عکس پروفایل تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚ت

تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚

۵۳عضو
سرکار خانم معصومه عرب؛ مربی پایه سوم۲۲ مهر ۱۴۰۳undefined

گفت و گوی من و پسرک

_خاله! می دونی امسال آخرین سالیه که تو این مدرسه کار می کنی؟undefined
_من؟undefined چطور؟!undefined
_من از پیش دبستان تو گروه هر خاله ای بودم سال بعدش رفته از مدرسهundefined

(و به این واسطه تنی چند از همکاران سابق یاد شدندundefined
پیش دبستان: سرکار خانم فاطمه رحیمیاول: سرکار خانم نیلوفر امین پوردوم: سرکار خانم میترا ملکی )

امسال هم شما. دیگه سال آخرته خالهundefined


الله اعلمundefinedundefined

۲۰:۱۷

سرکار خانم فرج پور؛ مربی پایه سوم۱۷ آبان ۱۴۰۳

دیروز تو کلاس ازشون پرسیدم کسی از اقوامش پرستار هست.
یکی از بچه ها دستشو بالا برد.
همه سکوت کردند که توضیح بده کی بوده و چی کاره هست.
گفت زندایی من پرستار گربه هاستundefinedundefined
بچه ها کمکش کردن که بگه دامپزشکهundefined

۱۵:۱۱

سرکار خانم نصرآبادی؛ مربی پایه اول۱۹ آبان ۱۴۰۳

امروز یکی از بچه ها منو برد کنار دیوار با صدای اروم گفت خاله میشه یک کلمه بد بگم روی تخته بنویسید در دلم گفتم یا خدا چه کلمه ای میخواهد بگوید undefinedundefinedبعد کلی تلاش بالاخره جرئت کرد و گفت کلمه نوشابهundefined

۱۷:۲۷

بازارسال شده از معصومه عرب
thumnail
یکی از پسر های قشنگ ما که پارسال توفيق داشتم تو کلاسم میزبانش باشم امروز اومد و این جانماز آبی رو بهم هدیه داد و گفت خاله این به مناسبت ایام فاطمیه است🥹undefined
ذوق مرگ شدم وقتی دیدم هدیه شو 🥹🥰
توی نایلونی که جانماز توش بود این کاغذ قلبی بود که با دستخط خودش برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوشته بود...
بیشتر ذوق مرگ شدنم رو خودتون تصور کنید با دیدن دست نوشته اش

هدیه رو فقط به من نداده ها
به بچه های گروهشون هم دادهundefinedundefined

این پرچم مشکی زیبا هم هدیه ی پارسال همین دانش آموز عزیزه🥹undefined

می دونید؟ دارم فکر می کنم به بستر تربیتی و نقش والدين

و البته نقش مای مربی

دم پدر و مادر هایی که اینجوری حب اهل بیت رو تو دل بچه ها می کارن گرمundefined

#تربیت_دینی

۲۰:۰۱

تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚
undefined یکی از پسر های قشنگ ما که پارسال توفيق داشتم تو کلاسم میزبانش باشم امروز اومد و این جانماز آبی رو بهم هدیه داد و گفت خاله این به مناسبت ایام فاطمیه است🥹undefined ذوق مرگ شدم وقتی دیدم هدیه شو 🥹🥰 توی نایلونی که جانماز توش بود این کاغذ قلبی بود که با دستخط خودش برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوشته بود... بیشتر ذوق مرگ شدنم رو خودتون تصور کنید با دیدن دست نوشته اش هدیه رو فقط به من نداده ها به بچه های گروهشون هم دادهundefinedundefined این پرچم مشکی زیبا هم هدیه ی پارسال همین دانش آموز عزیزه🥹undefined می دونید؟ دارم فکر می کنم به بستر تربیتی و نقش والدين و البته نقش مای مربی دم پدر و مادر هایی که اینجوری حب اهل بیت رو تو دل بچه ها می کارن گرمundefined #تربیت_دینی
سرکار خانم معصومه عرب؛ مربی پایه سوم ۲۷ آبان ۱۴۰۳

۲۰:۰۳

۲۷ آبان ۱۴۰۳

ساعت نزدیک ۲ بود و زمان نشست کلاسی نزدیک می شد. بیرون از کلاس، بین چند نفر از بچه ها چالشی پیش آمده بود که لازم بود همان موقع درباره اش صحبت کنیم و موضوع را به جایی برسانیم.ساعت ۲ شد و دقایقی هم گذشت. من بودم و چالشی که در هر ثانیه گسترده تر می شد. بچه های کلاسم در حال بازی در پاتوق بودند. با خودم فکر می کردم چه کاری را به بچه های کلاس بسپارم که رها نشوند. حل کردن کتاب ریاضی، کتاب نگارش یا... اجرای هیچ کدامشان در این ساعت ممکن نبود.همین طور فکر می کردم که یک دفعه پیشنهاد دادم بچه ها شما نشست کلاسی را شروع کنید تا برسم. در کمال نا امیدی از شکل گرفتن نشست کلاسی بدون مربی، این پیشنهاد را داده بودم.دقایقی بعد دیگر سر و صدا از کلاس نمی آمد. از پشت شیشه در نگاه کردم. تصویری دیدم که مطمئنم هیچگاه از ذهن مربی گری ام خارج نمی شود. بچه ها حلقه نشسته بودند، دفتر نشست کلاسی باز بود و گوی گفتگو دست یکی از بچه ها. دوست داشتم زودتر وارد کلاس شوم. چالش بیرون کلاس بچه ها به سرانجام رسید. وارد کلاس شدم. آرام در کنارشان نشستم و گفتم شما با مدیریت خودتان ادامه دهید.از شدت ذوق نمی دانستم چه کار کنم. ای کاش ساعت آرام تر به زمان خداحافظی با آن ها می رسید و من می ماندم و تصویری از این کودکان. آنجا بود که به خود تذکر دادم که وقتی هویت نشست کلاسی برای آن ها انقدر جدی است پس برای من مربی باید صدها برابر جدی باشد. خوشحال بودم که ما در کنار هم این هویت را شکل داده بودیم.
مربی ناشناسundefined

۲۰:۲۳

بازارسال شده از معصومه عرب
thumnail
undefined فداکارانundefined
کلاس سوم اند.
فضا‌سازی کلاس را تغییر دادند و بنا بر توافقاتی جای نشستنشان را در کلاس ثابت کردند. بر اساس گروه های دوستی نشستند و تعداد افراد دور میزها متناسب نبود.اول گفتم یک میز دو نفر و میز دیگری یک نفر اضافه دارد. توافق کنید و جا به جا شوید. برایشان سخت بود. به قرعه کشی پناه بردم و این گزینه را به ایشان اعلام کردم. اول استقبال کردند. چرخ شانس را روی نمایشگر انداختم. هیجانات و استرسشان زیاد شدundefinedمتوجه شده بودند که با چرخ شانس احتمال اینکه از جای جدیدشان ناراضی تر باشند بیشتر است.
همه یک صدا گفتند توافق می کنیمundefined
۱۵ نفر بودند سه تا میز که دور هر میز ۵ نفر باید قرار می گرفت.
فرصتی دادم تا مشورت ها صورت بگیردundefinedافراد یک میز مشورتشان به نتیجه رسید و دو نفر تغییر مکان دادند. میز دیگر اما قبل از مشورت گفتند برای میز ما از چرخ شانس فعال کنیدundefined

آخ که چقدر هیجان زده بودند... مع الاسف از نتیجه ناراضی بودندundefined و دیدم چقدر شخص منتخب ناراضی است.

آنجا بود که تازه رشد مهارت‌هاشان نمود پیدا می کرد.

حالا چه کنیم؟🥹undefined

من: واقعا همه ی افراد این میز برایتان مهم است که اینجا بنشینید؟کمی سکوت...یکی از آن‌ها گفت برای من خیلی فرقی نمی کند. اما می دانستم بزرگواری می کند.جایش را با منتخب عوض کرد.
من به عنوان مربی هم از چالش رها شده بود هم دلم می خواست این بزرگواری اش دیده شود. گفتم دمت گرم که انقدر بزرگواریundefined
منتخب تمام و کمال مراتب سپاسگزاری را پیش برد. از بغل کردن و دمت گرم تا اهدای خوراکیundefinedطوری که جناب فداکار تعجب می کرد گفت کاری نکردم کهundefinedبعدا به گفت و گو ها سر می زدم. مشورت بود برای نام میز ها

داشتند می گفتند اسم میز ما باید بشود فداکاران undefined
من اما بعد از دیدن این موقعیت گفتم حالا می توانیم شرایط را بهتر از این هم بکنیم.جالب بود که راضی بودند به همین مقدار همundefined
undefined︎گفتم هر روز می توانید در ساعت هایی از کلاس مهمان میز های دیگر شوید.undefined︎یا اگر هرجا حس کردیم تمرکز نیاز داریم بدون ناراحتی جایمان را تغییر دهیم.


راستش این موقعیت در کلاس اول برایم ساده بود. یک تغییر دکور است دیگر... و تازه نگران گذشت زمان بودم.
اما دیدم ارزشش را دارد.این موقعیت در دلش بستر بسیار خوبی داشت برای تقویت مهارت های فردی و اجتماعی

ما معلم ها ذوق می کنیمundefined

۱۸:۱۰

تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚
undefined undefined فداکارانundefined کلاس سوم اند. فضا‌سازی کلاس را تغییر دادند و بنا بر توافقاتی جای نشستنشان را در کلاس ثابت کردند. بر اساس گروه های دوستی نشستند و تعداد افراد دور میزها متناسب نبود. اول گفتم یک میز دو نفر و میز دیگری یک نفر اضافه دارد. توافق کنید و جا به جا شوید. برایشان سخت بود. به قرعه کشی پناه بردم و این گزینه را به ایشان اعلام کردم. اول استقبال کردند. چرخ شانس را روی نمایشگر انداختم. هیجانات و استرسشان زیاد شدundefined متوجه شده بودند که با چرخ شانس احتمال اینکه از جای جدیدشان ناراضی تر باشند بیشتر است. همه یک صدا گفتند توافق می کنیمundefined ۱۵ نفر بودند سه تا میز که دور هر میز ۵ نفر باید قرار می گرفت. فرصتی دادم تا مشورت ها صورت بگیردundefined افراد یک میز مشورتشان به نتیجه رسید و دو نفر تغییر مکان دادند. میز دیگر اما قبل از مشورت گفتند برای میز ما از چرخ شانس فعال کنیدundefined آخ که چقدر هیجان زده بودند... مع الاسف از نتیجه ناراضی بودندundefined و دیدم چقدر شخص منتخب ناراضی است. آنجا بود که تازه رشد مهارت‌هاشان نمود پیدا می کرد. حالا چه کنیم؟🥹undefined من: واقعا همه ی افراد این میز برایتان مهم است که اینجا بنشینید؟ کمی سکوت... یکی از آن‌ها گفت برای من خیلی فرقی نمی کند. اما می دانستم بزرگواری می کند. جایش را با منتخب عوض کرد. من به عنوان مربی هم از چالش رها شده بود هم دلم می خواست این بزرگواری اش دیده شود. گفتم دمت گرم که انقدر بزرگواریundefined منتخب تمام و کمال مراتب سپاسگزاری را پیش برد. از بغل کردن و دمت گرم تا اهدای خوراکیundefined طوری که جناب فداکار تعجب می کرد گفت کاری نکردم کهundefined بعدا به گفت و گو ها سر می زدم. مشورت بود برای نام میز ها داشتند می گفتند اسم میز ما باید بشود فداکاران undefined من اما بعد از دیدن این موقعیت گفتم حالا می توانیم شرایط را بهتر از این هم بکنیم. جالب بود که راضی بودند به همین مقدار همundefined undefined︎گفتم هر روز می توانید در ساعت هایی از کلاس مهمان میز های دیگر شوید. undefined︎یا اگر هرجا حس کردیم تمرکز نیاز داریم بدون ناراحتی جایمان را تغییر دهیم. راستش این موقعیت در کلاس اول برایم ساده بود. یک تغییر دکور است دیگر... و تازه نگران گذشت زمان بودم. اما دیدم ارزشش را دارد. این موقعیت در دلش بستر بسیار خوبی داشت برای تقویت مهارت های فردی و اجتماعی ما معلم ها ذوق می کنیمundefined
سرکار خانم معصومه عرب؛ مربی پایه سوم ۱۰ دی ماه ۱۴۰۳

۱۸:۱۱

بازارسال شده از پایه چهارم دبستان پسرانه مفید منطقه 3 (قلهک)
thumnail
undefinedبسم الله الرحمن الرحیمundefined
سلام
undefined️شوخی شوخی اومدم مدرسهundefinedundefined
امروز در شروع کلاس های برخط، از دلتنگی هایم در نبود بچه ها گفتم و اینکه چقدر جایشان در مدرسه خالیست.undefined و با لحنی به ظاهر اعتراضی از بچه ها خواستم سری به ما بزنند و ما را از این دلتنگی درآورند. undefinedو بعد از چند دقیقه شوخی شوخی موضوع جدی شدundefined و آقای محمدامین بدیعی با صدایی سراسر از شوق و شگفتی فریاد زدند: من اووووومممممممددددددمundefinedundefined
و حالا ما ۲ نفر کنار هم هستیمundefinedundefinedundefined
ممنون آقای بدیعی عزیز که قبول زحمت فرمودید و تا مدرسه برای دیدن ما تشریف آوردید.undefined
undefined شاهین محمدی و سید محمد امین بدیعیــــــــــــــــــــــــمدیر کانال:@M-manouchehrian

۱۲:۴۶

بازارسال شده از پایه اول دبستان پسرانه مفید منطقه 3 (قلهک)
thumnail
undefinedبرف در مدرسه undefinedundefinedundefinedundefined ۲۹ دی ۱۴۰۳
امروز یک دفعه به پنجره نگاه کردیم و این صدا در سالن شهید بهشتی پیچید...
بچه ها داره برف میاد، برف برف undefinedundefined
پرده‌های همه پاتوق‌ها را کنار زدیم و به پنجره‌ها نگاه کردیم و آرزو کردیم برفِ خیلی زیادی ببارد.undefinedبرای برف بازی برنامه‌ریزی کردیم. undefined
حتی لحظه‌ای که دیدیم دیگر برف نمی‌بارد، دوباره آرزو کردیم و ناامید نشدیم...
یکی از پسرهایمان گفت: "بچه‌ها بلند صلوات بفرستید و از خدا بخواهید." 🥹
یکی دیگر گفت: "لطفاً به خدا بگید وقتی داخل مدرسه هستیم، برف زیاد بیاد تا در حیاط با هم آدم برفی بسازیم." undefined
خاله‌ها هم خیلی خیلی دعا می‌کنند تا ان‌شاءالله برف زیادی ببارد و پسرهایمان به آرزوی برف بازی برسند.undefined
یک ماه از زمستان گذشته است و ما همچنان منتظر برف بازی هستیم. undefinedundefined



undefined ثمینه نصرآبادیــــــــــــــــــــــــــــــمدیر کانال:@saminnasr

۴:۱۷

بازارسال شده از پایه اول دبستان پسرانه مفید منطقه 3 (قلهک)
thumnail

۴:۱۷

بازارسال شده از آموزش پژوهی
thumnail
undefined از صفر تا صد تجربه‌نگاری و روایت‌گری تأملی
اگر می‌خواهید به ابزاری قدرتمند برای مستندسازی تجربیات آموزشی خود دست پیدا کنید، این فرصت بی‌نظیر را از دست ندهید! undefined
با این دوره، می‌توانید روش‌های تجربه‌نگاری و روایت‌گری تأملی را به بهترین شکل یاد بگیرید و از آن‌ها برای تحول در فرآیند تدریس و مدیریت آموزشی استفاده کنید. undefined
undefined چه چیزی خواهید آموخت؟ undefined تکنیک‌های نوین تجربه‌نگاری undefined روش‌های کاربردی برای ثبت و تحلیل تجربیات undefined استفاده از هوش مصنوعی در فرآیند روایت‌گری
undefined فرصت‌های یادگیری که هیچ‌گاه به این اندازه نزدیک نبوده‌اند!
#تجربه‌نگاری #روایت‌گری #آموزش_پژوهی #هوش_مصنوعی جهت مشاهده کامل وبینار به لینک زیر مراجعه کنید:https://www.aparat.com/v/drwv3ru

آموزش‌پژوهی | @AmozeshePazhohi

۱۲:۰۶

بازارسال شده از Maliheh Arshi
thumnail

۱۹:۰۴

تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚
undefined تصویر
مادر یکی از دانش‌آموزان پایه دوم

۱۹:۰۴

خانم منیره رحیمی مربی پیش دبستان ۷ بهمن ۱۴۰۳
مانور زلزله
امروز قبل از مانور سروش آمد و گفت؛ خاله کی پس میریم حیاط بشینیم؟ گفتم: بعد از اینکه صدای آهنگ و شنیدم میریمundefined بعد وقتی داشتیم برمی گشتیم از مانور زلزله سروش گفت: خاله پس کی کیک و شیر میدی؟undefinedگفتم: کیک و شیر چی؟undefinedگفت: پذیرایی دیگه کجا میخواید پذیرایی بکنید ازمونundefinedمنundefined

۱۹:۲۳

thumnail
سلام و احترام.این فایل ماجراها داره.نمی دونم حکمتش چی بود که هر کاری می‌کردم درست نمیشد.کاری که سر جمع ۲ساعت هم وقت نمی‌گرفت هی گره می‌افتاد.لپ تاپ خراب شد.بعد فتوشاپ کار نکرد. سایت های آنلاین خطا می دادند.هوش مصنوعی کمکی نکرد.آخر سر محمدحسن اومد کنار دستم و گفت شاید با سلیقه من بشه! با یه برنامه غیر مرتبط (پابلیشر)المان های مختلف رو به بدوی ترین نحو ممکن سر هم کردیم و کنار هم چیدیم.اونی که می‌خواستم نشد، شرمنده‌م.ان‌شاءالله صاحب کار این بضاعة مضجاة رو بپذیرند.

۱۶:۵۰

تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚
undefined سلام و احترام. این فایل ماجراها داره.نمی دونم حکمتش چی بود که هر کاری می‌کردم درست نمیشد. کاری که سر جمع ۲ساعت هم وقت نمی‌گرفت هی گره می‌افتاد. لپ تاپ خراب شد.بعد فتوشاپ کار نکرد. سایت های آنلاین خطا می دادند. هوش مصنوعی کمکی نکرد. آخر سر محمدحسن اومد کنار دستم و گفت شاید با سلیقه من بشه! با یه برنامه غیر مرتبط (پابلیشر)المان های مختلف رو به بدوی ترین نحو ممکن سر هم کردیم و کنار هم چیدیم. اونی که می‌خواستم نشد، شرمنده‌م. ان‌شاءالله صاحب کار این بضاعة مضجاة رو بپذیرند.
سرکار خانم برنگی مادر دانش آموز محمد حسن زرکوب پایه سوم

۱۶:۵۱

بازارسال شده از مربیان مفید
thumnail
سلام این هم زاویه‌ی متفاوتی از شب جشن،از پنجره‌ی اتاق مربیان،



۴۰ روزی می‌شد که مدرسه نیامده بودم و دلم خیلی تنگ بود،از خانه تا مدرسه تقریبا دویدم،
دیدم حیاط مدرسه شبیه حیاط حرم شده، حرم امام رضای خودمان، آدم‌ها خنده به لب داشتند، هر گوشه عکس می‌انداختند، دنبال بچه‌‌هایشان می‌دویدند، حس همه شان این بود که نشسته یا ایستاده، پشت غرفه یا این طرف، زیر یک چتر و یک سایه‌ی مشترک هستند.
هیچ معلوم نبود که این شب، زمستانی است، هوا سرد است و با خودش باد و باران هم دارد.
آن چه آن شب با دلِ مشتاق و از چشم دیگری دیدم و دریافت کردم این بود:"گرمای محبت"
که مانند موج های نادیدنی در هوا پراکنده بود، موجی از سمت عشق به اهل بیت می‌آمد، موج دیگر از سمت سلام‌ها و لبخند‌های همکاران و خانواده‌ها که دوباره مادر شدنم را تبریک می‌گفتند،موجی از سمت بازی بچه‌ها روانه بود و موج دیگر از صحنه و صدای سرودها بیرون می‌ریخت،
خدا قوت به دل‌های پرمحبت و دست‌های پرتوانی که این شب را ساختند.

دل من یکی که خیلی وا شد،درست مثل وقتی که یک شب زمستانی آدم می‌رود حرم، سلام می‌دهد، آرام و رها برای دل خودش راه می رود، چای می‌خورد، عکس می‌گیرد تا این همه شیرینی در زمان گم نشود و با حال خوش بر‌می‌گردد خانه.
عاطفه اسلام‌زادهشعبان زیبای ۱۴۰۳

۱۱:۰۳

بازارسال شده از معصومه عرب
thumnail
به همین جذابی آدم برفی undefined ساختهروی طاقچه ی کلاس، زیر پنجره قرارش داده پنجره را باز گذاشته که آب نشود🧊
می خواهد مهمان‌ِ خانه اشان کند آدم برفی را...undefined
#حواسمان_به_برف_عمرمان_هست؟

۱۱:۰۷

تجربیات و خاطرات ما مفیدی‌ها📝📚
undefined به همین جذابی آدم برفی undefined ساخته روی طاقچه ی کلاس، زیر پنجره قرارش داده پنجره را باز گذاشته که آب نشود🧊 می خواهد مهمان‌ِ خانه اشان کند آدم برفی را...undefined #حواسمان_به_برف_عمرمان_هست؟
خانم معصومه عرب مربی پایه سوم۲۱ بهمن ۱۴۰۳

۱۱:۰۷