟»
undefinedگفت:«همان‌طوری که توقع دارید خدا با شما رفتار کند، با این بچه‌ها هم همان‌طور رفتار کنید. این‌طور اگر نگاه کنید، دیگر زدن بچه‌ها یا بداخلاقی با آن‌ها به‌خاطر اشتباه، بی‌معنی می‌شود. بچه هم احساس نمی‌کند که بابایش درکش نمی‌کند.»
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۳:۳۱

thumnail
undefined️* صد بار گفتم گوشیو بار کنار ضرر داره... * undefinedundefined
#شبتون_آروم undefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۷:۳۲

thumnail
#پیام_مشاور
"فرزندم مرا عصبانی نمی‌کند، او فقط خشم درون مرا آشکار می‌کند."
این جمله را وقتی فهمیدم که زمان‌هایی که عجله داشتم، سرم درد می‌کرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمی‌دانستم کدام‌شان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشین‌ها بی‌هوا جلویم می‌پیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول می‌دادم و مدام این سوال توی سرم وول می‌خورد که این بچه چرا این‌قدر یک دنده‌ست؟ چرا اینقدر حرف می‌زنه؟ چرا این قدر یواش راه می‌ره؟ چرا….؟
اما او فرقی نکرده بود من کم حوصله بودم . وقت‌هایی که سرحال بودم، خبر خوشی شنیده بودم، وقتم آزاد بود، همه چیز آرام بود و من خوشبخت بودم، برای همان کارها و همان کلمات دلم غنج می‌زد و ذوق می‌کردم که چقدر این بچه شیرین است، چه خوب حرف می‌زند، چقدر اعتماد به نفس دارد، چه پشتکاری دارد و …
مادر یا پدر شدن مثل این می‌ماند که آدم دوباره به خودش معرفی شود. من با فرزندم چهره‌هایی از خودم را دیدم که هرگز نمی‌دانستم در من وجود دارند....
undefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران)@mehramom

۸:۰۷

thumnail
دلتون بسوزهخودم نه زن دارمنه کادو میخرمنه خرید عیدنه سر کار میرمفقط میخورم و میخوابمundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۷:۳۶

thumnail
از مرحوم آیت الله العظمى آقاى حاج سید محمود حسینى شاهرودى(متوفى 17 شعبان 1394 هجرى قمرى )نقل است که فرمودند : من در مشکلاتصد مرتبه صلوات براى مادر بزرگوارحضرت ابوالفضل (علیه‌السلام)حضرت ام‌البنین (سلام‌الله‌علیها)مى فرستم و حاجت مى گیرم. undefinedundefinedundefined
شما چند تا صلوات برای ظهور و سلامتی آقا امام زمان و نصرت جبهه مقاومت هدیه می‌کنید؟
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۸:۳۰

thumnail
روز برفیتون در چه حاله؟ undefinedundefinedundefined
از نیمچه آفتابundefined ظهرگاهی استفاده کنین و لحظاتی با فرزندانتون به حیاط یا پشت‌بام ساختمانتون برین و از این نعمت الهی بهره ببرین
بازی با عناصر طبیعت یکی از بهترین موقعیت‌ها برای دریافت انرژی محیط و فعال شدن مغز بچه‌هاست
تجربتون رو از برف بازی برای ما بفرستینروزگارتون به پاکی و سفیدی برفundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۸:۵۰

thumnail
#ارسالی_از_شما
من نوزاد دارم برای همین نمیشد بریم بیرون هوا خیلی سرده🥶ولی دلم نیومد دختر و پسر ۴ سال ۶ سالم برف بازی نکنن کوچولو رو خوابوندم رفتیم تو تراس برف بازی🥳undefinedundefinedundefined
undefined ماشاءالله مامان خلاقundefined چه آدم برفی مینیاتوری خوشگلیم ساختین undefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۳:۳۰

thumnail
#ارسالی_از_شما
ما رفتیم با بچها پشتبوم برف بازی بعدشم یه ظرف از برفای دست نخورده جمع کردیم برای برف و شیره خوردنundefined جای همگی خالی
undefined نوش جان دوستان به‌جای ما🫶
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۳:۳۱

thumnail
#ارسالی_از_شما
وای هوا چه سردهماهم برای اینکه تو دل بچها نمونه سرعتی این آدم برفی رو ساختیم و اومدیم
undefined ماشاءالله به شما فقط چقدر آدم برفیتون عصبانیهundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۶:۳۰

thumnail
#ارسالی_از_شما
کوچولوهای من سرما خوردن اما خیلی دلشون برف بازی میخواستundefinedمنم رفتم یه تشت براشون پر از برف کردم و آوردم تو خونه undefined قالبای شیرینی رو هم آوردم تا برا خودشون شکلای مختلف بسازن و خیلی خوش گذشت بهشون undefined
undefined آفرین مامان خلاق، انشاءالله کوچولوهاتونم هرچه سریعتر بهتر بشن
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۶:۳۱

thumnail
undefinedکتاب #راه_رشد جلد دوم
undefinedمباحثه آنلاین پیرامون مباحث کتاب راه رشد و ارائه مباحث توسط سرکار خانم حسینی سه‌شنبه‌ها ساعت ۱۶ تا ۱۷
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۳:۳۰

جلسه دوم ارائه مباحث جلد دوم کتاب #راه_رشد در حال برگزاریست undefinedundefinedundefinedhttps://event.alocom.co/class/esalavi/mehramom
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۲:۳۴

thumnail
تعبیر از این بهتر، زیباتر، لطیف‌تر تا حالا درباره زن شنیدین undefinedundefined
مقام معظم رهبری: زن در خانه مانند هواییست که بدون آن تنفس ممکن نیست...
میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز زن بر تمام زنان سرزمینم مبارکundefinedundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۶:۲۷

thumnail
سلام به همه مامانای گل گلابundefinedاز اونجا که امروز کلش واس ماسundefined میخوایم یکم خاطره بازی ‌کنیمundefined
از جایی که همه میدونیم دنیای مادرا پر از احساسات متناقضه میخایم برامون بگین چه لحظاتی تو دنیای مادرانتون خیلیییییی براتون لذت بخشه و اینجوری قلبی قلبی میشین🥰 و چه لحظاتی براتون خیلییییی اعصاب خوردکنه که کلتون میخاد منفجر بشهundefined🥴undefined؟
منتظر پیام‌های زیباتون هستیمundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۹:۰۷

#ارسالی_از_شما قشنگ‌ترین لحظه من تو زندگی، لحظه‌ایه که بچهام میخندن🥹 اون لحظه انگار دنیارو بهم میدنundefinedundefinedو لحظه‌ای که گریه می‌کنن بشدددددت بهم میریزم و انگار کاخ آرزوهام فرو میریزهundefinedundefined وااای خنده بچها واقعا زیباترین تصویر دنیاست ولی بنظرم باید بدونیم که گریه بچها هم طبیعیه و این فکر رو از ذهنمون خارج کنیم که اونها با گریه کردن دارن میگن ما مادر خوبی نیستیم یا ... و حالمون بهم بریزه گریه بچها بیشتر از سر اینه که نمیتونن خوب خواستشون رو بیان کنن
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۲:۳۱

#ارسالی_از_شما
مامان بودن لحظات خوب که خیلی زیاد داره ولی لحظات اعصاب خردکنم خیلی زیاد دارهundefined من از مریضی بچها متنفرررررررمنق نقو میشن نمیفهمی کجاشون درد میکنه دارو نمیخورن و....undefinedundefinedundefined
undefined عزیزم حق دارین خدا همه کوچولوهای مریض رو بحق این روز عزیز شفا بده undefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۲:۳۳

#ارسالی_از_شما
من اگ بشقاب غذاشو دخترم تا اخر بخوره انگاری کوه رو فتح کردمundefined🫠
undefined عزیزم.... واقعا زندگی ما مامانا پر از لحظات چالشیه خدا به هممون صبر بدهundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۵:۰۱

#ارسالی_از_شما امروز دخترم خودش بدون تذکرای مداوم من مشقاشو نوشتundefined میگ مامان بخاطر اینکه روز مادر بود دلم میخواست دیگ بخاطر مشقای من عصبانی نشی undefinedآااااخ که انقدر بهم چسبید
undefined واااای امان از مشقا و درسا، باز خداروشکر مجازیا تموم شدولی بهتون پیشنهاد می‌کنم کارگاه کودک مستقل مهرا رو حتما بگیرین و گوش کنین راهکارهاش خیلی میتونه در کاهش تذکرات درسی موثر باشهundefined
undefinedundefined┄┅┄┅┄┅┄undefinedundefinedundefinedundefined مهرا (مرکز همیاری، رشد و آموزش نومادران) undefined@mehramom

۱۵:۰۲