بله | کانال ` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,
عکس پروفایل   ` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,`

` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,

۷۱۱عضو
thumbnail

۰:۳۳

بذار تو آتش جهنم بسوزم، اگه پرستیدنت گناه بود.

۰:۳۳

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است.

۰:۳۶

𝖫𝗈𝗏︎𝖾𝗋? 𝗇︎𝗈, 𝖫𝗈𝗌𝖾𝗋.

۲۱:۳۱

` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,
𝖫𝗈𝗏︎𝖾𝗋? 𝗇︎𝗈, 𝖫𝗈𝗌𝖾𝗋.
thumbnail
𝗁︎𝗈𝗉𝖾 𝗂 𝖽𝗈𝗇︎'𝗍 𝖽𝗂𝖾 𝗂𝗇︎ 𝗍𝗁︎𝖾 𝗇︎𝗂𝗀︎𝗁︎𝗍

۹:۴۹

thumbnail

۷:۴۵

𝖳︎𝗈𝗀︎𝖾𝗍𝗁︎𝖾𝗋?

۲۱:۳۱

` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,
𝖳︎𝗈𝗀︎𝖾𝗍𝗁︎𝖾𝗋?
thumbnail

۲۱:۴۶

به خیالِ خام یه سری آدما، وقتی منو ول میکنن و نادیده‌ام بگیرن دیگه منی باقی نمونه. غافل از اینکه من اون آهنگیم که توی رادیو ازش خوششون نمیاد. موج‌ِ رادیو رو عوض کن ولی اون آهنگ از بین نمیره. فقط تو دیگه نمیشنویش. اون آهنگ بخاطر تو قطع نمیشه. تو پشت رادیو در لحظه کسی هستی که فرنکانسی که به گوشت میرسه رو کنترل میکنی. میخوای منو نبینی؟ موج رادیوت رو عوض کن. اما من وجود دارم. با این حال قسمت تاریک ماجرا اینه که، من وجود دارم اما برای نهایتا سه تا چهار دقیقه. آهنگ دووم نمیاره. اون خودشو قوی نشون میده اما اگه زمان پخش شدنش بهش گوش ندی اون دلتنگت میشه. بدون وجود فردی برای گوش دادن به موسیقی، اون بی هویت میشه با اینکه بنظر استوار میاد. ذات هنر لطیفو شکننده‌اس. پس آرزو میکنم اگه روزی در حال گوش دادن به موج دیگه‌ای از رادیو منو نادیده میگرفتی، قبل از تموم شدنم برگردی. چون بعضی آهنگا فقط یه بار پخش میشن عزیزم. حتی اگه بار ها درخواست بدی تا دوباره پخش بشن.

۲۱:۴۷

saaren_red_rose.mp3

۰۳:۱۸-۷.۹۶ مگابایت
𝖢𝗁𝖺𝗇𝗇𝖾𝗅 → 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎

۲۱:۵۳

𝗇︎𝗈𝖻︎𝗈𝖽𝗒!

۲۰:۳۱

` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,
𝗇︎𝗈𝖻︎𝗈𝖽𝗒!
thumbnail

۲۳:۵۱

آره اگه جرئت داری بگو ما فقط دوست بودیم.

۱۵:۴۲

به هرحال که جز خاطره برام چیزی باقی نمی‌موند.

۱۹:۴۹

معلوم بود. اون ماه بود و قمرِ سفید، روز به روز تغییر میکنه ولی بعد از مدتی پشیمون میشه و دوباره همونی میشه که بود. اما باید بگم متاسفانه من بازیچهٔ اون نیستم که تا برگشتش منتظر بمونم. اون تا آخر عمرش یه اشتباه رو تکرار میکنه و بعد از پشیمون شدن باز هم ادامه‌اش میده. موندن پیش اون برای من فقط عذاب بود. کار درستی کردم... مگه نه؟

۲۰:۰۷

𝗍𝗂𝗆︎𝖾𝗅︎𝖾𝗌𝗌 𝗅︎𝗈𝗏︎𝖾?

۲۲:۳۲

𝖬𝗒 𝗅︎𝗈𝗏︎𝖾𝗌

۱۴:۴۸

` 𝗄︎𝖺𝗅︎𝗈𝗇︎ ,
𝖬𝗒 𝗅︎𝗈𝗏︎𝖾𝗌
thumbnail
𝖫𝗂𝖿︎𝖾 𝗐𝗂𝗍𝗁︎𝗈𝗎𝗍 𝗒𝗈𝗎? 𝖭𝗈𝗉 undefined

۱۴:۵۱

- اسمت چیه؟پسر کوچیک تر سرجاش قفل شد. مثل اینکه هیچوقت حرف زدن بلد نبوده. چشمای درشتش، با انعکاس نورِ پسر بزرگ تر میدرخشید. انگشتای کشیده‌ش رو مشت کرد و لب هاشو بهم فشار داد. تمام زورشو جمع کرد تا کلمه‌ای رو به زبون بیاره که شاید واضح ترین واژه‌ی زندگیش بود.+ سـ-سونو...گوشه های لبِ پسر بزرگ تر بالا رفت. سونو سرشو پایین انداخت. اما چشم هاش با زنجیر به صورتِ پسر روبه‌روش قفل شده بود. لبخندی به خشکیِ شب، دلشو به اندازه پرتوی آفتاب تابستونی گرم کرد. بدنش مثل بید میلرزید و آتیش رو روی گونه‌هاش حس میکرد.- سونو... یادم اومد چندباری اسمتو شنیده بودم..+ واقعا..؟- آره آره تو همون پسری هستی که به خنده هاش معروفه. همونی که ته حیاط با دوستاش از خنده غش میکنه. مگه نه؟آتیش صورتِ سونو رو خاکستر کرد. گونه هاش میسوخت و حس میکرد روی گوش‌هاش آهنِ داغ گذاشتن. سعی کرد لبخند بزنه. اما عضلات صورتش منجمد شده بودن. لبخندش در نهایت حالت ناجوری از آب دراومد. پسر زیر زیرکی خندید و بعد دستش که خنده اش رو کمی پوشونده بود رو پایین آورد.- آروم باش. داشتم سربه‌سرت میذاشتم. سونو دستاشو تو هم قفل کرده بود و با انگشتاش بازی میکرد. پسر روبه روش متوجه جو شبیه یخ شد.- ببخشید. بی ادبی کردم. منم نیـ-+ نیکیدر حالی که حرفش قطع شده بود به سونو زل زد. چشمای سونو در لخظه گرد شد و بخاطر کلمه‌ی زندانی شده‌ای که ناگهانی از دهنش بیرون پریده بود، گونه هاش قرمز تر شد. دستاشو تو هوا تکون داد.+ مـ- منظورم اینه که..!! مـ-من اسمتو میدونم! یعنی توی کلاس از روی لیست که میخونن...!نفسشو بیرون داد و سرشو پایین انداخت و به خودش زير لب ناسزا گفت.- اها... اشکالی نداره...نیکی دستشو پشت گردنش گذاشت و چشماشو دزدید- شرمنده... توی روابط اجتماعی تعریف چندانی ندارم..+ حـ-حداقل بهتر از منی! من از نگاه كردن به چشم غريبه ها ميترسم!- واقعا؟سرشو با شدت به نشونه تایید تکون داد. نفس نیکی به حالت خنده، بی اختیار از دهنش خارج شد. سونو بخاطر رفتار خجالت آورش خودش رو سرزنش كرد.- انگار ما باهم تفاهم داریم..سونو با چشمای درشتش ناگهان به نیکی خیره شد. موهای صافش با باد ملايمِ بعدظهر تکون خورد. پرده های حریریِ راهرو با باد میرقصیدن و پرتوی لطيفِ آفتاب چشمای قهوه‌ایش رو به رنگ خودِ خورشید درآورده بود. اما سونو به پسر روبه‌روش خیره بود. پسری که مثل ماه، میدرخشید. نیکی بی اختیار به چشمای سونو خیره شد. سونو در طول چند لحظه لبخند بزرگی زد. گونه های سرخش شعله‌ور و چشمای درشتش، تنگ شد. درسته. اون دو نفر بیشتری چیزی که در ذهن نیکی میگنجید شباهت و تفاهم داشتن. تک تک اطلاعاتی که از نیکی تو ذهن سونو حک شده بود، از جلوی چشماش مثل پرده نمایش رد میشدن. سونو حرفای زیادی داشت. چیزایی رو میدونست که شاید حتی خودِ نیکی تابه‌حال راجب خودش نمیدونست. اما سونو بجای اون حرف های دفن شده توی سینه‌اش یه جمله کوتاه رو انتخاب کرد. لبخندش بزرگ تر شد. دستاش رو پشت سرش قفل کرد و باد دورش گشت. + آره، تازه کجاشو دیدی~چشمای نیکی گرد شد. سونو با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و دستش رو جلوى دهنش گرفت. پسر بزرگ تر با دیدن صحنه، حس کرد منجمد شده. سونو به سمت انتهای راهرو دویید و براش دست تکون داد. نیکی بعد از چند دقیقه پوزخند خجالت‌زده‌ای زد و دستشو روی صورتش گذاشت.- لعنتی... خب معلومه خنده‌هات معروف میشن...

۱۴:۵۸

thumbnail

۱۵:۰۴