بله | کانال رمان نویسی/ رمان های دستی و دست نویس
عکس پروفایل رمان نویسی/ رمان های دستی و دست نویسر

رمان نویسی/ رمان های دستی و دست نویس

۷۷عضو
سال تحویل شدundefinedundefinedundefined
عیدتون مبارکundefinedundefined

۹:۰۵

سلام به همگی خواستم اعلام کنم مدیر مسافرته معاون هم الان داره میره مسافرت هر موقع رسیدم براتون داستان رو میزارم قشنگام

۱۱:۰۷

خبر خوببب نشستم توی ماشین داستان غم انگیز نوشتم

۱۲:۱۲

که قتل یه پسره

۱۲:۱۳

ردی از عشق در توچالقسمت اول:
صدای زنگ تلفن، باران صابری را از خواب پراند. شماره ناشناس بود. با تردید جواب داد: «الو؟»
صدای مردی از پشت خط گفت: «خانم باران صابری؟ از پاسگاه خیابان ولیعصر. لطفاً هر چه سریعتر تشریف بیارید.»
باران با نگرانی پرسید: «اتفاقی افتاده؟»
مرد گفت: «در مورد گم شدن آقای بردیا محمدی باید از شما سوالاتی بپرسیم. شما آخرین نفری بودید که ایشون رو دیدید.»
باران هراسان از جا پرید. بردیا… گم شده؟ دیشب که با هم بودند، همه چیز عادی بود. قرار بود بعد از خوردن بستنی قیفی، بردیا او را تا خانه برساند و بعد خودش برود خانه.
باران به سرعت آماده شد و راهی پاسگاه شد. استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود. در پاسگاه، مردی با چهره‌ای جدی منتظرش بود. او را به اتاق بازجویی هدایت کرد.
مرد پشت میز نشست و گفت: «خانم صابری، لطفاً تمام اتفاقات دیشب رو از اول تا آخر برامون تعریف کنید.»
باران شروع کرد به تعریف کردن: «دیشب با بردیا قرار داشتیم. رفتیم بستنی فروشی “ایران ایتالیا” و بستنی خوردیم. بعد بردیا منو رسوند دم خونه و خداحافظی کردیم. همین.»
مرد با دقت گوش می‌داد. پرسید: «ساعت چند همدیگه رو دیدید؟ کجا قرار گذاشتید؟ چه ساعتی از هم جدا شدید؟ در طول قرار، حرف خاصی بین شما رد و بدل شد؟»
باران با جزئیات به سوالات پاسخ داد. گفت که ساعت حدود 8 شب همدیگر را دیدند، در بستنی فروشی “ایران ایتالیا” قرار گذاشتند، و حدود 11 شب از هم جدا شدند. در مورد حرف‌هایی که بینشان رد و بدل شده بود، گفت که فقط در مورد مسائل روزمره صحبت کردند.
مرد کمی فکر کرد و پرسید: «آیا بردیا مشکلی داشت؟ کسی تهدیدش کرده بود؟ با کسی دشمنی داشت؟»
باران با قاطعیت گفت: «نه، اصلاً. بردیا پسر خیلی آرومی بود. هیچ وقت ندیده بودم با کسی دعوا کنه یا مشکلی داشته باشه.»
مرد بازجویی را ادامه داد. سوالاتش بیشتر و بیشتر در مورد رابطه باران و بردیا بود. آیا با هم مشکلی داشتند؟ آیا کسی مخالف رابطه‌شان بود؟
باران با بغض گفت: «ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. هیچ مشکلی هم نداشتیم. نمی‌دونم چرا این اتفاق افتاده.»
بازجویی ساعت‌ها طول کشید. باران تمام تلاشش را کرد تا به سوالات پاسخ دهد و به پلیس کمک کند تا بردیا را پیدا کند. اما هر چه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید. چه اتفاقی برای بردیا افتاده بود؟ چرا گم شده بود؟ و چرا او آخرین نفری بود که بردیا را دیده بود؟

۱۲:۱۴

قسمت دوم:
چند روز بعد، خبر رسید. جسدی در ارتفاعات توچال پیدا شده بود. پلیس از خانواده محمدی خواسته بود برای شناسایی به پزشکی قانونی بروند.
باران با قلبی شکسته منتظر ماند. می‌دانست که این اتفاق خواهد افتاد. ته دلش حس می‌کرد که دیگر بردیا را نخواهد دید.
چند ساعت بعد، پدر بردیا با چشمانی اشکبار از پزشکی قانونی بیرون آمد. با صدایی لرزان گفت: «اون… اون بردیا بود.»
دنیای باران فروریخت. دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود. عشقش، زندگی‌اش، همه چیز تمام شده بود.
پلیس تحقیقات را آغاز کرد. اما هیچ سرنخی وجود نداشت. هیچ شاهدی، هیچ انگیزه‌ای. فقط یک جسد، و یک دختر داغدار.
باران هر روز به ارتفاعات توچال می‌رفت و برای بردیا گریه می‌کرد. او هرگز نخواهد فهمید که چرا بردیا را از او گرفتند. اما می‌دانست که تا آخر عمر، یاد و خاطره بردیا را در قلبش زنده نگه خواهد داشت.
روزی بارانی، باران با ماشین آریزو 5 خود به بیرون رفت. در حالی که در حال خود نبود و خاطراتش با بردیا در ذهنش رژه می‌رفتند، تصادف کرد. انگار که می‌خواست به پیش عشقش، بردیا، برگردد… و شاید هم برگشت.

۱۲:۱۴

اینم از این چند تا دیگه هم نوشتم

۱۲:۱۵

عنوان: عشق سیاه
در یک شهر کوچک و آرام، دختری به نام ندا و پسری به نام آریا زندگی می‌کردند. ندا با پسری به نام سامان نامزد بود. سامان شخصی با نفوذ و ثروتمند بود و ندا به شدت تحت فشار خانواده‌اش قرار داشت تا این ازدواج را به سرانجام برساند. اما آریا، که از دوران کودکی به ندا علاقه‌مند بود، نمی‌توانست این موضوع را تحمل کند.
ندا و آریا به طور تصادفی در یک جشن تولد با یکدیگر ملاقات کردند. آریا از دیدن ندا خیره شده بود؛ چشمانش مانند ستاره‌های آسمان درخشان بود. با گذشت زمان، آن دو به دوستان بسیار نزدیکی تبدیل شدند و آریا متوجه شد که ندا نیز به او علاقه دارد، اما نمی‌توانست به او عشقش را ابراز کند، چون می‌دانست که ندا به سامان وابسته است.
اما روزی هنگامی که آریا ندا را در حال بحث با سامان مشاهده کرد، احساس خشم و تهدید کرد. نگاه آنها به یکدیگر، آرزوها و خواسته‌ها را به آتش کشید. آریا احساس کرد که اگر نتواند با ندا باشد، زندگی‌اش بی‌معنی خواهد شد.
با گذشت زمان و رشد احساسات آریا، او تصمیم به اقدام گرفت. یک شب، پس از یک مشاجره داغ بین سامان و ندا، آریا تصمیم گرفت که به سامان مراجعه کند تا از او بخواهد که ندا را آزاد کند. اما او به سرعت به بن‌بست رسید و نتوانست با سامان صحبت کند.
در اوج ناامیدی و خشم، آریا به خانه سامان رفت و در یک لحظه impulsive، خود را در موقعیتی قرار داد که او را مجبور به استفاده از چاقو کرد. با ضربه‌ای به قلب سامان، او را به قتل رساند و به سرعت از آنجا فرار کرد.
آریا می‌دانست که چه کار حماقت‌آمیز و خطرناکی انجام داده است. او تا صبح در جنگل‌های حومه‌ی شهر پنهان شد، در حالی که احساس گناه و ترس او را عذاب می‌داد. اما در دلش، هنوز امیدی به آینده‌اش با ندا وجود داشت.
خبر قتل سامان به سرعت در شهر پخش شد و خانواده‌اش و همچنین ندا در شوک بودند. ندا ناشناخته تلاش می‌کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده است و چرا سامان به این شکل کشته شده. پلیس بلافاصله تحقیقات را آغاز کرد و آریا به عنوان مظنون اصلی شناسایی شد.
ندا هر روز به آریا فکر می‌کرد. او می‌دانست که سایه‌هایی از گذشته مانع از پیوند واقعی آنها می‌شود. وقتی متوجه شد که آریا مظنون است و فراری شده، دلهره به دلش افتاد. او نمی‌خواست باور کند که آریا ممکن است در این ماجرا دخالت داشته باشد.
پس از چند هفته، آریا دستگیر شد و اعتراف کرد که تنها تلاش کرده بود تا ندا را نجات دهد. او به این باور رسیده بود که اگر سامان از میدان خارج شود، او و ندا می‌توانند با هم باشند. اما حقیقت این بود که آریا گرفتار عواقب وحشتناکی شده بود.
در دادگاه، آریا در حالی که احساس پشیمانی و درد عمیق می‌کرد، از ندا خواست که او را ببخشد. ندا، در دنیای خودش، مجسمه‌ای از عشق و تنفر شد. او می‌دانست که هیچ لطفی از دست رفته‌اش نمی‌تواند سامان را به او برگرداند، اما در عین حال نمی‌توانست از آریا متنفر باشد.
با صدور حکم، آریا به سنوات طولانی زندان محکوم شد. ندا با قلبی شکسته اما قوی، تصمیم گرفت به زندگی ادامه دهد و راهی برای تغییر زندگی‌اش پیدا کند. او فهمید که عشق همیشه بین سیاهی و سفیدی قرار دارد، و تصمیم گرفت به امید و بخشش ایمان بیاورد.
این داستانی بود که عشق، نفرت، و گناه را به هم پیوند می‌زد، داستانی که نشان می‌داد عشق می‌تواند ما را به سوی تاریکی ببرد، اما در نهایت، تنها محبت و بخشش هستند که می‌توانند نور را به زندگی ما برگردانند.

۱۲:۱۷

ریکت نداریمممم؟؟؟

۱۲:۳۵

سلام سلام خبر خوب

۱۲:۱۲

کانال همچی کده درخواست داستان کرده و من میخوام براشون بنویسم

۱۲:۱۳

داستان دوستی مالک کانالشون با یکی از اعضا

۱۲:۱۳

رمان نویسی/ رمان های دستی و دست نویس
داستان دوستی مالک کانالشون با یکی از اعضا
نوای دوستیروز اول کلاس اول پر از هیجان بود. هر بچه‌ای مشتاق بود که کلاس خودش، فضای خودش را برای شروع سفر مدرسه‌اش پیدا کند. من و مهرگان در کلاس‌های جداگانه قرار داشتیم، اما به نظر می‌رسید که سرنوشت برنامه‌های دیگری دارد. حتی قبل از شروع رسمی، یک برخورد کوتاه جرقه‌ای از یک ارتباط را زد، یک پیش‌بینی ضعیف از پیوندی که در راه بود.
کلاس دوم یک پیچش غیرمنتظره به همراه داشت. معلم مهرگان همیشه غایب بود و باعث می‌شد که کلاس او اغلب به کلاس ما بپیوندد. این لحظات مشترک کلاسی، آجرهای سازنده دوستی رو به رشد ما بودند. ما بیشتر کنار هم قرار می‌گرفتیم، نجواها و لبخندهای خجالتی را به اشتراک می‌گذاشتیم و ارتباطمان عمیق‌تر می‌شد.
کلاس سوم فرا رسید و با آن، چالش‌های همه‌گیری کووید-19. یادگیری آنلاین به هنجار تبدیل شد و کلاس 31 نفری ما اکنون به صفحه‌های نمایش فردی خود محدود شده بود. من چندین بار به ویروس مبتلا شدم و باعث غیبت‌های مکرر شد. اما حتی زمانی که نمی‌توانستم از نظر فیزیکی در کلاس شرکت کنم، مصمم بودم که عقب نمانم. در آن زمان بود که دوستی ما واقعاً شکوفا شد.
با دانستن اینکه به کمک نیاز دارم، با مهرگان تماس گرفتم. هر روزی که کلاس را از دست می‌دادم، او با من تماس می‌گرفت و با صبر و حوصله درس‌ها و تکالیف را توضیح می‌داد. او اطمینان حاصل می‌کرد که من عقب نمانم، و من هم به نوبه خود، هرگونه بینش یا ترفندی را که یاد گرفته بودم، به اشتراک می‌گذاشتم. جلسات مطالعه مجازی ما به یک خط نجات تبدیل شد، نه فقط برای تحصیل، بلکه برای دوستی ما نیز.
کلاس چهارم یک جدایی ناگوار به همراه داشت. به دلایلی که به یاد نمی‌آورم، ارتباط ما کمرنگ شد. تماس‌های روزانه قطع شد و ما از هم دور شدیم و هر کدام مسیر خود را در طول سال تحصیلی طی کردیم.
اما سرنوشت، یا شاید سرنوشت مشترک ما، بار دیگر مداخله کرد. کلاس پنجم ما را در یک کلاس متحد کرد. پس از یک سال دوری، دیدن چهره آشنای او مانند یک آغوش گرم بود. در آن سال، مهرگان تنها دوست واقعی من بود، یک منبع ثابت حمایت و همراهی. اما مسیر ما بدون موانع نبود. نیروهای خارجی وجود داشتند، افرادی که به نظر می‌رسید مصمم بودند پیوند ما را تضعیف کنند و بین ما فاصله ایجاد کنند. سال سختی بود، پر از چالش‌هایی که دوستی ما را آزمایش می‌کرد.
کلاس ششم شاهد بازگشت به دوران شادتر بود. دوستی ما شکوفا شد و ما جدایی‌ناپذیر بودیم. ما با هم در محوطه مدرسه قدم می‌زدیم، رازها و خنده‌ها را به اشتراک می‌گذاشتیم. ما از علایق یکدیگر حمایت می‌کردیم و هر شنبه و چهارشنبه در کلاس‌های زبان با هم شرکت می‌کردیم و پیوند خود را در خارج از دیوارهای مدرسه تقویت می‌کردیم.
اکنون، در کلاس هفتم، با وجود اینکه دیگر در یک کلاس نیستیم، دوستی ما قوی‌تر از همیشه است. ارتباط ما فراتر از فاصله فیزیکی است، که ناشی از تاریخ مشترک، احترام متقابل و تعهد تزلزل‌ناپذیر به یکدیگر است. ما بهترین دوستان هستیم، “جون جونی” همانطور که می‌گوییم، که با یک پیوند ناگسستنی از طریق تجربیات مشترک، غلبه بر چالش‌ها و عشق عمیق و پایدار به یکدیگر به هم متصل شده‌ایم. ما می‌دانیم که مهم نیست چه اتفاقی بیفتد، دوستی ما پایدار خواهد بود.

۱۸:۳۹

اینم داستان دوستی مدیر کانال همچی کده (از زبان خود مدیریت نوشتمش)

۱۸:۴۰

سلام به همراهان عزیز کانال رمان نویسی! undefined
به اطلاع شما می‌رسانیم که به دلیل شروع امتحانات پایان ترم، از تاریخ ۱۳ فروردین تا پایان خرداد ماه، فعالیت کانال به صورت موقت متوقف خواهد شد. undefinedundefined
این مدت زمان، فرصتی برای ما و شما عزیزان است تا با تمرکز و آمادگی کامل در امتحانات شرکت کنیم. امیدواریم که همگی با موفقیت این مرحله را پشت سر بگذاریم. undefined
بعد از پایان امتحانات با انرژی و ایده‌های جدید به کانال باز خواهیم گشت و دوباره با داستان‌ها و رمان‌های جذاب در خدمت شما خواهیم بود. undefined
از همراهی و درک شما سپاسگزاریم. undefined
منتظر دیدار دوباره شما هستیم! undefinedundefined

۱۸:۴۲

شخصیت‌ها:
پارک مین جون (Park Min-jun): مقتول، ۲۶ ساله. یه برنامه‌نویس موفق و خوش‌آتیه. به ظاهر زندگی بی‌نقصی داره، اما رازهایی تو گذشته‌ش پنهان کرده.کیم سو آه (Kim Soo-ah): همسر مین جون، ۲۴ ساله. یه طراح گرافیک بااستعداده. مهربون و دوست‌داشتنیه، اما از یه افسردگی پنهان رنج می‌بره.لی جه هیون (Lee Jae-hyun): قاتل، ۲۶ ساله. بهترین دوست مین جون از دوران دبیرستان. یه هنرمند نقاشه که همیشه تو سایه موفقیت‌های مین جون بوده. یه عشق پنهانی به سو آه داره که کم‌کم تبدیل به وسواس شده.کارآگاه کانگ (Detective Kang): یه کارآگاه باتجربه و سخت‌کوش. تو حل پرونده‌های پیچیده مهارت داره و به جزئیات خیلی اهمیت میده.خلاصه داستان:
داستان با پیدا شدن جسد پارک مین جون تو آپارتمانش شروع میشه. هوا بارونیه و همه جا حس غم و اندوه رو القا می‌کنه. کارآگاه کانگ مسئول پرونده میشه و خیلی زود متوجه میشه که مرگ مین جون یه قتل حساب شده بوده.
لی جه هیون، بهترین دوست مین جون، به عنوان مظنون اصلی شناخته میشه. اون همیشه به زندگی مین جون حسادت می‌کرده و یه عشق پنهانی به همسرش، کیم سو آه، داشته. با این حال، جه هیون منکر هرگونه دخالت تو قتل میشه و ادعا می‌کنه که روز حادثه خونه نبوده.
کارآگاه کانگ شروع به بررسی زندگی مین جون و روابطش می‌کنه. اون متوجه میشه که مین جون یه راز پنهان داشته؛ یه بدهی سنگین به یه گروه خلافکار. آیا این راز می‌تونه انگیزه قتل باشه؟
در طول تحقیقات، کارآگاه کانگ به کیم سو آه نزدیک میشه. سو آه از مرگ همسرش خیلی ناراحته، اما به نظر میرسه که یه چیزی رو پنهان می‌کنه. آیا اون چیزی از رازهای مین جون می‌دونسته؟
با پیشرفت داستان، کارآگاه کانگ سرنخ‌های بیشتری پیدا می‌کنه که به جه هیون اشاره دارن. اون متوجه میشه که جه هیون روز حادثه تو آپارتمان مین جون بوده و با یه نقشه دقیق، مین جون رو به قتل رسونده.
در یه رویارویی نفس‌گیر، کارآگاه کانگ با جه هیون روبرو میشه و اون رو به جرم قتل مین جون دستگیر می‌کنه. جه هیون اعتراف می‌کنه که از حسادت و عشق یک‌طرفه به سو آه، مین جون رو کشته.
در پایان داستان، رازهای مین جون فاش میشن و مشخص میشه که اون یه زندگی دوگانه داشته. کیم سو آه هم از رازهای همسرش خبر داشته و به همین دلیل احساس گناه می‌کرده. با دستگیری قاتل، پرونده بسته میشه، اما سایه غم و اندوه همچنان بر زندگی سو آه سنگینی می‌کنه.

۱۱:۳۴

سلام سلام

۱۶:۱۶

داستان جدید اوردم چه داستانی

۱۶:۱۶

دوستم داره ولی اون یه قاتله🫀(آرمان)
از خونه می‌زنم بیرون دیگه خسته شدمممم، بارون میاد، هه! پس آسمون هم مث من دلش گریه میخواد. منم دیگه جلوی گریه‌ام رو نگرفتم و شروع کردم به گریه کردن. با تمام سرعت از خونه دور می‌شدم، روی یه صندلی توی یه پارک نشستم و به زندگیم فکر کردم. دیگه امیدی به این زندگی ندارم، می‌خوام تموم شه، اما چجوری؟!.......
(رز)
مرتیکه چقدر سریع! خودش، که می‌دونه طعمه‌م هست، پس چرا خودش رو اذیت می‌کنه! + آها! بالاخره گرفتمت خوشتیپ!
اخیییششش بالاخره گرفتمش! یقهٔ لباسشو گرفتم و پرتش کردم زمین، مرتیکه قدش از من خیلییی کوتاه‌تر بود یا شایدم، .... من خیلی قد بلندم؟! یکم خم شدم که تو صورتش نگاه کنم. _آ... آقا... من. ممم.. من کاری نکردم. با لبخند همیشگیم گفتم: + خفه شو!... _آ… آخه… با… با من چی... چیکار دارین؟! + حالا هرچی! _من که جاشونو بهتون گفتم، حالا میشه برم؟؟ + نچ، تو هم با اونا دستت تو یه کاسه بوده، پس تو هم طعمهٔ منی!... _خ... خب من چیکار کنم که ولم کنید؟ یه پوزخند زدم و تو گوشش آروم گفتم: + دیگه دیره بدبخت!... محکم گوشش رو گرفتم و همونطور که ناله می‌کرد رو زمین می‌کشیدمش و می‌بردمش. _افا تو... تورو... تورو خدا، من هیچ کاری نکردم...... با من چی کار دارین؟؟؟ + ای بابا انقدر لوس نباش فقط می‌خوام بکشمت همین! _چ... چییییییییییی?
---

۱۶:۲۱

پارت اول

۱۶:۲۱