عکس پروفایل کانال کوهنوردی دبیرستان نیکانک

کانال کوهنوردی دبیرستان نیکان

۱۶۰عضو
سه شنبه عصری بود، داخل جلسه دورهمیِ معلم راهنماها، که تلفنم زنگ خورد …
از صبح مشغول بدو بدو های کارهای اردوی سبلان بودیم: هماهنگیِ نهایی اتوبوس - که اکثراً داشتند می رفتند سمت مرزهای عراق و این یکی هم از زیر سنگِ قیمتی پیدا شده بود - ، آماده سازی وسایل و دیگ غذا و جمع کردن رضایتنامه ها و گواهی پزشک و …

۸:۱۵

علاوه بر برگزاری کلاس ها و رفت و آمد به استخر آزادی، باید پروپوزال رساله‌ام را هم می‌فرستادم برای استاد.
از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ هم ۲ تا قرار داشتم و ۴:۳۰ تا ۷:۰۰جلسه دورهی معلمین راهنما با موضوع قلدری!:جلسه ای که معلم راهنماها از مدارس مختلف دور هم جمع می شوند و هر بار در مورد یک موضوع تربیتی با هم گفتگو می کنند و این بار جلسه در مدرسه‌ی ما برگزار می شد و قرار بود چند دقیقه ای حرف بزنم.

۸:۱۶

بعد هم باید می رفتیم خانه و وسایل شخصی‌یمان را جمع می کردیم و نماز و شام و …
قبل از ۹ شب هم باید می رسیدیم پارک وی که قرار گروه بود برای عزیمت به سبلان یا به قول محلی ها «سلطان ساوالان»!
یک روز شلوغ حسابی!

۸:۱۷

عصر، تو همون جلسه‌ی دور همی بودم که یکی از فارغ التحصیلان دوره ۴۳ زنگ زد. سال ۹۸ در برنامه‌ی مشابهی با هم رفته بودیم سبلان.
یواشکی و با صدای بی جوهر جواب تلفنش را دادم:بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه پرسید امشب می روید سبلان؟ گفتم بله و تعارفش کردم که همراهیمان کند که قبول نکرد. منتظر بودم کار اصلیش را بگوید که گفت زنگ زدم ازتون تشکر کنم که بچه ها را دارید می برید سبلان، دمتون گرم! و خداحافظی کرد...

۸:۱۸

از معرفتش و اینکه یادمان بوده خوشحال شدم اما نفهمیدم چرا بعد از ۶ سال هنوز سفر سبلان یادش است ؟چرا اصلا از سفر امشبمان دارد تشکر می کند؟! دنبال خاطره و تجربه خاصی می گشتم از دفتر خاطرات ۶ سال پیش و چیز درخشانی زیر گرد و خاک گذر زمان نمی یافتم تا اینکه …

۸:۱۹

thumnail
تا اینکه سوار اتوبوس شدیم و انگار تعلقم بریده شد از شهر و هیاهوهایش همان موقع که از دسترس خارج شدیم و رفتیم سراغ تعریف خاطره و خواندن شعر و بازی پانتومیم و بگو بخند …

۸:۲۳

thumnail
تا اینکه نزدیک سحر، در صف دستشوییِ بین راهی ایستادم برای تجدید وضو و نماز صبح. همانجا که نمی دانستم کجای نقشه ایران است و چشم های گرد تازه از خواب بلند شده بچه ها هم همین را می پرسید؟

۸:۲۶

thumnail
تا اینکه رسیدیم به روستای لاهرود و پیرمرد قهوه‌چی برایمان املت درست کرد، همان پیرمردی که جایش بیشتر در پرتره های هنری بود تا قهوه خانه.

۸:۲۷

thumnail
تا اینکه دامنه‌ی بکر سبلان را از میان گیاهان وحشی و گل‌های رنگارنگ تا پناهگاه کوهنوردی کردیم، همانجا که فکر می کردی لوکیشن فیلم هابیت است.

۸:۲۹

thumnail
تا اینکه رسیدیم به پناهگاه و نصف شب با چند خرس از فاصله ۴-۵ متری برخورد کردیم، همان هایی که همیشه در فیلم ها و یا حداکثر پشت میله های باغ وحش می دیدمشان!

۸:۳۰

thumnail
تا اینکه هنگام صعود در ارتفاع حدود ۴۰۰۰ متری، دریایی از ابرهای مواج زیر پایمان بود، همان هایی که همیشه بالای سرمان بودند!

۸:۳۲

thumnail
تا اینکه رسیدیم به ترکیب زیبای سبز و سفید و زرد دسته های گل های بابونه، همان ها که گُله به گُله در کنار سنگ ها روییده بودند.

۸:۳۷

thumnail
تا اینکه دوباره با همان قدم های کوتاه رسیدیم به قله، همان جا که ترکیبی از آب دریاچه و برف و آسمان آبی و انعکاسش نزدیک بود که جادویت کند.

۸:۳۹

thumnail
تا اینکه در برگشت و پناهگاه، رو به قبله و قله، خسته و البته خوشحال از صعود، نماز جماعت را شکسته خواندیم، همان‌ نمازی که توجه و شکری بود ناچیز، از خالق این همه زیبایی.

۸:۴۱

thumnail
تا اینکه با لندرور و پاترول، یک برنامه ۴۰ دقیق‌ای آفرود داشتیم در جاده‌ی کوهستانی پر از سنگ های درشت دامنه سبلان، با همان راننده های محلی باصفای ترک زبان.

۸:۴۴

thumnail
تا اینکه پوستمان گزگز کرد در رفت و آمد به حوض آب سرد و استخر آب گرم شابیل، همان آب گرمی که می گفتند از دل کوه سبلان می جوشد.

۸:۴۶

thumnail
تا اینکه کباب معروف اردبیل را در کنار برنج و کره محلی در رستوران قربان کنار هم نوش جان کردیم، همان شامی که غیرمنتظره مهمان پدر یکی از بچه های تیم شدیم.

۸:۴۹

و بالاخره ... تا اینکه با تک تک بچه ها، خداحافظی کردیم و همدیگر را بغل گرفتیم در تقاطع خیابان شریعتی و اتوبان صدر تهران، همان بغلی که یک دنیا حرف و احساس نگفتنی داشت در کنارش.

۸:۴۹

دارم فکر می کنم، اگر یکبار دیگر،شب سفر به سبلان،در یک روز شلوغ،یکی از همنوردهای سال‌های گذشته،زنگ بزند و خداقوت بگوید از سفر پیش رو،چندان تعجب نکنم ...

۸:۵۲

thumnail
حس عجیبی دارم …
از پناهگاه عجیب قله لتمال که با اسم نامتعارفش بی ارتباط نبود، تا قله بندعیش و درخت های گردو و گیلاس و توت در مسیرش،
از کلکچال و قله‌ های فیکش گرفته تا شب خوابی در شیرپلا و کمک به سنگ‌چینی جان‌پناه قله توچال،
از طبیعت بی نظیر اردبیل و دریاچه روی قله سبلان گرفته تا آفرود با لندرورهای دهه ۶۰،
این تابستان،با رفتن و رسیدن و مسیر و قله و از اینجور چیزها، خیلی زندگی کردیم.
امروز اما حس عجیب دیگری دارم:حس بودن!
دلم می خواهد همین‌جا باشم.فقط باشم بدون این‌که کار دیگری بکنم.نه زیارت‌نامه بخوانم، نه عرض حاجت کنم، نه در فکر گذشته باشم، نه نگران آینده نه هیچ کار دیگر،
فقط باشم!همین‌جا در گوهرشاد!
بودن هم عالمی دارد …
به یادتان هستم۹ شهریور ۰۳-مشهد

۹:۵۴