ملت دانا
بسم رب الشهدا #رمان (داستان عاشقانه زندگی شهید مدافع حرم امین کریمی) 19 __ منتظر تماس امین هستم . با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم. 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد... باید زود جواب تلفن را بدهم.» پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.» میگفتم «نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است...» بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید. به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم. گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.» برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده. هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند. خواهرم شروع به گریه کرد. زنداداشم هم همینطور. گفتم «چرا شما گریه میکنید؟» گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟» گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟» زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود. مثل دیوانهها شده بودم. پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟» گفتم «مگر چیزی شده؟» گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.» گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. من آنجا باشم بهتر است.» شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم. گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...» تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم «چرا گریه میکنید؟» گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.» با تلفن همراهم دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم: "اسامی دو شهید سپاه انصار" نتایج همچنان تکراری بود: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمیباشد و تنها دو نفر به شهادت رسیدهاند." نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیدهاند." از دیدن اسامی شوکه شده بودم. همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم «بابا شوهر من شهید شده؟» گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمیداند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت. مراعات مادر را میکردند. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمیآورد ، اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
بسم رب الشهدا
#رمان (داستان عاشقانه زندگی شهید مدافع حرم امین کریمی)20__
اوردن امین به معراج شهدا
سریعاً مرا بیمارستان شهید چمران رساندند. فشارم به شدت بالا رفته بود.صداها را میشنیدم که دکتر به برادرم میگفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» رضا گفت «شوهرش شهید شده!»حالم بدتر شد با گریه و فریادمیگفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بیخود میزنی؟» رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیدهام!» با این حرف دلم به هم ریخت.منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...
قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود.روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»
هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت.دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.»باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد.هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.» با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...»دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا.این فاصله زمانی هیچچیز را به خاطر ندارم، هیچچیز را... وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم.قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیدهای؟ مطمئنی که امین بود؟»گفت «آره زنداداش.»
قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم.قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم.با خودم میگفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»
پیکر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم.مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم.گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!
تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت!خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد....
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج@MellatDanaملت دانا
#رمان (داستان عاشقانه زندگی شهید مدافع حرم امین کریمی)20__
اوردن امین به معراج شهدا
سریعاً مرا بیمارستان شهید چمران رساندند. فشارم به شدت بالا رفته بود.صداها را میشنیدم که دکتر به برادرم میگفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» رضا گفت «شوهرش شهید شده!»حالم بدتر شد با گریه و فریادمیگفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بیخود میزنی؟» رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیدهام!» با این حرف دلم به هم ریخت.منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...
قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود.روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»
هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت.دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.»باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد.هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.» با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...»دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا.این فاصله زمانی هیچچیز را به خاطر ندارم، هیچچیز را... وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم.قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیدهای؟ مطمئنی که امین بود؟»گفت «آره زنداداش.»
قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم.قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم.با خودم میگفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»
پیکر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم.مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم.گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!
تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت!خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد....
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج@MellatDanaملت دانا
۳:۳۹
ملت دانا
️ من فرمانده نیستم، یکی مثل خودتم! ستاری، کسی بود که در میدان جنگ، پای رادار و موشک ضدهوایی، بیستوچهار ساعت، پلک به هم نمیزد. ستاری، کسی نبود همیشه پشت میز و پای تلفن و اینها باشد. ما ستاری را از داخل خاک و خل آوردیم و به فرماندهی نیرو منصوب کردیم. او را از جبهه و از زیر آتش و دود آوردیم. آن وقتها، گاهی که از جبهه میآمد تا چیزی را گزارش بدهد و برگردد، چهرهاش به چیزی که شبیه نبود، چهرهی یک افسر بود! مثل کارگری بود که از درون خاک آمده باشد. دیناش او را در آنجا نگه میداشت. #شهید_منصور_ستاری #شهید #شهادت *شاهد *شهدا *انقلاباسلامی *جمهوریاسلامی اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۱۱:۲۷
ملت دانا
اوضاع منطقه پیچیده و پیچیده تر می شود! مقتدی صدر صراحتاً تروریستهای حاضر در سوریه را مردم نامیده است همچنین تأکید کرده است که عراق، چه از طرف دولت یا مردم، و چه از طرف گروهها، میلیشیای نظامی و نیروهای امنیتی، نباید در امور سوریه دخالت کند! همچنین دولت عراق باید این موضوع را اجرایی کرده و هرکس که امنیت و عقاید مسالمتآمیز در عراق عزیز ما را به خطر بیندازد، مجازات نماید.
این خائن که لعنت خدا بر او باد، مثل اصلاح طلبهای ایران میمونه
۱۱:۲۸
۱۱:۲۸
#امام_زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست...
از #حضرت_زهرا روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که [مردم] باید به سویش روند، نه آن که [منتظر باشند تا] او به سوی آنها بیاید.{بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳}
️حاج اسماعیل دولابی میفرماید:ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.{مصباح الهُدی ص ۳۱۹}
تا ما نخواهیم، او نمی آید... کافیست از خودمان شروع کنیم...
از #حضرت_زهرا روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که [مردم] باید به سویش روند، نه آن که [منتظر باشند تا] او به سوی آنها بیاید.{بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳}
️حاج اسماعیل دولابی میفرماید:ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.{مصباح الهُدی ص ۳۱۹}
تا ما نخواهیم، او نمی آید... کافیست از خودمان شروع کنیم...
۱۱:۲۹
۱۱:۲۹
1_8257626099.pdf
۱.۵۲ مگابایت
فایل پیدیاف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ #حضرت_زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی
نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن همراه + ترجمۀ مقابل
علیرضا پناهیان:کاش با خطبۀ حضرت زهرا(س) آشناتر بودیم که یک دوره آگاهی از اهم معارف دینی است. اولیاء خدا به فرزندان خود خطبۀ فدکیه را آموزش میدادند و آنها حفظ میکردند. اگر کسی میخواهد جمعبندی فاطمه(س) را از دین اسلام بداند و از علت غربت دین پس از رسول خدا(ص) آگاه شود، این خطبه را بخواند.
نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن همراه + ترجمۀ مقابل
علیرضا پناهیان:کاش با خطبۀ حضرت زهرا(س) آشناتر بودیم که یک دوره آگاهی از اهم معارف دینی است. اولیاء خدا به فرزندان خود خطبۀ فدکیه را آموزش میدادند و آنها حفظ میکردند. اگر کسی میخواهد جمعبندی فاطمه(س) را از دین اسلام بداند و از علت غربت دین پس از رسول خدا(ص) آگاه شود، این خطبه را بخواند.
۱۱:۳۰
۱۱:۳۰
۱۱:۳۰
رسانههای عربی گزارش دادند که موشکهای سنگین توسط ناوهای جنگی روسیه به سمت مواضع تروریستهای تکفیری در ادلب شلیک شد.
مرکز مصالحۀ روسی در لاذقیه: ارتش سوریه با کمک نیروهای مسلح روسیه طی ساعات گذشته با حملاتی که نقاط تجمع و مخفیگاه تروریستها را هدف قرار داد، ۱۲۰ نفر از آنها را از بین برد.
سرلشکر باقری: تهاجم تروریستها به سوریه طراحی آمریکایی-عبری است.
نمایندۀ ایران در شورای امنیت: ایران تا نابودی کامل تروریسم، از سوریه حمایت خواهد کرد. حملۀ تروریستها به حلب، حملۀ آشکار به حاکمیت سوریه است و عواقب اقدامات تحریرالشام، متوجه آمریکا و کشورهای غربی هست که حمایت نظامی از آنها میکنند.
مرکز مصالحۀ روسی در لاذقیه: ارتش سوریه با کمک نیروهای مسلح روسیه طی ساعات گذشته با حملاتی که نقاط تجمع و مخفیگاه تروریستها را هدف قرار داد، ۱۲۰ نفر از آنها را از بین برد.
سرلشکر باقری: تهاجم تروریستها به سوریه طراحی آمریکایی-عبری است.
نمایندۀ ایران در شورای امنیت: ایران تا نابودی کامل تروریسم، از سوریه حمایت خواهد کرد. حملۀ تروریستها به حلب، حملۀ آشکار به حاکمیت سوریه است و عواقب اقدامات تحریرالشام، متوجه آمریکا و کشورهای غربی هست که حمایت نظامی از آنها میکنند.
۱۱:۳۰
۱۱:۳۱
مطالبه وعده صادق ۳
برای مطالبه #وعده_صادق ۳ و عملیاتی شدن آن وارد لینک زیر شده و گزینه "امضا میکنم" را کلیک کنید.
https://asle8.24on.ir/n/97
برای مطالبه #وعده_صادق ۳ و عملیاتی شدن آن وارد لینک زیر شده و گزینه "امضا میکنم" را کلیک کنید.
https://asle8.24on.ir/n/97
۱۱:۳۱
۱۱:۳۲
۱۱:۳۵
۱۱:۳۹
۱۲:۴۵
یکی از دلایلی که #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها در مسیر حمایت از ولایت تنها ماند، این بود که مردم میگفتند ما را چه به دعوای علی و دیگران، ما حوصلهی دردسر نداریم، بگذارید به زندگی و کسب و کارمان برسیم. ما را داخل در سیاست نکنید و این شد که فاطمه سیلی خورد و...
۱۲:۴۸
۱۲:۴۸
۱۲:۵۳
۱۲:۵۴