بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۱۰:۰۳
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۱۵:۰۰
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۱۵:۰۰
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۱۵:۰۰
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۱۵:۰۰
۱۵:۴۱
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۲۰:۱۲
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۲۰:۱۲
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۲۰:۱۲
۲۱:۳۶
بازارسال شده از 🔹️گروه جهادی مهرانه مادری🔹️
۹:۴۶
۱۱:۱۸
۱۱:۱۸
۱۱:۱۸
۱۱:۱۸
بازارسال شده از امهات القدس🇮🇷🇵🇸🇱🇧
۱۳:۱۳
۳:۳۹
نهضت مادری
تصویر
روایت دیدار
دیدار روی ماه آقا...
قسمت دوم
دقیقا نمیدانم چطور روزیم شد... ولی قسمت شد و رفتیم...نگران بودیم ولی الحمدلله جای خوبی نصیبمان شد. اولین لحظه دیدار حس عجیبی بود که در کلمات نمیگنجد...
با آمدن آقا همه چیز رنگ باخت، نگرانیها تمام شد چیزهای مهم اهمیت خود را ازدست داد و رنگهای زیبای دور حسینیه دیگر زیبا نبودند... تنها و تنها آقا بود و من که پر از دوست داشتن بودم...حضورشان پر از لطافت بود که گویی مخصوص همین دیدار بود...
سخنرانان که سخن میگفتند چیزی از حرفهایشان نمیفهمیدم،غرق در تماشا بودم دوست داشتم یکی از آنها بودم...
در تصوراتم رفتم پشت تریبون ولی نمیدانستم حضرت آقا را با چه عنوانی صدا کنم که تمام احساسم را نشان دهد.چیزی پیدا نکردم...
جا تنگ بود، دیگران اذیت بودند، رقیه سادات را برداشتم بروم عقبتر مردم و خادمین با نهایت لطف به اندازه گذاشتنِ پا، جا باز میکردند تا بالاخره یک جای خالی نشانم دادند، نشستم کنار دختری که چهره معصوم و پوشش ساده اش خبر از علتی میداد...
اسمش فاطمه بود و روز تولدش بود تولد ۱۲ سالگی... با رقیه سادات به خوبی بازی میکرد بعد از چند دقیقه پرسیدم از طرف چه ارگان یا سازمانی آمده ای گفت بنیاد شهید دلم پر کشید گفتم شهید دارین؟ گفت پدرم شهید شده در حلب سوریه و بعد از دقایقی فهمیدم پیکرش هم برنگشته...اشک امانم نمیداد با نگاههای معصومانه اش دلداریم میداد...
از چند روز قبل از رفتن؛ میدانستم انگشتر و چفیه آقا نصیبم نمیشود ولی مثل هدیه دادنِ موران به سلیمان، دوست داشتم منم به آقا هدیه ای داده باشم...
انگشتری از امام رضا خریده بودم و برایم عزیز بود...
به آقا نامه نوشتم و گفتم آقا جان من انگشترم را از طرف شما دادم به فاطمه دخترِ شهیدِ گمنامِ مدافعِ حرم برای روز تولدش...فاطمه جانم تولدت مبارک
#نهضت_مادری_اردبیل #گروه_مردمی_مادر_فرزندی
این شناسه شما رو به محلهتون وصل میکنه @mehr61bano
کانال های ما :بله | ایتا
دیدار روی ماه آقا...
قسمت دوم
دقیقا نمیدانم چطور روزیم شد... ولی قسمت شد و رفتیم...نگران بودیم ولی الحمدلله جای خوبی نصیبمان شد. اولین لحظه دیدار حس عجیبی بود که در کلمات نمیگنجد...
با آمدن آقا همه چیز رنگ باخت، نگرانیها تمام شد چیزهای مهم اهمیت خود را ازدست داد و رنگهای زیبای دور حسینیه دیگر زیبا نبودند... تنها و تنها آقا بود و من که پر از دوست داشتن بودم...حضورشان پر از لطافت بود که گویی مخصوص همین دیدار بود...
سخنرانان که سخن میگفتند چیزی از حرفهایشان نمیفهمیدم،غرق در تماشا بودم دوست داشتم یکی از آنها بودم...
در تصوراتم رفتم پشت تریبون ولی نمیدانستم حضرت آقا را با چه عنوانی صدا کنم که تمام احساسم را نشان دهد.چیزی پیدا نکردم...
جا تنگ بود، دیگران اذیت بودند، رقیه سادات را برداشتم بروم عقبتر مردم و خادمین با نهایت لطف به اندازه گذاشتنِ پا، جا باز میکردند تا بالاخره یک جای خالی نشانم دادند، نشستم کنار دختری که چهره معصوم و پوشش ساده اش خبر از علتی میداد...
اسمش فاطمه بود و روز تولدش بود تولد ۱۲ سالگی... با رقیه سادات به خوبی بازی میکرد بعد از چند دقیقه پرسیدم از طرف چه ارگان یا سازمانی آمده ای گفت بنیاد شهید دلم پر کشید گفتم شهید دارین؟ گفت پدرم شهید شده در حلب سوریه و بعد از دقایقی فهمیدم پیکرش هم برنگشته...اشک امانم نمیداد با نگاههای معصومانه اش دلداریم میداد...
از چند روز قبل از رفتن؛ میدانستم انگشتر و چفیه آقا نصیبم نمیشود ولی مثل هدیه دادنِ موران به سلیمان، دوست داشتم منم به آقا هدیه ای داده باشم...
انگشتری از امام رضا خریده بودم و برایم عزیز بود...
به آقا نامه نوشتم و گفتم آقا جان من انگشترم را از طرف شما دادم به فاطمه دخترِ شهیدِ گمنامِ مدافعِ حرم برای روز تولدش...فاطمه جانم تولدت مبارک
#نهضت_مادری_اردبیل #گروه_مردمی_مادر_فرزندی
این شناسه شما رو به محلهتون وصل میکنه @mehr61bano
کانال های ما :بله | ایتا
۳:۴۰
۱۲:۲۰
۱۳:۱۹