# قرار_صبحگاهی
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) …
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) …
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
۱:۱۴
# قرار_صبحگاهی
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) …
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) …
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
۱:۰۴
# قرار_صبحگاهی
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) …
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) …
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
۱:۱۱
۱۹:۱۴
داستان زیبای دختر مسیحی و منتظر موعود حضرت مهدی (عج)
مردم مغرب زمین، آنها که مذهبی و مسیحی اند ، به موعود معتقدند و علی رغم همه ی بمباران هائی که علیه فطرت آنها اعمال شده ، هرچند یک قشر اقلیت در غرب، در آمریکا و و اروپا هستند ، ولی هنوز لطافت باطنی خود را حفظ کرده اند.به یاد می آورم که با بعضی دوستان در واشنگتن برای دیدار از کلیسائی که بسیار بزرگ و قدیمی بود و تقریباً حالت موزه داشت و شامل هفت کلیسای تو در تو بود، رفتیم؛در سالن کلیسا یک دختر خانوم دانشجوی آمریکایی را دیدم که ایستاده نِی می زند و اشک می ریزد.ما رفتیم و ساعتی بعد که برگشتیم این دختر خانوم را دیدم که همچنان ایستاده و نِی می زند.صبح یکشنبه بود؛جلو رفتیم و از او پرسیدیم که تو را چه می شود؟ گفت : نذر کرده ام که در انتظار موعود و به عشق او هر صبح یکشنبه تا زنده هستم بر در کلیسا نِی بزنم.🥹
منبع:حضرت مهدی (سلام الله علیه) ده انقلاب در یک انقلاب
مردم مغرب زمین، آنها که مذهبی و مسیحی اند ، به موعود معتقدند و علی رغم همه ی بمباران هائی که علیه فطرت آنها اعمال شده ، هرچند یک قشر اقلیت در غرب، در آمریکا و و اروپا هستند ، ولی هنوز لطافت باطنی خود را حفظ کرده اند.به یاد می آورم که با بعضی دوستان در واشنگتن برای دیدار از کلیسائی که بسیار بزرگ و قدیمی بود و تقریباً حالت موزه داشت و شامل هفت کلیسای تو در تو بود، رفتیم؛در سالن کلیسا یک دختر خانوم دانشجوی آمریکایی را دیدم که ایستاده نِی می زند و اشک می ریزد.ما رفتیم و ساعتی بعد که برگشتیم این دختر خانوم را دیدم که همچنان ایستاده و نِی می زند.صبح یکشنبه بود؛جلو رفتیم و از او پرسیدیم که تو را چه می شود؟ گفت : نذر کرده ام که در انتظار موعود و به عشق او هر صبح یکشنبه تا زنده هستم بر در کلیسا نِی بزنم.🥹
منبع:حضرت مهدی (سلام الله علیه) ده انقلاب در یک انقلاب
۱۷:۰۹
۱۹:۳۷
داستان مهدوی
کسی که در اثر تصادف با اتومبیل از ناحیهی دو پا فلج شده🦽 و برای شِفا، در مسجد مقدّس جمکران به امام زمان(عجلاللهفرجه) متوسّل شده بود میگفت:ناگاه دیدم مسجد(جمکران) نور عجیب و بوی خوشی دارد...به اطراف نگاه کردم. دیدم مولا امیرالمؤمنین(سلاماللهعلیه)، حضرت سیّدالشّهدا(سلاماللهعلیه)، قمر بنی هاشم(سلاماللهعلیه) و امام زمان(سلاماللهعلیه) در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها، دست و پای خود را گم کردم. نمیدانستم چهکنم که ناگاه آقا امام زمان(عجلاللهتعالی) به طرف من نگاه کردند و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: «شما خوب شدید؛ بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور إن شاءالله نزدیک است .»
این واقعه در محرّم سال 1414 اتّفاق افتاده است.
کتاب کرامات المهدی
کسی که در اثر تصادف با اتومبیل از ناحیهی دو پا فلج شده🦽 و برای شِفا، در مسجد مقدّس جمکران به امام زمان(عجلاللهفرجه) متوسّل شده بود میگفت:ناگاه دیدم مسجد(جمکران) نور عجیب و بوی خوشی دارد...به اطراف نگاه کردم. دیدم مولا امیرالمؤمنین(سلاماللهعلیه)، حضرت سیّدالشّهدا(سلاماللهعلیه)، قمر بنی هاشم(سلاماللهعلیه) و امام زمان(سلاماللهعلیه) در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها، دست و پای خود را گم کردم. نمیدانستم چهکنم که ناگاه آقا امام زمان(عجلاللهتعالی) به طرف من نگاه کردند و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: «شما خوب شدید؛ بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور إن شاءالله نزدیک است .»
این واقعه در محرّم سال 1414 اتّفاق افتاده است.
کتاب کرامات المهدی
۱۳:۰۸
۱۵:۵۸
داستان مهدوی
ابوحمزه ثمالی می گوید: از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) پرسيدم: اى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نيستيد؟
فرمودند: بلى!
عرض كردم: پس چرا فقط امام زمان (عليه السلام) قائم ناميده شده است؟
فرمودند: هنگامى كه جدّم امام حسين عليه السّلام كشته شد، فرشتگان گريستند و ضجّه زده و به درگاه الهى ناليده و گفتند: اى خدا و اى سرور ما! آيا از كسى كه برگزيده و فرزند برگزيده و بهترين خلق تو را كشته غافل هستى؟
خداى عزّ و جلّ به ايشان وحى نمود: اى ملائكه من آرام باشيد!قسم به عزّت و جلال خودم از قاتلين او انتقام خواهم گرفت،اگر چه در زمان بعد باشد؛سپس ائمّه اى كه از فرزندان امام حسين عليه السّلام هستند را به ايشان نشان داد، آنها مسرور و خوشحال شدند. در بين فرزندان حضرت،يكى از آنها ايستاده و نماز مى خواند، حقّ تعالى فرمود: با اين قائم از قاتلين انتقام خواهم گرفت
منبع: علل الشرائع ، محمد بن على،ابن بابويه،محمد جواد ذهنى تهرانى،انتشارات مؤمنين، قم:1380،ص531.
ابوحمزه ثمالی می گوید: از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) پرسيدم: اى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نيستيد؟
فرمودند: بلى!
عرض كردم: پس چرا فقط امام زمان (عليه السلام) قائم ناميده شده است؟
فرمودند: هنگامى كه جدّم امام حسين عليه السّلام كشته شد، فرشتگان گريستند و ضجّه زده و به درگاه الهى ناليده و گفتند: اى خدا و اى سرور ما! آيا از كسى كه برگزيده و فرزند برگزيده و بهترين خلق تو را كشته غافل هستى؟
خداى عزّ و جلّ به ايشان وحى نمود: اى ملائكه من آرام باشيد!قسم به عزّت و جلال خودم از قاتلين او انتقام خواهم گرفت،اگر چه در زمان بعد باشد؛سپس ائمّه اى كه از فرزندان امام حسين عليه السّلام هستند را به ايشان نشان داد، آنها مسرور و خوشحال شدند. در بين فرزندان حضرت،يكى از آنها ايستاده و نماز مى خواند، حقّ تعالى فرمود: با اين قائم از قاتلين انتقام خواهم گرفت
منبع: علل الشرائع ، محمد بن على،ابن بابويه،محمد جواد ذهنى تهرانى،انتشارات مؤمنين، قم:1380،ص531.
۱۰:۵۲
۱۸:۱۵
۱۹:۵۳
شعله آتشِ عشقِ امام زمان(عج) دگرگون میکند...•°•°○°•°○داستان مهدوی•°•°○°•°○در کتاب زیبای مجالس حضرت مهدی علیه السلام، راوی داستانی زیبا از تحول جوانی عاشق که در آخر خدمت امام زمان(عج) تشرف حضور می یابد را بیان میکند:یک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصمیم گرفتم دربارهی امام زمان سلام الله علیه سخن بگویم... جوانی پای منبر من میآمد، ولی شب های اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر میشد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر مینشست و از همهی مستمعین زودتر میآمد و برای خود جا میگرفت. وقتی من منبر میرفتم او محو و مات ما بود. من از حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود کمکم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.وقتی من با یکی دو کلمهی با حال حرف زدم، دیدم این جوان منقلب شد،آنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی که با فریاد یا صاحب الزمان میگفت و اشک میریخت و گاهی به خود میپیچید و معلوم بود که او در جذبهی مختصری افتاده است. جذبهی او در من تاثیر میکرد، وقتی جذبهی او در من اثر میگذاشت، حال من بیشتر میشد؛ من هم بیدریغ اشعار عاشقانه و کلمات پر سوزی از زبانم بیرون میآمد و مجلس منقلب میشد. این حالات اشتداد پیدا میکرد تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم و میگفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه بکنیم. آن جوان به خود میپیچید و نعرههای سوزندهی عاشقانهای که از دل بلند میشد، با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان میکشید که ما هم منقلب میشدیم. در نظرم هست که یک شب این اشعار را میخواندم :دارندهی جهان مولای انس و جان * یا صاحب الزمان ،الغوث و الاماناو مثل باران اشک میریخت ،مثل زن جوان مرده داد میزد و .... او میسوخت و اشک میریخت و به حال ضعف میافتاد و مراسخت منقلب میکرد.بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت؛ منبرهای من هم تمام شد. اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم...معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محلهی مشهد دارد. حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان رفتم. دیدم دکان بسته است، از همسایهها سراغش را گرفتم... گفتند: بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازکرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمیدانیم او کجاست.(بعد از حدود سی روز پیدایش کردم) لاغر شده بود، رنگش زرد و زار شده بود، گونههایش فرو رفته و فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده بود.وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا میبرد و میگفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد...بالاخره گفت : شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد. عشق به امام زمان علیه السلام پیدا کردم . همانطور بود که شما میگفتید. دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. این هم که درست نیست . کمکم دل من تکان خورد و رفتهرفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینهام پیدا شد، به طوری که شبهای آخر ،وقتی یا صاحب الزمان میگفتم بدنم میلرزید! دلم نمیخواست بخوابم ! دلم نمیخواست چیزی بخورم ،فقط دلم میخواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم .وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم! دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است؛ دلم میخواهد دلدار را ببینم ! با کسب و کار، کاری ندارم دلم میخواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ندارم ،به خوراک و پوشاک علاقه ندارم دیگر دلم نمیخواهد با مشتری حرف بزنم، دیگر دلم نمیخواهد در مغازه بنشینم؛ از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه(کوهسنگی آن زمان بیابان بود) من رفتم درآن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد میزدم که محبوبم کجائی؟عزیز دلم کجائی؟آقای مهربانم کجائی؟ آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم .خدا پدرت را بیامرزد ،عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند، عاقبت محبوبم را دیدم، عاقبت سر به پایش نهادم...وقتی گریههایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ ...من یک هفتهی دیگر بیشتر زنده نیستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسیدم! به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد. ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود. این روح پاک ،دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم ،آقا پذیرفتند.خدا حافظت ،ما رفتیم تو را به خدا سپردیم و بعد مرا دعا کرد. آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت، روحش شاد.__
۱۲:۵۰
رسانه دانشگاه پردیس رسالت استان س و ب
شعله آتشِ عشقِ امام زمان(عج) دگرگون میکند... •°•°○°•°○ داستان مهدوی •°•°○°•°○ در کتاب زیبای مجالس حضرت مهدی علیه السلام، راوی داستانی زیبا از تحول جوانی عاشق که در آخر خدمت امام زمان(عج) تشرف حضور می یابد را بیان میکند: یک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصمیم گرفتم دربارهی امام زمان سلام الله علیه سخن بگویم... جوانی پای منبر من میآمد، ولی شب های اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر میشد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر مینشست و از همهی مستمعین زودتر میآمد و برای خود جا میگرفت. وقتی من منبر میرفتم او محو و مات ما بود. من از حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود کمکم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد. وقتی من با یکی دو کلمهی با حال حرف زدم، دیدم این جوان منقلب شد،آنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی که با فریاد یا صاحب الزمان میگفت و اشک میریخت و گاهی به خود میپیچید و معلوم بود که او در جذبهی مختصری افتاده است. جذبهی او در من تاثیر میکرد، وقتی جذبهی او در من اثر میگذاشت، حال من بیشتر میشد؛ من هم بیدریغ اشعار عاشقانه و کلمات پر سوزی از زبانم بیرون میآمد و مجلس منقلب میشد. این حالات اشتداد پیدا میکرد تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم و میگفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه بکنیم. آن جوان به خود میپیچید و نعرههای سوزندهی عاشقانهای که از دل بلند میشد، با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان میکشید که ما هم منقلب میشدیم. در نظرم هست که یک شب این اشعار را میخواندم : دارندهی جهان مولای انس و جان * یا صاحب الزمان ،الغوث و الامان او مثل باران اشک میریخت ،مثل زن جوان مرده داد میزد و .... او میسوخت و اشک میریخت و به حال ضعف میافتاد و مراسخت منقلب میکرد. بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت؛ منبرهای من هم تمام شد. اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم...معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محلهی مشهد دارد. حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان رفتم. دیدم دکان بسته است، از همسایهها سراغش را گرفتم... گفتند: بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازکرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمیدانیم او کجاست. (بعد از حدود سی روز پیدایش کردم) لاغر شده بود، رنگش زرد و زار شده بود، گونههایش فرو رفته و فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده بود. وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا میبرد و میگفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد... بالاخره گفت : شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد. عشق به امام زمان علیه السلام پیدا کردم . همانطور بود که شما میگفتید. دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. این هم که درست نیست . کمکم دل من تکان خورد و رفتهرفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینهام پیدا شد، به طوری که شبهای آخر ،وقتی یا صاحب الزمان میگفتم بدنم میلرزید! دلم نمیخواست بخوابم ! دلم نمیخواست چیزی بخورم ،فقط دلم میخواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم . وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم! دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است؛ دلم میخواهد دلدار را ببینم ! با کسب و کار، کاری ندارم دلم میخواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ندارم ،به خوراک و پوشاک علاقه ندارم دیگر دلم نمیخواهد با مشتری حرف بزنم، دیگر دلم نمیخواهد در مغازه بنشینم؛ از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه(کوهسنگی آن زمان بیابان بود) من رفتم درآن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد میزدم که محبوبم کجائی؟ عزیز دلم کجائی؟آقای مهربانم کجائی؟ آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم . خدا پدرت را بیامرزد ،عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند، عاقبت محبوبم را دیدم، عاقبت سر به پایش نهادم... وقتی گریههایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ ... من یک هفتهی دیگر بیشتر زنده نیستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسیدم! به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد. ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود. این روح پاک ،دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم ،آقا پذیرفتند. خدا حافظت ،ما رفتیم تو را به خدا سپردیم و بعد مرا دعا کرد. آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت، روحش شاد. __
پ.ن:نباید ناامید باشیم؛ او با ما فرقی نداشت، او با امام زمان علیهالسلام قوم و خویشی نداشت که ما بیگانه باشیم. دل پاک میخواهند و ترک گناه...
۱۲:۵۰
۷:۳۵
کارگاه امشب برگزار می شود به مدت یک ساعت به همراه گواهی حضور
۷:۳۵
داستان ملاقات با امام عصر(عج)
یکی از هموطنان ایرانی که برای تبلیغ در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود زوج جوانی را مشاهده می کند که هر دو عاشقانه مشغول خدمت به مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام بودند، متوجه می شود هردو قبلا مسیحی بودند و درحال حاضر مسلمان شیعه و از پزشکان حاذق انگلستان هستند.آن زن تازه مسلمان می گوید: من وقتی مسلمان شدم، همه چیز دین را پذیرفتم به خصوص اینکه به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و دیگر هیچ شکی در اعمال اسلام نداشتم. فقط تنها مسئله ای که ذهنم را مشغول کرده بود و دلم آرام نمی گرفت مسئله آخرین امام و منجی بود که برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت جوانی ظهور کند!در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و با همسرم رهسپار خانه خدا شدیم. مشاهده کعبه و آن شور و حال تحولی در ما ایجاد و انقلابی در وجودمان به پا کرده بود. روزعرفه که به عرفات رفتیم تراکم جمعیت چنان بود بود که گویا قیامت برپا شده. ناگهان درآن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروان را گم کرده ام. هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، نمی دانستم چه کنم! سرگردان به هر طرفی می رفتم، اما کاروان را پیدا نمی کردم.گوشه ای نشستم و شروع به گریه کردم و به خدا گفتم: خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید، جمعیت را کنار زد و به من رسید. با دیدن ایشان تمام غم و ناراحتی ام را فراموش کردم. با جملاتی شمرده و با لهجه ی فصیح انگلیسی به من گفتند: راه را گم کرده ای؟ بیا تا قافله ات را به تو نشان دهم!ایشان مرا راهنمایی کردند و چند قدمی برنداشته بودیم که با چشم خود کاروان لندن را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده اند.از ایشان حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من فرمودند: به شوهرت سلام مرا برسان! من بی اختیار پرسیدم:بگویم چه کسی سلام رساند؟ایشان گفتند: بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای! تا به خود آمدم، آن آقا را ندیدم و هرچه جستجو کردم، پیدایشان نکردم! ازآن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه و نیمه شعبان من و همسرم به عشق آن حضرت خدمتشان را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره ایشان است.🥹منابع۱-سالنامه نورعلی نور۲-سیدمهدی شمس الدین؛قبله درخورشیدص۶۷۳_صحیفه انتظارتعجیل فرج وسلامتی حضرت صلوات
یکی از هموطنان ایرانی که برای تبلیغ در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود زوج جوانی را مشاهده می کند که هر دو عاشقانه مشغول خدمت به مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام بودند، متوجه می شود هردو قبلا مسیحی بودند و درحال حاضر مسلمان شیعه و از پزشکان حاذق انگلستان هستند.آن زن تازه مسلمان می گوید: من وقتی مسلمان شدم، همه چیز دین را پذیرفتم به خصوص اینکه به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و دیگر هیچ شکی در اعمال اسلام نداشتم. فقط تنها مسئله ای که ذهنم را مشغول کرده بود و دلم آرام نمی گرفت مسئله آخرین امام و منجی بود که برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت جوانی ظهور کند!در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و با همسرم رهسپار خانه خدا شدیم. مشاهده کعبه و آن شور و حال تحولی در ما ایجاد و انقلابی در وجودمان به پا کرده بود. روزعرفه که به عرفات رفتیم تراکم جمعیت چنان بود بود که گویا قیامت برپا شده. ناگهان درآن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروان را گم کرده ام. هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، نمی دانستم چه کنم! سرگردان به هر طرفی می رفتم، اما کاروان را پیدا نمی کردم.گوشه ای نشستم و شروع به گریه کردم و به خدا گفتم: خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید، جمعیت را کنار زد و به من رسید. با دیدن ایشان تمام غم و ناراحتی ام را فراموش کردم. با جملاتی شمرده و با لهجه ی فصیح انگلیسی به من گفتند: راه را گم کرده ای؟ بیا تا قافله ات را به تو نشان دهم!ایشان مرا راهنمایی کردند و چند قدمی برنداشته بودیم که با چشم خود کاروان لندن را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده اند.از ایشان حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من فرمودند: به شوهرت سلام مرا برسان! من بی اختیار پرسیدم:بگویم چه کسی سلام رساند؟ایشان گفتند: بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای! تا به خود آمدم، آن آقا را ندیدم و هرچه جستجو کردم، پیدایشان نکردم! ازآن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه و نیمه شعبان من و همسرم به عشق آن حضرت خدمتشان را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره ایشان است.🥹منابع۱-سالنامه نورعلی نور۲-سیدمهدی شمس الدین؛قبله درخورشیدص۶۷۳_صحیفه انتظارتعجیل فرج وسلامتی حضرت صلوات
۶:۴۸
داستان توسل به امام زمان (عج) و فراهم شدن امر ازدواج به صورت معجزه آسا
" />مرحوم نهاوندی از کتاب مستدرک البحاره تالیف آقا میرزا محمد عسگری که از شاگردان مرحوم میرزا محمد حسن شیرازی است ، می نویسد:شیخ فاضل و عالم محقق ، آقای شیخ حسن تویسرکانی فرمودند : در اوائل جوانی که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم ، زندگی بر من سخت می گذشت و قرار گذاشتم که به قصد توسعه رزق و فراهم آمدن امر ازدواج ، به کربلا بروم. چون مشرف به کربلا شدم ، شب را خوابیدم و هنوز به حرم مشرف نشده بودم که عالم رویا به خدمت حضرت ولی عصر (عج) رسیدم. ایشان به من فرمودند: « فلانی، دعا کن» عرض کردم : « ای مولای من ، به قصد دعا مشرف شدم »فرمود : « همین جا بالای سر است ، دعا کن » پس من دست به دعا برداشتم و با تضرع دعا کردم. ایشان فرمودند :« نشد ». دو مرتبه دعا کردم و به نظر خودم بهتر از اول ، باز فرمودند : « نشد »مجددا برای بار سوم دعا کردم و اینبار تلاش و تضرع بیشتری نمودم. اما باز هم فرمودند : « نشد ».من که عاجز شده بودم ، عرض کردم : « سیدی ، آیا دعا کردن وکالت بردار هست؟ » فرمودند : « آری » عرض کردم : « من شما را وکیل کردم که برای من دعا کنید » ایشان قبول نموده و دست به دعا بلند کردند؛ در همان هنگام از خواب بیدار شدم و به نجف برگشتم.شخص تاجر تویسرکانی که ساکن تهران بود ، مشرف به زیارت عتبات گردید و به حضور میرزای رشتی رسید و چون شیخ حسن تویسرکانی از شاگردان خوش فهم میرزا دشتی بود ، لذا مرحوم میرزا توصیف جناب شیخ حسن را بسیار نمود و در نهایت سفارش شیخ حسن را کرده و گفت : « حاجی ، دخترتان را به این جوان تزویج کنید ، مطمئن باشید که ضرر نمی کنید » ایشان هم قبول کرد و دخترش را به عقد شیخ درآورد. به برکت دعای حضرت ولی عصر (عج) دارای خانه و زندگی شد و به زودی زود رزق و روزی اش نیز توسعه یافت.
" />مرحوم نهاوندی از کتاب مستدرک البحاره تالیف آقا میرزا محمد عسگری که از شاگردان مرحوم میرزا محمد حسن شیرازی است ، می نویسد:شیخ فاضل و عالم محقق ، آقای شیخ حسن تویسرکانی فرمودند : در اوائل جوانی که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم ، زندگی بر من سخت می گذشت و قرار گذاشتم که به قصد توسعه رزق و فراهم آمدن امر ازدواج ، به کربلا بروم. چون مشرف به کربلا شدم ، شب را خوابیدم و هنوز به حرم مشرف نشده بودم که عالم رویا به خدمت حضرت ولی عصر (عج) رسیدم. ایشان به من فرمودند: « فلانی، دعا کن» عرض کردم : « ای مولای من ، به قصد دعا مشرف شدم »فرمود : « همین جا بالای سر است ، دعا کن » پس من دست به دعا برداشتم و با تضرع دعا کردم. ایشان فرمودند :« نشد ». دو مرتبه دعا کردم و به نظر خودم بهتر از اول ، باز فرمودند : « نشد »مجددا برای بار سوم دعا کردم و اینبار تلاش و تضرع بیشتری نمودم. اما باز هم فرمودند : « نشد ».من که عاجز شده بودم ، عرض کردم : « سیدی ، آیا دعا کردن وکالت بردار هست؟ » فرمودند : « آری » عرض کردم : « من شما را وکیل کردم که برای من دعا کنید » ایشان قبول نموده و دست به دعا بلند کردند؛ در همان هنگام از خواب بیدار شدم و به نجف برگشتم.شخص تاجر تویسرکانی که ساکن تهران بود ، مشرف به زیارت عتبات گردید و به حضور میرزای رشتی رسید و چون شیخ حسن تویسرکانی از شاگردان خوش فهم میرزا دشتی بود ، لذا مرحوم میرزا توصیف جناب شیخ حسن را بسیار نمود و در نهایت سفارش شیخ حسن را کرده و گفت : « حاجی ، دخترتان را به این جوان تزویج کنید ، مطمئن باشید که ضرر نمی کنید » ایشان هم قبول کرد و دخترش را به عقد شیخ درآورد. به برکت دعای حضرت ولی عصر (عج) دارای خانه و زندگی شد و به زودی زود رزق و روزی اش نیز توسعه یافت.
۱۱:۲۴
داستان مهدوي ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆شیخ حر عاملی صاحب وسائل الشیعه در اثبات الهدی ، در جلد 7 می گوید:در ایام جوانی در 25 سالگی دچار بیماری سختی شدم؛ به طوری که در مرز مرگ قرار گرفته و خانواده من از بهبود وضع سلامتی ام ناامید شدند. در همان حال توجه و توسل به چهارده معصوم (ع) پیدا کردم. در همان حالت بین خواب و بیداری رسول الله (ص) و ائمه را دیدم و به آن ها سلام داده و با هرکدام مصافحه نمودم. خصوصا با امام صادق (ع) گفتگو کردم. دقیقا به خاطرم نیست اما وقتی به خدمت امام زمان (عج) رسیدم، از خود بی خود شده و گریه کردم. به ایشان گفتم: مولای من! از علم و عمر خودم هنوز بهره برداری نکرده ام.ایشان فرمودند: نترس! در این بیماری سالم می شوید و بعد کاسه ای که در دست داشتند را به من دادند تا از آن بنوشم. با نوشیدن آن حالم به کلی خوب شد؛ برخاستم و نشستم و خانواده ام خیلی تعجب کردند. در آن هنگام چیزی نگفتم. چند روزی گذشت و جریان را برایشان تعریف کردم.☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
۱۲:۴۴
کرامت زنان در غرب را ببینید
دختران ایرانی کرامت زن را در غرب مشاهده کنند بسبار شگفت زده خواهید شد. #گشت_ارشاد #حجاب
ظهور بسیار نزدیک است
کانون خط امام دانشگاه فرهنگیان استان سیستان و بلوچستان پردیس رسالت زاهدان
دختران ایرانی کرامت زن را در غرب مشاهده کنند بسبار شگفت زده خواهید شد. #گشت_ارشاد #حجاب
ظهور بسیار نزدیک است
کانون خط امام دانشگاه فرهنگیان استان سیستان و بلوچستان پردیس رسالت زاهدان
۱۳:۱۵
۱۳:۱۶