#پارت1#پرستار_شیطنت_هایم
_سلام خسته نباشید، بابت آگهیتون زنگ زدم، هنوزم منشی میخواید؟صدای مردونه ای پیچید تو گوشی: _بله شما فردا تو ساعات اداری تشریف بیارید با مدارکتون و البته اگه سابقه کار دارید_بله دارم
_پس منتظرتون هستیم
بعدم تقی گوشی رو قط کرد، نگاهی به گوشی انداختم...از فاز خانوم بودن در اومدم و جیغ زدم:
_منتظر ننت باش بی تربیت
داشتم به روح امواتش صلوات میفرستادم که گوشیم دوباره زنگ خورد، نوشین بودجواب دادم:
_بنال حمال
با حرص گفت:
_عاشغال یه بار نشد من بهت زنگ بزنم عین آدم جوابمو بدی
بعد با حالت گریه ادامه داد:
_ماهرو با جسی اومدیم پارک، یه مرده اومده میگه اینجا سگ گردانی ممنوعه میخوان پرتمون کنن بیرون
پوکر فیس و بدون فکر گفتم:
_خب بهش بگو سگه داره تورو میگردونه دیگه کاری از دستشون برنمیاد ولتون میکنن
_اه برو بابا توام
بعدم قط کرد، جدیدا چرا همه گوشی رو رو من قط میکنن؟ چرا اینکارارو با روحیه لطیف من میکنن!؟
اصلا اعصاب و حوصله اینو نداشتم که بهش زنگ بزنم و از دلش در بیارم، پس در نتیجه پامو انداختم رو پامو اومدم شماره بعدی رو که یادداشت کرده بودم و گرفتم
۵:۰۸
#پارت2#پرستار_شیطنت_هایم
وسط صحبتم صدای بلند کوبیده شدن در باعث شد با حرص قط کنمتابلو بود کی پشت دره
دمپاییای پاره نارنجی رنگو پوشیدم و در حالی که شال و روی سرم مینداختم داد زدم:
چه خبرته؟ اومدم
تا در و باز کردم هلش داد و وارد شد، بی اختیار داد زدم:
_گوسفندم میاد تو یالله میکنه
دماغشو بالا کشید و عین خودم صداشو انداخت تو سرش:
_سه ماهه کرایه خونت عقب افتاده طلب کارم هستی؟ گوسفندم شدیم؟
خودمو جمع و جور کردم، خاک بر سرت ماهی، همیشه خودت بدتر تر زدی به وضعیتت... مرده شور اون ۲۵۰ گرم تو دهنتو ببره
در حالی که فکر میکردم ۲۵۰ گرم یه جای دیگه بود بی حواس و دست پاچه گفتم:
_نه بابا اختیار دارید یاسر خان، حیف گوسفند
چشمم که به رگ بالا زده گردنش افتاد در دم خفه شدم و نیشمو عین اسب باز کردم، چشماشو توی کاسه چرخوند و لا الله اله اللهی گفت، من همچنان نیشمو براش باز کرده بودم
یه دفعه داد زد:
تا عصر خونه رو خالی میکنی وگرنه جلو پلاستو میریزم تو کوچه
چشمامو از دادش بستم و قدمی به عقب برداشتم، اگه الان دو سالِ پیش بود، قطعا یکی از همین دمپاییای پاره نارنجیمو تو دهنش فرو میکردم که دیگه دیگه سرِ من داد نزنه
از بین دندونای کلید شدم گفتم:
_حالا شما همین یه هفته رو به من فرصت بده، یا کرایتو میدم یا از اینجا میرم... بابا تو داری وضعیت منو میبینی...
میون حرفم پرید و با همون تن صدای قبلیش گفت:
_من اصلا نمیخوام حتی یه ساعت دیگه تورو توی این خونه ببینم
۵:۰۹
#پارت3#پرستار_شیطنت_هایم
_خب آخه...
دوباره میون حرفم داد زد:
_همین که گفتم، تا بعد از ظهر میری گم میشی هر قبرستونی غیر از خونه من
خب... مثکه دیگه فایده نداره زبون به دندون گرفتن، اگه میخواد پرتم کنه بیرون بذار لاقل حقشو بکنم تو دهنش
اخمامو کشیدم تو همو قدمی به سمتش برداشتم....
*
با نگاهی نادم و پشیمون به وسایلا و لباسام که وسط کوچه بود نگاه کردم
_هعععی ماهرو، هعععی مرده شور ببردت که هر چی میکشی از مغز ناقصه واموندت میکشی
تکیمو به دیوار دادم و سُر خوردم، مهدی که بالا سرم وایستاده بود با اخم به وسایلا نگاه میکرد:
_آبجی حالا لازم بود حتما دمپاییتو بکنی تو چشمش؟ بخدا با حرف راحت تر میشد این مسئله رو حل کرد.. اگه طرف بره شکایت کنه چی؟
با جدیت گفتم:
_بعله، لازم بود
بعد تو همون حالت قیافمو شبیه خر شرک کردم و گفتم:
_میشه بری سمسار بیاری اینارو جمع کنن ببرن؟
با تعجب گفت:
_پس بدون اینا میخوای چجوری زندگی کنی؟
_حالا یه فکری برا اون موقع میکنم، نمیشه اینا همینجوری وسط کوچه باشه کهبا ناراحتی سرشو تکون داد، یکم این پا اون پا کرد و بعد با خجالت گفت:
_اوم، آبجی اگه میخوای بیا تا وقتی یه جایی رو پیدا کنی تو خونه ما بمون... ننم گفت ینی
لبخندی به مهربونیش زدم:
_نمیخوام مزاحم شما بشم، میرم پیش دوستم، حالا اگه لطف کنی بری یه نفر و بیاری اینارو ازینجا جمع کنه ممنونت میشم
سرشو تکون داد و با گفتن چشمی رفت، چقدر این پسر ۱۷ ساله مرد تر از خیلی از نر هایی بود که ادعای مردی میکردن.با دیدن دو نفر که وایستاده بودن بالا سر کمد لباسمو بهش دست میکشیدن سریع از جام پا شدم و جیغ زدم:
_دس نزن بیتربیت، مگه ماله باباته دسمالیش میکنی؟
۵:۰۹
#پارت4#پرستار_شیطنت_هایم!!!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداختن و رفتن، امروز یه طور خاصی وحشی شده بودم
لباسامو که هنوز تو کمد بود و ریختم تو ساک و کلا هر چیزی که لازم داشتم و از بین وسایلا برداشتم، موقعیت عجیبی بود
البته انقدر توی این دو سال تو موقعیتای عجیبی که فکرشم نمیکردم بودم که دیگه بابت این تعجب نکنم
شماره نوشین و گرفتم، سریع جواب داد:
_میدونم زنگ زدی منتمو بکشی عشقم، اگه قول بدی دیگه تکرار نشه میبخشمت
_نوشین میتونی بیای دنبالم؟
یکم مکث کرد، انگار داشت لحنمو تحلیل میکردبا ترس گفت:
_چی شده ماهی؟ کجایی مگه؟
پوکر گفتم:
_هیچی بابا یاسر و زدم اونم همه چیمو ریخت وسط خیابون
جیغ زد:
_چییییی؟ زدیش؟ چجورییی؟
با یاد اوری اون لحظه که داشت میرفت تو خونه و از پشت پریدم رو کلش و با دمپایی چن بار زدم تو سر و صورتش نیشم باز شد و گفتم:
_با دمپایی
شروع کرد فش دادن، با بی حوصلگی گفتم:
_چقد وِر وِر میکنی، بگو میای یا نه؟
ایشی کرد و با گفتن الان میام قط کرد.
*
به مقدار پول ناچیزی که از فروش وسایل در پیت خونه دستمو گرفته بود نگاه کردم
بعد به جسی که سرشو از بین دو تا صندلی اورده بود جلو و با زبون بیرون افتاده زل زده بود بهم نگاه کردم و با افسوس آه کشیدم:
_هعععی، تو الان وضعیتت از من بهتره، قدر زندگیتو بدون
عین چسخلا نگام میکرد و زبونشو تکون میداد، با صدای نوشین به سمتش برگشتم، در حالی که از توی آینه عقب و نگاه میکرد گفت:
_صد دفعه بهت گفتم بیا پیش خودم، بابای من انقدر برام پول میفرسته که اصلا نیازی به کار کردن نداریم، چرا قبول نمیکنی؟
صاف نشستم و پشت چشمی نازک کردم، محکم و شعار مانند گفتم:
_ماهی میمیرد، ذلت نمیپذیرد
۵:۰۹
#پارت5#پرستار_شیطنت_هایم
خندش گرفت اما با حرص یدونه زد پس کلم، با خودم فکر کردم حالا باید چه غلطی بکنم؟ کجا برم؟؟
نوشین_ چرا این همه مدت بهم نگفته بودی بیکار شدی؟ اون شرکتی که توش کار میکردی چی شد؟
_ با رئیس شرکتش دعوام شد، تا یه دختر تنها و بی پول میبینن فک میکنن سولاخه، یول مَمدا
پوکر فیس نگام کرد، حق به جانب گفتم:
_چیه؟ دروغ میگم مگه؟ طرف نشسته میگه تو این یه سال زیر نظر گرفتمت انگار خیلی تنهایی، اگه باهام راه بیای میتونم از همه لحاظ ساپورتت کنم!
پوفی کشید:
_تو چی گفتی؟
_گفتم بیا بلند ترین انگشتمو ساپورت کن
پقی زد زیر خنده:
_دهنت سرویس، هیچکس از نیشِ زبون تو در امان نیست
ولی منِ خاک بر سر خندم نمیگرفت، من فقط برای بقیه خنده دار بودم، برای خودم فقط فکر و خیال دادن طلبای بابام بود و خوردن یه لقمه نون
نوشینم انگار فهمید حال و روز خوشی ندارم که دیگه تا آخر مسیری که منتهی میشد به خونه خودش هیچ حرفی نزد
تا رسیدیم سرمو عین بز انداختم پایین و بدون اینکه منتظر تارفش باشم رفتم داخل و ساکمو پرت کردم کنار در، اومد داخل و یه راست رفت تو آشپز خونه:
_چایی میخوری یا قهوه؟
_یه لیوان آب
اوکی ای گفت، روی مبل نشستم و بدون در آوردن شال و مانتوم فکر کردم اگر فردا زد و این یارو قبول کرد برم پیشش کار کنم، بعد کجا زندگی کنم؟حتی دیگه تو همون محله خرابم جایی به من نمیدادن، ینی وسعم نمیرسید و اگرم میرسید کی راضی میشد به یه دختر تنهای مجرد جا بده!!
نوشین با سینی اومد و کنارم نشست، سینی رو روی عسلی مقابلمون گذاشت، عجیب بود که سکوت کرده بود، همیشه انقد ور ور میکرد که همه ی فکر و خیالام یادم میرفتقیافش شبیه سکته ایا شده بود، معلوم بود داره کلنجار میره با خودش
۵:۰۹
#پارت6#پرستار_شیطنت_هایم
انقدر تو فکر بود که کرم درونم و به وول وول بندازهتو یه حرکت انتحاری یدونه کوبوندم پس کلش که با جیغ و ترس چنان از جاش پرید که محکم خورد به میز جلومون و اونم چپه کرد
حالا داشتم با نیش باز به شاهکارم نگا میکردم، کل فرش و به گند کشیده بودم
نوشین با قیافه سکته زده ای در حالی که چشاش لوچ شده بود نگاهش بین آبی که چپه شده بود رو فرش و میز افتاده، و منی که تو اون لحظه دقیقا عین خر شرک نگاش میکردم در گردش بود
کاملا غیر منتطره جیغ زد:
_خب مگه مرض داری سلیطه؟
از جیغش تو جام سیخ شدم و ناخداگاه منم جیغ زدم:
_صداتو برا من بلند نکن که منم برات بلند میکنم
چند ثانیه به هم زل زدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، جسی تمام مدت یه طوری نگامون میکرد انگار داشت میگفت این دو تا چسخلا کین من بینشون افتادم!!
بعد از جمع کردن گندی که من زده بودم دوباره نشستیم
قیافه نوشین دوباره جمع شده بود، با چشمای ریز شده نگاش کردم:
_چی میخوای بگی که اینجوری خفه خون گرفتی یه ساعته؟
با ترس نگام کرد:
_هیچی بخدا
وقتی دید هنوز دارم با چشمای ریز و استایل آماده به حمله نگاش میکنم آب دهنشو قورت داد و گفت:
_خب راستش، چند روز پیش یکی از دوستام باهام صحبت میکرد، راجب برادرش...
مکث کرد و با ناراحتی نگاهش و چرخوند گفت:
_دلم نمیخواد ناراحت بشیینی واقعا هنوز نفهمیده بود من انقدر آبدیده شدم که به همین راحتیا ناراحت نمیشم؟
۱۰:۵۰
#پارت7#پرستار_شیطنت_هایم
سرمو چپ و راست کردم، سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
دوستم میگفت برادرش برای دو تا بچه هاش دنبال پرستار میگرده، اما هر کس که میاد به یه هفته نکشیده جل و پلاسشو جمع میکنه و میره...
بابت همین قضیه کلی پول و مزایا میده به هر کس که بتونه بیاد با این بچه ها سر کنه، اوم.. میخواد که پرستار تمام وقت باشه
_چقدر؟
با تعجب نگام کرد، ولی من جدی زل زده بودم بهش:
فکر میکنم ۷ میلیون در ماه
هیچی نگفتم... ۷ میلیون اونقدری بود که هم بتونم خورده طلبایی که از بابا مونده بود و صاف کنم و هم یه چیزی تهش بمونه که بتونم باهاش یه جایی برای خودم دست و پا کنمبا یه حساب دو دو تا چارتایی، میشد گفت اگر یک سال براش کار میکردم و هر سختی ای رو تحمل میکردم بعد میتونستم بارمو ببندم
_میتونی شمارشو از دوستت بگیری؟
با چشمای گرد شده نگام کرد:
_واقعا میخوای بری؟
_تو فکر بهتری داری؟
_اما پدرت در میاد ماهی، تو تا حالا کل ارتباطت با بچه ها در حد دو تا ماچ بوده، چطور میخوای از یه بچه ۵ ساله و یه ۸ ساله مراقبت کنی؟
_باید بتونم، و در ضمن به اینم فکر کن که من توی این دو سه سال کارایی کردم که قبلا حتی فکرشم نمیکردم بتونم انجامشون بدم، مثل تنها زندگی کردن اونم تو پایین ترین نقطه شهر
با ناراحتی گفت:
_هنوزم میگم مجبور نیسی کار کنی، بیا با هم زندگی کنیم
_منم هنوز میگم که هیچوقت این کارو نمیکنم نوشین
۱۰:۵۰
#پارت8#پرستار_شیطنت_هایم
جیغ زد:
از اولم لجبازِ عن بودی
شونه ای بالا انداختم:
تو سرت تو خودت باشه.
با حرص گفت:
تو بری اونجا اون بچه هارو بدتر هار میکنی تا آدم
نیشمو باز کردم، من یه خلِه غمگینم
*
نوشین بیا ماهی، گرفتم شمارشو
از توی اتاق بیرون اومدم و به نوشین که پای تلفن نشسته بود نگاه کردم ورقه تو دستشو توی هوا تکون داد و گفت:
_ایناش، میخوای الان زنگ بزنی؟؟
سرمو تکون دادم و کنارش نشستم:
_البته نمیدونم چی بگم، اگه سابقه کاری بخواد چی؟
_نمیدونم، میخوای بگی نداری؟
_خب مگه دارم؟
شونه ای بالا انداخت، شماره رو گرفتم... بعد از سه تا بوق صدای مردونه ی جدی ای پیچید داخل گوشم:
_بفرمایید
هول شدم و با دستپاچگی گفتم:
_سلام من ماهیمنوشین یکی زد تو پیشونیش و با حرص نگام کرد، سریع ادامه دادم:
_من ماهرو بخشی هستم، بابت آگهیتون تماس گرفتم.. هنوزم پرستار برای بچه هاتون میخواید؟
مکثی کرد و گفت:
_بله حتما، چند سالتونه؟
_۲۳
بازم مکث کرد..:
_سابقه کاری دارید؟
بیا، شانس همین سگ از من بیشتره.. به نوشین اشاره کردم که چه پخی بخورم؟ اونم لب چید که ینی نمیدونم
۱۰:۵۰
#پارت9#پرستار_شیطنت_هایم
_نه متاسفانه.. سابقه ای ندارم، ولی حس میکنم از پسش بر بیام
چند ثانیه ای سکوت کرد، ای بابا جونمو به لبم رسوندی بزغاله، بنال دیگه
بلاخره گفت:
_فردا ساعت ۳ به آدرسی که براتون میفرستم تشریف بیارید حضوری صحبت کنیم، مدارک فراموشتون نشه گواهی نامه دارید؟
_بله
_اوکی، منتظرتون هستم
_ببخشید، اسمتون؟
_جاوید هستم....
تا قط کردم بلند شدم شروع کردم قر دادن ، نوشین با خنده نگام میکرد
با ذوق پاشد و گفت:
_خب حالا بریم برات چند دست لباس بخریم
وایستادم:
_لباسِ چی؟ کشکِ چی؟ خودم لباس دارم
چپ چپ نگام کرد:
_اره همون مانتو های س. تا پا مشکی قهوه ای خاکستریتو میگی؟ باید حداقل چن تا مانتو درست حسابی داشته باشی
_متاسفانه از دو سال پیش فقط مشکی خاکستریای عنم برام مونده، مانتو خوشگلام خراب شده
با ناراحتی نگام کرد، من پوکر فیس نگاش میکردم:
_ببخشید
دستمو گرفتم جلوی لبش:
_ببوسش تا ببخشمهولم داد:_گمشو ببینم، برو حاضر شو بریم**
به دو تا مانتوی سبز و قرمزی که گرفته بودم نگاه کردم:
_رنگ قحط بود اخه سبز چمنی؟ الان میرم اونجا میگن طرف خودشو با درخت پیوند زده
۱۰:۵۰
#پارت10#پرستار_شیطنت_هایم
یکی زد تو پیشونیش و جیغ زد:
_خدایا منو گاو کن از دست این
چپ چپ نگاش کردم،.حق به جانب گفت:
_چیه؟
_لاقل یه چیزی بخواه که نباشی
نیشگونی از رون پام گرفت که جیغم هوا رفت:
_کاریت نمیشه کرد دیگه، از اولم مبتلا به سندروم مغز خیارکی بودی
با دقت داشت برام خط چشم میکشید، پوفی کشیدم و به ساعت نگا کردم:
_بابا دیرم شد بذار برم
_خفه شو، دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه اینو همیشه یادت باشه
_هیچی نخوردن بهتر از گ... خوردنه، اینم تو یادت باشه
در یک حرکت انتحاری خط چشم و کرد تو چشمم که جیغم به هوا رفت:
_عقده ایه بدبخت، اگه کور بشم کی میخواد جواب جسی رو بده ها؟
با حرص دستاشو به کمرش زد :
_جسی سگه منه، به توچه
دستمال مرطوب و کشیدم به کل صورتم و بعد لبخند پر عشوه ای زدم، با عشق به جسی که داشت دمشو برام تکون میداد نگاه کردم:
_همه چی از یه لیس شروع شد
زد تو سرم:
_خاک تو سر حیوون بازت کنن، به سگ من کاری نداشته باش
بعد در حالی که سوییچشو از رو اپن چنگ میزد رو به جسی بوسی فرستاد:
_مواظب باش تا برگردم مامانیبعد رو به من گفت:
_پایین منتظرتم زود بیااوکیی گفتم و بعد از اینکه همه آرایش صورتمو پاک کردم یه برق لب کمرنگ زدم و بعد از چک کردن مدارکم و مطمعن شدن ازین که کامله رفتم پایین، داخل ماشین نوشین نگاه تحسین بر انگیزی به سر تا پام انداخت و گفت:
_با اینکه عین ادم واینستادی آرایشت کنم، ولی محشر شدی، میترسم طرف عاشقت بشه
۱۰:۵۰
#پارت11#پرستار_شیطنت_هایم
چپ چپ نگاش کردم:
شبیه فضای سبز میدون آزادی درستم کردی بعد از کارت تعریفم میکنی
عین خودم نگام کرد و راه افتاد:
_خاک تو سر بی لیاقتت، خب اون مانتو قرمزه رو میپوشیدی
_دیگه نخواستم دلتو بشکونم، به نظرت طرف قبول میکنه؟ من خیلی استرس دارم
دستشو گذاشت روی دست سردم که روی پام بود:
نمیتونم بهت اطمینان صد در صد بدم ولی امیدوارم که قبول کنه عزیزم
تا اونجا نصیحتم کرد که اون یارو یاسر نیست و اگر حرفی زد کفشمو تو چشمش نکنم منم سرمو به تایید حرفش عین بز تکون میدادم
جلوی خونه باغ بزرگی نگر داشت:
_فک کنم همینجاست، ببین درسته
آدرسو از توی گوشیم نگاه کردم و سر تکون دادم:
_آره درستهپیاده شدم، سعی کردم خانوم باشم:_واقعا مرسی نوشین بابت همه چیز، امیدوارم یه روز بتونم این خوبیاتو جبران کنمبا تعجب زل زد بهم:
_ینی باور کنم الان عین آدم داری ازم تشکر میکنی؟ وای باورم نمیشهههه
_خُبه خُبه، دور برندار برا من
خندید و بوسی برام فرستاد:
_هر چی شد بهم زنگ بزن
اوکی گفتم و ازش خدافظی کردم، آیفون خونه رو که زدم، چند ثانیه گذشت تا صدای پیری جواب داد:
_کیه؟
_بخشی هستم، قرار بود بیام...
_بعله بعله، بفرما تو دخترمدر و زد و وارد شدم، باد سردی میومد و من با اینکه بیش از حد گرمایی بودم الان احساس سرما میکردم، البته استرس داشتنم هم مزید بر علت بود
۱۳:۰۰
#پارت12#پرستار_شیطنت_هایم
به باغبونی که داشت برگای خشک روی زمین و جمع میکرد سلام کردم، با مهربونی جوابمو داد...رو به روم یه راه سنگ فرش بود که به خونه ی نمای سنگی و کلاسیکی میرسید..دور تا دور خونه و باغ پر از درختای بود که برگاشون کمابیش ریخته بودن این خونه حتما تو شب خیلی برگ ریزونو ترسناک میشهتوجهمو بیشتر از همه تاب بزرگ خانوادگی ای که نزدیک خونه بود جلب کرد و نیشم باز شد، آخ اگه بشه بیام تاب بازی کنم
به خونه که رسیدم در باز شد و پیرزن با نمک تپلی بیرون اومد، نیشمو براش باز کردم و سلام کردم، لبخند زد که لپای تپلش زد بیرون:
_بفرما تو دختر جان
وارد شدم:
_خوش اومدی، بفرما بشین آقا هنوز نیومدن یه چند دقیقه دیگه میرسن
سرمو تکون دادم، خونه دوبلکس و خیلی بزرگی بودهمه وسایلش ترکیب شیری و قهوه ای و آبی بود
انقدر خوشگل و با سلیقه چیده شده بود که محو دکورش شده بودم از کنار میز غذا خوری بزرگی که رو به روی پله ها بود رد شدم و روی مبل سه نفره شیری رنگ نشستم، چند ثانیه گذشت تا با یه فنجون قهوه و شکر برگشت و جلوم گذاشت
_تا اینو بخوری آقا هم نیانبی تربیت، شاید من قهوه دوست نداشته باشم خب...
با من من پرسیدم:
_اوممم ببخشید بچه ها کجان؟
_طبقه بالا تو اتاقشونن معمولا فقط وقت غذا میان پایین و برای دیدن تی وی
آهانی گفتم، همون موقع در باز شد و نگاه هر دومون برگشت سمت در
نگام از کفشای ورنی مارکش بالا اومد روی شلوار جذب پارچه ای پاش، هر چی نگاهمو بالا تر میاوردم به بالا تنش نمیرسید، واه واه، چه لنگای درازی داره
یه پولیور لجنی رنگ تنش بود که قسمت بازوهاش حسابی کش اومده بود
ته ریش روشنش صورتشو حسابی مردونه کرده بود و چشماش میشی رنگ بود، صورت استخونی و لبای مردونه
۱۳:۰۰
#پارت13#پرستار_شیطنت_هایم
آخرین باری که یه مرد و اینطوری دیده زده بودم دانشگاه میرفتم، دقیقا دو سال پیش
اصولا از مردای بور خوشم نمیومد ولی این واقعا خوب بود... تمام این دید زدنا بیشتر از ۵ ثانیه طول نکشید و سریع از جام پا شدم و سلام کردم
سرشو تکون داد و در حالی که کیفشو میداد دست خدمتکار جوابمو داد
صداش حتی از پشت تلفنم جذاب تر بود، خاک تو سر هیزت ماهی، بذار درتو، اشاره ای به مبل زد:
بفرمایید
رو به روم نشست
سعی کردم نیشمو تا حدی که ضایع نباشه باز کنم و لبخند خانومانه ای بزنم، البته اینکه چقدر توش موفق بودم و خدا میدونه.. لنگای درازشو روی هم انداخت و با اخم گفت:
_خب، گفتید سابقه کار ندارید؟
سرمو مظلومانه بالا انداختم:
_نوچ.. ینی نه
خانوم پیره دوباره برگشت و یه فنجونم جلوی جاوید گذاشت:
جاوید ممنون الهه، بچه ها ناهارشونو خوردن؟
عه اسمش الهس پس، الهه خانوم سرشو با ناراحتی تکون داد:
نه والا پسرم هر چی صداشون زدم نیومدن پایین، منم که میدونی با این کمر درد و پا درد نمیتونم هی از این پله ها بالا و پایین برم
انقدر از این بچه های یوپسی که غذا نمیخورن بدم میاد، بچه باید منم بخوره
سرشو تکون داد و الهه خانوم رفت
_مدارکتون
حواس پرت شدمو جمعش کردم، مدارکمو روی میز هول دادم سمتش، در کمال بی فرهنگی!
مدارکمو از روز میز برداشت و با دقت و اخم زل زد بهشون:
_پدر و مادرتون مشکلی با تمام وقت بودن این کار ندار..
وسط حرفش پریدم:
_پدر و مادرم در قید حیات نیستن
نگاه جدیشو از روی برگه ها بالا آورد . نگاهشو به چشمام دوخت:
_متاسفم
سرمو تکون دادم
_باشه
اِنا، باز تر زدم، بنده خدا اومد که چشماش درشت بشه اما خودشو نگه داشت، گلوشو صاف کرد و گفت:
بسیار خب، از کی میتونید شروع به کار کنید؟
چشمام زد بیرون! جان؟ ینی بدون هیچی قبول کرد، با تعجبی که تو صدام مشهود بود گفتم:
_همین؟ ینی هیچ شرایط خاصی نداره؟ حتی مهم نیست که سابقه کاری ندارم؟
۱۳:۰۰