سرکار خانم معصومه عرب؛ مربی پایه سوم۲۲ مهر ۱۴۰۳
گفت و گوی من و پسرک
_خاله! می دونی امسال آخرین سالیه که تو این مدرسه کار می کنی؟
_من؟
چطور؟!
_من از پیش دبستان تو گروه هر خاله ای بودم سال بعدش رفته از مدرسه
(و به این واسطه تنی چند از همکاران سابق یاد شدند
پیش دبستان: سرکار خانم فاطمه رحیمیاول: سرکار خانم نیلوفر امین پوردوم: سرکار خانم میترا ملکی )
امسال هم شما. دیگه سال آخرته خاله
الله اعلم

گفت و گوی من و پسرک
_خاله! می دونی امسال آخرین سالیه که تو این مدرسه کار می کنی؟
_من؟
_من از پیش دبستان تو گروه هر خاله ای بودم سال بعدش رفته از مدرسه
(و به این واسطه تنی چند از همکاران سابق یاد شدند
پیش دبستان: سرکار خانم فاطمه رحیمیاول: سرکار خانم نیلوفر امین پوردوم: سرکار خانم میترا ملکی )
امسال هم شما. دیگه سال آخرته خاله
الله اعلم
۲۰:۱۷
سرکار خانم فرج پور؛ مربی پایه سوم۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیروز تو کلاس ازشون پرسیدم کسی از اقوامش پرستار هست.
یکی از بچه ها دستشو بالا برد.
همه سکوت کردند که توضیح بده کی بوده و چی کاره هست.
گفت زندایی من پرستار گربه هاست

بچه ها کمکش کردن که بگه دامپزشکه
دیروز تو کلاس ازشون پرسیدم کسی از اقوامش پرستار هست.
یکی از بچه ها دستشو بالا برد.
همه سکوت کردند که توضیح بده کی بوده و چی کاره هست.
گفت زندایی من پرستار گربه هاست
بچه ها کمکش کردن که بگه دامپزشکه
۱۵:۱۱
سرکار خانم نصرآبادی؛ مربی پایه اول۱۹ آبان ۱۴۰۳
امروز یکی از بچه ها منو برد کنار دیوار با صدای اروم گفت خاله میشه یک کلمه بد بگم روی تخته بنویسید در دلم گفتم یا خدا چه کلمه ای میخواهد بگوید
بعد کلی تلاش بالاخره جرئت کرد و گفت کلمه نوشابه
امروز یکی از بچه ها منو برد کنار دیوار با صدای اروم گفت خاله میشه یک کلمه بد بگم روی تخته بنویسید در دلم گفتم یا خدا چه کلمه ای میخواهد بگوید
۱۷:۲۷
بازارسال شده از معصومه عرب
یکی از پسر های قشنگ ما که پارسال توفيق داشتم تو کلاسم میزبانش باشم امروز اومد و این جانماز آبی رو بهم هدیه داد و گفت خاله این به مناسبت ایام فاطمیه است🥹
ذوق مرگ شدم وقتی دیدم هدیه شو 🥹🥰
توی نایلونی که جانماز توش بود این کاغذ قلبی بود که با دستخط خودش برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوشته بود...
بیشتر ذوق مرگ شدنم رو خودتون تصور کنید با دیدن دست نوشته اش
هدیه رو فقط به من نداده ها
به بچه های گروهشون هم داده

این پرچم مشکی زیبا هم هدیه ی پارسال همین دانش آموز عزیزه🥹
می دونید؟ دارم فکر می کنم به بستر تربیتی و نقش والدين
و البته نقش مای مربی
دم پدر و مادر هایی که اینجوری حب اهل بیت رو تو دل بچه ها می کارن گرم
#تربیت_دینی
ذوق مرگ شدم وقتی دیدم هدیه شو 🥹🥰
توی نایلونی که جانماز توش بود این کاغذ قلبی بود که با دستخط خودش برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوشته بود...
بیشتر ذوق مرگ شدنم رو خودتون تصور کنید با دیدن دست نوشته اش
هدیه رو فقط به من نداده ها
به بچه های گروهشون هم داده
این پرچم مشکی زیبا هم هدیه ی پارسال همین دانش آموز عزیزه🥹
می دونید؟ دارم فکر می کنم به بستر تربیتی و نقش والدين
و البته نقش مای مربی
دم پدر و مادر هایی که اینجوری حب اهل بیت رو تو دل بچه ها می کارن گرم
#تربیت_دینی
۲۰:۰۱
تجربیات و خاطرات ما مفیدیها📝📚
یکی از پسر های قشنگ ما که پارسال توفيق داشتم تو کلاسم میزبانش باشم امروز اومد و این جانماز آبی رو بهم هدیه داد و گفت خاله این به مناسبت ایام فاطمیه است🥹
ذوق مرگ شدم وقتی دیدم هدیه شو 🥹🥰 توی نایلونی که جانماز توش بود این کاغذ قلبی بود که با دستخط خودش برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوشته بود... بیشتر ذوق مرگ شدنم رو خودتون تصور کنید با دیدن دست نوشته اش هدیه رو فقط به من نداده ها به بچه های گروهشون هم داده
این پرچم مشکی زیبا هم هدیه ی پارسال همین دانش آموز عزیزه🥹
می دونید؟ دارم فکر می کنم به بستر تربیتی و نقش والدين و البته نقش مای مربی دم پدر و مادر هایی که اینجوری حب اهل بیت رو تو دل بچه ها می کارن گرم
#تربیت_دینی
سرکار خانم معصومه عرب؛ مربی پایه سوم ۲۷ آبان ۱۴۰۳
۲۰:۰۳
۲۷ آبان ۱۴۰۳
ساعت نزدیک ۲ بود و زمان نشست کلاسی نزدیک می شد. بیرون از کلاس، بین چند نفر از بچه ها چالشی پیش آمده بود که لازم بود همان موقع درباره اش صحبت کنیم و موضوع را به جایی برسانیم.ساعت ۲ شد و دقایقی هم گذشت. من بودم و چالشی که در هر ثانیه گسترده تر می شد. بچه های کلاسم در حال بازی در پاتوق بودند. با خودم فکر می کردم چه کاری را به بچه های کلاس بسپارم که رها نشوند. حل کردن کتاب ریاضی، کتاب نگارش یا... اجرای هیچ کدامشان در این ساعت ممکن نبود.همین طور فکر می کردم که یک دفعه پیشنهاد دادم بچه ها شما نشست کلاسی را شروع کنید تا برسم. در کمال نا امیدی از شکل گرفتن نشست کلاسی بدون مربی، این پیشنهاد را داده بودم.دقایقی بعد دیگر سر و صدا از کلاس نمی آمد. از پشت شیشه در نگاه کردم. تصویری دیدم که مطمئنم هیچگاه از ذهن مربی گری ام خارج نمی شود. بچه ها حلقه نشسته بودند، دفتر نشست کلاسی باز بود و گوی گفتگو دست یکی از بچه ها. دوست داشتم زودتر وارد کلاس شوم. چالش بیرون کلاس بچه ها به سرانجام رسید. وارد کلاس شدم. آرام در کنارشان نشستم و گفتم شما با مدیریت خودتان ادامه دهید.از شدت ذوق نمی دانستم چه کار کنم. ای کاش ساعت آرام تر به زمان خداحافظی با آن ها می رسید و من می ماندم و تصویری از این کودکان. آنجا بود که به خود تذکر دادم که وقتی هویت نشست کلاسی برای آن ها انقدر جدی است پس برای من مربی باید صدها برابر جدی باشد. خوشحال بودم که ما در کنار هم این هویت را شکل داده بودیم.
مربی ناشناس
ساعت نزدیک ۲ بود و زمان نشست کلاسی نزدیک می شد. بیرون از کلاس، بین چند نفر از بچه ها چالشی پیش آمده بود که لازم بود همان موقع درباره اش صحبت کنیم و موضوع را به جایی برسانیم.ساعت ۲ شد و دقایقی هم گذشت. من بودم و چالشی که در هر ثانیه گسترده تر می شد. بچه های کلاسم در حال بازی در پاتوق بودند. با خودم فکر می کردم چه کاری را به بچه های کلاس بسپارم که رها نشوند. حل کردن کتاب ریاضی، کتاب نگارش یا... اجرای هیچ کدامشان در این ساعت ممکن نبود.همین طور فکر می کردم که یک دفعه پیشنهاد دادم بچه ها شما نشست کلاسی را شروع کنید تا برسم. در کمال نا امیدی از شکل گرفتن نشست کلاسی بدون مربی، این پیشنهاد را داده بودم.دقایقی بعد دیگر سر و صدا از کلاس نمی آمد. از پشت شیشه در نگاه کردم. تصویری دیدم که مطمئنم هیچگاه از ذهن مربی گری ام خارج نمی شود. بچه ها حلقه نشسته بودند، دفتر نشست کلاسی باز بود و گوی گفتگو دست یکی از بچه ها. دوست داشتم زودتر وارد کلاس شوم. چالش بیرون کلاس بچه ها به سرانجام رسید. وارد کلاس شدم. آرام در کنارشان نشستم و گفتم شما با مدیریت خودتان ادامه دهید.از شدت ذوق نمی دانستم چه کار کنم. ای کاش ساعت آرام تر به زمان خداحافظی با آن ها می رسید و من می ماندم و تصویری از این کودکان. آنجا بود که به خود تذکر دادم که وقتی هویت نشست کلاسی برای آن ها انقدر جدی است پس برای من مربی باید صدها برابر جدی باشد. خوشحال بودم که ما در کنار هم این هویت را شکل داده بودیم.
مربی ناشناس
۲۰:۲۳
بازارسال شده از معصومه عرب
کلاس سوم اند.
فضاسازی کلاس را تغییر دادند و بنا بر توافقاتی جای نشستنشان را در کلاس ثابت کردند. بر اساس گروه های دوستی نشستند و تعداد افراد دور میزها متناسب نبود.اول گفتم یک میز دو نفر و میز دیگری یک نفر اضافه دارد. توافق کنید و جا به جا شوید. برایشان سخت بود. به قرعه کشی پناه بردم و این گزینه را به ایشان اعلام کردم. اول استقبال کردند. چرخ شانس را روی نمایشگر انداختم. هیجانات و استرسشان زیاد شد
همه یک صدا گفتند توافق می کنیم
۱۵ نفر بودند سه تا میز که دور هر میز ۵ نفر باید قرار می گرفت.
فرصتی دادم تا مشورت ها صورت بگیرد
آخ که چقدر هیجان زده بودند... مع الاسف از نتیجه ناراضی بودند
آنجا بود که تازه رشد مهارتهاشان نمود پیدا می کرد.
حالا چه کنیم؟🥹
من: واقعا همه ی افراد این میز برایتان مهم است که اینجا بنشینید؟کمی سکوت...یکی از آنها گفت برای من خیلی فرقی نمی کند. اما می دانستم بزرگواری می کند.جایش را با منتخب عوض کرد.
من به عنوان مربی هم از چالش رها شده بود هم دلم می خواست این بزرگواری اش دیده شود. گفتم دمت گرم که انقدر بزرگواری
منتخب تمام و کمال مراتب سپاسگزاری را پیش برد. از بغل کردن و دمت گرم تا اهدای خوراکی
داشتند می گفتند اسم میز ما باید بشود فداکاران
من اما بعد از دیدن این موقعیت گفتم حالا می توانیم شرایط را بهتر از این هم بکنیم.جالب بود که راضی بودند به همین مقدار هم
راستش این موقعیت در کلاس اول برایم ساده بود. یک تغییر دکور است دیگر... و تازه نگران گذشت زمان بودم.
اما دیدم ارزشش را دارد.این موقعیت در دلش بستر بسیار خوبی داشت برای تقویت مهارت های فردی و اجتماعی
ما معلم ها ذوق می کنیم
۱۸:۱۰
تجربیات و خاطرات ما مفیدیها📝📚
فداکاران
کلاس سوم اند. فضاسازی کلاس را تغییر دادند و بنا بر توافقاتی جای نشستنشان را در کلاس ثابت کردند. بر اساس گروه های دوستی نشستند و تعداد افراد دور میزها متناسب نبود. اول گفتم یک میز دو نفر و میز دیگری یک نفر اضافه دارد. توافق کنید و جا به جا شوید. برایشان سخت بود. به قرعه کشی پناه بردم و این گزینه را به ایشان اعلام کردم. اول استقبال کردند. چرخ شانس را روی نمایشگر انداختم. هیجانات و استرسشان زیاد شد
متوجه شده بودند که با چرخ شانس احتمال اینکه از جای جدیدشان ناراضی تر باشند بیشتر است. همه یک صدا گفتند توافق می کنیم
۱۵ نفر بودند سه تا میز که دور هر میز ۵ نفر باید قرار می گرفت. فرصتی دادم تا مشورت ها صورت بگیرد
افراد یک میز مشورتشان به نتیجه رسید و دو نفر تغییر مکان دادند. میز دیگر اما قبل از مشورت گفتند برای میز ما از چرخ شانس فعال کنید
آخ که چقدر هیجان زده بودند... مع الاسف از نتیجه ناراضی بودند
و دیدم چقدر شخص منتخب ناراضی است. آنجا بود که تازه رشد مهارتهاشان نمود پیدا می کرد. حالا چه کنیم؟🥹
من: واقعا همه ی افراد این میز برایتان مهم است که اینجا بنشینید؟ کمی سکوت... یکی از آنها گفت برای من خیلی فرقی نمی کند. اما می دانستم بزرگواری می کند. جایش را با منتخب عوض کرد. من به عنوان مربی هم از چالش رها شده بود هم دلم می خواست این بزرگواری اش دیده شود. گفتم دمت گرم که انقدر بزرگواری
منتخب تمام و کمال مراتب سپاسگزاری را پیش برد. از بغل کردن و دمت گرم تا اهدای خوراکی
طوری که جناب فداکار تعجب می کرد گفت کاری نکردم که
بعدا به گفت و گو ها سر می زدم. مشورت بود برای نام میز ها داشتند می گفتند اسم میز ما باید بشود فداکاران
من اما بعد از دیدن این موقعیت گفتم حالا می توانیم شرایط را بهتر از این هم بکنیم. جالب بود که راضی بودند به همین مقدار هم
︎گفتم هر روز می توانید در ساعت هایی از کلاس مهمان میز های دیگر شوید.
︎یا اگر هرجا حس کردیم تمرکز نیاز داریم بدون ناراحتی جایمان را تغییر دهیم. راستش این موقعیت در کلاس اول برایم ساده بود. یک تغییر دکور است دیگر... و تازه نگران گذشت زمان بودم. اما دیدم ارزشش را دارد. این موقعیت در دلش بستر بسیار خوبی داشت برای تقویت مهارت های فردی و اجتماعی ما معلم ها ذوق می کنیم
سرکار خانم معصومه عرب؛ مربی پایه سوم ۱۰ دی ماه ۱۴۰۳
۱۸:۱۱
بازارسال شده از پایه چهارم دبستان پسرانه مفید منطقه 3 (قلهک)
سلام
امروز در شروع کلاس های برخط، از دلتنگی هایم در نبود بچه ها گفتم و اینکه چقدر جایشان در مدرسه خالیست.
و حالا ما ۲ نفر کنار هم هستیم
ممنون آقای بدیعی عزیز که قبول زحمت فرمودید و تا مدرسه برای دیدن ما تشریف آوردید.
۱۲:۴۶
بازارسال شده از پایه اول دبستان پسرانه مفید منطقه 3 (قلهک)
امروز یک دفعه به پنجره نگاه کردیم و این صدا در سالن شهید بهشتی پیچید...
بچه ها داره برف میاد، برف برف
پردههای همه پاتوقها را کنار زدیم و به پنجرهها نگاه کردیم و آرزو کردیم برفِ خیلی زیادی ببارد.
حتی لحظهای که دیدیم دیگر برف نمیبارد، دوباره آرزو کردیم و ناامید نشدیم...
یکی از پسرهایمان گفت: "بچهها بلند صلوات بفرستید و از خدا بخواهید." 🥹
یکی دیگر گفت: "لطفاً به خدا بگید وقتی داخل مدرسه هستیم، برف زیاد بیاد تا در حیاط با هم آدم برفی بسازیم."
خالهها هم خیلی خیلی دعا میکنند تا انشاءالله برف زیادی ببارد و پسرهایمان به آرزوی برف بازی برسند.
یک ماه از زمستان گذشته است و ما همچنان منتظر برف بازی هستیم.
۴:۱۷
بازارسال شده از پایه اول دبستان پسرانه مفید منطقه 3 (قلهک)
۴:۱۷
بازارسال شده از آموزش پژوهی
اگر میخواهید به ابزاری قدرتمند برای مستندسازی تجربیات آموزشی خود دست پیدا کنید، این فرصت بینظیر را از دست ندهید!
با این دوره، میتوانید روشهای تجربهنگاری و روایتگری تأملی را به بهترین شکل یاد بگیرید و از آنها برای تحول در فرآیند تدریس و مدیریت آموزشی استفاده کنید.
#تجربهنگاری #روایتگری #آموزش_پژوهی #هوش_مصنوعی جهت مشاهده کامل وبینار به لینک زیر مراجعه کنید:https://www.aparat.com/v/drwv3ru
آموزشپژوهی | @AmozeshePazhohi
۱۲:۰۶
بازارسال شده از Maliheh Arshi
۱۹:۰۴
تجربیات و خاطرات ما مفیدیها📝📚
تصویر
مادر یکی از دانشآموزان پایه دوم
۱۹:۰۴
خانم منیره رحیمی مربی پیش دبستان ۷ بهمن ۱۴۰۳
مانور زلزله
امروز قبل از مانور سروش آمد و گفت؛ خاله کی پس میریم حیاط بشینیم؟ گفتم: بعد از اینکه صدای آهنگ و شنیدم میریم
بعد وقتی داشتیم برمی گشتیم از مانور زلزله سروش گفت: خاله پس کی کیک و شیر میدی؟
گفتم: کیک و شیر چی؟
گفت: پذیرایی دیگه کجا میخواید پذیرایی بکنید ازمون
من
مانور زلزله
امروز قبل از مانور سروش آمد و گفت؛ خاله کی پس میریم حیاط بشینیم؟ گفتم: بعد از اینکه صدای آهنگ و شنیدم میریم
۱۹:۲۳
سلام و احترام.این فایل ماجراها داره.نمی دونم حکمتش چی بود که هر کاری میکردم درست نمیشد.کاری که سر جمع ۲ساعت هم وقت نمیگرفت هی گره میافتاد.لپ تاپ خراب شد.بعد فتوشاپ کار نکرد. سایت های آنلاین خطا می دادند.هوش مصنوعی کمکی نکرد.آخر سر محمدحسن اومد کنار دستم و گفت شاید با سلیقه من بشه! با یه برنامه غیر مرتبط (پابلیشر)المان های مختلف رو به بدوی ترین نحو ممکن سر هم کردیم و کنار هم چیدیم.اونی که میخواستم نشد، شرمندهم.انشاءالله صاحب کار این بضاعة مضجاة رو بپذیرند.
۱۶:۵۰
تجربیات و خاطرات ما مفیدیها📝📚
سلام و احترام. این فایل ماجراها داره.نمی دونم حکمتش چی بود که هر کاری میکردم درست نمیشد. کاری که سر جمع ۲ساعت هم وقت نمیگرفت هی گره میافتاد. لپ تاپ خراب شد.بعد فتوشاپ کار نکرد. سایت های آنلاین خطا می دادند. هوش مصنوعی کمکی نکرد. آخر سر محمدحسن اومد کنار دستم و گفت شاید با سلیقه من بشه! با یه برنامه غیر مرتبط (پابلیشر)المان های مختلف رو به بدوی ترین نحو ممکن سر هم کردیم و کنار هم چیدیم. اونی که میخواستم نشد، شرمندهم. انشاءالله صاحب کار این بضاعة مضجاة رو بپذیرند.
سرکار خانم برنگی مادر دانش آموز محمد حسن زرکوب پایه سوم
۱۶:۵۱
بازارسال شده از مربیان مفید
سلام این هم زاویهی متفاوتی از شب جشن،از پنجرهی اتاق مربیان،
۴۰ روزی میشد که مدرسه نیامده بودم و دلم خیلی تنگ بود،از خانه تا مدرسه تقریبا دویدم،
دیدم حیاط مدرسه شبیه حیاط حرم شده، حرم امام رضای خودمان، آدمها خنده به لب داشتند، هر گوشه عکس میانداختند، دنبال بچههایشان میدویدند، حس همه شان این بود که نشسته یا ایستاده، پشت غرفه یا این طرف، زیر یک چتر و یک سایهی مشترک هستند.
هیچ معلوم نبود که این شب، زمستانی است، هوا سرد است و با خودش باد و باران هم دارد.
آن چه آن شب با دلِ مشتاق و از چشم دیگری دیدم و دریافت کردم این بود:"گرمای محبت"
که مانند موج های نادیدنی در هوا پراکنده بود، موجی از سمت عشق به اهل بیت میآمد، موج دیگر از سمت سلامها و لبخندهای همکاران و خانوادهها که دوباره مادر شدنم را تبریک میگفتند،موجی از سمت بازی بچهها روانه بود و موج دیگر از صحنه و صدای سرودها بیرون میریخت،
خدا قوت به دلهای پرمحبت و دستهای پرتوانی که این شب را ساختند.
دل من یکی که خیلی وا شد،درست مثل وقتی که یک شب زمستانی آدم میرود حرم، سلام میدهد، آرام و رها برای دل خودش راه می رود، چای میخورد، عکس میگیرد تا این همه شیرینی در زمان گم نشود و با حال خوش برمیگردد خانه.
عاطفه اسلامزادهشعبان زیبای ۱۴۰۳
۴۰ روزی میشد که مدرسه نیامده بودم و دلم خیلی تنگ بود،از خانه تا مدرسه تقریبا دویدم،
دیدم حیاط مدرسه شبیه حیاط حرم شده، حرم امام رضای خودمان، آدمها خنده به لب داشتند، هر گوشه عکس میانداختند، دنبال بچههایشان میدویدند، حس همه شان این بود که نشسته یا ایستاده، پشت غرفه یا این طرف، زیر یک چتر و یک سایهی مشترک هستند.
هیچ معلوم نبود که این شب، زمستانی است، هوا سرد است و با خودش باد و باران هم دارد.
آن چه آن شب با دلِ مشتاق و از چشم دیگری دیدم و دریافت کردم این بود:"گرمای محبت"
که مانند موج های نادیدنی در هوا پراکنده بود، موجی از سمت عشق به اهل بیت میآمد، موج دیگر از سمت سلامها و لبخندهای همکاران و خانوادهها که دوباره مادر شدنم را تبریک میگفتند،موجی از سمت بازی بچهها روانه بود و موج دیگر از صحنه و صدای سرودها بیرون میریخت،
خدا قوت به دلهای پرمحبت و دستهای پرتوانی که این شب را ساختند.
دل من یکی که خیلی وا شد،درست مثل وقتی که یک شب زمستانی آدم میرود حرم، سلام میدهد، آرام و رها برای دل خودش راه می رود، چای میخورد، عکس میگیرد تا این همه شیرینی در زمان گم نشود و با حال خوش برمیگردد خانه.
عاطفه اسلامزادهشعبان زیبای ۱۴۰۳
۱۱:۰۳
بازارسال شده از معصومه عرب
به همین جذابی آدم برفی
ساختهروی طاقچه ی کلاس، زیر پنجره قرارش داده پنجره را باز گذاشته که آب نشود🧊
می خواهد مهمانِ خانه اشان کند آدم برفی را...
#حواسمان_به_برف_عمرمان_هست؟
می خواهد مهمانِ خانه اشان کند آدم برفی را...
#حواسمان_به_برف_عمرمان_هست؟
۱۱:۰۷
تجربیات و خاطرات ما مفیدیها📝📚
به همین جذابی آدم برفی
ساخته روی طاقچه ی کلاس، زیر پنجره قرارش داده پنجره را باز گذاشته که آب نشود🧊 می خواهد مهمانِ خانه اشان کند آدم برفی را...
#حواسمان_به_برف_عمرمان_هست؟
خانم معصومه عرب مربی پایه سوم۲۱ بهمن ۱۴۰۳
۱۱:۰۷