بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
۶:۱۴
بازارسال شده از راوی بوک محتوا
گزیدهای از کتاب «هواتو دارم»:
«بدنم خشک شده بود، بدون هیچ تحرکی. رنگ به چهره نداشتم. مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود، همه ی ۱۸ سال عمرم در کسری از ثانیه مرور شد و احساس کردم در آن لحظه بیاختیارترین موجود زمینم؛ خیلی حقیر، خیلی ناچیز! جوری که انگار از اول نبودهام و از اول هیچ اختیاری نداشتهام، حتی بهاندازه یک دست تکاندادن، حتی بهاندازه یک چشم برهمزدن! من مانده بودم و جسم بیجانم که حتی نمیدانستم اینهمه تاریکی تا کجا ادامه دارد.
صدای اذان که از منارههای مسجد محل داخل خانه ریخت، چشمهایم باز شد. نور جای تاریکی را گرفت. همه ی آن چیز که دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یک تصویر کاملاً گویا که میخواست من را زنده کند.
صدای هقهق گریههایم اتاق را برداشته بود. اشک امانم نمیداد. مامان که با شنیدن صدای گریهٔ من هول کرده بود، با یک لیوان آب داخل اتاق آمد و گفت: «چی شده دخترم؟ خواب دیدی؟ دلت درد میکنه؟» گریه حتی اجازه نمیداد حرف بزنم. با دست اشاره کردم که چیزی نیست. دور خودم میچرخیدم و نمیدانستم این خواب قرار است با من چه کند. شبیه تشنهای بودم که در برهوت بیابانی بیآبوعلف بهدنبال یک جرعه آرامش میگشت. حس شرمندگی از عمر گذشته یک لحظه رهایم نمیکرد.
برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بیاختیار چادر نماز گُلگلی خودم را سر کردم. کمی بعد، ضربان قلبم آرامتر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بیقراری احساس میکردم نخ این چادر مایهٔ آرامش من شده. به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. خوابی که تمام وجودم را شکست، زندگیام را به هم ریخت و من اراده کردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شکلوشمایلی متفاوت. نمیدانستم دقیقاً باید چهکار کنم. تنها چیزی که در آن شک نداشتم، این بود که باید تغییر کنم.
همانطور که نشسته بودم، به مامان گفتم: «میخوام از همین امروز دیگه چادر سر کنم!» مامان گفت: «تو؟ چادر؟» گفتم: «آره مامان. دوست دارم یه مدت چادر سر کنم.» مامان جواب داد: «آفتاب نزده خوابنما شدی انگار. حالا یه کم استراحت کن تا صبح خدا بزرگه. معلومه شب درستحسابی نخوابیدی، ستاره.» اما تصمیمم را گرفته بودم. حالم خیلی منقلب بود و هرچه که ساعت میگذشت این خواب دست از سرم برنمیداشت. صبحانه را که خوردیم، یکراست رفتم سراغ کمد لباسها. دنبال چادرم میگشتم. میخواستم از همین اولین روز با چادر به کلاس زبان بروم. از قبل چادر داشتم. مامان به من یاد داده بود که باید هرکجا میرویم طبق شأن همان جا رفتار کنیم و لباس بپوشیم؛ برای همین، تأکید داشت وقتی مسجد میرویم یا ایام محرم داخل هیئت حتماً چادر سر کنیم.»
#پویش_خط_امین#هواتو_دارم
ravibook.ir@ravibook
«بدنم خشک شده بود، بدون هیچ تحرکی. رنگ به چهره نداشتم. مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود، همه ی ۱۸ سال عمرم در کسری از ثانیه مرور شد و احساس کردم در آن لحظه بیاختیارترین موجود زمینم؛ خیلی حقیر، خیلی ناچیز! جوری که انگار از اول نبودهام و از اول هیچ اختیاری نداشتهام، حتی بهاندازه یک دست تکاندادن، حتی بهاندازه یک چشم برهمزدن! من مانده بودم و جسم بیجانم که حتی نمیدانستم اینهمه تاریکی تا کجا ادامه دارد.
صدای اذان که از منارههای مسجد محل داخل خانه ریخت، چشمهایم باز شد. نور جای تاریکی را گرفت. همه ی آن چیز که دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یک تصویر کاملاً گویا که میخواست من را زنده کند.
صدای هقهق گریههایم اتاق را برداشته بود. اشک امانم نمیداد. مامان که با شنیدن صدای گریهٔ من هول کرده بود، با یک لیوان آب داخل اتاق آمد و گفت: «چی شده دخترم؟ خواب دیدی؟ دلت درد میکنه؟» گریه حتی اجازه نمیداد حرف بزنم. با دست اشاره کردم که چیزی نیست. دور خودم میچرخیدم و نمیدانستم این خواب قرار است با من چه کند. شبیه تشنهای بودم که در برهوت بیابانی بیآبوعلف بهدنبال یک جرعه آرامش میگشت. حس شرمندگی از عمر گذشته یک لحظه رهایم نمیکرد.
برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بیاختیار چادر نماز گُلگلی خودم را سر کردم. کمی بعد، ضربان قلبم آرامتر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بیقراری احساس میکردم نخ این چادر مایهٔ آرامش من شده. به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. خوابی که تمام وجودم را شکست، زندگیام را به هم ریخت و من اراده کردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شکلوشمایلی متفاوت. نمیدانستم دقیقاً باید چهکار کنم. تنها چیزی که در آن شک نداشتم، این بود که باید تغییر کنم.
همانطور که نشسته بودم، به مامان گفتم: «میخوام از همین امروز دیگه چادر سر کنم!» مامان گفت: «تو؟ چادر؟» گفتم: «آره مامان. دوست دارم یه مدت چادر سر کنم.» مامان جواب داد: «آفتاب نزده خوابنما شدی انگار. حالا یه کم استراحت کن تا صبح خدا بزرگه. معلومه شب درستحسابی نخوابیدی، ستاره.» اما تصمیمم را گرفته بودم. حالم خیلی منقلب بود و هرچه که ساعت میگذشت این خواب دست از سرم برنمیداشت. صبحانه را که خوردیم، یکراست رفتم سراغ کمد لباسها. دنبال چادرم میگشتم. میخواستم از همین اولین روز با چادر به کلاس زبان بروم. از قبل چادر داشتم. مامان به من یاد داده بود که باید هرکجا میرویم طبق شأن همان جا رفتار کنیم و لباس بپوشیم؛ برای همین، تأکید داشت وقتی مسجد میرویم یا ایام محرم داخل هیئت حتماً چادر سر کنیم.»
#پویش_خط_امین#هواتو_دارم
ravibook.ir@ravibook
۶:۱۴
چگونه به کتابخوانی عادت کنیم؟
کتابخوانی را باید جزو #عادات خودمان قرار دهیم. به فرزندانمان هم از #کودکی عادت بدهیم کتاب بخوانند؛ مثلاً وقتی میخواهند بخوابند، #کتاب بخوانند. یا وقتی ایام #فراغتی هست، روز جمعهای هست که تفریح میکنند، حتماً بخشی از آن روز را به #کتاب خواندن اختصاص دهند.
در تابستانها که نوجوانان و جوانان محصّل، تعطیلاند حتماً کتاب بخوانند.
کتابهایی را معیّن کنند، بخوانند و تمام کنند. افرادی که کار روزانه دارند مثلاً #کارمند اداری، #کارگر، #کاسب و یا #کشاورز هستند وقتی به خانه میآیند، بخشی از زمان را گرچه #نیمساعت برای #کتاب خواندن بگذارند.
چقدر کتابها را در همین #نیمساعتها میشود خواند! بنده دورههای بیست جلدی و بیست و چند جلدی کتاب را در همین فاصلههای ده دقیقه، بیست دقیقه و یک ربع ساعته خواندهام. پشت این کتابها را هم یادداشت میکنم که معلوم باشد.
شاید صدها جلد کتاب را همینطور در این فاصلههای کوتاه #ده_دقیقهای خواندهام. بسیاری از افراد را هم میشناسم که این گونهاند.
بیانات مقام معظم رهبری در مصاحبه صدا و سیما، در ششمین «نمایشگاه بینالمللی کتاب» ۱۳۷۲/۰۲/۲۱
کتابخوانی را باید جزو #عادات خودمان قرار دهیم. به فرزندانمان هم از #کودکی عادت بدهیم کتاب بخوانند؛ مثلاً وقتی میخواهند بخوابند، #کتاب بخوانند. یا وقتی ایام #فراغتی هست، روز جمعهای هست که تفریح میکنند، حتماً بخشی از آن روز را به #کتاب خواندن اختصاص دهند.
در تابستانها که نوجوانان و جوانان محصّل، تعطیلاند حتماً کتاب بخوانند.
کتابهایی را معیّن کنند، بخوانند و تمام کنند. افرادی که کار روزانه دارند مثلاً #کارمند اداری، #کارگر، #کاسب و یا #کشاورز هستند وقتی به خانه میآیند، بخشی از زمان را گرچه #نیمساعت برای #کتاب خواندن بگذارند.
چقدر کتابها را در همین #نیمساعتها میشود خواند! بنده دورههای بیست جلدی و بیست و چند جلدی کتاب را در همین فاصلههای ده دقیقه، بیست دقیقه و یک ربع ساعته خواندهام. پشت این کتابها را هم یادداشت میکنم که معلوم باشد.
شاید صدها جلد کتاب را همینطور در این فاصلههای کوتاه #ده_دقیقهای خواندهام. بسیاری از افراد را هم میشناسم که این گونهاند.
بیانات مقام معظم رهبری در مصاحبه صدا و سیما، در ششمین «نمایشگاه بینالمللی کتاب» ۱۳۷۲/۰۲/۲۱
۷:۱۳
۱۰:۵۹
۱۰:۵۹
۱۱:۰۰
۱۱:۰۰
۱۱:۰۰
۱۱:۰۰
۹:۴۱