شهید ۱۳ ساله...(قسمت ۱ از ۳) به مناسبت چهلمین روز عروج شاگرد دوستداشتنی... امیرعلی دو #عادت ویژه داشت که همهی معلما و دوستاش تو ذهنشون مونده: یکی اینکه همیشه آخر روز یا آخر زنگ کلاس میومد و با لبخند و انرژی به معلما میگفت: «#آقا_خدا_قوت» و خداحافظی میکردیم. بعد از یه روز پرفشار و سر و کله زدن با ۴۰ تا نوجوون پر انرژی، واقعا خستگی از تنم بیرون میشد و خنده به لبم میومد. یکی هم اینکه محال بود خوردنیای بیاره ولی به دوستاش و معلما #تعارف نکنه. یادمه اردوی مشهد هم که رفته بودیم و همهی دانشآموزا رفته بودن خرید، امیرعلی قبل از اینکه خودش از چیزی که خریده بخوره اول اومد و بهم تعارف کرد...پدرش میگفت وقتی میرفتیم خرید، مثلا یه هایبای کوچیک برای تغذیهاش بر میداشتم، اما امیرعلی میگفت این خوب نیست، اون بزرگه رو میخوام چون میخوام به بقیه هم تعارف کنم...دوستاش میگن بعضی وقتا وقتی تغذیهش رو تعارف میکرد هیچی برای خودش نمیموند! و نه تنها ناراحت نمیشد که شادی هم میکرد... خیلی #مهربون بود... درسش و نمراتش متوسط بود، اما اهل #تلاش بود و هیچ وقت یادم نمیاد که دروغ گفته باشه یا منو پیچونده باشه. اگه تکلیفش رو یه روزی انجام نمیداد، با شرمندگی عذرخواهی میکرد و قول میداد هفته بعد انجامش بده. و هفته بعد هم اول زنگ خودش میومد پیشم و تکلیفش رو نشون میداد و میگفت آقا انجامش دادم. میشد روی حرفش حساب کرد و پای قولش بود... #صادق بود...با تلاشی که داشت، خیلی پیشرفت کرد و امتحان کتبی آخر سال رو تقریبا کامل شد و خیلی خوشحالم کرد... (ادامه دارد...) #روایتگری#شهید_امیرعلی_خرمی#شهید_۱۳ساله#دفاع_مقدس_۱۲روزه#روایت_فتح @mrn_1375@qarar