عکس پروفایل 📖NOVELS📖

📖NOVELS📖

۳۴عضو
# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت37-اخــــی+چیه؟-چقد چال دوس دارم+قابل شما رو نداره-ینی میخوای بدیش به من؟+چرا که نه؟...ولی اخه چطوری؟-نمیدونم تو گفتی میدی...منم الان چال میخوامبازم خنده بازم چال +هر وقت دلت خواست بگو من میخندم اخه دیدنش صفا داره مگه نه؟-اوهوم...راستی مهدی+جانم نامزد خوشگلم که از قضا خواهرمم هستییه خنده کوتاه کردم که ماشین ایستاد ...اِماکی رسیدیم؟...همینو به زبون اوردم...-ما کی رسیدیم؟قشنگ پنچر شدم اخه داشتم میمیردم از فوضولی اینکه این مدت کجا بوده ؟چیکار میکرده؟چیکار میکنه؟و خیلی چیزای دیگه...هیچی از داداشم نمیدونستم...کیوان اومد در سمت منو باز وکرد کیوان-بقیه نامزد بازی رو بزارید برای بعد مهمونیهر دومون پیاده شدیم رفتیم سمت در خونه هانیه اینا حیاط بزرگی داشتن ولی ماشینارو نبردیم تو...مامان اومد استقبال با دیدن مهدی کنار من که چهره غریبه جمع بود...شروع کرد به قربون صدقه رفتن...مامان-اخ الهی من دورت بگردم...قربون قد و بالات بشم منبعدم شروع کرد گوله گوله اشک ریختن ...خیلی ضایع کرده بودیم...رفتم سمت مامان و شونه هاشو نوازش کردم-مامان جانِ من داره اذیت کردنشون حال میده...توروخدا ضایع بازی در نیارمامان سرشو به نشونه فهمیدن تکون دادو رفت سمت مهدی...ادامه دارد...

۱۳:۱۸

خب خب به خاطر اینکه چند وقت بود پارت نگذاشته بودم امروز دوتا گذاشتم ببخشید دیر شدundefined undefined

۱۳:۱۹

دوستان ادمین می خوام هرکس داوطلبه لطفا بیاد پی ویundefined
@shayan17

۱۳:۲۰

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت38مثل اینکه بابا قبلا عکس مهدی رو نشون مامان داده بود که مامان میگفت از عکست قشنگ تری...رفتیم داخل و سلام احوال پرسی و اتفاقات قشنگ...قرار بود از امشب مهدی بیاد خونه خودمون برای همین هم چمدونشو گذاشته بود تو ماشین همش هی چند ثانیه یکبار میرفت به ماشین نگاه میکرد...شب که باباها اومدن بابا چند ثانیه به مهدی نگاه کرد و بعد محکم مهدی رو بغل کرد...دیگه داره به مهدی حسودیم میشه ها...کامیار و کیوان تقریبا با مهدی با مهدی خوش رفتاری میکردن ولی معلوم بود مهدی تو انتخاب هم صحبت سختگیره چون کلا پیش خودم بود...بابا که مهدی رو ول کرد کشیدمش کنار و موضوع کرم ریزی رو بهش گفتم...از شانس خوشگل من بابا گفت به شرکاش گفته پسرشو پیدا کرده ولی نگفته که اسمش چیه...رفتم نشستم پیش مهدی که دوباره حرفا از سر گرفته شد...همون بحث شیرین درس های من...توراه برگشت مامان و بابا با هم رفتن منو مهدی هم با هم رفتیم که گفتم الان وقت مناسبیه برای رفع کنجکاوی برای همین هم خودم سکوت رو شکوندم...-مهدی جان؟داداش گلم؟-مهدی تو چرا از گذشتت چیزی به من نمیگی؟+چون تعریفی نداره که بخوام برات بازگو کنمش-خب باشه...ولی من باید درمورد تو چیا رو بدونم؟ادامه دارد..........

۱۴:۴۹

امروزم اومدم با یه پارت دیگه
امیدوارم راضی باشیدundefined undefined

۱۴:۵۱

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت39-...ولی من باید درمورد تو چیا رو بدونم؟خودم جواب خودمو دادم-اینکه اسم اقا مهدی عه،19 سالشه،یه بنز داره ودانشجوعه...اخه من حتی نمیدونم دانشجو چه رشته ای هستی...مهدی یه تک خنده کرد و گفت:راه کمه بریم خونه سفره دلمو برات باز کنمدستامو بهم کوبیدم و گفتم:ایـــول داری مهدی جونم اونم خندیدو رفت تو حیاط خونه...مش رمضون با حالت چندش اومد سمت مهدی و سلام کردمش رمضون-سلام جناب دکتر+سلام...من دکتر نیستم خدا بخواد میخوام مهندس بشمو دستشو دراز کرد و با خوشرویی دقیقا نقطه مقابل الان مش رمضون گفت:مهدی هستممش رمضون دستشو گرفتوگفت:خوشوقتم اقای مهندس منم مش رمضونمنمیدونم چرا ولی خیلی سرد حرف میزد...مهدی هم ابراز خوشحالی کرد و رفتیم تومامان-مهدی جان چمدونتو بزار همین جا تا من برم یه اتاق رو برات اماده کنم این خانم خانما به من لحظه ای که داشت میرفت گفت که منم داشتم میرفتم بیرون-لازم نکرده مامان خانممهدی با شیطنت گفت:راست میگه نیازی نیست من میرم تو اتاق مهدیه ادامه دارد...........

۱۴:۴۲

با لایکاتون بهم انرژی بدید تا بیشتر پارت بگذارم

۱۴:۴۴

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت40–اقای زرنگ دیروز خودمیه اتاق برات اماده کردم الانم اینا رو میبری اتاقت بعد میای اتاق من کارت دارم+اوه...چشم بانو...امر دیگه ای باشه -نیست میتونی بری+رو که نیست...-پس چیه؟ در مورد مهدیه فکر کردی؟+فکرای خوب الانم معلوم شد توروی سنگ پا قزوینی رو هم سفید کردی -وای چقد حرف میزنی...بیا برو وسایلتو بزار بیا اتاقم+اتاق من کدومه؟...اتاق تو کدومه؟-اتاق تو روبروی اتاق منه...اتاق منم طبقه بالاعه+نه بابا...راس میگی؟...کمکم گرفتی برا ادرس دادن؟-نه خودم خونرو خوب میشناسم احتیاج به کمک نیست ولی تو کمک میخوای دنبالم بیا نشونت بدم...بعدم راه افتادم...مهدی هم پشت سرم میومد...بردمش سمت اتاقش رفت چمدونشو گذاشت و گفت:حتما باید بریم اتاق تو؟-نه اگه اینجا راحتی همینجا بگو فقط بگو مهدی لبخندی زدو گفت:از کجا شروع کنم ؟ادامه دارد........

۱۴:۳۵

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت41گفتم:نمیدونم...از هر جا راحتی +پس بزار اول لباسامو عوض کنم بعد بگموای چقده من پرروعم پشتمو کردم بهش و تو همون حال گفتم:فقط زودتر اونم خندید و از چمدونش لباس برداشت و پوشید +تموم شد-خدارو شکر...حالا تعریف کن +چشمرفت نشست رو تخت منم رفتم کنارش+خب...از از وقتی یادمه اینجوری بود که من توو بازار گم شدم همش گریه میکردم تا اینکه یه اقایی اومد جلو و اسممو پرسید...چند روز کارمون این بود صبحا با اون اقا که اسمش حاج ناصر شهریاری بود میرفتیم بازار تا شاید خانوادم پیدا بشن و شبا هم میرفتیم خونه حاج ناصر و فریبا خانم ...اونا یه پسر داشتن به اسم داوود ...ادامه دارد.........

۱۴:۳۹

هر چند لایکا کمه ولی من فعالیت میکنم اما بدون انرژی

۱۴:۴۰

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت42...برادر حاج ناصر هم به همراه همسرش تو یه تصادف از دنیا میرن و برادر زاده های حاجی هم با اونا زندگی میکردن... عرشیاو اَرشا و ارشام...بعد از یه مدتی که خبری نشد البته این مدت شامل 3 سال بودو من 4 ساله بودم حاج ناصر اومد خونه اما با تو تا پسر دیگه به اسمای علی و مهراد ما همه تقریبا همسن بودیم تا 6-7سالگی من پیش اونا بودیم اما بعد از اون یه خونه روبروی همون ساختمون اجاره کردیم با پول تو جیبیایی که حاجی میداد عین بچه های تو پرورشگاه بزرگ شدیم که از طرف یک نفر حمایت مالی میشدیم...بعد هم حاجی مارو میبرد بازار و ازمون کار میکشید و میگفت بهتر از کار تو چهارراه هاعه خدایی هم پولی که میداد خوب بود...حداقل برا هفتا پسر بچه که با هم زندگی میکنن خوب بود...مدرسه که میرفتیم فقط غروبا مارو میبرد بازار و زود برمون میگردوند و میگفت اگه میخواید جبران کنید خوب درساتونو بخونید ...ما هم همش سرمون تو کتاب بود 7 تایی با هم همه جا میرفتیم، 7تایی با هم درس میخوندیم و...خلاصه هر کاری فکرشو بکنی حتی عکس تکی خیلی کم داریم ...خسته شدی؟-نه نه! بگو! میشنوم+خیلی مشتاقی-معلومه+پس گوش کن...ادامه دارد..........

۱۲:۴۸

اینم از پارت امروزمونundefined
لایک کنید فردا 3 تا پارت بگذارمundefined

۱۲:۵۰

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت43+پس گوش کن...همین جوری سالها و ماه ها گذشت تا اینکه سال کنکور فرا رسید...از حاجی مرخصی ساعتی میگرفتیم...دوتا دوتا میرفتیم کار میکردیم و درس میخوندیم...حاجی و خاله خیلی خوشحال بودن که ما درس میخونیم...من و ارشام و عرشیا رشته هامون یکی بود ...داوود و اَرشا و علی و مهراد هم رشته هاشون یکی بود...ما سه تا مهندسی های مختلف تو یه دانشگاه اون چهارتا هم پزشکی و یه دانشگاه خونمون دیگه شبیه خونه7 تا پسر یه دنده نبود شده بود خونه دانشجویی و توش دوتا کار بجز کارای شخصی انجام میشد و اون اشپزی به نوبت و درس خوندن بود...البته اینا همش تا یک ماه گذشتس...قصه ما نیمه مونده ماهم الان در خدمت شماییمخنده ریزی کردمو گفتم:مهـــــدی جــــــــــونم+جانم؟-چجوری مارو پیدا کردی؟+خب میدونی یه روز اعلامیه ای که روش عکس بچگیای من بود رو نگاه میکردیم که داوود گفت"وقتی حاجی اینو بهم داد خیلی تعجب کردم که حاجی میگه اینو یکی از بازاریای قدیمی بهش داده" هفتایی شروع کردیم به دنبال موبایل گشتن از کاغذ معلوم بود قدیمیه طرف میگفت"تو انبارش پیداش کرده"اونموقع بود که فهمیدم برای خانوادم مهم بودم و اونا دنبالم گشتن اما هر چی به اون شماره زنگ میزدم کسی بر نمیداشتپریدم وسط حرفش:پس بگو چرا وقتی گوشی بابارو دزدیدن انقد حالش گرفته شدمهدی متعجب پرسید:مگه چی شده بود؟ادامه دارد.........

۱۴:۳۴

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت44-نمیدونم..بابا یه گوشی قدیمی و از نطر من فوق بدرد بخور داشت که همیشه کنارش بود ...یه روز با حال نزار اومد خونه گفت گوشیشو دزدیدن خیلی هم دنبالش گشت ولی پیداش نکرد فک کنم 5-6 سال پیش بود...تازه وقتی من 5 سالم بود بابا خونه رو داد اجاره اومدیم اینجا برای اینکه مامان همش گریه میکرد میگفت یاد خاطراتش میوفتم ...اوخ من نباید تعریف کنم که تو باید بگی خب بگو...مهدی همونطور متعجب ادامه داد:که اینور...وقتی تلفونو جواب ندادن اعصابم خیلی خط خطی شد مهراد پیشنهاد داد بریم دم خونه ولی ساعت 11 شب بود قرار شد فرداش بعد دانشگاه بریم اونجا تقریبا ساعت 12 دانشگاهمون تموم شد من 9 کلاسم تموم شد ارشام 11 عرشیا 12 بعد رفتیم دانشگاه پزشکی تا ساعت 3 هم منتظر اونا شدیم بعد رفتیم دم خونه...خاطرات کمم یادم اومده بود زنگو زدیم یه خانم مسن اومد دم در اصلا حال خوبی نداشتم برای همین داوود پرسید"منزل اقای کامروا؟" زنه هم گفت مستاجره و ازمون در مورد نسبتمون پرسید علی گفت اگه ادرسی چیزی ازتون داره بهمون بده زنه هم گفت یه تلفن داره اما تا ندونه ما کی هستیم اون شماررو نمیده منم گفتم از اقوامشون هستیم که همین یه ادرسو داریم...خلاصه بعد از اینکه زنگ زدم قاطی کردم هر چی شد گفتم فرداشم تکرار شد تا اینکه از کلانتری اومدن منو بردن ادارشون خوب کسی ندید وگرنه جنازم اینجا بود-اِ از این حرفا بدم میادا+چشم دیگه تکرار نمیشه...خلاصه بابا رو که دیدم دوباره قاطی کردم-ای جانم+جانت بی بلا گلم و بعدش ازمایشو معلوم شدن حقیقتو حالام در خدمت شما ...واااای مهدیه وقتی بابا گفت یه خواهر دارم که 3 سال ازم کوچیکتره انقد خوشحال شدم که حد نداشت اردسم ازش گرفتم تا بیام فقط تورو ببینم...ادامه دارد........

۱۴:۳۵

اگر دوست دارید در کنار رمان زندگی عجیب شیطون بانو رمان دیگه هم بگذارم توی ناشناس بگیدundefined undefined

۱۴:۳۷

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت45-مامان بابا تورو بیشتر از من دوست دارن+چرا؟-چون یه ه چسبوندن بغل اسم تو شده اسم من+من وقتی بچه بودم به مامان میگفتم یه خواهر میخوام که اسمش مهدیه باشه ...وقتی بابا اسمتو گفت اشک توچشام جمع شد و احساس دلتنگی داشت خفم میکرد...-پس تو پیشنهاد اسم منو دادی ؟+بعـــــله-دیدی بیشتر از من دوست دارن...اسمی که تو گفتی رو برام گذاشتن+از اسمت بدت میاد؟-عاااااااااااشقشم+از فردا خودم نوکرتم میبرمت مدرسه-راستی...+جانم-این ماشینرو از کحا اوردی؟+حاجی برامون گرفت به خاطر رتبه های بالامون ولی تا گواهینامه رو ندید سویچ نداد-اوووووووووووووووووکی...به بابا بگو کامیارو رد کنه هر روز با خودت برمو بیام+چشـــم -بی بلا+خب دیگه شما از خودت بگو بانوی زیبا رو-خب الان باید از چی بگم؟+اینکه...مامان-بیایید پایین غذا بخوریم+بعدن باید همه چیرو بگی ها-مثلا؟+بعد غذا حرف میزنیمادامه دارد....

۱۵:۱۲

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت46بعد از شام مهدی ازم خواست باهم ب اتاق من بریم تا در مورد همون موضوع باهام صحبت کنه وقتی رفتیم تو اتاق مهدی نشست رو صندلی میز تحریرم و با کتاب داستانای رو میز ور رفت بعد از یکم سکوت گفت بابا میگفت: 3 سال ازم کوچیک تری پس الان باید انتخاب رشته کرده باشی -اره کردم اونم رشته مورد علاقم+خب رشته مورد علاقت چی بود -تو هنوز نگفتی رشتت چی بوده ها+ریاضی -منم+جدی تو هم ریاضی میخونی -بعله هم من هم هانیه و نرگس +خب پس اگه مشکلی باشه میتونم کمکتون کنم -اااااااااااااااااخ جووووووووووووووون+خوشحالی ؟-معلومه دیگه لازم نیست برم ب اون کیوان از دماغ فیل افتاده بگم تو درسا کمکم کنه+مگه اونم ریاضی میخونه؟-اره ی سال از ما بزرگ تره و هم رشتمونه ...راستی ی سوال بپرسم؟+اره بپرس-تو گفتی عرشیا و ارشا و ارشام برادرن...3 قلوان ؟+نه چی باعث شد ی همچین فکری بکنی ؟-اخه حرفی از اینکه کی بزرگتره شما 7 تاعه و کی کوچیک تره نزدی +ارشام از همه بزرگتره و 22سالشه ارشا و عرشیا دو قلوان و 20 ساله علی و داوود هم 20 ساله هستن منو مهرادم 19 ... دیگه سوالی نداری ؟-چرا دارم +اگه بدونم جواب میدم -میدونی +خب بپرس ادامه دارد...........

۱۵:۱۴

با لایک هاتون بهم انرژی بدیدundefined undefined undefined

۱۵:۲۵

# زندگی عجیب شیطون بانو#پارت47+خب بپرس -تو و دوستات چی میخونید ؟+من مهندسی برق...ارشام هوافضا...عرشیا فیزیک...مهرادو ارشا میخوان جراحی قلب بخونن... علی مغزو دوست داره و داوود عشق دندون بزشک شدنه -همه موفق باشید ....شاید باورش براتون سخت باشه ولی منم عاشق هوا فضاعم وقتی گفت ارشام هوافضا میخونه دلم خواست اینجا میبودو ازش درمورد رشتش میبرسیدم + کجایی خواهری؟ -جانم داداش؟ +میگم تو چرا رفتی ریاضی دوس داری دانشگاه چی بخونی؟ -من عشق هوافضاعم ... وای مهدی انقده دوس دارم -پس توعم عین ارشامی عشق هوافضا -دقیقا +دوستات چی اونام مث تو هوافضا دوس دارن؟ -نمیدونم تو اولین کسی هستی ک بهش علاقه و دلیل انتخاب این رشترو گفتم +اوکی .... من فردا میخوام برم پیش بچه ها بهشون نگفتم خواهر دارم بیا بریم منم اونا رو اذیت کنم ... البته اگه خواستی باهام بیا ها -دوس دارم دوستای داداشمو ک میگه مث داداشمن رو ببینم ... اگه غیرتی نمیشی منم میام +من اصلا بهشون شک ندارم و کلی بهشون اعتماد دارم وگرنه نمیبردمت ... اینا رو گفتم تهش بگم غیرت بعضی وقتا اود میکنه طرفو له میکنم ولی ب اونا اعتماد دارم اما بازم رفتیم اونجا بشین پیش خودم-چشششششششششششششم برادر غیرتیییییییی خووووووددددددددم+افرین خواهر لوس خودم ... مهدیه؟ -جان داداش ادامه دارد.........

۱۵:۰۱

undefined undefined undefined طراحی پروفایل undefined undefined undefined undefined undefined undefined لینک : undefined undefined undefined undefined undefinedundefined undefined undefined https://ble.ir/Tarahi_Profile undefined پنج نفر را عضو کن یک پروفایل به دلخواه خودت طرح کن undefinedمگه میشه ؟بله که میشه undefinedundefinedپس من حالا میام تو کانال undefinedundefined






دست مبارکتون را روی لینک بزارید و وارد کانال شویدundefined

۱۴:۴۲