عکس پروفایل نشریه‌ی نَقدپهلون

نشریه‌ی نَقدپهلو

۱۴عضو

۱۶ شهریور ۱۴۰۲

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined جدی‌جدی با ابوتراب خسروی
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined

ابوتراب خسروی از نویسندگان تکنیک‌محور داستان‌نویسیِ ایران محسوب می‌شود. ژرف‌ساخت، روساخت و کنش درون‌سخنیِ داستان‌های او بیانگر بروز و ظهور دو سبک مدرنیسم و پست‌مدرنیسم است. در این راستا، تنفر از زمان تقویمی و میل به تکثرگرایی زمانی و زمان ذهنی در آثار او به‌وضوح نمایان است. محوریت سه عنصر اندیشه‌‌ی انتزاعی، گفتمان انتزاعی، زاویه‌ی دید انتزاعی در داستان‌های او منجر به درنوردیدن مرزهای مکان و زمان و ایجاد بافت‌های درهم‌تنیده‌ی تداعی می‌شود. چندسبکی‌ بودن و به‌دنبال آن چندصدایی و تعدد راوی از ویژگی‌های بارز آثارش است.ابوتراب خسروی به متون مذهبی و كتاب‌های آسمانی توجه ويژه‌ای دارد و معمولاً از نثر كهـن در كنار نثر معيار امروزی بهره می‌برد. از مهم‌ترين ويژگی‌های آثار خسروی حضور عناصـر اسطوره‌ای است كه عمق بيشتری به داستان‌هايش می‌دهد. كلمه در آثار خسروی جايگاهی ارزشمند دارد. هم می‌آفريند و هـم باعـث جـاودانگی می‌شود. گاه نويسنده در نقش آفرينش‌گر ظاهر می‌شود و با واژه‌ها، شخصيت‌های داستان را می‌آفريند. گاهی خواننده‌ی داستان هم در اين آفرينش سهيم می‌شود؛ به گونه‌ای كه با هر بـار خوانده‌شدن داستان، شخصيت‌ها دوباره زنده می‌شوند. در جهان داستان‌های خسروی، گاهی مرگ شخصيت‌هـا بی‌معناست؛ زيـرا آن‌هـا بـا فرورفتن در قالب كلمات جاودانه شده‌اند و می‌توانند به تعـداد خواننـدگان داسـتان، زنـده شوند و زندگی را از سر گيرند. فضای آثار خسروی معمولاً فضایی مبهم است؛ گویی داسـتان در زمـانی نامشـخص و مكانی نامشخص جريان دارد. حتی زمان‌ها و مكان‌های نامبرده‌شده در داسـتان بـا حقيقـت بيرونی آن‌ها هم‌خوانی ندارد. در این فضا نويسنده و راوی از قدرت جـادویی كلمـات بـرای آفرينش مفاهيم تازه بهره می‌گيـرد و در آن موجـوداتی حقيقـی، ماننـد مـار، كـاج و مـاه، كاركردی اسطوره‌ای پيدا می‌كنند و ذهن خواننده را همراه با خود به زمان اسطوره‌ها می‌برند و انسان امروزی را به باورهای انسان بدوی نزدیک می‌كنند. اين نمادهای اسـطوره‌ای در آثار خسروی، نه فقط در معنای ايرانی اسطوره‌ای، بلكه در معنای جهان‌شمول نمادهـای اسطوره‌ای به‌كار گرفته شده‌اند و در متن داستان‌ها خوش نشسته‌اند. (برگرفته از مقاله‌ای با عنوان ابوتراب خسروی از ویکی‌ادبیات)
در ادامه، نوشته‌ی پشت جلد مجموعه‌داستان هاویه را می‌آوریم که مهر تاییدی است بر مطالب بالا و نیز لزوم تمرین و تکرار و خستگی‌ناپذیریِ رهرو راه داستان‌نویسی از زبانِ نویسنده.من به داستان به عنوان یک کپی از زندگی نگاه نمی‌کنم. کپی‌کردن شکل عادی بخشی از زندگی برای من نویسنده ارزشی ندارد. داستانی که می‌نویسم باید جهانی تازه‌، شرایطی تازه داشته باشد. باید اشیا و رفتار اشیا شکل بدیعی به داستان بدهد. باید یک زیبایی تازه خلق کرد. زیبایی که حتما معنادار خواهد بود. استمرار در نوشتن به منظور کشف فضاهای تازه در حین نوشتن است. چرا که نوشتن کشف است. ممکن است نویسنده‌ای در شروع کار کلیت داستانی را در ذهنش نداشته باشد. این خصوصیت شکاف نوشتن است که اجزا و شکل و پیکره‌ی داستان را پیدا می‌کند و در نهایت ایجاد داستان بدیع می‌کند... همه‌ی این‌ها را باید به‌صورت یک هارمونی ایجاد کرد. در این هارمونی کلمات هر جزیی، هر تصویری و هر کلمه‌ای جای خودش را دارد....
و در پایان نقل‌قولی سزاوار از حسن میرعابدینی: «خسروی به چگونگی روند خلق هنری اهمیتی بیش از مضمون می‌دهد و در واقع مضمون بهانه‌ایست برای تجربه‌ی انواع شگردهای ادبی که داستان را می‌سازند.»

undefined به‌کوششِ نیلوفر عیسی‌زاده

۶:۰۷

thumnail
undefined پیش‌خوانش undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

از آن‌جا که داستان مرثیه را دارای مولفه‌های پسامدرنیستی می‌دانند، بر آن شدیم چند سطری درباره‌ی این مقوله فراهم آوریم به این امید که پیش از خوانش داستان، هر قدر مختصر، روشنی‌بخش نگاهمان باشد و به ادامه‌ی کندوکاو و آموزش در این بحث، مشتاق‌ترمان کند.سطرهای پایین چکیده‌ای است از پایان‌نامه‌ی محسن لطفی عزیز از دانشگاه ابوعلی‌سینا.پسامدرنیسم، اصطلاحی کلی و متکثر است که ناظر بر رخدادها و تحولات هنری، فلسفی، سیاسی و ... است؛ تحولاتی که در سال‌های بعد از جنگ دوم بین‌الملل و دوران جنگ سرد شکوفا شد. اندیشمندان بزرگ این نحله‌ی هنری- فلسفی همچون فرانسوا لیوتار، برایان مک‌هیل، ایهاب حسن هر یک از دیدگاه‌های متفاوت، نظریه‌هایی متنوع در باب ماهیت پست‌مدرنیسم و رابطه‌ی آن با جامعه‌ی انسانی بیان کرده‌اند. این پدیده‌ی نوظهور در ادبیات جهان نیز ردپای عمیقی برجای گذاشته و از آن میان تاثیر شگرفی در ژانر داستان و رمان نهاده است. در دهه‌های اخیر برخی از نویسندگان ایران نیز مبانی ساختاری و زبانی پسامدرن را در نویسندگی خود به‌کار بسته‌اند. کسانی چون رضا براهنی و منیرو روانی‌پور از پیشروان این نوع داستان‌پردازی، به‌شمار می‌آیند. ابوتراب خسروی با نگارش رمان‌های رود راوی‌، اسفار کاتبان و مجموعه‌داستان‌های دیوان سومنات و کتاب ویران‌، خود را در حلقه‌ی پست‌مدرن‌نویسان می‌بیند. وی در زمره‌ی نویسندگانی است که به تلفیق سبک مدرنیسم و پسامدرنیسم در داستان‌ها و رمان‌هایش پرداخته است. خسروی مولفه‌های پسامدرن چون اتصال کوتاه، مرگ مولف، بینامتنیت، عدم قطعیت، دور باطل، بی‌اعتبار کردن زمان، تعدد روایت و ... را در ساختار داستان‌هایش تنیده است.
undefined به‌کوششِ نیلوفر عیسی‌زاده

۷:۱۶

thumnail

۸:۰۵

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
مرثیه برای ژاله و قاتلش داستان کوتاهی است از مجموعه‌داستان دیوان سومنات که در سال ۱۳۷۷ خورشیدی منتشر شد.ابوتراب خسروی که بعد از نگارش مجموعه‌ی هاویه مدت‌ها اثری به چاپ نرسانده بود، با انتشار این مجموعه، مورد استقبال فراوان قرار گرفت. (برگرفته از ویکی‌پدیا)با دوستان نقدپهلویی به گفت‌وگو و کندوکاو درباره‌ی این داستان، نشسته‌ایم.
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۰:۲۲

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

داستانی خیلی داستانی
این داستان روایتی است درباره‌ی روایت‌کردن. داستانی در مورد داستان. خاص است و به مراحل شکل‌گیری خود اشاره می‌کند و به‌عمد، ماهیت خیالی و ساختگی متن را به خواننده یادآور می‌شود. بدین‌ترتیب متنی فراروایی است یا به عبارت بهتر فراداستان. در این نوع داستان، توجه مخاطب، بیشتر به فرم داستان معطوف می‌شود تا مضمون. به‌گمانم مضمون اصلی این داستان حسرتی است که تا همیشه برای قاتل ژاله باقی می‌ماند. علاقه‌ای که قربانی انجام وظیفه می‌شود؛ وقتی دو طرف در دو صف مقابل هم قرار دارند و دشمن هم قلمداد می‌شوند. تکرار نحوه‌ی چیدن داستان، اشاره‌ای است از طرف نویسنده به باقی بودن این حسرت و چه خوب که مرثیه‌ای برای آن سروده شود. اما در کنار این مضمون اصلی، مضمون‌های دیگری هم هست؛ مثل این‌که چگونه مواد برای داستانمان فراهم کنیم. چطور آدم‌ها بعد از مرگ می‌توانند در قالب کلمات زنده بمانند و یا اصلاً جور دیگری زندگی کنند؛ البته به همت نویسنده‌ها و داستان‌هایشان. بدین‌ترتیب شوق زنده ماندن در انسان‌ها حتا اگر شده به وسیله‌ی کلمات، بعد از مرگ واقعی، همچنان برقرار می‌ماند و شاید پاسخ کمرنگی باشد به غم جاودانه نبودن.شاید کم‌اهمیت‌ترین مضمون فرعی داستان این باشد که بازنویسی باعث می‌شود داستان بهتری نوشته شود. اما در کنار این، می‌بینیم هر بار که ماجرا از نو نوشته می‌شود چیزهایی اضافه و عوض می‌شود. یکی این‌که روابط ژاله و قاتلش صمیمی‌تر می‌شود. در خود متن هم ژاله در هر نسخه تکرار می کند که چرا بار قبل درکشتن عجله کردی. این می‌تواند هم اشاره به عجله نکردن در نوشتن داستان باشد و هم به عمل کشتن و چه بسا با این درنگ اتفاقات دیگری بیفتد؛ داستان بهتری نوشته شود و کشتنی هم در کار نباشد و در نهایت حسرتی هم باقی نماند. اما یک معنای کنایی دیگر هم دارد و این که وقتی کشتن تکرار شود برای قاتل عادی می‌شود. سرانجام نویسنده به‌نوعی قصد دارد بگوید همه‌چیز در گذر زمان تغییر می‌کند. متناسب با تغییر زمان باید نوشت. چه‌بسا نسخه‌ی قبلی داستان برای بعد مناسب نباشد. بعضی داستان‌ها بر اثر گذشت زمان از انتفاع می‌افتند و مشمول مرور زمان می‌شوند. آن‌جا که می‌گوید «حتماً وقتی ژاله‌.م با اشتیاق زانو می‌زند و در مسلخ می‌نشیند، می‌داند که چیزی از داستان ناگفته مانده است؛ چیزی که باید گفته شود؛ چیزی که نویسنده فقدانش را احساس می‌کند که دوباره بنویسد ... برای آن وجه گمشده است که باید دوباره نوشت و ... »برخلاف شکل خاص داستان که با تعلیق و اوج و فرود آن‌چنانی همراه نیست، کم‌کم شکل‌ دادن روابط عاطفی نزدیک بین ژاله و قاتلش آن را از حالت خشک اولیه خارج می‌کند. البته به‌نظر می‌رسد نویسنده با این فرم داستان‌گویی علاوه بر قصد نوآوری در شکل داستان، بیشتر دنبال به فکر واداشتن مخاطب بوده است تا با تعمق در لایه‌های داستان به روابط انسانی بیشتر توجه کند. گرچه در نهایت این شکل داستان‌ها شاید مقداری غیرجذاب به‌نظر برسند.

undefined صدیقه معصومی

۲۲:۳۰

۱۷ شهریور ۱۴۰۲

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
زینب جلیلیان بر این باور است که نام داستان، محتوایش را به خوبی در برگرفته؛ روایتِ سوگ‌نامه‌ برای قاتل و مقتولی که در گذارِ تاریخ‌ِ تکرارشونده، چون مهره‌های شطرنج، ناچار به تکرارِ حرکت‌های تکراری‌اند؛ آن‌جا که سروان می‌گوید حکم قتل شما همیشه در جیب من است؛ یا همیشه این حکم بوده و هست؛ مهم نیست کی باشد حالا یا هزار سال دیگر. من خلق شده‌ام که قاتل تو باشم. و ژاله که آگاهانه به قتلگاه می‌رود و جلوی قاتلش زانو می‌زند و در جایی می‌گوید منتظرت بودم؛ و یا می‌گوید من همچنان مقتولم.در این بین، جوانی از نظامات سخن می‌گوید‌ و بعدترها پیرمردی از فورد سیاه بیرون می‌آید که پرچم رنگ‌باخته‌ای به دست دارد و او نیز امید دارد به نظامات.باغبان، ‌گنگ و خاموش، اطلسی و میخک می‌کارد. بید مجنون به رعشه درآمده و در انتها خونی که از لابه‌لای موهای ژاله می‌جهد، در میان کلماتِ نشسته بر سفیدی کاغذ، نشت می‌کند. خون ژاله داستان می‌شود و داستان‌ها هرگز نمی‌میرند.زینب جلیلیان می‌گوید انتخابی هوشمندانه‌تر از پست‌مدرنیست برای گفتن چنین ناگفته‌هایی نیست.حمزه موسوی نگاه ویژه‌ی خود را به سمت دو مولفه‌ در داستان، نشانه گرفته و به بررسی آن‌ها پرداخته است.او معتقد است شخصیت‌پردازی و پرداخت مضمون‌ها در داستان‌ کوتاه، ارتباط نزدیکی با هم دارند و اغلب درهم تنیده می‌شوند تا نتیجه‌ی قابل قبول را حاصل آورند.در داستان مرثیه، شخصیت‌پردازی ضعیف و غیرقابل قبول به‌نظر می‌رسد که نتیجه‌اش ساخت قهرمانانی‌ است که عمق و تاثیرگذاری مناسب را ندارند و این، به مضمون بسیار قوی اثر (که البته شاید بیش از حد به مفاهیم مرگ و سوگواری پرداخته)، ضربه زده و آن را تبدیل به داستانی افسرده‌کننده و ملودراماتیک کرده است.در انتها اگر بخواهم با توجه به نقد موشکافانه‌ی دوستان، چند سطر هم از نگاه خطاپذیر خود بنویسم، ترجیحم پیشنهاد توجه به یک پرسش است و آن این‌که آیا این داستان، از ابتدا با هدف آموزش داستان پست‌مدرن و بررسی مولفه‌هایش خلق نشده؟ و اگر چنین نیست، چرا مفاهیم، هیچ‌جا عمق لازم را پیدا نمی‌کنند و عمدتاً خواننده را در سطح بررسی ساختار داستان، متوقف می‌کنند؟

undefined گردآوری از نیلوفر عیسی‌زاده

۱۶:۴۰

thumnail
دست‌پختِ بی‌نمک
دیروز از یک بنده‌خدای استاد، یک تمرین یاد گرفتم برای افزایش دایره‌ی واژگان. خواستم بیندازم پشت گوش که مثل اجل‌ِمعلقی که گه‌گاه سراغم می‌آید، انگار صدای انگیزش‌ناکِ بانو مِل‌ رابینز، مستقیماً در گوش جسم و جانم رسوخ کرد و یک‌بارکی بلند و معکوس شمردم: پنج، چهار، سه، دو، یک و یاعلی.بیخودی بلند شدم سرپا که خیال کنم حرکت اول را زده‌ام.استاد می‌گفت یک کلمه‌ی نسبتاً کم‌کاربرد انتخاب کنید؛ از سرِصبح تا تهِ‌شب، هی یک‌جوری بچپانیدش توی روزمرگی‌هایتان. زمزمه‌ی شورانگیز آبجی‌مِل سُکم می‌داد که یالا. گفتم مهلت بده یک کلمه‌ی قشنگ فارسی پیدا کنم. به‌ ذهنم آمد شورانگیز . گفتم تمام؛ همین خوب است و بلند شدم به ادامه‌ی مشغله‌.می‌خواستم ذهنم را متمرکز کنم روی شورانگیز؛ ولی لعنتی فرنگیس نمی‌گذاشت. نمی‌دانم از کدام جهنم پیدایش شد. پشت سرِهم توی سرم می‌خواند: می‌خونم آخ که دیگه فرنگیس...چه ربطی داری آخر؟ دست‌بردار... نه‌خیر. تصمیم گرفتم مدبّرانه، پسش نزنم و در کمال خونسردی با شورانگیز، کنارش بیاورم و هی مغزم تکرار کرد: فرنگیسِ شورانگیز...نگرفت. می‌خونم آخ که دیگه فرنگیسِ شورانگیز...اَی تو روحت سیاوشی گفتم و لباس پوشیدم که بروم پیاده‌روی عصرانه.نفهمیدم فرنگیس کی از سرم پرید و فقط شورانگیزش ماند. شاید از وقتی آن دختر با موهای افشان سبز و آبی را دیدم. با نهایت تمدن به‌رویش لبخند زدم و فرصت‌طلبانه گفتم: چه موهای شورانگیزی. گفت مرسی عزیزم و لب و دندانش حالم را بهتر از آنی کرد که بود.بعد از آن، شاید اگر آن دو پسر جوان که نزدیک می‌شدند حواسم را نبرده بودند، فرنگیس برمی‌گشت. می‌گفتند و می‌خندیدند. از پشت ماسک، آرام گفتم: احوال شورانگیز و جذاب جوانی. می‌دانستم صدایم را نمی‌شنوند اما یکی‌شان که گفت: جووووون، شک کردم.وقتی فهمیدم زل زده‌‌ام به آن‌ها و حتماً چشم‌هایم هم پر از لبخند و شور است، مثل بلاتکلیف‌ها اخم کردم و نگاهم را دزدیدم و بر سرعت خود افزودم.شورانگیز می‌آمد و می‌رفت تا وقت برگشت، رسیدم به سوپر سرِکوچه.گفتم حاجی یک نوشیدنی سرد شورانگیز می‌خواهم. خندید و یک انرژی‌زای نمی‌دانم‌چی، داد دستم و گفت آخر شورانگیزی‌ است.همان‌جا همه‌‌ی قوطی را سرکشیدم و راه افتادم سمت خانه. توی حیاط که رسیدم شور افتاده بود توی سلول‌هایم. مغزم ویرش گرفته بود به یک واکاوی مریض‌طور. اول از همه بی‌پیرِ فرنگیس را برگرداند توی کله‌ام.در را که باز می‌کردم زمزمه می‌کردم: آخ که دیگه...رفتم آشپزخانه و زیر غذا را خاموش کردم. همچنان می‌خواندم. اهل منزل سر از اتاق‌ها درآورده بودند. پرسیدند ها، شنگولی؟ گفتم یک نوشیدنی شورانگیز خورده‌ام. گفتند چشممان روشن. من می‌خواندم سیِ خودم.میز را با کمک اهالی چیدم. داشتم ته‌دیگ می‌آوردم که یکی‌شان درآمد که شورانگیز را بیاور، دستپختت بی‌نمک است.حال خوشی داشتم.شورانگیز می‌خواندم: دستپختت داغونم کرد.

undefined نیلوفر عیسی‌زاده

۱۶:۵۱

۱۴ آبان ۱۴۰۲

thumnail

۲۰:۱۱

thumnail

۲۰:۱۱

۲۱ آبان ۱۴۰۲

thumnail
undefinedundefinedundefined خودمانی با نویسنده undefinedundefinedundefined

وقتی گابو در ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ عمرش را به داستان‌هایش داد، بزرگان سیاسیِ دور و نزدیک دنیا، در ابراز تاسف و درد، از هم پیشی می‌گرفتند.چه می‌شد اگر گابیتو پیشنهاد ریاست‌جمهوری کلمبیا را رد نمی‌کرد و از همان گوشه‌ی پرت خدا، استارت می‌زد برای پیاده‌کردن قانون جادو شدنِ تمام آدم‌های جهان از داستان و داستان‌پردازی؟گابو و گابیتو، در ابتدای راهِ داستان‌نویسی، اسم مستعارش بودند و بعدها مردم کلمبیا از سر ستایش و مهر، این شکلی صدایش می‌زدند. (دقیقاً مثل ما)ابرمرد داستان امریکای لاتین و دنیا، گابریل خوزه گارسیا مارکز متولد ۶ مارس ۱۹۳۷ در آراکاتاکای کلمبیاست. اگر از اسم بلندش برای شوخی با او نترسیم باید بگوییم که گابو یک بیش‌فعالِ یک‌جابندنشوی به‌تمام معنا بوده است. روزنامه‌نگار، نویسنده، رمان‌نویس، فعال سیاسی و از دلدادگان و پای‌کاران سینما و خدا می‌داند چه‌ها که نمی‌دانیم و یا می‌دانیم و این‌جا جایش نیست.صد سال تنهایی بزرگ را در دوران تنگدستی نوشت و با آن جهانی شد.عده‌ای می‌گویند بنای رئالیسم جادویی با این کتاب گذاشته شده که احتمالاً خود گابو هم با این عده موافق نیست.به‌دنبال یک‌جابندنشدن‌های سیاسی و تبعید توسط دولت کلمبیا، بیشترین بخش زندگی‌اش را در مکزیکوسیتی گذراند. آن‌طور که از خاطراتش برمی‌آید، باید این تبعید را مدیون پدربزرگ آزادی‌خواهِ جنگ‌دیده‌اش سرهنگ نیکلاس مارکز باشد.با فیدل کاسترو، رهبر فقید انقلاب کوبا رفیق جان‌جانی بود و با وجود موارد ناجور در پرونده‌ی فیدل (به‌ویژه در اواخر رهبری‌اش) همیشه به او وفادار ماند.صحبت وفا شد و نمی‌شود از مرسدسِ گابو نگفت که بیش از نیم قرن با او بود و گاهی به‌سختی تحملش می‌کرد. وزیر امور خارجه‌ی پاناما که از دوستان گابریل بوده، معتقد است: همه‌ی آن‌چه که مدیون مارکز هستیم، او و خوانندگانش مدیون مرسدس بارچا همسر او هستند.بنیاد نوبل، مارکز را شعبده‌باز کلام و بصیرت لقب داده بود و این لقب برای مردی که تنها بخشی از عناوین و افتخاراتش در زیر آورده شده، اگر کم نباشد، اصلاً زیاد نیست.جایزه‌ی ادبی کلمبیا برای رمان ساعت نحسجایزه‌ی ادبی نوبل برای صد سال تنهاییمرد سال آمریکای لاتینچهارمین آمریکایی لاتین‌تباری که مورد تقدیر قرار گرفتپیشنهاد سفارت کلمبیا در اسپانیاپیشنهاد ریاست‌جمهوری کلمبیاچاپ اسکناس پنجاه هزار پزویی کلمبیا با تصویر او

undefined نقدپهلویی‌ها

۲۱:۲۷

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined جدی‌جدی با گابریل خوزه گارسیا مارکز
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
زنده بوده که روایت کند و همین باعث شد در نیمه‌ی راه، قید خواست خانواده مبنی بر تحصیل در رشته‌ی حقوق را بزند و وارد عرصه‌ی روزنامه‌نگاری شود؛ کاری که هر کسی از پسش برنمی‌آید.در ابتدا داستان‌هایش را با نام مستعار گابو یا گابیتو منتشر می‌کرده و خود را پیرو همینگوی و فاکنر می‌دانسته است. چه‌بسا دستیابی به ایجاز، خلق لحظه‌های ناب، ساختارهای روایی خاص و قصه‌پردازی‌‌های بی‌پروا را از این عالی‌جنابان داشته است؛ هرچند که مارکز نه‌تنها در آمریکای لاتین که در جهان نوعی پدیده محسوب می‌شود. خودش گفته که خرده‌روایت‌های صد سال تنهایی جور بوده اما روح کمال‌گرایش به دنبال نوع خاصی از روایتگری می‌گشته تا از پس بار معنایی مضمون موردنظر برآید. پس از مجادله‌های فراوان با خود برای آنی به یاد قصه‌گویی‌های رازآلود و سحرآمیز مادربزرگش در کودکی افتاده و این‌طور رئالیسم‌ جادویی را در خلق ماکوندو و شش نسل از خانواده‌ی بوئندیا به کار گرفته است. ترفندهای سحرآمیزش در برابر چشمان خیالمان پرواز رمدیوس زیبا را از از میان ملحفه‌ها تصویرسازی کرد و جایزه‌ی نوبل ادبیات را در ۱۹۸۲ برایش به ارمغان آورد.این پیشگام رئالیسم جادویی در عالم ادبیاتِ داستانی، خود را مدیون نصیحتی در اوایل مسیر داستان‌نویسی‌اش می‌دانسته که گفته‌ بودند تا زمانی که جوان هست و نوشتن هنوز به او الهام می‌شود تکنیک را یاد بگیرد؛ چون بعدها الهام از بین خواهد رفت و تکنیک برای جبران غیبت آن، مورد نیاز است. او معتقد بود اگر به موقع متوجه‌ این موضوع نمی‌شد، نمی‌توانست ساختار را از پیش تصور کند. مارکز ساختار را مسئله‌ای فنی می‌دانست و می‌گفت اگر در ابتدای سفر نوشتاری با آن برخورد نکنید، دیر خواهد شد.مارکز همین استدلال را اما در قالب عاشقانه‌ در عشق سال‌های وبا بازپرداخت می‌کند: تا جوان هستی سعی کن تا جایی که می‌توانی رنج عشق را بچشی چون این‌طور چیزها تا آخر عمر نمی‌ماند.و همین شد که در سال‌های آخر عمر اعلام کرد دیگر قصد نوشتن ندارد و کارشناسان، نوشتن آخرین رمان مارکز خاطرات روسپیان سودازده‌ی من در ده سال را نشانه‌ی همین افول دانسته‌اند. هر چند که گابو در این رمان همچنان خوش درخشیده است.
undefined نقدپهلویی‌ها

۲۱:۵۶

thumnail
undefined پیش‌خوانش undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

شاید بتوان واژ‌ه‌ی انفجار را واژه‌ی مناسبی برای پیشرفت و جهش ناگهانی ادبیات امریکای لاتین در دهه‌ی ۱۹۶۰ دانست. اقبال و محبوبیتی که هرگز به محدوده‌ی کشورهای این منطقه‌ی جغرافیایی، محدود نشد و نمایی بین‌المللی پیدا کرد. در کانون این رخداد بزرگ، نویسندگانی چون کورتاسارِ آرژانتینی، مارکز کلمبیایی، بارگاس یوسای پرویی، فوئنتس مکزیکی و آنخل استوریاسِ گواتمالایی، قرار داشتند.منتقدان ادبی در مقوله‌ی پیشرفت ادبیات امریکای لاتین، عموماً سه عامل مهم را برمی‌شمرند: اول، اوضاع سیاسی آن خطه‌ی جغرافیایی در دهه‌ی ۶۰ به‌خصوص جریانات مربوط به انقلاب کوبا؛ دوم، رشد چشمگیر مطبوعات و افزایش فعالیت‌های ادبی در قالب روزنامه‌نگاری و داستان‌های کوتاه چاپی و سوم، ظهور ناشران قدرتمند و تازه‌نفس، هم در آمریکای لاتین و هم در اسپانیا.می‌توان این نویسندگان را جهان‌وطن توصیف کرد؛ چرا که دامنه‌ی گستردگی مخاطبانشان کم‌کم به سرتاسر جهان، گسترده و آثارشان هم با استقبال فراوان روبه‌رو شد.گفتنی‌ است نویسندگان این دوره با تزریق نوعی رازآلودگی به نوشته‌های خود، واقعیت را آغشته به خیال‌پردازی‌هایی مخصوص به خود می‌کردند. آن‌ها عموماً شیوه‌ی روایی ساده و خطی را کنار نهاده و در آثار خود از الگوهای فرمی پیچیده‌تری بهره می‌بردند. همانند گابریل گارسیا مارکز که در سال ۱۹۶۷ با خلق کتاب صد سال تنهایی، نظریه‌ی رئالیسم جادویی را به امری شناخته‌شده در جهان، تبدیل کرد.

undefined سیامک کریمی 

۲۲:۲۲

۲۳ آبان ۱۴۰۲

thumnail

۲۱:۳۱

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
ما سِحر‌زدگان وادی ادبیات مارکز، مبهوت به‌دنبال عصا و شنل شعبده‌اش می‌گردیم؛ در حالی‌که عصا و شنلی در کار نیست. این واقعیت‌های مارکزی است که همچنان ما را در جستجوی رد خون روی برف، به‌دنبال خود می‌کشاند.علت خونریزی را به جادو می‌سپاریم و به‌ حال و هوای اطراف رد خون می‌پردازیم. از سپیدی برف لذت می‌بریم و در اندوه بیلی سانچز شریک می‌شویم.
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۲۱:۴۳

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

چرا جادویت را باور کنم؟
رد رئالیسم جادویی هم‌چنان در داستان دیگری از مارکز به چشم می‌خورد؛ داستان رد خون تو روی برف . برای پی‌بردن به مولفه‌های این نوع داستان، آن‌ها را پیش چشم می‌آوریم.الف_ شخصیت‌پردازی پدیده‌ی جادویی: پیوند دادن پدیده‌ی جادویی به آدم‌های گذشته.پدیده‌ی جادویی در این‌جا خونی است که از انگشت می‌ریزد و تمام نمی‌شود؛ هم‌چنین صاحب انگشت یعنی ننا از یکی از دو خانواده‌ای است که از زمان استعمار، سرنوشت شهر را به‌عهده داشتند. شش نسل در خانه‌ی ننا داکونته زندگی کرده و مرده بودند. سنگ قبری که نامی رویش نبود، در این خانه (از قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین خانه‌های لامانگا) وجود داشت و متعلق به زمانی قبل از خانه و خاطرات این خانواده است.ب_ عینیت پدیده‌ی جادویی: پدیده‌ی خون از انگشت آمدن، عینی است؛ فرازمینی نیست.ج_ رازگونگی پدیده‌ی جادویی: علت بند نیامدن خونریزی مشخص نمی‌شود.د_ کشمکش پدیده‌ی جادویی: بیلی سانچز و ننا داکونته دنبال داروخانه می‌گشتند و ماموران مرزی حاضر به دادن اطلاعات نبودند؛ چون جزو وظایف خود نمی‌دانستند. به هر شهری می‌رسیدند شب بود و داروخانه‌ها تعطیل. وجود باران و طوفان این حلقه را تنگ‌تر می‌کرد. همچنین ممانعت‌هایی که برای ورود بیلی به بیمارستان می‌شود و دیدار او از همسرش را منوط به وقت ملاقات می‌کند. پیدا نکردن دکتر آسیایی که زبان بیلی را بفهمد. علاوه بر همه‌ی این‌ها، آشنا نبودن بیلی به زبان فرانسوی برای توجیه مامور بیمارستان. همین‌طور تفاوت فرهنگی آمریکای لاتین با فرهنگ اروپایی به‌طور خاص فرانسوی؛ و بلد نبودن زبان در برخورد بیلی با مقررات شهر پاریس (مثل پارک ماشین که در گفته‌ی کارمند سفارت هم مشخص است).ه_ اعتراض به حاکمیت محض عقل: سفیر می‌گوید این‌جا مثل آمریکای لاتین نیست که پول کف دست نگهبان بیمارستان بگذاری تا تو را در وقت غیرملاقات به داخل بیمارستان راه بدهند؛ این درحالی است که بیلی به شهری که تازه به آن وارد شده، ناآشناست و به‌این شکل از دیدار همسرش که در آستانه‌ی مرگ است، محروم می‌ماند؛ بدون اینکه حتا بتواند از این ماجرا باخبر شود.عقلانی بودن محض، توسط نویسنده و با ترفند این نوع داستان به چالش کشیده می‌شود. به نوعی بر استفاده از تخیل و باورهای متافیزیکی برای مقابله با خالی‌کردن ذهن انسان‌ها از تخیل، تاکید می‌شود و الگوی یکسان‌سازی در این دوران نوین، مورد نقد قرار می‌گیرد.و_ تاکید بر فرهنگ بومی و هویت فردی: در این داستان، بیلی سانچز به‌ویژه مصداق آن است.ز_ چاره‌ناپذیری در رئالیسم جادویی: خونریزی انگشت قابل‌علاج نیست و عاقبت ننا داکونته در اثر خونریزی می‌میرد. 

undefined صدیقه معصومی

۲۲:۱۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
حمزه موسوی بیان می‌کند داستان رد خون تو روی برف روایتی عاشقانه است که به سفر عروسی دو جوان کلمبیایی به نام‌های ننا و بیلی می‌پردازد و این سفر با وقوع حادثه‌ای غم‌انگیز به پایان می‌رسد. مارکز به‌عنوان یکی از پیشگامان سبک رئالیسم جادویی، با به‌کارگیری عنصر خیال، واقعیت را با آن درهم می‌آمیزد و موجود جدیدی خلق می‌کند.موسوی هم‌چنین به نمادشناسی مارکز در رد خون اشاره می‌کند و بر این باور است که نویسنده در این داستان از نمادهای گوناگونی بهره برده تا مفاهیم ژرف‌تری را منتقل کند.نمادهای اصلی در این داستان عبارتند از: گل‌سینه‌ نماد عشق و زخم، خون نماد هم‌زمان عشق و مرگ، تابوتِ سفیدرنگ نماد تقابل عشق و مرگ و خودروی بنتلی که نماد ثروت، شادی، آزادی و ماجراجویی است.هریک از این نشانه‌ها با درونمایه‌ی اصلی داستان یعنی تعارض میان عشق و مرگ پیوند خورده و در راستای بیان این مفهوم به کار رفته‌اند.او در ادامه ذکر می‌کند آثار مارکز از جمله صد سال تنهایی و عشق سال‌های وبا حاوی نمادپردازی‌های قوی هستند؛ اما به‌نظر می‌رسد او توانسته در این داستان، به بهترین شکل ممکن، ابزار نماد را به‌کار بگیرد و اثری فاخر خلق کند.زینب جلیلیان می‌گوید که این زوج در مزه‌مزه کردن هیجان با هم، هم‌پایه هستند؛ اما تضاد فرهنگی آشکاری دارند. هم‌چنین او به تضاد بین حقوق پلیس‌های مرز و ماشین بیلی سانچز اشاره دارد و توجه ما را به تقابل قابل‌توجهی در پایان داستان جلب می‌کند که طی آن شادی و جشن مردم به خاطر بارش برف، با اندوه و عزای بیلی، هم‌زمان روایت شده است.جلیلیان معتقد است که چون گل سرخ نماد عشق و ازخودگذشتگی است، یک شاخه‌اش در این داستان، می‌تواند به عشق در یک نگاه یا عشق ناتمام، اشاره داشته باشد؛ چنان‌که ننا باید از خود بگذرد تا همسرش به خودآگاهی برسد.

undefined گردآوری از صدیقه معصومی

۲۲:۳۹

۲۴ آبان ۱۴۰۲

thumnail
لزج نباش
درختی در باغچه‌ی بیرونی داریم که خجالت می‌کشم اسمش را بیاورم. بی‌خیال؛ می‌گویم. سپستان. بله؛ بگذریم که یکی از وابستگان می‌گوید این چه درختی است؟ قطعش کنید. آدم رویش نمی‌شود اسمش را بیاورد.از یک طرف می‌خواهم به خودسانسوری، محل سگ نگذارم، هروقت عشقم کشید اسمش را بیاورم، از طرف دیگر می‌ترسم آدم‌های نازنازی خاطرشان مکدر شود. اسم علمی‌اش کوردیا میکسا است. چه درخت پرباری. میوه‌اش شیرین و لزج است. مثل چسب درون دهان آدم را جمع می‌کند. روی زمین هم که می‌ریزد، می‌چسبد و کندنش هیهات است.اوایل درون گلدان بود. از برگ‌هایش خوشم می‌آمد؛ براق، پررنگ، پهن و قشنگ.اواخر اردیبهشت و حداکثر خردادماه میوه‌اش می‌رسد و  زرد که نمی‌شود گفت، به‌رنگ گیلاس‌های کم‌رنگ درمی‌آید. اگر به موقع هرسش کنیم آن‌قدر ثمر می‌دهد که خسته‌ام می‌کند.اوایل می‌گذاشتم میوه‌هایش به‌طور کامل برسد. هر رهگذری می‌گذشت، شاخه ای را پایین می‌کشید و چند دانه‌ای می‌خورد. چه‌قدر خوشحال می‌شدم. بگذریم که اکثر وقت‌ها شاخه‌هایش را می‌شکستند؛ اما غمی نبود.چسبناک‌بودنش باعث می‌شود میان افراد خانواده و همسایه‌ها خیلی طرفدار نداشته باشد؛ درصورتی که تا دلتان بخواهد خاصیت دارد. ریزش برگ‌ها و میوه‌هایش کارم را حسابی زیاد می‌کند. من هم که ماخوذ به‌حیا و همیشه‌ی خدا شرم‌زده هستم، در خانه همسایه ها که کثیف شود کلی عذاب وجدان می‌گیرم. جارو و خاکروب به‌دست جلوی خانه‌ها حتا کنار آسفالت را هم جارو می‌زنم.دیدم میوه‌اش خیلی طرفدار ندارد. از طرفی ترشی میوه‌ی کالش، جایی خوانده بودم، خوشمزه است. دست‌به‌کار شدم. چند شیشه ترشی برای همسایه‌ها و آشناها فرستادم. بعد گفتم این‌همه ترشی می‌خواهم چه‌کار؟ ما که ترشی‌خور نیستیم. بی‌وقت هرسش کردم تا دو سالی یک بار میوه بدهد. سال بعد، متفاوت عمل کردم. هربار دوسه کیلو چیدم و برای همسایه‌ها و فامیل بردم تا خودشان ترشی درست کنند. مقداری هم خشک کردم. چون برای سرفه و مشکلات سینه خوب است.یک شب که برگ‌های بیرون از خانه را جارو می‌زدم، ماشین زباله‌جمع‌کنی رسید. آن آقا خیلی خوشش آمد. انگار با نگاه و لبخندش می‌گفت همکار، به جمع ما خوش آمدی.تمیز کردن برگ‌ها و میوه‌های ریخته روی زمین به‌کنار، هرس‌کردنش هم داستان دارد. به سامانه‌ی صد و سی و هفت شهرداری زنگ می‌زنیم که بیایند هرسش کنند. همان زمانی که خودشان درخت‌های کوچه‌ها را با اره‌برقی هرس می‌کنند. همین درختهای آمریکایی که هر سال با ریزش اولین باران همه را راهی بیمارستان می‌کنند. بعد از چند بار تماس یک نفر را می‌فرستند که می‌گوید درست است که من از طرف شرکت‌های طرف قرارداد شهرداری می‌آیم، ولی تیغ این اره مال خودم است. سال اول منظورش را نمی‌فهمیدم تا سرانجام رک و پوست‌کنده حالی‌ام کرد. باور کنید پیش خودش گفته است خدایا چه‌طور به این بفهمانم. باز خدا پدرش را بیامرزد که می‌گوید هرچه کرمت است بده.دیدید بعضی آدم‌ها مثل سپستان می‌مانند؛ آخ ببخشید مثل کوردیا میکسا. به همه محبت می‌کنند. هرجا می‌روی حاضرند و آماده به‌خدمت. مثل سریش به تو می‌چسبند،؛ بهتر بگویم مثل سپستان. آخ نه؛ دوباره گفتم. طوری‌که از دستشان خسته می‌شوید. نمی‌دانم انگیزه‌شان چیست. کمبود محبت داشته‌اند و نیاز به محبت متقابل دارند؟ یک الگوی این شکلی داشته‌اند که خیلی رویشان تاثیر گذاشته یا می‌خواهند خودشان را توی دل همه جاکنند و بعد فایده‌اش را ببرند؟ من که تا حالا با چنین آدمی برخورد نداشته‌ام و تصورش برایم سخت است؛ ولی از دیگران خیلی شنیده‌ام. خلاصه اگر به شیوه‌ی کلیشه‌ای از من بخواهند توصیه‌ای به دیگران بکنم، می‌گویم: سپستان نباش.شنیده‌اید که می‌گویند اگر برای گیاهان آهنگ پخش کنید رشد بهتری پیدا می‌کنند؟ پس چیزهای ناجور هم لابد روی رشدشان تاثیر منفی می‌گذارد. امیدوارم باد حرف‌های مرا به گوش درختمان نرساند.

undefined صدیقه معصومی

۶:۵۴

۳۰ آبان ۱۴۰۲

thumnail

۱۵:۲۶

۱۶ آذر ۱۴۰۲

thumnail

۱۲:۳۳

thumnail
undefinedundefinedundefined خودمانی با نویسنده undefinedundefinedundefined

جان در اوایل جوانی بود که پدرش مرد و برای او دو ارثیه به‌جا گذاشت؛ یک کتاب بدون جلد زهواردررفته از شکسپیر و یک زندگینامه‌ی خودنوشت پر از غلط و غلوط که نصفه‌کاره رهایش کرده و نگذاشته بود برسد به بحران خانه‌براندازِ دهه‌ی سیِ امریکا و سرانجام ورشکسته شدنش. و البته دق کردن خود را هم که نمی‌توانست روایت کند.جان ناچار شد دنبال استقلال باشد؛ چنان سفت و سخت که بعدها اعتراف کند برای به‌دست آوردن لقمه‌ای نان مجبور بوده همه‌کار بکند. این اجبار نباید به این‌که بعدها توی داستان‌هایش، جان همه را قضاوت کند، بی‌ارتباط باشد.هفده سالش که بود سیگار می‌کشید؛ خشونت و بداخلاقی می‌کرد؛ نمره‌هایش زیادی درخشان بود و خلاصه نشان به‌ همین نشان‌ها از مدرسه اخراج شد. اختلاف پدر و مادر بالا گرفته بود و جان بچه‌ای نبود که فقط توی عالم خودش باشد. توی خانه نشست و اولین داستان کوتاهش را نوشت که اخراجی اسمش بود.در داستان‌هایش با طنزی کنایه‌دار از شکاف‌های معنوی و احساسی روح آدم‌ها می‌گفت. طنز کار جان، گاهی از تلخی می‌گذشت و به سوزناکی می‌رسید. از قضا اسم تنها دخترش را هم سوزان گذاشت که درباره‌ی پدر گفته بود: او معمولاً شخصیت‌های داستانش را از خانواده‌ی خودش الهام می‌گرفت.جان هم‌دوره و دوست کارور بود و در منش و سلوک ادبی، شباهت‌های غیرقابل‌انکاری با او داشت. وجه بزرگ این شباهت را در همان تلخی معنوی باید جستجو کرد.اما جان چیور، یک تفاوت آشکار هم با ریموند کارور دارد و آن تفاوت در امیدداشتن به رستگاری آدم است با تمام تاریکی‌ها و هیچ‌ها.او را با شکسپیر هم شاید بتوان مقایسه کرد از این بابت که مخاطب، هم در اتفاق‌های قصه‌اش غرق می‌شود و هم در در جریان پی‌گیری سرنوشت شخصیت‌ها، دنبال کشف جایگاه وجودی خود می‌گردد و روح پدرش شاد اگر ارث به‌ظاهر نازیبای او، اسباب این نزدیکی را فراهم کرده باشد.

undefined تهیه و تدوین نیلوفر عیسی‌زاده

۱۶:۴۶