عکس پروفایل ققنوس
۱۸۵ عضو

ققنوس

ما مادران کودکان متفاوت، ابرقهرمان هایی متفاوت هستیم. مادرانی به لطافت گلبرگ و به سختی پولاد
undefined@n_rasta‎@hezar_omid
thumnail
ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود
تک دختر بودم، با یک برادر تک پسر!با پدر و مادری معلم که اگرچه معلم مدرسه ی استثنایی بودند اما همین که هردو شاغل بودند و تحصیل کرده، برای اطرافیان حساسیت و گاهی حسادت ایجاد میکرد. از نظر بعضی ها شاید شاغل بودن زن خیلی جای حسادت داشت، مخصوصا در دهه ی هفتاد که این موضوع ارزش گذاری خاصی شده بود. اما هیچ کس و هیچ وقت نفهمید این مشغولیت از درون ما را کشته و از بیرون بقیه را.مادرم زن مهربانی بوده و هست، برای بچه هایش هیچ چیز کم نگذاشته. حتی معلم بودنش چیزی از خوبی هایش کم نکرد. اما تک و تنها بودن من و برادرم همواره خاری بود در چشممان و هنوز که هنوز است در چشم مانده....
*
از همون اول ازدواج بحث بچه دار شدن که شد به همسرم گفتم من ۶ تا بچه میخوام! ایشون هم مخالفتی نداشت.پسر اولم که به دنیا آمد، به تمام معنا یک مادر دست و پاچلفتی محسوب میشدم در نگاه خودمundefinedundefined تا حدود ۴۰ روز شیر نمی‌خورد و ما مجبور بودیم با سرنگ و قطره چکان و پستونک آرامش کنیم. شیشه شیر و شیرخشک هم گناه کبیره ای بود که من نمی‌خواستم سراغش برم!بعد از ۴۰ روز که شروع به شیر خوردن کرد و وزن گرفت سختی های بچه داری داشت تمام میشد که رفلاکسش شروع شد. انگار غم عالم روی دلم اومده بود که پسرم همش بالا میاره... انقدر موضوع رو جدی می‌دیدم که اگر پدر شوهرم بچه رو روی زمین صاف می‌خواباند شدیداً دلخور میشدم و با خودم میگفتم: من شب ها تا خود صبح نشسته میخوابم تا پسرم روی شونه باشه مبادا بالا بیاره و خفه بشه، اونوقت شما به همین راحتی میذارینش روی زمین! اون هم با این همه تاکیدی که روی سطح شیب دار شده؟!بله درست خوندین. من شاید به مدت یکسال شب ها نشسته خوابیدم تا مبادا پسرم بالا بیاره...!گذشت و گذشت تا پسرم دوساله شد. سه ماه زودتر از شیر گرفته بودمش چون بیشتر از اون توان شیردهی نداشتم و از طرفی منِ کله شق تصمیم داشتم دوباره باردار بشم. خوب یادمه اون زمان همسرم تغییر شغل داده بود و از کار کارمندی به شغل تولیدی روی آورده بود تا بار خودش رو از روی دوش نظام برداره و به ندای رهبر لبیک بگه.و همین موضوع ما رو از نظر مالی شدیداً تحت فشار قرار داده بود جوری که چند ماه بدون درآمد بودیم و نه تنها درآمدی نبود، قسط وام بانک ها هم فشار مضاعف داشت. این قضیه باعث شد همسرم برای فرزنددار شدن دوباره تردید کنه، در نتیجه آب پاکی رو روی دستم ریخت که فعلا فکرشو نکن...
اما از آنجا که بنای حکمت خداوند بر رشد دادن ما بنده هاشه، پسرم دو سال و یک ماهه که شد آزمایش بارداری ام مثبت شد!مثبت شدن بارداری به خودی خود عجیب و ناباورانه بود تا اینکه باخبر شدیم بچه ی جدید در واقع دوتاست و ما قراره دوقلودار بشیم!شوک شیرینی بود. و البته برای ما حاوی نشانه بود. نشان از این داشت که در امر خدا جای تردید نیست... که اگر تردید کنی با قدرت نمایی خداوندی روبرو میشیundefinedخلاصه دوران بارداری سخت دوقلویی و ویار و ناتوانی روی ناتوانی شروع شده بود. اولین بار در بارداری دومم معنای واقعی ناتوانی زمان پیری رو درک کردم و بی اغراق ترسیدم! روزهای سخت بارداری و بی پولی درحال گذر بود تا اینکه من به اواسط ماه هفتم رسیدم. خونه ی مامانم بودم که به صورت ناگهانی افت فشار شدید پیدا کردم و برای لحظاتی بی حال افتادم و هیچی نفهمیدم...دوبار این اتفاق تکرار شد. بنظر میومد بخاطر کم خوراکی و بی اشتهایی من باشه که افت فشار پیش اومده. سعی کردم بعد از اون بیشتر غذا بخورم ولی زیاد طول نکشید که به علت اختلاف وزن ۵۰۰ گرمی بچه ها راهی بیمارستان شدم تا بستری بشم و تحت نظر باشم. بعد از یک هفته بستری بودن، یک روز که بنظر مثل بقیه روزها میومد، بعد از اینکه ناهارم رو خورده بودم پرستاری سراسیمه وارد اتاق شد و گفت جمع و جور کن باید بریم اتاق عمل!گفتم چی؟ برای چی ؟ چی شده؟گفت نوار قلب یکی از بچه ها افت داشته باید اورژانسی سزارین بشی! و خیلی عجیب بود که چرا تو این دو ساعتی که از ان اس تی میگذشت متوجه افت ضربان نشده بودن...؟!و اینگونه شد که بچه ها توی هفته ۳۲ به دنیا اومدن...
ادامه دارد...
#داستان_دلبران#قسمت_اول#ققنوس#بهشت_مادرانه#نارس#دوقلو#سی_پی

undefined@qoqnoosb

۱۴:۲۰