نو روزه ها!
قسمت چهارم درباره بهترینها ورود ممنوع
🪴 درباره بهترینهاداستان ورود ممنوع ️من بودم، اما از آنها نه! حتی همسر ایشان هم آنجا بود اما با آنها نه! خیلیها سعی داشتند خودشان را جا کنند در کنار آنان، اما ورود ممنوع بود.️ نه اینکه الزاما انسانهای بدی محسوب شوند،حتی شاید جزء بهترین مردمان روزگار بودنداما فقط خداوند باید اجازه ورود میداد، گفتم که همسر ایشان هم اجازه نداشتند.
وارد خانه که شدند مثل همیشه عبا را روی دوششان کشیدند.اینبار تنها به منزل نیامدند، همراه با دختر، داماد و نوهها. خانه سر از پا نمیشناخت.🥰 بچهها بانوی خانه، «اُمِسَلَمِه» را مادربزرگ صدا میکردند. دو برادر کیف میکردند که در کنار پدربزرگ بودند.پدربزرگ با عبای روی دوشش آمد. نوهها را صدا زد، کنار خود نشاند، زیر عبا. بعد داماد و دخترش را صدا زد، آنها هم آمدند زیر عبا. حالا همهی خانوادهی او زیر عبا جمع بودند در کنار پدربزرگ.ایشان گفت:«خدایا اینها خانوادهی من هستند». امسلمه نزدیک شد که بیاید اما نه! این دستورخداوند بود که تنها اینها را «اهلالبیت» بدانید.
جبرائیل آمد🪽، پیک خداوند. این اولین باری بود که نزول آیهای از قرآن را میدیدم. خداوند برای این پنچ نفر آیهای نازل کرد: سوره احزاب، آیه سی و سوم آیهای که به من و همه فهماند که کس دیگری در زیر این عبا جایی ندارد. ️ چون خدا چنین خواسته اینان از همه خلایق برتر باشند...
وارد خانه که شدند مثل همیشه عبا را روی دوششان کشیدند.اینبار تنها به منزل نیامدند، همراه با دختر، داماد و نوهها. خانه سر از پا نمیشناخت.🥰 بچهها بانوی خانه، «اُمِسَلَمِه» را مادربزرگ صدا میکردند. دو برادر کیف میکردند که در کنار پدربزرگ بودند.پدربزرگ با عبای روی دوشش آمد. نوهها را صدا زد، کنار خود نشاند، زیر عبا. بعد داماد و دخترش را صدا زد، آنها هم آمدند زیر عبا. حالا همهی خانوادهی او زیر عبا جمع بودند در کنار پدربزرگ.ایشان گفت:«خدایا اینها خانوادهی من هستند». امسلمه نزدیک شد که بیاید اما نه! این دستورخداوند بود که تنها اینها را «اهلالبیت» بدانید.
جبرائیل آمد🪽، پیک خداوند. این اولین باری بود که نزول آیهای از قرآن را میدیدم. خداوند برای این پنچ نفر آیهای نازل کرد: سوره احزاب، آیه سی و سوم آیهای که به من و همه فهماند که کس دیگری در زیر این عبا جایی ندارد. ️ چون خدا چنین خواسته اینان از همه خلایق برتر باشند...
۱۰:۰۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۱:۳۳
نو روزه ها!
قسمت چهارم برای آدم حسابیها شاهین سمند
برای آدم حسابیهاداستان شاهین سمندبار اوّلش نبود. انگار روزش شب نمی شد اگر طعنهای به من نمیزد. زبانش نیش داشت. زهر داشت. خیرِ سرش معلّم بود! مثلاً تربیت را باید از او یاد میگرفتیم!آن روزها درسم خوب نبود؛ ریاضی را نمیفهمیدم. با اعداد غریبه بودم. سال آخر دبیرستان بودیم و تست میزدیم. ضریب ریاضی توی کنکور خیلی بالا بود. همیشه بعد از امتحانهای تستی، میآمد سرِ کلاس و سکّهی یک پولم میکرد.🪙درصد زیر دهم را توی کلاس میخواند و بچّهها میزدند زیر خنده. من هم لبخند میدوید توی صورتم تا بغضم اشک نشود.درسته ریاضیم خوب نبود ولی نفر اول قرائت قرآن منطقه بودم. اقتدار و اعتماد به نفسم را شکسته بود. زیر پا لهم کرده بود. وقتی مسخرهام میکرد، انگار مرا میانداخت زیر دست و پا. هر وقت در کلاس قرآن میرسیدیم به آیه یازده سوره حجرات همیشه این معلم میآمد توی ذهنم. خیلی طول کشید تا بعد از دوران مدرسه، توانستم دوباره بلند شوم. خودم را پیدا کنم و کشف کنم که غیر از ریاضی استعدادهای دیگری میتواند در آدم وجود داشته باشد. الآن شش سالی هست که فارغالتحصیل شدهام، خاطرات مدرسه را فراموش کردم، توانستم سر و سامانی به زندگیام بدهم.
دنیا خیلی جای کوچیکیه. امروز ماشینش آمده زیر دستم. البتّه من ندیدمش، ماشین را بهروز تحویل گرفته. اوستا هم تا دیده سمند ال ایکس است، یک راست هلش داده زیر دست من. توی تعمیرگاه بهم میگویند شاهین سمند! به قول بهروز، سمندهای چموش زیر دست من رام میشه!🫠ماشینش همانی بود که شش سال پیش هم داشت. سمند سفید. مثل قدیم، کثیف هم بود. صندلی عقبش پر بود از پوست تخمه. آن روزها تازه خریده بودش. چندبار تا مرز پنچر کردنش رفته بودم، امّا هر بار ترسیده بودم از مدیر و ناظم و اخراج. حالا کاپوت سمند سفید را بالا دادهام. روغن موتور کهنه را از زیر ماشین بیرون کشیدهام و میخواهم روغن جدید بریزم. همهی خاطرات آن روزها دارد میآید جلوی چشمهایم. خندههای بچّهها، حرفهای او، مسخره کردنهایش🥴، سختیهایی که آن سال به خاطر او کشیدم، اعتماد به نفسِ لهشدهای که از او دارم، زندگی کج و کولهای که او برایم ساخت و به زحمت صاف و صوفش کردهام... همه دارد از راه دور میآید توی ذهنم و از من میخواهد کارْ دست سمند بدهم!کسی هم نمیفهمد؛ نه مدیری هست نه ناظمی! فقط روغن سوخته میریزم توی موتور و چندباری میکشمش به تعمیرگاههای مختلف.دستآخر هم شاید سر سیلندر بسوزاند و کمی جیبش سبک شود...یعنی واقعاً دو سه بار رفت و آمد و چند روز بدون ماشین ماندن، تقاص بدیهایش نیست؟!🫤 یعنی من حق ندارم حقش را بگذارم کف دستش؟! یعنی نباید...- حالت خوبه شاهین؟این را بهروز میپرسد. انگار خیلی وقت است دست به کاپوت، ایستادهام روبروی سمند، هاج و واج.مات نگاهش میکنم. گونههایش پف میکند:- نکنه تو تعویض روغن یه سمندم گیر کردی شاهین سمند؟!شاهین سمند را بلند میگوید تا همهی تعمیرگاه بشنوند. لبخند میزنم؛ نمیخواهم او بفهمد توی چه چیزی گیر کردهام... میگوید:- ماشینش غیر روغن، گیر دیگهای هم داره؟!صاحب ماشین خیلی بیشتر از ماشینش گیر دارد. این جواب میچرخد توی دالانهای مغزم. دلم برای معلّم میسوزد؛ پیر است و ماشین عصای دستش. روغن تازه را از روی زمین بر میدارم. وقتی دارم کَجَش میکنم و میریزمش توی موتور، بهروز نگاهش را قفل میکند به نگاهم: - تو یه چیزیت هست امروز!
دنیا خیلی جای کوچیکیه. امروز ماشینش آمده زیر دستم. البتّه من ندیدمش، ماشین را بهروز تحویل گرفته. اوستا هم تا دیده سمند ال ایکس است، یک راست هلش داده زیر دست من. توی تعمیرگاه بهم میگویند شاهین سمند! به قول بهروز، سمندهای چموش زیر دست من رام میشه!🫠ماشینش همانی بود که شش سال پیش هم داشت. سمند سفید. مثل قدیم، کثیف هم بود. صندلی عقبش پر بود از پوست تخمه. آن روزها تازه خریده بودش. چندبار تا مرز پنچر کردنش رفته بودم، امّا هر بار ترسیده بودم از مدیر و ناظم و اخراج. حالا کاپوت سمند سفید را بالا دادهام. روغن موتور کهنه را از زیر ماشین بیرون کشیدهام و میخواهم روغن جدید بریزم. همهی خاطرات آن روزها دارد میآید جلوی چشمهایم. خندههای بچّهها، حرفهای او، مسخره کردنهایش🥴، سختیهایی که آن سال به خاطر او کشیدم، اعتماد به نفسِ لهشدهای که از او دارم، زندگی کج و کولهای که او برایم ساخت و به زحمت صاف و صوفش کردهام... همه دارد از راه دور میآید توی ذهنم و از من میخواهد کارْ دست سمند بدهم!کسی هم نمیفهمد؛ نه مدیری هست نه ناظمی! فقط روغن سوخته میریزم توی موتور و چندباری میکشمش به تعمیرگاههای مختلف.دستآخر هم شاید سر سیلندر بسوزاند و کمی جیبش سبک شود...یعنی واقعاً دو سه بار رفت و آمد و چند روز بدون ماشین ماندن، تقاص بدیهایش نیست؟!🫤 یعنی من حق ندارم حقش را بگذارم کف دستش؟! یعنی نباید...- حالت خوبه شاهین؟این را بهروز میپرسد. انگار خیلی وقت است دست به کاپوت، ایستادهام روبروی سمند، هاج و واج.مات نگاهش میکنم. گونههایش پف میکند:- نکنه تو تعویض روغن یه سمندم گیر کردی شاهین سمند؟!شاهین سمند را بلند میگوید تا همهی تعمیرگاه بشنوند. لبخند میزنم؛ نمیخواهم او بفهمد توی چه چیزی گیر کردهام... میگوید:- ماشینش غیر روغن، گیر دیگهای هم داره؟!صاحب ماشین خیلی بیشتر از ماشینش گیر دارد. این جواب میچرخد توی دالانهای مغزم. دلم برای معلّم میسوزد؛ پیر است و ماشین عصای دستش. روغن تازه را از روی زمین بر میدارم. وقتی دارم کَجَش میکنم و میریزمش توی موتور، بهروز نگاهش را قفل میکند به نگاهم: - تو یه چیزیت هست امروز!
۱۱:۳۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۲:۵۹
نو روزه ها!
قسمت چهارم وقتی او برایمان تعریف میکند ترس یا زندگی؟
وقتی او برایمان تعریف میکندداستان ترس یا زندگی؟ دو برادر. بحث بر انتخاب جانشینی بود. چه کسی قرار است جای پدر بنشیند. در تمامی داستانها باید فرزند بزرگتر جای پدر بنشیند. پس پسر بزرگتر خود را برای جانشینی پدرش آمده میکرد. روز، روز اعلام جانشین بود. پدر خوب پسرانش را میشناخت. هم پدر بود و هم پیامبر خدا. اولین فردی که به جهان آمد. پسر بزرگ انتظار داشت پدرش او را انتخاب کند اما اینطور نشد. هابیل، برادر کوچک تر، پسر دوم حضرت آدم به عنوان جانشین انتخاب شد. قابیل برادر بزرگتر عصبانی شد، اعتراض کرد که پسر اول اوست، پس باید او انتخاب شود به عنوان جانشین. قرار بر این شد که هر دو یک قربانی برای خداوند بیاورند. این بار خداوند قرار است قضاوت کند بین این دو برادر. هر دو برادر آنچه برای خداوندآمده کرده بودند را آوردند تا خداوند بین این دو قضاوت کند. خداوند مانند پیامبرش، هابیل، برادر کوچکتر را انتخاب کرد.قابیل از این کار بسیار عصبانی شد. قابیل با خشم رو به هابیل کرد و گفت: «من تو را خواهم کشت.» اما هابیل اینطور جواب نداد. گفت :«اگر تو به بخواهی من را بکشی من هرگز تو را نخواهم کشت. که من از خدای جهانیان میترسم.» هابیل از خداوند شرم داشت، حیا کرد از این که گناه کند در برابر خداوند. شاید همین رفتار هابیل، همین داشتن حیا، حیایی که او را از گناه دور میکند، همین ترسیدن از خداوند باعث شد او از برادرش بهتر شود و برای جانشین پدر انتخاب.جانشین حضرت آدم انتخاب شد. حالا همه، او را به این مقام میشناسند. اما طولی نکشید. هیچ کس فکر نمیکرد چنین اتفاقی بیفتد. گاهی اوقات حیا نکردن و نترسیدن باعث میشود انسان دست به کارهای وحشت آفرینی بزند.برای فهمیدن انتهای داستان به آیه ۳۰ سوره مائده مراجعه شود.
۱۳:۰۰
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۶:۴۳
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۸:۱۱
نو روزه ها!
قسمت پنجم درباره بهترینها تصمیم برای قتل
🪴 درباره بهترینهاداستان تصمیم برای قتل همهی سران جمع شدیم.گفتیم این بار کار را یکسره میکنیم. این آتشی که دارد میافتد بین مردم را اگر الان خاموش نکنیم، فردا کل مکه را میسوزاند. هر کس یک نظر میداد، چند نفر موافق داشت و چند نفر مخالف. انگار طلسم شده بودیم. هیچ حرفی بیاشکال نبود. ناگهان یک نفر داد زد: «فهمیدم، فهمیدم؛ از هر قبیله یک نفر باید بیاید تا قبیلهای بعدا ادعا نکند که قصد کشتن او را نداشته، شب که فرا رسید، هنگامی که در خواب ناز بود به او حمله میکنیم.»واقعا ایدهی دقیقی بود، اینطوری صدای هیچکس هم فردا در نمیآمد. از هر قبیله یک نفر جنگجو را انتخاب کردیم. موقع قرار شد ، همه با صورت های پوشیده و شمشیرهای تیز پشت در خانهاش ایستادیم.🥷 صدا از کسی در نیاید! حتی صدای نفس کشیدنشاید او بیدار شود از خواب ناز و پا بگذارد به فرار. همه آماده؟وقتی رفیتیم بالای سرش، یکباره به او حمله میکنیم، آماده؛ یک، دو سه... در خانه را شکستیم و وارد شدیم اما....اما این امکان ندارد!!! برای ادامه داستان به آیه ۲۰۷ سورهی دوم قرآن مراجعه کنید.
۸:۱۳
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۱:۵۸
نو روزه ها!
قسمت پنجم برای آدم حسابیها عینک تهاستکانی
برای آدم حسابیهاداستان عینک ته استکانی🥸دلم آشوب بود. طوری که انگار تقصیر من بود مادربزرگ افتاده روی صندلی عقب و درد میکشد! حالا پای🦶 بابا رفته بود روی پایش ها! سر صبح،🥱 بابا خوابگرد شده بود و رفته بود دنبال عینک تهاستکانیاش؛ بعد هم پای مادربزرگ را شبیه نقش فرش کف اتاق دیده بود و با آرامش خاصّی پایش را گذاشته بود روی مچ نحیف مادربزرگ! من از صدای نالههایش بیدار شدم . بابا داشت دلداریاش میداد. با آن چشمهایی که هیچ جا را نمیدید، پای مادرش را برانداز میکرد و میگفت چیزی نیست! ولی چیزی بود. آنقدر چیزی بود که مجبور شدیم صبح جمعهای مادربزرگ را بگذاریم توی ماشین، تا ببریم درمانگاه . کسی ماشین شاسی بلندش را پارک کرده بود روی پل پارکینگ.مامان با دلشوره در اطراف میچرخید. بابا جلوی ماشین و وسط درِ بازِ پارکینگ ایستاده بود. دستهایش را به کمر زده بود و با آقای عادلی، همسایهی طبقهی پایین حرف میزد. آقای عادلی اوّلین کسی بود که وقتی وضع مادربزرگ را دید، به پلیس زنگ زد و شماره پلاک ماشین جلوی درِ پارکینگ را اعلام کرد.من هم زنگ چند خانهی اطراف را زده بودم. امّا ماشین مزاحم مال هیچکدام نبود. توی آینه نگاه کردم🪞. مادربزرگ چیزی نمیگفت. 🫢 مورّب روی صندلی عقب ماشین بابا نشسته بود. سرش را به شیشه کناری تکیه داده بود. پایش را دراز کرده بود و چشمانش را بسته بود. از عرق پیشانیاش معلوم بود که خیلی درد میکشد. آنقدر مادربزرگ را نگاه کردم تا چشمهایش را باز کرد؛ لبخند زد🥲، با اینکه درد، داشت از چشمهایش میریخت بیرون.گفت: «هنوز خبری نشده؟»حتّی یک ذرّه هم اعتراض توی صدایش نبود. حرصم گرفت.باید میرفتم یه بلایی سر شاسی بلند میآوردم.گفتم: «معلوم نیست کدوم از خدا بی خبر...» مادربزرگ لبهایش را گَزید.🫢بعد از نیم ساعت معطّلی بالاخره سر و کلّهاش پیدا شد.بیست و چند سال بیشتر سن نداشت. در حالی که سگ سفیدش را بغل کرده بود و با موبایلش حرف میزد، از آپارتمان نوساز روبهرو بیرون آمد.با بیخیالی تمام داشت میآمد سمت شاسی بلندش. خونم به جوش آمده بود. تمام فحشهایی را که بلد بودم در ذهنم مرور کردم. لابد با این سر و وضع و سگ و ماشینش فکر میکرد خیلی آدم باکلاسی است! صبر کردم مطمئن شوم ماشین مال اوست تا پیاده شوم و چند تا آبدار نثارش کنم!بابا که متوجّه آمدن پسرک شده بود🥸، او را براندازی کرد. چشمهایش از پشت این عینک درشت شده بود. جوانک زل زد به بابا و لبخند زد. ابروهای بابا کج شد. زیرلب همون آیه همیشگی رو خوند، آیهای که خدا میگفت یه سری آدم ها رو دوست نداره از جلوی در پارکینگ کنار رفت. پسرک کنار ماشین آمد و قفل در را باز کرد. ماشین مالِ خودش بود. باید میجنبیدم. تا دستگیره را گرفتم که پیاده شوم، مادربزرگ گفت: «علی! بشین!»گفتم: «مادرجون! یه چیزی به این بیفرهنگ بگم، نیگا چطور...» حرفم را قطع کرد: «هیس! حرمت همسایه را نشکن!»چیزی نگفتیم و رفتیم. وقتی مادربزرگ با پای گچ🦵 گرفته برگشت، آقای عادلی دم در یک دسته گل بزرگ برایمان آورد. وقتی با بابا آقای عادلی را تا دم در بدرقه کردیم، از بابام پرسیدم اون آیهای که دم در پارکینگ خواندید چی بود؟ بابا گفت:« توی سورهی لقمان، وقتی لقمان داره با پسرش حرف میزنه، یکی از چیزهایی که میگه، در مورد آدماییه مثل همون جوون شاسیبلندسوار! آیه ۱۸ رو نگاه کن.»
۱۱:۵۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۳:۴۶
نو روزه ها!
قسمت پنجم وقتی او برایمان تعریف میکند سفر به شرط
وقتی او برایمان تعریف میکندداستان سفر به شرط من هم با آن دو بودم. خیلی پیدا نه، ولی فقط در حدی که بخواهم قصه را برای شما تعریف کنم.آغازش مانند همهی داستانها بود. از یکی اصرار🫠 و از آن یکی انکار🫸. یکی اصرار داشت که همراهی کند در این سفر، دیگری درخواست را رد میکرد، چون میدانست او توان این سفر را ندارد. خلاصه با چند بار خواهش پذیرفت اما شرط داشت. شرط آن بود که حضرت موسی حق نداشت از حضرت خضر سوال کند، تا زمانی که خودش پاسخ کارهایش را بدهد. اگر موسی این شرط را رعایت نکند، دیگر نمیتواند با خضر هم سفر شود.قرار بر این بود که سوار کشتی بشوند و مسیری را روی رود و دریا طی کنند. اثاث سفر را برداشتند و حرکت کردند. سوار کشتی شدند، همه چیز طبق معمول داشت پیش میرفت. کشتی حرکت کرد. زمان همینطور داشت میگذشت که ناگهان خضر با وسیلهای کشتی پر از مسافر را سوراخ کرد. کار عجیبی بود، من چشمانم گرد شده بود که خضر، پیامبر خدا چنین کاری کرده باشد. موسی تحمل نکرد، کنار خضر رفت. گفت: «کشتی را سوراخ کردی تا مسافران آن را غرق کنی؟🫢 این کار، کار نادرستی است.» خضر شرطی که برای سفر گذاشته بود را یادآور شد. موسی به خودش آمد عذرخواهی🫠 کرد و از خضر درخواست کرد که اگر امکان دارد سفر را در کنار او ادامه بدهد. خضر قبول کرد. یک فرصت دیگر برای موسی بیشتر نماند. سفر با کشتی به پایان رسید. در خشکی قدم زنان به مسیر ادامه دادند...
به روستایی در آن نزدیکی رسیدند . گرسنه و خسته🥵. از مردم روستا غذا خواستند، یا این که مهمان آنان باشند اما هیچ کس پاسخ مثبت نداد🥲. نه مهمان شدند و نه شکمشان سیر شد. در آن روستا دیواری بود🧱 که در حال ریختن بود و خرابی به بار میآورد.خضر آن دیوار را مثل روز اولش تعمیر کرد.🪚 موسی تعجب کرد! گفت: «اگر مىخواستى، مىتوانستى براى آن دست مزدى بگيرى.» حرف موسی اشتباه هم نبود. با دستمزد تعمیر این دیوار شکم هردو سیر میشد. خضر رو به موسی کرد و به او گفت که دیگر نمیتواند همراه او در این سفر باشد. حالا که موسی قرار بود از خضر جدا شود، خضر علت کارهایی🫤 که انجام داد را برای موسی توضیح داد. برای فهمیدن علت کار های خضر نبی علیهالسلام به سورهی کهف آیات ۷۸ ،۷۹ و ۸۲ مراجعه کنید.
به روستایی در آن نزدیکی رسیدند . گرسنه و خسته🥵. از مردم روستا غذا خواستند، یا این که مهمان آنان باشند اما هیچ کس پاسخ مثبت نداد🥲. نه مهمان شدند و نه شکمشان سیر شد. در آن روستا دیواری بود🧱 که در حال ریختن بود و خرابی به بار میآورد.خضر آن دیوار را مثل روز اولش تعمیر کرد.🪚 موسی تعجب کرد! گفت: «اگر مىخواستى، مىتوانستى براى آن دست مزدى بگيرى.» حرف موسی اشتباه هم نبود. با دستمزد تعمیر این دیوار شکم هردو سیر میشد. خضر رو به موسی کرد و به او گفت که دیگر نمیتواند همراه او در این سفر باشد. حالا که موسی قرار بود از خضر جدا شود، خضر علت کارهایی🫤 که انجام داد را برای موسی توضیح داد. برای فهمیدن علت کار های خضر نبی علیهالسلام به سورهی کهف آیات ۷۸ ،۷۹ و ۸۲ مراجعه کنید.
۱۳:۴۷
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
توجه توجه به درخواست برخی از دوستان، مهلت ارسال آثار جشنواره نوروزهها تا عید سعید فطر تمدید شد ...
دوستانی که هنوز محتوایی ارسال نکردید ... این فرصت رو از دست ندید ...
ارسال آثار به صورت فایل برای @noroozeha_admin در بستر ایتا، بله یا تلگرام.
دوستانی که هنوز محتوایی ارسال نکردید ... این فرصت رو از دست ندید ...
ارسال آثار به صورت فایل برای @noroozeha_admin در بستر ایتا، بله یا تلگرام.
۱۲:۰۸