ملت دانا
#سلام_امام_زمانم ای قیام کنندهٔ به حق جهــان انتظار قدومت را می کشد چشممان را به دیده وصال روشن کن ای روشن تر از هرروشنایی #امام_زمان اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۳:۳۶
ملت دانا
هر که بر خدا توکل کند خدا او را کفایت خواهد کرد سوره طلاق آیه 3 __ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یاد خدا آرامبخش دلهاست — #قرآن اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۳:۳۷
ملت دانا
امام زمان علیه السلام روزی هزاربار برای ما دعا میکند، حتّی برای گنهکارترینِ ما! ما چقدر دعاگوی او هستیم؟!! امام باقر (ع) #حدیث #سبک_زندگی #ظهور اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۳:۳۸
ملت دانا
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #رمان 13 یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید. -تق تق -بله..بفرمایید -سلام آقاسید -تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت: سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت انگار جن دیده نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. -چشممم...ممنونم -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست... از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم -سلام -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست . -چرا؟! چی شده مگه؟! -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! -هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه -چی؟! -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟! -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟ -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟! -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست -در حال حرف زدن بودیم که آقاسید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم -ریحانه؟!چی شد؟! -ها ؟!؟...هیچی هیچی! -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! -هااا؟!...نه -ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن -چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو -خدا شفات بده دختر -تو توی اولویت تری -ریحانه ازدواج شوخی نیستا -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن -بروووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن#رمان14
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه
-میزنمت ها
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..️بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج@MellatDanaملت دانا
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه
-میزنمت ها
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..️بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج@MellatDanaملت دانا
۳:۳۸
ملت دانا
️ توسل هم مداح بود، هم فرمانده!
سفارش کرده بود روی سنگِ قبرش بنویسند
یازهرا..!
اینقدر رابطهاش با حضرتِ مادر قوی بود
که مثل بیبی شهید شد
خمپاره که خورد به سنگرش،
بچهها رفتند بالا سرش
دیدند خمپاره خورده به پهلویِ سمت چپش..! #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده #شهید #شهادت *شاهد *شهدا *انقلاباسلامی *جمهوریاسلامی اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۳:۳۹
۱۰:۳۷
۱۰:۳۷
۱۰:۴۰
۱۰:۵۲
۱۰:۵۳
ملت دانا
#سلام_امام_زمانم السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرَائِضِ وَ السُّنَنِ... سلام بر تو ای گنج ودیعه شده در خزائن الهی. و سلام بر روزی که به یُمن جاری شدن احکام خدا، درخت شادی انسان شکوفه خواهد زد. #امام_زمان اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۵:۳۰
ملت دانا
ما شما را آفریدیم پس چرا [آفرینشِ دوبارهی خود را پس از مرگ] باور نمیکنید سوره واقعه آیه 57 __ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یاد خدا آرامبخش دلهاست — #قرآن اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۱۱:۰۹
ملت دانا
چه کور است نفس طمعورز از دیدن فرجام دردآور امام علی (ع) #حدیث #سبک_زندگی #منفعت_طلبی اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۱۱:۵۹
ملت دانا
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #رمان 14 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن. اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: -سلام سمی -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟! -اول خلوص نیت -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری -اولی چیه؟! -خلوص نیت دیگه -میزنمت ها -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن.. یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: -ریحانه -بله؟! -دختره بود مسئول انسانی -خوب -اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟! -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!! .-ولی چی؟! -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی -وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن -دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. -مامان؟ -جانم -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! -آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! -هیچی...چیز مهمی نیست مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..️بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن#رمان15
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنمیهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنمشاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج@MellatDanaملت دانا
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنمیهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنمشاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج@MellatDanaملت دانا
۱۲:۰۰
ملت دانا
️ مجاهدان فی سبیل اللّه خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من باز آیید.. آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. #شهید_رسول_خلیلی #شهید #شهادت *شاهد *شهدا *انقلاباسلامی *جمهوریاسلامی اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @MellatDana ملت دانا
۱۲:۰۱
1_15868413223.mp3
۰۵:۰۴-۲.۴۵ مگابایت
۱۲:۰۳
۱۲:۰۳
۱۲:۰۴
۱۲:۱۰
۱۲:۱۰