#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_نهم
مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد.یاد حورای آرام افتاد..یاد آن غریبه آشنا..
او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او.
_نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟.هیچی درباره ات نمیدونم.ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی.اسمت چی بود؟ خدا؟؟اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم.فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه.یه حس خاص دارم بهت..حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه..کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد.دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟
درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید.پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.
گفت: من کجام؟شما کی هستی؟
پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون.
بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی.اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه.
_ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده.باید برم سرکار..
_پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت.
مهرزاد و نماز؟؟!!کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست.به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو.
وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد.دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد.اوهیچی درباره او نمی دانست.اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود.در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان.اما هیچکس علتش را نمی گفتو مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد.
#قسمت_نود_و_نهم
مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد.یاد حورای آرام افتاد..یاد آن غریبه آشنا..
او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او.
_نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟.هیچی درباره ات نمیدونم.ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی.اسمت چی بود؟ خدا؟؟اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم.فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه.یه حس خاص دارم بهت..حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه..کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد.دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟
درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید.پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.
گفت: من کجام؟شما کی هستی؟
پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون.
بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی.اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه.
_ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده.باید برم سرکار..
_پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت.
مهرزاد و نماز؟؟!!کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست.به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو.
وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد.دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد.اوهیچی درباره او نمی دانست.اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود.در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان.اما هیچکس علتش را نمی گفتو مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد.
۱۵:۰۵
۱۵:۰۹
۳:۴۸
۳:۴۹
#رمان_حورا
#قسمت_صد
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش.
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چیشده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند.
بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت وبا خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#قسمت_صد
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش.
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چیشده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند.
بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت وبا خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
۳:۵۳
#رمان_حورا
#قسمت_صدویکم
او باید با فردی مشورت می کرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند.
پس به سمت همان جایی که دیشب خوابیده بود، رفت.آن مرد به نظرش فردی خوب برای راهنمایی می آمد.بعد از اتمام کارش رفت به سمت مسجد رفت.
پیرمرد بادیدن مهرزاد باروی خوش گفت:سلام جوون. خوبی؟ سرکارت به موقع رسیدی؟
سلام حاجی خداروشکر خوبم. آره رسیدم. شما خوبی؟
دلم هوای اینجا رو کرد اومدم یکم انرژی بگیرم.
_خوش اومدی جوون.قدمت روچشم..
گفتم اینجا خونه خداست و همیشه درش به روی همه بازه... بیا بریم داخل.
_بریم حاجی باهات حرف دارم.
نوکرتم هستمپسرم. بیا یک چایی هم بخور به قیافت می خوره ک خیلی خسته باشی...
رفتند داخل مسجد و مهرزاد اتاقک کوچکی که مال پیرمرد بود را دید.چه حال وهوایی داشت. چه بوی خوبی می داد. چه معنویت و روحانیتی فضای اتاق کوچکش را پر کرده بود.پیر مرد گفت: میبینی پسرم؟ زمستون گذشت و کرسی رو جمع نکردم.راستش بهش عادت کردم شبا زیر کرسی می خوابم.
مهرزاد لبخندی زد و گوشه ای نشست. پیرمردم لیوان چایی ریخت و برایش آورد.
_خب بگو ببینم جوون چه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟
_راستش من دنبال تحقیق درباره دین و مذهب و نمازم.دلم میخواد بدونم که اصلا چرا باید نماز خوند یا روزه گرفت؟دلیلش چیه؟
_پسرم برای جواب به این سوالات باید سراغ یک ادم متخصص یا یک کتاب درست و حسابیمن می تونم چیزایی رو که می دونم بهت بگم...قبل از نماز و ارکانش باید مقلد یه آدم متخصص علوم دینی بشی و برای اصل و فرع دینت از اون تقلید کنی و کمک بگیری...ولی درباره اعلم بودنشان خودت باید تحقیق کنی.این قدم اوله. حالا قدم به قدم برو تا به معشوق حقیقی برسی پسرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#قسمت_صدویکم
او باید با فردی مشورت می کرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند.
پس به سمت همان جایی که دیشب خوابیده بود، رفت.آن مرد به نظرش فردی خوب برای راهنمایی می آمد.بعد از اتمام کارش رفت به سمت مسجد رفت.
پیرمرد بادیدن مهرزاد باروی خوش گفت:سلام جوون. خوبی؟ سرکارت به موقع رسیدی؟
سلام حاجی خداروشکر خوبم. آره رسیدم. شما خوبی؟
دلم هوای اینجا رو کرد اومدم یکم انرژی بگیرم.
_خوش اومدی جوون.قدمت روچشم..
گفتم اینجا خونه خداست و همیشه درش به روی همه بازه... بیا بریم داخل.
_بریم حاجی باهات حرف دارم.
نوکرتم هستمپسرم. بیا یک چایی هم بخور به قیافت می خوره ک خیلی خسته باشی...
رفتند داخل مسجد و مهرزاد اتاقک کوچکی که مال پیرمرد بود را دید.چه حال وهوایی داشت. چه بوی خوبی می داد. چه معنویت و روحانیتی فضای اتاق کوچکش را پر کرده بود.پیر مرد گفت: میبینی پسرم؟ زمستون گذشت و کرسی رو جمع نکردم.راستش بهش عادت کردم شبا زیر کرسی می خوابم.
مهرزاد لبخندی زد و گوشه ای نشست. پیرمردم لیوان چایی ریخت و برایش آورد.
_خب بگو ببینم جوون چه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟
_راستش من دنبال تحقیق درباره دین و مذهب و نمازم.دلم میخواد بدونم که اصلا چرا باید نماز خوند یا روزه گرفت؟دلیلش چیه؟
_پسرم برای جواب به این سوالات باید سراغ یک ادم متخصص یا یک کتاب درست و حسابیمن می تونم چیزایی رو که می دونم بهت بگم...قبل از نماز و ارکانش باید مقلد یه آدم متخصص علوم دینی بشی و برای اصل و فرع دینت از اون تقلید کنی و کمک بگیری...ولی درباره اعلم بودنشان خودت باید تحقیق کنی.این قدم اوله. حالا قدم به قدم برو تا به معشوق حقیقی برسی پسرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
۳:۵۵
۱۷:۱۵
❉◎﷽◎❉#پناهگاه حقیقی خود را بشناسیم...
↓ابتلائات شیعه امروز بسیار زیاد است. از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمانان به خصوص اهل ایمان می آید، کارد به استخوان رسیده است. بیماری های مختلف و حوادث زیاد شده است.
باید در مشاهد مشرّفه و مواقف مهمّه برای رفع ابتلائات شیعه دعا کرد و تضرّع نمود. ما باید از همه بخواهیم که متوسل شوند و دعا کنند و تضرّع نمایند تا بلکه فرجی حاصل شود. دعای فرج اگر موجب فرج عمومی نشود برای دعا کننده موجب فرج خواهد بود إن شاءالله؛ چنانچه در بعضی از روایات آمده: «دعا کنید که در آن فرج شماست».
برخی از مردم به مرحوم آقای شیخ حسنعلی تهرانی متوسل می شدند و نتیجه می گرفتند ولی متوجّه امام عصر علیه السلام نیستند. ما باید به بیش از اینها به امام عصر متوسل باشیم تا نتیجه بگیریم.
اگر اهل ایمان، پناهگاه حقیقی خود حضرت صاحب را بشناسد و به آن پناه برند امکان ندارد که از آن ناحیه مورد عنایت واقع نشوند.
||آیت الله بهجت رحمةالله علیهﷺ❀°اللًهُمً صِلً عَلَی مُحَمًد و آل مُحَمًد وَ عَجًلُ فَرَجَهُمُ❀اللهم-عجل- لولیک -الفرج
↓ابتلائات شیعه امروز بسیار زیاد است. از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمانان به خصوص اهل ایمان می آید، کارد به استخوان رسیده است. بیماری های مختلف و حوادث زیاد شده است.
باید در مشاهد مشرّفه و مواقف مهمّه برای رفع ابتلائات شیعه دعا کرد و تضرّع نمود. ما باید از همه بخواهیم که متوسل شوند و دعا کنند و تضرّع نمایند تا بلکه فرجی حاصل شود. دعای فرج اگر موجب فرج عمومی نشود برای دعا کننده موجب فرج خواهد بود إن شاءالله؛ چنانچه در بعضی از روایات آمده: «دعا کنید که در آن فرج شماست».
برخی از مردم به مرحوم آقای شیخ حسنعلی تهرانی متوسل می شدند و نتیجه می گرفتند ولی متوجّه امام عصر علیه السلام نیستند. ما باید به بیش از اینها به امام عصر متوسل باشیم تا نتیجه بگیریم.
اگر اهل ایمان، پناهگاه حقیقی خود حضرت صاحب را بشناسد و به آن پناه برند امکان ندارد که از آن ناحیه مورد عنایت واقع نشوند.
||آیت الله بهجت رحمةالله علیهﷺ❀°اللًهُمً صِلً عَلَی مُحَمًد و آل مُحَمًد وَ عَجًلُ فَرَجَهُمُ❀اللهم-عجل- لولیک -الفرج
۱۷:۱۶
https://chat.whatsapp.com/GKZp41Ue0ZNLFBVDK0HNAcبه ماجرای در و دیوار و آتش ختم میشود!
آنقدر که ماجرای فاطمه (س) ، لابهلای همین روضهها ، گم شدهاست !ماجرای عزّت و غیرتی که اگر آنرا میآموختیم؛تدبیر جهان را بدست مدعیان تدبیر نمیسپردیم!
غصهی فاطمه "س"، غصهی مسمار و آتش نیست!غصهی مادر، سرگردانی من و تو، در دنیایِ بدون راهنماست!
برای غصهی فاطمه سلاماللهعلیها باید گریست!
آنقدر که ماجرای فاطمه (س) ، لابهلای همین روضهها ، گم شدهاست !ماجرای عزّت و غیرتی که اگر آنرا میآموختیم؛تدبیر جهان را بدست مدعیان تدبیر نمیسپردیم!
غصهی فاطمه "س"، غصهی مسمار و آتش نیست!غصهی مادر، سرگردانی من و تو، در دنیایِ بدون راهنماست!
برای غصهی فاطمه سلاماللهعلیها باید گریست!
۱۷:۱۸
سوره بقره آیه۲۴۹:
...كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ
...چه بسیار شده که *گروهی اندک به یاری خدا بر سپاهی بسیار غالب آمده، و خدا با صابران است.
سرنوشت نهایی جنگحق و باطل را روحیۀ خداباوری و مقاومت مشخص میکند نه عِدَّه و نفرات و نه عُدِّه و اَدَوات.
...كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ
...چه بسیار شده که *گروهی اندک به یاری خدا بر سپاهی بسیار غالب آمده، و خدا با صابران است.
سرنوشت نهایی جنگحق و باطل را روحیۀ خداباوری و مقاومت مشخص میکند نه عِدَّه و نفرات و نه عُدِّه و اَدَوات.
۱۷:۲۱
یادداشت. ✧✾════✾✰✾════✾✧
دوست داشتن به حرف نیست ...
ارتباط شما با حضرت زهرا سلاماللهعلیها تنها به گریه کردن برای ایشان و قربان صدقه فاطمه زهرا نیست!!
این را بدانید که قربان صدقه فاطمه زهرا سلاماللهعلیها وقتی انسان درست میرود که دلش را صاف کرده باشد، دلش را پاک کرده باشد، و الاّ ظاهریست!!
یک کسی دشمن شما باشد، گوش به حرف شما ندهد و اعتنائی به حرفهای شما و راهنماییهای شما نکند، هر چه بگوید: قربان تو بروم، میفهمید که بله ظاهری هست!! کجا آن خانمی که میداند با دیدن صورت او و زینت او جوانها به حرام میافتند فاطمه زهرا را دوست دارد!!؟فاطمه زهرا سلاماللهعلیها قطعاً این طور نبوده و بلکه فاطمه دوست داشته همان طوری که فرموده است هیچ مردی او را نبیند و او هم هیچ مردی را به چشم شهوت نبیند!!کجا این زن اگر گفت: قربانت بروم فاطمه، درست و واقعی گفته است!؟
حضرت زهرا سلاماللهعلیها خودش کمتر از علی ابن ابیطالب علیهالسّلام از نظر مقام نبود، اما باید جانش را در راه علی ابن ابیطالب علیهالسّلام و امام زمانش بگذارد!!
کجا ماها جانمان را در راه امام زمانمان گذاشتیم!؟ ما کجا حاضریم؟
یک کلمه میگویند: گناه نکن، معصیت نکن. امام زمان ارواحنافداه دوست ندارد تو گناه بکنی، بیشتر گناه میکند و از گناه بیشتر خوشش میآید تا کار غیر گناه و ترک گناه!!!
دوست داشتن به حرف نیست ...
ارتباط شما با حضرت زهرا سلاماللهعلیها تنها به گریه کردن برای ایشان و قربان صدقه فاطمه زهرا نیست!!
این را بدانید که قربان صدقه فاطمه زهرا سلاماللهعلیها وقتی انسان درست میرود که دلش را صاف کرده باشد، دلش را پاک کرده باشد، و الاّ ظاهریست!!
یک کسی دشمن شما باشد، گوش به حرف شما ندهد و اعتنائی به حرفهای شما و راهنماییهای شما نکند، هر چه بگوید: قربان تو بروم، میفهمید که بله ظاهری هست!! کجا آن خانمی که میداند با دیدن صورت او و زینت او جوانها به حرام میافتند فاطمه زهرا را دوست دارد!!؟فاطمه زهرا سلاماللهعلیها قطعاً این طور نبوده و بلکه فاطمه دوست داشته همان طوری که فرموده است هیچ مردی او را نبیند و او هم هیچ مردی را به چشم شهوت نبیند!!کجا این زن اگر گفت: قربانت بروم فاطمه، درست و واقعی گفته است!؟
حضرت زهرا سلاماللهعلیها خودش کمتر از علی ابن ابیطالب علیهالسّلام از نظر مقام نبود، اما باید جانش را در راه علی ابن ابیطالب علیهالسّلام و امام زمانش بگذارد!!
کجا ماها جانمان را در راه امام زمانمان گذاشتیم!؟ ما کجا حاضریم؟
یک کلمه میگویند: گناه نکن، معصیت نکن. امام زمان ارواحنافداه دوست ندارد تو گناه بکنی، بیشتر گناه میکند و از گناه بیشتر خوشش میآید تا کار غیر گناه و ترک گناه!!!
۱۷:۲۳
ارتباط فاطمیه و مهدویت (۱۰)
فاطمه الگوی منتظران
شرط بسیار لازم در مسیر انتظار، داشتن الگو و اسوه ی نیکوست..و چه شخصیتی بهتر از حضرت زهراء سلام الله علیها که الگوی حسنه ی امام منتظران است..امام زمان ارواحنافداه می فرمایند :فی ابنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) لی اسوه حسنه...
چشم به راه منجی عالم بشریت باید الگوی مولا و مقتدای خود را نیک بشناسد تا در فراز و فرود ایام، توانایی موضع گیری مناسب را داشته باشد...
نماز و عبادت منتظر، نماز فاطمیسترفتار منتظر، رفتار فاطمیستاخلاق منتظر، اخلاق فاطمیستجهاد منتظر، جهاد فاطمیست
احترام والدین، همسرداری، فرزند و همسایه داری و هزاران رفتار و کردار دیگر از فاطمه زهرا سلام الله علیها، سرمشق واقعی منتظران است که باید با تمام وجود کردار صدیقه ی طاهره را سر لوحه ی زندگی خویش قرار دهند.
بزرگترین زینت بندگی و قرب الهی در تمام طول حیات بشریت، مدال انتظار است، که تنها نصیب کسانی خواهد شد که فاطمی سیرت و فاطمی صورت شده اند..
#فاطمیه_مهدوی
قسمت آخر
فاطمه الگوی منتظران
شرط بسیار لازم در مسیر انتظار، داشتن الگو و اسوه ی نیکوست..و چه شخصیتی بهتر از حضرت زهراء سلام الله علیها که الگوی حسنه ی امام منتظران است..امام زمان ارواحنافداه می فرمایند :فی ابنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) لی اسوه حسنه...
چشم به راه منجی عالم بشریت باید الگوی مولا و مقتدای خود را نیک بشناسد تا در فراز و فرود ایام، توانایی موضع گیری مناسب را داشته باشد...
نماز و عبادت منتظر، نماز فاطمیسترفتار منتظر، رفتار فاطمیستاخلاق منتظر، اخلاق فاطمیستجهاد منتظر، جهاد فاطمیست
احترام والدین، همسرداری، فرزند و همسایه داری و هزاران رفتار و کردار دیگر از فاطمه زهرا سلام الله علیها، سرمشق واقعی منتظران است که باید با تمام وجود کردار صدیقه ی طاهره را سر لوحه ی زندگی خویش قرار دهند.
بزرگترین زینت بندگی و قرب الهی در تمام طول حیات بشریت، مدال انتظار است، که تنها نصیب کسانی خواهد شد که فاطمی سیرت و فاطمی صورت شده اند..
#فاطمیه_مهدوی
قسمت آخر
۱۷:۲۳
۱۷:۳۰
۱۷:۳۰
#رمان_حورا
#قسمت_صدودوم
حورا آیفون را گذاشت.دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد .
روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد.هنوز هم بوی او را می داد...در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده.
به سمتش آرام قدم برداشت.
سلام.
_عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟
_متشکر شما خوبین؟
_بله عالی.
و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد.
_خب من ماشین ندارم با چی بریم؟
_مهم نیست من همیشه پیاده میرم.
_عه؟ چه بهتر پس بریم.
به راه افتادند.
هر دو در سکوت قدم برمی داشتند. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟
شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد.
اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد.
_اول این گل مال شماست.
حورا ذوق زد و گل را گرفت.
وای ممنونم لطف کردین
_من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم!
_خب بفرمایید چیشد؟
_راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه...
حورا لپ هایش گل انداخته بود.باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش.
به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود.شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید.
تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند.از هم خدافظی کردند.اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد.
امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت.از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده.
#نویسنده_زهرا_بانو
#قسمت_صدودوم
حورا آیفون را گذاشت.دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد .
روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد.هنوز هم بوی او را می داد...در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده.
به سمتش آرام قدم برداشت.
سلام.
_عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟
_متشکر شما خوبین؟
_بله عالی.
و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد.
_خب من ماشین ندارم با چی بریم؟
_مهم نیست من همیشه پیاده میرم.
_عه؟ چه بهتر پس بریم.
به راه افتادند.
هر دو در سکوت قدم برمی داشتند. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟
شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد.
اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد.
_اول این گل مال شماست.
حورا ذوق زد و گل را گرفت.
وای ممنونم لطف کردین
_من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم!
_خب بفرمایید چیشد؟
_راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه...
حورا لپ هایش گل انداخته بود.باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش.
به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود.شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید.
تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند.از هم خدافظی کردند.اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد.
امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت.از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده.
#نویسنده_زهرا_بانو
۱۷:۳۰
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سوم
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
#قسمت_صد_و_سوم
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
۱۷:۳۳
۱۷:۳۶
۱۳:۲۹
۱۳:۲۹
۱۳:۲۹