بازارسال شده از بیمارستان !
۱۹:۳۸
بازارسال شده از بیمارستان !
۱۹:۳۸
بازارسال شده از بیمارستان !
۱۹:۳۸
بازارسال شده از بیمارستان !
۱۹:۳۸
بازارسال شده از بیمارستان !
۱۹:۳۸
بیما👾🗿رستان 😎
کالاف بازا ریکشن بدن 🥹
ریکشن بدید دیگه بچه های زشت و خشگل (که نتوانید شرارت کنید)
۱۹:۴۰
بازارسال شده از دارالمجانین ۲۹
۱۸:۲۰
🟣سخنگوی اسرائیل: ایران در یه حرکت ناجوانمردانه برا موشکا محسن لرستانی پلی کرده بود.
منبع:یکی از ممبرا
منبع:یکی از ممبرا
۱۸:۲۵
۱۷:۳۲
برای کسانی که فکر می کنند اگر پول چاپ شود وضع مردم بهتر می شود:اگر در دنیا 2 تا سیب باشد و 8 واحد پول به نام مثالیوم قیمت هر سیب 4 پول خواهد بود اما اگر 10 واحد پول مثالیوم وجود داشته باشد قیمت هر سیب 5 مثالیموم خواهد بود.اگر با همین فکر جلو بریم هر چقدر پول بیشتری چاپ شود ارزش ان پول کمتر می شود.وقتی پول با ارزش می شود که تعداد محصولات افزایش بیابد.اگر 3 سیب داشته باشیم و 9 مثالیوم قیمت هر سیب 3 مثالیوم خواهد بود.پس کارخانه ها چرخ اقتصاد هستند و اگر پول چاپ شود به قشر فقیر داده شود در چرخه پول بلاخره در جیب کارخانه دار ها بلوکه می شود پس چاپ پول فقط وضعیت فقرا را بد تر می کند.برای بهتر شدن اقتصاد باید پشتوانه داشت یعنی یا محصولات یا خدمات رو در کشور اراعه دهید تا کاهش قیمت و افزایش رشد اقتصادی صورت بگیرد یا می توان از محصولاتی که داریم به کشوری که پول پایداری دارد صادر کنیم و پول او را کاسب شویم.عملا داریم به چرخه اقتصاد خود پول وارد می کنیم و چرخه پول کشور مقابل رو ضعیف تر می کنیم.پس ارزش هر اسکناس به صفر هایش نیست به پشتوانه اش است.به دردت خورد اگه اره بنویس.#no_one #بیا_بدون
۱۸:۰۳
سلام عزیزان من مدیر علاقه مند به ادبیات این گروه هستم در فکر این که شاید بتوانم زبان مادری رو زنده کنم.#no_one
۱۸:۰۸
بیما👾🗿رستان 😎
سلام عزیزان من مدیر علاقه مند به ادبیات این گروه هستم در فکر این که شاید بتوانم زبان مادری رو زنده کنم. #no_one
من هم همینطوراما ایشان استعداد چشمگیرتری دارندمن بیشتر عکس ها و ویدیوهای جالب قرار می دهم.#EM37
۱۹:۴۰
هر سال 12 ماه داره => هر ماه 4 هفته داره => پس می شه 48 ماه در سال ولی سال 52 هفته داره => اگه از هم کم کنیم می شه 4 هفته پس 1 ماه زندگی تو داری کم در حقوق می گیری#no_one
۱۵:۲۷
۱۵:۳۸
روزی مردی روی ساحل صدف می فروخت ولی کسی نمی خرید چون روی ساحل از صدف پر شده بود.بر اساس قانون تقاضا و ارزه اون شروع کرد به انبار کردن صدف ها روی یه جزیره تا که اندازه الماس کمیاب بشه.احساس کمیابی صدف رو ایجاد کرد. کاری کرد که مردم فکر کنن که صدف رو می خوان، خیلی می خوان، دیوانه وار می خوان.شروع کرد به تبیلغات، از تولید کننده های شبکه اجتماعی تا افراد مشهور، صدف هاشو تو جاهای خاص می فروخت و به مردم القا می کرد که اگه یه صدف نداشته باشید بی ارزشید.یه شرکت زد،براش با دقت لوگو ساخت.سرمایه گذاری کرد و شعارشم گذاشت صدف ها باید فروش بره. اخلاقیات رو کنار گذاشت چون فکر می کرد برای فقراست.شرکتش رو گسترش داد و بزرگ و بزرگ تر شد.زمین خورد، کارخانه ساخت خون ریخت و انسانیتش رو باخت.دیگه فقط صدف نمی فروخت، نفت و الماس و سهام و تفنگ رو هم می فروخت. چوری بازاریابی کرد که اب رو به ماهی می فروخت، ساعت ازش زمان می خرید.پاش روی گاز بود، ترمز نمی کرد.هر چی سر راهش بود تیکه پاره می کرد. دوید و بالا مقام کشورش شد. با حرف زدن شیره می مالید، فدایی می ساخت. روی حقیقتش خاک نشسته بود و اون از دروغ دروازه ساخت. مردم رو سرکوب می کرد و دنیا رو یک بازی می دید.مردم هم مهره های بازی بود.خودش شاه بود و همه سرباز بودن. براش مهم نبود در موردش چی می گن فقط می خواست اسمش رو بگن. در نهایت دنیا رو گرفت.به تهش رسید،روی صحنه راه می رفت و تشویق می شنید ولی فهمید که یک دروغگو بود، یک دغلباز، یک شیطان و یک عوضی یک دلقک ناب.کسی که روی ساحل صدف می فروخت.#no_one
۲۰:۵۴
۱۷:۱۴
۱۷:۲۷
بخش اولای وای و صد وای بر جاماندگی، وای بر ان روز که سنگ روزگار زیر پای صافمان رفت و از صراط مستقیم خارجش کرد و این دسیسه ای که دنیا برایمان کنار گذاشته بود باعث یک مسیر 10 ساعته برگشت، علت یک تکتک و یک دلستر و بسیار خنده و گریه شد.شاید یک خلاصه از زندگی و شاید یک تجربه فراموش نشدنی ولی هر انچه که نیست بختبرگشتگی 3 دانش اموز و 2 استاد هست.همان طور که گفتم سنگ روزگار چوب لای پای ما کرد و توانایی حرکت رو از ما گرفت. می رفتیم و می رفتیم، هر جا ابی بود چفیه یا همان دستمال اشپزخانه رو خیس می کردم می بستم به پام. وقتی رسیدیم پلنگ چال کوکوی 3 روز مونده رو به حرمت 3 اهل بیت نوش جان کردم و بعد با چوب شوهر خاله شروع به بازگشت کردیم.از این به بعد می توان گروه ها رو به چند دسته تقسیم کرد.کسانی که بند نفشان را زود بریده بودند و می پردند و چرخیدند تا اول به اتوبوس برسند.گروه دوم افرادی بودند که دیر رسیدن را مهتر از نرسیدن می دانستن.گروه اخر هم به سر پرستی اقای حسن زاده از معلولین کوه گشت تشکیل شده بود که اعضای ان من و قلی زاده و مهبد.من که پای پیچیده ای داشتم.قلی زاده هم موقع پایین امدن از پلنگ چال از خواجه غلتان الگو برداری کرده و بعد از سلام و احوال پرسی با عزرائیل پا شد و متوجه زخم زیبایی بر دستش شد و اگر بخواهم بهتر بگویم رگه هایی شبیه پلنگ به رنگ قرمز روی دستش بود.مهبد هم یک پیچیدگی پای دیگر داشت. دیگر ما هم تلاش برای دو و خورشید بدو.
چون که این سفر نامه چنان طویل است که توانایی ارسال در یک صفحه را ندارد در چند بخش گفته می شود. #no_one
چون که این سفر نامه چنان طویل است که توانایی ارسال در یک صفحه را ندارد در چند بخش گفته می شود. #no_one
۲۲:۲۸
بخش دوماواسط راه اقای حسن زاده به بنده برای جلو رفتن اشاره کرد و من هم جلو رفتم و دور شدم.دیگر نه من انان را دیدم نه انان من رو. می رفتم و می شِستم و پشتم را نگاه می کردم و این الگوریتم را تا زمانی که از پشت توست مهبد مورد خطاب قرار نگرفته بودم ادامه دادم.خدا می دونه بین راه چند بار حوس دزدی به سرم زد. و در راه هم یک پیچش دیگه پیچیدگی پایم را بیشتر کرد. وقتی به هم رسیدیم در مورد این که کی گم شد صحبت کردیم و من محکوم شدم و در راه قلی زاده از مگسانی به دور زخمش می گفت که ناگهان متوجه شدیم به دلیل کارگران مسیری که از ان امده بودیم نابود شده بود و مجبور شدیم مسیر جدیدی بیابیم. قلی زاده هم دو تا کروسانت رو تو کیفش قایم کرده بود ولی انان را نخورد. چفیه اش را دور زخم اش بسته بود.وقتی رسیدیم به رستوران ها اقای حسن زاده در به در به دنبال تلفن ثابت می گشت و سرانجام از یک رستورانی تلفن گرفت و خبر سلامتی ما در بله اشتراک گذاشته شد.بعد اقای حسن زاده ما رو روی 3 تا تخته سنگ نشوند و یک ابجوی بی الکل و تکتک مهمان کرد.وقتی ابجوی بی الکل به نصفش رسید اقای ابراهیمی نسخه نگارش هفتم امد و ما را شگفت زده کرد و ما هم او را شگفت زده کردیم. ایشان فکر می کردند گروه جاماندگان به جای 3 عضو از 15 عضو تشکیل شده است و این موضوع ان جا ترسناک تر می شود که مهبد گفته بود صدای بچه هارو در حال اب بازی شدنیده بود.
اینم از بخش دوم امیدوارم لذت ببرید. #no_one
اینم از بخش دوم امیدوارم لذت ببرید. #no_one
۱۸:۳۰
۱۳:۳۱