سه شنبه عصری بود، داخل جلسه دورهمیِ معلم راهنماها، که تلفنم زنگ خورد …
از صبح مشغول بدو بدو های کارهای اردوی سبلان بودیم: هماهنگیِ نهایی اتوبوس - که اکثراً داشتند می رفتند سمت مرزهای عراق و این یکی هم از زیر سنگِ قیمتی پیدا شده بود - ، آماده سازی وسایل و دیگ غذا و جمع کردن رضایتنامه ها و گواهی پزشک و …
از صبح مشغول بدو بدو های کارهای اردوی سبلان بودیم: هماهنگیِ نهایی اتوبوس - که اکثراً داشتند می رفتند سمت مرزهای عراق و این یکی هم از زیر سنگِ قیمتی پیدا شده بود - ، آماده سازی وسایل و دیگ غذا و جمع کردن رضایتنامه ها و گواهی پزشک و …
۸:۱۵
علاوه بر برگزاری کلاس ها و رفت و آمد به استخر آزادی، باید پروپوزال رسالهام را هم میفرستادم برای استاد.
از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ هم ۲ تا قرار داشتم و ۴:۳۰ تا ۷:۰۰جلسه دورهی معلمین راهنما با موضوع قلدری!:جلسه ای که معلم راهنماها از مدارس مختلف دور هم جمع می شوند و هر بار در مورد یک موضوع تربیتی با هم گفتگو می کنند و این بار جلسه در مدرسهی ما برگزار می شد و قرار بود چند دقیقه ای حرف بزنم.
از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ هم ۲ تا قرار داشتم و ۴:۳۰ تا ۷:۰۰جلسه دورهی معلمین راهنما با موضوع قلدری!:جلسه ای که معلم راهنماها از مدارس مختلف دور هم جمع می شوند و هر بار در مورد یک موضوع تربیتی با هم گفتگو می کنند و این بار جلسه در مدرسهی ما برگزار می شد و قرار بود چند دقیقه ای حرف بزنم.
۸:۱۶
بعد هم باید می رفتیم خانه و وسایل شخصییمان را جمع می کردیم و نماز و شام و …
قبل از ۹ شب هم باید می رسیدیم پارک وی که قرار گروه بود برای عزیمت به سبلان یا به قول محلی ها «سلطان ساوالان»!
یک روز شلوغ حسابی!
قبل از ۹ شب هم باید می رسیدیم پارک وی که قرار گروه بود برای عزیمت به سبلان یا به قول محلی ها «سلطان ساوالان»!
یک روز شلوغ حسابی!
۸:۱۷
عصر، تو همون جلسهی دور همی بودم که یکی از فارغ التحصیلان دوره ۴۳ زنگ زد. سال ۹۸ در برنامهی مشابهی با هم رفته بودیم سبلان.
یواشکی و با صدای بی جوهر جواب تلفنش را دادم:بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه پرسید امشب می روید سبلان؟ گفتم بله و تعارفش کردم که همراهیمان کند که قبول نکرد. منتظر بودم کار اصلیش را بگوید که گفت زنگ زدم ازتون تشکر کنم که بچه ها را دارید می برید سبلان، دمتون گرم! و خداحافظی کرد...
یواشکی و با صدای بی جوهر جواب تلفنش را دادم:بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه پرسید امشب می روید سبلان؟ گفتم بله و تعارفش کردم که همراهیمان کند که قبول نکرد. منتظر بودم کار اصلیش را بگوید که گفت زنگ زدم ازتون تشکر کنم که بچه ها را دارید می برید سبلان، دمتون گرم! و خداحافظی کرد...
۸:۱۸
از معرفتش و اینکه یادمان بوده خوشحال شدم اما نفهمیدم چرا بعد از ۶ سال هنوز سفر سبلان یادش است ؟چرا اصلا از سفر امشبمان دارد تشکر می کند؟! دنبال خاطره و تجربه خاصی می گشتم از دفتر خاطرات ۶ سال پیش و چیز درخشانی زیر گرد و خاک گذر زمان نمی یافتم تا اینکه …
۸:۱۹
۸:۲۳
۸:۲۶
۸:۲۷
۸:۲۹
۸:۳۰
۸:۳۲
۸:۳۷
۸:۳۹
۸:۴۱
۸:۴۴
۸:۴۶
۸:۴۹
و بالاخره ... تا اینکه با تک تک بچه ها، خداحافظی کردیم و همدیگر را بغل گرفتیم در تقاطع خیابان شریعتی و اتوبان صدر تهران، همان بغلی که یک دنیا حرف و احساس نگفتنی داشت در کنارش.
۸:۴۹
دارم فکر می کنم، اگر یکبار دیگر،شب سفر به سبلان،در یک روز شلوغ،یکی از همنوردهای سالهای گذشته،زنگ بزند و خداقوت بگوید از سفر پیش رو،چندان تعجب نکنم ...
۸:۵۲
۹:۵۴