عکس پروفایل رسانه دانشگاه پردیس رسالت استان س و بر

رسانه دانشگاه پردیس رسالت استان س و ب

۵۶عضو
# قرار_صبحگاهیundefined
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج)
undefinedاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)undefined

۱:۱۴

# قرار_صبحگاهیundefined
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج)
undefinedاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)undefined

۱:۰۴

# قرار_صبحگاهیundefinedundefinedundefined
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج)
undefinedاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مولانا یاصاحب الزَّمانِundefinedاَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خلیفةَ الرَّحْمنِundefinedاَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَریکَ الْقُرْانِundefinedعَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وً سَهَّلَ اللهُ مَخْرَجَهُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ
اللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)undefined

۱:۱۱

thumnail

۱۹:۱۴

undefinedداستان زیبای دختر مسیحی و منتظر موعود حضرت مهدی (عج)undefined
مردم مغرب زمین، آنها که مذهبی و مسیحی اند ، به موعود معتقدند و علی رغم همه ی بمباران هائی که علیه فطرت آنها اعمال شده ، هرچند یک قشر اقلیت در غرب، در آمریکا و و اروپا هستند ، ولی هنوز لطافت باطنی خود را حفظ کرده اند.undefinedبه یاد می آورم که با بعضی دوستان در واشنگتن برای دیدار از کلیسائی که بسیار بزرگ و قدیمی بود و تقریباً حالت موزه داشت و شامل هفت کلیسای تو در تو بود، رفتیم؛در سالن کلیسا یک دختر خانوم دانشجوی آمریکاییundefined را دیدم که ایستاده نِی می زند و اشک می ریزد.ما رفتیم و ساعتی بعد که برگشتیم این دختر خانوم را دیدم که همچنان ایستاده و نِی می زند.صبح یکشنبه بود؛جلو رفتیم و از او پرسیدیم که تو را چه می شود؟ گفت : نذر کرده ام که در انتظار موعود و به عشق او هر صبح یکشنبه تا زنده هستم بر در کلیسا نِی بزنم.🥹

undefinedمنبع:حضرت مهدی (سلام الله علیه) ده انقلاب در یک انقلاب

۱۷:۰۹

thumnail

۱۹:۳۷

undefined داستان مهدوی undefined
کسی که در اثر تصادف با اتومبیل از ناحیه‌ی دو پا فلج شدهundefined‍🦽 و برای شِفا، در مسجد مقدّس جمکران به امام زمان(عجل‌الله‌فرجه)undefined متوسّل شده بود می‌گفت:ناگاه دیدم مسجد(جمکران) نور عجیبundefined و بوی خوشی دارد...به اطراف نگاه کردم. دیدم مولا امیرالمؤمنین(سلام‌الله‌علیه)undefined، حضرت سیّدالشّهدا(سلام‌الله‌علیه)undefined، قمر بنی هاشم(سلام‌الله‌علیه)undefined و امام زمان(سلام‌الله‌علیه)undefined در مسجد حضور دارند. با دیدن آن‌ها، دست و پای خود را گم کردم. نمی‌دانستم چه‌کنم که ناگاه آقا امام زمان(عجل‌الله‌تعالی)undefined به طرف من نگاه کردند و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: «شما خوب شدید؛ بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور إن شاءالله  نزدیک است
این واقعه در محرّم سال 1414 اتّفاق افتاده است.
undefinedکتاب کرامات المهدی

۱۳:۰۸

thumnail

۱۵:۵۸

داستان مهدویundefined
ابوحمزه ثمالی می گوید: از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام)undefined پرسيدم: اى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نيستيد؟
فرمودند: بلى!
عرض كردم: پس چرا فقط امام زمان (عليه السلام)undefined قائم ناميده شده است؟
فرمودند: هنگامى كه جدّم امام حسين عليه السّلامundefined كشته شد، فرشتگان گريستند و ضجّه زده و به درگاه الهى ناليده و گفتند: اى خدا و اى سرور ما! آيا از كسى كه برگزيده و فرزند برگزيده و بهترين خلق تو را كشته غافل هستى؟
خداى عزّ و جلّundefined به ايشان وحى نمود: اى ملائكه من آرام باشيد!قسم به عزّت و جلال خودم از قاتلين او انتقام خواهم گرفت،اگر چه در زمان بعد باشد؛سپس ائمّه ‏اى كه از فرزندان امام حسين عليه السّلامundefined هستند را به ايشان نشان داد، آنها مسرور و خوشحال شدند. در بين فرزندان حضرت،يكى از آنها ايستاده و نماز مى‏ خواند، حقّ تعالى فرمود: با اين قائم از قاتلين انتقام خواهم گرفت
undefinedمنبع: علل الشرائع ، محمد بن على،ابن بابويه،محمد جواد ذهنى تهرانى،انتشارات مؤمنين‏، قم‏:1380،ص531.

۱۰:۵۲

thumnail

۱۸:۱۵

thumnail

۱۹:۵۳

شعله آتشِ عشقِ امام زمان(عج)undefined دگرگون میکند...•°•°○°•°○undefinedداستان مهدوی•°•°○°•°○در کتاب زیبای مجالس حضرت مهدی علیه السلام، راوی داستانی زیبا از تحول جوانی عاشق که در آخر خدمت امام زمان(عج)undefined تشرف حضور می یابد را بیان میکند:یک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصمیم گرفتم درباره‌ی امام زمان سلام الله علیهundefined سخن بگویم... جوانی پای منبر من می‌آمد، ولی شب ها‌ی اول آن دورها نشسته بود و شب‌های دیگر نزدیک و نزدیکتر می‌شد تا آنکه از شب‌های پنجم و ششم پای منبر می‌نشست و از همه‌ی مستمعین زودتر می‌آمد و برای خود جا می‌گرفت. وقتی من منبر می‌رفتم او محو و مات ما بود.undefined من از حضرت ولی عصر علیه السلامundefined حرف می‌زدم که البته شب‌های اول مقداری علمی بود کم‌کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.وقتی من با یکی دو کلمه‌ی با حال حرف زدم، دیدم این جوان منقلب شد،undefinedآنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی که با فریاد یا صاحب الزمان میگفت و اشک می‌ریختundefined و گاهی به خود می‌پیچید و معلوم بود که او در جذبه‌ی مختصری افتاده است.undefined جذبه‌ی او در من تاثیر می‌کرد، وقتی جذبه‌ی او در من اثر می‌گذاشت، حال من بیشتر می‌شد؛ من هم بی‌دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پر سوزی از زبانم بیرون می‌آمد و مجلس منقلب می‌شد. این حالات اشتداد پیدا می‌کرد تا آن شب‌ها‌ی آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر علیه السلامundefined حرف می‌زدم و می‌گفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه بکنیم. آن جوان به خود می‌پیچید و نعر‌ه‌های سوزنده‌ی ‌عاشقانه‌ای که از دل بلند می‌شد، با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان می‌کشید که ما هم منقلب می‌شدیم. در نظرم هست که یک شب این اشعار را می‌خواندم :undefinedدارنده‌ی جهان مولای انس و جان * یا صاحب الزمان ،الغوث و الامانundefinedاو مثل باران اشک می‌ریخت ،مثل زن جوان مرده داد می‌زد و .... او می‌سوخت و اشک می‌ریخت و به حال ضعف می‌افتادundefined و مراسخت منقلب می‌کرد.بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت؛ منبرهای من هم تمام شد. اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم...معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محله‌ی مشهد دارد. حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان رفتم. دیدم دکان بسته است، از همسایه‌ها سراغش را گرفتم... گفتند: بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازکرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمی‌دانیم او کجاست.(بعد از حدود سی روز پیدایش کردم) لاغر شده بود،‌ رنگش زرد و زار شده بود، گونه‌هایش فرو رفته و فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده بود.وقتی به من رسید اشکش جاری شدundefined و نام مرا می‌برد و می‌گفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد...undefinedبالاخره گفت : شما در آن شب‌های ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد. عشق به امام زمان علیه السلامundefined پیدا کردم . همانطور بود که شما می‌گفتید. دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. این هم که درست نیست . کم‌کم دل من تکان خورد و رفته‌رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه‌ام پیدا شدundefined، به طوری که شب‌های آخر ،وقتی یا صاحب الزمان می‌گفتم بدنم می‌لرزید! دلم نمی‌خواست بخوابم ! دلم نمی‌خواست چیزی بخورم ،فقط دلم می‌خواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم .undefinedوقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم! دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است؛ دلم می‌خواهد دلدار را ببینم ! با کسب و کار، کاری ندارم دلم می‌خواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ندارم ،به خوراک و پوشاک علاقه ندارم دیگر دلم نمی‌خواهد با مشتری حرف بزنم، دیگر دلم نمی‌خواهد در مغازه بنشینم؛ از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه(کوهسنگی آن زمان بیابان بود) من رفتم درآن بیابان، روز‌ها در آفتاب و شب‌ها در مهتاب هی داد می‌زدم که محبوبم کجائی؟عزیز دلم کجائی؟آقای مهربانم کجائی؟ آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم .undefinedخدا پدرت را بیامرزد ،عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند، عاقبت محبوبم را دیدم، عاقبت سر به پایش نهادم...وقتی گریه‌هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ ...من یک هفته‌ی دیگر بیشتر زنده نیستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسیدم! به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد. ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود. این روح پاک ،دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم ،آقا پذیرفتند.خدا حافظت ،ما رفتیم تو را به خدا سپردیم و بعد مرا دعا کرد. آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت، روحش شاد.__

۱۲:۵۰

رسانه دانشگاه پردیس رسالت استان س و ب
شعله آتشِ عشقِ امام زمان(عج)undefined دگرگون میکند... •°•°○°•°○ undefinedداستان مهدوی •°•°○°•°○ در کتاب زیبای مجالس حضرت مهدی علیه السلام، راوی داستانی زیبا از تحول جوانی عاشق که در آخر خدمت امام زمان(عج)undefined تشرف حضور می یابد را بیان میکند: یک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصمیم گرفتم درباره‌ی امام زمان سلام الله علیهundefined سخن بگویم... جوانی پای منبر من می‌آمد، ولی شب ها‌ی اول آن دورها نشسته بود و شب‌های دیگر نزدیک و نزدیکتر می‌شد تا آنکه از شب‌های پنجم و ششم پای منبر می‌نشست و از همه‌ی مستمعین زودتر می‌آمد و برای خود جا می‌گرفت. وقتی من منبر می‌رفتم او محو و مات ما بود.undefined من از حضرت ولی عصر علیه السلامundefined حرف می‌زدم که البته شب‌های اول مقداری علمی بود کم‌کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد. وقتی من با یکی دو کلمه‌ی با حال حرف زدم، دیدم این جوان منقلب شد،undefinedآنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی که با فریاد یا صاحب الزمان میگفت و اشک می‌ریختundefined و گاهی به خود می‌پیچید و معلوم بود که او در جذبه‌ی مختصری افتاده است.undefined جذبه‌ی او در من تاثیر می‌کرد، وقتی جذبه‌ی او در من اثر می‌گذاشت، حال من بیشتر می‌شد؛ من هم بی‌دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پر سوزی از زبانم بیرون می‌آمد و مجلس منقلب می‌شد. این حالات اشتداد پیدا می‌کرد تا آن شب‌ها‌ی آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر علیه السلامundefined حرف می‌زدم و می‌گفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه بکنیم. آن جوان به خود می‌پیچید و نعر‌ه‌های سوزنده‌ی ‌عاشقانه‌ای که از دل بلند می‌شد، با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان می‌کشید که ما هم منقلب می‌شدیم. در نظرم هست که یک شب این اشعار را می‌خواندم : undefinedدارنده‌ی جهان مولای انس و جان * یا صاحب الزمان ،الغوث و الامانundefined او مثل باران اشک می‌ریخت ،مثل زن جوان مرده داد می‌زد و .... او می‌سوخت و اشک می‌ریخت و به حال ضعف می‌افتادundefined و مراسخت منقلب می‌کرد. بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت؛ منبرهای من هم تمام شد. اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم...معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محله‌ی مشهد دارد. حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان رفتم. دیدم دکان بسته است، از همسایه‌ها سراغش را گرفتم... گفتند: بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازکرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمی‌دانیم او کجاست. (بعد از حدود سی روز پیدایش کردم) لاغر شده بود،‌ رنگش زرد و زار شده بود، گونه‌هایش فرو رفته و فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده بود. وقتی به من رسید اشکش جاری شدundefined و نام مرا می‌برد و می‌گفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد...undefined بالاخره گفت : شما در آن شب‌های ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد. عشق به امام زمان علیه السلامundefined پیدا کردم . همانطور بود که شما می‌گفتید. دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. این هم که درست نیست . کم‌کم دل من تکان خورد و رفته‌رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه‌ام پیدا شدundefined، به طوری که شب‌های آخر ،وقتی یا صاحب الزمان می‌گفتم بدنم می‌لرزید! دلم نمی‌خواست بخوابم ! دلم نمی‌خواست چیزی بخورم ،فقط دلم می‌خواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم .undefined وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم! دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است؛ دلم می‌خواهد دلدار را ببینم ! با کسب و کار، کاری ندارم دلم می‌خواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ندارم ،به خوراک و پوشاک علاقه ندارم دیگر دلم نمی‌خواهد با مشتری حرف بزنم، دیگر دلم نمی‌خواهد در مغازه بنشینم؛ از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه(کوهسنگی آن زمان بیابان بود) من رفتم درآن بیابان، روز‌ها در آفتاب و شب‌ها در مهتاب هی داد می‌زدم که محبوبم کجائی؟ عزیز دلم کجائی؟آقای مهربانم کجائی؟ آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم .undefined خدا پدرت را بیامرزد ،عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند، عاقبت محبوبم را دیدم، عاقبت سر به پایش نهادم... وقتی گریه‌هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ ... من یک هفته‌ی دیگر بیشتر زنده نیستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسیدم! به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد. ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود. این روح پاک ،دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم ،آقا پذیرفتند. خدا حافظت ،ما رفتیم تو را به خدا سپردیم و بعد مرا دعا کرد. آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت، روحش شاد. __
پ.ن:نباید ناامید باشیم؛ او با ما فرقی نداشت، او با امام زمان علیه‌السلامundefined قوم و خویشی نداشت که ما بیگانه باشیم. دل پاک می‌خواهند و ترک گناه...undefined

۱۲:۵۰

thumnail
undefinedکانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان سیستان و بلوچستان با همکاری بنیاد مهدویت استان برگزار می کند :
undefined کارگاه خانواده ی مهدوی undefined
با حضور حجت الاسلام والمسلمین حسینعلی جباری استاد مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم
زمان : ۱۵ تیر ۱۴۰۱ ساعت ۲۱ الی ۲۲
در بستر ادوبی کانکتundefined
*همراه با گواهی حضور رایگان*undefined
ثبت نام :http://Wa.me/+989940510584
http://Wa.me/+989012755281

۷:۳۵

کارگاه امشب برگزار می شود به مدت یک ساعت به همراه گواهی حضور

۷:۳۵

داستان ملاقات با امام عصر(عج)undefined
یکی از هموطنان ایرانی که برای تبلیغ در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود زوج جوانی را مشاهده می کند که هر دو عاشقانه مشغول خدمت به مراسم عزاداری امام حسین علیه السلامundefined بودند، متوجه می شود هردو قبلا مسیحی بودند و درحال حاضر مسلمان شیعه و از پزشکان حاذق انگلستان هستند.undefinedآن زن تازه مسلمانundefined می گوید: من وقتی مسلمان شدم، همه چیز دین را پذیرفتم به خصوص اینکه به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و دیگر هیچ شکی در اعمال اسلام نداشتم. فقط تنها مسئله ای که ذهنم را مشغول کرده بود و دلم آرام نمی گرفت مسئله آخرین امام و منجی بود که برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت جوانی ظهور کند!در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و با همسرم رهسپار خانه خداundefined شدیم. مشاهده کعبهundefined و آن شور و حال تحولی در ما ایجاد و انقلابی در وجودمان به پا کرده بود. روزعرفه که به عرفات رفتیم تراکم جمعیت چنان بود بود که گویا قیامت برپا شده. ناگهان درآن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروان را گم کرده ام. هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، نمی دانستم چه کنم! سرگردان به هر طرفی می رفتم، اما کاروان را پیدا نمی کردم‌.گوشه ای نشستم و شروع به گریه کردمundefined و به خدا گفتم: خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید، جمعیت را کنار زد و به من رسید. با دیدن ایشان تمام غم و ناراحتی ام را فراموش کردم. با جملاتی شمرده و با لهجه ی فصیح انگلیسی به من گفتند: راه را گم کرده ای؟ بیا تا قافله ات را به تو نشان دهم!undefinedایشان مرا راهنمایی کردند و چند قدمی برنداشته بودیم که با چشم خود کاروان لندن را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده اند.undefinedاز ایشان حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من فرمودند: به شوهرت سلام مرا برسان! من بی اختیار پرسیدم:بگویم چه کسی سلام رساند؟ایشان گفتند: بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای! تا به خود آمدم، آن آقا را ندیدم و هرچه جستجو کردم، پیدایشان نکردم! ازآن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه و نیمه شعبان من و همسرم به عشق آن حضرت خدمتشان را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره ایشان است.🥹منابع۱-سالنامه نورعلی نور۲-سیدمهدی شمس الدین؛قبله درخورشیدص۶۷۳_صحیفه انتظارundefinedتعجیل فرج وسلامتی حضرت صلواتundefined

۶:۴۸

undefined داستان توسل به امام زمان (عج)undefined و فراهم شدن امر ازدواج به صورت معجزه آسا
undefined<img style=" />undefinedمرحوم نهاوندی از کتاب مستدرک البحاره تالیف آقا میرزا محمد عسگری که از شاگردان مرحوم میرزا محمد حسن شیرازی است ، می نویسد:undefinedشیخ فاضل و عالم محقق ، آقای شیخ حسن تویسرکانی فرمودند : در اوائل جوانی که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم ، زندگی بر من سخت می گذشت و قرار گذاشتم که به قصد توسعه رزق و فراهم آمدن امر ازدواج ، به کربلا بروم. چون مشرف به کربلا شدم ، شب را خوابیدم و هنوز به حرم مشرف نشده بودم که عالم رویا به خدمت حضرت ولی عصر (عج)undefined رسیدم. ایشان به من فرمودند: « فلانی، دعا کن» عرض کردم :‌ « ای مولای من ، به قصد دعا مشرف شدم »فرمود : « همین جا بالای سر است ، دعا کن » پس من دست به دعا برداشتم و با تضرع دعا کردم. ایشان فرمودند :‌« نشد ». دو مرتبه دعا کردم و به نظر خودم بهتر از اول ، باز فرمودند : « نشد »مجددا برای بار سوم دعا کردم و اینبار تلاش و تضرع بیشتری نمودم. اما باز هم فرمودند : « نشد ».من که عاجز شده بودم ، عرض کردم : « سیدی ، آیا دعا کردن وکالت بردار هست؟ » فرمودند : « آری » عرض کردم : « من شما را وکیل کردم که برای من دعا کنید » ایشان قبول نموده و دست به دعا بلند کردند؛undefined در همان هنگام از خواب بیدار شدم و به نجف برگشتم.undefinedشخص تاجر تویسرکانی که ساکن تهران بود ، مشرف به زیارت عتبات گردید و به حضور میرزای رشتی رسید و چون شیخ حسن تویسرکانی از شاگردان خوش فهم میرزا دشتی بود ، لذا مرحوم میرزا توصیف جناب شیخ حسن را بسیار نمود و در نهایت سفارش شیخ حسن را کرده و گفت  : « حاجی ، دخترتان را به این جوان تزویج کنید ، مطمئن باشید که ضرر نمی کنید » ایشان هم قبول کرد و دخترش را به عقد شیخ درآورد. به برکت دعای حضرت ولی عصر (عج)undefined دارای خانه و زندگی شد و به زودی زود رزق و روزی اش نیز توسعه یافت.

۱۱:۲۴

داستان مهدوي undefined☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆undefinedشیخ حر عاملی صاحب وسائل الشیعه در اثبات الهدی ، در جلد 7 می گوید:undefinedدر ایام جوانی در 25 سالگی دچار بیماری سختی شدم؛ به طوری که در مرز مرگ قرار گرفته و خانواده من از بهبود وضع سلامتی ام ناامید شدند. در همان حال توجه و توسل به چهارده معصوم (ع)undefined پیدا کردم. در همان حالت بین خواب و بیداری رسول الله (ص)undefined و ائمه را دیدم و به آن ها سلام داده و با هرکدام مصافحه نمودم. خصوصا با امام صادق (ع)undefined گفتگو کردم. دقیقا به خاطرم نیست اما وقتی به خدمت امام زمان (عج)undefined رسیدم، از خود بی خود شده و گریه کردم. به ایشان گفتم: مولای من! از علم و عمر خودم هنوز بهره برداری نکرده ام.ایشان فرمودند: نترس! در این بیماری سالم می شوید و بعد کاسه ای که در دست داشتند را به من دادند تا از آن بنوشم. با نوشیدن آن حالم به کلی خوب شد؛ برخاستم و نشستم و خانواده ام خیلی تعجب کردند. در آن هنگام چیزی نگفتم. چند روزی گذشت و جریان را برایشان تعریف کردم.☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

۱۲:۴۴

کرامت زنان در غرب را ببینید
دختران ایرانی کرامت زن را در غرب مشاهده کنند بسبار شگفت زده خواهید شد. #گشت_ارشاد #حجاب
undefined ظهور بسیار نزدیک است





کانون خط امام دانشگاه فرهنگیان استان سیستان و بلوچستان پردیس رسالت زاهدان

۱۳:۱۵

thumnail

۱۳:۱۶