عکس پروفایل اوتـاکو رمـانــ🎻𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥ا

اوتـاکو رمـانــ🎻𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥

۶۱عضو
خب ببینید تصمیم گرفته شد میدونم خیلی هاتون لیوای میخواستید یا مایکی بونتن میخواستید ولی قول میدم بعدا هم لیوای رو میزارم و هم مایکی بونتن ناراحت نشید قول دادم بهتون undefinedundefined

۱۸:۰۰

thumnail
1 : چشم ولی هنتای رو معذرت ، شاید یکم منحرف بشه ولی دیگه نمیشه زیادی هنتای شد undefined 2 : آخه دوست عزیز یوجی و نوبارااا ؟ اونم عاشقانه من اون وسط سکته میکنم اونا فقط دوستن 3 : عا الان یادم اومد 4 : ینی میگی با خوندن یه بیو ساده میشه فهمید همه چیو ؟ undefined

۱۰:۵۱

thumnail
5 : خودم حرص میخورم آخه حساب کن بهو بری از وسط ببینی 🤌undefined6 : بوروتو و سارادا کی هستن اصن undefined7 : روبی و آکوا رو اوک ولی خدایی از آی و باباهه چی بنویسم عزیزم undefined

۱۰:۵۴

thumnail
8 : وای من عقب اوفتادم انقد کار داشتم تو قسمت ۵ فصل ۲ موندم undefined 9 : اووو جالب میشههه 10 : نه اونقدر ولی فصل اول رو خیلی دوست داشتم فصل دو زیاد جالب نیس

۱۰:۵۶

thumnail
11 : منم داره کم کم حالم بهم میخوره undefined ولی بنظرم اشتباه نکن برو ببین حالا که داری منتظر میمونی کامل بشه خب تا اونجایی که هست ببین میاد بقیش هم دیگ 12 : عاره تقریبا ولی زیاد نه تقریبا یک سوم آهنگام کیپاپه

۱۱:۰۰

thumnail
1 : صحیح undefined2 : ماشاالله زیاد هم هستن 🤌undefinedundefined

۲۰:۱۹

خب وقت شروعه و از فردا پارت میدم مثل همیشه نکته قابل توجه اینکه اگ دوست نداشتی بجا گزارش نخون گلممرسی که حمایت میکنیدundefined بریم سراغ سناریو مایکی undefinedundefined

۲۰:۲۱

thumnail
اسم : برنده undefined
ژانر : ماجراجویی undefined
نویسنده : میکو ( Miko ) undefined
پارت :.... undefined
شیپ : سانو مانجیرو ( مایکی ) و ا/ت ا/ف undefined
توصیف ا/ت : قد : 156سن : 15رنگ مو : قهوه ای مایل به قرمز( مو هاش بلنده و چتری های بلند داره )رنگ چشم : عسلی علایق : پیروزی ، هدایت کردن ، تاریکی ، آهنگ ، تفریح ، بارون تنفرات : شکست ، دستور گرفتن ، برادرش ، آدمای ضعیف ، دروغ
( می تونید توی ذهنتون ا/ت رو تغییر بدید undefined )
کپی ممنوع undefined

۲۰:۲۲

بچه ها وسط سناریو پیام نمیدم ولی میخوام یه خبر خوب برای طرفدار های مایکی ورژن بونتن دارم تصمیم گرفتم هر دو رو تو این پارت بنویسم با یه پرش زمانی میشه دوتا ورژن مایکی رو داشت undefined امیدوارم خوشتون بیاد undefined

۱۲:۰۳

thumnail
part 1______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
باید طاقت بیارم فقط یکم دیگه مونده اگه همینطوری پیش برم میتونم به اون معبدی که سر راه دیدم برسم اونجا حتما باید شیر آب داشته باشه میتونم زخمم رو باهاش تمیز کنم دیگه نفس کم آورده بودم درد ، سرما ، نگرانی ، خیانت به کدوم یکی از مشکلاتم رسیدگی کنم نباید خیلی درگیر دعوا میشدم یا حالا که درگیر شده بودم نباید ترکشون میکردم اون عوضی اگر اون پسر عوضی جلومون سبز نمیشد همه چیز طبق نقشم پیش میرفتبالاخره به اون معبد رسیدم به مسیر پشت سرم نگاهی انداختم و به رد خونی که از خودم به جا گذاشته بودم خیره شدم با هر سختی که بود سمت شیر آب نزدیک اون معبد رفتم و بازش کردم سعی کردم روی زانو هام بشینم و دستم رو از روی زخم شکمم بردارم دستم رو سمت آب بردم و با دستم مقداری آب روی زخمم ریختم ولی اوضاع بدتر شد بدنم با اون زخم و مقدار خونی که از دست داده بود دیگه نمیتونست سرما رو تحمل کنه کم آورده بودم برای اولین بار تو عمرم ، دارم تسلیم میشم ؟ به زور خودمو به گوشه ای کشیدم و زخمم رو گرفتم چشمام رو آروم بستم اما با ضربه ای به صورتم دوباره بی حال و با چشمایی خمار به رو به روم خیره شدم آ اون عوضی چرا اینجاست اومده کار رو تموم کنه
هوی نخواب ، اگ بخوابی امیدی بهت نمیمونه فک نکنم تا بیمارستان هم زنده بمونی
داره برای خودش چی میگه نباید بهش اهمیتی بدم اما هی داره بیشتر میره رو مخم
با تو ام تکون بخور ، میخوای برای نجاتت بیش از حد دیر بشه؟
دلم میخواست کلی بهش فحش بدم ولی حتی توان حرف زدن نداشتم با تمام قدرتم دهنمو باز کردم و حرف زدم
ا/ت : هه اومدی کارمو تموم کنی
پسر : فعلا به اون درجه از عوضی بودن نرسیدم ، کسی قرار نیست بمیره
ا/ت : فقط ازم دور شو
پسر : اینجا دیگه نمیتونی دستور بدی
آروم بلندم کرد و راه افتاد انقدر درد داشتم که نمیتونستم مقاومت کنم چشمام جایی رو نمیدید فقط میتونستم گرمای آغوشش رو حس کنم یعنی دارم میمیرم ؟ اصن داره منو کجا میبره ؟مغزم نمی تونست به هیچ کدوم از سوالات جواب بده فقط این آرامش و سکوت رو حس میکردم
بهت گفتم نخواب ، انقد دوست داری بمیری
جوری حرف میزد انگار کنترل بدنم دست خودم بود اگ الان حالم خوب بود یه لحظه هم زنده نمیزاشتمش#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۵:۰۱

thumnail
part 2______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
من کجام
با شتاب زیادی از جام بلند شدم و نشستمنوری که از پنجره به داخل میتابید چشمم رو دراوردبه دستم که بهش سِرُم وصل بود نگاه کردم با درد بدی که توی شکمم احساس کردم تمام اتفاق های دیشب رو یادم اومد چطور تونستم اونا رو فراموش کنم من قسم خوردم تا پای جونم ازشون دفاع و رهبریشون میکنماما الان منو نگاه کن دارم با خیال راحت توی بیمارستان استراحت میکنم سِرُم و هرچی بهم چسبیده بود رو کندم در کمد توی اتاق بیمارستان رو باز کردم و لباسام رو برداشتم و پوشیدم با اینکه خونی و پاره بود ولی اهمیتی نمیدادم ، از بیمارستان خارج شدم با همون وضع از نگاه های خیره مردم رد شدم و به خونه رسیدمتوی اتاقم رفتم و آروم باند های دور کمرم و باز کردم و زخمم رو توی آینه نگاه کردم اه لعنتی وضعیتش زیاد خوب نیست من باید به اون عوضی که فکر میکنه زرنگه یه درس درست و حسابی بدم چطور تونست به خواهر خودش چاقو بزنه اگر این قضیه رو نمیفهمیدم تومان رو بابت چاقو زدن به فرمانده یه گنگ دیگ مقصر میدونستم اون عوضی حتی نمیخوام اسمشو بیارم از اینکه خون توی رگ هام باهاش یکیه متنفرمخودمو روی تخت انداختم و به دیشب فکر کردم هرجور که حساب کنم فرمانده ی گنگی که میخواستم یه روزی شکستش بدم و میشه گفت ازش متنفر بودم جون منو نجات داده و امکان داشت بمیرم اون راست میگفت اگر نبود و اجازه میداد بخوابم بخاطر ضربه ای که به سرم خورده بود حتما میمردم اهه الان باید چکار کنم با این شکست ابرو بر دیگ نمیتونم اعضای گنگم رو برای یه مبارزه دیگه اماده کنماحتمالا دیگه هیچ کس بهم اعتماد نداره منی که توی دعوا شکست میخورم باید چه انتظاری از اعضای گنگم داشته باشم از اولشم سخت بود اینکه شروع کنم به جمع کردن آدما سخت بود آخه کی می خواست تو یه گنگی که فرماندش یه دختره عضو باشه اما بعد از اون اتفاق ، بعد از اینکه برادر خودمو شکست دادم خیلی ها بهم اعتماد کردن کم کم تعداد آدمای اطرافم بیشتر می‌شد ولی الان باید چی بگم ، فرمانده ای که از خود اعضایی که رهبریشون میکنه ضعیف تره !این حس مسخره چرا باید ادامه بدم من لیاقت اونا رو ندارم فردا یه جلسه میزارم تا بهشون بگم قراره از آدم مسخره ای مثل من جدا بشن شاید عضو گروه دیگه ای شدن شایدم دیگه جایی نرن ، نمیدونم به هر حال از تحمل کردن من که بهتره اون روز رو با تمام سختی و حس بدم گذروندم و روز بعد برای رفتن به محل جلسه آماده شدم حتی اعتماد به نفس نگاه کردن بهشون رو هم ندارم#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۲۰:۴۴

thumnail
part 3______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
توی راه که بودم استرس زیادی داشتم دستام میلرزید اعضایی که من جمع کرده بودم واقعا خوب بودن ، بخاطر همین لیاقتشونو نداشتم جایی که جلسه رو گذاشته بودم نزدیکی یه زمین بازی بود که الان خرابش کرده بودن میتونستم صدای ضربان قلبمو بشنوم آماده هر چیزی بودم حتی اینکه توی صورتم تف کنن و خیلی ساده بهم بگن من یه آدم بدرد نخورم قدم هامو سریع تر کردم ، باید سریع آخرین جلسه گنگم رو تموم کنم و همه رو از خودم آزاد کنم اگرم کسی نیومده باشه تعجب نمیکنم اما با جمعیتی که دیدم خشکم زد همشون بودنانتظار داشتم نیان ، اما جای تعجب هم نداره حتما اومدن بگن که دیگه میرن خیلی پر استرس سمت جمعیت رفتم و با یه سوت زدن همه سمتم برگشتن همه خم شدن و سلام کردن خیلی تعجب کرده بودم اونا الان بهم سلام کردنو بهم احترام گذاشتن ؟ یعنی خبری از عصبانیت و سرزنش کردن نبود ؟ اینبار توی زندگیم کسی برای خراب کاریم سرزنشم نمیکنه ؟ با قیافه ی نگران بهم نگاه میکردن بعد نفس عمیقی شروع به حرف زدن کردم
ا/ت : بچه ها ، این دیدار میشه آخرین بار که پیش همیم
بعد گفتن این حرف همهمه ی خیلی زیادی شکل گرفت
ا/ت : من باعث خجالت شما شدم ، من خراب کردم و به عنوان یه فرمانده مراقب شما نبودم ، وقتی شما توی دعوا بودید من بیهوش شدم ، حتی از حال شما خبر هم نداشتم دیگه لازم نیست تحملم کنید این گنگ تموم میشه ، مـ....من متاستفم
رو به روی همشون خم شدم و تاسف بار معذرت خواهی کردم ، بدون اینکه متوجه بشم اشک هام با زمین برخورد کرد چرا انقد احساساتی شدم شاید چون اونا خانواده من محسوب میشدن کسایی که با وجودشون احساس میکردم متعلق به جایی هستم اما اگر خانواده ام رو از خودم ناراضی کنم دیگه بدرد هیچیز نمیخورم حتی مرگ هم برام کمه بابا همیشه اینطوری میگفتاولین باری بود که اینطوری حرف میزدم همیشه همه از من چهره ای به یاد داشتن که از کاراش پشیمونی نداشت اما اینبار واقعا داشتم بروزش میدادم#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۵:۵۳

thumnail
part 4______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
از واکنش اونا تعجب کرده بودم اونا میخوان بمونم خیلی ها ازم خواستن گنگ ما باقی بمونه بهم گفتن با اینکه یه دخترم و تقریبا از همشون ضعیف ترم خیلی خوب ازشون دفاع کردم انتظار اینو نداشتم ناراحتی کم کم از روی صورتم محو شد و لبخندی روی لبم شکل گرفت بعد اون جلسه خیلی ها ازم تشکر کردن ، اما من که شکست خوردم ! اونا رو ، کسایی که خانواده میدیدمشون رو شرمنده کردم اما اونا ازم تشکر کردن یعنی من کار اشتباهی نکردم ؟ فعلا برام این چیزا مهم نبود فقط از اینکه دوباره پیششونم خوشحالمبعد جلسه سمت خونه راه افتادم اما واقعا دلم نمیخواست برم خونه ، سر راهم دوباره به همون معبد رفتم و روی صندلی که اونجا بود نشستم چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو آروم کنم
هوم میبینم حالت خوب شده
یا حضرت کیبوتسوجی موزان این کیه از جام پریدم و از صندلی افتادم پایین این بشر خل و چله اصن کی هست بلند شدم و به کسی که عین جن اومده بود‌ کنارم نشسته بود خیره شدم ا...اون همون پسره همونی که منو نجات داد ، یا همونی که بهش باختم مایکی شکست ناپذیر ، مسخرست من فقط چاقو خوردم بنظرم همچین حریف سختی نیست
ا/ت : اینجا چکار میکنی چرا مثل جن ظاهر میشی
مایکی : عام خب داشتم رد میشدم ، معمولا زیاد میام اینجا تو هم از اینجا خوشت میاد ؟
ا/ت : من فقط نمیخواستم برم خونه ، بعدش کی بهت اجازه داد اینجا بشینی
مایکی : یزره آروم باش ، شاید اینم یه جور تشکره
ا/ت : ببین من ممنونم که اونروز جونمو نجات دادی ولی...اه ولش کن بیخیال
لباسم رو تکوندم و دوباره روی صندلی نشستم سعی کردم دوباره آروم بشم حتی یه کلمه هم حرف نمیزدیم هرچند منم فقط همین سکوت رو میخواستم#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۶:۳۷

thumnail
part 5______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
بعد چند دقیقه سکوت شکسته شد و اون پسره مایکی حرف زد
مایکی : اون که اونجا بود ، همونی که بهت چاقو زد اونـ....
ا/ت : اون برادرم بود
مایکی : چرا اینکارو کرد
ا/ت : میخواست انتقام بگیره
مایکی : باید بزور ازت حرف کشید خب واضح بگو
ا/ت : اصلا به تو چه
یکدفعه تمام خاطرات یادم اومد از این خاطرات متنفرم نمیخوام دوباره به یادشون بیارم
ا/ت : باعث شدی تمام خاطرات بدم زنده بشههه
مایکی : من فقط میخوام بدونم کی به خواهر خودش چاقو میزنه مگه چقد ازت بدش میاد
ا/ت : خب حالا که چیزایی که نمیخواستم رو یادم آوردی باید بشنویش ، من و اون بچگی خوبی نداشتیم مامان و بابام با هم مشکل داشتم انقد مشکل داشتن که به روحیه ما هم آسیب میزدن ولی حاضر نبودن طلاق بگیرن اون غرور مسخره سر یه بحث چرت و لج و لجبازی طلاق نمیگرفتن این مشکلات انقد بزرگ شدن که برادرم عصبی شده بود انگار دیوونه شده بود البته هرکی بود اینطوری می‌شد ، تمام فشار به عنوان بچه بزرگه به دوش اون بود حتی مامانم اونو مقصر اصلی اینکه گیر بابام افتاده بود میدونست می گفت اگه تورو حامله نمیشدم مجبور نبودم پیشش بمونم منم بچه ی ناخواسته بودم ولی مشکلش برادرم بود برادرم خیلی عصبی شده بود بعد چند سال مامانم مرد میشه گفت خودکشی کرد نمیدونم خواسته یا ناخواسته اینکارو کرده بوده ولی چند تا قرص رو با هم خورده بودهبعد اون بابام چند وقت غیب شد من با هیچکس حرف نمیزدم و فقط تو اتاقم بودم اما این آرامش با پیدا شدن بابام شکسته شد مست اومد خونه و شروع کرد به شکستن همه چی من هیچی نمیگفتم ولی اون مارو مقصر مرگ مامانم میدونست انگار نه انگار که خودشون سال ها دعوا میکردن من و برادرم داشتیم دیوونه میشدم این همه سال اونا از هم متنفر بودن و حالا بعد مرگ مامانم بابام از این موضوع ناراحته و دوسش داشته ! اون خیلی عصبی بود بهمون گفت ازمون متنفره ولی برادرم دیگه دیوونه شده بود اون رفت طرف بابام و گفت احتمالا من دلیل مرگش بودم بابام که مست بود فقط منو زد تا حد مرگ بعد هم ولم کرد و با همون حالت رفت بیرون بعدش خبر مرگش رسید انگار تو شب بهش ماشین زده بود زیاد هم برام اهمیت نداشت تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که اون عوضی ، اون حیوونی که داداش صداش میکردم چرا اون حرف هارو زد من از خونه بیرون انداختمش کلید هارو عوض کردم مدت ها مزاحمم بود ولی بعد چند وقت غیب شد منم گنگ خودمو درست کردم ورزش های رزمی یاد گرفتم تنها چیزی که از پدر و مادرم برام مونده بود پولایی بود که جمع میکردن و خرج نمیکردن تا یه روزی مارو ول کنن و برن خوشگذرونی ، ولی دیگه کسی نبود که ازشون استفاده کنهبعد ها فهمیدم برادرم هم یه گروه جمع کرده اونو دیدم با هم بحثمون شد و من اینبار با تمام حرکات رزمی که بلد بود اونو زدم یجورایی براش آبرو بر بود که از من کتک خورده بعد اون افراد زیادی بهم اعتماد کردن حتی اکثریت از اعضای گروه برادرم بود اما اون دوباره پیداش شد دیوونه شده اون یه روانی واقعی میدونم این چاقویی که خوردم آخری نیستازش متنفرم #برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۱:۴۸

thumnail
part 6______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
نمی خواستم گریه کنم ولی اشک هام مژه هامو خیس کرده بود احساس سبکی میکردم چشمامو پاک کردم و به مایکی نگاه کردم
مایکی : پس چیزای بدی تجربه کردی
ا/ت :...
مایکی : خب چرا اینطوری نگاه میکنی ، بیا می خوری ؟
کیسه پر از دورایاکی رو سمتم گرفت و با همون قیافه متعجب بهم خیره شد
مایکی : نمیخوری ؟
با نگاه پوکری از توی کیسه یدونه برداشتم طرح ماهی داشت یجورایی بامزه بود ازش یه گاز زدم و به رو به روم خیره شدم آرامش خیلی زیادی همراه اون سکوت فضا رو پر کرده اما دیگه دیر شده بود ، باید میرفتم خونه دیروقت بود بلند شدم و لباسم و تکوندم
ا/ت : من دیگه باید برم ، برای دورایاکی هم ممنون
قدم اولم رو برداشتم و یکی لباسم رو گرفت برگشتم و به مایکی نگاه کردم که داشت نگاهم میکرد
ا/ت : ...چیزی شده ؟
مایکی : برات یه پیشنهاد دارم
ا/ت : یه پیشنهاد ؟
مایکی : آره مثل یجور همکاری
ا/ت : یعنی چی
مایکی : تو بین رقیب های خودت بهترینی و من داشتم فکر میکردم که شاید خوب بشه که ، اممم
ا/ت : خب بگو
مایکی : با هم گنگمون رو شریک بشیم
ا/ت : هاااا
مایکی : آره با هم شریک شیم تا یه گروه بزرگ‌تری داشته باشیم
ا/ت : و...واقعا جدی هستی ، تو به مایکی شکست ناپذیر معروفی به اندازه کافی برای رهبری بقیه قوی هستی چرا میخوای گنگی که همین الانم خیلی عالیه رو با گنگ کوچیک من شریک بشی !
مایکی از جاش بلند شد و همین طوری که سمتم میومد دستشو روی شونم گذاشت و گفت
مایکی : اینطوری بهتره با دو تا رهبر قوی بهتر میشه ، فردا همین جا میبینمت روش فکر کن
و بعد این حرف رفت الان واقعا باید روش فکر میکردم یا اینو یه شوخی میدونستم ؟ فقط این مهمه که به ضرر من و اعضای گنگم تموم نشه شاید بهتره بهش فکر کنم#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۲۰:۳۸

thumnail
part 7______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
روز بعد صبحونمو خوردم و لباسم رو پوشیدم تا یکمی قدم بزنم و بعد برم به همون معبد سر راه بهش فکر میکردم بنظرم ضرری نداره نهایت اگه آسیبی هم به ما برسه میتونیم جدا بشیم آره ایده خوبیه بعد از نیم ساعت به همون معبد رفتم یکم منتظر موندم و مایکی از راه رسید با قیافه ای که منتظر جواب بود بهم خیره شده بود
ا/ت : اممم به پیشنهادت فکر کردم ، و خب با خودم گفتم ضرری نداره و شاید به سودمون هم باشه ، قبول میکنم
مایکی : منتظر همین بودم ، بیا باید به بقیه بگیم
ا/ت : ا...الان ؟ آخه مگه به بقیه نگفتی ؟ به معاونت ، به هیچکی ؟
مایکی : نه ولی الان بهشون میگیم
ا/ت : یدقه وایسا ، این خیلی غیر منتظره هست واقعا میخوای دونه دونه به همه بگی ؟
مایکی : عاممم بنظرت عجیبه ؟
ا/ت : مگه خلی معلومه که عجیبه ، عین بچه ها میمونی ( خنده* )
مایکی : خب باشه پس موقع جلسه بهت خبر میدم
ا/ت : باشه
با چشمایی که پر از هیجان بود میخواست زود تر به همه بگه به عنوان رقیبشون تمام اطلاعات رو ازشون داشتم و با شناختم نسبت بهشون نمیدونم قبولم کنن یا نه به هر حال اون فرمانده هست ولی قطعا معاونش نقش مهمی توی تصمیمش داره باید یه جلسه بزارم و اینو به بقیه هم بگم ( نویسنده : دیگه خیلی جلسه تو جلسه شد undefinedundefined ) احتمالا قبول کنن مایکی میدونه گروه من چقد کوچیکه پس هر چند نفر هم که برن اون خودش پیشنهاد داده ولی اصلا چرا باید این پیشنهاد رو به من بده ؟ نکنه دلش برام سوخته چرا باید بسوزه من نه محتاج اونا بودم و نه ناراضی بودم من داشتم به کار خودم ادامه میدادم شاید برای سود خودش...هوف فعلا وقت فکر به این چیزای منفی نیست باید زود تر جلسه رو تشکیل بدمفردای اون روز جلسه رو تشکیل دادم و خیلی مستقیم سریع بهشون موضوع رو گفتم اولش بعضیا مخالفت کردن و راضی نبودن ولی خیلیا دیگه موندن و چون میدونستن تومان چقد قویه از اینکه میخوان عضو بشن خوشحال بودن ولی تعدادی هم رفتن و تومان رو دشمن خودشون میدونستن و منم نمیتونستم جلوشونو بگیرم و این شد که تعداد کمی رفتن و من خوشحال بودم که بیشتر از این ترکم نکردن و فقط باید صبر میکردیم تا مایکی هم اینو به معاونش و بقیه بگه بعد از اون قضیه قرار شد مایکی هفته ی بعدش یه جلسه بزاره و روز ورود ما هم همون روز باشه یعنی امروز ، اصلا نمیدونستم قراره چطور پیش بره توی تحقیقاتم مشخص شد که اون گروه بزرگ اول از چند دوستی شروع شده بوده و تمام فرمانده ها با هم از خیلی قبل این رویاشونو ساخته بودن و من حتی نمیدوستم واقعا قراره که این گروه دوستانشونو با یه غریبه شریک بشن به هر حال کسی که این پیشنهاد رو داد مایکی بود و حتما فکر این چیزا شم کرده بوده#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۱:۴۶

thumnail
part 8______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
با کلی فکر و خیال همراه گنگم سمت محل جلسه رفتیم باید سعی میکردم اضطرابمو نشون ندم با قیافه ای که خیلی خونسرد بود جلو راه میرفتم ولی همش منتظر یه اتفاق بد بودم قراره یه گروه خیلی بزرگ رو شریک بشم و نمیدونم اونقدر ها قابل اعتماد هستم یا نهیعنی این مسئولیتـ...وای فکر نمیکردم انقد زیاد باشن به محل جلسه رسیده بودیم یـ...یعنی چند نفرن ولی هرچی هست زیادن همراه گروهم با قدم های محکم سمت اون جمعیت حرکت کردم جمعیت راه رو باز کردن و من و گروهم جلو رفتین دیگه واقعا خیلی استرس داشتم امیدوارم خوب پیش بره
مایکی : بالاخره اومدید
ا/ت : اوم درسته سلام
به افرادی که بهم خیره شده بودن نگاه کردم چرا اینطوری بودن یجوری بهم نگاه میکردن انگار هر لحظه قراره همدیگه رو تیکه تیکه کنیم البته حق داشتن خب ما قبلا درگیری داشتیم که نتیجه هم مشخص نشد به لطف برادرم اعضای تومان خیلی تند پچ‌ پچ میکردن و تنها کسی که به نظر منتظر میومد مایکی بود
مایکی : ا/ت بزار معرفی کنم ، دراکن معاون من ، باجی کاپیتان دسته اول و...
ا/ت : نـ...نه لازم نیست همه رو میشناسم ، یعنی خب زیاد راجب شما حرف میزنن
مایکی : هوم ، باشه خب پس وقت شروع جلسه هست
ا/ت : اوهوم
من راجب همه اطلاعات داشتم تحقیقاتم کامل بود دراکن معاون فرمانده با صدای بلندی توجه همه رو جلب کرد و سریع سکوت همه جا رو گرفت میتونستم افراد گنگم رو ببینم چون لباس متفاوتی داشتن خیلی سریع با بقیه اعضای تومان گرم گرفته بودن مثل اینکه تنها کسی که فعلا قبولش ندارن منم ولی هنوز نباید درباره من تصمیم بگیرن فعلا نه#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۰:۵۵

thumnail
part 9______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
توی جلسه مایکی من معرفی کرد و خیلی ها از این موضوع ناراحت و خیلی ها خوشحال بودنفقط در طول اون جلسه نگاه های سنگین روی خودم حس میکردم بعد نیم ساعت جلسه تموم شد و همه رفتن و ما تنها موندیم کاپیتان های هر بخش تومان خیلی جدی بهم نگاه میکردن حس بدی بود یعنی باید میرفتم ؟ خب فکر کنم اونا هم میخوان زود تر برم
ا/ت : اممم خب ، ممنون که قبولم کردید و اینکه ام بعدا میبینمتون
مایکی : میخوای بری ؟
ا/ت : عاره اگه کاری ندارید من برم
مایکی : میخواستیم راجب یه چیز حرف بزنیم
ا/ت : مشکلی پیش اومده ؟
مایکی : یه نفر مارو به مبارزه دعوت کرده
ا/ت : خب این کیه
مایکی : بنظرم از وقتی فهمیده تو اومدی اینجا تصمیم گرفته این پیشنهادو بده
ا/ت : یعنی یکی از دشمن های من ؟
مایکی : برادرت ، میدونستی یه گنگ خیلی بزرگ داره ؟
ا/ت : ا...اون یه گنگ خیلی بزرگ داره
دراکن : به نظر میاد خیلی سریع اعضاش رو جمع کرده ، برا چی باید همچین کاری کنه انقد سریع
ا/ت : می‌خواد بازم ازم انتقام بگیره
مایکی : ولی اون یه بار بهت چاقو ، احیاناً تو نباید انتقام بگیری ؟
ا/ت : خیال کردی اون با همین یه بار راضی میشه
باجی : یعنی ما باید وارد یه دعوایی بشیم که تو باعث اون شدی
یه لحظه شوکه شدم ولی راست میگه این بخاطر منه باجی ، اون کاپیتان دسته اول هست و باید دسته ی اونم وارد دعوا بشه میتونه منو مقصر بدونه وای خدا از اول کار درد سر درست کردم
ا/ت : امم من
مایکی : ا/ت الان عضوی از ماست و وقتی یه نفر یکی از مارو تهدید کنه یا هرچی به ما هم ربط داره حالا اون هرکی می‌خواد باشع
باجی : این یه بحث شخصی با برادرش نیست ؟ به ما چه ربطی داره
ا/ت : مـ...مایکی باجی سان درست میگه ، بزار خودم باهاش رو به رو بشم
مایکی : اون یه گنگ درست کرده ، و تو هم یه گنگ داری ، اگه اون می‌خواد با اعضای گروهش از تو انتقام بگیره تو هم با اعضای خودت جوابشو میدی و به ما ربط داره
ا/ت : ممنون ، واقعا قول میدم کاری کنم دیگه جرئت نکنه نزدیک بشه ، بهش یه درس خوب میدم
میتسویا : مایکی درست میگه به ما ربط داره پس بهتره عقب بمونی و ما درگیر بشیم بخاطر خودت میگم اونا پسر هستن...
ا/ت : میتسویا سان من میتونم از خودم دفاع کنم از نگرانیت ممنونم ولی مطمئن باشید تنهاتون نمیزارم ، خودم بهشون درس میدم ، بازم ازتون ممنونم مایکی لطفا بهم خبر بده کی باید بریم
مایکی : بهت خب میدم
خم شدم و تشکر کردم و از اونجا دور شدم واقعا رو مخهههه چرا باید بازم بخواد انتقام بگیره می‌خواد منو شکست بده ؟ عوضی بهش یه درسی میدم که فراموش نکنههه#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۶:۵۲

thumnail
part 10______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
اون روز بالاخره رسیده بود و من منتظر بودم زود تر تمومش کنم نمیخوام بعد سال ها دوباره ببینمش دفعه قبلی که بهم چاقو زد فقط برای یه لحظه قیافه نحسشو دیدم که بهم لبخند میزد و با لذت و با امید کشتن خواهرش چاقو رو بهش میزد لباسم رو پوشیدم و راه افتادم طولی نکشید که به محلی که همه جمع شده بود تا بریم رسیدمسمت مایکی و بقیه رفتم و سلام کردم بعد کمی حرف زدن راه افتادیم اونا گنگ موتور سوار معروفی بودن ولی فکر نمیکردم اینهمه موتور باشن خیلی زیاد بود با جمعیت زیادی موتور سوار توی خیابونا نگاه های مردم و حس میکردم بعضی از بچه ها با ذوق نگاه میکردن و دیدن این همه موتور براشون جالب بود ولی اکثر آدما میگفتن یه مشت ارازل و اوباش دوباره دارن می‌رن جایی تا یه دردسر درست کنن ترجیح میدادم با موتور نرم محل دعوا با کلی فکر و خیال توی راه بالاخره رسیدیم جمعیت زیادی بودن اون عوضی واقعا می‌خواد چکار کنه حتما با خودش گفته اینبار دیگه منو میکشه از موتور پایین اومدم ( پشت مایکی نشسته بود ) و با اخم بهشون خیره شدم چند نفرن ۱۰۰؟ یا ۲۰۰؟ یا خیلی بیشتر ، ولی زیاد مهم نیس تومان از اونم بیشتره همهمه قطع شد و جمعیت کنار رفتم تا شخصی از بینشون بیرون اومد با پوزخند مسخره ای و خیلی با غرور اومد و جلوی اون جمعیت وایساد من حتی نمیدونستم اسم گنگش چیه اصن این یه بچه بازیه تا از من انتقام بگیره از کجا معلوم اسم داشته باشه و یه گنگ باشن فقط یسری آدم پیش هم جمع شدن تا یه بچه ننه خودخواه انتقامشو بگیره منو مایکی به عنوان رهبر جلوی تومان ایستادیم و اون هم جلوی گنگ خودش حالا یه فاصله مشخصی بین هر دوتا گنگ ایجاد شده بود اون یه قدم جلو اومد و با نگاه مسخره ای بهم خیره شد
اووو ا/ت چند وقتی بود ندیدمت ، اگه ملاقات لذت بخش قبلیمون رو در نظر نگیریم میشه چند سال ؟
جوابی ندادم نفس عمیقی کشیدم و محکم تر ایستادم
مایکی : ا/ت حالت خوبه ؟ اگه بخوای میتونی درگیر نشـ...
ا/ت : نه ! خوبم ، من حالم خوبه مایکی
اون خیلی تحقیر آمیز بهم نگاه میکرد دلم میخواست زود تر حسابشو بزارم کف دستشهمینطور که به هم زل زده بودیم اون سکوت رو شکست و گفت
خب تا کی میخوای منو اینطوری نگاه کنی ، نمیای جلو ؟
هر کلمه ای از اون باعث می‌شد خیلی عصبی بشم بهتر بود شروعش کنیم
ا/ت : چرا که نه ، بهتره زود تر تمومش کنم
صدای خنده هاش همه جا پخش شده بود واقعا مثل دیوونه ها بود دستش رو بین موهاش برد و با صدای بلند گفت
چه اعتماد به نفسی ، پس بیاید شروعش کنیم
خودم رو آماده کردم تا بهش درس بدم و اون شروع کرد به شمردن تا این دعوا رو شروع کنه ، این یه مسخره بازیه که باید زود تر تموم می‌شد ، پس صبر کردم تا ۳ بشمره ۱ ، ۲ ، ۳( نویسنده : اگر غلط املایی بود من را ببخشید ، دیگه بر نگشتم چک کنم undefined)#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۸:۵۴

thumnail
part 11______ برنده ( در این سناریو شما ا/ت هستید )
۱۲۳بعد اون همه سمت همدیگه حمله کردن و اونجا پر شده بود از آدمایی که دارن همدیگه رو میزنن همه جا پر خاک شده بود سعی میکردم دنبالش بگردم انقد بزدله که حتی از جلو بهم حمله نمیکنه همه درگیر بودن ولی تا اون موقع کسی سمت من نیومده بود چی فکر کردن ، حتما گفتن اون یه دختره احتمالا اشتباهی اومده اینجا و بهتره اصلا سمتش نریم خیال میکنن قدرت ندارم اما بازم میدونم حتی اگه بخوان بهم نزدیک بشن مایکی نمیزاره ، میتونم ببینم چشمش به منه تا ازم محافظت کنه چرا همه خیال میکنن من ضعیفم سعی کردم بتونم چند نفری رو بزنم ولی کسی سمت من نمیومد اهههه حداقل سعی کردم اون عوضی رو پیدا کنم با چشمام از بین این همه آدم دنبالش میگشتم یعنی کجا قایم شده مطمئنم کل انرژیشو برای من نگه داشته همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم درد خیلی بدی پشتم احساس کردم ینفر ینفر به من با چیزی ضربه زد
مایکی : ا/تتت
ا/ت : آ...آیی
روی زمین افتادم و برای یه لحظه نمیتونستم تکون بخورم صدای خنده ها توی سرم پخش می‌شد اون کسی که منو زده بود خودش بود ( از اونجایی که میتونید اسم برادر ا/ت رو هرچی بزارید ما اونو ا/ب صدا میکنیم )
ا/ب : ا/تتت پیدات کردممم ( با خنده )
ا/ت : منم داشتم دنبالت میگشتم
ا/ب : دلت برام تنگ شده آبجی بزرگه ؟؟؟
ا/ت : اووو چه جورم انقد که دلم می‌خواد بکشمت
ا/ب : این عشق خواهر برادرانه ما هیچوقت تمومی نداره نه ا/ت
ا/ت : نه نداره
بعد گفتن این به سمتش حمله کردم به زور میله رو از دستش گرفتم و پرت کردم سعی کردم به صورتش مشت بزنم اما اختلاف قدمون زیاد بود این کار برام سخت بود قدش ازم بلند تر بود ، بعد از تلاش هام برای ضربه به صورتش تصمیم گرفتم اول زمین بزنمش با پام محکم به پشت پاش ضربه ضدم و باعث شد روی زمین بیفته و موفق شدم یه مشت به صورتش بزنم یدقیقه به اطرافم نگاه کردم تقریبا همه داشتن مارو نگاه میکردن تومان خیلی قوی بود اکثر اعضای گنگ ا/ب دیگه توانایی دعوا نداشتن تقریبا شکست خورده بودن فقط باید کار اونو تموم میکردم تا کاملا براش مشخص بشه که شکست خورده اما یلحظه دفاع خودمو پایین آوردم و باعث شد اون هم به صورتم مشت بزنه و روی زمین بیوفتم خون روی لبمو پاک کردم و بلند شدم سعی کرد با مشت بهم حمله کنه من فقط میتونستم کاری کنم اون مشت ها بهم برخورد نکنه#برنده
𝐨𝐭𝐚𝐤𝐮 𝐧𝐨𝐯𝐞𝐥🧋🧸

۱۹:۵۲