۱۶ شهریور ۱۴۰۲
جدیجدی با ابوتراب خسروی
ابوتراب خسروی از نویسندگان تکنیکمحور داستاننویسیِ ایران محسوب میشود. ژرفساخت، روساخت و کنش درونسخنیِ داستانهای او بیانگر بروز و ظهور دو سبک مدرنیسم و پستمدرنیسم است. در این راستا، تنفر از زمان تقویمی و میل به تکثرگرایی زمانی و زمان ذهنی در آثار او بهوضوح نمایان است. محوریت سه عنصر اندیشهی انتزاعی، گفتمان انتزاعی، زاویهی دید انتزاعی در داستانهای او منجر به درنوردیدن مرزهای مکان و زمان و ایجاد بافتهای درهمتنیدهی تداعی میشود. چندسبکی بودن و بهدنبال آن چندصدایی و تعدد راوی از ویژگیهای بارز آثارش است.ابوتراب خسروی به متون مذهبی و كتابهای آسمانی توجه ويژهای دارد و معمولاً از نثر كهـن در كنار نثر معيار امروزی بهره میبرد. از مهمترين ويژگیهای آثار خسروی حضور عناصـر اسطورهای است كه عمق بيشتری به داستانهايش میدهد. كلمه در آثار خسروی جايگاهی ارزشمند دارد. هم میآفريند و هـم باعـث جـاودانگی میشود. گاه نويسنده در نقش آفرينشگر ظاهر میشود و با واژهها، شخصيتهای داستان را میآفريند. گاهی خوانندهی داستان هم در اين آفرينش سهيم میشود؛ به گونهای كه با هر بـار خواندهشدن داستان، شخصيتها دوباره زنده میشوند. در جهان داستانهای خسروی، گاهی مرگ شخصيتهـا بیمعناست؛ زيـرا آنهـا بـا فرورفتن در قالب كلمات جاودانه شدهاند و میتوانند به تعـداد خواننـدگان داسـتان، زنـده شوند و زندگی را از سر گيرند. فضای آثار خسروی معمولاً فضایی مبهم است؛ گویی داسـتان در زمـانی نامشـخص و مكانی نامشخص جريان دارد. حتی زمانها و مكانهای نامبردهشده در داسـتان بـا حقيقـت بيرونی آنها همخوانی ندارد. در این فضا نويسنده و راوی از قدرت جـادویی كلمـات بـرای آفرينش مفاهيم تازه بهره میگيـرد و در آن موجـوداتی حقيقـی، ماننـد مـار، كـاج و مـاه، كاركردی اسطورهای پيدا میكنند و ذهن خواننده را همراه با خود به زمان اسطورهها میبرند و انسان امروزی را به باورهای انسان بدوی نزدیک میكنند. اين نمادهای اسـطورهای در آثار خسروی، نه فقط در معنای ايرانی اسطورهای، بلكه در معنای جهانشمول نمادهـای اسطورهای بهكار گرفته شدهاند و در متن داستانها خوش نشستهاند. (برگرفته از مقالهای با عنوان ابوتراب خسروی از ویکیادبیات)
در ادامه، نوشتهی پشت جلد مجموعهداستان هاویه را میآوریم که مهر تاییدی است بر مطالب بالا و نیز لزوم تمرین و تکرار و خستگیناپذیریِ رهرو راه داستاننویسی از زبانِ نویسنده.من به داستان به عنوان یک کپی از زندگی نگاه نمیکنم. کپیکردن شکل عادی بخشی از زندگی برای من نویسنده ارزشی ندارد. داستانی که مینویسم باید جهانی تازه، شرایطی تازه داشته باشد. باید اشیا و رفتار اشیا شکل بدیعی به داستان بدهد. باید یک زیبایی تازه خلق کرد. زیبایی که حتما معنادار خواهد بود. استمرار در نوشتن به منظور کشف فضاهای تازه در حین نوشتن است. چرا که نوشتن کشف است. ممکن است نویسندهای در شروع کار کلیت داستانی را در ذهنش نداشته باشد. این خصوصیت شکاف نوشتن است که اجزا و شکل و پیکرهی داستان را پیدا میکند و در نهایت ایجاد داستان بدیع میکند... همهی اینها را باید بهصورت یک هارمونی ایجاد کرد. در این هارمونی کلمات هر جزیی، هر تصویری و هر کلمهای جای خودش را دارد....
و در پایان نقلقولی سزاوار از حسن میرعابدینی: «خسروی به چگونگی روند خلق هنری اهمیتی بیش از مضمون میدهد و در واقع مضمون بهانهایست برای تجربهی انواع شگردهای ادبی که داستان را میسازند.»
بهکوششِ نیلوفر عیسیزاده
۶:۰۷
۷:۱۶
۸:۰۵
مرثیه برای ژاله و قاتلش داستان کوتاهی است از مجموعهداستان دیوان سومنات که در سال ۱۳۷۷ خورشیدی منتشر شد.ابوتراب خسروی که بعد از نگارش مجموعهی هاویه مدتها اثری به چاپ نرسانده بود، با انتشار این مجموعه، مورد استقبال فراوان قرار گرفت. (برگرفته از ویکیپدیا)با دوستان نقدپهلویی به گفتوگو و کندوکاو دربارهی این داستان، نشستهایم.
۱۰:۲۲
داستانی خیلی داستانی
این داستان روایتی است دربارهی روایتکردن. داستانی در مورد داستان. خاص است و به مراحل شکلگیری خود اشاره میکند و بهعمد، ماهیت خیالی و ساختگی متن را به خواننده یادآور میشود. بدینترتیب متنی فراروایی است یا به عبارت بهتر فراداستان. در این نوع داستان، توجه مخاطب، بیشتر به فرم داستان معطوف میشود تا مضمون. بهگمانم مضمون اصلی این داستان حسرتی است که تا همیشه برای قاتل ژاله باقی میماند. علاقهای که قربانی انجام وظیفه میشود؛ وقتی دو طرف در دو صف مقابل هم قرار دارند و دشمن هم قلمداد میشوند. تکرار نحوهی چیدن داستان، اشارهای است از طرف نویسنده به باقی بودن این حسرت و چه خوب که مرثیهای برای آن سروده شود. اما در کنار این مضمون اصلی، مضمونهای دیگری هم هست؛ مثل اینکه چگونه مواد برای داستانمان فراهم کنیم. چطور آدمها بعد از مرگ میتوانند در قالب کلمات زنده بمانند و یا اصلاً جور دیگری زندگی کنند؛ البته به همت نویسندهها و داستانهایشان. بدینترتیب شوق زنده ماندن در انسانها حتا اگر شده به وسیلهی کلمات، بعد از مرگ واقعی، همچنان برقرار میماند و شاید پاسخ کمرنگی باشد به غم جاودانه نبودن.شاید کماهمیتترین مضمون فرعی داستان این باشد که بازنویسی باعث میشود داستان بهتری نوشته شود. اما در کنار این، میبینیم هر بار که ماجرا از نو نوشته میشود چیزهایی اضافه و عوض میشود. یکی اینکه روابط ژاله و قاتلش صمیمیتر میشود. در خود متن هم ژاله در هر نسخه تکرار می کند که چرا بار قبل درکشتن عجله کردی. این میتواند هم اشاره به عجله نکردن در نوشتن داستان باشد و هم به عمل کشتن و چه بسا با این درنگ اتفاقات دیگری بیفتد؛ داستان بهتری نوشته شود و کشتنی هم در کار نباشد و در نهایت حسرتی هم باقی نماند. اما یک معنای کنایی دیگر هم دارد و این که وقتی کشتن تکرار شود برای قاتل عادی میشود. سرانجام نویسنده بهنوعی قصد دارد بگوید همهچیز در گذر زمان تغییر میکند. متناسب با تغییر زمان باید نوشت. چهبسا نسخهی قبلی داستان برای بعد مناسب نباشد. بعضی داستانها بر اثر گذشت زمان از انتفاع میافتند و مشمول مرور زمان میشوند. آنجا که میگوید «حتماً وقتی ژاله.م با اشتیاق زانو میزند و در مسلخ مینشیند، میداند که چیزی از داستان ناگفته مانده است؛ چیزی که باید گفته شود؛ چیزی که نویسنده فقدانش را احساس میکند که دوباره بنویسد ... برای آن وجه گمشده است که باید دوباره نوشت و ... »برخلاف شکل خاص داستان که با تعلیق و اوج و فرود آنچنانی همراه نیست، کمکم شکل دادن روابط عاطفی نزدیک بین ژاله و قاتلش آن را از حالت خشک اولیه خارج میکند. البته بهنظر میرسد نویسنده با این فرم داستانگویی علاوه بر قصد نوآوری در شکل داستان، بیشتر دنبال به فکر واداشتن مخاطب بوده است تا با تعمق در لایههای داستان به روابط انسانی بیشتر توجه کند. گرچه در نهایت این شکل داستانها شاید مقداری غیرجذاب بهنظر برسند.
صدیقه معصومی
۲۲:۳۰
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
زینب جلیلیان بر این باور است که نام داستان، محتوایش را به خوبی در برگرفته؛ روایتِ سوگنامه برای قاتل و مقتولی که در گذارِ تاریخِ تکرارشونده، چون مهرههای شطرنج، ناچار به تکرارِ حرکتهای تکراریاند؛ آنجا که سروان میگوید حکم قتل شما همیشه در جیب من است؛ یا همیشه این حکم بوده و هست؛ مهم نیست کی باشد حالا یا هزار سال دیگر. من خلق شدهام که قاتل تو باشم. و ژاله که آگاهانه به قتلگاه میرود و جلوی قاتلش زانو میزند و در جایی میگوید منتظرت بودم؛ و یا میگوید من همچنان مقتولم.در این بین، جوانی از نظامات سخن میگوید و بعدترها پیرمردی از فورد سیاه بیرون میآید که پرچم رنگباختهای به دست دارد و او نیز امید دارد به نظامات.باغبان، گنگ و خاموش، اطلسی و میخک میکارد. بید مجنون به رعشه درآمده و در انتها خونی که از لابهلای موهای ژاله میجهد، در میان کلماتِ نشسته بر سفیدی کاغذ، نشت میکند. خون ژاله داستان میشود و داستانها هرگز نمیمیرند.زینب جلیلیان میگوید انتخابی هوشمندانهتر از پستمدرنیست برای گفتن چنین ناگفتههایی نیست.حمزه موسوی نگاه ویژهی خود را به سمت دو مولفه در داستان، نشانه گرفته و به بررسی آنها پرداخته است.او معتقد است شخصیتپردازی و پرداخت مضمونها در داستان کوتاه، ارتباط نزدیکی با هم دارند و اغلب درهم تنیده میشوند تا نتیجهی قابل قبول را حاصل آورند.در داستان مرثیه، شخصیتپردازی ضعیف و غیرقابل قبول بهنظر میرسد که نتیجهاش ساخت قهرمانانی است که عمق و تاثیرگذاری مناسب را ندارند و این، به مضمون بسیار قوی اثر (که البته شاید بیش از حد به مفاهیم مرگ و سوگواری پرداخته)، ضربه زده و آن را تبدیل به داستانی افسردهکننده و ملودراماتیک کرده است.در انتها اگر بخواهم با توجه به نقد موشکافانهی دوستان، چند سطر هم از نگاه خطاپذیر خود بنویسم، ترجیحم پیشنهاد توجه به یک پرسش است و آن اینکه آیا این داستان، از ابتدا با هدف آموزش داستان پستمدرن و بررسی مولفههایش خلق نشده؟ و اگر چنین نیست، چرا مفاهیم، هیچجا عمق لازم را پیدا نمیکنند و عمدتاً خواننده را در سطح بررسی ساختار داستان، متوقف میکنند؟
گردآوری از نیلوفر عیسیزاده
۱۶:۴۰
۱۶:۵۱
۱۴ آبان ۱۴۰۲
۲۰:۱۱
۲۰:۱۱
۲۱ آبان ۱۴۰۲
۲۱:۲۷
جدیجدی با گابریل خوزه گارسیا مارکز
زنده بوده که روایت کند و همین باعث شد در نیمهی راه، قید خواست خانواده مبنی بر تحصیل در رشتهی حقوق را بزند و وارد عرصهی روزنامهنگاری شود؛ کاری که هر کسی از پسش برنمیآید.در ابتدا داستانهایش را با نام مستعار گابو یا گابیتو منتشر میکرده و خود را پیرو همینگوی و فاکنر میدانسته است. چهبسا دستیابی به ایجاز، خلق لحظههای ناب، ساختارهای روایی خاص و قصهپردازیهای بیپروا را از این عالیجنابان داشته است؛ هرچند که مارکز نهتنها در آمریکای لاتین که در جهان نوعی پدیده محسوب میشود. خودش گفته که خردهروایتهای صد سال تنهایی جور بوده اما روح کمالگرایش به دنبال نوع خاصی از روایتگری میگشته تا از پس بار معنایی مضمون موردنظر برآید. پس از مجادلههای فراوان با خود برای آنی به یاد قصهگوییهای رازآلود و سحرآمیز مادربزرگش در کودکی افتاده و اینطور رئالیسم جادویی را در خلق ماکوندو و شش نسل از خانوادهی بوئندیا به کار گرفته است. ترفندهای سحرآمیزش در برابر چشمان خیالمان پرواز رمدیوس زیبا را از از میان ملحفهها تصویرسازی کرد و جایزهی نوبل ادبیات را در ۱۹۸۲ برایش به ارمغان آورد.این پیشگام رئالیسم جادویی در عالم ادبیاتِ داستانی، خود را مدیون نصیحتی در اوایل مسیر داستاننویسیاش میدانسته که گفته بودند تا زمانی که جوان هست و نوشتن هنوز به او الهام میشود تکنیک را یاد بگیرد؛ چون بعدها الهام از بین خواهد رفت و تکنیک برای جبران غیبت آن، مورد نیاز است. او معتقد بود اگر به موقع متوجه این موضوع نمیشد، نمیتوانست ساختار را از پیش تصور کند. مارکز ساختار را مسئلهای فنی میدانست و میگفت اگر در ابتدای سفر نوشتاری با آن برخورد نکنید، دیر خواهد شد.مارکز همین استدلال را اما در قالب عاشقانه در عشق سالهای وبا بازپرداخت میکند: تا جوان هستی سعی کن تا جایی که میتوانی رنج عشق را بچشی چون اینطور چیزها تا آخر عمر نمیماند.و همین شد که در سالهای آخر عمر اعلام کرد دیگر قصد نوشتن ندارد و کارشناسان، نوشتن آخرین رمان مارکز خاطرات روسپیان سودازدهی من در ده سال را نشانهی همین افول دانستهاند. هر چند که گابو در این رمان همچنان خوش درخشیده است.
نقدپهلوییها
۲۱:۵۶
۲۲:۲۲
۲۳ آبان ۱۴۰۲
۲۱:۳۱
ما سِحرزدگان وادی ادبیات مارکز، مبهوت بهدنبال عصا و شنل شعبدهاش میگردیم؛ در حالیکه عصا و شنلی در کار نیست. این واقعیتهای مارکزی است که همچنان ما را در جستجوی رد خون روی برف، بهدنبال خود میکشاند.علت خونریزی را به جادو میسپاریم و به حال و هوای اطراف رد خون میپردازیم. از سپیدی برف لذت میبریم و در اندوه بیلی سانچز شریک میشویم.
۲۱:۴۳
چرا جادویت را باور کنم؟
رد رئالیسم جادویی همچنان در داستان دیگری از مارکز به چشم میخورد؛ داستان رد خون تو روی برف . برای پیبردن به مولفههای این نوع داستان، آنها را پیش چشم میآوریم.الف_ شخصیتپردازی پدیدهی جادویی: پیوند دادن پدیدهی جادویی به آدمهای گذشته.پدیدهی جادویی در اینجا خونی است که از انگشت میریزد و تمام نمیشود؛ همچنین صاحب انگشت یعنی ننا از یکی از دو خانوادهای است که از زمان استعمار، سرنوشت شهر را بهعهده داشتند. شش نسل در خانهی ننا داکونته زندگی کرده و مرده بودند. سنگ قبری که نامی رویش نبود، در این خانه (از قدیمیترین و بزرگترین خانههای لامانگا) وجود داشت و متعلق به زمانی قبل از خانه و خاطرات این خانواده است.ب_ عینیت پدیدهی جادویی: پدیدهی خون از انگشت آمدن، عینی است؛ فرازمینی نیست.ج_ رازگونگی پدیدهی جادویی: علت بند نیامدن خونریزی مشخص نمیشود.د_ کشمکش پدیدهی جادویی: بیلی سانچز و ننا داکونته دنبال داروخانه میگشتند و ماموران مرزی حاضر به دادن اطلاعات نبودند؛ چون جزو وظایف خود نمیدانستند. به هر شهری میرسیدند شب بود و داروخانهها تعطیل. وجود باران و طوفان این حلقه را تنگتر میکرد. همچنین ممانعتهایی که برای ورود بیلی به بیمارستان میشود و دیدار او از همسرش را منوط به وقت ملاقات میکند. پیدا نکردن دکتر آسیایی که زبان بیلی را بفهمد. علاوه بر همهی اینها، آشنا نبودن بیلی به زبان فرانسوی برای توجیه مامور بیمارستان. همینطور تفاوت فرهنگی آمریکای لاتین با فرهنگ اروپایی بهطور خاص فرانسوی؛ و بلد نبودن زبان در برخورد بیلی با مقررات شهر پاریس (مثل پارک ماشین که در گفتهی کارمند سفارت هم مشخص است).ه_ اعتراض به حاکمیت محض عقل: سفیر میگوید اینجا مثل آمریکای لاتین نیست که پول کف دست نگهبان بیمارستان بگذاری تا تو را در وقت غیرملاقات به داخل بیمارستان راه بدهند؛ این درحالی است که بیلی به شهری که تازه به آن وارد شده، ناآشناست و بهاین شکل از دیدار همسرش که در آستانهی مرگ است، محروم میماند؛ بدون اینکه حتا بتواند از این ماجرا باخبر شود.عقلانی بودن محض، توسط نویسنده و با ترفند این نوع داستان به چالش کشیده میشود. به نوعی بر استفاده از تخیل و باورهای متافیزیکی برای مقابله با خالیکردن ذهن انسانها از تخیل، تاکید میشود و الگوی یکسانسازی در این دوران نوین، مورد نقد قرار میگیرد.و_ تاکید بر فرهنگ بومی و هویت فردی: در این داستان، بیلی سانچز بهویژه مصداق آن است.ز_ چارهناپذیری در رئالیسم جادویی: خونریزی انگشت قابلعلاج نیست و عاقبت ننا داکونته در اثر خونریزی میمیرد.
صدیقه معصومی
۲۲:۱۰
حمزه موسوی بیان میکند داستان رد خون تو روی برف روایتی عاشقانه است که به سفر عروسی دو جوان کلمبیایی به نامهای ننا و بیلی میپردازد و این سفر با وقوع حادثهای غمانگیز به پایان میرسد. مارکز بهعنوان یکی از پیشگامان سبک رئالیسم جادویی، با بهکارگیری عنصر خیال، واقعیت را با آن درهم میآمیزد و موجود جدیدی خلق میکند.موسوی همچنین به نمادشناسی مارکز در رد خون اشاره میکند و بر این باور است که نویسنده در این داستان از نمادهای گوناگونی بهره برده تا مفاهیم ژرفتری را منتقل کند.نمادهای اصلی در این داستان عبارتند از: گلسینه نماد عشق و زخم، خون نماد همزمان عشق و مرگ، تابوتِ سفیدرنگ نماد تقابل عشق و مرگ و خودروی بنتلی که نماد ثروت، شادی، آزادی و ماجراجویی است.هریک از این نشانهها با درونمایهی اصلی داستان یعنی تعارض میان عشق و مرگ پیوند خورده و در راستای بیان این مفهوم به کار رفتهاند.او در ادامه ذکر میکند آثار مارکز از جمله صد سال تنهایی و عشق سالهای وبا حاوی نمادپردازیهای قوی هستند؛ اما بهنظر میرسد او توانسته در این داستان، به بهترین شکل ممکن، ابزار نماد را بهکار بگیرد و اثری فاخر خلق کند.زینب جلیلیان میگوید که این زوج در مزهمزه کردن هیجان با هم، همپایه هستند؛ اما تضاد فرهنگی آشکاری دارند. همچنین او به تضاد بین حقوق پلیسهای مرز و ماشین بیلی سانچز اشاره دارد و توجه ما را به تقابل قابلتوجهی در پایان داستان جلب میکند که طی آن شادی و جشن مردم به خاطر بارش برف، با اندوه و عزای بیلی، همزمان روایت شده است.جلیلیان معتقد است که چون گل سرخ نماد عشق و ازخودگذشتگی است، یک شاخهاش در این داستان، میتواند به عشق در یک نگاه یا عشق ناتمام، اشاره داشته باشد؛ چنانکه ننا باید از خود بگذرد تا همسرش به خودآگاهی برسد.
گردآوری از صدیقه معصومی
۲۲:۳۹
۲۴ آبان ۱۴۰۲
۶:۵۴
۳۰ آبان ۱۴۰۲
۱۵:۲۶
۱۶ آذر ۱۴۰۲
۱۲:۳۳
۱۶:۴۶