عکس پروفایل 𝚁𝙴𝙳 𝚆𝙸𝙽𝙴🍷🖤

𝚁𝙴𝙳 𝚆𝙸𝙽𝙴🍷🖤

۹۴۷عضو
این شما و این پارت ۴۰ رمان ردواین:

۱۸:۴۹

#Redwine

۱۸:۴۹

تهیونگ از خواب پرید. گوشی‌ش رو عمدا روی حالت ویبره گذاشته بود تا حتی پیام‌های تبلیغاتی صدایی نکنند. جونگ‌کوک بعد از گذراندن یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی بیست ساله‌اش، بالاخره بعد از ساعتها گریه کردن و به دیوارهای اتاق سفید بیمارستان مشت کوبیدن و حرف نزدن با تهیونگ، خوابیده بود. هنوز نوک بینی و پلک‌هاش قرمز بودن و قطرات عرق روی پیشونی‌ش خشک نشده بودن. تهیونگ به تلفنش که روی میز کنارش، بغل مسکن‌ها درحال لرزیدن بود نگاه کرد. "مین یونگی". ساعت اتاق میگفت ساعت 2 نصفه شبه. یونگی الان چرا داشت به تهیونگ زنگ میزد؟ تهیونگ گوشی رو برداشت و با کم‌ترین صدای ممکن گفت:- بله؟+ تهیونگ! تهیونگ! یه... یه چیزی شده.یونگی نفس نفس میزد و صدای آدمهای زیادی پشت زمینه‌ی صدای لرزونش بود.- چی؟ چیشده چرا انقدر نفس نفس میزنی؟+ تهیونگ... تتسویا... اون... اون یک ساعت پیش خودشو از ساختمون پرت کرده پایین!- چی؟؟تهیونگ هوار کشید. جونگ‌کوک از جا پرید با چشم‌های گرد به تهیونگ خیره شد. به ساعت نگاهی انداخت. ساعت 2؟ برای چی الان تهیونگ داشت...- من... منظورت چیه؟+ تهیونگ اون... با یه نامه‌ی خودکشی از آپارتمونشون پریده پایین.- تهیونگ چی شده؟جونگ‌کوک این رو با صدایی گفت که بخاطر گریه‌هاش، دورگه شده بود. تهیونگ گوشی‌ش رو توی مشتش فشار داد، و بعد با بیشترین زوری که داشت اون رو به دیوار سفید جلوی روش کوبید. گوشی با صدای بلندی روی زمین افتاد و تکه‌های صفحه و باتری‌ش کف زمین پخش شدن. جونگ‌کوک با صدای کوبیده شدن گوشی، لحظه‌ای از جا بلند شد و به سمت تهیونگ رفت، درحالی که پایه‌ی سرمش رو پشت خودش میکشید. دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و کمی خم شد.- تهیونگا... چیشده؟تهیونگ سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش پر از اشک بود. وایسا... کیم تهیونگ؟جونگ‌کوک اخمش رو باز کرد و با انگشتش روی صورت تهیونگ دست کشید تا اشکش پاک شه. دستش رو دور صورت تهیونگ قاب کرد و گفت:- چی شده ته؟ چرا داری گریه میکنی؟تهیونگ سرش رو به سینه‌ی جونگ‌کوک چسبوند. چشمش رو بست و گفت:+ تتسویا... اون خودش رو کشته.دست‌های جونگ‌کوک لحظه‌ای روی شونه‌های تهیونگ افتادن. برای چند ثانیه، اتاق اون‌ها با دیوارهای سفید، پرده‌های کشیده و بوی مواد ضدعفونی‌کننده، سرد سرد شده بود. جونگ‌کوک به جایی نامعلوم خیره شده بود و تن تهیونگ در آغوشش میلرزید. جونگ‌کوک به هیوری فکر کرد، به لباس عروسی‌ش، به لباس‌های صورتی‌ای که با سلیقه‌ی کوک برای سیسمونی خریده بودن، به آیوی... وای... آیوی کوچولو! به روز تولدش فکر کرد... به زمانی که تتسویا با بیشترین استرس ممکن پشت در اتاق زایمان نشسته بود و با هر فریاد هیوری بیشتر اشک میریخت. به چهره‌ی خونی و کبود تتسویا فکر کرد وقتی که هنوز توی اون انبار گیر افتاده بودن. به زمانی فکر کرد که تتسویا ازش برای خواستگاری از هیوری کمک خواسته بود و جونگ‌کوک تا شب خواستگاری سر به سرش گذاشته بود. طوری که وقتی هیوری موقع خوابوندن آیوی خوابش میبرد، به همسر و دخترش نگاه میکرد.جونگ‌کوک دستش رو دور سر تهیونگ حلقه کرد. سرش رو به تن خودش فشرد و سر تهیونگ رو بوسید. دور و برش رو تار دید. اشک جلوی دیدش رو گرفته بود و نفس کشیدن خیلی سخت‌تر از قبلا شده بود. جونگ‌کوک سردش بود. با وجود جسم گرمی که با شدت توی بغلش بخاطر رفیق چندین‌ساله‌ی مرده‌ش گریه میکرد، باز هم سرد بود. اون شب انگار تا ابد طول کشید. فردا صبح، جونگ‌کوک و تهیونگ اول صبح مرخص شدن. لباس‌های مشکی‌ای که یونگی براشون فرستاده بود رو پوشیدن و سوار ماشین شدن. در تمام مدت، جونگ‌کوک دست تهیونگ رو ول نکرد. توی ماشین، توی راه، وقتی پرستار برگه‌ی ترخیصشون رو امضا میکرد، جونگ‌کوک دست تنها کسی که براش مونده بود رو سفت سفت گرفته بود.وقتی به صحنه‌ی جرم، یا همون خونه‌ی هیوری و تتسویا رسیدن، یونگی و جیمین منتظرشون بودن. تهیونگ در رو باز کرد و جیمین و یونگی رو در لباس‌های مشکی دید. جونگ‌کوک جیمین رو در آغوش کشید و با تمام وجود گریه کرد. تهیونگ جلوی یونگی ایستاد و به زمین خیره شد. یونگی گفت:- اون شب که بچه‌ها توی ماشین خوابشون برد و ما روی تخت خوابوندیمشون و نصفه‌شبی مشروب زدیم رو یادته؟تهیونگ سر تکون داد و به نقاشی اشک‌هاش روی زمین خیره شد.- اون روزی که تتسویا زنگ زد و گفت آیوی داره به دنیا میاد رو چی؟تهیونگ باز هم سر تکون داد. صدای یونگی ایندفعه بغض بیشتری داشت و میلرزید.- وقتی داشت بهمون یاد میداد چطوری پنکیک درست کنیم یا موقعی که میخواست بهت بگه چطوری باید آیوی رو بغل کنی که کله‌ش کنده نشه... یادته؟ یا اون دفعه‌ای که رفتیم مهمونی پدر هیوری و اون جلوی کل جمعیت بلند داد زد: سر تهیونگ داد نکش بابا؟تهیونگ روی زمین نشست و صورتش رو پوشوند. فریادی کشید که با بغض ته قلبش تلفیق میشد.یونگی فلش‌مموری‌ای از جیبش درآورد و درحالی که اشک‌هاش رو پاک میکرد گفت:- این رو توی

۱۸:۴۹

هون جعبه ای پیدا کردیم که کلیدش گردن هیوری بود. تتسویا گفته بخونیمش.چند دقیقه بعد، چهارنفر مرد سیاه‌پوش، روی مبل نشسته بودن و به تلویزیون جلوی روشون خیره شده بودن. تصویر هیوری، توی ماشین یونگی پدیدار شد. درحالی که لباس‌های همون روز تنش بود...- سلام. من هوانگ هیوری هستم و الان، یونگی و جیمین و تتسویا رفتن که اون یارو کوک فروشه رو بزنن تا بالاخره بناله... بگذریم. دیشب من خواب دیدم که برادرم، کنارم نشسته و خب... میدونین؟ برادر من مرده پس... با خودم فکر کردم شاید این یه اخطار از طرف خداست! شاید فردا این ویدیو رو از توی گوشیم پاک کنم و این فلش مموری رو دور بندازم. شاید هم نه. به هر حال ضبط کردنش ضرری نداره. فقط... نخواستم بدون خداحافظی رفته باشم. اگر از هرکس بپرسین هیوری و جونگ‌کوک چطوری آشنا شدن، بهتون میگن هیوری جون جونگ‌کوک رو نجات داد و بعدش اون رو برد خونه‌شون تا با هم زندگی کنن. راستش، این اشتباهه. از کجا شروع کنم... روز فارغ‌التحصیلی، من یه قرص توی جیبم داشتم. تصمیم گرفته بودم برم به مراسم، عکسهای قشنگی برای مراسم ختمم بگیرم و وقتی رسیدم خونه، اون قرص رو بخورم. توی سایت نوشته بود تا نیم ساعت بعدش عمل میکنه پس وقت داشتم لباس خوبی انتخاب کنم و خونه‌م رو برای ورود پلیس‌ها آماده کنم. اما... برنامه اونجوری که میخواستم پیش نرفت. تالار منفجر شد و... من توی لحظه‌ای که میخواستم فرار کنم، فکر کردم من که به هر حال میخواستم بمیرم! این جوری حداقل هرسال برام بزرگداشت میگیرن و آدم مهمی میشم! پس روی سن تالار مدرسه نشستم و منتظر بودم گلوله‌ای بهم بخوره یا بمبی کنارم منفجر بشه... تا اینکه پسری رو دیدم که روی زمین نشسته بود. تکون نمیخورد و خیلی عجیب بود. بلند شدم و بردمش بیرون. وقتی با جونگ‌کوک رسیدیم خونه، اولین کاری که کردم رفتم توی دستشویی و قرص رو انداختم توی توالت. اومدم بیرون، و از بهترین تابستون‌های زندگیم رو شروع کردم.جئون جونگ‌کوک من خیلی تنها بوده... و کیم تهیونگ خیلی خوشحالش میکنه. من چشم‌هاش رو موقع تماشای تهیونگ خیلی نگاه کردم و... اون واقعا عاشقته کیم تهیونگ. این رو از هوانگ هیوری که جونگ‌کوک رو مثل کتاب میخونه بپذیر... خواهش میکنم مراقبش باش تهیونگ... خواهش میکنم. بخاطرش لبخند بزن چون مطمئنم اونم با دیدن لبخندت میخنده. به قوانینی که برات نوشتم پایبند باش و گریه‌ش رو درنیار. بهش به جای من هم عشق بورز و بهش بگو دوستش داری. چون میدونم داری آقای کیم. ازت بخاطر کارهایی که برام کردی ممنونم. تو و یونگی بهترین جایگزین برای برادر بزرگترم بودین.برای آقای پارک جیمین باید بگم، اون پسر واقعا عجیبه. میدونی، الان شوهر من رفته کوکائینایی رو بگیره که جیمین سفارش داده! همون پسر توت‌فرنگی خودم! مراقب خودت باش جیمینا... و از آدمها کمک بخواه. از یونگی بخواه شب‌ها بغلت کنه چون کمک خواستن نشانه‌ی ضعف نیست. ما نباید احساساتمون رو خفه کنیم. سوراخت میکنن بچه. مین یونگی هرکاری برات میکنه و آغوش چیز زیادی نیست...و در آخر، خطاب به اگزایل تتسویا. باید بگم، اگه من مردم و تتسویا دوباره ازدواج کرد دارش بزنید. از تهیونگ و یونگی میخوام مراقب پسر من باشن چون من بینهایت عاشقش بودم و هستم. بهش گفتم زندگی بدون اون برای من مرگه ولی امیدوارم برای اون اینجوری نباشه. امیدوارم بدون من ادامه بده چون اگه از اون بالا مرگش رو ببینم، اولین نفری میشم که دوبار مرده. لطفا به دخترم بگین، قشنگترین دختریه که تا حالا دیدم، باید تا آخرش قوی بمونه و اینکه مامانش اونقدر دوستش داره که نمیشه توصیفش کرد. دوستتون دارم رفقا. مراقب خودتون باشین. هوانگ هیوری، تمام.سکوت، خونه رو فرا گرفت.

۱۸:۴۹

#ناشناس"اشتباه نکن خواهرم اسمش کینه نیست کمک به افراد مبتلا به سادیسمه بخش وی ای پی گرفتم بقیه رو دیوونه نکنید undefined"این میزان مهر و محبتو دارم نمت.#aiko

۱۸:۵۰

#ناشناس"پارت جدید کی گذاشته میشه؟undefinedundefined"بخام دقیق بگم یک دقیقه پیش#aiko

۱۸:۵۰

#ناشناس"دخترا دارین چیکار میکنین؟undefinedundefined"داستان رو اونطوری که قرار بوده تموم میکنیمundefinedundefined#aiko

۱۶:۵۰

#ناشناس"میشه ازتون خواهش کنم چهارنفر دیگه زنده بمونن؟ undefinedundefinedundefined"فکرامو درمورد پیشنهادت میکنم... بچه‌ها دیگه آخرای داستانه و خب باید اندینگ در بیاد واقعا.#aiko

۱۶:۵۱

#ناشناس"اخرین پارت رو اشتباه شماره گذاری کردید میشه پارت ۴٠"این دقتو اگه توی امتحانم داشتم که الان اینجا نبودمundefinedundefined درستش کردم مرسی از تذکرت خوششگله.#aiko

۱۶:۵۳

پارت بعد کووووونمی‌دوووونممممسلام پارت جدید رو کی میذارید؟یکم جفتمون درگیریم فعلا ولی تلاش می‌کنیم زودتر آپش کنیمسلام دخترا پارت بعدی رو کی میزارید؟هرموقع مغزمون یاری کنهundefinedundefinedهزار نفر فاکینگگگگ هزار نفر الان داغدارننننن به خاطر شوماااااااااااا ایشششششششششششششششششششششششundefinedundefinedعیبابا عیباباundefinedundefinedundefined#jeon_iv

۱۳:۲۲

این شما و این پارت ۴۱ رمان ردواین:#Redwine

۱۸:۳۶

از دومین مراسم ختم این هفته برمیگشتن.بارون نم نم می‌زد.جئون جونگ‌کوک و کیم تهیونگ زیر یک چتر سیاه، با لباس‌های سیاه، هر دو با حس پوچی و بغضی توی سینه از دور به مراسم خاکسپاری نگاه می‌کردن...اما چیزی توی صورت تهیونگ با کوک فرق داشت.یه اندوه عمیق‌تر... یه غم سنگیتر.همدمش رو از دست داده بود... همراهش یا دوستش. همونطور که سالها پیش. همونطور که برادرش رو از دست داده بود. اون روز هم با لباس مشکی، از دور مراسم ختم رو تماشا کرده بود. اون روز هم بارون میبارید. انگار آسمون میدونست برای کیم تهیونگ گریه کردن جلوی مردم سخته... پس قطرات بارون رو به جای اشکهاش روی زمین میریخت.
سه روز بعد، مراسم یادبود ستوان اگزایل تتسویا، کلیسا:- شاید فکر کنید تتسویا زیردست من بود ولی... اگه اگزایل تتسویا نبود الان من اینجا نبودم و این نشان هم روی شونه‌م نبود. به عنوان رئیس و دوستش، دلم براش تنگ میشه. حل کردن پرونده‌ها بدون تو سخت میشه رفیق.تهیونگ، با کت و شلوار کامل سیاه، از بالای سن به سمت تابوت رفت، آروم دستی روش کشید و کنار جونگ‌کوک روی ردیف اول نشست و دستش رو فشرد... جونگ‌کوکی که با اشک‌هایی که بی صدا می‌ریختن به خواهر تتسویا که آیوی رو درحالی که خوابیده بود، گرفته بود نگاه می‌کرد... اون بچه لیاقت "مامان" صدا کردن هیوری رو داشت.مراسم که تموم شد، کشیش به سمت تهیونگ رفت و ازش خواست همراهش از جمعیت فاصله بگیرن.جونگ‌کوک خواست دنبال تهیونگ بره، اینجا توی این لحظه آخرین چیزی که می‌خواست این بود که تهیونگ ازش فاصله بگیره. ناگهانی ایستاد... اینجا کلیساست.روی یک نیمکت جلوی کلیسا نشسته بود... اون کشیش واسه چی تهیونگو برد؟دقایقی گذشت. تهیونگ با چهره‌ی گرفته، بینی قرمز و کاغذهایی در دست از در کلیسا بیرون اومد. گریه گرده بود؟ پرسید:- کجا بودی چی شد؟تهیونگ بی‌اهمیت به جونگ‌کوک سمت ماشین رفت.- تهیونگ با توعم می‌گم چی شده؟+بشین توی ماشین بهت میگم.جونگ‌کوک دست تهیونگ رو کشید تا به سمتش برگرده ولی با فریاد ناگهانیش روبه‌رو شد.+بشین توی ماشین!نشست. معلومه. کابوس داد زدن همیشه واسه کوک جواب بوده.تهیونگ گاز داد و از خیابون کلیسا فاصله گرفت و به سمت کوچه دیگه‌ای رفت و ایستاد.
- ته نمی‌خوای... نمیگی؟ چی شده؟چرا انقدر قیافت داغونه؟ صدات چرا خش‌دار شده؟تهیونگ نفس عمیقی کشید و برگه‌‌ای رو بالا گرفت که تمام مدت توی دستش می‌فشرد.+این برگه سند قیم قانونی آیویه. دختر هیوری و تتسویا. تتسویا بعد خودش اسم من رو نوشته... به عنوان سرپرست دوم...نفس جونگ‌کوک توی سینه حبس شد.- آیوی... الان دختر توعه؟تهیونگ سرش رو پایین انداخت و تائید آرومی کرد...+ایوی دختر منه... دختر ماست کوک. ما قراره بزرگش کنیم.

یک هفته بعد، خونه‌ی تهیونگ:+ مامانم هیچ‌جوره راضی نمی‌شه.جونگ‌کوک کلافه مشتی به میز کوبید و تلفن رو فشار داد و گفت: - هانول متوجه میشی که اصلا دست مامانت نیست؟ از لحاظ قانونی اون وصیت‌نامه مستنده و با توجه بهش آیوی باید پیش من و ته باشه!هانول،خواهر تتسویا گفت: + قانون کلیسا می‌گه تنها در صورتی دو فرد جمع خوانده می‌شن که یکی مونث و اون یکی مذکر باشن! شما دوتا همجنسگرایین مامانم خیلی راحت می‌تونه قیمومیت رو ازتون بگیره!اصلا متوجهی کوک؟!جونگ‌کوک بعد از مکثی گفت:- باید چی‌کار کنیم؟+ پاشو بیا اینجا... باید بتونی مامانم رو راضی کنی. من کلی اصرار کردم ولی قبول نمیکنه. من میدونم که این آخرین چیزیه که برادرم خواسته و باید انجام بشه اما نمیتونم... خودت بیا راضیش کن.تلفن رو قطع کرد.برگه ها امضا شده بودن، الان قیم قانونی آیوی کیم تهیونگ بود اما یه مشکل جدی وجود داشت.خانواده تتسویا گفته بودن که یا آیوی اینجا می‌مونه و یا گرایشتون رو به کلیسا می‌گیم تا در هرصورت نتونین دختر رو داشته باشین.ولی این خواسته هیوری بوده؛ طبق نامه‌ای که قبل از مرگ تتسویا و هیوری نوشته بودن. کیم تهیونگ سرپرست اول و جئون جونگ‌کوک دوم‌.اون دختر مال کیم تهیونگه... و کیم معمولا چیزایی که می‌خواد رو به دست میاره.تهیونگ به آرومی وارد آشپزخونه شد.- کوک با هانول حرف زدی؟جونگ‌کوک چشم‌قره‌ای به تهیونگ رفت و گفت:+ هانول؟؟از کی انقدر صمیمی شدین؟ خانم اگزایل صداش کن.تهیونگ خندید و میونش گفت:- من فقط یه خانم اگزایل میشناسم و اونم اسمش هیوریه نه هانول. الانم با بچه‌ش کار داریم.کوک پوزخندی زد و گفت: + هانول میگه بریم خونه‌شون و مامان تتسویا رو راضی کنیم.تهیونگ بلند شد.- کجا؟+بلند شو بریم خونه مادری اگزایل تتسویا.
جونگ‌کوک توی ماشین نشست و رو به تهیونگ کرد:- ته... خواهش میکنم اونجا آرامش خودت رو حفظ کن. یادت باشه اون یه زن پیره که پسرش رو از دست داده. مهم نیست درمورد من یا... ما چی میگه باشه؟ فقط آروم باش!فهمیدی؟تهیونگ ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ بیرون اومد:+ درمورد من چی فکر کردی پسرجو

۱۸:۳۷

حواسم هست.جونگ‌کوک با تردید تهیونگ رو نگاه کرد. میدونست مادر تتسویا زن مهربونیه و قائدتا دلش میخواست نوه‌ش پیش خودش بزرگ بشه... اما بعد از مرگ هیوری، این تنها چیزی بود که کوک حاضر بود براش بجنگه. تمام دردش رو پشت لبخند مسخره‌ش پنهون کرده بود. و میدونست که تهیونگ هم همینطوره. یک هفته از آخرین ملاقاتشون با جیمین و یونگی میگذشت و فقط گهگاهی با جیمین تلفنی حرف میزد تا حال خودش و یونگی رو بپرسه. یونگی یک هفته بود از خونه بیرون نرفته بود. مرخصی گرفته بود و پشت سر هم سیگار میکشید. خودش رو سرزنش میکرد و نمیتونست بخوابه. تصویر یه خرابه‌ی غرق در آتش، درحالی که دختر جوونی از پنجره‌ی طبقه‌ی دومش کمک میخواست، از جلوی چشمش کنار نمیرفت. اینها رو جیمین میفهمید و به روی یونگی نمیاورد. پشت تلفن گاهی گریه‌ش میگرفت و صداش رو فقط جونگ‌کوک، اون طرف تلفن می‌شنید.- همینجاست درسته؟جونگ‌کوک از خیالاتش بیرون اومد. آپارتمان مادر تتسویا، با نمای آجری و ظرفی جلوی در که پر از غذای گربه برای گربه‌های خیابونی بود. پیاده شد و لباسش رو مرتب کرد. نگاهی به تهیونگ انداخت که لباس مشکی پوشیده بود و کلتش رو پشت شلوارش محکم میکرد. جونگ‌کوک دستش رو جلوی تهیونگ دراز کرد.- کلتت رو بده من.+ کوک چه مرگته؟ واقعا فکر میکنی مامان تتسویا رو با کلت تهدید میکنم؟- نه اقای کیم. ولی هرموقع عصبانی میشی دستت رو به گوشه‌ش میکشی و دستت زخم میشه،خون میاد و بعضی وقتا می.سوزه و به هیچ‌جات نیستتهیونگ برای مدتی طولانی بدون گفتن چیزی به چشم‌های گرد جونگ‌کوک خیره شد و جونگ‌کوک دستش رو جلوی روش نگه داشت. بعد مدتی تهیونگ کلت سنگینش رو از جیبش درآورد و توی دست جونگ‌کوک گذاشت. جونگ‌کوک اون رو داخل ماشین انداخت و در رو بست. دست تهیونگ رو گرفت، بوسه‌ای کنار لبش زد و قدمی به سمت آپارتمان برداشت که ماشین دیگری کنار ساختمان پارک کرد. جیمین از ماشین پیاده شد و یونگی ماشین رو پارک کرد. جیمین درحالی که ژاکت مشکی پوشیده بود، موهاش رو مرتب کرد و جلوی جونگ‌کوک و تهیونگ ایستاد.- جیمینا تو اینجا چیکار میکنی؟یونگی کنار جیمین ایستاد و گفت:+ هانول بهمون زنگ زد و گفت بیایم. گفت بهتره مثل همون روزی که خونشون شام خوردیم جمع بشیم و تصمیم بگیریم. تهیونگا یه لحظه بیا.تهیونگ با یونگی به طرف دیگه‌ی خیابون رفت و جیمین و جونگ‌کوک تنها موندن.- حالت خوبه جیمین؟+ نمیدونم... تو خوبی؟- نمیدونم. اگه نتونیم آیوی رو بگیریم چی؟ اگه چیزی بهمون بگن و تهیونگ عصبانی بشه چی؟ اگه اصلا برای آیوی موندن پیش مادربزرگش بهتر باشه چی؟جیمین جونگ‌کوک رو بغل کرد و دستش رو به کمرش کشید.+ نگران نباش کوک... هیوری حواسش بهمون هست باشه؟ جفتشون دارن نگاهمون میکنن. نباید کم بیاریم... اگه هیوری خواسته آیوی پیش تو باشه و تتسویا هم همینو خواسته، حتما همین براش بهتره. اونا پدر و مادرشن... میدونن دخترشون چجوری حالش بهتره.جونگ‌کوک بغضش رو به سختی قورت داد و گفت:- ولی من چجوری باید دختر هیوری رو بزرگ کنم جیمین؟ اونم وقتی چشم‌هاش اونقدر شبیه مامانشه؟ وقتی تنها کلمه‌ای که بلده بگه "بابا"ست؟جیمین چیزی نگفت. شاید بخاطر اینکه چیزی نداشت که بگه، شاید چون اگر حرفی میزد بغضش میشکست. از بالای شونه‌ی جونگ‌کوک، اون طرف خیابون رو نگاه کرد. تهیونگ هم یونگی رو بغل کرده بود. اونها هم چیزی نمیگفتن. فقط یک آغوش ساده. قبل از آخرین جنگشون همراه هیوری و تتسویا. جیمین به صورت یونگی خیره شد. بالاخره بعد از یک هفته، داشت گریه میکرد. جیمین لبخندی زد و چشم‌هاش رو بست. یاد حرف هیوری توی ویدیوی توی ماشین افتاد: "همون پسر توت‌فرنگی خودم!".- آیوی پیش جونگ‌کوک و تهیونگ می‌مونه هیوریا... ما حواسمون به دخترت هست. حواسمون به همدیگه هست.

۱۸:۳۷

#ناشناس"سلام سلام خوشگلای من شبتون بخیرundefined امیدوارم هرچه زودتر مشکلا و کاراتون حل بشهundefined🥲 بنده از طرف خودم قول میدم تا اخرین پارت باهاتون باشم و ردواین جذااااب رو بخونم اخر داستان هرجور که باشه من بازم دوستش دارم و همه ی پارتاش رو برای خودم ذخیره کردم تا برای همیشه داشته باشمundefinedundefined فایتینـــــــــــــــــگ عزیزای دلمundefinedundefined"اللهی که من بممیرمممundefinedundefined بینهایتتت ممنونم از حمایتت، سر شبی کلی ذوق کردممم🫠 خوشحالم که اثرمونو دوست داشتی امیدوارم خوشحالت کنه... فایتینگگگگ🤍undefined#aiko

۱۹:۱۹

این شما و این پارت ۴۲ رمان ردواین:#Redwine

۲۰:۳۱

مامان تتسویا شیرینی‌ها رو روی میز گذاشت و روی صندلی خودش نشست. هانول نگاه معناداری به جونگ‌کوک انداخت و دستش رو لای موهاش برد. جونگ‌کوک نگاهی به جیمین، یونگی و تهیونگ انداخت که هیچکدوم به نظر نمیرسید بخوان چیزی بگن. پس خودش شروع کرد:- خانوم اگزایل... باور کنید همه‌ی ما میدونیم که شما از همه‌ی ما غمگین‌ترین. این مسئله هم درمورد نوه‌تونه. متوجهیم که چقدر براتون مهمه.مامان تتسویا با چشم‌هایی که از گریه سرخ شده بودن به جونگ‌کوک نگاه کرد. این چشم‌ها از دفعه‌ی قبلی خیلی سردتر شده بودن. جونگ‌کوک ناخودآگاه به تهیونگ نگاه کرد تا ببینه نگاه اون هم سرد شده یا نه. معلومه که سرد شده بود...+ اگه متوجه این موضوع هستین، دیگه اصرارتون برای گرفتن حضانت بچه چیه؟جونگ‌کوک به جلو خم شد:- مسئله اینه که توی وصیت‌نامه‌ی رسمی جفتشون این موضوع گفته شده که بعد از مرگ احتمالیشون، کیم تهیونگ سرپرست اول باشه.جیمین در حمایت از جونگ‌کوک گفت:- درسته... باور کنید اصرار ما برای گرفتن حضانت از شما نیست. ولی میخوایم آخرین درخواستشون به درستی اجرا بشه.هانول با امیدواری به مامانش نگاه کرد و منتظر جوابش موند:+ قانون کلیسا کاملا مشخصه. حضانت بچه در صورتی به دو نفر میرسه که اونا یه زوج متاهل باشن.یونگی درحالی که به فرش چشم دوخته بود با بی‌احساس‌ترین حالت ممکن گفت:- پس اگه تهیونگ همینجا از جونگ‌کوک خواستگاری کنه مشکل شما حل میشه؟هانول با صدای کم گفت:+ طبق قانون اساسی همجنسگراها نمیتونن به صورت رسمی ازدواجشون رو ثبت کنن.جونگ‌کوک نفسش رو بیرون داد و موهاش رو کنار زد.- یعنی شما بخاطر قانون حاضرین وصیت پسرتون رو اجرا نکنین؟مامان تتسویا با صدای بلند و تند و گفت:+ بخاطر قانون نه پسرجون... بخاطر داشتن نوه‌م! خون من توی رگ‌های اون بچه در جریانه و شما... شما فقط دوست‌های پدر اون محسوب میشین!هانول زیر لب گفت:- مامان آروم باش...یونگی گفت:+ پناهگاه پدرش، و تنها خانواده‌ای که مادرش داشت. دوست برای توصیف رابطه‌ی تتسویا و تهیونگ کلمه‌ی ناچیزیه.تهیونگ همچنان نگاهش رو به زمین دوخته بود. - ببینید آقایون، رابطه شما با پسر من هرچی هم که بوده باشه، شما از لحاظ قانونی نمیتونین اون بچه رو بگیرین!جیمین کلافه گفت:+ با رضایت قیم اولیه میشه! اصولا بچه‌ها بعد از مرگ پدر و مادرشون، به پدربزرگ یا مادربزرگ پدری‌شون میرسن. مگر اینکه در وصیت‌نامه‌ی پدر بچه غیر از این بیاد. ولی اگه قیم اولیه که یعنی خانواده پدر رضایت بدن، هر کسی میتونه حضانت رو بگیره.هانول گفت:- مامان بهش فکر کن. اگه این واقعا چیزی بوده که هیونگ میخواسته... منظورم اینه که... اون راحت به کسی اعتماد نمیکرد. من میدونم چندساله با تهیونگ دوسته. اون برای ما غریبه نیست. جونگ‌کوک هم عملا برادر هیوری حساب میشه. فقط فکر کن داریم آیوی رو پیش دایی و عموش میذاریم.+ اونا عمو و داییش نیستن هانول... تو خاله‌ی اون بچه‌ای! نمیخوای پیش خودمون بزرگ بشه؟- خانوم اگزایل.تهیونگ این رو گفت و سرش رو بالاخره بلند کرد.- اگه میشه این صدا رو گوش بدین. فکر کنم توی نظرتون تاثیر داشته باشه.جونگ‌کوک، یونگی و جیمین با کنجکاوی به تهیونگ نگاه می‌کردن که گوشی‌ش رو از توی جیبش بیرون میکشید. صدایی از گوشی تهیونگ پخش شد:"سلام... من اگزایل تتسویا هستم و در سلامت کامل روانی این صدا رو ضبط میکنم. چند روز پیش همسر من، هوانگ هیوری در حادثه‌ی آتش‌سوزی کشته شد. حالا دختر من مامان نداره و من... من نمیتونم پدری باشم که به دختر کوچیکش میگه مادرش رو بخاطر شغل خطرناک پدرش از دست داده. من نمیتونم پدر آیوی باشم وقتی چشم‌هاش..."چند لحظه سکوت شد و صدای هق هق تتسویا تنها چیزی بود که میشد شنید. تهیونگ سرش رو پایین انداخته بود و موهاش صورتش رو پنهون کرده بودن. جیمین درحالی که اشک دیدش رو تار کرده بود، به یونگی نگاه کرد. به زمین خیره شده بود و روی شلوارش نقطه‌های پررنگ بود. جیمین به چشم‌های یونگی خیره شد. یونگی هیچوقت تا حالا گریه نکرده بود. حداقل نه جلوی جیمین."به هر حال... من، به عنوان قیم قانونی دخترم آیوی، قیم بعدی اون رو کیم تهیونگ، سرگرد اول اداره پلیس کره معرفی میکنم. اون و جئون جونگ‌کوک، کارآموز اداره مرکزی پلیس با رضایت کامل من میتونن حضانت آیوی رو به عهده بگیرن. ازت معذرت می‌خوام تهیونگا... منم دارم میرم و تو با دختر من که درمورد مرگ پدر و مادرش کلی سوال داره تنها می‌مونی. متاسفم که اونقدر قوی نبودم که پیش آیوی بمونم. ولی میدونی چه حسی داره وقتی به چشم‌های کسی نگاه کنی و فکر کنی اون‌ها رو یه جای دیگه هم دیدی؟ فکر کنی، چطور ممکنه چشم‌های دونفر انقدر شبیه هم باشن... نمیتونم تهیونگا. معذرت می‌خوام که تو، جونگ‌کوک، جیمین و یونگی باید عکس‌های ما رو بهش نشون بدین و بهش بگین که ما کی بودیم... بهش بگو باباش خیلی دوستش داره. مامانش هم همینطور. مراقبش باش.

۲۰:۳۱

بهت اعتماد دارم رفیق."یونگی از جا بلند شد و از در خونه رفت بیرون. جونگ‌کوک به جیمین اشاره کرد که دنبالش بره. تهیونگ دستی به صورتش کشید و موهاش رو کنار زد.- چیزی که شنیدین رو کشیک کلیسا برای من پخش کرد. بعد، برگه‌ی تحویل حضانت رو بهم داد و رفت. گفت تتسویا گفته اونا رو توی مراسم ختم بهم بدن.مامان تتسویا با دست، صورتش رو پوشوند. هانول مادرش رو در آغوش کشید و چشم‌هاش رو بست. جونگ‌کوک از چیزی که شنیده بود شوکه شده بود. نمیتونست گریه کنه یا عصبانی بشه. اون فقط... فقط حس میکرد خیلی خیلی دلتنگ هیوریه. دلش میخواست یه بار دیگه با هم توی خیابون راه برن و هیوری برای بچه‌های کوچولو زیرپا بگیره. دلش میخواست یه بار دیگه توی خونه‌ی هیوری و تتسویا جمع بشن و دور هم صبحانه درست کنن. دلش میخواست هیچوقت گریه‌ی یونگی رو نمی‌دید. دلش میخواست گرمای چشم‌های تهیونگ برگردن. دلش میخواست دوباره لبخندش رو ببینه.مامان تتسویا گفت:+ فقط در صورتی که هر هفته ببینمش.هانول از جا بلند شد و دستش رو روی دهنش گذاشت. جونگ‌کوک چیزی که می‌شنید رو باور نمیکرد. سمت تهیونگ برگشت و با چشم‌های گردش نگاهش کرد.- یعنی ما میتونیم...+ میتونین حضانت آیوی رو داشته باشین. برگه رضایت رو پر میکنم. پسر من به معنای واقعی کلمه دیوونه‌ی اون دختر بود.تهیونگ پرسید:- اون دختر منظورتون هیوریه یا آیوی؟مامان تتسویا لبخندی زد و گفت:+ جفتشون آقای کیم... جفتشون. تهیونگ پوزخندی زد و باز به فرش نگاه کرد.- بخاطر اتفاقی که افتاد متاسفم خانوم اگزایل. دوستی پسر شما با من به قیمت جون خودش و زنش تموم شد.هانول به سمت تهیونگ و جونگ‌کوک اومد و رو به روشون ایستاد.+ تهیونگ. یه بار دیگه اینو بگی کنار تتسویا برات یه قبر میگیرم. اون انتخاب کرد. جفتشون انتخاب کردن. شما دوتا بهترین عمو و دایی آیوی میشین باشه؟جونگ‌کوک سرش رو تکون داد. بلند شد و دست تهیونگ رو گرفت.- پاشو تهیونگا... ما یه بچه داریم که باید تحویل بگیریم.پوزخند تهیونگ تبدیل به لبخند شد. بلند شد و جونگ‌کوک رو در آغوش گرفت. احساس کرد این لحظه، پایان همه‌ی چیزهاییه که اتفاق افتاده بودن.جونگ‌کوک و تهیونگ، جیمین و یونگی رو روی پله‌های ورودی پیدا کردن. جونگ‌کوک کنار جیمین و تهیونگ کنار یونگی نشست. یونگی پرسید:+ چیشد؟- آیوی الان رسما دختر ماست.جیمین با ذوق جونگ‌کوک رو نگاه کرد و اون رو بغل کرد.+ تبریک میگم.یونگی آهی کشید و گفت:- چه چیزهایی رو از سر گذروندیم...تهیونگ گفت:+ اوهوم. برنامه‌م برای این دوسال اصلا همچین چیزی نبود.جونگ‌کوک شونه بالا انداخت و گفت:- برنامه‌ی من خودکشی بود.تهیونگ خندید. جیمین گفت:+ خب، برنامه‌ت با برنامه‌ی سیگار کشیدن تهیونگ تداخل داشت.- حداقل تهیونگ برای تبرئه شدن از اتهام قتل استخدامم نکرد!چند ثانیه‌ای در سکوت گذشت. بعد از حدود یه دقیقه جونگ‌کوک گفت:+ تهیونگا.- هوم؟+ ما هیچکدوم بلد نیستیم پوشک بچه عوض کنیم.

۲۰:۳۲

سلام عزیزای دلمundefined، امیدوارم حالتون خوب باشه نمیدونم این کارم دخالت به حساب میاد یا نه اما اگه میشه حتی وقتی که پارت جدید رو نمیزارید بازم بیاد یه حرفی بزنید تا من مطمئن بشم حالتون خوبه وقتایی که یه مدت طولانی پیام نمیزارید نگرانتون میشم(خودمم دلیلشو نمیدونم🥲) مثل این دفعه که ۲۳ روز گذشته اما هیچ خبری ازتون نیست، و من واقعا نگرانتون شدم undefined🥺 مثلا بیاید بگید ما خوبیم، سرمون شلوغه، پارت بعدی اماده شده، پارت بعدی قراره اماده نشه فعلا، الان مسافرتیم یا یچیز توی همین حد و حدود فقط یه حرفی بزنید تا منم خیالم راحت بشه دوستتون دارمundefinedشب بخیروای چه انرژی قشنگیییییببخشید بابت این یه ماه عزیزماز این به بعد حتما یه چیزی میگیم وقتی نبودیمundefinedسلامممم فیکیتون خارق‌العاده‌اس و من تا اینجاش خیلی خوشم اومددد خیلی قشنگههه دمتون گرممممم خسته نباشیددددقربونت🤍🫂جان مادرتون پارت جدیدو بزاریننننناقا من بقیه پیام های مثل اینو نمیذارم دیگهundefinedآپ شدددسلااااام شبتون بخیرundefined ببخشید دخترا پارت ۴۲ رو کی میزارید؟آپ شددد🪄
لبخند های یونگی موقع در آغوش گرفتن جیمین، خنده های تهیونگ قبل از بوسیدن جونگ کوک، آغوش گرم هیوری و تتسویا...کجا رفتن؟بهشت شاید...؟undefined
#ناشناس#jeon_iv

۲۰:۳۶

واقعا نمیدونم چی بگمundefinedundefined انگاری که رمان واقعی باشه من واقعا برای جونگ کوک و تهیونگ خوشحالم که حالا یه دختر کوچولوی ناز دارن... 🥹🥹عزیزممممundefinedundefined#ناشناس#jeon_iv

۱۲:۰۵

𝚁𝙴𝙳 𝚆𝙸𝙽𝙴🍷🖤
بهت اعتماد دارم رفیق." یونگی از جا بلند شد و از در خونه رفت بیرون. جونگ‌کوک به جیمین اشاره کرد که دنبالش بره. تهیونگ دستی به صورتش کشید و موهاش رو کنار زد. - چیزی که شنیدین رو کشیک کلیسا برای من پخش کرد. بعد، برگه‌ی تحویل حضانت رو بهم داد و رفت. گفت تتسویا گفته اونا رو توی مراسم ختم بهم بدن. مامان تتسویا با دست، صورتش رو پوشوند. هانول مادرش رو در آغوش کشید و چشم‌هاش رو بست. جونگ‌کوک از چیزی که شنیده بود شوکه شده بود. نمیتونست گریه کنه یا عصبانی بشه. اون فقط... فقط حس میکرد خیلی خیلی دلتنگ هیوریه. دلش میخواست یه بار دیگه با هم توی خیابون راه برن و هیوری برای بچه‌های کوچولو زیرپا بگیره. دلش میخواست یه بار دیگه توی خونه‌ی هیوری و تتسویا جمع بشن و دور هم صبحانه درست کنن. دلش میخواست هیچوقت گریه‌ی یونگی رو نمی‌دید. دلش میخواست گرمای چشم‌های تهیونگ برگردن. دلش میخواست دوباره لبخندش رو ببینه. مامان تتسویا گفت: + فقط در صورتی که هر هفته ببینمش. هانول از جا بلند شد و دستش رو روی دهنش گذاشت. جونگ‌کوک چیزی که می‌شنید رو باور نمیکرد. سمت تهیونگ برگشت و با چشم‌های گردش نگاهش کرد. - یعنی ما میتونیم... + میتونین حضانت آیوی رو داشته باشین. برگه رضایت رو پر میکنم. پسر من به معنای واقعی کلمه دیوونه‌ی اون دختر بود. تهیونگ پرسید: - اون دختر منظورتون هیوریه یا آیوی؟ مامان تتسویا لبخندی زد و گفت: + جفتشون آقای کیم... جفتشون. تهیونگ پوزخندی زد و باز به فرش نگاه کرد. - بخاطر اتفاقی که افتاد متاسفم خانوم اگزایل. دوستی پسر شما با من به قیمت جون خودش و زنش تموم شد. هانول به سمت تهیونگ و جونگ‌کوک اومد و رو به روشون ایستاد. + تهیونگ. یه بار دیگه اینو بگی کنار تتسویا برات یه قبر میگیرم. اون انتخاب کرد. جفتشون انتخاب کردن. شما دوتا بهترین عمو و دایی آیوی میشین باشه؟ جونگ‌کوک سرش رو تکون داد. بلند شد و دست تهیونگ رو گرفت. - پاشو تهیونگا... ما یه بچه داریم که باید تحویل بگیریم. پوزخند تهیونگ تبدیل به لبخند شد. بلند شد و جونگ‌کوک رو در آغوش گرفت. احساس کرد این لحظه، پایان همه‌ی چیزهاییه که اتفاق افتاده بودن. جونگ‌کوک و تهیونگ، جیمین و یونگی رو روی پله‌های ورودی پیدا کردن. جونگ‌کوک کنار جیمین و تهیونگ کنار یونگی نشست. یونگی پرسید: + چیشد؟ - آیوی الان رسما دختر ماست. جیمین با ذوق جونگ‌کوک رو نگاه کرد و اون رو بغل کرد. + تبریک میگم. یونگی آهی کشید و گفت: - چه چیزهایی رو از سر گذروندیم... تهیونگ گفت: + اوهوم. برنامه‌م برای این دوسال اصلا همچین چیزی نبود. جونگ‌کوک شونه بالا انداخت و گفت: - برنامه‌ی من خودکشی بود. تهیونگ خندید. جیمین گفت: + خب، برنامه‌ت با برنامه‌ی سیگار کشیدن تهیونگ تداخل داشت. - حداقل تهیونگ برای تبرئه شدن از اتهام قتل استخدامم نکرد! چند ثانیه‌ای در سکوت گذشت. بعد از حدود یه دقیقه جونگ‌کوک گفت: + تهیونگا. - هوم؟ + ما هیچکدوم بلد نیستیم پوشک بچه عوض کنیم.
دوست دارین بنویسیم پارت اخرشو؟🫠

۱۹:۲۷