عکس پروفایل نو روزه ها!ن

نو روزه ها!

۲۴۸عضو
نو روزه ها!
undefined undefined قسمت چهارم درباره بهترین‌ها ورود ممنوع
🪴 درباره بهترین‌هاداستان ورود ممنوع undefinedمن بودم، اما از آنها نه! حتی همسر ایشان هم آنجا بود اما با آنها نه! undefinedخیلی‌ها سعی داشتند خودشان را جا کنند در کنار آنان، اما ورود ممنوع بود.undefined️ نه اینکه الزاما انسا‌ن‌های بدی محسوب شوند،حتی شاید جزء بهترین مردمان روزگار بودندundefinedاما فقط خداوندundefined باید اجازه ورود می‌داد، گفتم که همسر ایشان هم اجازه نداشتند. undefined
وارد خانهundefined که شدند مثل همیشه عبا را روی دوششان کشیدند.اینبار تنها به منزل نیامدند، همراه با دختر، داماد و نوه‌ها. خانه سر از پا نمی‌شناخت.🥰 بچه‌ها بانوی خانه‌، «اُمِ‌سَلَمِه» را مادربزرگ صدا می‌کردند. دو برادر کیف undefinedمی‌کردند که در کنار پدربزرگ بودند.پدربزرگ با عبای روی دوشش آمد. نوه‌ها را صدا زد، کنار خود نشاند، زیر عبا. بعد داماد و دخترش را صدا زد، آنها هم آمدند زیر عبا. حالا همه‌ی خانواده‌ی او زیر عبا جمع بودند در کنار پدربزرگ.undefinedایشان گفت:«خدایا اینها خانواده‌ی من هستند». ام‌سلمه نزدیک شد که بیاید اما نه!undefined این دستورخداوند بود که تنها اینها را «اهل‌البیت» بدانید.
جبرائیل آمد🪽، پیک خداوند. این اولین باری بود که نزولundefined آیه‌ای از قرآن را می‌دیدم. خداوند برای این پنچundefined نفر آیه‌ای نازل کرد: سوره احزاب، آیه سی و سوم آیه‌ای که به من و همه فهماند که کس دیگری در زیر این عبا جایی ندارد. undefined️ چون خدا چنین خواسته اینان از همه خلایق برتر باشند...

۱۰:۰۹

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefined قسمت چهارمبرای آدم حسابی‌هاشاهین سمند

۱۱:۳۳

نو روزه ها!
undefined undefined قسمت چهارم برای آدم حسابی‌ها شاهین سمند
undefined برای آدم حسابی‌هاداستان شاهین سمندundefinedبار اوّلش نبود. انگار روزش شب نمی شد اگر طعنه‌ای به من نمی‌زد.undefined زبانش نیش داشت.undefined زهر داشت. خیرِ سرش معلّم بود! undefinedمثلاً تربیت را باید از او یاد می‌گرفتیم!آن روزها درسم خوب نبود؛ ریاضی را نمی‌فهمیدم.undefinedundefined با اعداد غریبه بودم.undefined سال آخر دبیرستان بودیم و تست می‌زدیم.undefined ضریب ریاضی توی کنکور خیلی بالا بود.undefined همیشه بعد از امتحان‌های تستی، می‌آمد سرِ کلاس و سکّه‌ی یک پولم می‌کرد.🪙درصد زیر دهم را توی کلاس می‌خواند و بچّه‌ها می‌زدند زیر خنده.undefined من هم لبخند می‌دوید توی صورتم تا بغضم اشک نشود.undefinedدرسته ریاضیم خوب نبود ولی نفر undefinedاول قرائت قرآن منطقه بودم. اقتدار و اعتماد به نفسم را شکسته بود.undefined زیر پا لهم کرده بود. وقتی مسخره‌ام می‌کردundefined، انگار مرا می‌انداخت زیر دست و پاundefined. هر وقت در کلاس قرآن می‌رسیدیم به آیه یازده سوره حجرات همیشه این معلم می‌آمد توی ذهنم. undefined خیلی طول کشید تا بعد از دوران مدرسه، توانستم دوباره بلند شومundefined. خودم را پیدا کنم و کشف کنم که غیر از ریاضی استعدادهای دیگری می‌تواند در آدم وجود داشته باشد. الآن شش سالی هست که فارغ‌التحصیل شده‌ام،undefined خاطرات مدرسه را فراموش کردم، توانستم سر و سامانی به زندگی‌ام بدهم.
دنیا خیلی جای کوچیکیه.undefined امروز ماشینش آمده زیر دستم.undefined البتّه من ندیدمش، ماشین را بهروز تحویل گرفته. اوستا هم تا دیده سمند ال ایکس است، یک راست هلش داده زیر دست من. توی تعمیرگاهundefined بهم می‌گویند شاهین سمند! به قول بهروز، سمندهای چموش زیر دست من رام میشه!🫠ماشینش همانی بود که شش سال پیش هم داشت. سمند سفید. مثل قدیم، کثیف هم بود.undefined صندلی عقبش پر بود از پوست تخمه. آن روزها تازه خریده بودش. چندبار تا مرز پنچر کردنش رفته بودمundefined، امّا هر بار ترسیده بودم از مدیر و ناظم و اخراج.undefined حالا کاپوت سمند سفید را بالا داده‌ام. روغن موتور کهنه را از زیر ماشین بیرون کشیده‌ام و می‌خواهم روغن جدید بریزم. همه‌ی خاطرات آن روزها دارد می‌آید جلوی چشم‌هایم.undefined خنده‌های بچّه‌هاundefined، حرف‌های او، مسخره کردن‌هایش🥴، سختی‌هایی که آن سال به خاطر او کشیدم، اعتماد به نفسِ له‌شده‌ایundefined که از او دارم، زندگی کج و کوله‌ای که او برایم ساخت و به زحمت صاف و صوفش کرده‌امundefined... همه دارد از راه دور می‌آید توی ذهنم و از من می‌خواهد کارْ دست سمند بدهم!کسی هم نمی‌فهمد؛ نه مدیری هست نه ناظمی! فقط روغن سوخته می‌ریزم توی موتور وundefined چندباری می‌کشمش به تعمیرگاه‌های مختلف.undefinedدست‌آخر هم شاید سر سیلندر بسوزاند و کمی جیبش سبک شود...یعنی واقعاً دو سه بار رفت و آمد و چند روز بدون ماشین ماندن، تقاص بدی‌هایش نیست؟!🫤 یعنی من حق ندارم حقش را بگذارم کف دستش؟! یعنی نباید...undefined- حالت خوبه شاهین؟undefinedاین را بهروز می‌پرسد. انگار خیلی وقت است دست به کاپوت، ایستاده‌‌ام روبروی سمند، هاج و واج.undefinedundefinedمات نگاهش می‌کنم. گونه‌هایش پف می‌کند:-  نکنه تو تعویض روغن یه سمندم گیر کردی شاهین سمند؟!undefinedشاهین سمند را بلند می‌گوید تا همه‌ی تعمیرگاه بشنوند.undefined لبخند می‌زنم؛ undefinedنمی‌خواهم او بفهمد توی چه چیزی گیر کرده‌ام... می‌گوید:- ماشینش غیر روغن، گیر دیگه‌ای هم داره؟!صاحب ماشین خیلی بیشتر از ماشینش گیر دارد. undefinedاین جواب می‌چرخد توی دالان‌های مغزم. دلم برای معلّم می‌سوزد؛ پیر است و ماشین عصای دستش. undefinedروغن تازه را از روی زمین بر می‌دارم. وقتی دارم کَجَش می‌کنم و می‌ریزمش توی موتور، بهروز نگاهش را قفل می‌کند به نگاهم: - تو یه چیزیت هست امروز!undefined

۱۱:۳۵

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefined قسمت چهارموقتی او برایمان تعریف می‌کندترس یا زندگی؟undefinedundefined

۱۲:۵۹

نو روزه ها!
undefined undefined قسمت چهارم وقتی او برایمان تعریف می‌کند ترس یا زندگی؟undefinedundefined
undefined وقتی او برایمان تعریف می‌کندداستان ترس یا زندگی؟ undefinedundefinedدو برادر.undefined بحث بر انتخاب جانشینی بود. undefined چه کسی قرار است جای پدر بنشیند.undefined در تمامی داستان‌ها باید فرزند بزرگتر جای پدر بنشیند. پس پسر بزرگتر خود را برای جانشینی پدرش آمده می‌کرد. undefined روز، روز اعلام جانشین بود. پدر خوب پسرانش را می‌شناخت.undefined هم پدر بود و هم پیامبر خدا.undefined اولین فردی که به جهان آمد.undefined پسر بزرگ انتظار داشت پدرش او را انتخاب کندundefined اما اینطور نشد.undefined هابیل، برادر کوچک تر، پسر دوم حضرت آدم به عنوان جانشین انتخاب شد. undefinedقابیل برادر بزرگتر عصبانی شد، undefinedاعتراض کرد که پسر اول اوست،undefined پس باید او انتخاب شود به عنوان جانشین.undefined قرار بر این شد که هر دو یک قربانی برای خداوند بیاورند.undefinedundefined این بار خداوند قرار است قضاوت کند undefined بین این دو برادر. هر دو برادر آنچه برای خداوندundefinedآمده کرده بودند را آوردند تا خداوند بین این دو قضاوت کند. خداوند مانند پیامبرش، هابیل، برادر کوچکتر را انتخاب کرد.undefinedقابیل از این کار بسیار عصبانی شدundefined. قابیل با خشم رو به هابیل کردundefined و گفت: «من تو را خواهم کشت.» undefinedاما هابیل اینطور جواب نداد.undefined گفت :«اگر تو به بخواهی من را بکشی من هرگز تو را نخواهم کشت.undefined که من از خدای جهانیان می‌ترسمundefined.» هابیل از خداوند شرمundefined داشت، حیا کرد از این که گناه کند در برابر خداوندundefined. شاید همین رفتار هابیل، همین داشتن حیا، حیایی که او را از گناه دور می‌کندundefined، همین ترسیدن از خداوند باعث شد او از برادرش بهتر شود و برای جانشین پدر انتخاب.undefinedجانشین حضرت آدم انتخاب شد. undefinedحالا همه، او را به این مقام می‌شناسند. اما طولی نکشید. هیچ کس فکر نمی‌کرد چنین اتفاقی بیفتد.undefined گاهی اوقات حیا نکردن و نترسیدن باعث می‌شود انسان دست به کارهای وحشت آفرینی بزند.undefinedundefinedundefinedبرای فهمیدن انتهای داستان به آیه ۳۰ سوره‎ مائده مراجعه شود.

۱۳:۰۰

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefined قسمت پنجمundefined نوش جاناین میوه بزرگ‌ترین میوه گل دار علفی است.undefinedاصالت این میوه،  مناطق گرمسیری هند undefinedو مالایاundefined و استرالیا undefined هست و از بزرگترین تولیدکنندگانش در جهانundefined هندundefined و برخی از کشورهای آمریکای جنوبی است. این میوه منبع اصلی نشاسته برای مردم در نواحی گرمسیری 🥵 است. شیرینundefined است و نسبت بزرگ و گرانundefined، در استان سیستان و بلوچستان ایران هم کشتundefined می‌شود. برای پیدا کردن این میوه به سوره ۵۶ آیه ۲۸ و ۲۹ مراجعه کنید.

۶:۴۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefined قسمت پنجمدرباره بهترین‌هاتصمیم برای قتل

۸:۱۱

نو روزه ها!
undefined undefined قسمت پنجم درباره بهترین‌ها تصمیم برای قتل
🪴 درباره بهترین‌هاداستان تصمیم برای قتل undefinedهمه‌ی سران جمع شدیم.گفتیم این بار کار را یکسره می‌کنیم. undefinedاین آتشی که دارد می‌افتد بین مردمundefined را اگر الان خاموش نکنیم، فردا کل مکهundefined را می‌سوزاند. هر کس یک نظر می‌داد،undefined چند نفر موافق داشتundefined و چند نفر مخالفundefined. انگار طلسم شده بودیم.undefined هیچ حرفی بی‌اشکال نبود. undefinedناگهان یک نفر داد زد: «فهمیدم، فهمیدم؛undefined از هر قبیله یک نفر باید بیاید تا قبیله‌ای بعدا ادعا نکند که قصد کشتن او را نداشتهundefined، شب که فرا رسیدundefined، هنگامی که در خواب undefined ناز بود به او حمله می‌کنیمundefinedواقعا ایده‌ی دقیقی بودundefined، اینطوری صدای هیچکس هم فردا در نمی‌آمدundefined. از هر قبیله یک نفر جنگجو را انتخاب کردیمundefined. موقع قرار شد undefined، همه با صورت های پوشیده و شمشیرهای تیز پشت در خانه‌اش ایستادیم.🥷 صدا از کسی در نیایدundefined! حتی صدای نفس کشیدنundefinedundefinedشاید او بیدار شود از خواب ناز و پا بگذارد به فرارundefined. همه آماده؟وقتی رفیتیم بالای سرش، یکباره به او حمله می‌کنیم، آماده؛ undefined یک، undefined دو undefinedسه... در خانه را شکستیم و وارد شدیم اما....undefinedاما این امکان ندارد!!! undefinedبرای ادامه داستان به آیه ۲۰۷ سوره‌ی دوم قرآن مراجعه کنید.

۸:۱۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefined قسمت پنجمبرای آدم حسابی‌هاعینک ته‌استکانی‌

۱۱:۵۸

نو روزه ها!
undefined undefined قسمت پنجم برای آدم حسابی‌ها عینک ته‌استکانی‌
undefined برای آدم حسابی‌هاداستان عینک ته استکانی🥸دلم آشوب بود.undefined طوری که انگار تقصیر من بود مادربزرگ افتاده روی صندلی عقب و درد می‌کشد! undefinedحالا پای🦶 بابا رفته بود روی پایش ها! سر صبح،🥱 بابا خوابگرد شده بود و رفته بود دنبال عینک ته‌استکانی‌اشundefined؛ بعد هم پای مادربزرگ را شبیه نقش فرش کف اتاق دیده بود و با آرامش خاصّیundefined پایش را گذاشته بود روی مچ نحیف مادربزرگ!undefined من از صدای ناله‌هایش بیدار شدم undefined. بابا داشت دلداری‌اش می‌دادundefined. با آن چشم‌هایی که هیچ جا را نمی‌دیدundefinedundefined، پای مادرش را برانداز می‌کرد و می‌گفت چیزی نیست! ولی چیزی بودundefined. آنقدر چیزی بود که مجبور شدیم صبح جمعه‌ای مادربزرگ را بگذاریم توی ماشینundefined، تا ببریم درمانگاه undefined. کسی ماشین شاسی بلندش را پارک کرده بود روی پل پارکینگ.undefinedمامان با دلشوره در اطراف می‌چرخید.undefined بابا جلوی ماشین و وسط درِ بازِ پارکینگ ایستاده بود. دست‌هایش را به کمر زده بود و با آقای عادلی، همسایه‌ی طبقه‌ی پایینundefined حرف می‌زد. آقای عادلی اوّلین کسی بود که وقتی وضع مادربزرگ را دیدundefined، به پلیس زنگ زدundefined و شماره پلاک ماشین جلوی درِ پارکینگ را اعلام کرد.من هم زنگ چند خانه‌ی اطراف را زده بودمundefined. امّا ماشین مزاحم مال هیچ‌کدام نبودundefined. توی آینه نگاه کردم🪞. مادربزرگ چیزی نمی‌گفت. 🫢 مورّب روی صندلی عقب ماشین بابا نشسته بود. سرش را به شیشه کناری تکیه داده بود. پایش را دراز کرده بود و چشمانش را بسته بودundefined. از عرق پیشانی‌اش معلوم بود که خیلی درد می‌کشد.undefined آن‌قدر مادربزرگ را نگاه کردم تا چشم‌هایش را باز کردundefined؛ لبخند زد🥲، با اینکه درد، داشت از چشم‌هایش می‌ریخت بیرون.گفت: «هنوز خبری نشده؟»undefinedحتّی یک ذرّه هم اعتراض توی صدایش نبود. حرصم گرفتundefined.باید می‌رفتم یه بلایی سر شاسی بلند undefined می‌آوردم.گفتم: «معلوم نیست کدوم از خدا بی خبر...»undefined مادربزرگ لب‌هایش را گَزید.🫢بعد از نیم ساعت معطّلی undefined بالاخره سر و کلّه‌اش پیدا شد.undefinedبیست و چند سال بیشتر سن نداشت. در حالی که سگ سفیدشundefined را بغل کرده بود و با موبایلش حرف می‌زد،undefined از آپارتمان نوساز روبه‌رو بیرون آمد.با بی‌خیالی تمام داشت می‌آمدundefined سمت شاسی بلندش. خونم به جوش آمده بود.undefined تمام فحش‌هایی را که بلد بودم در ذهنم مرور کردم. undefinedلابد با این سر و وضع و سگ و ماشینش فکر می‌کرد خیلی آدم باکلاسی است!undefined صبر کردم مطمئن شوم ماشین مال اوست تا پیاده شوم و چند تا آبدار نثارش کنم!undefinedundefinedبابا که متوجّه آمدن پسرک شده بود🥸، او را براندازی کرد. چشم‌هایش از پشت این عینک درشت شده بودundefined. جوانک زل زد به بابا و لبخند زد.undefined ابروهای بابا کج شد.undefined زیرلب همون آیه همیشگی رو خوندundefined، آیه‌ای که  خدا می‌گفت یه سری آدم ها رو دوست نداره از جلوی در پارکینگ کنار رفت.undefined پسرک کنار ماشین آمد و قفل در را باز کرد.undefined ماشین مالِ خودش بود. باید می‌جنبیدم. تا دستگیره را گرفتم که پیاده شوم، مادربزرگ گفت: «علی! بشین!»undefinedگفتم: «مادرجون! یه چیزی به این بی‌فرهنگ بگم، نیگا چطور...» حرفم را قطع کرد: «هیس! حرمت همسایه را نشکن!»undefinedچیزی نگفتیم و رفتیم. وقتی مادربزرگ با پای گچ🦵 گرفته برگشت، آقای عادلی دم در یک دسته گل بزرگundefined برایمان آورد. وقتی با بابا آقای عادلی را تا دم در بدرقه کردیمundefined، از بابام پرسیدم اون آیه‌ای که دم در پارکینگ خواندید چی بود؟undefined  بابا گفت:« توی سوره‌ی لقمان، وقتی لقمان داره با پسرش حرف می‌زنه، یکی از چیزهایی که میگه، در مورد آدماییه مثل همون جوون شاسی‌بلندسوار! آیه ۱۸ رو نگاه کن.»

۱۱:۵۹

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefined قسمت پنجموقتی او برایمان تعریف می‌کندسفر به شرط

۱۳:۴۶

نو روزه ها!
undefined undefined قسمت پنجم وقتی او برایمان تعریف می‌کند سفر به شرط
undefined وقتی او برایمان تعریف می‌کندداستان سفر به شرط undefinedundefinedمن هم با آن دو بودمundefined. خیلی پیدا نه، ولی فقط در حدی که بخواهم قصهundefined را برای شما تعریف کنم.آغازش مانند همه‌ی داستان‌ها بود. از یکی اصرار🫠 و از آن یکی انکار🫸. یکی اصرار داشت undefinedکه همراهی کند در این سفر، دیگری درخواست را رد می‌کردundefined، چون می‌دانست او توان این سفر را نداردundefined. خلاصه با چند بار خواهشundefined پذیرفت اما شرط داشت. شرط آن بود که حضرت موسی حق نداشت از حضرت خضر سوال کندundefined، تا زمانی که خودش پاسخ کارهایش را بدهدundefined. اگر موسی این شرط را رعایت نکندundefined، دیگر نمی‌تواند با خضر هم سفر شود.undefinedقرار بر این بود که سوار کشتیundefined بشوند و مسیری را روی رود و دریاundefined طی کنند. اثاث سفر را برداشتندundefined و حرکت کردند. سوار کشتی شدندundefined، همه چیز طبق معمول داشت پیش می‌رفتundefined. کشتی حرکت  کرد. زمان همینطور داشت می‌گذشت که ناگهان خضر با وسیله‌ای کشتی پر از مسافر را سوراخ کردundefined. کار عجیبی بودundefined، من چشمانم گرد شده بود که خضر، پیامبر خداundefined چنین کاری کرده باشد. موسی تحمل نکردundefined، کنار خضر رفت. گفت: «کشتی را سوراخ کردی تا مسافران آن را غرق کنی؟🫢 این کار، کار نادرستی استundefined.» خضر شرطی که برای سفر گذاشته بود را یادآور شدundefined. موسی به خودش آمد عذرخواهی🫠 کرد و از خضر درخواست کرد که اگر امکان دارد سفر را در کنار او ادامه بدهد.undefined خضر قبول کردundefined. یک فرصت دیگر برای موسی بیشتر نماند. undefinedسفر با کشتیundefined به پایان رسید. در خشکی قدم زنان به مسیر ادامه دادندundefinedundefined...
به روستایی در آن نزدیکی رسیدند undefinedundefined. گرسنهundefined و خسته🥵. از مردم روستا غذا undefinedخواستند، یا این که مهمانundefined آنان باشند اما هیچ کس پاسخ مثبت نداد🥲. نه مهمان شدندundefined و نه شکمشان سیرundefined شد. در آن روستا دیواری بود🧱 که در حال ریختن بود و خرابی به بار می‌آورد.خضر آن دیوار را مثل روز اولش تعمیر کرد.🪚 موسی تعجب کردundefined! گفت: «اگر مى‏خواستى، مى‏توانستى‏ براى آن دست مزدى بگيرىundefined.» حرف موسی اشتباه هم نبود. با دستمزد تعمیر این دیوار شکم هردو سیر می‌شد. undefinedخضر رو به موسی کرد و به او گفت که دیگر نمی‌تواندundefined همراه او در این سفر باشد. حالا که موسی قرار بود از خضر جدا شود، خضر علت کارهایی🫤 که انجام داد را برای موسی توضیح داد. برای فهمیدن علت کار های خضر نبی علیه‌السلام به سوره‌ی کهف آیات ۷۸ ،۷۹ و ۸۲ مراجعه کنید.

۱۳:۴۷

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

توجهundefinedundefined توجه undefined undefined به درخواست برخی از دوستان، مهلت ارسال آثار جشنواره نوروزه‌ها تا عید سعید فطر تمدید شد ... undefined
undefinedدوستانی که هنوز محتوایی ارسال نکردید ... این فرصت رو از دست ندید ... undefined
undefinedارسال آثار به صورت فایل برای @noroozeha_admin در بستر ایتا، بله یا تلگرام.

۱۲:۰۸