عکس پروفایل • یک شب شام با پری دریایی •

• یک شب شام با پری دریایی •

۲۵۷عضو
• یک شب شام با پری دریایی •
به روحانی مسجد که فکر میکرد میتونه بابا رو هدایت کنه و ترکش بده ولی نتونست. به نظر من حتی توی اون دنیا هم یه جا یواشکی جوری که خدا نبینه داره مواد میکشه. این آدم خدا رو هم نا امید میکنه... مامان میگفت خدا وجود داره. وقتی میخواست بره خونه ی دوستاش و تنهام بذاره میگفت: خدا مراقبته تا من بیام. یه وقت به سیاوش نگی تنها گذاشتمت و نبردمت! خدا ناراحت میشه میفرستت جهنم! فکر میکنه بهش اعتماد نداری! از سیاوش پرسیدم: خدا مراقب منه؟ سیاوش میگفت مراقب همه مونه. بهش نگفتم مامان چیکار میکنه. نمیخواستم خدا عصبانی بشه. خدای مراقبِ عصبانی... نُه سالم بود که مامان از بابا طلاق گرفت. بدون بحث و دعوا سر موضوع همیشگیِ مهریه. مردی که چمدونشو برداشته بود و دست تو دست هم از خونه خرابه مون میرفتن؛ میتونست هزار برابر مهریه ی مامانو بهش بده. مامان که رفت؛ من موندم و داداشم و بابایی که توی زیر زمین زندگی میکرد. سیاوش منو دیگه نسپرد به خدای مراقبِ عصبی. منو سپرد به مریم که اونم از سال بعد نتونست مراقبم باشه. شوهرش خوشگل نبود اما ماشین آلبالویی و کت و شلوار نقره ایش خوب چیزی بودن. وقتی از کوچه خارج میشدن مریم یکی از شاخه های دسته گل توی دستشو از پنجره پرت کرد بیرون. شاید این آخرین نشونه ی دوس داشتن سیاوش بود. مریم که رفت می موندم توی مغازه. روی یه چهار پایه کنار قفسه ی دستمال کاغذیا و پوشکا. سیاوش همش نگاهم میکرد. البته اولاش. آدم از دیدن صورت بی حالتی که زل زده به بیرون مغازه خسته میشه. سیاوش هم آدم بود. ده سالم بود که بابا خودشو رسوند به مغازه. صداش هنوز یادم میاد که میپرسید: پول داری به من بدی پسر گلم؟ برا... برای داروهام میخوام! پس میدم بهت به خدا! بدنش شل بود و انگار داشت از درد می مُرد. خداوشکر سیاوش مهربون نبود و گفت نه. دوستش اخم کرده بود: سیاوش؟! باباته ها! نمیبنی حالش خوب نیست؟! سیاوش ابرو بالا داده و با شک به عقل احسان به دیوار تکیه زده بود. دوست سادش پول مواد چند روز بابا رو به گولِ قرص و دارو بهش داد. مجبور شدیم براش وقتی پیرمرد معتاد رفت حقیقتو تعریف کنیم. خنده های عصبی احسان از گولی که خورده بود تمومی نداشت و دلخوریش برای اینکه سیاوش بهش دروغ گفته بود عصبی کننده بود. وقتی وسایل مونو جمع کردیم تا از اون محل بریم که مرد چاق و جوگندمی با سر کچل و چشمای سبز رنگش به بهونه ی دیدن من شام موند خونه مون. بعد از مدت ها بود که بابا از زیر زمین میومد بیرون و کنار ما غذا میخورد. فکر کرده بودیم پولش تموم شده ولی سر حال بودنش و احترامی که به مرد میذاشت اینو نشون نمیداد. حامی پیدا کرده بود. نه بابا گفت نه اون مرد کچل. بعدا از زبون سیاوش شنیدم. همون شب از کنار پیرمرد نشئه رد شدیم و قبل از اینکه صبح بیدار بشه، مواد بکشه، سر پا بشه و بتونه جلومونو بگیره، از اون محل رفتیم. سیاوش نمیخواست من مریم باشم. محله ی جدید خوب بود. خونه ای که اجاره کرده بودیم خیلی کوچیک بود اما فقط خودمون بودیم. پولشو از شوهر پولداره ی مامان قرض کردیم. اگه سیاوش دو تا دست اضافه داشت که گوشای منو توی تاکسی بگیرن نمیشنیدم. مامان برای اولین بار توی عمرش شرمنده شده بود که درخواست پسرشو تونست قبول کنه. جمله ی (یعنی اندازه ی یه خونه ی چسقله پول نداری از شوهرت بگیری تا مراقب دختر ده سالت باشم که زن یه مرد همسن باباش نشه؟!) اولین جمله ای بود که از سیاوش شنیده بودم؛ در حال داد زدن... داد بلند... خیلی بلند. به روی خودم نیوردم و خوابیدم روی صندلی. بعدا که هم خودم هم سیاوش به سفارش روحانی محله ی قبلی توی یه خیاطی مطمن تونستیم کار پیدا کنیم، اوضاع بهتر شد. البته... فقط تا چهار سال بعد... میشینم روی صندلی ایستگاه اتوبوس و زانوهامو بغل میکنم. فقط با خودم یه کیف کوچیک اورده بودم. کیفی که سیاوش برای تولد چهارده سالگیم خریده بود. روش پولکای صورتی داشت و قلبای قرمز. از رنگ صورتی و قرمز خوشم نمیومد. سیاوش مهربون نبود ولی دل داشت. ترسیدم دلشو بکشنم. چشماش موقع دادن کادوی تولدم می درخشید. انگار خودش بیشتر از من از این کیف خوشش اومده بود. توش چی ریخته بودم؟ هرچی اون لحظه دم دستم اومد و حس کردم نیازه داشته باشم. الان که به مغزم فشار می اوردم یادم نمی اومد چی. فقط از برآمدگی توش میشد فهمید یه گربه ی پارچه ای تپل توشه. اونم کادوی تولدم بود. برای سیزده سالگیم. بازم از طرف سیاوش. شبیه خودش بود. موهای نارنجی و چشمای عسلی. لبخند نمیزد. ناراحت بود. نه... نباید یادم بیاد... یادآوری روزایی که مامان با بی اعتنای به بچه هاش از اون خونه رفت، وقتی که بابا میخواست منو به یه مرد کچل بفروشه و موقعایی که صاحب خونه ی عصبی مشت میزد به در تا زودتر اجاره رو بدیم، تحملش راحت تر بود تا نگاه آخر سیاوش...
اتوبوس جلوی ایستگاه وایمیسته. محکم تر کیفو بغل میکنم. داشتم بالا می اوردم. مثل موقعی که دکتر گفت پولم به خرید باتری نمیرسه و بهتره فعلا برای داروهایی که بیشتر داداشمو زنده نگه میدارن خرجشون کنم. مثل موقعی که صاحبخونه گفت اگه اجاره رو ندیم وسایلمونو میریزه بیرون. مثل موقعی که چشمای سیاوش بالاخره بسته شد...دولا میشم و شروع میکنم به عُق زدن. چیزی نخوردم که بخوام بالا بیارم... اتوبوس هنوز وایساده با اینکه کسی جز من توی ایستگاه نیست. به سرفه می افتم که مشکوک بودن توقف اتوبوس باعث میشه از ترس خودمو جمع کنم و حتی نفس هم نکشم! توی تاریکی شب چشمایی از داخل اتوبوس نیمه تاریک برق میزنن. قبل از اینکه بخوام پلک بزنم شاید بتونم درست تر ببینمش، دست بلند و عجیبی از در اتوبوس پرت میشه بیرون و یقه مو محکم می چسبه! کیفو محکم تر میگیرم! مخصوصا گربه ی پارچه ای توشو! کسی اونجا نیست... صدای اولین جیغی که توی عمرم میکشم رو وقتی توی هوا پرواز میکنم تا به داخل اتوبوس برسم؛ حتی از طرف گوشای خودمم شنیده نمیشه! دستی که به یقم چسبیده شده ترسناکه... داخل که پرت میشم؛ درِ اتوبوس محکم بسته میشه! اولین باره انقدر وحشت کردم! شاید اگه سیاوش بود وحشت نمیکردم... شاید اگه... اگه سیاوش...صداش شبیه گربه ها بود: میو! سلام خانوم کوچولو!
ادامه دارد...
× نویسنده : Paranoia ×
کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined

۱۷:۱۲

thumnail

۱۷:۱۵

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined تصویر
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined
|| قسمت دوم undefinedundefined️ ||
+ میو! سلام خانوم کوچولو!چراغای اتوبوس یکی یکی روشن میشن که پلکامو می بندم. از خوردن نور یکهویی به چشمام سرم درد میگیره. ریز پلکامو باز میکنم تا به چراغا عادت کنم. صورت گربه ایشو میدوزه به صورتم و از صندلی پایین می پره. قدش کوتاهه و کت و شلوار مشکی رنگش با اون پاپیون قرمز روی پیرهن سفید عجیب به نظر میاد. پوست و موهاش زرد رو به نارنجیه و چشماش آبی. دندوناش برق میزنن. اتوبوس با رفتن راننده شروع میکنه به چپ و راست شدن که با ترس خودمو می چسبونم به صندلی کمک راننده! گربه خونسرد خیره میشه به سمت چپ و چیزی که تازه متوجهش میشم، صاحب دستی که منو داخل کشید!سر تکون میده: لطفا بقیش با تو آبوس.آبوس که مثل ژله ی چسبناک مشکی می مونه و قدش تا سقف اتوبوس میرسه؛ خودشو پرت میکنه روی صندلی و با دستای درازش فرمونو میگیره. حالا حرکت اتوبوس ثبات داره...نفس راحتی میکشم که گربه سرشو سمتم خم میکنه. حالا که دقت میکنم میتونم ببینم که روی دماغش برق میزنه. ابرو بالا میده: تشریف میارین عقب اتوبوس تا ازتون پذیرایی بشه؟چند بار پلک میزنم. مسخرس! این خوابه؟! اونم توی این وضعیت؟! اولین باره همچین خوابایی می بینم! مثل کارتون می مونه... تنها باری که کارتون دیدم سه سال پیش توی تلویزیون خیاط خونه بوده. مژده یکی از خیاطا، مادرش مریض شده بود نمی تونست پسرشو نگه داره. اورده بودش پیش ما. فیلم گذاشته بود که سرگرم بشه و شیطنت نکنه. شرک... اسمش شرک بود. یه گربه داشت... یه گربه مثل این...+ بفرمایین.دستشو دراز کرده بود سمتم. خیره به پنجه ی پشمالو و بورش سر تکون میدم: خودم میام.و سعی میکنم بلند بشم و تعادلمو حفظ کنم. اگه این خواب باشه؛ باید همین الان بیدار بشم! با انداختن خودم روی زمین یا زدن سرم توی شیشه! یا... پرت شدنم به بیرون اتوبوس! همیشه هر وقت خواب بدی می دیدم با همین چیزا تموم میشد...+ خیلی وقته دنبالتونیم. خوشحالیم که بالاخره سعادتِ...سرمو محکم میکوبم تو شیشه! انقدر محکم تا بشکنه و بتونم ازش فرار کنم. همیشه تو خواب باید احمقانه ترین کارو بکنی تا به تموم شدنش...قطره خونی که از پیشونیم به سمت پایین سرازیر میشه جلوی چشمام با ترس داد میکشه: خواب نیستی! خواب نیستی!و سر میخوره و از روی دماغم پرت میشه روی شال دور گردنم. صدای گربه رو قبل از بیهوش شدنم میشنوم: اینم که یه تختش کمه!

+ اطلاعاتی که برام فرستادن میگه اسم شما ستارس. امسال میری توی هیفده سال و با برادرت زندگی میکردی...اخم میکنه و عینک گردی که به چشماش زده رو بالا و پایین میده. خیره به منی که روی تخت ته اتوبوس که اصلا دیگه شبیه اتوبوس نیست و بیشتر شبیه اتاق تر و تمیز مهموناست، با سر باند پیچی شده، دراز کشیدم؛ لب میزنه: میکردی... یعنی... دیگه نمیکنی؟... زندگی؟ با... برادرت...هول شده نگاهم میکنه که آب دهنمو محکم قورت میدم: مُرد. سه روز پیش.+ وای نه! تصادف کرد؟!- بیماری قلبی داشت. + آخ!پلکاشو میبنده و شروع میکنه به فاتحه خوندن. چشمامو ریز میکنم: میشه برم گردونین خونه؟جملمو تموم میکنم و تازه یادم میاد که دیگه نمیتونم برم خونه. تند پلک باز میکنه و سیخ میشینه. جواب میده: بعد از پرت کردن سنگ سمتِ اون دختره بیچاره؛ کجا میخوای بری؟میخنده: فاجی میگفت برای آزاد کردن ملکه یه قاتل جون سگ لازمه... پس منظورش این بود. البته یه تختت کمه.میشینم: من فکر میکردم دارم خواب میبینم!عصبی صدا بلند میکنم: و هنوزم مطمنم که دارم خواب میبینم!پاشو روی پاش میندازه و فنجون روی میز کنار تختمو برمیداره تا به لبای گربه ایش برسوندش: وقتی خواب ببینی سرت این مدلی خونریزی نمیکنه! یعنی...با مکث خیره میشه به باند روی پیشونیم. دم درازش که تا الان ندیده بودمش از پشتش بیرون میاد و سمت سرم حرکت میکنه. قبل از اینکه به خودم بیام ضربه ای به پیشونیم میزنه که صدای آخِ بی اختیارم بلند میشه. تند دمشو جمع میکنه: درد حس نمیکنی!دستمو روی پیشونیم می گیرم: دارم روانی میشم... اینا همش الکیه...آه میکشه: کاش الکی بود. ما هم مجبور نبودیم خودمونو واسه نجات ملکه مون به در و دیوار بکوبیم.مایع داخل فنجونو، نخورده سر جاش میذاره و از روی صندلی پایین می پره: هیچوقت به وجود نمی اومدیم که بخوایم این مدلی زندگی کنیم. این همه عذاب برای بُعد ماوراءالطبیعه؟ مگه چیکار کرده بودیم؟اخم میکنم: چی میگی؟!دمش از پشتش بیرون میاد و سمت کلید برق کنار در حرکت میکنه. لب میزنه: چه بخوای چه نخوای الان اینجایی. ما از دنیای شماها خیلی دور شدیم. نمیتونیم فعلا برت گردونیم. روی زانوهام وایمیستم: میخوای چیکار کنم؟!چراغو خاموش میکنه و خیره میشه بهم. از اینجا نصف صورتش فقط با افتادن نور داخل اتوبوس معلومه. صداش خسته اس: ملکه مونو نجات بده.قبل از اینکه بخواد از اتاق بیرون بره و درو ببنده صدا میزنم: کجا؟!

۱۷:۱۶

• یک شب شام با پری دریایی •
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined • || قسمت دوم undefinedundefined️ || + میو! سلام خانوم کوچولو! چراغای اتوبوس یکی یکی روشن میشن که پلکامو می بندم. از خوردن نور یکهویی به چشمام سرم درد میگیره. ریز پلکامو باز میکنم تا به چراغا عادت کنم. صورت گربه ایشو میدوزه به صورتم و از صندلی پایین می پره. قدش کوتاهه و کت و شلوار مشکی رنگش با اون پاپیون قرمز روی پیرهن سفید عجیب به نظر میاد. پوست و موهاش زرد رو به نارنجیه و چشماش آبی. دندوناش برق میزنن. اتوبوس با رفتن راننده شروع میکنه به چپ و راست شدن که با ترس خودمو می چسبونم به صندلی کمک راننده! گربه خونسرد خیره میشه به سمت چپ و چیزی که تازه متوجهش میشم، صاحب دستی که منو داخل کشید! سر تکون میده: لطفا بقیش با تو آبوس. آبوس که مثل ژله ی چسبناک مشکی می مونه و قدش تا سقف اتوبوس میرسه؛ خودشو پرت میکنه روی صندلی و با دستای درازش فرمونو میگیره. حالا حرکت اتوبوس ثبات داره... نفس راحتی میکشم که گربه سرشو سمتم خم میکنه. حالا که دقت میکنم میتونم ببینم که روی دماغش برق میزنه. ابرو بالا میده: تشریف میارین عقب اتوبوس تا ازتون پذیرایی بشه؟ چند بار پلک میزنم. مسخرس! این خوابه؟! اونم توی این وضعیت؟! اولین باره همچین خوابایی می بینم! مثل کارتون می مونه... تنها باری که کارتون دیدم سه سال پیش توی تلویزیون خیاط خونه بوده. مژده یکی از خیاطا، مادرش مریض شده بود نمی تونست پسرشو نگه داره. اورده بودش پیش ما. فیلم گذاشته بود که سرگرم بشه و شیطنت نکنه. شرک... اسمش شرک بود. یه گربه داشت... یه گربه مثل این... + بفرمایین. دستشو دراز کرده بود سمتم. خیره به پنجه ی پشمالو و بورش سر تکون میدم: خودم میام. و سعی میکنم بلند بشم و تعادلمو حفظ کنم. اگه این خواب باشه؛ باید همین الان بیدار بشم! با انداختن خودم روی زمین یا زدن سرم توی شیشه! یا... پرت شدنم به بیرون اتوبوس! همیشه هر وقت خواب بدی می دیدم با همین چیزا تموم میشد... + خیلی وقته دنبالتونیم. خوشحالیم که بالاخره سعادتِ... سرمو محکم میکوبم تو شیشه! انقدر محکم تا بشکنه و بتونم ازش فرار کنم. همیشه تو خواب باید احمقانه ترین کارو بکنی تا به تموم شدنش... قطره خونی که از پیشونیم به سمت پایین سرازیر میشه جلوی چشمام با ترس داد میکشه: خواب نیستی! خواب نیستی! و سر میخوره و از روی دماغم پرت میشه روی شال دور گردنم. صدای گربه رو قبل از بیهوش شدنم میشنوم: اینم که یه تختش کمه! + اطلاعاتی که برام فرستادن میگه اسم شما ستارس. امسال میری توی هیفده سال و با برادرت زندگی میکردی... اخم میکنه و عینک گردی که به چشماش زده رو بالا و پایین میده. خیره به منی که روی تخت ته اتوبوس که اصلا دیگه شبیه اتوبوس نیست و بیشتر شبیه اتاق تر و تمیز مهموناست، با سر باند پیچی شده، دراز کشیدم؛ لب میزنه: میکردی... یعنی... دیگه نمیکنی؟... زندگی؟ با... برادرت... هول شده نگاهم میکنه که آب دهنمو محکم قورت میدم: مُرد. سه روز پیش. + وای نه! تصادف کرد؟! - بیماری قلبی داشت. + آخ! پلکاشو میبنده و شروع میکنه به فاتحه خوندن. چشمامو ریز میکنم: میشه برم گردونین خونه؟ جملمو تموم میکنم و تازه یادم میاد که دیگه نمیتونم برم خونه. تند پلک باز میکنه و سیخ میشینه. جواب میده: بعد از پرت کردن سنگ سمتِ اون دختره بیچاره؛ کجا میخوای بری؟ میخنده: فاجی میگفت برای آزاد کردن ملکه یه قاتل جون سگ لازمه... پس منظورش این بود. البته یه تختت کمه. میشینم: من فکر میکردم دارم خواب میبینم! عصبی صدا بلند میکنم: و هنوزم مطمنم که دارم خواب میبینم! پاشو روی پاش میندازه و فنجون روی میز کنار تختمو برمیداره تا به لبای گربه ایش برسوندش: وقتی خواب ببینی سرت این مدلی خونریزی نمیکنه! یعنی... با مکث خیره میشه به باند روی پیشونیم. دم درازش که تا الان ندیده بودمش از پشتش بیرون میاد و سمت سرم حرکت میکنه. قبل از اینکه به خودم بیام ضربه ای به پیشونیم میزنه که صدای آخِ بی اختیارم بلند میشه. تند دمشو جمع میکنه: درد حس نمیکنی! دستمو روی پیشونیم می گیرم: دارم روانی میشم... اینا همش الکیه... آه میکشه: کاش الکی بود. ما هم مجبور نبودیم خودمونو واسه نجات ملکه مون به در و دیوار بکوبیم. مایع داخل فنجونو، نخورده سر جاش میذاره و از روی صندلی پایین می پره: هیچوقت به وجود نمی اومدیم که بخوایم این مدلی زندگی کنیم. این همه عذاب برای بُعد ماوراءالطبیعه؟ مگه چیکار کرده بودیم؟ اخم میکنم: چی میگی؟! دمش از پشتش بیرون میاد و سمت کلید برق کنار در حرکت میکنه. لب میزنه: چه بخوای چه نخوای الان اینجایی. ما از دنیای شماها خیلی دور شدیم. نمیتونیم فعلا برت گردونیم. روی زانوهام وایمیستم: میخوای چیکار کنم؟! چراغو خاموش میکنه و خیره میشه بهم. از اینجا نصف صورتش فقط با افتادن نور داخل اتوبوس معلومه. صداش خسته اس: ملکه مونو نجات بده. قبل از اینکه بخواد از اتاق بیرون بره و درو ببنده صدا میزنم: کجا؟!
+ باید استراحت قرارمون با فاجی این نبود که با کله ی شکسته ببرمت. - فاجی کیه؟!+ همونی که گفت تو میتونی ملکه رو نجات بدی.- اونم گربس؟!+ نه نیست. من فقط گربه ام. البته... منم گربه نیستم در واقع...مکث میکنم: ملکه تون کیه؟دستگیره ی درو می گیره و سمت بیرون میکشه. جملش با بسته شدن در تموم میشه: شاید ببینیش یادت بیاد. خیلی قبل دیدیش... خیلی قبل تر... با بسته شدنِ در توی تاریکی فرو میرم و ترس بیشتری توی دلم می شینه. کیفم کنارم روی تخته که توی بغلم می گیرمش. چرا خواب نیست؟! نکنه انقد بعد مرگ سیاوش حالم بد شده که توهم زدم؟! گربه ی سخنگو... یه تیکه ژله ی چسبون و سیاه که رانندگی میکنه... این اتاق! نکنه مُردم و این دنیای بعد از مرگه؟! با ترس گربه ی پارچه ایو از داخل کیفم بیرون میکشم و می چسبونمش به قفسه ی سینم. سیاوش... لطفا بگو خدای عصبانی مراقبم باشه...
ادامه دارد...
× نویسنده : Paranoia ×
کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined

۱۷:۱۷

thumnail

۱۷:۱۹

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined تصویر
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined
|| قسمت سوم undefinedundefined️ ||
لباسی که توی تنم نشسته بود بیشتر شبیه گونی سیب زمینی بود. گونی سیب زمینی که از اعماق زیر زمین بیرون کشیده شده. کثیف... پاره...خیره به لباس کهنه ی خودم روی تخت چشم ریز کردم. همیشه فکر میکردم بدترین چیزی که میتونم بپوشم همین لباسه!- میو! دوسش داری؟با چشمای درشت شده خیره شدم به صورتش: باهام شوخی میکنی؟!نشست روی تخت و دمشو توی هوا تکون داد: صبح خود را خوش اخلاق شروع کنید.نفسمو محکم بیرون دادم و قفسه سینمو خاروندم. گرد و خاک گونی سیب زمینی داشت پوستمو به خارش مینداخت: چرا باید این کوفتیو بپوشم؟!- چرا از وقتی اوردیمت پیش خودمون انقد عصبیی؟- من همیشه عصبیم!- فاجی میگفت یه دختر آروم و مظلوم و بی سر و صدایی که جز چَشم چیزی نمیگه!بی توجه به حرفاش شروع کردم به در اوردن گونی از تنم که چشماشو گرفت و جیغ جیغ کرد: نه! میو! دیوونه ی بی ادب!گونی رو پرت کردم روی زمین و سمتش اومدم که سرشو فرو برد توی پتوی روی تخت: برو عقب!لباسمو برداشتم و شروع کردم به پوشیدنش: برم گردون خونه!!عصبی بودم... خیلی! قبل از پوشیدن این گونی مسخره عصبی نبودم. دیشب یه دور توی خواب تموم تحقیرایی که توی عمر شده بودم از جلوی چشمم رد شد. بس بود... اینکه الان توی بازداشتگاه بودم به خاطر پرت کردن سنگ سمت دختر همسایه بهتر از این وضعیت بود!- هنوزم لختی؟!- نه! چشماتو باز کن و جوابمو بده!صاف نشست و آروم دستاشو از روی صورتش برداشت: اینجوری بهتره!جدی لب زدم: یا برم گردون خونه یا باهام محترمانه رفتار کن!!ابرو بالا داد: تو یهو لخت شدی!!- تو یه گربه ای پس مهم نیس جلوت چیکار میکنم!!- ربطی نداره!- من همچین چیز مسخره ایو نمی پوشم!!- خب تو صبر نکردی که من توضیح بدم!- تا توضیح ندی چی ازم میخوای هیچ کاری نمیکنم! به جهنم! برم گردون همون جایی که بودم! تو بازداشتگاه بهم گونی نمیدن بپوشم!نفسشو آه مانند بیرون داد: خیلی خب.از تخت پایین پرید و گونی رو از روی زمین برداشت: بیا دنبالم.سر تکون دادم. گونی رو برداشت و توی جیبش جا داد. دنبالش راه افتادم و از اتاق خارج شدیم. داخل راه رو، بین صندلی ها، خیره شدم به پنجره های بزرگ اتوبوس و درختای بزرگ و سر سبزی که دور و برمون بودن. میشد از اینجا پرنده های رنگارنگی که بین شاخ و برگا پرواز میکردن رو دید که مثل مستا توی هوا میرقصیدن! متعجب خشک شدم! وسط جنگل چیکار میکردیم ما؟!با صدای کف زدنش چشم از پنجره برداشتم. صدا بلند کرد: آبوس؟! نقشه!از سقف اتوبوس پارچه ی سفیدی پایین پرت شد و جلوی چشمم صاف ایستاد. بندایی که از بالا آویزونش کرده بودن شبیه تسبیح بودن. تسبیحای مشکی توی مسجد... قبل از اینکه پرت بشم توی خاطرات و شبایی که برای یه سری مراسما با سیاوش میرفتیم کمک مسجدیا، با عصایی که دستش بود زد روی نقشه و توجهمو به جلو جلب کرد: اینجا جاییه که ما توش در حال حرکتیم.خیره به درختای سبز و راه خاکی رنگی که روش خطای مشکی داشت ابرو بالا دادم. عصا رو کشید بالا تر. روی شهری که درختاش نصف درختای دورمون هم نبودن. پر از خونه های طوسی رنگ و برج شکل. برجای قدیمی و آجری... بالای برجا پرچمای قرمز به چشم میخوردن و آدمایی که داخلش بین خونه ها کشیده شده بودن شبیه آدم نبودن... یه چیزی شبیه حیوونا و موجودای عجیب غریب دو پا بودن! یه چیزی تو مایه های همین گرب...- چشمات ضعیفه؟!وقتی به خودم اومدم چسبیده بودم به نقشه و دقیق خیره شده بودم به آدمای حیوون نمای جلوم! عقب رفتم: نه... نفسشو محکم بیرون داد: من و آبوس و تو باید بریم اینجا. البته ما عقب تر تنهات میذاریم. خودت باید بری داخل!اخم کردم: چی؟!عصا رو کشید روی درختای نزدیک شهر: اینجا قایم میشیم تا خودت بری. ما رو نباید ببینن! اگه ببینن وضع بدتر میشه!عصبی دستامو توی هوا تکون دادم: میشه درست و حسابی بگی چه خبره؟!چشم ریز کرد: هنوز حرفام تموم نشده.عصا رو کوبید روی مرکز شهر: اینجا یه مغازه بزرگه! مثل رستورانه. اگه چیزی شد و کاری باهامون داشتی میای اونجا و به فروشنده میگی من یه بستنی میخوام با طعم موی گربه!زمزمه کردم: رستوران... بستنی... موی گربه...؟!عصا رو جمع کرد و وایساد روی یکی از صندلی ها: حالا میرسیم به اصل مطلب. اولش نقشه رو نشونت دادم تا وقتی تعریف میکنم تصویر سازی توی مغزت درست باشه.لباشو جمع کرد: که البته... بعدا به یه نقشه ی دیگه هم نیاز داریم... نقشه اصلی باید بازسازی بشه! که...وسط حرفش پریدم: ملکه تونو آدمای این شهر گرفتن؟!ابرو بالا و دستاشو توی هوا تکون داد: نه نه نه! مردم عاشق ملکه ان! مردم هم خودشون گرفتار شدن! مثل من... مثل آبوس! فقط... اونا به اندازه ی ما به ملکه نزدیک نبودن!تکیه دادم به دسته ی صندلی: خب؟!

۱۷:۲۰

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined تصویر
آه کشید: خیلی خلاصه میگم! ما داشتیم مثل آدم زندگی مونو میکردیم! خوشحال بودیم! هیچ مشکلی نداشتیم... تکنولوژی که توی زندگی ما بود و پیشرفتای علمی که میکردیم روز به روز از شماها هم حتی پیشرفته تر میشد. قرار بود حتی پیتی ویتی بسازیم!- پیتی ویتی؟!- نپر وسط حرفم!- خب.- ملکه مون بهترین ملکه ی دنیاس! میفهمی؟! بهترین ملکه ی دنیا!وقتی داشت این جمله رو میگفت اشک توی چشمای گربه ایش حلقه زده بود. باز آه کشید: همه چیز خوب بود تا اینکه دانشمندا مون توی کتابخونه یه کتاب عجیب غریب پیدا کردن. یه کتاب پر از فرمول و راهای مختلف برای از بین بردن هر نفرین و مشکلی! مثلِ... چی بهش میگن؟! مثل کتاب پزشکی! تا حالا دیدی؟منتظر شنیدن جواب از طرف من نشد. موهای تنش داشتن آروم آروم سیخ میشدن: شروع کردیم به انجام آزمایش و عملی کردن فرمولا تا بشه زودتر پیتی ویتی رو کامل کنیم و از شر این نفرین خلاص بشیم! هنوز به صفحه ی سوم نرسیده بودیم که همه چیز داغون شد!چشماشو ریز کرد: یه شب تا صبح طول کشید تا همه چیز عوض بشه و پرت بشیم به صد هزار سال پیش! هر چی ساخته بودیم غیب شد و انگار که پرت شدیم به زمان گذشته یه تلفن که سهله! تلگراف هم جایی پیدا نمیشد! دندوناشو به هم سابید: اسمش موشه! اون آشغال یهو پیداش شد و شروع کرد به داغون کردن زندگی ما! اون موش فاضلابی که اگه میتونستم و انقد غول پیکر نبود تیکه پارش میکردم!عصبی عصای توی دستشو پرت کرد اون طرف: با اون لباسا و طرز حرف زدنِ زمان خیارشور شاهش و تفکرات مسخرش!! دانشمندا مونو تبعید کرد و گفت میشینه جای ملکه!نتونستم وسط حرفش نپرم: این موشی که میگی زنه؟!داد زد: نه!!!دست کشید روی پیشونیش: سالهاس که فقط ملکه بوده که به ما حکومت میکرده... - یعنی همیشه زنها بهتون حکومت میکردن؟!- میکردن... تموم شد... چشماشو مظلوم دوخت به چشمام: ولی تو میتونی نجاتش بدی!مکث کردم: خب... تو هنوز بهم نگفتی باید چیکار کنم!تند پرید از صندلی پایین و عصا رو برداشت. باز وایساد روی صندلی و اشاره کرد به یه برج بزرگ و سنگی که دور تا دورش پر نگهبان بود: ملکه اینجاس!صداش میلرزید: صبح پس فردا میخوان اعدامش کنن...عصا رو حرکت داد سمت راست جایی که ملکه زندانی بود. سمت چوب بلندی که پایینش یه عالمه هیزم جمع شده بود: میخوان بسوزوننش!انگار که مو به تنم سیخ شده باشه خشک شدم: یعنی چی؟!صدای کلفت و رباتی آبوس از جلوی اتوبوس بلند شد: ده دقیقه مونده!ضربان قلبم از شدت استرس بالا رفت. سمتم تند خیز برداشت و پایین پیرهنمو گرفت: باید اون لباسو بپوشی و بری توی بازار دزدی کنی! از بازرگانای الماس پوش! اونا میگیرنت می برنت زندان پیش ملکه! باشه؟! باهاش حرف بزن! اون بهت میگه چیکار میکنی! باشه؟!خیره شدم به چشمای خیسش... بی اختیار لب زدم: باشه...
× نویسنده : Paranoia ×
کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined

۱۷:۲۰

thumnail
× نویسنده : Paranoia ×

۱۷:۲۷

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined × نویسنده : Paranoia ×
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined
|| قسمت چهارم undefinedundefined️ ||
برای بار دهم جاهای مختلف پوستمو خاروندم و گونی تو تنمو مرتب کردم. گربه ابرو بالا داد که کش موهامو باز و با دست بهم ریخته ترش کردم: خوبه؟سر تکون داد: بد نیس... هنوز اونقد شبیه یه ولگرد کثیف نیستی...دستشو برد توی جیبش و روان نویس مشکی بیرون کشید: بیا جلو.جلو اومدم. کف دستش یکم از جوهر روان نویس ریخت و تند مالیدش به صورتم که خودمو عقب کشیدم: دیگه حاجی فیروز که نمیخوای بفرستی!- چی؟!- حاجی فیروز.- کی هست؟صاف وایسادم و از شیشه ی جلوی اتوبوس خیره شدم به بیرون. هرچقدر که جلو میرفتیم درختا کمتر میشدن. سر تکون دادم: ولش کن.نگاهی به پاهای برهنم انداختم و لب زدم: اگه تو راه چیزی بره تو پام فکر نکن فداکاری میکنم و با درد راه میرم تا نقشه تونو عملی کنم!آه کشید: ستاره... یکم بازیگر باش!- هیچ بازیگری با پاهای زخمی بازی نمیکنه!خیره شد به آبوس که خیلی جدی رانندگی میکرد: آبوس؟! دمپایی داری؟!آبوس زد روی ترمز! برگشت سمت مون و چشمای ورقلمبیده شو دوخت به صورتم... شروع کرد به لرزیدن انگار که بخواد بالا بیاره! چند قدم عقب رفتم که از توی دهن نا معلومش یه جفت دمپایی لزج پرت کرد بیرون! صورتمو جمع کردم: پا برهنه میرم!ماشین شروع به حرکت کرد که گربه دستمالی از توی جیبش در اورد. دولا شد و شروع کرد به تمیز کردن دمپایی ها: بیا بابا الان تمیزش میکنم واست!هنوز چند دقیقه نگذشته باز ترمز کردیم!! دودی که از داخل شهر که یکم دیگه باهاش فاصله داشتیم زده بود بیرون باعث شد با وحشت خیره بشیم به جلو! نتونستم جلوی خودمو بگیرم: مگه نگفتی پس فردا ملکه رو اعدام میکنن؟!وقتی نگاهش کردم انگار که آب ریخته باشن روش و بعد با سشوار خشکش کرده باشن موهاش سیخ شده بود! با وحشت لب زد: امکان نداره...دو دستی زد توی سرش: امکان ندارههه!!!تند دمپایی های هنوز تمیز نشده رو پام کردم و بدون فکر لب زدم: میرم ببینم!!در اتوبوس با صدای محکمی باز شد و از ارتفاع داخل تا زمین پریدم پایین. یه لنگه از دمپاییم دراومد که تند پام کردم و سمت جلو دویدم! صدای گربه میومد: مراقب خودت باش ستاره!! چیزی شد یادت نره!! بستنی با طعم موی گربههه!!بدون اینکه جوابشو بدم سرعتمو زیاد کردم! چرا انقد می دویدم؟! چرا انقد ترسیده بودم و میخواستم بفهمم دلیل بلند شدن این همه دود چیه؟!قفسه ی سینم از شدت تند دویدنم درد گرفته بود... نمیدونم چرا انقد برام مهم بود... نمیدونم چرا به این گربه ی عجیب و غریب کمک میکردم... حتی یادم رفت عروسک و کیفی که سیاوش بهم داده بودو بردارم!شایدم دلم میخواست ملکه رو ببینم... گربه گفت دیدمش... خیلی قبل! جالب میشد اگه میشناختمش! و... خیلی بد میشد اگه سوخته می دیدمش... شاید میشد کاری کنم! اولین کار مفید توی زندگیم... نزدیک و نزدیک تر میشدم به دروازه ی شهر! خبری از نگهبان نبود و انگار که همه ی مردم سمت جای آتیش گرفته جمع شده باشن؛ جلوی دروازه کامل خالی بود! قدمامو نزدیک دروازه آهسته، برای چند ثانیه وایسادم و نفس تازه کردم. باید خیلی آروم تر قدم بر میداشتم تا کسی با دیدنم شک نکنه! جلوتر که رفتم میشد مردمو دید. جلو تر که رفتم صدای داد و هوار دلخراشی گوشامو پر کرد و مو به تنم سیخ شد! جلو تر که رفتم فهمیدم صدای زن نیست... نفس راحتی کشیدم و همونطور که بعد این نفس راحت به سرفه افتادم، هرچی جلوتر میرفتم بوی دود بیشتر میشد و رنگ آسمون سیاه تر. مردم عجیب غریبی که از جلوشون رد میشدم تا خودمو برسونم به مرکز دود، اونقدر برام قیافه ی نصف حیوون و نصف آدمشون ترسناک نبود که اون صدای آه و ناله وسط این همه دود وحشتناک بود!صدای جیغ و داد گریه ی بچه ها هم اضافه شده بود. یکی داد زد: بچه ها رو از اینجا ببرین!!جمعیت هرچی جلو میرفتم بیشتر به هم چسبیده بودن. به زور خودمو ازشون رد کردم. مرد ببری، زن زرافه ای، پیرمردی که شبیه خوک بود و دختر بچه ای که منقار داشت... خودمو که جلو رسوندم میتونستم واضح ببینم! مرد سی و خورده ای ساله ای به چوب بسته شده بود! همونطور که گربه گفته بود... آتیش زیرش پاچه های شلوارشو گرفته بود و داشت زانوهاشو میسوزوند! داد و هوار و ناله هاش گوش شهرو داشت کر میکرد! دردی که میکشید داشت به همه منتقل میشد! مردم با وحشت خیره شده بودن به جلو...از شدت تاریک و ترسناک بودن ماجرا حالت تهوع گرفتم... دستمو جلوی دهنم بردم تا بالا نیارم. قدم عقب بردم... یکی پشت سرم داشت با بغل دستیش حرف میزد: یکم دیگه میمیره! یا از درد یا از دود تو ریه هاش!!- تعجب میکنم چجوری زودتر نمرده بیچاره! دیشب دُمشو بریدن!- کی باورش میشه این همون وزیر ملکس؟! از بزرگ ترین دانشمندامون بود... یادته؟ - معلومه که یادمه! - کی یادش میره زندگی قبلی مونو؟!

۱۷:۲۸

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined × نویسنده : Paranoia ×
- همه شونو میکشن! به ملکه هم میرسن!- نمیخوام... نمیخوام سوختن ملکه رو ببینم!- منم... منم...- ملکه... ملکه ی نازنینمون...صدای ناله ها بیشتر و همزمان صدای بلند و چندش آوری که گوشمو بیشتر از هرچیزی اذیت میکرد از جلو شنیده شد: اینه سزای هرکسی که به ملکه وفادار باشه!!سرمو بالا بردم! روی سکو بغل چوبِ در حال سوختن وایساده بود... کلش کله ی موش بود و بدنش بدن آدم! دم زشت و چروکش تکون تکون میخورد و رنگ سیاهش حال آدمو بهم میزد! دستشو به حالت اشاره برد بالا: این برای همه تون درس عبرت میشه!! پس فردا صبح که ملکه رو همینجوری خاکستر کردم دیگه اسمشو نمیخوام روی زبون هیچکدوم تون ببینم!!لحجه داشت... لحجه ای که تا حالا نشنیده بودم... آدمیزادی نبود! خفه شد و باز صدای ناله های اون وزیر بیچاره بلند شد. عقب عقب رفتم که خوردم به میله ای که پرچم قرمز بزرگی رو نگه داشته بود. نمیشد طرح روشو دید! دود توی آسمون نمیذاشت... - سوختمممم! دارم میمیرممم! ملکه!!! نجاتم بده ملکه ی مننن!!از سوز صداش پاهام سست شد و انگار که فشارم افتاده باشه ولو شدم روی زمین... نه... اگه منم اینجوری بسوزونن چی؟!نه... نه من نمیخوام این مدلی بمیرم! من نمیخوام... دیگه نمیخوام ملکه رو ببینم! اصلا به من چه ربطی داره؟! من چیکار میتونم بکنم؟! به من چه؟!بلند بلند توی ذهنم داد میزدم: اون گربه ی زشت باید منو برگردونه خونه!! باید!! میرم پیشش! بهش میگم نمیتونم! من نمیتونم... من نمیخوام... من نمیخوام بعد سیاوش این مدلی بمیرم!!!از روی زمین بلند شدم و تلو تلو خوران سمت راهی که ازش اومدم ابنجا، عقب گرد کردم! اگه هنوز نگهبانی جلوی در نبود میتونستم برگردم پیش اتوبوس! اصلا... اتوبوس هم نه! شاید آبوس مجبورم میکرد اینکارو بکنم! اون قوی بود! اگه به زور منو برمیگردوند چی؟! نه... حتی نباید پیش اونا برمیگشتم!!قدمامو تند تر کردم... دیگه دلم نمیخواست صدای این ناله و فریادای وحشتناکو بشنوم! تصویر زانوهای سوختش داشت حالمو بهم میزد... هیچی نشده زانوهام بی دلیل میسوختن... من نمیخوام بسوزم... من زندان رفتن به خاطر زدن توی شیشه ی همسایه رو ترجیح میدم به سوختن!!نزدیک شده بودم... داشتم میرسیدم! خوشحال از اینکه میتونم از دیدن و شنیدن هر چیزی که اینجاست فرار کنم، اصلا چیشد که دویدم تا بیام اینجا و این صحنه هارو ببینم؟! انگار که در حال پرواز کردن باشم خیره به در دروازه قدمامو تند تر از قبل کردم که بی مقدمه و دور از انتظارم بازوی بزرگی دورم حلقه شد و بلندم کرد!! وحشت زده تر از قبل خیره شدم به دور و بر و جیغ زدم: ولم کننن!!!بازوشو دورم محکم تر کرد که استخونام درد گرفتن: آی!!صداش که بلند شد سربرگردوندم عقب: کجا میری جوجه کوچولو؟؟! خیره به صورت شبیه به گرازش چشم درشت کردم... لال شده بودم... نگهبانا... لعنت بهت گربه!!نگهبان دیگه ای که از این گراز لاغر تر بود و قیافه ی کفتار داشت، نیزه ی توی دستشو کوبید روی زمین! چشمای قرمزش شبیه چشمای بابام بودن وقتی بعد مواد زدن خمار میشد: ببینم؟! تو چرا این ریختی ای؟!با ترس نگاهی به سر تا پام انداختم و بین اون بازوی کلفت دست و پا زدم: من کاری نکردم! توروخدا بذارین برم!این شاید اولین بار توی عمرم بود که داشتم به یکی التماس میکردم... - تو چرا شبیه حیوونا نیستی؟!نگهبان دیگه ای از راست سمت مون اومد. منقار تیزی داشت و دم بلند و پر از پرش روی زمین کشیده میشد: چقد عجیب غریبی!! تو چی هستی؟!نفسمو محکم بیرون دادم... چرا به اینش فکر نکرده بودم؟! اصلا من نه... اون گربه ی احمق نگفته بود اینجا هیچ آدمی وجود نداره؟! - مثل ملکه می مونه! نه؟! اونم وقتی تو آب نیست و دم نداره همین شکلیه!- راس میگی! ولی از هرکدوم از ما فقط یه نمونه وجود داره!- یعنی میگی ملکه بچه داره؟!- امکان نداره!!- مشکوکه!- باید ببریمش پیش جنابعالی!- راس میگی!وحشت زده خودمو تکون دادم: نه! نه به خدا من اصلا ملکه رو تا حالا تو عمرمم ندیدم!کفتار دندوناشو نشونم داد و صداشو نازک کرد: گوه اضافی نخور!!قلبم جوری میزد که انگار توی گلوم بود... داشتم می مردم... نه... چرا اینجوری شد...؟!گراز بد قواره منو انگار که یه بسته ی پستی باشم زد زیر بغلش و راه افتاد همراه نگهبانای دیگه سمتی که نمی تونستم درست تشخیصش بدم کجاس! اما سنگینی اون چشما رو روی خودم حس میکردم! حالا نگاه همه به من بود... حس کردم از ترس دارم میمیرم... سیاوش... من که ازت خواسته بودم خدای عصبانی مراقبم باشه! تو مگه پیش خدای عصبانی نیستی؟! پس چرا بهش چیزی نگفتی؟! انقد از دستم ناراحتی؟!خیره شدم به پیرمردی که صورت خرس داشت و افتاده بود با دو تا چوب عصا روی زمین... بغضمو به زور قورت دادم... کاش جام باهاش عوض میشد... زانوهام از الان میسوختن... انگشتام... ازت متنفرم گربه... ازت متنفرم!

ادامه دارد...
کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined

۱۷:۲۸

thumnail

۱۸:۳۵

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined تصویر
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined
|| قسمت پنجم undefinedundefined️ ||
وقتی پرت شدم روی زمین و بالاخره از وضعیت برعکس در اومدم، از شدت وحشت و خونی که وارد مغزم شده بود عق زدم و بی توجه به اینکه کجام شروع به بالا اوردن کردم. هنوز کامل محتویات کمی که توی معدم وجود داشتو بیرون نریخته بودم که چوب محکمی خورد تو کمرم: آشغال نجس!! تمومش کن!! از درد آخی گفتم که لگدی پشت بند جای چوب پایین کمرم نشست: نمی بینی جنابعالی جلوت نشسته؟؟؟جنابعالی؟ به خودم که اومدم وسط یه سالن بزرگ اما نسبتاً تاریک نشسته بودم. با آستین لباس کهنه ام دهنمو پاک کردم و چشمای تارمو گردوندم به دور و بر. سالن پر بود از مجسمه های ستون مانند ، تابلو و آدمای نیزه به دست. جلوم تخت بزرگی خودنمایی میکرد و هنوز پلک نزده با دیدن سیاهیِ پهن شده ی روش میتونستم بفهمم کی اونجاس... اون موش کثیف! با اون دم حال بهم زنی که توی دستاش گرفته بود و نوازشش میکرد! شاید همون... جنابعالی که ازش حرف میزدن!تا بخوام خودمو جمع و جور کنم یکی از نگهبانا بازومو کشید و روی هوا بلندم کرد: قربونتون برم؟ چیکارش کنیم اینو؟!حالا واضح میتونستم پادشاه سیاهی رو ببینم که بلند شد و دم بلندشم همراهش راه افتاد. ابرو بالا داد و چشماشو تنگ کرد: چیکار کردنش که مشخصه... میسوزه تو آتیش!دست به سینه شد: ولی من دلم میخواد اول از همه بدونم... چه حیوونی تو وجودشه!بی اختیار عرق وحشت و ترس از پیشونیم شره کرد. بدنم یخ زد و حس کردم دیگه نمیتونم تکون بخورم... نگهبانی که کنارم وایساده بود با حالت پاچه خوارانه ای شروع به تکون دادن دستاش همراه صحبت کردنش کرد: فکر نکنم حیوونی داشته باشه قربونتون برم! نه دمی داره نه شاخی... نه پوزه ای داره نه بال پروازی! درست شبیه ملکه می مونه وقتی که از آب میاد بیرون! احتمالش زیاده که...از پشت سر صدای پیر و وحشت زده ای بلند شد: که ملکه تولید مثل کرده باشه!!!از بین تاریکی سالن خودشو جلو کشید و عصای توی دستش زودتر از خودش توی نور مشخص شد. شبیه موش چروکیده و خیسی بود که از توی آب تازه نجات داده باشنش! زخم بزرگی روی صورتش داشت و کلاه قرمز بلندی روی سر کچلش. وحشت زده عصاشو سمتم بالا اورد و داد زد: اون... اون ممکنه بچه ی ملکه باشه!!!بچه ملکه؟! نه... لعنت بهت گربه!! لعنت بهت!! اگه پیدات کنم ازت کالباس درست میکنم!! جنابعالی جلوتر اومد و بوی گند بدنش باعث شد باز بخوام بالا بیارم! به زور جلوی خودمو گرفتم و با نفس های بلندم سعی کردم وضعیتو از اینی که هست بدتر نکنم...سر کج کرد: که بچه ی ملکس... عجب... یه بچه ی بدون پدر...نگهبانی که منو بالا نگه داشته بود صدا بلند کرد: ولی ما که غیر از ملکه هیچ پری دریایی دیگه ای نداریم!- اوووون انقددددررر قدرت داره که بتونه از خودش بچه دااار بشههه!نگاهمو دوختم به نگاه وحشت زده ی پیرمرد. معلوم بود از روی وحشت فقط داره جمله های بی سر و تهی رو به زبون میاره تا وحشتشو به بقیه هم انتقال بده! میلرزید... چشماش خیس بودن، دمش روی زمین کشیده میشد و انگار قدرت بلند شدن نداشت. برعکس دم جنابعالی که شروع به چرخیدن کرد و خزید زیر دامنم که جیغی کشیدم و شروع به تقلا کردم: نه! توروخدا نه!! توروخدا... من... من بچه ی ملکه نیستم!چشم درشت کرد: وقتی انداختیمت تو آب ، دمت درومد و بعد از همونجا بستیمت به چوب آتیش معلوم میشه!دم چندش آورشو روی پایین تنم کشید که از شدت وحشت پاهامو به هم چسبوندم و به گریه افتادم: من نمیتونم بچه ی ملکه باشم! من اصلا تا حالا اونو ندیدم!!!بی توجه به حرفم داد کشید: ملکه رو بیارین اینجا! دوس دارم اول توضیح خودشو بشنوم!ملکه... نه! اگه ملکه به زبون بیاره که منو اون گربه فرستاده و هیچ خبری از حیوون توی وجودم نیست چی؟! اگه... اگه بفهمن من اصلا حیوون نیستم چی؟! میسوزم... می میرم... همه چیز همین جا تموم میشه!!!هنوز در حال تقلا و وحشت بودم که صدای نازکی از عقب بلند شد: ملکه هیچوقت اعتراف نمیکنه که بچه داره!بین بوی تعفن و حال بهم زنی که توی سالن پیچیده بود بوی عطر ملایم و قابل تحملی ریه هامو پر کرد. دم سفید و ابریشمیش روی هوا چرخید و خودش جلوی جنابعالی ایستاد. موش سفید و قشنگی که جلوی پادشاه شبیه خورشید توی شب می تابید... دست به کمر نگاهم کرد و چشم های آبی رنگش به صورتم خیره شد: من میتونم از چشماش بفهمم حرفاش دروغه یا راست...پوزخند زد: به حرف یه پیرمرد چروکیده گوش نکن جنابعالی... حقیقت همینجاس!صدای جنابعالی میلرزید، معلوم بود تحت تاثیر این همه زیبایی حتی نمیتونه راحت حرف بزنه: خب؟- ملکه رو ندیده... اگه بچه ی ملکه بود عمرا انقدر میترسید... اون... شروع میکرد به پرخاش و تخریب کردنمون! شجاعت از مادر به بچه میرسه!- خب؟! پس این چیه؟!

۱۸:۳۷

• یک شب شام با پری دریایی •
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined • || قسمت پنجم undefinedundefined️ || وقتی پرت شدم روی زمین و بالاخره از وضعیت برعکس در اومدم، از شدت وحشت و خونی که وارد مغزم شده بود عق زدم و بی توجه به اینکه کجام شروع به بالا اوردن کردم. هنوز کامل محتویات کمی که توی معدم وجود داشتو بیرون نریخته بودم که چوب محکمی خورد تو کمرم: آشغال نجس!! تمومش کن!! از درد آخی گفتم که لگدی پشت بند جای چوب پایین کمرم نشست: نمی بینی جنابعالی جلوت نشسته؟؟؟ جنابعالی؟ به خودم که اومدم وسط یه سالن بزرگ اما نسبتاً تاریک نشسته بودم. با آستین لباس کهنه ام دهنمو پاک کردم و چشمای تارمو گردوندم به دور و بر. سالن پر بود از مجسمه های ستون مانند ، تابلو و آدمای نیزه به دست. جلوم تخت بزرگی خودنمایی میکرد و هنوز پلک نزده با دیدن سیاهیِ پهن شده ی روش میتونستم بفهمم کی اونجاس... اون موش کثیف! با اون دم حال بهم زنی که توی دستاش گرفته بود و نوازشش میکرد! شاید همون... جنابعالی که ازش حرف میزدن! تا بخوام خودمو جمع و جور کنم یکی از نگهبانا بازومو کشید و روی هوا بلندم کرد: قربونتون برم؟ چیکارش کنیم اینو؟! حالا واضح میتونستم پادشاه سیاهی رو ببینم که بلند شد و دم بلندشم همراهش راه افتاد. ابرو بالا داد و چشماشو تنگ کرد: چیکار کردنش که مشخصه... میسوزه تو آتیش! دست به سینه شد: ولی من دلم میخواد اول از همه بدونم... چه حیوونی تو وجودشه! بی اختیار عرق وحشت و ترس از پیشونیم شره کرد. بدنم یخ زد و حس کردم دیگه نمیتونم تکون بخورم... نگهبانی که کنارم وایساده بود با حالت پاچه خوارانه ای شروع به تکون دادن دستاش همراه صحبت کردنش کرد: فکر نکنم حیوونی داشته باشه قربونتون برم! نه دمی داره نه شاخی... نه پوزه ای داره نه بال پروازی! درست شبیه ملکه می مونه وقتی که از آب میاد بیرون! احتمالش زیاده که... از پشت سر صدای پیر و وحشت زده ای بلند شد: که ملکه تولید مثل کرده باشه!!! از بین تاریکی سالن خودشو جلو کشید و عصای توی دستش زودتر از خودش توی نور مشخص شد. شبیه موش چروکیده و خیسی بود که از توی آب تازه نجات داده باشنش! زخم بزرگی روی صورتش داشت و کلاه قرمز بلندی روی سر کچلش. وحشت زده عصاشو سمتم بالا اورد و داد زد: اون... اون ممکنه بچه ی ملکه باشه!!! بچه ملکه؟! نه... لعنت بهت گربه!! لعنت بهت!! اگه پیدات کنم ازت کالباس درست میکنم!! جنابعالی جلوتر اومد و بوی گند بدنش باعث شد باز بخوام بالا بیارم! به زور جلوی خودمو گرفتم و با نفس های بلندم سعی کردم وضعیتو از اینی که هست بدتر نکنم... سر کج کرد: که بچه ی ملکس... عجب... یه بچه ی بدون پدر... نگهبانی که منو بالا نگه داشته بود صدا بلند کرد: ولی ما که غیر از ملکه هیچ پری دریایی دیگه ای نداریم! - اوووون انقددددررر قدرت داره که بتونه از خودش بچه دااار بشههه! نگاهمو دوختم به نگاه وحشت زده ی پیرمرد. معلوم بود از روی وحشت فقط داره جمله های بی سر و تهی رو به زبون میاره تا وحشتشو به بقیه هم انتقال بده! میلرزید... چشماش خیس بودن، دمش روی زمین کشیده میشد و انگار قدرت بلند شدن نداشت. برعکس دم جنابعالی که شروع به چرخیدن کرد و خزید زیر دامنم که جیغی کشیدم و شروع به تقلا کردم: نه! توروخدا نه!! توروخدا... من... من بچه ی ملکه نیستم! چشم درشت کرد: وقتی انداختیمت تو آب ، دمت درومد و بعد از همونجا بستیمت به چوب آتیش معلوم میشه! دم چندش آورشو روی پایین تنم کشید که از شدت وحشت پاهامو به هم چسبوندم و به گریه افتادم: من نمیتونم بچه ی ملکه باشم! من اصلا تا حالا اونو ندیدم!!! بی توجه به حرفم داد کشید: ملکه رو بیارین اینجا! دوس دارم اول توضیح خودشو بشنوم! ملکه... نه! اگه ملکه به زبون بیاره که منو اون گربه فرستاده و هیچ خبری از حیوون توی وجودم نیست چی؟! اگه... اگه بفهمن من اصلا حیوون نیستم چی؟! میسوزم... می میرم... همه چیز همین جا تموم میشه!!! هنوز در حال تقلا و وحشت بودم که صدای نازکی از عقب بلند شد: ملکه هیچوقت اعتراف نمیکنه که بچه داره! بین بوی تعفن و حال بهم زنی که توی سالن پیچیده بود بوی عطر ملایم و قابل تحملی ریه هامو پر کرد. دم سفید و ابریشمیش روی هوا چرخید و خودش جلوی جنابعالی ایستاد. موش سفید و قشنگی که جلوی پادشاه شبیه خورشید توی شب می تابید... دست به کمر نگاهم کرد و چشم های آبی رنگش به صورتم خیره شد: من میتونم از چشماش بفهمم حرفاش دروغه یا راست... پوزخند زد: به حرف یه پیرمرد چروکیده گوش نکن جنابعالی... حقیقت همینجاس! صدای جنابعالی میلرزید، معلوم بود تحت تاثیر این همه زیبایی حتی نمیتونه راحت حرف بزنه: خب؟ - ملکه رو ندیده... اگه بچه ی ملکه بود عمرا انقدر میترسید... اون... شروع میکرد به پرخاش و تخریب کردنمون! شجاعت از مادر به بچه میرسه! - خب؟! پس این چیه؟!
موش سفید دست به سینه شد: من آدمای زیادی تا حالا به عمرم دیدم... این احتمالا یکی از هموناس...تموم شد... دیگه تموم شد! حالا می کشتنم... حالا میفهمیدن یه آدمم!پیرمرد داد کشید: امکان نداره یه انسان بتونه خودشو به اینجا برسونه!!!- چطور امکان داره که یه پیرمرد بتونه انقدر از حد و حدودش فرا تر بره؟! این امکان نداره؟! به زور سعی کردم حرف بزنم... داشتم لکنت میگرفتم: به خدا من... من نمیخواستم... من... نمیدونستم...وسط حرفم پرید و یک قدم بهم نزدیک تر شد: شایدم تو ستاره ای! انگار که سطل آب یخی روی سرم ریخته باشن شروع به لرزیدنی بیشتر از قبل کردم! اسممو... از کجا میدونست؟! - با نور صد سال یه باری که از آسمون هشتم می باره اومدی زمین! پوزخند زد: ستاره های صد ساله بازیگرای خوبین... همینطور دروغگو های خوب...به زور نفس وحشت زده مو بیرون دادم! خب... اونقدرا هم باهوش نبود! تازه یه احمق خیالاتی هم بود!خیره شد به جنابعالی و با عشوه لب زد: میندازیمش توی سلول ملکه! میتونه برامون جاسوسی کنه و فرمول توی کتاب کاهی رو برامون گیر بیاره. جای سوزوندن... عقلتو به کار بنداز!کاملا جلوی موش سیاه وایساد و دست بلورینشو جلو اورد! انگشت اشاره شو چند بار کوبید به پیشونی اون: استفاده کن! نه! سو استفاده کن! اینجوری برنده شو!صدای بلند قورت دادن آب دهنو از طرف جنابعالی شنیدم. یه قدم عقب رفت تا به خودش مسلط بشه! داد کشید: این ستاره رو ببرین به سلول ملکه! زود باشین! از دست نگهبان له شدم روی زمین و درد بدی از زانوهام تا نوک مغزم پیچید... دم مشکی رنگش پیچید دور گردنم و سرمو بالا اورد: اگه بهمون خیانت کنی زنده زنده تیکه تیکت میکنم! به زور سعی کردم نفسمو بیرون بدم... لعنت بهت گربه! تنها کسی که بهش خیانت میکنم خودتی!
× نویسنده : Paranoia ×
کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined

۱۸:۳۷

• یک شب شام با پری دریایی •
موش سفید دست به سینه شد: من آدمای زیادی تا حالا به عمرم دیدم... این احتمالا یکی از هموناس... تموم شد... دیگه تموم شد! حالا می کشتنم... حالا میفهمیدن یه آدمم! پیرمرد داد کشید: امکان نداره یه انسان بتونه خودشو به اینجا برسونه!!! - چطور امکان داره که یه پیرمرد بتونه انقدر از حد و حدودش فرا تر بره؟! این امکان نداره؟! به زور سعی کردم حرف بزنم... داشتم لکنت میگرفتم: به خدا من... من نمیخواستم... من... نمیدونستم... وسط حرفم پرید و یک قدم بهم نزدیک تر شد: شایدم تو ستاره ای! انگار که سطل آب یخی روی سرم ریخته باشن شروع به لرزیدنی بیشتر از قبل کردم! اسممو... از کجا میدونست؟! - با نور صد سال یه باری که از آسمون هشتم می باره اومدی زمین! پوزخند زد: ستاره های صد ساله بازیگرای خوبین... همینطور دروغگو های خوب... به زور نفس وحشت زده مو بیرون دادم! خب... اونقدرا هم باهوش نبود! تازه یه احمق خیالاتی هم بود! خیره شد به جنابعالی و با عشوه لب زد: میندازیمش توی سلول ملکه! میتونه برامون جاسوسی کنه و فرمول توی کتاب کاهی رو برامون گیر بیاره. جای سوزوندن... عقلتو به کار بنداز! کاملا جلوی موش سیاه وایساد و دست بلورینشو جلو اورد! انگشت اشاره شو چند بار کوبید به پیشونی اون: استفاده کن! نه! سو استفاده کن! اینجوری برنده شو! صدای بلند قورت دادن آب دهنو از طرف جنابعالی شنیدم. یه قدم عقب رفت تا به خودش مسلط بشه! داد کشید: این ستاره رو ببرین به سلول ملکه! زود باشین! از دست نگهبان له شدم روی زمین و درد بدی از زانوهام تا نوک مغزم پیچید... دم مشکی رنگش پیچید دور گردنم و سرمو بالا اورد: اگه بهمون خیانت کنی زنده زنده تیکه تیکت میکنم! به زور سعی کردم نفسمو بیرون بدم... لعنت بهت گربه! تنها کسی که بهش خیانت میکنم خودتی! × نویسنده : Paranoia × کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined
لایکا میرسن به ۱٠٠؟ undefined

۱۷:۴۳

بچه ها ببخشید پارت بعد انقدر دیر میشه گذاشتنش ، فردا بعد ظهر پارت بعدی گذاشته میشه و تموم سعیمو میکنم زود به زود بنویسمشون undefined

۱۵:۳۰

thumnail

۱۱:۳۴

• یک شب شام با پری دریایی •
undefined تصویر
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined
|| قسمت ششم undefinedundefined️ ||
سوسکای ریز و درشت ، تار عنکبوت ، یه مشت یونچه ی بسته بندی شده و تاریکی که با نور زرد روشن شده ی توی راه رو مخلوط شده بود. نه... نبود. اینجا هیچ ملکه ای نبود! اینجا جز منی که بی توجه به کثیفی دور و برم و بوی افتضاحی که فضا رو برداشته بود دراز کشیده بودم روی زمین ، هیچکس نبود!بعد از تقریبا نیم ساعت با شنیدن صدای قدم های سنگین نگهبانی که باعث توهم زلزله میشد ؛ چشم باز کردم. با نیزه ی بلندش ایستاد کنار نرده های بلند سلول : هوی! سر بلند کردم و سوسک کوچیکی که روی یقم حرکت می کردو پرت کردم اون طرف. نشستم که عصبی ادامه داد : ملکه رو بردن بازجویی! الان میارنش! شنیدی که جنابعالی چی گفت؟! جاسوسی تو از همین الان شروع میشه!بازجویی... ابرو بالا دادم: ولی من درست نفهمیدم چیو باید از ملکه بفهمم!مکث کرد. انگار خود احمقش هم نمی دونست: خب... هر... هر چی! هر چیزی که بهت گفت و در موردش حرف زدین!بعد سرفه ای کرد و عقب گرد کرد: حواست جمع باشه!سر تکون دادم. خودمو کشیدم سمت دیوار و بی توجه به تار عنکبوتای پشت سرم بهش تکیه دادم. یک آن با تکیه دادن به چیزی بعد از مدت ها تصویر صورت سیاوش جلوی چشمام نقش بست. تصویر روزای آخرش... طبق معمول... وقتی تکیه میدادم به دیوار و خیره میشدم به چشمای مریضش... صورت مثل گچ سفید و اون گوشت آب رفته ی بدنش... از وقتی افتاده بودم تو این بدبختی تنها کسی که بهش فکر میکردم اون گربه ی احمق بود! انقدر که توی سرم تیکه تیکه کردمش و به عنوان کالباس فروختمش به بقیه یادم رفت باید یاد برادر از دست رفتم بیوفتم و مثل همیشه باهاش حرف بزنم... قرار بود خدای عصبانیِ سیاوش از من مراقب کنه... نگاه دوباره ای به دور و برم انداختم و نفسمو آه مانند بیرون دادم. شاید همینکه تو آتیش مرگ ناله نمی کردم و گوشت و پوستم نمی سوخت یعنی سیاوش به قولش عمل کرده بود و از خدای عصبانی خواسته بود مراقب تنها خواهرش باشه!

۱۱:۳۵

• یک شب شام با پری دریایی •
• یک شب شام با پری دریایی undefinedundefinedundefined • || قسمت ششم undefinedundefined️ || سوسکای ریز و درشت ، تار عنکبوت ، یه مشت یونچه ی بسته بندی شده و تاریکی که با نور زرد روشن شده ی توی راه رو مخلوط شده بود. نه... نبود. اینجا هیچ ملکه ای نبود! اینجا جز منی که بی توجه به کثیفی دور و برم و بوی افتضاحی که فضا رو برداشته بود دراز کشیده بودم روی زمین ، هیچکس نبود! بعد از تقریبا نیم ساعت با شنیدن صدای قدم های سنگین نگهبانی که باعث توهم زلزله میشد ؛ چشم باز کردم. با نیزه ی بلندش ایستاد کنار نرده های بلند سلول : هوی! سر بلند کردم و سوسک کوچیکی که روی یقم حرکت می کردو پرت کردم اون طرف. نشستم که عصبی ادامه داد : ملکه رو بردن بازجویی! الان میارنش! شنیدی که جنابعالی چی گفت؟! جاسوسی تو از همین الان شروع میشه! بازجویی... ابرو بالا دادم: ولی من درست نفهمیدم چیو باید از ملکه بفهمم! مکث کرد. انگار خود احمقش هم نمی دونست: خب... هر... هر چی! هر چیزی که بهت گفت و در موردش حرف زدین! بعد سرفه ای کرد و عقب گرد کرد: حواست جمع باشه! سر تکون دادم. خودمو کشیدم سمت دیوار و بی توجه به تار عنکبوتای پشت سرم بهش تکیه دادم. یک آن با تکیه دادن به چیزی بعد از مدت ها تصویر صورت سیاوش جلوی چشمام نقش بست. تصویر روزای آخرش... طبق معمول... وقتی تکیه میدادم به دیوار و خیره میشدم به چشمای مریضش... صورت مثل گچ سفید و اون گوشت آب رفته ی بدنش... از وقتی افتاده بودم تو این بدبختی تنها کسی که بهش فکر میکردم اون گربه ی احمق بود! انقدر که توی سرم تیکه تیکه کردمش و به عنوان کالباس فروختمش به بقیه یادم رفت باید یاد برادر از دست رفتم بیوفتم و مثل همیشه باهاش حرف بزنم... قرار بود خدای عصبانیِ سیاوش از من مراقب کنه... نگاه دوباره ای به دور و برم انداختم و نفسمو آه مانند بیرون دادم. شاید همینکه تو آتیش مرگ ناله نمی کردم و گوشت و پوستم نمی سوخت یعنی سیاوش به قولش عمل کرده بود و از خدای عصبانی خواسته بود مراقب تنها خواهرش باشه!
با صدای باز شدن در فلزی از ته راه رو تیز شدم و ضربان قلبم از استرس بالا رفت... ملکه رو داشتن بر میگردوندن به سلول! به احتمال زیاد با ترسی که اون موش پیر از این زن داشت ، قدرتای زیادی از دستش بر میومد... اگه می فهمید دارم به نقشه شون خیانت می کنم و تو تیم دشمن ام باید چیکار میکردم؟!نفسمو محکم بیرون دادم و حالا روی صحبتم با خودم بود: عادی باش... چیزی نمیشه! تا وقتی خودش چیزی نگفته بحثی رو باهاش شروع نکن... این ضایع ترین کاریه که میتونی انجام بدی! یه کاری کن اون ادامه بده... اگه این نقشه جواب نداد باید خیلی آروم سعی کنی اعتمادشو جلب کنی!- تند باش زنیکه!!!باز با تکون خوردن زمین و قدمای سنگینی که از طرف راه رو نزدیک به سلول میشد ضربان قلبم شدید شد. سرمو بین پاهام پنهون کردم و تصمیم گرفتم جوری رفتار کنم انگار که حالم خوب نیست و اصلا متوجه نشدم که اونا دارن میان اینجا!صدای باز شدن در فلزی سلول بعد از عربده ای که نگهبان جدید زد کش اومد: گمشو تو!برعکس صدای قدم های نگهبانا انگار که پر کاه افتاده باشه روی زمین ، حس کردم که ملکه افتاد زمین و وقتی پشت بندش در بسته شد ؛ همونطور خسته ، توی همون حالت موند.همه جا بعد از رفتن نگهابانا ساکت شده بود و به زور ضربان قلبمو با نفسای بلندی که می کشیدم سعی میکردم آروم کنم. نگاه سنگینشو حس میکردم و بوی عطری که به مرور پخش میشد توی سلول ، از بوی عطر اون موش سفید مست کننده تر بود...- هی... تو... دختر!قرار بود خودمو به خواب بزنم اما سر بلند کردم و بی توجه به نقشه ای که ریخته بودم خیره شدم بهش! دستشو سمتم دراز کرد : کمکم میکنی مثل خودت به دیوار تکیه بدم؟!چی؟! من... نمی شنیدم! انگار که کر و لال باشم و از شونه به پایین فلج شده باشم ؛ زل زده بودم به صورتش و حتی توان نداشتم آب دهنمو قورت بدم!خندید ؛ عجیب اما قشنگ و لطیف... صورت سفیدش توی نور کم راه رو از شدت درد توی هم رفت و چشمای روشنشو محکم بست: عی بابا...سر خودم داد زدم: احمق!!! چرا فلج شدی!! داره بهت اعتماد میکنه!! نقشه ی دوم داره پیش میره!! شروع کن!!هرچی سعی کردم خودمو تکون بدم نشد. خشک شده همونطور بهش خیره موندم که بدون حرکت دادن پاهاش خودشو سمت دیوار و من کشید. آخِ آرومی گفت و با تموم توانی که توی بدنش داشت بعد از چند دقیقه تونست بالاخره با فاصله ای نه چندان زیاد کنارم به دیوار تکیه بده...به زور سعی کردم حالا که به جای صورتش به نرده ها خیره موندم ، نفس بکشم! آروم سرِ خشکمو تکون دادم و با نفسای پشت سر هم به خودم برای حرکت کمک دادم... وقتی سر برگردوندم و خیره شدم بهش ؛ هنوز اون لبخندو روی لبش داشت: انگار اینجا یه دوست جدید دارم که چند روز دیگه قراره باز از دستش بدم...

۱۱:۳۵

• یک شب شام با پری دریایی •
با صدای باز شدن در فلزی از ته راه رو تیز شدم و ضربان قلبم از استرس بالا رفت... ملکه رو داشتن بر میگردوندن به سلول! به احتمال زیاد با ترسی که اون موش پیر از این زن داشت ، قدرتای زیادی از دستش بر میومد... اگه می فهمید دارم به نقشه شون خیانت می کنم و تو تیم دشمن ام باید چیکار میکردم؟! نفسمو محکم بیرون دادم و حالا روی صحبتم با خودم بود: عادی باش... چیزی نمیشه! تا وقتی خودش چیزی نگفته بحثی رو باهاش شروع نکن... این ضایع ترین کاریه که میتونی انجام بدی! یه کاری کن اون ادامه بده... اگه این نقشه جواب نداد باید خیلی آروم سعی کنی اعتمادشو جلب کنی! - تند باش زنیکه!!! باز با تکون خوردن زمین و قدمای سنگینی که از طرف راه رو نزدیک به سلول میشد ضربان قلبم شدید شد. سرمو بین پاهام پنهون کردم و تصمیم گرفتم جوری رفتار کنم انگار که حالم خوب نیست و اصلا متوجه نشدم که اونا دارن میان اینجا! صدای باز شدن در فلزی سلول بعد از عربده ای که نگهبان جدید زد کش اومد: گمشو تو! برعکس صدای قدم های نگهبانا انگار که پر کاه افتاده باشه روی زمین ، حس کردم که ملکه افتاد زمین و وقتی پشت بندش در بسته شد ؛ همونطور خسته ، توی همون حالت موند. همه جا بعد از رفتن نگهابانا ساکت شده بود و به زور ضربان قلبمو با نفسای بلندی که می کشیدم سعی میکردم آروم کنم. نگاه سنگینشو حس میکردم و بوی عطری که به مرور پخش میشد توی سلول ، از بوی عطر اون موش سفید مست کننده تر بود... - هی... تو... دختر! قرار بود خودمو به خواب بزنم اما سر بلند کردم و بی توجه به نقشه ای که ریخته بودم خیره شدم بهش! دستشو سمتم دراز کرد : کمکم میکنی مثل خودت به دیوار تکیه بدم؟! چی؟! من... نمی شنیدم! انگار که کر و لال باشم و از شونه به پایین فلج شده باشم ؛ زل زده بودم به صورتش و حتی توان نداشتم آب دهنمو قورت بدم! خندید ؛ عجیب اما قشنگ و لطیف... صورت سفیدش توی نور کم راه رو از شدت درد توی هم رفت و چشمای روشنشو محکم بست: عی بابا... سر خودم داد زدم: احمق!!! چرا فلج شدی!! داره بهت اعتماد میکنه!! نقشه ی دوم داره پیش میره!! شروع کن!! هرچی سعی کردم خودمو تکون بدم نشد. خشک شده همونطور بهش خیره موندم که بدون حرکت دادن پاهاش خودشو سمت دیوار و من کشید. آخِ آرومی گفت و با تموم توانی که توی بدنش داشت بعد از چند دقیقه تونست بالاخره با فاصله ای نه چندان زیاد کنارم به دیوار تکیه بده... به زور سعی کردم حالا که به جای صورتش به نرده ها خیره موندم ، نفس بکشم! آروم سرِ خشکمو تکون دادم و با نفسای پشت سر هم به خودم برای حرکت کمک دادم... وقتی سر برگردوندم و خیره شدم بهش ؛ هنوز اون لبخندو روی لبش داشت: انگار اینجا یه دوست جدید دارم که چند روز دیگه قراره باز از دستش بدم...
سعی کردم دهنمو بسته نگه دارم و موقع دیدن صورت قشنگش از شدت تعجب بازش نکنم! آشنا بود... خیلی زیاد... اما نه جوری که انگار زیاد دیده باشمش... صورت به این جذابی رو امکان نداره به عمر دیده باشم! پس... چجوری؟!پاهای بی جونشو تکون داد و درازشون کرد: کاش هیچکس نمی دونست که نقطه ضعف پری دریایی پاهاشه...خیره شدم به پاهای زخمی و کبودش... لباس کهنش فقط تا بالای زانوهاشو پوشونده بود و رد زخمای روی پوست سفیدش باعث شد مو به تنم سیخ بشه...نفسشو محکم بیرون داد: و کاش... هیچوقت آدما به هم اعتماد نکنن...سر برگردوندم و باز نگاهش کردم ؛ این چیه که تو بعد از تصمیم من بهم میگی زن؟!!سعی کردم زبون باز کنم ؛ صدام از اعماق چاه بلند میشد: چرا؟!نگاهم نمیکرد اما هنوز خنده روی لباش با وجود درد جسمی و روحی که از سر تا پاش می بارید ؛ محو نمیشد: خداروشکر که میتونی حرف بزنی...سر چرخوند و حالا خیلی جدی داشت نگاهم میکرد: البته... خوشحال کننده نیست... وقتی اعدام میشی... نمیخوام... صدایی که این چند روز میشنومو به حالت ناله و گریه بشنوم در صورتی که هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم...توی ذهنم پوزخند زدم: اعدام؟! هه... اشتباه میکنی ملکه خانومی...سر کج کرد که پوزخند از روی لب انتزاعیم محو شد. حالا چجوری باید به نقشه ی گربه و نجات دادن ملکه خیانت میکردم وقتی این آدم اینجوری با هر حرکت داشت روحمو نوازش میکرد؟!دستشو جلو اورد و گذاشت روی دستم. با وجود لاغر بودنش پوست نرمی داشت... نوازشی که هیچوقت از هیچکس نگرفته بودم توی این زندان تاریک و بین این همه موجود عجیب و غریب ، از طرف کسی که قرار بود از اعتمادش سو استفاده کنم داشت نصیبم میشد... چشمای خسته شو آروم روی هم گذاشت و باز کرد: خیلی گذشته... دیگه نمیدونم اسمت چیه... نمی دونم از کجا پیدات شده... حتی بهم نمیگی که چرا هم سلولیم شدی... اما...سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست : هنوزم مثل بچگیات یه ستاره ای...
× نویسنده : Paranoia ×
کپی بدون ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد undefined

۱۱:۳۵

لایک و نظر یادتون نره undefined

۱۱:۳۶