ازونروز یوسف پیش من موند اولش غریبی می کرد و همش، می گفت اسمم امیده اما من یوسف صداش میزدم اونم کم کم عادت کرد...اونشب تا صبح یوسف تو بغلم بود
پارت_١١٣زندگی_عالیه
اونشب تا صبح یوسف تو بغلم بود و اشک ریختم واز خدا بخاطر اینکه حاجتمو داده بود تشکر کردم دیگه هیچ چیزی از خدا نمیخواستم خودم بزرگش می کردمو مرد خونه ام میشد... عصای پیریم میشد...اخر هفته ملیحه و مریمو دعوت کردم تا یوسفو ببینن بهشون گفتم این بچه جنگ زده است کس و کار نداره من قبول کردم نگهش، دارم.. بازم راستشو نگفتم بازم ترسیدم از چی و کی نمیدونم اما انگار خیالم راحت شده بود که بچه پیشمه و دیگه احتیاجی به گفتن واقعیت نیست...میثم گفت مادر همینجوری که نمیشه باید برید به سازمان بهزیستی یا بنیاد شهید اطلاع بدید بهر حال این بچه از خانواده شهدا است حق و حقوقی داره شاید خانواده ای داشته باشه...بهرامم تایید کرد و گفت حتما بنیاد شهید یه حقوقی بهتون میده شایدم یه خونه داد...الان به خانواده شهدا خیلی می رسن، حالا من یه دوستی دارم ازش می پرسم...ترسیدم پرس و پی کنن و لو بره همه چیز فوری گفتم : اره خب مجانی، که نیست پسر حاج خانومو که یادتونه آقا رسول؟ بنده خدا بچه دار نمیشه سرپرستی این بچه رو از پدر بزرگ پیرش گرفته از جنوب اورده حالا خانومش قبول نکرده نگهش داره.. منم دیدم بچه بلاتکلیفه گفتم بدیدش من نگهش میدارم اونم در عوض هر ماه یه پولی میده بهم...مریم گفت خوب کردی ثواب دارهمیثم هم تایید کرد...اما بهرام مشکوکانه گفت من که مطمئنم قضیه چیز دیگه ایه فکر کنم این بچه کاشت خود رسول خان بوده حالا میخواد بپوشونه این دروغو سمبل کرده.. مادر شماهم ساده ای ها؟ این حرفا چیه؟ کی حاضره نوشو بده بره؟ اونوقت یکی دیگه بیاد برای نگهداریش پول بده؟؟ فیلمشه بابا...ملیحه هم فورا گفت وای راست میگیا به خود رسولم شباهت داره.. مامان دنبال شر می گردیا ولش کن پسشون بده بگو نمیتونم...خدا میدونه تو دلم چه غوغایی بود اما دیگه نمیخواستم از یوسفم دور باشم گفتم حالا بچه خودش یا هرکی، فعلا که به من پناه اورده منم تنهام اینجوری از تنهایی درمیام، یه درامدی هم برام هست، قلق بهرام پول بود اونم دیگه ساکت شد و حرفی نزد..داشتم بساط شامو حاضر می کردم که دیدم ملیحه یوسفو نشونده و ازش سوال می پرسه طفلک بچه هم گیج و گنگ جواب میده.. دلم براش سوخت اما به روی خودم نیاوردم...
پارت_١١۴زندگی_عالیه
وقتی اومدم ملیحه گفت مامان فکر کنم بنده خدا راست گفته این بچه اسمش امیده مامانش سهیلا بوده باباشم عباس میگه رفتن یه نی نی دیگه خریدن منو فروختن به بابا رسول... اونم منو داده به مامان عالیه..چه بچه شیرینیه همین الان مهرش به دلم افتاد نگهش دار...مریمم با خنده گفت اره مامان بچه های ماهم میان اینجا هم بازی دارن ببین چه زود با بچه ها جور شده...خیلی زود یوسف خودشو تو دل همه جا کرد..رسول هرماه پول چشمگیری به حسابم واریز می کرد و قسمم میداد حسابی خرج کنم اما من تا جایی که میشد اون پول و برای اینده یوسف پس انداز می کردم معمولا از لباس های نوه هام برای یوسف استفاده می کردم و پول رسولو براش پس اندز می کردم... یوسف برام خوش قدم بود.. یکماهی بود یوسف پیشم بود که صاحبخونه ام فوت کرد ورثه تصمیم به فروش خونه گرفتن.. پسر بزرگ صاحبخونه بهم گفت ازونجاییکه چندسالی هست خونه دست شماست مایلیم شما بخرید.. اما من پول نداشتم.. بهش گفتم اخه من اینقدر پولی ندارم.. اون بنده خدا گفت حالا فکراتون و بکنید شاید وامی چیزی گرفتید...اونموقع قیمت چهار میلیون و نیم داد که اونزمان پول کمی نبود البته گفت چون مال وارثه به من ۴ میلیون میفروشن...گفتم چشم بهتون خبر میدم...حدود ١ میلیون پول دست داداش جلالم داشتم..۵٠٠ هزار تومانم پول پیش خونه ام بود..١.۵میلیون هم طلاهامو قالیچه هایی که بافته بودم بود بازم ١ میلیون کم داشتم.. به دخترا که گفتم مریم گفت میتونه ١٠٠ تومن کمکم کنه اما بهرام گفت نمیشه ١ میلیون پول زیادیه جور کردنش سخته به نظرم نخر... یکم بهم برخورد توقع کمک نداشتم اما توقع برخورد اینجوری هم نداشتم...به آقا جلال زنگ زدم گفت میام صحبت کنیم...عصر که آقا جلال اومد برای یوسف یه توپ خریده بود.. اول کلی با یوسف سر به سر گذاشت و بعد گفت آبجی این بچه عجیب به دلم میشینه... یوسفم خیلی آقا جلال و دوست داشت...بهش گفتم حدود ٢ تومن دارم از پولی که دستش، داشتمو هر ماه سود می داد حرفی نزدم(همون یک میلیون)اما خودش، گفت ابجی یک میلیونم دست من داری ۵٠٠ تومنم بی بی دستم داره اونم میدمش بهت باهاش صحبت کردم.میمونه ۵٠٠ هزار تومن ٢٠٠ تومنم خودم برات از بازار وام میگیرم..+مریمم ١٠٠ تومن کمکم می کنه.. شاید مسجد بهم وام بده اگر بشه که حله فقط قسط وامش خیلی زیاد میشه چه طوری بدم؟؟؟..
پارت_١١۵زندگی_عالیه
_ابجی بخر خدا بزرگه وام بازارو خودم قسطشو میدم..بقیه هم خدا
پارت_١١٣زندگی_عالیه
اونشب تا صبح یوسف تو بغلم بود و اشک ریختم واز خدا بخاطر اینکه حاجتمو داده بود تشکر کردم دیگه هیچ چیزی از خدا نمیخواستم خودم بزرگش می کردمو مرد خونه ام میشد... عصای پیریم میشد...اخر هفته ملیحه و مریمو دعوت کردم تا یوسفو ببینن بهشون گفتم این بچه جنگ زده است کس و کار نداره من قبول کردم نگهش، دارم.. بازم راستشو نگفتم بازم ترسیدم از چی و کی نمیدونم اما انگار خیالم راحت شده بود که بچه پیشمه و دیگه احتیاجی به گفتن واقعیت نیست...میثم گفت مادر همینجوری که نمیشه باید برید به سازمان بهزیستی یا بنیاد شهید اطلاع بدید بهر حال این بچه از خانواده شهدا است حق و حقوقی داره شاید خانواده ای داشته باشه...بهرامم تایید کرد و گفت حتما بنیاد شهید یه حقوقی بهتون میده شایدم یه خونه داد...الان به خانواده شهدا خیلی می رسن، حالا من یه دوستی دارم ازش می پرسم...ترسیدم پرس و پی کنن و لو بره همه چیز فوری گفتم : اره خب مجانی، که نیست پسر حاج خانومو که یادتونه آقا رسول؟ بنده خدا بچه دار نمیشه سرپرستی این بچه رو از پدر بزرگ پیرش گرفته از جنوب اورده حالا خانومش قبول نکرده نگهش داره.. منم دیدم بچه بلاتکلیفه گفتم بدیدش من نگهش میدارم اونم در عوض هر ماه یه پولی میده بهم...مریم گفت خوب کردی ثواب دارهمیثم هم تایید کرد...اما بهرام مشکوکانه گفت من که مطمئنم قضیه چیز دیگه ایه فکر کنم این بچه کاشت خود رسول خان بوده حالا میخواد بپوشونه این دروغو سمبل کرده.. مادر شماهم ساده ای ها؟ این حرفا چیه؟ کی حاضره نوشو بده بره؟ اونوقت یکی دیگه بیاد برای نگهداریش پول بده؟؟ فیلمشه بابا...ملیحه هم فورا گفت وای راست میگیا به خود رسولم شباهت داره.. مامان دنبال شر می گردیا ولش کن پسشون بده بگو نمیتونم...خدا میدونه تو دلم چه غوغایی بود اما دیگه نمیخواستم از یوسفم دور باشم گفتم حالا بچه خودش یا هرکی، فعلا که به من پناه اورده منم تنهام اینجوری از تنهایی درمیام، یه درامدی هم برام هست، قلق بهرام پول بود اونم دیگه ساکت شد و حرفی نزد..داشتم بساط شامو حاضر می کردم که دیدم ملیحه یوسفو نشونده و ازش سوال می پرسه طفلک بچه هم گیج و گنگ جواب میده.. دلم براش سوخت اما به روی خودم نیاوردم...
پارت_١١۴زندگی_عالیه
وقتی اومدم ملیحه گفت مامان فکر کنم بنده خدا راست گفته این بچه اسمش امیده مامانش سهیلا بوده باباشم عباس میگه رفتن یه نی نی دیگه خریدن منو فروختن به بابا رسول... اونم منو داده به مامان عالیه..چه بچه شیرینیه همین الان مهرش به دلم افتاد نگهش دار...مریمم با خنده گفت اره مامان بچه های ماهم میان اینجا هم بازی دارن ببین چه زود با بچه ها جور شده...خیلی زود یوسف خودشو تو دل همه جا کرد..رسول هرماه پول چشمگیری به حسابم واریز می کرد و قسمم میداد حسابی خرج کنم اما من تا جایی که میشد اون پول و برای اینده یوسف پس انداز می کردم معمولا از لباس های نوه هام برای یوسف استفاده می کردم و پول رسولو براش پس اندز می کردم... یوسف برام خوش قدم بود.. یکماهی بود یوسف پیشم بود که صاحبخونه ام فوت کرد ورثه تصمیم به فروش خونه گرفتن.. پسر بزرگ صاحبخونه بهم گفت ازونجاییکه چندسالی هست خونه دست شماست مایلیم شما بخرید.. اما من پول نداشتم.. بهش گفتم اخه من اینقدر پولی ندارم.. اون بنده خدا گفت حالا فکراتون و بکنید شاید وامی چیزی گرفتید...اونموقع قیمت چهار میلیون و نیم داد که اونزمان پول کمی نبود البته گفت چون مال وارثه به من ۴ میلیون میفروشن...گفتم چشم بهتون خبر میدم...حدود ١ میلیون پول دست داداش جلالم داشتم..۵٠٠ هزار تومانم پول پیش خونه ام بود..١.۵میلیون هم طلاهامو قالیچه هایی که بافته بودم بود بازم ١ میلیون کم داشتم.. به دخترا که گفتم مریم گفت میتونه ١٠٠ تومن کمکم کنه اما بهرام گفت نمیشه ١ میلیون پول زیادیه جور کردنش سخته به نظرم نخر... یکم بهم برخورد توقع کمک نداشتم اما توقع برخورد اینجوری هم نداشتم...به آقا جلال زنگ زدم گفت میام صحبت کنیم...عصر که آقا جلال اومد برای یوسف یه توپ خریده بود.. اول کلی با یوسف سر به سر گذاشت و بعد گفت آبجی این بچه عجیب به دلم میشینه... یوسفم خیلی آقا جلال و دوست داشت...بهش گفتم حدود ٢ تومن دارم از پولی که دستش، داشتمو هر ماه سود می داد حرفی نزدم(همون یک میلیون)اما خودش، گفت ابجی یک میلیونم دست من داری ۵٠٠ تومنم بی بی دستم داره اونم میدمش بهت باهاش صحبت کردم.میمونه ۵٠٠ هزار تومن ٢٠٠ تومنم خودم برات از بازار وام میگیرم..+مریمم ١٠٠ تومن کمکم می کنه.. شاید مسجد بهم وام بده اگر بشه که حله فقط قسط وامش خیلی زیاد میشه چه طوری بدم؟؟؟..
پارت_١١۵زندگی_عالیه
_ابجی بخر خدا بزرگه وام بازارو خودم قسطشو میدم..بقیه هم خدا
۲۰:۳۹
بزرگه...با مسئول صندوق قرض الحسنه مسجد صحبت کردم..اما سقف وام ۵٠ تومن بود..بازم ١۵٠ کم بود اما بنده خدا اینقدر خیر خواه بود گفت بهم دوتا وام میده.. یکی هم بنام خودش وام برمیداره میده به من...بازم ١٠٠ تومن کم بود با پسر صاحبخونه صحبت کردم جریانو توضیح دادم اونم گفت با بقیه صحبت می کنه و نهایتا من با ٣میلیون و نهصد خونه رو خریدم...وقتی خونه رو معامله زدم بازم شام همه رو دعوت کردمو مهمونی دادم بهرام چشماش خون قرمز بود ملیحه هم تو خودش بود...علتشو که پرسیدم گفت بهرام میگه تو زن نیستی، ولخرجی ما نتونستیم خونه بخریم اونوقت مامانت خونه خریده... الان حتما همه میگن بهرام عرضه نداره..+مامان جان این چه حرفیه انشاالله شما هم میخرید تازه اول جوونیتونه..._مامان تو خونه میخواستی چی کار؟ کاش پولتو کمک می کردی ما خونه بخریم با سه تا بچه هی باید بالا پایین بشیم...از حرف ملیحه وا رفتم.. یعنی دخترم یه خونه به من نمی دیدید...اصلا نتونستم جوابی بهش بدم هاج و واج نگاهش کردم خودش که فهمید چی گفته گفت منظورم اینه که کاش ماهم خونه خریده بودیم...اونشب با حرف ملیحه دلم گرفت لذت خرید خونه بهم زهر شد..چند بار تصمیم گرفتم خونه رو بدم اونا بیان زندگی کنن خودم برم مستاجری.. اما بخاطر اینده یوسف اینکار رو نکردم..تا صبح برای بهتر شدن زندگی ملیحه کلی فکر کردمبلاخره به نتیجه ای رسیدم...خونه ما سر نبش بود یه انبار دم در داشتیم که قبلا صاحبخونه داخلش وسایل گذاشته بود و یه زیر زمین که اونم پر از چوب و وسایل نجاری بود اخه صاحبخونه قبلا اونجا نجاری می کرد و وقتی اجاره داده بود وسایلشو خالی نکرده بود درشو بسته بود و حالا با فروش خونه قرار بود بیان و خالی کنن..ملیحه قبلا دوره ارایشگری دیده بود اگر میشد میومد و اینجا کار و بار راه می انداخت خیلی خوب میشد.. کمک خرجی خوبی بود...صبح با ملیحه تماس گرفتمو موضوع انبارو گفتم خیلی خوشحال شد گفت به بهرام میگه و عصر بهم زنگ میزنه...ملیحه که زنگ زد یکم صداش، گرفته بود گفت بهرام گفته زیر بار منت مادرزن نمیرم برای من زشته...تو این چندسال قلق بهرام دستم اومده بود یه سری اخلاقای بی خود داشت که وقتی پای پول درمیون بود حل می شد...
پارت_١١۶زندگی_عالیه
خودم باید دست بکار می شدم، رفتم محل کارش...بهرام با دیدنم زود اومد بیرون..با گرمی سلام علیک کردم و گفتم بهرام جان مادر به ملیحه پیغوم دادم برای اون انباری..بهرام رنگش پرید فوری گفت ملیحه چی گفت؟_هیچی، گفت: انگار شما مخالف کار کردن ملیحه هستی.. اما مادر بلاخره اگر ملیحه بتونه از هنرش پول دربیاره چرا که نه... کمک خرجی هم میشه...+نه مادر نیازی نیست آخه اگر بنا به کار راه انداختن باشه خودم واجب ترم دیگه از شاگردی خسته شدم..تازه فهمیدم دردش چیه.. فورا یه فکری تو سرم جرقه زد گفتم:_مادر، خونه من سر نبشه اون اطراف بقالی نداره اگر دوست داری میشه اون انبار رو بقالی چیزی بکنیم یا حتی همین میوه فروشی...یه دری باز می کنیم به کوچه...بهرام انگار خودش فکرشو کرده بود فوری گفت:+منم همینو میگم اون انبار بدرد مغازه می خوره نه ارایشگاه...خیلی زود بهرام افتاد دنبال کارا..خوشبختانه اون انبار یه پنجره به کوچه داشت یه بنا اورد و اون پنجره رو درش کرد و اونجا شد بقالی بهرام..من صحبتی از کرایه گرفتن نکردم و البته اونا هم به روی خودشون نیاوردن.. بدم نمیومد یه پولی اجاره بگیرم.. حداقل برای یوسفم پس اندازی میشد اما روم نشد...مریم چندباری به ملیحه گفت حداقل یه چیزی ماهیانه به مامان بدید اما ملیحه هر بار گفت مامان میخواد برای کی؟؟ خونه داره حقوقم داره دیگه چی میخواد؟ دختر تو خونه داره یا پسر که بخواد برای اینده اش؟؟اون مغازه هر روز رونقش، بیشتر و بیشتر میشد و من از برکت وجود یوسف می دونستم...یوسف با نوه هام جور شده بود و همبازی های خوبی بودن و اینجوری تنها هم نبود فقط، مشکل اینجا بود بخاطر خرید خونه خیلی تو وام و قرض افتاده بودم و دستم خالی بود نمیتونستم خیلی برای یوسف جانم خرج کنم...دوسالی بود یوسف پیش من بود و همه اونو به عنوان عضوی از خانواده قبول کرده بودن و دوسش داشتنبی بی چند وقتی بود مریض احوال بود اومده بود خونه من تا آقا جلال ببرتش دکتر...یه روز که داشتم پاهای بی بی رو روغن میزدم و یوسفم کارتون میدیدبی بی بی مقدمه گفت عالیه این بچه چقدر شبیه خدابیامرز حسنه...خودم تا حالا دقت نکرده بودم من همیشه صورت رسولو تو چهره یوسف میدیدم..._عالیه مطمئنی بچه خودت نیست؟ ننه اگر چیزی بوده به من بگو.چندبار خواستم دهن باز کنمو حقیقتو بگم اما نتونستم.. دیگه تو دروغ گفتن حرفه ای شده بودم..پوزخندی زدمو گفتم :بی بی حرفا میزنیا.. مگه حضرت مریمم؟
پارت_١١٧زندگی_عالیه
بچه بابا میخواد شوهر من کو آخه؟بی بی که معلوم بود باور نکرده گفت چه میدونم خودت میدونی گفتم یه وقت خودتو این بچه ر
پارت_١١۶زندگی_عالیه
خودم باید دست بکار می شدم، رفتم محل کارش...بهرام با دیدنم زود اومد بیرون..با گرمی سلام علیک کردم و گفتم بهرام جان مادر به ملیحه پیغوم دادم برای اون انباری..بهرام رنگش پرید فوری گفت ملیحه چی گفت؟_هیچی، گفت: انگار شما مخالف کار کردن ملیحه هستی.. اما مادر بلاخره اگر ملیحه بتونه از هنرش پول دربیاره چرا که نه... کمک خرجی هم میشه...+نه مادر نیازی نیست آخه اگر بنا به کار راه انداختن باشه خودم واجب ترم دیگه از شاگردی خسته شدم..تازه فهمیدم دردش چیه.. فورا یه فکری تو سرم جرقه زد گفتم:_مادر، خونه من سر نبشه اون اطراف بقالی نداره اگر دوست داری میشه اون انبار رو بقالی چیزی بکنیم یا حتی همین میوه فروشی...یه دری باز می کنیم به کوچه...بهرام انگار خودش فکرشو کرده بود فوری گفت:+منم همینو میگم اون انبار بدرد مغازه می خوره نه ارایشگاه...خیلی زود بهرام افتاد دنبال کارا..خوشبختانه اون انبار یه پنجره به کوچه داشت یه بنا اورد و اون پنجره رو درش کرد و اونجا شد بقالی بهرام..من صحبتی از کرایه گرفتن نکردم و البته اونا هم به روی خودشون نیاوردن.. بدم نمیومد یه پولی اجاره بگیرم.. حداقل برای یوسفم پس اندازی میشد اما روم نشد...مریم چندباری به ملیحه گفت حداقل یه چیزی ماهیانه به مامان بدید اما ملیحه هر بار گفت مامان میخواد برای کی؟؟ خونه داره حقوقم داره دیگه چی میخواد؟ دختر تو خونه داره یا پسر که بخواد برای اینده اش؟؟اون مغازه هر روز رونقش، بیشتر و بیشتر میشد و من از برکت وجود یوسف می دونستم...یوسف با نوه هام جور شده بود و همبازی های خوبی بودن و اینجوری تنها هم نبود فقط، مشکل اینجا بود بخاطر خرید خونه خیلی تو وام و قرض افتاده بودم و دستم خالی بود نمیتونستم خیلی برای یوسف جانم خرج کنم...دوسالی بود یوسف پیش من بود و همه اونو به عنوان عضوی از خانواده قبول کرده بودن و دوسش داشتنبی بی چند وقتی بود مریض احوال بود اومده بود خونه من تا آقا جلال ببرتش دکتر...یه روز که داشتم پاهای بی بی رو روغن میزدم و یوسفم کارتون میدیدبی بی بی مقدمه گفت عالیه این بچه چقدر شبیه خدابیامرز حسنه...خودم تا حالا دقت نکرده بودم من همیشه صورت رسولو تو چهره یوسف میدیدم..._عالیه مطمئنی بچه خودت نیست؟ ننه اگر چیزی بوده به من بگو.چندبار خواستم دهن باز کنمو حقیقتو بگم اما نتونستم.. دیگه تو دروغ گفتن حرفه ای شده بودم..پوزخندی زدمو گفتم :بی بی حرفا میزنیا.. مگه حضرت مریمم؟
پارت_١١٧زندگی_عالیه
بچه بابا میخواد شوهر من کو آخه؟بی بی که معلوم بود باور نکرده گفت چه میدونم خودت میدونی گفتم یه وقت خودتو این بچه ر
۲۰:۳۹
و تو دردسر نندازی.. بهر حال از من گفتن بود...اون موقع ها فکر می کردم همه چیز درست شده یوسفم پیشمه و دیگه غمی ندارمغافل از اینگه روزگار چه خوابی برام دیده...تو اون دوسال هر هفته یا دوهفته یکبار رسول میومد و یوسفو میبرد بیرون...گاهی هم من باهاشون میرفتم و فکر می کردم چی میشه حالا که رسول از الهه جدا شده دوباره باهم باشیمو یوسف و باهم بزرگ کنیم... حتی فکرشم برام خوشایند بود دیگه فکر نمی کردم رسول خیلی بهم سر باشه چون اونم یه ازدواج ناموفق داشت و بچه دار نشده بود... تا اینکه یکبار بلاخره غرورمو زیر پا گذاشتمو باهاش تماس گرفتمو پیشنهاد دادم... اما رسول بهم گفت جدایی از الهه به اندازه کافی به خانواده اش ضربه زده و پدرش یکبار سکته ناقص کرده دیگه با ازدواج با من نابودشون می کنه...به معنای واقعی خرد شدم..بعد از اون تماس رسول تا چند هفته دنبال یوسف نیومد و هربار بهانه ای میاورد یوسفم همش دلتنگیمی کرد اما من حدس میزدمبخاطر پیشنهاد من باشه..دوباره باهاش تماس گرفتمو گفتم بچه بیتابی می کنه و بهونشو می گیره و لطفا پیشنهاد منو فراموش، کن و مثل سابق فقط پدر یوسف باش...در کمال ناباوری رسول گفت که میخواد دوباره تجدید فراش کنه و عروس کسی نیست جز دختر داییش، عشق سابقش، مژگان...اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم... اما دیگه رسول برام مثل دفعه قبل نبود اگرم برای ازدواج باهاش پیشنهاد داده بودم بیشتر بخاطر یوسف بود... بهش تبریک گفتم و قطع کردم...افکار مختلف تو سرم بودشاید برای من بهتر میشد و یوسف فقط برای خودم میشد... شایدم نه رسول که بچه دار نمیشد نکنه یوسفمو ببره...فردای اونروز رسول تماس گرفت بیاد دنبال یوسف بهم گفت لباس مرتب بهش بپوشونم چون مژگان میخواد ببینتش...دلم شور افتاد حالا که یوسفو به مژگان گفته بود من احساس خطر می کردم...تصمیم گرفتم آخر هفته به بچه هام همه چیزو بگم...
پارت_١١٨زندگی_عالیه
فردای اونروز طبق گفته رسول یوسفو حاضر کردمو تحویلش دادم..دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونستم مژگان با بچه ام چه برخوردی می کنه.. یا اصلا عاقبت این دیدار چی میشه..از وقتی که یوسف رفت تا برگرده تو کارگاه چندبار دستمو بریدم همه متوجه پریشونی من شده بودن اما چه کنم که محرمی نداشتم تا باهاش درد و دل کنم...داشتم اشکال یکی از خانوم هارو بهش می گفتم که دیدم یکی از شاگردام درحالیکه دست یوسف تو دستشه اومد پیشم...با دیدن صورت قرمز شده از گریه یوسف برق از سرم پرید سریع بردمو دست و روشو شستم لباساشو که حسابی خاکی و کثیف شده بود مرتب کردم و بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش...یوسف با لحن بچه گونه و شاکی گفت بستنیش به لباس مژگان مالیده و مژگان هم حسابی دعواش کرده و رسولم زدتش... قلبم درد گرفت هنوز هیچی نشده رسول بخاطر معشوقه اش دست رو پسر من که چه عرض کنم قلب من بلند کرده بود...کلاسو نصفه نیمه رها کردمو رفتم خونه و به رسول زنگ زدم مژگان پیشش بود بهم گفت بعدا تماس می گیره و باهام صحبت می کنه اما من عصبی تر از اونی بودم که شرایطو درک کنم دادو بیداد کردم سرشو گفتم اخر هفته موضوع بچه رو به همه میگم ازین به بعد دیگه از چیزی نمی ترسم...مگه بچه بی مادر گیر اوردین؟؟رسول همش سعی می کرد منو اروم کنه مدام می گفت عالیه خانوم اجازه بده فردا صحبت کنیم... هرچی شما بگی فقط اروم باش...تو همین بین صدای مژگانو شنیدم که با طلبکاری می گفت بچه بلد نبوده تربیت کنه اینقدر لوس بار اوردتش اونوقت طلبم داره خوبه والا...خونم به جوش اومد با عصبانیت گفتم رسول خط قرمز من یوسفه خودتم میدونی.. در قبال یوسف اون مرغ مادریم که نمیتونی دست به جوجه اش بزنی.. به مژگان خانومت بگو حواسش باشه.. اینو گفتمو بدون اینکه منتظر جوابی باشم گوشیو قطع کردم...تازه به خودم اومدم حتما رسول مژگانو عقد کرده بود که تو خونه اش بود..سه چهار سالی بود پدر رسول خونه قدیمو کوبیده بود و یه چهار طبقه ساخته بود دوطبقه اولو دوبلکس برای خودش گذاشته بود و دو طبقه بالا هم یه واحد رسول یه واحد اقای دکتر..رسول بعد از طلاق الهه بیشتر تو واحد خودش بود و من با اونجا تماس می گرفتم الان که مژگان اونجا بود یعنی همه چیز تموم شده بود...با شنیدن حرفای مژگان بهم ریخته بودم اون به عنوان زن بابای یوسف میتونست هربار که رسول یوسفو میبره ازارش بده و تن و بدن منو بلرزونه....
پارت_١١٩زندگی_عالیه
فردای اونروز رسول باهام تماس گرفت و بابت رفتار مژگان عذرخواهی کرد بهم اطمینان داد بچه پیش خودم میمونه و هیچوقت از جانب مژگان اسیبی بهش نمیرسه کم و بیش ماجرای دیروز رو تعریف کرد گرچه مقصر خود یوسف بوده که شیطنت کرده و بعد هم گریه زاری راه انداخته و خودشو وسط خیابون روی زمین غلت داده اما رسول نباید دست رو بچه بلند می کرد اونم جلوی مژگان .. رسول گفت قضیه یوسفو به مژگان گفته تا راحتتر بتونه بیاد و ببینتش..بهم گفت حال پدرش تعریفی نداره
پارت_١١٨زندگی_عالیه
فردای اونروز طبق گفته رسول یوسفو حاضر کردمو تحویلش دادم..دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونستم مژگان با بچه ام چه برخوردی می کنه.. یا اصلا عاقبت این دیدار چی میشه..از وقتی که یوسف رفت تا برگرده تو کارگاه چندبار دستمو بریدم همه متوجه پریشونی من شده بودن اما چه کنم که محرمی نداشتم تا باهاش درد و دل کنم...داشتم اشکال یکی از خانوم هارو بهش می گفتم که دیدم یکی از شاگردام درحالیکه دست یوسف تو دستشه اومد پیشم...با دیدن صورت قرمز شده از گریه یوسف برق از سرم پرید سریع بردمو دست و روشو شستم لباساشو که حسابی خاکی و کثیف شده بود مرتب کردم و بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش...یوسف با لحن بچه گونه و شاکی گفت بستنیش به لباس مژگان مالیده و مژگان هم حسابی دعواش کرده و رسولم زدتش... قلبم درد گرفت هنوز هیچی نشده رسول بخاطر معشوقه اش دست رو پسر من که چه عرض کنم قلب من بلند کرده بود...کلاسو نصفه نیمه رها کردمو رفتم خونه و به رسول زنگ زدم مژگان پیشش بود بهم گفت بعدا تماس می گیره و باهام صحبت می کنه اما من عصبی تر از اونی بودم که شرایطو درک کنم دادو بیداد کردم سرشو گفتم اخر هفته موضوع بچه رو به همه میگم ازین به بعد دیگه از چیزی نمی ترسم...مگه بچه بی مادر گیر اوردین؟؟رسول همش سعی می کرد منو اروم کنه مدام می گفت عالیه خانوم اجازه بده فردا صحبت کنیم... هرچی شما بگی فقط اروم باش...تو همین بین صدای مژگانو شنیدم که با طلبکاری می گفت بچه بلد نبوده تربیت کنه اینقدر لوس بار اوردتش اونوقت طلبم داره خوبه والا...خونم به جوش اومد با عصبانیت گفتم رسول خط قرمز من یوسفه خودتم میدونی.. در قبال یوسف اون مرغ مادریم که نمیتونی دست به جوجه اش بزنی.. به مژگان خانومت بگو حواسش باشه.. اینو گفتمو بدون اینکه منتظر جوابی باشم گوشیو قطع کردم...تازه به خودم اومدم حتما رسول مژگانو عقد کرده بود که تو خونه اش بود..سه چهار سالی بود پدر رسول خونه قدیمو کوبیده بود و یه چهار طبقه ساخته بود دوطبقه اولو دوبلکس برای خودش گذاشته بود و دو طبقه بالا هم یه واحد رسول یه واحد اقای دکتر..رسول بعد از طلاق الهه بیشتر تو واحد خودش بود و من با اونجا تماس می گرفتم الان که مژگان اونجا بود یعنی همه چیز تموم شده بود...با شنیدن حرفای مژگان بهم ریخته بودم اون به عنوان زن بابای یوسف میتونست هربار که رسول یوسفو میبره ازارش بده و تن و بدن منو بلرزونه....
پارت_١١٩زندگی_عالیه
فردای اونروز رسول باهام تماس گرفت و بابت رفتار مژگان عذرخواهی کرد بهم اطمینان داد بچه پیش خودم میمونه و هیچوقت از جانب مژگان اسیبی بهش نمیرسه کم و بیش ماجرای دیروز رو تعریف کرد گرچه مقصر خود یوسف بوده که شیطنت کرده و بعد هم گریه زاری راه انداخته و خودشو وسط خیابون روی زمین غلت داده اما رسول نباید دست رو بچه بلند می کرد اونم جلوی مژگان .. رسول گفت قضیه یوسفو به مژگان گفته تا راحتتر بتونه بیاد و ببینتش..بهم گفت حال پدرش تعریفی نداره
۲۰:۳۹
و شرایط زندگیشون یکم بهم ریخته است ازم خواهش، کرد یکم دیگه صبوری کنم و به کسی چیزی درباره یوسف نگم تا با مژگان برن سر خونه زندگیشون...منم دوباره سست شدمو قبول کردم البته برای خودمم سخت بود گفتن حقیقت...در عوض رسول بازم قول داد بزاره بچه برای همیشه پیشم بمونه..دوهفته ای گذشت.. یه شب تا صبح خواب چرت و پرت دیدم همش خواب می دیدم از یه جایی میفتم پایین یا اینکه تو دریا دارم غرق میشم... صبح که بیدار شدم حالم خوش نبود صدقه گذاشتمو صبحانه رو اماده کردم یوسفو بیدار کردم بعد از خوردن صبحانه مفصل لباس پوشیدیمو دوتایی دست تو دست هم رفتیم کارگاه .. معمولا صبح ساعت نه تا اذان ظهر میرفتم کارگاه..اون روز نحس بخاطر شیرین زبونی یوسف که برام داستان خیالی تعریف می کرد یکم دیر تر رسیدیم هنوز داخل نرفته بودیم که صدای آشنایی اسممو صدا زد...دست وپام به لرز افتاده بود و جرات برگشتن نداشتم.. گفتم شاید اشتباه شنیدم اما دوباره گفت عالیه با توعم...دست یوسفو ول کردمو گفتم مامان اینجا بمون تا بیام... برگشتم باورم نمیشد اما حاج خانوم بود...از لحن صداش و حالت چهره اش، خشم و عصبانیت می بارید... سریع قدم برداشتم طرفش، می خواستم بهش بگم بریم جای دیگه صحبت کنیم تا جلوی چشم یوسف و بقیه نباشیم اما تا بهش رسیدم محکم خوابوند تو گوشم... اینقدر باحرص و محکم بود که یکم طول کشید تا بخودم بیام... حقم بود باید زودتر ازینا این کشیده رو میخوردم گفتم حاج خانوم به ولله ..هنوز حرفم تموم نشده بود که یوسف با لحن بچگونه اش چادر خانومه رو کشید و با گریه گفت چرا مامانمو میزنی.. طفلک بچه ام ترسیده بود...حاج خانوم بچه رو که دید انگار گمشده ای رو بعد از سال ها دیده باشه کشیدش تو بغلش... یوسف تقلا می کرد اما حاج خانوم محکم بغلش کرده بود و گریه می کرد منم شرمنده سرمو پایین انداخته بودمو گریه می کردم..
پارت_١٢٠زندگی_عالیه
یه آن نفهمیدم چی شد تا به خودم بجنبم حاج خانوم یوسفمو برد و سوار ماشین شد و رفت...دویدم دنبالشون پام پیچید و خوردم زمین دوباره بلند شدم اما بهشون نرسیدم چادر از سرم افتاده بود همینطور وسط، خیابون نشسته بودمو تو سرو صورت خودم میزدم... برام مهم نبود کجام و چی کار می کنم اون لحظه فقط یوسفو می خواستم...چندتا خانوم و آقااومدن و دورمو گرفتن یکی از خانوما دستمو نگه نداشته بود اونیکی هم لباسامو درست می کرد.. هرکس یه چیزی می گفت... یکی میگفت لابد ازش دزدی کردن... یکی می گفت شاید کسو کارش مرده.. یکی می گفت من دیدم دنبال یه ماشین می دوید... یکی می گفت خداصبرش بده هر چی بوده غم بزرگی بوده که بنده خدا مشاعرشو از دست داده...با شنیدن این جمله دوباره جیغ و داد کردم گرچه دستامو نگه داشته بودن نمیتونستم خودمو بزنم تا از دست این عالیه بی عرضه راحت بشم..اونروز با همراهی یکی از خانوم ها تا خونه رفتم خوشبختانه سرظهر بود و مغازه بهرام بسته بود و منو با اون حال و روز ندید...از شک عظیمی که بهم وارد شده بود شماره تلفن رسولو فراموش کرده بودم اینقدر به مغزم فشار اوردم تا یادم اومد... شروع کردم به گرفتن اما هیچکس جواب نمیداد کلافه و عصبی بودمتصمیم گرفتم برم دم خونشون...با همون حال چادر رو سرم انداختمو راه افتادم سمت خونه حاج خانوم...وقتی بجای خونه یه اپارتمان دیدم یکم شک کردم اما یادم افتاد کوبیدنو ساختن...دستمو گذاشتم رو زنگ....رسول اومد دم در... خواستم داد و بیداد کنم که دهانمو گرفت اروم گفت عالیه تورو خدا تو دیگه شروع نکن...من شرمندتم خودم میارمش.. بزار چند روز اینجا بمونه... مژگان به مادرم قضیه رو گفته.. پدرم داغون شده تورو خدا برو عالیه.. به خاطر یوسف برو...گفتم رسول بچمو بده میرم..._یوسف بچه منم هست... بزار یکمم پیش باباش باشه+ رسول تو قول دادی همیشه پیش من میمونه..._آره الانم می گم بزار بمونه دوروز دیگه میارمش..نمیدونم چرا دیگه به رسول اعتمادی نداشتم باورش نمی کردم... اما چاره نداشتم راهمو کشیدمو برگشتم خونه...صبح با صدای تلفن بیدار شدم از مسجد بود یکی از خانوم ها نگرانم شده بود...گفتم خوبم یکم حالم بهم خورده و فعلا نمیتونم دو سه روز بیام...گوشیو که قطع کردم دوباره تلفن زنگ خورد...حاج خانوم بود.. بهم گفت میخواد باهام حرف بزنه...
پارت_١٢٠زندگی_عالیه
یه آن نفهمیدم چی شد تا به خودم بجنبم حاج خانوم یوسفمو برد و سوار ماشین شد و رفت...دویدم دنبالشون پام پیچید و خوردم زمین دوباره بلند شدم اما بهشون نرسیدم چادر از سرم افتاده بود همینطور وسط، خیابون نشسته بودمو تو سرو صورت خودم میزدم... برام مهم نبود کجام و چی کار می کنم اون لحظه فقط یوسفو می خواستم...چندتا خانوم و آقااومدن و دورمو گرفتن یکی از خانوما دستمو نگه نداشته بود اونیکی هم لباسامو درست می کرد.. هرکس یه چیزی می گفت... یکی میگفت لابد ازش دزدی کردن... یکی می گفت شاید کسو کارش مرده.. یکی می گفت من دیدم دنبال یه ماشین می دوید... یکی می گفت خداصبرش بده هر چی بوده غم بزرگی بوده که بنده خدا مشاعرشو از دست داده...با شنیدن این جمله دوباره جیغ و داد کردم گرچه دستامو نگه داشته بودن نمیتونستم خودمو بزنم تا از دست این عالیه بی عرضه راحت بشم..اونروز با همراهی یکی از خانوم ها تا خونه رفتم خوشبختانه سرظهر بود و مغازه بهرام بسته بود و منو با اون حال و روز ندید...از شک عظیمی که بهم وارد شده بود شماره تلفن رسولو فراموش کرده بودم اینقدر به مغزم فشار اوردم تا یادم اومد... شروع کردم به گرفتن اما هیچکس جواب نمیداد کلافه و عصبی بودمتصمیم گرفتم برم دم خونشون...با همون حال چادر رو سرم انداختمو راه افتادم سمت خونه حاج خانوم...وقتی بجای خونه یه اپارتمان دیدم یکم شک کردم اما یادم افتاد کوبیدنو ساختن...دستمو گذاشتم رو زنگ....رسول اومد دم در... خواستم داد و بیداد کنم که دهانمو گرفت اروم گفت عالیه تورو خدا تو دیگه شروع نکن...من شرمندتم خودم میارمش.. بزار چند روز اینجا بمونه... مژگان به مادرم قضیه رو گفته.. پدرم داغون شده تورو خدا برو عالیه.. به خاطر یوسف برو...گفتم رسول بچمو بده میرم..._یوسف بچه منم هست... بزار یکمم پیش باباش باشه+ رسول تو قول دادی همیشه پیش من میمونه..._آره الانم می گم بزار بمونه دوروز دیگه میارمش..نمیدونم چرا دیگه به رسول اعتمادی نداشتم باورش نمی کردم... اما چاره نداشتم راهمو کشیدمو برگشتم خونه...صبح با صدای تلفن بیدار شدم از مسجد بود یکی از خانوم ها نگرانم شده بود...گفتم خوبم یکم حالم بهم خورده و فعلا نمیتونم دو سه روز بیام...گوشیو که قطع کردم دوباره تلفن زنگ خورد...حاج خانوم بود.. بهم گفت میخواد باهام حرف بزنه...
۲۰:۳۹
پارت_١٢١زندگی_عالیه
باهام تو پارک قرار گذاشت..حاج خانومو که دیدم پریدم دستشو گرفتم ماچ کنم تا بچه مو ازم نگیره.. حاج خانوم دستشو کشید و گفت :بیشتر از اینها روت حساب می کردم فکر می کردم با ادم حسابی طرفم یه خانوم محترم که برای گذران زندگیش کار می کنه و زحمت میکشه
نگو مار تو آستینم پرورش دادم...
بد کردی عالیه نمک خوردی نمکدون شکستی...
_حاج خانوم روم سیاه حق باشماست اشتباه کردم هرچی بگید حق دارید ولی تو رو خدا منو با بچم تنبیه نکنید یوسفم گناه داره...بچم بی پناهه...
+اتفاقا بچت پناه داره کس و کار داره خونه تو بی کسو جنگ زده است خونه من تنها نوه امه نور چشممه...
_خونه منم عزیزه به اقا رسولم گفتم میخوام به بچه هام و فامیلم همه چیزو بگم... بدونن یوسف پسر خودمه...
+ عالیه حواست هست چی می گی؟ با کدوم سند و مدرک یوسف پسر توعه..
زن حسابی چه طوری میخوای ثابت کنی ٩ ماه حامله بودی بعد زایمان کردیو کسی نفهمیده؟؟؟
اصلا مگه همچین چیزی میشه؟
میتونم ثابت کنم میرم بیمارستان مدارک زایمانم هست...+ای زن ساده تو با اینهمه سادگی چه طوری پسر منو انداختی تو دامت؟؟ نکنه داری فیلمم می کنی؟ کدوم مدارک؟ تو اون بیمارستان مدرکی از تو نیست تو با یه اسم دیگه پذیرش شدی...ببین عالیه بهتره اینبار عاقلانه رفتارکنی... اولا سرپرستی بچه با پدرشه به فرضم که تو ثابت کردی مادرشی رسول پدرشه و بچه مال پدرشه.. بعد هم تو بخاطر این بچه میخوای زندگی دوتا بچه دیگتو خراب کنی؟ هیچ فکر کردی اگر دامادات یا خانوادشون بفهمن تو چه دروغ بزرگی گفتی و پنهان کاری کردی چی کار می کنن؟ اصلا دیگه میشه به تو اعتماد کرد؟ خونه پرش اینه بخاطر اینکه نوه داری دختراتو طلاق ندن اما دیگه با تو قطع رابطه می کنن.. مطمئن باش طرد میشی.. تازه بعدش هم رسول بچه رو به تو نمیده.. تو تنهای تنها می مونی به علاوه اینکه یه خانواده رو بهم ریختی.. یوسف پیش تو بمونه به هیچی تو زندگیش نمیرسه اما پیش ما غرق پول و محبت میشه...همه جور امکاناتی براش مهیاس.. هروقتم بزرگ شدو به سن قانونی رسید اگر دوست داشت برمیگرده پیشت...اما الان نمیشه من نمیتونم نوه مو بفرستم جایی که هویت نداره زندگی کنه..الان بشین فکراتو بکن اگر زندگی و اینده یوسف برات مهمه بزار این راز سر به مهر بمونه..
پارت_١٢٢زندگی_عالیه
حاج خانوم ادامه داد :به کسی حرفی نزن تا این بچه بزرگ بشه و زندگیشو بسازه...زندگی دوتا دخترتو فدای هوس بازی خودت نکن...همینطور گریه می کردمو حرفاشو گوش میدادم، جمله اخرش دلمو سوزوند... با هق هق گفتم من هوس باز نبودم من ساده بودم بخدا من حرکت ناشایستی نکردم که آقا رسولو گول بزنم خودش خواست...من قدر نشناس نیستم تلکه کن نیستم.. اگر بودم میتونستم سو استفاده کنم...بخدا خود رسول خواست..._تو میگی رسول خواست رسول میگه گول تورو خورده در هر صورت خدا عالمه اما من بچه خودمو میشناسم...اهل خدا پیغمبر با آبروی کسی بازی نمی کنه..بهر حال من آنچه شرط بلاغست با تو میگویمتو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال...حاج خانوم این بیت شعر رو خوند و رفت و منو با کوهی از فکر واندوه تنها گذاشت...اونشب تا صبح تو خونه راه رفتمو ذکر گفتم تا خدا دلمو آروم کنه...حرفای حاج خانوم تا حدودی درست بود شرایط زندگی من طوری نبود که بتونم یوسفو به عنوان پسر واقعی خودم معرفی کنم.. اگه از اول می گفتم بحثش جدا بود الان بعد از اینهمه پنهان کاری حتمی منو افعی میدیدن... ممکن بود زندگی دخترام از هم بپاشه مخصوصا ملیحه بهرام تو اینجور مسائل واقعا غیر قابل پیش بینی بود.. اونا سه تا بچه داشتن من نمیتونستم زندگیشونو خراب کنم...یوسف میتونست اونجا با اون خانواده بهترین زندگی رو داشته باشه مخصوصا اینکه حاج خانوم گفته بود خونه خودش نگهش میداره و بچه رو پیش مژگان نمیفرسته...این وسط فقط من قربانی بودم که باید از حقم بخاطر بچه هام می گذشتم... من اونزمان از دی ان ان و این چیزا اطلاع نداشتم فکر می کردم نمیتونم ثابت کنم بچه منه چون مدرکی نبود.. تازه به فرض اثبات می کردم.. من صیغه نامه یا شاهدی نداشتم.. چه بسا که انگ حرومزاده گی به بچم می خورد آنوقت آبروریزی فامیلی بار میومد و خفتش برای بچم می ماند.. بلاخره تصمیممو گرفتم با حاج خانوم تماس گرفتم و گفتم قبوله بچه پیششون بمونه به شرطی که من بتونم ببینمش همانطور که پیش من بود و رسول میدیدش...حاج خانوم با لحن گرمی گفت: عالیه بهر حال تو مادری من نمیتونم تو رو از حق و حقوق مادریت منع کنم هر زمان خواستی بیا بچه رو ببین و میتونی اصلا اخر هفته ها ببریش پیش خودت..
پارت_١٢٣زندگی_عالیه
بعد از صحبت با حاج خانوم از سردرد داشتم می مردم سرمو با دستمال بستمو خوابیدم...خواب بچیهامو دیدم با داداش حسن تو روستا بازی می کردیم.. خواب شیرینی بود... از خواب که بیدار شدم به حرف بی بی رسیدم یوسف شباهت بی اندازه ای به حسن جانم داشت، چه طو
باهام تو پارک قرار گذاشت..حاج خانومو که دیدم پریدم دستشو گرفتم ماچ کنم تا بچه مو ازم نگیره.. حاج خانوم دستشو کشید و گفت :بیشتر از اینها روت حساب می کردم فکر می کردم با ادم حسابی طرفم یه خانوم محترم که برای گذران زندگیش کار می کنه و زحمت میکشه
نگو مار تو آستینم پرورش دادم...
بد کردی عالیه نمک خوردی نمکدون شکستی...
_حاج خانوم روم سیاه حق باشماست اشتباه کردم هرچی بگید حق دارید ولی تو رو خدا منو با بچم تنبیه نکنید یوسفم گناه داره...بچم بی پناهه...
+اتفاقا بچت پناه داره کس و کار داره خونه تو بی کسو جنگ زده است خونه من تنها نوه امه نور چشممه...
_خونه منم عزیزه به اقا رسولم گفتم میخوام به بچه هام و فامیلم همه چیزو بگم... بدونن یوسف پسر خودمه...
+ عالیه حواست هست چی می گی؟ با کدوم سند و مدرک یوسف پسر توعه..
زن حسابی چه طوری میخوای ثابت کنی ٩ ماه حامله بودی بعد زایمان کردیو کسی نفهمیده؟؟؟
اصلا مگه همچین چیزی میشه؟
میتونم ثابت کنم میرم بیمارستان مدارک زایمانم هست...+ای زن ساده تو با اینهمه سادگی چه طوری پسر منو انداختی تو دامت؟؟ نکنه داری فیلمم می کنی؟ کدوم مدارک؟ تو اون بیمارستان مدرکی از تو نیست تو با یه اسم دیگه پذیرش شدی...ببین عالیه بهتره اینبار عاقلانه رفتارکنی... اولا سرپرستی بچه با پدرشه به فرضم که تو ثابت کردی مادرشی رسول پدرشه و بچه مال پدرشه.. بعد هم تو بخاطر این بچه میخوای زندگی دوتا بچه دیگتو خراب کنی؟ هیچ فکر کردی اگر دامادات یا خانوادشون بفهمن تو چه دروغ بزرگی گفتی و پنهان کاری کردی چی کار می کنن؟ اصلا دیگه میشه به تو اعتماد کرد؟ خونه پرش اینه بخاطر اینکه نوه داری دختراتو طلاق ندن اما دیگه با تو قطع رابطه می کنن.. مطمئن باش طرد میشی.. تازه بعدش هم رسول بچه رو به تو نمیده.. تو تنهای تنها می مونی به علاوه اینکه یه خانواده رو بهم ریختی.. یوسف پیش تو بمونه به هیچی تو زندگیش نمیرسه اما پیش ما غرق پول و محبت میشه...همه جور امکاناتی براش مهیاس.. هروقتم بزرگ شدو به سن قانونی رسید اگر دوست داشت برمیگرده پیشت...اما الان نمیشه من نمیتونم نوه مو بفرستم جایی که هویت نداره زندگی کنه..الان بشین فکراتو بکن اگر زندگی و اینده یوسف برات مهمه بزار این راز سر به مهر بمونه..
پارت_١٢٢زندگی_عالیه
حاج خانوم ادامه داد :به کسی حرفی نزن تا این بچه بزرگ بشه و زندگیشو بسازه...زندگی دوتا دخترتو فدای هوس بازی خودت نکن...همینطور گریه می کردمو حرفاشو گوش میدادم، جمله اخرش دلمو سوزوند... با هق هق گفتم من هوس باز نبودم من ساده بودم بخدا من حرکت ناشایستی نکردم که آقا رسولو گول بزنم خودش خواست...من قدر نشناس نیستم تلکه کن نیستم.. اگر بودم میتونستم سو استفاده کنم...بخدا خود رسول خواست..._تو میگی رسول خواست رسول میگه گول تورو خورده در هر صورت خدا عالمه اما من بچه خودمو میشناسم...اهل خدا پیغمبر با آبروی کسی بازی نمی کنه..بهر حال من آنچه شرط بلاغست با تو میگویمتو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال...حاج خانوم این بیت شعر رو خوند و رفت و منو با کوهی از فکر واندوه تنها گذاشت...اونشب تا صبح تو خونه راه رفتمو ذکر گفتم تا خدا دلمو آروم کنه...حرفای حاج خانوم تا حدودی درست بود شرایط زندگی من طوری نبود که بتونم یوسفو به عنوان پسر واقعی خودم معرفی کنم.. اگه از اول می گفتم بحثش جدا بود الان بعد از اینهمه پنهان کاری حتمی منو افعی میدیدن... ممکن بود زندگی دخترام از هم بپاشه مخصوصا ملیحه بهرام تو اینجور مسائل واقعا غیر قابل پیش بینی بود.. اونا سه تا بچه داشتن من نمیتونستم زندگیشونو خراب کنم...یوسف میتونست اونجا با اون خانواده بهترین زندگی رو داشته باشه مخصوصا اینکه حاج خانوم گفته بود خونه خودش نگهش میداره و بچه رو پیش مژگان نمیفرسته...این وسط فقط من قربانی بودم که باید از حقم بخاطر بچه هام می گذشتم... من اونزمان از دی ان ان و این چیزا اطلاع نداشتم فکر می کردم نمیتونم ثابت کنم بچه منه چون مدرکی نبود.. تازه به فرض اثبات می کردم.. من صیغه نامه یا شاهدی نداشتم.. چه بسا که انگ حرومزاده گی به بچم می خورد آنوقت آبروریزی فامیلی بار میومد و خفتش برای بچم می ماند.. بلاخره تصمیممو گرفتم با حاج خانوم تماس گرفتم و گفتم قبوله بچه پیششون بمونه به شرطی که من بتونم ببینمش همانطور که پیش من بود و رسول میدیدش...حاج خانوم با لحن گرمی گفت: عالیه بهر حال تو مادری من نمیتونم تو رو از حق و حقوق مادریت منع کنم هر زمان خواستی بیا بچه رو ببین و میتونی اصلا اخر هفته ها ببریش پیش خودت..
پارت_١٢٣زندگی_عالیه
بعد از صحبت با حاج خانوم از سردرد داشتم می مردم سرمو با دستمال بستمو خوابیدم...خواب بچیهامو دیدم با داداش حسن تو روستا بازی می کردیم.. خواب شیرینی بود... از خواب که بیدار شدم به حرف بی بی رسیدم یوسف شباهت بی اندازه ای به حسن جانم داشت، چه طو
۲۰:۳۹
ر من فراموش، کرده بودم...در جواب بچه هام و فامیل برای نبود یوسف گفتم رسول ازدواج مجدد کرده و بچه هم باید میرفته مدرسه بردتش پیش خودشون گاهی میارش ببینمش..راحله بچم مثل بارون گریه می کرد و سراغ یوسفو می گرفت.. سامان هم بغ کرده می گفت مامان بزرگ من که دیگه نمیام خونتون...میثم مثل همیشه گفت انشالله که خیره، وحرف اضافه ای نزد..اما بهرام.. امان از بهرام همش می گفت دیدین گفتم بچه خودشه خودش پس انداخته حالام بردتش..بهتر بابا یوسف خیلی پر رو شده بود.. مادر شما هم بیخود بهش رو داده بودی.. اون اگر اینجا می موند باور کن روی خونه ادعای ارث و میراث می کرد..با ناراحتی بخاطر نبود بچم و ارجیف بهرام گفتمفعلا که من زندم بهرام خان هر وقت مردم بعد از ارث و میراث صحبت کنید..ملیحه عصبانی به بهرام گفت اختیار زبونتو نداری..مریم هم با عصبانیت گفت والا بهرام خان مامانم بنده خدا به شما که پیش پیش داده.. یادتون رفته این مغازه که چرخش برای زندگی شما می چرخه از دولتی سر مامان ماست؟اینقدر بهم برخورده بود که برخلاف همیشه اصلا به مریم نگفتم چیز ی نگه.. میثم با ارامش، گفت عه مریم جان این چه حرفیه، مامان خودش صلاح دیده، به ما ربطی نداره...اما ملیحه با عصبانیت گفتخاک برسر ما که خواهرم چشم نداره خوشیمونو ببینه... خانوم معلم تو مدرسه به شاگرداتم درس حسودی می دی...برخورد ملیحه خیلی غیر منتظره بود همه تعجب کردن.. حتی خود بهرام..ملیحه سریع وسایلشو برداشت و بچه هاشو صدا زد که برن..بهرام بی خیال داشت چای می خورد انگار این بشر بویی از عزت نفس نبرده بود...مریم که این صحنه رو دید گفت ملیحه جان بد برداشت نکن شما به دل نگیر منظور شخص دیگه ای بود.. که انگار نه انگار...بهرام با خونسردی گفت مغازه پسر بزرگه الان که پسر بزرگی نیست پس حق ملیحه است...من مال زنمو ااداره می کنم.. چرا باید ناراحت بشم...دود از سرم بلند شد گفتم حقشه؟ کدوم حق؟ بیل زده براش؟ دوزار کمک کرده برای خریدش؟نحیر اشتباهت نشه بهرام خان. این خبرا نیست..بیخود نیست از قدیم گفتن لطف مکررر میشه حق مسلم...این مغازه بخاطر دونه دونه رج زدن های من پای دار قالی و کلفتی خوننه مردمه...
پارت_١٢۴زندگی_عالیه
به اندازه کافی دور شدن از یوسف کم تحملم کرده بود و دیگه گنجایش نداشتم رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه...مریم اومد پیشم و گفت مامان ولش کن تو که بهرامو میشناسی؟ اخلاقش دستته حرف مفت زیاد میزنه..._مامان جان من از بهرام ناراحت نیستم اصلا بهرامو به حساب نمیارم که حرفش اذیتم کنه اما ملیحه که دخترمه... از صدتا هوو برام بدتره..+مامان اونم که میشناسی زبونش تلخه فردا خودش پشیمون میشه...اونشب مریم و میثم بخاطر حال بدم پیشم موندن سروناز که حالا ٩ ساله شده بود کلی برام حرف زد و از دلم دراورد...من ادم بد ذاتی نبودم اما دلم از ملیحه و بهرام شکسته بود انگار باید یه کاری می کردم تا اروم میشدم..با مرضیه صحبت کردم بهم گفت ابجی به داداش جلال بگو گوششو بپیچونه... بهش بگو این نونیه که تو تو سفره من گذاشتی... خودش با بهرام طرف بشه..به آقا جلال زنگ زدم گفت عصر میاد پیشم عادت نداشت تلفنی خیلی صحبت کنه معمولا میومد خونه یه سری هم بهم میزد..وفتی اومد و جای خالی یوسفو دید جا خورد..براش خوراکی خریده بودگفت ابجی خانوم بچه کجاست؟جریان ساختگیو گفتم اونم گفت خیره انشاالله..وقتی جریان شب قبل و براش تعریف کردم چشماش خون قرمز شده بود.. آقا جلال شاید تو جوونی خیلی دستمو نگرفت اما میانسالی حسابی برام تلافی کرده بود برعکس بقیه داداشا که کلا عید به عید همدیگه رو می دیدیم..اقا جلال با عصبانیت گفتاین مردک آدم نشده...درست و حسابی که کار نمی کنه همش تو خونه خوابه الانم که بهش لطف کردی قدر نمی دونه نادون..بعد هم رفت تو مغازه و حال بهرامو جا اورد.. بهش گفتاگه دنبال حقی ازون بابای بی خیرت بگیر که فقط بچه پس انداخته به فکر کارو کاسبیشون و خونه زندگیشون نبوده.. بابای ما که یه روستایی بود حداقل زمیناشو فروخت داد به پسراش سرمایه کنن...از فردا هم دنبال جا باشخودم مغازه رو میخوام...لبمو گاز گرفتم توقع اینقدر زیاده رویو نداشتم اروم گفتم داداش ولش کن حالا بیکار میشه به جون ملیحه غر می زنه..._غلط می کنه.. ملیحه زبونش برای همه دو متره یعنی از پس این ریغو بر نمیاد..اگر بگم کیف کردم دروغ نگفتم تازه میفهمیدم حق گرفتنیه حتی بزور...دوسه روزی گذشت ملیحه با بچه هاش اومد خونمون..باهاش سرسنگین بودمرفتم تو اشپزخونه خودمو مشغول کردم رامین که حالا جوان ١٧ ساله ای شده بود اومد تو اشپزخونه و با خنده گفت مامان بزرگ شنیدم کودتا کردی.._تا منظور از کودتا چی باشه من که سواد این چیزارو ندارم..
پارت_١٢۵زندگی_عالیه
رامین صداشو اورد پایین و گفت مامان بزرگ مامانم پشیمونه او مده دستبوسیمرگ من روی نوه ارشدتو زمین ننداز...باهاش، آشتی کن.._برو پسر
پارت_١٢۴زندگی_عالیه
به اندازه کافی دور شدن از یوسف کم تحملم کرده بود و دیگه گنجایش نداشتم رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه...مریم اومد پیشم و گفت مامان ولش کن تو که بهرامو میشناسی؟ اخلاقش دستته حرف مفت زیاد میزنه..._مامان جان من از بهرام ناراحت نیستم اصلا بهرامو به حساب نمیارم که حرفش اذیتم کنه اما ملیحه که دخترمه... از صدتا هوو برام بدتره..+مامان اونم که میشناسی زبونش تلخه فردا خودش پشیمون میشه...اونشب مریم و میثم بخاطر حال بدم پیشم موندن سروناز که حالا ٩ ساله شده بود کلی برام حرف زد و از دلم دراورد...من ادم بد ذاتی نبودم اما دلم از ملیحه و بهرام شکسته بود انگار باید یه کاری می کردم تا اروم میشدم..با مرضیه صحبت کردم بهم گفت ابجی به داداش جلال بگو گوششو بپیچونه... بهش بگو این نونیه که تو تو سفره من گذاشتی... خودش با بهرام طرف بشه..به آقا جلال زنگ زدم گفت عصر میاد پیشم عادت نداشت تلفنی خیلی صحبت کنه معمولا میومد خونه یه سری هم بهم میزد..وفتی اومد و جای خالی یوسفو دید جا خورد..براش خوراکی خریده بودگفت ابجی خانوم بچه کجاست؟جریان ساختگیو گفتم اونم گفت خیره انشاالله..وقتی جریان شب قبل و براش تعریف کردم چشماش خون قرمز شده بود.. آقا جلال شاید تو جوونی خیلی دستمو نگرفت اما میانسالی حسابی برام تلافی کرده بود برعکس بقیه داداشا که کلا عید به عید همدیگه رو می دیدیم..اقا جلال با عصبانیت گفتاین مردک آدم نشده...درست و حسابی که کار نمی کنه همش تو خونه خوابه الانم که بهش لطف کردی قدر نمی دونه نادون..بعد هم رفت تو مغازه و حال بهرامو جا اورد.. بهش گفتاگه دنبال حقی ازون بابای بی خیرت بگیر که فقط بچه پس انداخته به فکر کارو کاسبیشون و خونه زندگیشون نبوده.. بابای ما که یه روستایی بود حداقل زمیناشو فروخت داد به پسراش سرمایه کنن...از فردا هم دنبال جا باشخودم مغازه رو میخوام...لبمو گاز گرفتم توقع اینقدر زیاده رویو نداشتم اروم گفتم داداش ولش کن حالا بیکار میشه به جون ملیحه غر می زنه..._غلط می کنه.. ملیحه زبونش برای همه دو متره یعنی از پس این ریغو بر نمیاد..اگر بگم کیف کردم دروغ نگفتم تازه میفهمیدم حق گرفتنیه حتی بزور...دوسه روزی گذشت ملیحه با بچه هاش اومد خونمون..باهاش سرسنگین بودمرفتم تو اشپزخونه خودمو مشغول کردم رامین که حالا جوان ١٧ ساله ای شده بود اومد تو اشپزخونه و با خنده گفت مامان بزرگ شنیدم کودتا کردی.._تا منظور از کودتا چی باشه من که سواد این چیزارو ندارم..
پارت_١٢۵زندگی_عالیه
رامین صداشو اورد پایین و گفت مامان بزرگ مامانم پشیمونه او مده دستبوسیمرگ من روی نوه ارشدتو زمین ننداز...باهاش، آشتی کن.._برو پسر
۲۰:۳۹
کم زبون بریز، من با کسی قهر نیستم...یهو ملیحه اومد تو اشپزخونه گفت پس چرا محل نمیدی بهم.._ملیحه تو خودت مادری من به سن تو بودم نوه داشتم...این حرفا رو ازت توقع ندارم..یوقت ها یه چیزایی می گی...+مامان بخدا بسکه بهرام اعصابمو خورد کرده... تو که نمی دونی چی می کشم...رامین رفت بیرون و با دخترا تلویزیون تماشا کردن...در اشپزخونه رو بستم و گفتم :چی شده مادر؟ بهرام کتری کرده؟گفت اره و زد زیر گریه...باورم نمیشد ملیحه غد گریه کنه...به همه حسادت می کنه همش به همه چی مشکوکه...یه مدت سر جرفایی، که اون صفیه خیر نده بهش گفته بود همش، تو سر من میزد..یه مدت سر این خونه...همش، می گفت دیده یه مردی اومده تو خونه ات..با ناراحتی، گفتم خب تو چی گفتی؟ ببقول دایی جلالت برای ما که خوب زبونت درازه.._چی بگم مامان با ٣ تا بچه..اون دایی جلالم از همه بدتره.. اونموقع که اینو اورد خواستگاری من.. وقتی گفتم نمیخوام... کلی بهم وعده وعید داد که پسر خوبیه خونواده داره.. اهل کارو کاسبیه_خب؟+مامان از وقتی، این خونه رو خریدی خودشو خونوادش، بیچارم کردن که مامانت از کجا پول اورده و چرا به شماها نداده و معلوم نیست اون پولو از چه راهی دراورده بلاخره بر رو داره بیوه هم که هست..مامان نمیدونی بامن چی کار کردن مادر و خواهراش.. از وقتی مغازه رو دادی به بهرام یکم اروم شدن حرفا خوابید...حالا از وقتی دایی جانم گفته مغازه رو میخواد دوباره شروع کردن...بهرام دوروزه مغازه رو بسته خوابیده تو خونه میگه باد هوا بخورید...میدونه نقطه ضعف من درس خوندنه رامینه همش، به رامین میگه دیگه حق نداری بری مدرسه...بری چی کار؟ بشی مثل میثم؟ بی بخار و بی وجود...بخدا اینقدر تو سرم خونده مریم حسودی می کنه به زندگی تو منم اونروز یهو به مریم پریدم...دستشو گرفتمو گفتم دختر ساده ی من.. چی به تو گذشته.. تو مثل من نباش.. نزار حرف بارت کنن.. طلایی که پاکه چه منتش به خاکه.. مهم تویی که میدونی من با چه سختی پول جمع کردم حرف بقیه برام مهم نیست...الانم خودتو ناراحت نکن اگه با مغازه مشکل شما حل میشه با دایی جلالت صحبت می کنم اما اینبار به شرط ها و شروطه ها ..توهم اینقدر خودتو دست پایین نگیرهمه سوارت بشن...
پارت_١٢۶زندگی_عالیه
به آقا جلال زنگ زدمو جریانو گفتماون بنده خدا همش، می گفت آبجی خداشاهده اگر من میدونستم این مردک اینقدر لاابالی از اب درمیاد پا پیش نمیزاشتم..._عیب نداره داداش خودتو ناراحت نکن عوضش ملیحه سه تا دسته گل داره...اقا جلال با بهرام صحبت کرد و اتمام حجت کرد که دیگه اگر از طرف خودش. و خانواده اش حرفی به ملیحه بزنن و ازاری برسونن یا حرف و حدیثی پشت منو خانواده ام بگن هم مغازه رو ازش می گیره هم طرف حسابش آقا جلاله...بهرامم که چاره بستن دهنش پول بود تا مدت ها دهنشو بسته بود...تو اون چند روز عجیب انگار خدا میخواست بهم بفهمونه در مورد یوسف تصمیم درستی گرفتم که اگر جریان بچه لو میرفت دیگه ملیحه و بچه هاش ارامش نداشتن... تازه اونموقع اقا جلالم حتما پشتیبانیمو نمی کرد...دو هفته ای بود یوسف رفته بود این مدت اینقدر درگیر مسایل ملیحه بودم نرسیده بودم بچمو ببینم...با حاج خانوم تماس گرفتمو گفتم میخوام بچمو ببینم اونم بهم گفت فردا عصر میارتش پیشم یه چند ساعتی بمونه...گفتم حداقل یه روز بزارید بمونه اما حاج خانوم گفت بچه دو هواعه میشه اگه شب بمونه همون چندساعت..منم که دستم به جایی بند نبود و مجبور بودم قبول کنم...یوسفم که اومد پیشم کلی رنگ و لعاب گرفته بود لباس های شیک و مرتب تنش بود موهاشو قشنگ شونه کرده بود عطر خوش بویی زده بود...به محض دیدنش بغلش کردم و بوش کردم...یوسف کلی برام حرف زد از همه چیز اونجا گفت ظاهرا خیلی بهش خوش میگذشت و خوشحال بود یه اتاق پر از اسباب بازی داشت ماشین پلیس، ادم اهنی و خونه سازی...ازش پرسیدم که اونجا رو دوست داره؟اونم با هیجان گفت اره خیلی خوبه مادر جون هرچی بخوام بهم میده.. بابا رسولم همش هست..فقط تو نیستی..مادرجون میگه تو اگر بیای راحله و سامان و سروناز ناراحت میشن... حالا عیب نداره تو پیش اونا بمون من میام بهت سر میزنم...دلم اتیش گرفت برای بچم که بخاطر بچه های خواهرش کوتاه میومد...اخه دایی بود و جالب اینکه این اخلاقشم مثل حسن بود که همیشه هوای ملیحه و مریمو داشت...اون چندساعت از عمرم حساب نشد وقتی حاج خانوم اومد دنبال یوسف انگار دلمو چنگ زدن اما باید کنار میومدم بخاطر خود یوسف...دیدارهای گاه گاه ما ادامه داشت یوسف می گفت اسمشو مهدی صدا می کنن طفلک بچم سه بار اسم عوض، کرده بودحاج خانوم تو یکی از تماس هام گفت با پارتی بازی برای یوسف شناسنامه گرفتن اخه باید میرفت مدرسه...از رسول خبری نداشتم میدونستم زندگیشونو با مژگان شروع کردن...
پارت_١٢٧زندگی_عالیه
ارتباط من با اون خونه فقط از طریق حاج خانوم بود...یکسال گذشت یوسفو کماکا
پارت_١٢۶زندگی_عالیه
به آقا جلال زنگ زدمو جریانو گفتماون بنده خدا همش، می گفت آبجی خداشاهده اگر من میدونستم این مردک اینقدر لاابالی از اب درمیاد پا پیش نمیزاشتم..._عیب نداره داداش خودتو ناراحت نکن عوضش ملیحه سه تا دسته گل داره...اقا جلال با بهرام صحبت کرد و اتمام حجت کرد که دیگه اگر از طرف خودش. و خانواده اش حرفی به ملیحه بزنن و ازاری برسونن یا حرف و حدیثی پشت منو خانواده ام بگن هم مغازه رو ازش می گیره هم طرف حسابش آقا جلاله...بهرامم که چاره بستن دهنش پول بود تا مدت ها دهنشو بسته بود...تو اون چند روز عجیب انگار خدا میخواست بهم بفهمونه در مورد یوسف تصمیم درستی گرفتم که اگر جریان بچه لو میرفت دیگه ملیحه و بچه هاش ارامش نداشتن... تازه اونموقع اقا جلالم حتما پشتیبانیمو نمی کرد...دو هفته ای بود یوسف رفته بود این مدت اینقدر درگیر مسایل ملیحه بودم نرسیده بودم بچمو ببینم...با حاج خانوم تماس گرفتمو گفتم میخوام بچمو ببینم اونم بهم گفت فردا عصر میارتش پیشم یه چند ساعتی بمونه...گفتم حداقل یه روز بزارید بمونه اما حاج خانوم گفت بچه دو هواعه میشه اگه شب بمونه همون چندساعت..منم که دستم به جایی بند نبود و مجبور بودم قبول کنم...یوسفم که اومد پیشم کلی رنگ و لعاب گرفته بود لباس های شیک و مرتب تنش بود موهاشو قشنگ شونه کرده بود عطر خوش بویی زده بود...به محض دیدنش بغلش کردم و بوش کردم...یوسف کلی برام حرف زد از همه چیز اونجا گفت ظاهرا خیلی بهش خوش میگذشت و خوشحال بود یه اتاق پر از اسباب بازی داشت ماشین پلیس، ادم اهنی و خونه سازی...ازش پرسیدم که اونجا رو دوست داره؟اونم با هیجان گفت اره خیلی خوبه مادر جون هرچی بخوام بهم میده.. بابا رسولم همش هست..فقط تو نیستی..مادرجون میگه تو اگر بیای راحله و سامان و سروناز ناراحت میشن... حالا عیب نداره تو پیش اونا بمون من میام بهت سر میزنم...دلم اتیش گرفت برای بچم که بخاطر بچه های خواهرش کوتاه میومد...اخه دایی بود و جالب اینکه این اخلاقشم مثل حسن بود که همیشه هوای ملیحه و مریمو داشت...اون چندساعت از عمرم حساب نشد وقتی حاج خانوم اومد دنبال یوسف انگار دلمو چنگ زدن اما باید کنار میومدم بخاطر خود یوسف...دیدارهای گاه گاه ما ادامه داشت یوسف می گفت اسمشو مهدی صدا می کنن طفلک بچم سه بار اسم عوض، کرده بودحاج خانوم تو یکی از تماس هام گفت با پارتی بازی برای یوسف شناسنامه گرفتن اخه باید میرفت مدرسه...از رسول خبری نداشتم میدونستم زندگیشونو با مژگان شروع کردن...
پارت_١٢٧زندگی_عالیه
ارتباط من با اون خونه فقط از طریق حاج خانوم بود...یکسال گذشت یوسفو کماکا
۲۰:۳۹
ن میدیدم گاهی که حاج خانوم نمیرسید بیارتش من میرفتم اونجا و تو پارک نزدیک خونشون بچمو میدیدم.. به همین دیدن های کم هم راضی بودم.. یوسف خوش سر زبون بود و خیال باف همش برام حرف های بامزه میزد.. یه روز می گفت میخواد پلیس بشه یه روز میخواست دکتر بشه یه روز میخواست معلم بشه یه بارم گفت میخواد مغازه دار بشه به بچه ها مجانی خوراکی بده... بچم با اینکه شیطون بود اما خیلی مهربون بود...همون روزا یه روز که حاج خانوم قرار بود یوسف و بیاره هرچقدر منتظر شدم نیومد با خونه هم تماس گرفتم کسی جواب نداد میخواستم به خونه رسول زنگ بزنم اما از مژگان ترسیدم صبر کردم تا صبح بشه...صبح جمعه بود از خواب بیدار شدم راه افتادم سمت خونه اونا وقتی رسیدم داشتن ساختمونو سیاه پوش می کردن حاج اسدالله به رحمت خدا رفته بود...یکم همونجا موندم سر ظهر جنازه رو اوردن همه گریه و شیون می کردن هرچی چشم انداختم یوسفو ندیدم رسولو دیدم یه خانومی کنارش بود و داشت با دستمال اشکاشو پاک میکرد به نظرم مژگان بود اما خیلی عجیب بود اخه تیپ و ظاهرش خیلی سانتال مانتال بود اصلا نمیخورد عروس حاج اسدالله خدابیامرز باشه... دیگه از کارهای رسول تعجب نمی کردم که چه طور مژگانو گرفته اصلا معلوم نبود سلیقه اش چه جوریه بین من و الهه و مژگان زمین تا اسمون فرق بود... اخر سر بدون اینکه خودمو نشون بدم برگشتم...به احترام عزاداری تا دوهفته تماسی نگرفتم...دوهفته بعد خود حاج خانوم تماس، گرفت و یوسف و اورد...برعکس همیشه اومد داخل خونه..بهش تسلیت گفتم...زد زیر گریه و گفت بی کس شدم عالیه پشت و پناهم رفت... حاج اسد دق کرد خدا لعنت کنه اوناییکه باعث و بانیش شدن...با صدای غمگین گفتم حاج خانوم خداشاهده من بی تقصیرم خود آقا رسول پا پیش گذاشت.._ منظورم به تو نبود.. تو حسابت جداست من عادت ندارم پشت کسی حرف بزنم تو روت می گم تو رو واگزار کردم به خدا.. اگر بی تقصیر بودی خدا عوضشو بهت بده اگرم تقصیر کار بودی خدا خودش جوابتو بده..حرفم خواهر شوهرم همخون بچه هام.خدا شاهده الهه خودش طلاق خواست منو حاجی ناراضی بودیم اما مادر الله گفت بچتون عقیمه شما میدونستید و برای همین تابحال براش زن نگرفتید... اینم مثل برادرشه خدا خودش میدونه که عیب از پسر من نیست مشکل حوریه است ما به کسی چیزی نگفتیم.رفته بود اینور و اونور گفته بود معلوم نیست داداش ما چه ناحقی کرده خدا براش پشت نذاشت.
پارت_١٢٨زندگی_عالیه
حالا اینقدر اومدن و گفتن رسول بخاطر این دختره الهه رو طلاق داده و حرف و حدیث دراوردن که قلب حاجی تاب نیاورد...داشت با خواهرش تلفنی حرف میزد دیدم رنگش شده عین لبو و همون موقع دوباره سکته کرد حالا خواهره چی پشت تلفن گفت که حاج اسدالله تاب شنیدنشو نداشت الله و اعلم...خیلی ناراحت شدم حاج اسدالله مرد خوبی بود دست بخیر داشت خوشنام بود به منم کم نرسیده بود...حاج خانوم اشکاشو پاک کرد و گفت سرتو درد اوردم گفتم حالا که بچه رو اوردم یه قدری پیشت بشینم...حالا تازه می فهمم بی پناهی یعنی چی... باورت نمیشه عالیه هنوز هیچی نشده خواهراش خونمو متر می کنن انگار مال اوناس...یکهفته اومده بودن اونجا میگفتن مال داداشمونه..._ای بابا حاج خانم حالا زود درد بی کسی بفهمید تازه از سال اون خدابیامرز که بگذره به ادم نمود می کنه...+به طیبه گفتم خواهر تو چی کشیدی سرجوونی...حالا بازم خداروشکر دوباره ازدواج کرده و از تنهایی درومده_عه طیبه خانوم؟ نمیدونستم به سلامتی،،+اره پارسال.. شوهرشم مرد خوبیه..._خوبه بچه هاش راضی شدن..+خب چرا راضی نباشن خلاف شرع که نکرده شوهر کرده.. راست و حسینی اومده به همه گفته نه دوز و کلک داشته نه پنهان کاری...با هم کفو خودش ازدواج کرده.. ادم از راه درستشکه وارد بشه هیچ اشکالی نداره...فهمیدم کل کلامش کنایه به من بود که البته حق داشت...حاج خانوم اجازه داد یوسف تا فرداش پیشم بمونه منم دخترارو دعوت کردم بیان تا بچه ها باهم خوش باشن به یوسفم خوش بگذره..ازونروز به بعد هر پنجشنبه یوسف میومد و تا جمعه پیشم میموند...دو سه روز به عید سال ٧٨ بود حاج رحیم یوسفواورد پیشم یه چمدون هم وسایل همراهش بود گفت حاج خانوم سلام رسوند گفته حالا که بچه مدرسه نداره تا اخر تعطیلات پیش شما باشه...اینقدر خوشحال شدم که اصلا نپرسیدم چرا؟روز چهارم عید بود که اقا جلال سرزده اومد در خونه..هراسون بود گفتم چی شده..._عالیه حاضر شو بریم روستا بی بی حالش بد شده بردنش بیمارستان...نفهمیدم چه طوری حاضر شدم می خواستم یوسفو با خودم ببرم اما فکر کردم دست و پا گیره سپردمش به مریم و رفتم...بی بی بی رنگ و رو توی تخت بیمارستان زیر چادر اکسیژن خوابیده بود... دکتر گفت باید برای انجام ازمایشات بره شهر..آقا جلال تازه موبایل خریده بود از همونجا با چندتا از اشناهاش تماس گرفتو یه بیمارستان خوب هماهنگ کرد... تنفس بی بی با دستگاه بود نمی تونستیمبا ماش
پارت_١٢٨زندگی_عالیه
حالا اینقدر اومدن و گفتن رسول بخاطر این دختره الهه رو طلاق داده و حرف و حدیث دراوردن که قلب حاجی تاب نیاورد...داشت با خواهرش تلفنی حرف میزد دیدم رنگش شده عین لبو و همون موقع دوباره سکته کرد حالا خواهره چی پشت تلفن گفت که حاج اسدالله تاب شنیدنشو نداشت الله و اعلم...خیلی ناراحت شدم حاج اسدالله مرد خوبی بود دست بخیر داشت خوشنام بود به منم کم نرسیده بود...حاج خانوم اشکاشو پاک کرد و گفت سرتو درد اوردم گفتم حالا که بچه رو اوردم یه قدری پیشت بشینم...حالا تازه می فهمم بی پناهی یعنی چی... باورت نمیشه عالیه هنوز هیچی نشده خواهراش خونمو متر می کنن انگار مال اوناس...یکهفته اومده بودن اونجا میگفتن مال داداشمونه..._ای بابا حاج خانم حالا زود درد بی کسی بفهمید تازه از سال اون خدابیامرز که بگذره به ادم نمود می کنه...+به طیبه گفتم خواهر تو چی کشیدی سرجوونی...حالا بازم خداروشکر دوباره ازدواج کرده و از تنهایی درومده_عه طیبه خانوم؟ نمیدونستم به سلامتی،،+اره پارسال.. شوهرشم مرد خوبیه..._خوبه بچه هاش راضی شدن..+خب چرا راضی نباشن خلاف شرع که نکرده شوهر کرده.. راست و حسینی اومده به همه گفته نه دوز و کلک داشته نه پنهان کاری...با هم کفو خودش ازدواج کرده.. ادم از راه درستشکه وارد بشه هیچ اشکالی نداره...فهمیدم کل کلامش کنایه به من بود که البته حق داشت...حاج خانوم اجازه داد یوسف تا فرداش پیشم بمونه منم دخترارو دعوت کردم بیان تا بچه ها باهم خوش باشن به یوسفم خوش بگذره..ازونروز به بعد هر پنجشنبه یوسف میومد و تا جمعه پیشم میموند...دو سه روز به عید سال ٧٨ بود حاج رحیم یوسفواورد پیشم یه چمدون هم وسایل همراهش بود گفت حاج خانوم سلام رسوند گفته حالا که بچه مدرسه نداره تا اخر تعطیلات پیش شما باشه...اینقدر خوشحال شدم که اصلا نپرسیدم چرا؟روز چهارم عید بود که اقا جلال سرزده اومد در خونه..هراسون بود گفتم چی شده..._عالیه حاضر شو بریم روستا بی بی حالش بد شده بردنش بیمارستان...نفهمیدم چه طوری حاضر شدم می خواستم یوسفو با خودم ببرم اما فکر کردم دست و پا گیره سپردمش به مریم و رفتم...بی بی بی رنگ و رو توی تخت بیمارستان زیر چادر اکسیژن خوابیده بود... دکتر گفت باید برای انجام ازمایشات بره شهر..آقا جلال تازه موبایل خریده بود از همونجا با چندتا از اشناهاش تماس گرفتو یه بیمارستان خوب هماهنگ کرد... تنفس بی بی با دستگاه بود نمی تونستیمبا ماش
۲۰:۳۹
ین سواری ببریمش...من با امبولانس همراه بی بی اومدم و اقا جلال با ماشین شخصی...
پارت_١٢٩زندگی_عالیه
تمام مدت بی بی خواب بود.. دکترش گفت بخاطر اثرات داروهاست...آخر شب بود که رسیدیم بی بی و بستری کردیم و من شب پیشش موندم.. دلم شور یوسفمو میزد اما چاره نداشتم...صبح برای ازمایشات بردنشدکتر مشکوک به اسم بود از ریه اش عکس گرفتن اما چیزی نشون نداد.. قلبشو اکو کردن متاسفانه دریچه قلبش زیاد از حد گشاد شده بود...به بی بی گفتیم ضعف کرده از کار زیاد...سراغ یوسفو گرفت گفتم پیشمه لبخندی زدو گفت :خدا حسن و گرفت یه حسن دیگه داد...حرفی نزدم با سرم حرفشو تایید کردم انگار دوست داشتم بی بی حداقل رازمو بدونه...بی بی بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شد و یکراست اومد خونه من...همه خواهر برادرام به هوای بی بی میومدن خونه ام...یوسف اوایل خیلی از شلوغی ذوق می کرد اما کم کم کلافه شده بود همش بهانه گیری می کرد... دلش برای افراد اون خونه و اتاقش و بازیش تنگ شده بود..دوست نداشت رو زمینبشینه یا بخوابه..١٢ فروردین بود که رسول اومد دنبالش... اخرین بار تشیع حاج اسدالله دیده بودمش اونم از دور.. چقدر پیر و شکسته شده بود..تعارفش کردم بیاد داخل تا یوسف حاضر بشه...بی بی تو اتاق عقبی خوابیده بود رسول کنار در نشست یوسف تا رسولو دید گل از گلش شکفت...کلی بغلش کرد و از سروکولش بالا رفت...ازش حال و احوال پرسیدمرسول با صدای آرومی گفت عالیه حلالم کن بهت بد کردمخیلی بد کردم...جوون بودم خامی کردم...تو منو به بزرگیت ببخش.._من از شما چیزی به دل ندارم میدونم اگر صاحب خونه شدم باعث و بانیش شما بودی ازت ممنونم.. منم اشتباه کردم.. گذشته ها گذشته فقط مراقب پسرم باش جونم بهش بنده خودت میدونی.. نزام کم و کسری داشته باشه.. مالیشو می دونم کم نداره اما عاطفیشم براش پر کن...+من هنوزم برای تو احترام زیادی قایلم خودتم میدونی..اگر خبط و خطایی بوده از من بوده.. اما منم گیر کردم...
پارت_١٣٠زندگی_عالیه
دلم برای رسول سوخت اونم حق داشت از یه جایی به بعد گیر افتاد..برای من همین که پدر خوبی برای پسرم بود کافی بود...از رسول سراغ طیبه خانومو گرفتم گفت خوبه قرار شد بعدا شمارشو بهم بده... از خانواده رسول کسی خبر نداشت مادر یوسف منم میتونستم با خیال راحت به دوست قدیمیم زنگ بزنم...سیزده بدر مرضیه و راضیه و آقا جلال اومدن خونه ما تا هم دور هم باشیم هم پیش بی بی...منم یه آش رشته خوشمزه درست کرده بودم و کلی هم کاهو سکنجبین اماده کرده بودم تا دور هم بخوریم..اقا جلال برای نهار جوجه اورد و تو حیاط کباب کردیم...مریم پیش خانواده شوهرش بود..بهرام هم با رامین رفته بود خونه مادرش اما ملیحه و دختراش اومده بودن پیش ما...کلی گفتیمو خندیدیم و بهمون خوش گذشت.. مدت ها بود دور هم اینقدر نخندیده بودیم... آقا جلال جای بی بی رو هم گوشه حیاط انداخته بود تا پیش ما باشه هرچند خیلی هوش و حواس نداشت...داشتم کاهو سکنجبین میاوردم که صدای جیغ مرضیه بلند شد.. سینی رو انداختم وسط اشپزخونه و دویدم تو حیاط...روح بی بی عزیزم وسط شادی بچه هاش پرواز کرده بود.. همیشه بی بی به آقا جلال می گفت می ترسم آخر تو این روستا تنها و دور از بچه هام بمیرم... وقتی هم می گفتیم بیا شهر می گفت بدون آقاتون شهر با همه بزرگیش برام زندونه...آقا جلال با گریه می گفت دیدی بی بی آخر وقتی رفتی که بچه هات دورت بودن...خیلی زود خنده های از ته دل ما تبدیل به گریه شد همه لباس های نو عیدی رو با رخت عزا عوض کردن...با رفتن بی بی تنهاتر شدم بی مادر شدن تو هر سن و سالی بده...دیگه مثل قدیم با فوت یکنفر حالم خراب نمیشد و بهم نمیریختم انگار سن و سال و تجربه از من عالیه دیگه ای ساخته بود کل مراسم بی بی رو به عنوان دختر بزرگ و صاحب عزا مدیریت کردم.. دیگه همه اول به من تسلیت می گفتن...آقا جلال برای بی بی سنگ تموم گذاشت بعد هم خونه روستا رو خریدو پولشو به توافق وراث برای بی بی خیرات کرد...دو، سه هفته ای گذشت، چندین بار با خونه حاج خانوم تماس گرفتم اما کسی جواب نداد.. تا بلاخره خودش تماس گرفت گفت چند روزی خونه نبوده و درگیر بوده و اخر هفته یوسفو میاره...اواخر اردیبهشت حاج خانوم گفت امتحانات یوسف شروع شده و برای اینکه حواسش پرت نشه بعد از امتحانا میارتش... منم قبول کردم و منتظر موندم دو هفته گذشت اما خبری نشد چندباری تماس گرفتم اما هربار می گفت شماره مشترک قطع می باشد...
پارت_١٢٩زندگی_عالیه
تمام مدت بی بی خواب بود.. دکترش گفت بخاطر اثرات داروهاست...آخر شب بود که رسیدیم بی بی و بستری کردیم و من شب پیشش موندم.. دلم شور یوسفمو میزد اما چاره نداشتم...صبح برای ازمایشات بردنشدکتر مشکوک به اسم بود از ریه اش عکس گرفتن اما چیزی نشون نداد.. قلبشو اکو کردن متاسفانه دریچه قلبش زیاد از حد گشاد شده بود...به بی بی گفتیم ضعف کرده از کار زیاد...سراغ یوسفو گرفت گفتم پیشمه لبخندی زدو گفت :خدا حسن و گرفت یه حسن دیگه داد...حرفی نزدم با سرم حرفشو تایید کردم انگار دوست داشتم بی بی حداقل رازمو بدونه...بی بی بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شد و یکراست اومد خونه من...همه خواهر برادرام به هوای بی بی میومدن خونه ام...یوسف اوایل خیلی از شلوغی ذوق می کرد اما کم کم کلافه شده بود همش بهانه گیری می کرد... دلش برای افراد اون خونه و اتاقش و بازیش تنگ شده بود..دوست نداشت رو زمینبشینه یا بخوابه..١٢ فروردین بود که رسول اومد دنبالش... اخرین بار تشیع حاج اسدالله دیده بودمش اونم از دور.. چقدر پیر و شکسته شده بود..تعارفش کردم بیاد داخل تا یوسف حاضر بشه...بی بی تو اتاق عقبی خوابیده بود رسول کنار در نشست یوسف تا رسولو دید گل از گلش شکفت...کلی بغلش کرد و از سروکولش بالا رفت...ازش حال و احوال پرسیدمرسول با صدای آرومی گفت عالیه حلالم کن بهت بد کردمخیلی بد کردم...جوون بودم خامی کردم...تو منو به بزرگیت ببخش.._من از شما چیزی به دل ندارم میدونم اگر صاحب خونه شدم باعث و بانیش شما بودی ازت ممنونم.. منم اشتباه کردم.. گذشته ها گذشته فقط مراقب پسرم باش جونم بهش بنده خودت میدونی.. نزام کم و کسری داشته باشه.. مالیشو می دونم کم نداره اما عاطفیشم براش پر کن...+من هنوزم برای تو احترام زیادی قایلم خودتم میدونی..اگر خبط و خطایی بوده از من بوده.. اما منم گیر کردم...
پارت_١٣٠زندگی_عالیه
دلم برای رسول سوخت اونم حق داشت از یه جایی به بعد گیر افتاد..برای من همین که پدر خوبی برای پسرم بود کافی بود...از رسول سراغ طیبه خانومو گرفتم گفت خوبه قرار شد بعدا شمارشو بهم بده... از خانواده رسول کسی خبر نداشت مادر یوسف منم میتونستم با خیال راحت به دوست قدیمیم زنگ بزنم...سیزده بدر مرضیه و راضیه و آقا جلال اومدن خونه ما تا هم دور هم باشیم هم پیش بی بی...منم یه آش رشته خوشمزه درست کرده بودم و کلی هم کاهو سکنجبین اماده کرده بودم تا دور هم بخوریم..اقا جلال برای نهار جوجه اورد و تو حیاط کباب کردیم...مریم پیش خانواده شوهرش بود..بهرام هم با رامین رفته بود خونه مادرش اما ملیحه و دختراش اومده بودن پیش ما...کلی گفتیمو خندیدیم و بهمون خوش گذشت.. مدت ها بود دور هم اینقدر نخندیده بودیم... آقا جلال جای بی بی رو هم گوشه حیاط انداخته بود تا پیش ما باشه هرچند خیلی هوش و حواس نداشت...داشتم کاهو سکنجبین میاوردم که صدای جیغ مرضیه بلند شد.. سینی رو انداختم وسط اشپزخونه و دویدم تو حیاط...روح بی بی عزیزم وسط شادی بچه هاش پرواز کرده بود.. همیشه بی بی به آقا جلال می گفت می ترسم آخر تو این روستا تنها و دور از بچه هام بمیرم... وقتی هم می گفتیم بیا شهر می گفت بدون آقاتون شهر با همه بزرگیش برام زندونه...آقا جلال با گریه می گفت دیدی بی بی آخر وقتی رفتی که بچه هات دورت بودن...خیلی زود خنده های از ته دل ما تبدیل به گریه شد همه لباس های نو عیدی رو با رخت عزا عوض کردن...با رفتن بی بی تنهاتر شدم بی مادر شدن تو هر سن و سالی بده...دیگه مثل قدیم با فوت یکنفر حالم خراب نمیشد و بهم نمیریختم انگار سن و سال و تجربه از من عالیه دیگه ای ساخته بود کل مراسم بی بی رو به عنوان دختر بزرگ و صاحب عزا مدیریت کردم.. دیگه همه اول به من تسلیت می گفتن...آقا جلال برای بی بی سنگ تموم گذاشت بعد هم خونه روستا رو خریدو پولشو به توافق وراث برای بی بی خیرات کرد...دو، سه هفته ای گذشت، چندین بار با خونه حاج خانوم تماس گرفتم اما کسی جواب نداد.. تا بلاخره خودش تماس گرفت گفت چند روزی خونه نبوده و درگیر بوده و اخر هفته یوسفو میاره...اواخر اردیبهشت حاج خانوم گفت امتحانات یوسف شروع شده و برای اینکه حواسش پرت نشه بعد از امتحانا میارتش... منم قبول کردم و منتظر موندم دو هفته گذشت اما خبری نشد چندباری تماس گرفتم اما هربار می گفت شماره مشترک قطع می باشد...
۲۰:۳۹
ادامه رمان همراه ما باشید قشنگام

#مالک
۲۱:۲۷
پارت_١٣١زندگی_عالیه
خیلی عجیب بود رفتم دم خونه شون اما هرچی زنگ زدم کسی در و باز نکرد هر ۴ طبقه در و باز نکردن یه نگاه به ساختمون انداختم انگار خالی بود پنجره ها باز مونده بود پرده هم نداشت... دلم یهو هری ریخت نمیدونستم چی کار کنم.. درمونده بودم با حالت زار برگشتم خونه...نا امید داشتم گریه می کردم که یاد درمانگاهی افتادم که حاج رحیم توش کار میکرد.. چندسال پیش بهم شماره داده بود زنگ زدم اما شماره انگار عوض شده بود، اصلا بوق نمیخورد...نا امید سرمو بین دستام گرفته بودم نمی دونستم چی کار کنم...فرداش دوباره رفتم اونجا زنگ همسایه کناریشونو زدم تقریبا میشناختمش اون سال ها که میرفتم خونه حاج خانوم اونم میومد گاهی هم میومد تو اشپزخونه کمکم می کرد...وقتی در و باز کرد اول نشناخت خودمو که معرفی کردم کامل شناخت با اصرار منو برد خونشون...سراغ حاج خانومو گرفتم_ای خواهر بد زمونه ای شدهادم به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه.. من که از چند و چون ماجرا خبر ندارم اما چیزی که شنیدم بعد از فوت حاج اسد الله خدابیامرز هنوز به چهله نرسیده خواهر برادراش یه دستنوشته با خط خود حاجی که مهر و امضا و اثر انگشت داشت اوردن که حجره بازار سهم الارث خواهراش از پدرشون بوده و دست حاج آقا امانت بوده انگار که حاجی برای اونا کار می کرده حالا ادعای طلبشونو کردن... حاج خانوم بدجور قاطی کرده بود می گفت اگر اینطور بود چرا تا حالا حرفی نزدید؟گفتن حریف حاج داداش نبودیم نمیخواستیم آبرو ریزی بشه اما حالا دیگه اوضاع فرق کرده...حاج خانوم قسم میخورد اینا تقلب کردن اما بی فایده بود فامیل جمع شدن و انگار حق و به اونا دادن.. خلاصه که انچه این همه سال مردم محل ندیده بودن به چشم دیدن...خلاصه که آبرو ریزی شد آخرم انگار حاج رحیم یکجا خونه رو فروخت و رفتن حالا کجاشو نمی دونم...گفتم ادرس حجره بازارو دارید؟_به گمونم شوهرم بدونه حالا خونه نیست...شماره تماسمو دادم تا باهام تماس بگیره و اگر ادرسی داشتن بهم بده...
شکست خورده و غمزده راه افتادم سمت خونه... انگار دردهای من تمومی نداشت...
پارت_١٣٢زندگی_عالیه
روزهام بی هدف میگذشت ۵٢ ساله شده بودم داداش، جلال دنبال کارم بود و برام از بیمه قالیبافیم بازنشستگی گرفت...حقوق کمی می دادن اما باز از هیچی بهتر بود..همین که لازم نبود برم سرکار خیلی بود...اینقدر رفتم اون محل و اومدم تا بلاخره ادرس حجره حاج اسدالله تو بازار رو پیدا کردم...رفتم دم حجره پی شون پیرمردی که اونجا بود گفت خدارحمتش کنه، حاج اسدالله رو، مرد خوبی بود ما که اینهمه سال ازش بدی ندیدیم حالا وارثش، افتادن بجون هم حرفایی زدن بی سرو ته.. وصله هایی به اون خدابیامرز می چسبونن ادم عقل از سرش، می پره...گفتم حاجی من با حاج خانوم کار واجبی دارم میشه نشونشونو بهم بدید؟؟؟والا دخترم من همین حجره بغلو داشتم این جماعت اینقدر دعوا مرافعه کردنو تو بازار ابروریزی شد مجبوری اینجا رو هم خریدم ازشون تا صدا بیفته الان دیگه ازشون خبری ندارم والا.._شماره تماسی چیزی...+نه والا هیچی.. فکر کنم اینایی که من دیدم کلاهشون این ورا بیفته، اینجا پیداشون نشه.. اما حالا شما یه شماره تلفن به من بده خبری شد بهت زنگ بزنم...از همه جا نا امید شده بودمدستم به جایی بند نبود بچم یوسفمو گم کرده بودم...خیلی با خودم فکر کردم آخرش تصمیم گرفتم برم پیش پلیس...بعد از کلی اینور و اونور فرستادنم بلاخره یه جناب سروانی به حرفم گوش داد...قضیه رو کامل براش، تعریف کردم اون بنده خدا هم کامل گوش داد اخرش گفتببین مادر جان شما نه مدرکی داری که پسری به اسم یوسف داشتی نه ادرس و نشونی نه شاهدی حتی..دوتا لباس و یه عکس بچگی اوردی میگی بچمو دزدیدن..آخه مادر جان من حرفتو باور می کنم اما بقیه میگن تبهم زده... ما اینجا با این چیزا نمیتونیم پیگیر همچین کاری باشیم نه نیروی اضافه داریم نه وقت خالی...خودت بگرد پیداشون کردی به ما بگو بریم بچتو ازشون بگیریم...بیش از این هم وقت ما و خودتو نگیر...حق با اونا بود من به چشم اونا یه زن تنها و خرفت میومدم که با دلایل احمقانه میخواست مادر بودنشو ثابت کنه...
پارت_١٣٣زندگی_عالیه
فهمیدم دستم به جایی بند نیست.. درمونده بودم درمونده تر شدم...من مادری بودم که دوبار از بچش دور شده بود هیچ کاری هم ازش برنمیومد...سه چهار ماهی گذشت و من همچنان از یوسف بیخبر بودم دوباره افسرده شده بودم بیشتر وقتها فقط میخوابیدم و به یوسف فکر می کردم... مریم می گفت از بیکاریه.. شما زود بود برات بازنشستگی و تو خونه موندن...من دلم خون بود اما نمی تونستم به کسی چیزی بگم..امان از دست پنهان کاری و دروغ گویی..داشتم با خودم زندگیمو مرور می کردم من بارها و بارها خطا کرده بودم و یک خطارو بارها تکرار کرده بودم... تو این حال و هوا بودم که سامان کتابشو اورد و ازم خواست بهش دیکته بگم...اولش خواستم بگم حال ندارم
خیلی عجیب بود رفتم دم خونه شون اما هرچی زنگ زدم کسی در و باز نکرد هر ۴ طبقه در و باز نکردن یه نگاه به ساختمون انداختم انگار خالی بود پنجره ها باز مونده بود پرده هم نداشت... دلم یهو هری ریخت نمیدونستم چی کار کنم.. درمونده بودم با حالت زار برگشتم خونه...نا امید داشتم گریه می کردم که یاد درمانگاهی افتادم که حاج رحیم توش کار میکرد.. چندسال پیش بهم شماره داده بود زنگ زدم اما شماره انگار عوض شده بود، اصلا بوق نمیخورد...نا امید سرمو بین دستام گرفته بودم نمی دونستم چی کار کنم...فرداش دوباره رفتم اونجا زنگ همسایه کناریشونو زدم تقریبا میشناختمش اون سال ها که میرفتم خونه حاج خانوم اونم میومد گاهی هم میومد تو اشپزخونه کمکم می کرد...وقتی در و باز کرد اول نشناخت خودمو که معرفی کردم کامل شناخت با اصرار منو برد خونشون...سراغ حاج خانومو گرفتم_ای خواهر بد زمونه ای شدهادم به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه.. من که از چند و چون ماجرا خبر ندارم اما چیزی که شنیدم بعد از فوت حاج اسد الله خدابیامرز هنوز به چهله نرسیده خواهر برادراش یه دستنوشته با خط خود حاجی که مهر و امضا و اثر انگشت داشت اوردن که حجره بازار سهم الارث خواهراش از پدرشون بوده و دست حاج آقا امانت بوده انگار که حاجی برای اونا کار می کرده حالا ادعای طلبشونو کردن... حاج خانوم بدجور قاطی کرده بود می گفت اگر اینطور بود چرا تا حالا حرفی نزدید؟گفتن حریف حاج داداش نبودیم نمیخواستیم آبرو ریزی بشه اما حالا دیگه اوضاع فرق کرده...حاج خانوم قسم میخورد اینا تقلب کردن اما بی فایده بود فامیل جمع شدن و انگار حق و به اونا دادن.. خلاصه که انچه این همه سال مردم محل ندیده بودن به چشم دیدن...خلاصه که آبرو ریزی شد آخرم انگار حاج رحیم یکجا خونه رو فروخت و رفتن حالا کجاشو نمی دونم...گفتم ادرس حجره بازارو دارید؟_به گمونم شوهرم بدونه حالا خونه نیست...شماره تماسمو دادم تا باهام تماس بگیره و اگر ادرسی داشتن بهم بده...
شکست خورده و غمزده راه افتادم سمت خونه... انگار دردهای من تمومی نداشت...
پارت_١٣٢زندگی_عالیه
روزهام بی هدف میگذشت ۵٢ ساله شده بودم داداش، جلال دنبال کارم بود و برام از بیمه قالیبافیم بازنشستگی گرفت...حقوق کمی می دادن اما باز از هیچی بهتر بود..همین که لازم نبود برم سرکار خیلی بود...اینقدر رفتم اون محل و اومدم تا بلاخره ادرس حجره حاج اسدالله تو بازار رو پیدا کردم...رفتم دم حجره پی شون پیرمردی که اونجا بود گفت خدارحمتش کنه، حاج اسدالله رو، مرد خوبی بود ما که اینهمه سال ازش بدی ندیدیم حالا وارثش، افتادن بجون هم حرفایی زدن بی سرو ته.. وصله هایی به اون خدابیامرز می چسبونن ادم عقل از سرش، می پره...گفتم حاجی من با حاج خانوم کار واجبی دارم میشه نشونشونو بهم بدید؟؟؟والا دخترم من همین حجره بغلو داشتم این جماعت اینقدر دعوا مرافعه کردنو تو بازار ابروریزی شد مجبوری اینجا رو هم خریدم ازشون تا صدا بیفته الان دیگه ازشون خبری ندارم والا.._شماره تماسی چیزی...+نه والا هیچی.. فکر کنم اینایی که من دیدم کلاهشون این ورا بیفته، اینجا پیداشون نشه.. اما حالا شما یه شماره تلفن به من بده خبری شد بهت زنگ بزنم...از همه جا نا امید شده بودمدستم به جایی بند نبود بچم یوسفمو گم کرده بودم...خیلی با خودم فکر کردم آخرش تصمیم گرفتم برم پیش پلیس...بعد از کلی اینور و اونور فرستادنم بلاخره یه جناب سروانی به حرفم گوش داد...قضیه رو کامل براش، تعریف کردم اون بنده خدا هم کامل گوش داد اخرش گفتببین مادر جان شما نه مدرکی داری که پسری به اسم یوسف داشتی نه ادرس و نشونی نه شاهدی حتی..دوتا لباس و یه عکس بچگی اوردی میگی بچمو دزدیدن..آخه مادر جان من حرفتو باور می کنم اما بقیه میگن تبهم زده... ما اینجا با این چیزا نمیتونیم پیگیر همچین کاری باشیم نه نیروی اضافه داریم نه وقت خالی...خودت بگرد پیداشون کردی به ما بگو بریم بچتو ازشون بگیریم...بیش از این هم وقت ما و خودتو نگیر...حق با اونا بود من به چشم اونا یه زن تنها و خرفت میومدم که با دلایل احمقانه میخواست مادر بودنشو ثابت کنه...
پارت_١٣٣زندگی_عالیه
فهمیدم دستم به جایی بند نیست.. درمونده بودم درمونده تر شدم...من مادری بودم که دوبار از بچش دور شده بود هیچ کاری هم ازش برنمیومد...سه چهار ماهی گذشت و من همچنان از یوسف بیخبر بودم دوباره افسرده شده بودم بیشتر وقتها فقط میخوابیدم و به یوسف فکر می کردم... مریم می گفت از بیکاریه.. شما زود بود برات بازنشستگی و تو خونه موندن...من دلم خون بود اما نمی تونستم به کسی چیزی بگم..امان از دست پنهان کاری و دروغ گویی..داشتم با خودم زندگیمو مرور می کردم من بارها و بارها خطا کرده بودم و یک خطارو بارها تکرار کرده بودم... تو این حال و هوا بودم که سامان کتابشو اورد و ازم خواست بهش دیکته بگم...اولش خواستم بگم حال ندارم
۲۱:۲۸
اما وقتی چشمای معصوم سامانو دیدم یاد یوسفم افتادم یه آن به خودم اومدم من یکبار بخاطر زندگی بچه هام از یوسفم گذشته بودم...باید کنار میومدم و صبوری می کردم تا وقتش برسه یوسفم خودش بیاد سراغم...همان طور که وجود یوسفم برام خیر و برکت داشت با رفتنشم خیر و برکت از زندگیم رفت..چندوقتی بود شهرداری طرح مبارزه با ساخت و ساز غیر قانونی رو به شدت اجرا می کرد و یکی ازون موارد مغازه بقالی بود که ما خودمون انبار رو تبدیل به مغازه کرده بودیم بدون هیچ مجوزی.. دفعه اولی که مامور شهرداری اومده بود و تذکر داده بود بهرام بی توجه بهش هیچ پیگیری نکرده بود.. و این موضوع چندبار در حدتذکر تکرار شده بود... من که اصلا دل و دماغی نداشتم و پیگیر مسایل مغازه هم نمیشدم انگار اون مغازه کامل برای بهرام بود اونم که تازه دم ظهر میومد مغازه رو باز می کرد و خیلی هم دل به کار نمیداد..تا اینکهیه روز تو خونه داشتم سریال میدیدم که صدای داد و بیداد بهرام بلند شد سریع چادر سر کردمو رفتم دم در...مردم محل جمع بودنو هی می گفتن اقا بهرام صلوات بفرست این کارا چیه...شما مرد بزرگی هستی و ازین حرفا که وقتی دونفر دعواشون میشه میزنن...شصتم خبردار شد بهرام دعواش شده... اما با کی نمیدونستم.. چشم انداختم جوونک لاغر اندامی گوشه کوچه ایستاده بود و داشت با دستمال خون بینیشو پاک می کرد یکی از همسایه ها هم بالاسرش داشت باهاش صحبت می کرد...میدونستم بهرام بی خیر جواب درست و حسابی بهم نمیده.. رفتم بالاسرش و گفتم مادر جان چی شده؟ شما دعوات شده؟؟؟همسایه منو دید فورا سلام کردو گفت بفرما پسرجان صاحب ملک اینجاست این اقا شلوغش می کنه..دوباره سوالمو پرسیدم...
پارت_١٣۴زندگی_عالیه
پسرک سرشو پایین انداخته بود و با شرم گفت:مادرجان شرمنده شما هم جای مادر منید اما من مامورم و معذور... این مغازه غیرقانونیه شما مجوز ندارید... الانم شهرداری اعلام کرده باید خراب بشه یا برید شهرداری جریمه شو بدید و مجوز بگیرید.._پسرم این آقا داماد منه خودم اینجا رو بهش دادم اون موقع ها انبار بود پنجره رو به کوچه داشت ما درش کردیم شد مغازه.. اما همون زمان دامادم پیگیر کارا بود حتما مجوز گرفته...+نه مادرجان نگرفته مدارک و شواهد گواهشه.. اگر گرفته مدرکشو بده...من تا حالا چندبار اومدم تذکر دادم اما ترتیب اثر نداده همش جواب سربالا میده.. حالا که اومدم پلمپ کنم این دعوا رو راه انداخته...من میتونم به جرم ضرب و شتم مامور دولت حین انجام وظیفه ازش شکایت کنم، و می کنم...یهو بهرام عربده کشید هر غلطی میخوای بکن...از بی عقلی های بهرام دست پاچه گفتم: مادر بیا بریم خونه من دست و روتو بشور باهم صحبت کنیم حلش، می کنیم...+نه مادر جان من میرن با پلیس، برمی گردم...دیگه خود دانید...هرچقدر اصرار کردم بی فایده بود و جوونک رفت..بهرام هم همش الدورم بولدورم می کرد.. کلافه رفتم تو خونه و زنگ زدم به حامی بزرگ اون روزهام آقا جلال....اقا جلال سریع خودشو رسوند وقتی جریانو فهمیده بود از عصبانیت صورتش رنگ گل قالی شده بود...گفت ابجی گفتم مغازه رو ازین بی وجود بگیر... ببین چیکار کرده.. اخه مگه شهرداری شوخی داره.. اگه بلدوزر بیاره خونه رو خراب کنه چه گلی به سرمون بگیریم..._داداش خون خودتو کثیف نکن حالا کاریه که شده... الان باید چی کار کنیم؟هیچی فردا میرم شهرداری ببینم چی می گن،،از فرداش آقا جلال پیگیر کارا شد اما اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر می کردیم..جریمه سنگینی برای من بریده بودن و اون جوون هم از بهرام شکایت کرد مامور اومد دم مغازه تو محل جلوی چشم همسایه ها بهرامو دستبند زد و برد...همش نگران ملیحه بودم که نکنه بیاد و قشقرق راه بیندازه اما خداروشکر چیزی نگفت فقط، گفت حقشه...برای بهرام سند گذاشتمو اومد بیرون تا دادگاه که اونم اقا جلال با کلی پیغام و واسطه شاکی رو راضی، کرد و شکایتش، از بهرام رو پس گرفت...
پارت_١٣۵زندگی_عالیه
دیگه هر روز راه میفتادم همراه اقا جلال تو شهرداری ازین اتاق به اون اتاق ازین رییس به اون رییس..بلاخره بعد از کلی دوندگی وقتی شرح حال منو شنیدن و با استشهاد محلی که اون مغازه خرج دو خانواده رو میداده بلاخره رضایت دادن و فقط قرار شد دوباره به همون حالت انبار برگرده و مغازه نباشه...اقا جلال خیلی دوندگی کرد تا لااقل جواز مغازه بگیره اما نشد که نشد...قربون خدابرم که وقتی من اینقدر نا امید و افسرده بودم برام این کارو تراشید که اینقدر مشغول بشم درد و غصه هام برلی مدتی فراموشم بشه...درسته از نظر بقیه کار خیری نبود اما بعدها کاملا ایمان اوردم هیچ کار خدا بی حکمت نیست...مغازه باید تعطیل میشد.. بهرام دوباره شروع کرده بود حرف مفت میزد که اقا جلال از اولم مخالف بود این مغازه دست من باشه و خودش یه کاری کرده و گزارش داده وگرنه شهرداری چرا بعد از ۴سال باید بیاد سراغ من...البته که من یه گوشم در بود و یه گوشم
پارت_١٣۴زندگی_عالیه
پسرک سرشو پایین انداخته بود و با شرم گفت:مادرجان شرمنده شما هم جای مادر منید اما من مامورم و معذور... این مغازه غیرقانونیه شما مجوز ندارید... الانم شهرداری اعلام کرده باید خراب بشه یا برید شهرداری جریمه شو بدید و مجوز بگیرید.._پسرم این آقا داماد منه خودم اینجا رو بهش دادم اون موقع ها انبار بود پنجره رو به کوچه داشت ما درش کردیم شد مغازه.. اما همون زمان دامادم پیگیر کارا بود حتما مجوز گرفته...+نه مادرجان نگرفته مدارک و شواهد گواهشه.. اگر گرفته مدرکشو بده...من تا حالا چندبار اومدم تذکر دادم اما ترتیب اثر نداده همش جواب سربالا میده.. حالا که اومدم پلمپ کنم این دعوا رو راه انداخته...من میتونم به جرم ضرب و شتم مامور دولت حین انجام وظیفه ازش شکایت کنم، و می کنم...یهو بهرام عربده کشید هر غلطی میخوای بکن...از بی عقلی های بهرام دست پاچه گفتم: مادر بیا بریم خونه من دست و روتو بشور باهم صحبت کنیم حلش، می کنیم...+نه مادر جان من میرن با پلیس، برمی گردم...دیگه خود دانید...هرچقدر اصرار کردم بی فایده بود و جوونک رفت..بهرام هم همش الدورم بولدورم می کرد.. کلافه رفتم تو خونه و زنگ زدم به حامی بزرگ اون روزهام آقا جلال....اقا جلال سریع خودشو رسوند وقتی جریانو فهمیده بود از عصبانیت صورتش رنگ گل قالی شده بود...گفت ابجی گفتم مغازه رو ازین بی وجود بگیر... ببین چیکار کرده.. اخه مگه شهرداری شوخی داره.. اگه بلدوزر بیاره خونه رو خراب کنه چه گلی به سرمون بگیریم..._داداش خون خودتو کثیف نکن حالا کاریه که شده... الان باید چی کار کنیم؟هیچی فردا میرم شهرداری ببینم چی می گن،،از فرداش آقا جلال پیگیر کارا شد اما اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر می کردیم..جریمه سنگینی برای من بریده بودن و اون جوون هم از بهرام شکایت کرد مامور اومد دم مغازه تو محل جلوی چشم همسایه ها بهرامو دستبند زد و برد...همش نگران ملیحه بودم که نکنه بیاد و قشقرق راه بیندازه اما خداروشکر چیزی نگفت فقط، گفت حقشه...برای بهرام سند گذاشتمو اومد بیرون تا دادگاه که اونم اقا جلال با کلی پیغام و واسطه شاکی رو راضی، کرد و شکایتش، از بهرام رو پس گرفت...
پارت_١٣۵زندگی_عالیه
دیگه هر روز راه میفتادم همراه اقا جلال تو شهرداری ازین اتاق به اون اتاق ازین رییس به اون رییس..بلاخره بعد از کلی دوندگی وقتی شرح حال منو شنیدن و با استشهاد محلی که اون مغازه خرج دو خانواده رو میداده بلاخره رضایت دادن و فقط قرار شد دوباره به همون حالت انبار برگرده و مغازه نباشه...اقا جلال خیلی دوندگی کرد تا لااقل جواز مغازه بگیره اما نشد که نشد...قربون خدابرم که وقتی من اینقدر نا امید و افسرده بودم برام این کارو تراشید که اینقدر مشغول بشم درد و غصه هام برلی مدتی فراموشم بشه...درسته از نظر بقیه کار خیری نبود اما بعدها کاملا ایمان اوردم هیچ کار خدا بی حکمت نیست...مغازه باید تعطیل میشد.. بهرام دوباره شروع کرده بود حرف مفت میزد که اقا جلال از اولم مخالف بود این مغازه دست من باشه و خودش یه کاری کرده و گزارش داده وگرنه شهرداری چرا بعد از ۴سال باید بیاد سراغ من...البته که من یه گوشم در بود و یه گوشم
۲۱:۲۸
دروازه.. خوشبختانه ملیحه هم دیگه مثل سابق نبود و به حرف های بهرام اهمیتی نمیداد..البته بچه هاشم بزرگ شده بودن و درک مسایل براشون راحت تر بود و پشت ملیحه درمیومدن و به بهرام اجازه زیاده روی نمیدادن..رامین طفلک همش از من عذر خواهی می کرد..ملیحه تعریف می کرد که معلوم نیست بهرام تو اون مغازه چی کار می کرده نصف بیشتر اجناس تاریخشون گذشته بود و غیر قابل استفاده بودن.... انگار فقط میرفته در مغازه تلویزیون میدیده یا چرت میزده..وقتی هم رامین و ملیحه و ریحانه اعتراض می کنن مثل همیشه صداشو انداخته بود تو سرشو دادو بیداد کرده بود رفته بود خونه مادرش...چندوقتی بود آقاش مریض بود اونم بهونه دستش اومده بود همش میرفت پیش مادرش...
پارت_١٣۶زندگی_عالیه
بهرام همه چیزو ول کرده بود رفته بود خونه مادرش مونده بود اصلا نمی گفت زن و بچه و زندگی دارهاجناس مغازه هم بلاتکلیف مونده بود..رامین دانشگاه شهرستان درس میخوند نبود که کمکی کنه ملیحه خودش دست بکار شد باهم رفتیم مغازه اونایی که بدرد نمی خورد ریختیم دور یکسری اجناس رو هم بخشیدیم بقیه رو هم آقا جلال برد و به مغازه ها فروخت.. این کارها دو هفته ای طول کشید بعد دوباره بنا اوردم و مغازه مثل همون سابق انبار شد...بهرام تمام این مدت حتی سراغی هم نگرفته بود اما وقتی آقا جلال به ملیحه پول داد سرو کله اش پیدا شد..البته که ملیحه حسابشو رسیده بود و حتی یک قرون بهش نداده بود..اون ماجرا برای من تلنگری بود بهرام خیلی لاابالی شده بود تازگی حرفای جدید میزد مدام به ملیحه میگفت معلوم نبود چه گندی زده بودی داییت راه افتاده بود دوره دنبال شوهر می گشت برات...ملیحه هم سکوت نمی کرد و با پیش کشیدن حرف خواهرای ترشیده بهرامحرص بهرامو در میاورد...اینقدر این جنجال و کشمکش ها ادامه داشت که ریحانه خسته شده بود پناه اورده بود به من.. وسایلشو اورده بود و به بهونه درس خوندن خونه من مونده بود..ملیحه وقتی شرایط و اینجوری دید رفت دنبال حرفه ارایشگری کاملا بلد بود تمام این سال ها خانوم های فامیل و در و همسایه رو راه می انداخت اما مدرک نداشت دنالشو گرفت و در عرض سه چهار ماه مدرکش آرایشگریشو گرفت..یادم نمیره روز امتحان مریم مدل عروسش بود و منم برای کوتاهی مرضیه هم رنگ و مش...چهار تایی اینقدر اونجا خندیدیم تلافی چند وقت غم و غصه هام درومد...انبار و مرتب کردم یکی از قالیچه هایی که بافته بودم و فروختم و براش وسایل خریدیمو ملیحه اونجا مشغول ارایشگری شد..دیگه لازم نبود مثل مغازه باشه خانوم ها از تو حیاط خونه میومدن داخل..مشکلی هم از بابت شهرداری نداشتیموقتی ملیحه ارایشگاهشو باز کرد انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد خستگی این چند وقت در رفت حداقل مطمئن بودم دختر از خرجی لنگ نمی مونه..بهرام هم راحت شده بود همیشه تا لنگ ظهر میخوابید تو خونه بعد هم پای تلویزیون تا شب...کسی هم به کارش کار نداشت...
پارت_١٣٧زندگی_عالیه
روز ها به سرعت می گذشتند سال ۷٩ ریحانه که موفق نشده بود دانشگاه قبول بشه با پسر یکی از فامیل های دور بهرام ازدواج کرد هرچند ملیحه موافق نبود اما نتونست جلوی بهرام و خانواده اش بایسته و البته خود ریحانه هم بی میل نبود...عروسی ساده ای گرفتن ملیحه با همین درامد ارایشگری جهیزیه معقولی براش تهیه کرد و ابرومند فرستادش خونه بخت...دیگه حسابی احساس پیری می کردم..سال ٨٠ رامین که از رشته مهندسی عمران فارق التحصیل شد و تو یه شرکت ساختمانی مشغول کار شده بود پیشنهاد مشارکت ساخت بهم دادمیتونستیم خونه رو ۴ طبقه بسازیم دو واحد نوساز برای من میشد و دو واحد برای سرمایه گزار...با اقا جلال و میثم مشورت کردم اوناهم موافق بودن اما آقا جلال گفت اگر بنا به ساخت باشه خودمون بسازیم بهتره..میثم اما پیشنهاد کرد من خونمو بفروشم و با پولش خونه سادات خانومو بسازیم هم زمینش بزرگتره هم محله بهتریه...اونم پیشنهاد بدی نبود فقط غصه ام از یوسف بود شاید میومد دنبالم و منو پیدا نمی کرد...نمیخواستم قبول کنم اما نمیدونم چی شد که زبونم بسته شد و قبول کردم..آقا جلال گفت پس منو و داداش جعفر این خونه رو میخریم و ماهم اینجا رو می سازیم.. اونزمان ساختو ساز تو شهرا رونق داشت و سود خوبی داشت..ملیحه هم که کار و بارش حسابی گرفته بود و مشتریهای خودشو داشت تو یه ارایشگاه صندلی اجاره کرد تا کارشو ادامه بده...میثم بهم پیشنهاد داد تا حاضر شدن خونه برم پیش اونا اما با وجود سادات خانوم صلاح ندونستم...خونه ملیحه هم که اصلا چشم دیدار بهرامو نداشتم به پیشنهاد آقا جلال وسایلمو تو انبار خونه اش گذاشتم و رفتم خونه روستا... بدمم نمیومد چند وقتی دور از هیاهو زندگی کنم...کارها خیلی زود انجام شد ساخت و ساز دو واحد همزمان با مدیریت رامین شروع شد...زندگی تو روستا برای من عالی بودارامش اونجارو هیچ جا نداشت. .هرچند تنهایی برام سخت بود که البته تنها
پارت_١٣۶زندگی_عالیه
بهرام همه چیزو ول کرده بود رفته بود خونه مادرش مونده بود اصلا نمی گفت زن و بچه و زندگی دارهاجناس مغازه هم بلاتکلیف مونده بود..رامین دانشگاه شهرستان درس میخوند نبود که کمکی کنه ملیحه خودش دست بکار شد باهم رفتیم مغازه اونایی که بدرد نمی خورد ریختیم دور یکسری اجناس رو هم بخشیدیم بقیه رو هم آقا جلال برد و به مغازه ها فروخت.. این کارها دو هفته ای طول کشید بعد دوباره بنا اوردم و مغازه مثل همون سابق انبار شد...بهرام تمام این مدت حتی سراغی هم نگرفته بود اما وقتی آقا جلال به ملیحه پول داد سرو کله اش پیدا شد..البته که ملیحه حسابشو رسیده بود و حتی یک قرون بهش نداده بود..اون ماجرا برای من تلنگری بود بهرام خیلی لاابالی شده بود تازگی حرفای جدید میزد مدام به ملیحه میگفت معلوم نبود چه گندی زده بودی داییت راه افتاده بود دوره دنبال شوهر می گشت برات...ملیحه هم سکوت نمی کرد و با پیش کشیدن حرف خواهرای ترشیده بهرامحرص بهرامو در میاورد...اینقدر این جنجال و کشمکش ها ادامه داشت که ریحانه خسته شده بود پناه اورده بود به من.. وسایلشو اورده بود و به بهونه درس خوندن خونه من مونده بود..ملیحه وقتی شرایط و اینجوری دید رفت دنبال حرفه ارایشگری کاملا بلد بود تمام این سال ها خانوم های فامیل و در و همسایه رو راه می انداخت اما مدرک نداشت دنالشو گرفت و در عرض سه چهار ماه مدرکش آرایشگریشو گرفت..یادم نمیره روز امتحان مریم مدل عروسش بود و منم برای کوتاهی مرضیه هم رنگ و مش...چهار تایی اینقدر اونجا خندیدیم تلافی چند وقت غم و غصه هام درومد...انبار و مرتب کردم یکی از قالیچه هایی که بافته بودم و فروختم و براش وسایل خریدیمو ملیحه اونجا مشغول ارایشگری شد..دیگه لازم نبود مثل مغازه باشه خانوم ها از تو حیاط خونه میومدن داخل..مشکلی هم از بابت شهرداری نداشتیموقتی ملیحه ارایشگاهشو باز کرد انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد خستگی این چند وقت در رفت حداقل مطمئن بودم دختر از خرجی لنگ نمی مونه..بهرام هم راحت شده بود همیشه تا لنگ ظهر میخوابید تو خونه بعد هم پای تلویزیون تا شب...کسی هم به کارش کار نداشت...
پارت_١٣٧زندگی_عالیه
روز ها به سرعت می گذشتند سال ۷٩ ریحانه که موفق نشده بود دانشگاه قبول بشه با پسر یکی از فامیل های دور بهرام ازدواج کرد هرچند ملیحه موافق نبود اما نتونست جلوی بهرام و خانواده اش بایسته و البته خود ریحانه هم بی میل نبود...عروسی ساده ای گرفتن ملیحه با همین درامد ارایشگری جهیزیه معقولی براش تهیه کرد و ابرومند فرستادش خونه بخت...دیگه حسابی احساس پیری می کردم..سال ٨٠ رامین که از رشته مهندسی عمران فارق التحصیل شد و تو یه شرکت ساختمانی مشغول کار شده بود پیشنهاد مشارکت ساخت بهم دادمیتونستیم خونه رو ۴ طبقه بسازیم دو واحد نوساز برای من میشد و دو واحد برای سرمایه گزار...با اقا جلال و میثم مشورت کردم اوناهم موافق بودن اما آقا جلال گفت اگر بنا به ساخت باشه خودمون بسازیم بهتره..میثم اما پیشنهاد کرد من خونمو بفروشم و با پولش خونه سادات خانومو بسازیم هم زمینش بزرگتره هم محله بهتریه...اونم پیشنهاد بدی نبود فقط غصه ام از یوسف بود شاید میومد دنبالم و منو پیدا نمی کرد...نمیخواستم قبول کنم اما نمیدونم چی شد که زبونم بسته شد و قبول کردم..آقا جلال گفت پس منو و داداش جعفر این خونه رو میخریم و ماهم اینجا رو می سازیم.. اونزمان ساختو ساز تو شهرا رونق داشت و سود خوبی داشت..ملیحه هم که کار و بارش حسابی گرفته بود و مشتریهای خودشو داشت تو یه ارایشگاه صندلی اجاره کرد تا کارشو ادامه بده...میثم بهم پیشنهاد داد تا حاضر شدن خونه برم پیش اونا اما با وجود سادات خانوم صلاح ندونستم...خونه ملیحه هم که اصلا چشم دیدار بهرامو نداشتم به پیشنهاد آقا جلال وسایلمو تو انبار خونه اش گذاشتم و رفتم خونه روستا... بدمم نمیومد چند وقتی دور از هیاهو زندگی کنم...کارها خیلی زود انجام شد ساخت و ساز دو واحد همزمان با مدیریت رامین شروع شد...زندگی تو روستا برای من عالی بودارامش اونجارو هیچ جا نداشت. .هرچند تنهایی برام سخت بود که البته تنها
۲۱:۲۸
هم نبودم اونجا فامیل زیاد داشتم فقط دوری از بچه ها سخت بود..بیکاری بهم فشار اورده بود این بود که دوباره یه دار قالی بنا کردم و خودمو مشغول کردم...یکماهی اونجا بودم که مرضیه اومد پیشم اونم دیگه همه بچه هاش رفته بودن سر خونه زندگیشون شوهرشم دیگه صراحتا اعلام کرده بود زن دوم داره و بیشتر پیش اون زنش بود..مرضیه هم از تنهایی به من پناه اورده بود وجود مرضیه برام حکم نوش دارو داشت...گاهی راضیه هم دو سه روزی میومد پیشمون و کلی سه خواهر بهمون خوش می گذشت.
پارت_۱۳۸زندگی_عالیه
خیلی زود عین برق و باد یکسال گذشت و خونه من حاضر شد دو واحد از ۴ واحد.. واحد ها ۶٨ متری بودن دوخوابه.. وقتی داخل خونه شدم انگار رفتم تو قفس...کلی خورد تو ذوقمآشپزخونه کوچک و اپن اصلا جا نداشت ظرف و ظروف بزارم..دوتا اتاق خواب کوچیک و سالن خفهحمام دستشویی باهم...از ناراحتی صدام در نمیومدرامین با خوشحالی گفت مامان بزرگ خوبه دوست دارید؟؟؟سرامیک کف و دیدید؟تازه نگاهم به کف خونه افتاد.. گفتم رامین جان یعنی اینجا موکت نمیشه؟وا مامان بزرگ موکت چرا؟ الان سرامیک مده
+مادر من به مد چی کار دارم خونه بدون موکت انگار لخته...
یکم دیگه خونه رو دیدم ملیحه با خوشحالی گفت مامان خیلی شیکه نه؟
+والا چی بگم خیلی کوچیکه حیاطم نداره دلگیره...
_مامان الان همه خونه ها همینجورین سخت نگیر...
سخت نمی گرفتم اما سختم شده بود...
میثم منو درک میکرد و گفت این خونه مطابق سلیقه مادر نیست به نظرم بفروش یه خونه بهتر و بزرگتر بگیر..
فکر بدی نبود...
با همت میثم و رامین دو واحد رو فروختم یک واحد ۱۰۰متری از یک خونه دو طبقه خریدم.. یکم پول هم اضافه اومد اثاث خونه خریدم دیگه وسایلم قدیمی و غیر قابل استفاده شده بود...
رامین با ساخت این دو آپارتمان حسابی تو کارش پیشرفت کرد و چم و خم کار و کامل یاد گرفت و دیگه خودش مستقل برای خودش کار گرفت ..
بهرام هم از قافله عقب نموند و به رامین پیشنهاد داد خونه پدریشو براشون بسازه ..
زمین خونه خیلی کم بود تازه تو طرح اصلاحی شهرداری هم بود و با محاسباتی که رامین کرد ساخت اونجا اصلا مقرون به صرفه نبود ...
مگر اینکه با همسایه شون شریک بشن و با هم بسازند ...
بهرام با زبون چرب و نرم همسایه رو راضی کرده بود و مقدمات ساخت اماده شد ..ملیحه خیلی مخالف بود همش به رامین تذکر میداد که این قوم خیرشون هم شره.. و ساخت اون خونه رو قبول نکنه.. اما رامین که این کار به مذاقش خوش اومده بود گوشش بده کار نبود .. منم بخاطر ملیحه چندباری تو خفا با رامین صحبت کردم اما مرغ رامین یه پا داشت می گفت مامانم دعوای زنو شوهریشو قاطی کار می کنه...
خلاصه که رامین کارشو شروع کرد..
پدر مریض بهرام دو خواهر تو خونه اش و مادرش همه نقل مکان کردن خونه ملیحه ... وای که از کله ملیحه دود بلند شده بود همش می گفت باید یه جایی اجاره کنید اینجوری که نمیشه ...
بهرام هم با قلدری می گفت چرا نشه خونه پسرشونه بعد هم یکسال ارزش نداره برن جایی خونه بگیرن..
پارت_۱۳۹
زندگی_عالیه
ملیحه با ناراحتی اومده بود خونه ما و برای من تعریف می کرد راحله هم بچم می گفت مامان بزرگ همش من باید حمالیشونو بکنم هی بهم دستور میدن این کار و بکن اون کارو بکن... بعدشم اینقدر خونه شلوغ شده نمیتونم درس بخونم ..ملیحه با عصبانیت گفت همش تقصیر اون رامین چقدر گفتم نکن..
سعی می کردم ملیحه رو اروم کنم اما فایده نداشت دست آخر گفتم
خب توهم جمع کن بیا اینجا بی کس و کار نیستی که .. اونا بمونن خونه پسرشون تو هم بیا خونه مادرت..
یهو راحله با خوشحالی گفت اره مامان تو رو خدا . بیایم اینجا ..
ببین دخترم اینجا به اندازه کافی بزرگه دوتا اتاق خواب هم داره جا برای همه هست.. به رامینم بگو بیاد اینجا ..زود میگذره این یکسال .. بزار قائله ختم بشه ... این خونه ساخته بشه .. حتما قراره از دو واحدی بهشون میرسه یکیشو بدن به شما...مادر یکسال سختی می ارزه ...بی بی خدابیامرز می گفتیکسال بخور نون و تره یه عمر بخور نون وکره...+وای مامان خوش خیالیا ...اونا آب از دستشون نمی چکه... خونه بدن به ما؟ولی فکر بدی نیست میام پیش شما بخدا اگه یه روز دیگه اونجا بمونم خول میشم ..اما رامین حق نداره بیاد همونجا بمونه بشناسه فامیل پدرشو اینقدر الکی طرفداری نکنه...فردای اونروز ملیحه اومد خونه ما به بهرام هم گفته بود یا جای من اینجاس یا خانوادت و اونم جواب داده بود خانواده ام ... ملیحه هم با خیال راحت جمع کرده بود و دست راحله رو گرفته بود و اومده بود خونه ما...ملیحه می گفت:موقع اومدنم چشمای مادر بهرام شش تا شده بود هی می گفت بهرام یعنی چی اجازه میدی ملیحه بره ... اینجا خونشه ما مهمونش باید بمونه..اما بهرام که از غر غرهای ملیحه کلافه شده بوده گفته بره بهتر منم یه نفس راحت می کشم .. اینجا خونه منه شما هم صاحبخونه ای مهمون نیستین...مادر بهرام فکر کرده من از صبح میرم ک
پارت_۱۳۸زندگی_عالیه
خیلی زود عین برق و باد یکسال گذشت و خونه من حاضر شد دو واحد از ۴ واحد.. واحد ها ۶٨ متری بودن دوخوابه.. وقتی داخل خونه شدم انگار رفتم تو قفس...کلی خورد تو ذوقمآشپزخونه کوچک و اپن اصلا جا نداشت ظرف و ظروف بزارم..دوتا اتاق خواب کوچیک و سالن خفهحمام دستشویی باهم...از ناراحتی صدام در نمیومدرامین با خوشحالی گفت مامان بزرگ خوبه دوست دارید؟؟؟سرامیک کف و دیدید؟تازه نگاهم به کف خونه افتاد.. گفتم رامین جان یعنی اینجا موکت نمیشه؟وا مامان بزرگ موکت چرا؟ الان سرامیک مده
+مادر من به مد چی کار دارم خونه بدون موکت انگار لخته...
یکم دیگه خونه رو دیدم ملیحه با خوشحالی گفت مامان خیلی شیکه نه؟
+والا چی بگم خیلی کوچیکه حیاطم نداره دلگیره...
_مامان الان همه خونه ها همینجورین سخت نگیر...
سخت نمی گرفتم اما سختم شده بود...
میثم منو درک میکرد و گفت این خونه مطابق سلیقه مادر نیست به نظرم بفروش یه خونه بهتر و بزرگتر بگیر..
فکر بدی نبود...
با همت میثم و رامین دو واحد رو فروختم یک واحد ۱۰۰متری از یک خونه دو طبقه خریدم.. یکم پول هم اضافه اومد اثاث خونه خریدم دیگه وسایلم قدیمی و غیر قابل استفاده شده بود...
رامین با ساخت این دو آپارتمان حسابی تو کارش پیشرفت کرد و چم و خم کار و کامل یاد گرفت و دیگه خودش مستقل برای خودش کار گرفت ..
بهرام هم از قافله عقب نموند و به رامین پیشنهاد داد خونه پدریشو براشون بسازه ..
زمین خونه خیلی کم بود تازه تو طرح اصلاحی شهرداری هم بود و با محاسباتی که رامین کرد ساخت اونجا اصلا مقرون به صرفه نبود ...
مگر اینکه با همسایه شون شریک بشن و با هم بسازند ...
بهرام با زبون چرب و نرم همسایه رو راضی کرده بود و مقدمات ساخت اماده شد ..ملیحه خیلی مخالف بود همش به رامین تذکر میداد که این قوم خیرشون هم شره.. و ساخت اون خونه رو قبول نکنه.. اما رامین که این کار به مذاقش خوش اومده بود گوشش بده کار نبود .. منم بخاطر ملیحه چندباری تو خفا با رامین صحبت کردم اما مرغ رامین یه پا داشت می گفت مامانم دعوای زنو شوهریشو قاطی کار می کنه...
خلاصه که رامین کارشو شروع کرد..
پدر مریض بهرام دو خواهر تو خونه اش و مادرش همه نقل مکان کردن خونه ملیحه ... وای که از کله ملیحه دود بلند شده بود همش می گفت باید یه جایی اجاره کنید اینجوری که نمیشه ...
بهرام هم با قلدری می گفت چرا نشه خونه پسرشونه بعد هم یکسال ارزش نداره برن جایی خونه بگیرن..
پارت_۱۳۹
زندگی_عالیه
ملیحه با ناراحتی اومده بود خونه ما و برای من تعریف می کرد راحله هم بچم می گفت مامان بزرگ همش من باید حمالیشونو بکنم هی بهم دستور میدن این کار و بکن اون کارو بکن... بعدشم اینقدر خونه شلوغ شده نمیتونم درس بخونم ..ملیحه با عصبانیت گفت همش تقصیر اون رامین چقدر گفتم نکن..
سعی می کردم ملیحه رو اروم کنم اما فایده نداشت دست آخر گفتم
خب توهم جمع کن بیا اینجا بی کس و کار نیستی که .. اونا بمونن خونه پسرشون تو هم بیا خونه مادرت..
یهو راحله با خوشحالی گفت اره مامان تو رو خدا . بیایم اینجا ..
ببین دخترم اینجا به اندازه کافی بزرگه دوتا اتاق خواب هم داره جا برای همه هست.. به رامینم بگو بیاد اینجا ..زود میگذره این یکسال .. بزار قائله ختم بشه ... این خونه ساخته بشه .. حتما قراره از دو واحدی بهشون میرسه یکیشو بدن به شما...مادر یکسال سختی می ارزه ...بی بی خدابیامرز می گفتیکسال بخور نون و تره یه عمر بخور نون وکره...+وای مامان خوش خیالیا ...اونا آب از دستشون نمی چکه... خونه بدن به ما؟ولی فکر بدی نیست میام پیش شما بخدا اگه یه روز دیگه اونجا بمونم خول میشم ..اما رامین حق نداره بیاد همونجا بمونه بشناسه فامیل پدرشو اینقدر الکی طرفداری نکنه...فردای اونروز ملیحه اومد خونه ما به بهرام هم گفته بود یا جای من اینجاس یا خانوادت و اونم جواب داده بود خانواده ام ... ملیحه هم با خیال راحت جمع کرده بود و دست راحله رو گرفته بود و اومده بود خونه ما...ملیحه می گفت:موقع اومدنم چشمای مادر بهرام شش تا شده بود هی می گفت بهرام یعنی چی اجازه میدی ملیحه بره ... اینجا خونشه ما مهمونش باید بمونه..اما بهرام که از غر غرهای ملیحه کلافه شده بوده گفته بره بهتر منم یه نفس راحت می کشم .. اینجا خونه منه شما هم صاحبخونه ای مهمون نیستین...مادر بهرام فکر کرده من از صبح میرم ک
۲۱:۲۸
ار می کنم میارم اونا بخورن ... پرو پرو میگه اگه این بره از کجا میخوای بیاری خرج کنی..عه عه عه چقدر پر رو...گفتم مادر ول کن حالا که اومدی جوش بیخود نزن.. اوناهم یه کاری می کنن..._چی کار می کنن آخه با چندغاز حقوق تامین اجتماعی باباش خرج و مخارج اونهمه ادم در نمیاد.. تازه اگه رامینم همه حقوقشو بده بهشون که بعید میدونم ...بازم از پس کرایه خونه بر نمیان...+مادر مگه کرایه خونه ات چقدره؟ماهی ۳۰۰ هزار تومن_وای چقدر زیاد ...+اره ماه پیش صاحبخونه اضافه کرد به بهرام گفتم چی کار کنیم گفت میرم سرکار جور میشه حالا هم که نرفت ...
پارت_۱۴۰زندگی_عالیه
اینم پارت اخر روز جمعه انشاالله همیشه لبتون خندون و دلتون شاد باشه که با کامنت های قشنگتون خنده به لبهای من و شادی تو قلبم میارید ازتون ممنونم که اینقدر بامعرفتید
رامین وقتی شنید ملیحه اومده خونه ما خیلی سعی کرد برش گردونه هر روز زنگ میزد و کلی صحبت می کرد چندباری هم اومد خونه اما ملیحه قبول نکرد ..رامین هم بخاطر همین یکم باهاش سرسنگین شد...سه ماهی از اومدن ملیحه خونه من گذشته بود تو این مدت من با جون و دل از ملیحه و راحله پذیرایی می کردم..ملیحه هم که دیگه نگران کار خونه و پخت و پز نبود هر روز تا دیر وقت کار می کرد ..ریحانه گاهی میومد یه سری به مادرش میزد ...ظاهرا زندگی خوبی داشت و خیلی نظری راجع به اومدن یا برگشتن ملیحه نمیداد ..رامین اما چند روزی بود میومد پیشمون و خیلی از دست بهرام شاکی بود می گفت همش لم داده جلو تلویزیون هیچ کاری نمی کنه من باید کار کنم بدم بخوره ... حتی حاضر نیست وقتی من نیستم بره بالاسر کارگرا وایسته.. توقع داره من کارگری کنم که پول کمتری خرج بشه ...انگار نه انگار مهندسم ... پدرم درومده مدرک گرفتم..من همش بهش دلداری میدادم که درست میشه خونه که تموم بشه راحت میشید این سختیا می ارزه و...اما ملیحه همچنان نیش زبون میزد و می گفت حقته... تا تو باشی تو روی مادرت بخاطر اون قوم عجوج مجوج وای نایستی.. لابد یه چیزی می دونستم که بهت گفتم نکن حالا بکش تا بفهمی دنیا دست کیه...هربار سعی می کردم میوندادی کنم اما اتیش ملیحه تندتر از این حرفا بود و هربار این بچه رو با دل شکسته راهی می کرد بره...تا بلاخره بهش گفتم اگر این رفتارشو با رامین ادامه بده و همینطور بخواد این پسرو از خودش برونه باید برگرده خونه خودش...اونم بلاخره زبون به دهن گرفت و اروم شد...منم زنگ زدم به رامین و اینطور بود که رامینم اومد خونه من ..دیگه جمعمون حسابی جمع شده بود و بهمون خوش می گذشت وهر بار یاد یوسفم منو از درون اتش میزد ...کاش بود و اینروزا کنارمون خوش میگذروند ...اگر یوسف بود خوشبختی من کامل بود..هفت ماه بود که ملیحه و بچه هاشخونه من بودن تو این مدت بهرام گاهی میومد یه سری میزد و به هر ترفندی بود یه پولی از ملیحه می گرفت و میرفت ... این رفتارش گرچه برای ملیحه و بچه ها عادی شده بود اما منو عصبی می کرد هروقت به ملیحه اعتراض می کردم می گفت چی کار کنم مامان؟ بزار بگیره بره چند وقت پیداش نشه یه نفس راحتی بکشم ...اصلا دلم نمیخواد ریختشو ببینم .. بخدا اگر بخاطر این بچه (راحله) نبود تا الان صدباره ازش طلاق گرفته بودم ...
پارت_۱۴۰زندگی_عالیه
رامین وقتی شنید ملیحه اومده خونه ما خیلی سعی کرد برش گردونه هر روز زنگ میزد و کلی صحبت می کرد چندباری هم اومد خونه اما ملیحه قبول نکرد ..رامین هم بخاطر همین یکم باهاش سرسنگین شد...سه ماهی از اومدن ملیحه خونه من گذشته بود تو این مدت من با جون و دل از ملیحه و راحله پذیرایی می کردم..ملیحه هم که دیگه نگران کار خونه و پخت و پز نبود هر روز تا دیر وقت کار می کرد ..ریحانه گاهی میومد یه سری به مادرش میزد ...ظاهرا زندگی خوبی داشت و خیلی نظری راجع به اومدن یا برگشتن ملیحه نمیداد ..رامین اما چند روزی بود میومد پیشمون و خیلی از دست بهرام شاکی بود می گفت همش لم داده جلو تلویزیون هیچ کاری نمی کنه من باید کار کنم بدم بخوره ... حتی حاضر نیست وقتی من نیستم بره بالاسر کارگرا وایسته.. توقع داره من کارگری کنم که پول کمتری خرج بشه ...انگار نه انگار مهندسم ... پدرم درومده مدرک گرفتم..من همش بهش دلداری میدادم که درست میشه خونه که تموم بشه راحت میشید این سختیا می ارزه و...اما ملیحه همچنان نیش زبون میزد و می گفت حقته... تا تو باشی تو روی مادرت بخاطر اون قوم عجوج مجوج وای نایستی.. لابد یه چیزی می دونستم که بهت گفتم نکن حالا بکش تا بفهمی دنیا دست کیه...هربار سعی می کردم میوندادی کنم اما اتیش ملیحه تندتر از این حرفا بود و هربار این بچه رو با دل شکسته راهی می کرد بره...تا بلاخره بهش گفتم اگر این رفتارشو با رامین ادامه بده و همینطور بخواد این پسرو از خودش برونه باید برگرده خونه خودش...اونم بلاخره زبون به دهن گرفت و اروم شد...منم زنگ زدم به رامین و اینطور بود که رامینم اومد خونه من ..دیگه جمعمون حسابی جمع شده بود و بهمون خوش می گذشت وهر بار یاد یوسفم منو از درون اتش میزد ...کاش بود و اینروزا کنارمون خوش میگذروند ...اگر یوسف بود خوشبختی من کامل بود..هفت ماه بود که ملیحه و بچه هاشخونه من بودن تو این مدت بهرام گاهی میومد یه سری میزد و به هر ترفندی بود یه پولی از ملیحه می گرفت و میرفت ... این رفتارش گرچه برای ملیحه و بچه ها عادی شده بود اما منو عصبی می کرد هروقت به ملیحه اعتراض می کردم می گفت چی کار کنم مامان؟ بزار بگیره بره چند وقت پیداش نشه یه نفس راحتی بکشم ...اصلا دلم نمیخواد ریختشو ببینم .. بخدا اگر بخاطر این بچه (راحله) نبود تا الان صدباره ازش طلاق گرفته بودم ...
۲۱:۲۸
پارت_۱۴۱زندگی_عالیه
پیش خودم فکر می کردم بهرام بی پوله و این رفتارها همه از بی پولیهخونه که ساخته بشه اوضاع زندگی ملیحه درست میشه ..رامین هر روز کلافه تر از کارهای باباش میومد و شکایت می کرد یه روز می گفت مصالح و از سر ساختمون فروخته یه روز می گفت درهارو برده فروخته ... اخرین بارگفت سرامیک سفرش دادم رفته کنسل کرده پولشو گرفته و گذاشته جیبش.. سر این موضوع دعوای شدیدی بین پدر و پسر افتاد ..با وساطت بزرگترا و فامیل آشتی کردن قرار شد بهرام تا اخر کار ساختمون دخالت نکنه..بااخره بعد از یکسال خونه مادر بهرام حاضر شد و رامین تحویلشون داد دو واحد برای خانواده بهرام دو واحد همسایه یک واحد هم فروختن خرج ساخت شد...صاحبخونه ملیحه پیغام داده بود که دیگه پول پیش دستش ندارن.. گویا همش رفته بابت کرایه و باید خونه رو خالی کنن.. اما بهرام عین خیالش نبود به ملیحه میگفت یه پولی بهش بده بزاره بمونیم ... میگفت تو این یکسال کم کم ۵میلیون کار کردی دیگه...ملیحه گفته بود خونه پدریت یه واحد خالیه میریم اونجا ...اما بهرامجوش اورده بود و با گستاخی گفته بود اونجا رو میخوایم بفروشیم بندازیم تو کار.. الکی اینهمه پول بخوابونیم که چی بشه..به من ربطی نداره خودت ول کردی رفتی الانم خودت یه فکری برای خونه زندگیت بکن...ملیحه هم وسایلشو جمع کرد اورد تو حیاط خلوت خونه من چید به بهرام هم گفت هر وقت خونه گرفتی بیا دنبالم..بوی خوبی ازین جربانات نمیومد..بد جور درگیر زندگی ملیحه شده بودم نمیدونستم چی کار کنماز طرفی میترسیدم بحث طلاق و پیش بکشن و ملیحه یه زن مطلقه بشه اونوقت تکلیف راحله چی میشد؟ اصلا زن مطلقه تو جامعه چه جایگاهی میتونست داشته باشه؟ یا فرزند طلاق چی میشد .. یک آن یاد یوسف افتادم اونوقت راحله هم مثل یوسف میشد .. اما ملیحه تحمل منو نداشت نمیتونست از بچه اش دور بمونه پس طلاق اصلا صلاح نبود باید هرطور شده باهم میساختن..دست به دامن آقا جلال شدم بره با بهرام صحبت کنه از خر شیطون بیاد پایین..اقا جلال هم موافق من بود می گفت بعد از بیست و پنج سال که نمیشه یه زندگی رو بهم زد میرم باهاش صحبت می کنم ...
پارت_۱۴۲زندگی_عالیه
بهرام که خونه پدرشو فروخته بود تا بندازه تو کار ،پول تو دست و بالش زیاد بود و دیگه خداروبنده نبود..در جواب آقا جلال گفته بود این چندوقته خیلی با ملیحه مدارا کردم..فقط به حرمت این همه سال زندگی...الانم فقط بخاطر گل روی شما کوتاه میام و اجازه میدم برگرده سرزندگیش اما خودش رفته خودشم باید برگرده ...من دنبالش نمیرم..در جواب اقا جلال که کجا برگرده ؟ خونه نگرفتی که؟گفته بود بیاد خونه مادرم .. فعلا با اونا زندگی کنیم من با پول این خونه کارکنم تا از سودش بتونم یه خونه بخرم بریم توش زندگی کنیم...اقا جلال که اومد انقدر عصبانی بود کارد میزدی خونش درنمیومد... قضیه رو برام تعریف کرد بعد هم با عصبانیت گفت همه اول زندگیشون میرن خونه ننه باباشون این مردک تازه یادش افتاده... بهش گفتم :_داداش جان ما که نمیتونیم کاری بکنیم به نظرم ملیحه فعلا همینجا بمونه تا بهرام کار کنه و پول یه خونه رو دربیاره...+آبجی ساده ای ؟ این بشر تا ته پولو حیف و میل می کنه ..کار کجا بود الکی به بهونه ساخت و ساز پول اون بیچاره ها رو هم گرفته، من که چشمم آب نمیخوره ... ملیحه هم باید برگرده اینجوری نمیشه که ...ول کرده اومده اصلا مردم چی میگن بده بابا ...با ملیحه صحبت کن ببین پولی پس انداز اگر داره منم کمکش می کنم یه جایی فعلا براش رهن کنیم بره سر زندگیش بهرام که پول بده نیست ...ملیحه به محض شنیدن قضایا شروع کرد دادو بیداد جنجالی بپا کرد مسلمان نشنود و کافر نبیند..که بابا به زندگی من چی کار دارین ... اون بهرام گور به گور الان فکر کرده من لنگشم ... ده بار پیغام داده بیا دست مادرمو ماچ کن از دلش دربیاد ... آخه من چرا باید دست ننه بی خیر اونو ماچ کنم کم عذابم داده ...گفتم محاله ..پشت گوشتو دیدی دیگه منو تو خونه ات دیدی.. حالا دایی جان رفته صحبت کرده فکر می کنه خبریه...دوباره اسبشو زین می کنه...مامان جان من چندروزه دنبال کارای طلاقمم..درست بشه خونه می گیرم و ازینجا میرم.. لطفا دیگه شما به زندگی من کاری نداشته باش...بعد هم منو با چشمان از حدقه بیرون زده تنها گذاشت و رفت ...برای چند ثانیه اجساس کردم دنیا وایستاد باورم نمیشد چی شنیدم آمد به سرم هر آنچه می ترسیدم...من نباید میزاشتم بخاطر راحله ...ملیحه باید زندگیشو سرو سامون میداد ... فکر کردم اصلا خودم برم یه جایی رهن کنم خونمو بدم ملیحه بلکه از خر شیطون کوتاه بیاد ...
پارت_۱۴۳زندگی_عالیه
اینقدر ذهنم آشفته بود که نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم با مرضیه تماس گرفتم تا هم یکم درد و دل کنم و ازش بخوام با ملیحه صحبت کنه ...اما در کمال تعجب مرضیه کار ملیحه رو تایید کرد و گفت:_آبجی ملیحه بهترین کار رو می کنه ... الان جو
پیش خودم فکر می کردم بهرام بی پوله و این رفتارها همه از بی پولیهخونه که ساخته بشه اوضاع زندگی ملیحه درست میشه ..رامین هر روز کلافه تر از کارهای باباش میومد و شکایت می کرد یه روز می گفت مصالح و از سر ساختمون فروخته یه روز می گفت درهارو برده فروخته ... اخرین بارگفت سرامیک سفرش دادم رفته کنسل کرده پولشو گرفته و گذاشته جیبش.. سر این موضوع دعوای شدیدی بین پدر و پسر افتاد ..با وساطت بزرگترا و فامیل آشتی کردن قرار شد بهرام تا اخر کار ساختمون دخالت نکنه..بااخره بعد از یکسال خونه مادر بهرام حاضر شد و رامین تحویلشون داد دو واحد برای خانواده بهرام دو واحد همسایه یک واحد هم فروختن خرج ساخت شد...صاحبخونه ملیحه پیغام داده بود که دیگه پول پیش دستش ندارن.. گویا همش رفته بابت کرایه و باید خونه رو خالی کنن.. اما بهرام عین خیالش نبود به ملیحه میگفت یه پولی بهش بده بزاره بمونیم ... میگفت تو این یکسال کم کم ۵میلیون کار کردی دیگه...ملیحه گفته بود خونه پدریت یه واحد خالیه میریم اونجا ...اما بهرامجوش اورده بود و با گستاخی گفته بود اونجا رو میخوایم بفروشیم بندازیم تو کار.. الکی اینهمه پول بخوابونیم که چی بشه..به من ربطی نداره خودت ول کردی رفتی الانم خودت یه فکری برای خونه زندگیت بکن...ملیحه هم وسایلشو جمع کرد اورد تو حیاط خلوت خونه من چید به بهرام هم گفت هر وقت خونه گرفتی بیا دنبالم..بوی خوبی ازین جربانات نمیومد..بد جور درگیر زندگی ملیحه شده بودم نمیدونستم چی کار کنماز طرفی میترسیدم بحث طلاق و پیش بکشن و ملیحه یه زن مطلقه بشه اونوقت تکلیف راحله چی میشد؟ اصلا زن مطلقه تو جامعه چه جایگاهی میتونست داشته باشه؟ یا فرزند طلاق چی میشد .. یک آن یاد یوسف افتادم اونوقت راحله هم مثل یوسف میشد .. اما ملیحه تحمل منو نداشت نمیتونست از بچه اش دور بمونه پس طلاق اصلا صلاح نبود باید هرطور شده باهم میساختن..دست به دامن آقا جلال شدم بره با بهرام صحبت کنه از خر شیطون بیاد پایین..اقا جلال هم موافق من بود می گفت بعد از بیست و پنج سال که نمیشه یه زندگی رو بهم زد میرم باهاش صحبت می کنم ...
پارت_۱۴۲زندگی_عالیه
بهرام که خونه پدرشو فروخته بود تا بندازه تو کار ،پول تو دست و بالش زیاد بود و دیگه خداروبنده نبود..در جواب آقا جلال گفته بود این چندوقته خیلی با ملیحه مدارا کردم..فقط به حرمت این همه سال زندگی...الانم فقط بخاطر گل روی شما کوتاه میام و اجازه میدم برگرده سرزندگیش اما خودش رفته خودشم باید برگرده ...من دنبالش نمیرم..در جواب اقا جلال که کجا برگرده ؟ خونه نگرفتی که؟گفته بود بیاد خونه مادرم .. فعلا با اونا زندگی کنیم من با پول این خونه کارکنم تا از سودش بتونم یه خونه بخرم بریم توش زندگی کنیم...اقا جلال که اومد انقدر عصبانی بود کارد میزدی خونش درنمیومد... قضیه رو برام تعریف کرد بعد هم با عصبانیت گفت همه اول زندگیشون میرن خونه ننه باباشون این مردک تازه یادش افتاده... بهش گفتم :_داداش جان ما که نمیتونیم کاری بکنیم به نظرم ملیحه فعلا همینجا بمونه تا بهرام کار کنه و پول یه خونه رو دربیاره...+آبجی ساده ای ؟ این بشر تا ته پولو حیف و میل می کنه ..کار کجا بود الکی به بهونه ساخت و ساز پول اون بیچاره ها رو هم گرفته، من که چشمم آب نمیخوره ... ملیحه هم باید برگرده اینجوری نمیشه که ...ول کرده اومده اصلا مردم چی میگن بده بابا ...با ملیحه صحبت کن ببین پولی پس انداز اگر داره منم کمکش می کنم یه جایی فعلا براش رهن کنیم بره سر زندگیش بهرام که پول بده نیست ...ملیحه به محض شنیدن قضایا شروع کرد دادو بیداد جنجالی بپا کرد مسلمان نشنود و کافر نبیند..که بابا به زندگی من چی کار دارین ... اون بهرام گور به گور الان فکر کرده من لنگشم ... ده بار پیغام داده بیا دست مادرمو ماچ کن از دلش دربیاد ... آخه من چرا باید دست ننه بی خیر اونو ماچ کنم کم عذابم داده ...گفتم محاله ..پشت گوشتو دیدی دیگه منو تو خونه ات دیدی.. حالا دایی جان رفته صحبت کرده فکر می کنه خبریه...دوباره اسبشو زین می کنه...مامان جان من چندروزه دنبال کارای طلاقمم..درست بشه خونه می گیرم و ازینجا میرم.. لطفا دیگه شما به زندگی من کاری نداشته باش...بعد هم منو با چشمان از حدقه بیرون زده تنها گذاشت و رفت ...برای چند ثانیه اجساس کردم دنیا وایستاد باورم نمیشد چی شنیدم آمد به سرم هر آنچه می ترسیدم...من نباید میزاشتم بخاطر راحله ...ملیحه باید زندگیشو سرو سامون میداد ... فکر کردم اصلا خودم برم یه جایی رهن کنم خونمو بدم ملیحه بلکه از خر شیطون کوتاه بیاد ...
پارت_۱۴۳زندگی_عالیه
اینقدر ذهنم آشفته بود که نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم با مرضیه تماس گرفتم تا هم یکم درد و دل کنم و ازش بخوام با ملیحه صحبت کنه ...اما در کمال تعجب مرضیه کار ملیحه رو تایید کرد و گفت:_آبجی ملیحه بهترین کار رو می کنه ... الان جو
۲۱:۲۹
ونه بر رو داره میتونه دوباره یه زندگی تشکیل بده ... این مردها ارزش زندگی کردن ندارن ... آبجی زندگی منو ببین اگر همون که جوون بودم و فهمیدم جمشید زن صیغه میکنه مثل ملیحه جرآت داشتمو ازش جدا میشدم الان اینقدر تنها نبودم ... بخدا گاهی از غصه دلم میخواد بترکه .. والا عالیه من که شوهر داشتم و دوسال از تو کوچکترم از تو که تو جوونی بیوه شدی و اینهمه زحمت کشیدی و کار کردی پیرتر و مریض ترم ... الان چندوقتیه دستمو بالا میبرم درد می گیره اصلا نمیتونم هیچ کاری بکنم...
دلم برای مرضیه آتیش گرفت خواهرکم چه دل پری داشت و من بی خبر بودم ...یکم که با مرضیه صحبت کردم دلم آروم تر شد اما به مرضیه گفتم نگران حالش شدم فرداش برم دنبالش باهم بریم دکتر .... مرضیه هم قبول کرد...بعد از مرضیه با راضیه صحبت کردم ..راضیه هم موافق طلاق بود می گفت ابجی خدا طلاق و حلال کرده ما چی کاره ایم نظر بدیم ادم باید تا جایی که میتونه زندگیشو بسازه ولی اگر نشد خب چاره چیه ... والا من صدبار به مرضیه گفتم حالا که بچه هاتو سر و سامون دادی طلاق بگیر این چه زندگی ایه همش تنها اون اقا جمشید ده روزی یه بار پیداش میشه ... ادم شوهر برای سن و سال بازنشستگی میخواد وگرنه چه فرقی بین شما و مرضیه است ؟جالب بود طرز فکر خواهرام اما من اصلا به این چیزها فکر نکرده بودم انگار طرز فکر ها داشت عوض میشد همه خیلی امروزی تر فکر می کردند..با رامین صحبت کردم و قضیه رو گفتم بهرحال اون پسر بزرگ ملیحه بود خصوصا اینکه الان جوونی عاقل و تحصیل کرده شده بود جدیدا امتحان نظام مهندسی رو هم قبول شده بود و دیگه برای خودش کسی شده بود .. در کمال ناباوری رامین کاملا در جریان بود و خودش پیشنهاد طلاق رو به ملیحه داده بود .. عجب زمونه ای شده بود بچه ها خودشون دنبال طلاق پدر و مادرشون بودن .. دوره آخر زمون بود انگار.. خیلی تعجب کردم اما رامین گفت مامان بزرگ مامانم خسته شده اذیت شده بابامم که تکلیفش معلومه ... تا کی مامانم جور زندگی بابامو بکشه ... الحمدالله دستشم تو جیب خودشه محتاج کسی نیست والا طلاق بگیره براش بهتره ... دیگه حداقل جنگ اعصاب نداره..
پارت_۱۴۴زندگی_عالیه
فردای انروز طبق قرار با مرضیه رفتیم دکتر ..دکتر بعد از معاینه یکسری ازمایش و سونوگرافی از زیر بغل نوشت یه دکتر خوبم معرفی کرد قرار شد جواب همه رو که گرفت ببریم پیش اون دکتر ... حدودا یکهفته ده روز طول می کشید .. مرضیه گفت زنگ میزنه آقا جمشید و با اون میره برای ازمایش و اینها اینجوری راحت تره... گفتم خواهر پشت گوش نندازه؟_نه بابا عالیه جان این طورام نیستاگر بشنوه مریضم من هر کجا باشه خودشو میرسونه...هر چند اعتمادی نداشتم اما قبول کردم بهرحال شوهرش بود شاید دوست داشت به این بهونه شوهرشو همراهش کنه یکم براش ناز کنه...این بود که دیگه پیگیر نشدم...دو سه روز بعد احضاریه که رفته بود در خونه مادر بهرام غوغا به پا شد ... خواهرشوهرای ملیحه اومده بودن در خونه من و دادو بیدادشون محله رو برداشته بود همش ملیحه رو نفرین می کردنو برای مظلومیت برادرشون سینه میزدن... خداروشکر همسایه من اونموقع سفر حج رفته بود و خونه نبودن ... ملیحه میخواست بره جوابشونو بده اما من و راحله نذاشتیم .. فورا زنگ زدم رامین اومد و عمه هاشو با زبون رد کرد رفتن..ملیحه بابت مهریه و نفقه و اجرت المثل شکایت کرده بود و عنوان کرده بود که نزدیک دوساله خونه من زندگی می کنه و شوهرش خرجی نداده ... نمی دونستم کی ملیحه اینقدر زرنگ شده بود البته کار ارایشگری طوریه که با ادمای زیادی در ارتباطی انگار یکی از مشتری های پرو پا قرص ملیحه خانوم وکیلی بود که راهنماییش کرده بود به نظرم مشوق طلاقشم اون خانوم بود ...ملیحه گفت حتی جاضر نیست ریخت بهرامو ببینه و اصلا دادگاه نرفتو تمام جلسات دادگاه وکیلش رفت ... بهرام اولش خیلی گربه رقصوند که طلاقت نمیدم البته ملیحه هم برای طلاق اقدام نکرده بود فقط حق و حقوقشو میخواست هشت ماهی طول کشید وقتی بهرام دید قضیه جدیه با وساطت میثم جان راضی شد هم طلاق ملیحه رو بده و هم حضانت راحله رو ...در عوض ملیحه همه حق و حقوقشو بخشید ...روزی که ملیحه طلاق گرفت انگار غم عالم تو دلم بود الان همه جشن طلاق می گیرن ولی اون موقع این خبرا نبود .. من و ملیحه و راحله هر کدوم یه گوشه کز کرده بودیمو نطقمون بند اومده بود .. سفره شام رو پهن کردم اما هیچکدوم میل نداشتیم غذا دست نخورده موند ...درسته که صورت قضیه چیزی عوض نشده بود در واقع ملیحه و بهرام دوسال بود که متارکه کرده بودن اما اینکه صیغه طلاق جاری بشه و تو شناسنامه مهر طلاق بخوره خودش غم بزرگی داره...
پارت_۱۴۵زندگی_عالیه
ملیحه بعد از طلاق یکم اروم شده بود دیگه زیاد تو جمع فامیل و اشنا نمیومد نمیدونم شاید خجالت می کشید یا فکر میکرد چون مطلقه است باید رعایت کنه .. خیلی براش ناراحت بودم کم کم اون ملیحه پرسرو صدا تبدیل
دلم برای مرضیه آتیش گرفت خواهرکم چه دل پری داشت و من بی خبر بودم ...یکم که با مرضیه صحبت کردم دلم آروم تر شد اما به مرضیه گفتم نگران حالش شدم فرداش برم دنبالش باهم بریم دکتر .... مرضیه هم قبول کرد...بعد از مرضیه با راضیه صحبت کردم ..راضیه هم موافق طلاق بود می گفت ابجی خدا طلاق و حلال کرده ما چی کاره ایم نظر بدیم ادم باید تا جایی که میتونه زندگیشو بسازه ولی اگر نشد خب چاره چیه ... والا من صدبار به مرضیه گفتم حالا که بچه هاتو سر و سامون دادی طلاق بگیر این چه زندگی ایه همش تنها اون اقا جمشید ده روزی یه بار پیداش میشه ... ادم شوهر برای سن و سال بازنشستگی میخواد وگرنه چه فرقی بین شما و مرضیه است ؟جالب بود طرز فکر خواهرام اما من اصلا به این چیزها فکر نکرده بودم انگار طرز فکر ها داشت عوض میشد همه خیلی امروزی تر فکر می کردند..با رامین صحبت کردم و قضیه رو گفتم بهرحال اون پسر بزرگ ملیحه بود خصوصا اینکه الان جوونی عاقل و تحصیل کرده شده بود جدیدا امتحان نظام مهندسی رو هم قبول شده بود و دیگه برای خودش کسی شده بود .. در کمال ناباوری رامین کاملا در جریان بود و خودش پیشنهاد طلاق رو به ملیحه داده بود .. عجب زمونه ای شده بود بچه ها خودشون دنبال طلاق پدر و مادرشون بودن .. دوره آخر زمون بود انگار.. خیلی تعجب کردم اما رامین گفت مامان بزرگ مامانم خسته شده اذیت شده بابامم که تکلیفش معلومه ... تا کی مامانم جور زندگی بابامو بکشه ... الحمدالله دستشم تو جیب خودشه محتاج کسی نیست والا طلاق بگیره براش بهتره ... دیگه حداقل جنگ اعصاب نداره..
پارت_۱۴۴زندگی_عالیه
فردای انروز طبق قرار با مرضیه رفتیم دکتر ..دکتر بعد از معاینه یکسری ازمایش و سونوگرافی از زیر بغل نوشت یه دکتر خوبم معرفی کرد قرار شد جواب همه رو که گرفت ببریم پیش اون دکتر ... حدودا یکهفته ده روز طول می کشید .. مرضیه گفت زنگ میزنه آقا جمشید و با اون میره برای ازمایش و اینها اینجوری راحت تره... گفتم خواهر پشت گوش نندازه؟_نه بابا عالیه جان این طورام نیستاگر بشنوه مریضم من هر کجا باشه خودشو میرسونه...هر چند اعتمادی نداشتم اما قبول کردم بهرحال شوهرش بود شاید دوست داشت به این بهونه شوهرشو همراهش کنه یکم براش ناز کنه...این بود که دیگه پیگیر نشدم...دو سه روز بعد احضاریه که رفته بود در خونه مادر بهرام غوغا به پا شد ... خواهرشوهرای ملیحه اومده بودن در خونه من و دادو بیدادشون محله رو برداشته بود همش ملیحه رو نفرین می کردنو برای مظلومیت برادرشون سینه میزدن... خداروشکر همسایه من اونموقع سفر حج رفته بود و خونه نبودن ... ملیحه میخواست بره جوابشونو بده اما من و راحله نذاشتیم .. فورا زنگ زدم رامین اومد و عمه هاشو با زبون رد کرد رفتن..ملیحه بابت مهریه و نفقه و اجرت المثل شکایت کرده بود و عنوان کرده بود که نزدیک دوساله خونه من زندگی می کنه و شوهرش خرجی نداده ... نمی دونستم کی ملیحه اینقدر زرنگ شده بود البته کار ارایشگری طوریه که با ادمای زیادی در ارتباطی انگار یکی از مشتری های پرو پا قرص ملیحه خانوم وکیلی بود که راهنماییش کرده بود به نظرم مشوق طلاقشم اون خانوم بود ...ملیحه گفت حتی جاضر نیست ریخت بهرامو ببینه و اصلا دادگاه نرفتو تمام جلسات دادگاه وکیلش رفت ... بهرام اولش خیلی گربه رقصوند که طلاقت نمیدم البته ملیحه هم برای طلاق اقدام نکرده بود فقط حق و حقوقشو میخواست هشت ماهی طول کشید وقتی بهرام دید قضیه جدیه با وساطت میثم جان راضی شد هم طلاق ملیحه رو بده و هم حضانت راحله رو ...در عوض ملیحه همه حق و حقوقشو بخشید ...روزی که ملیحه طلاق گرفت انگار غم عالم تو دلم بود الان همه جشن طلاق می گیرن ولی اون موقع این خبرا نبود .. من و ملیحه و راحله هر کدوم یه گوشه کز کرده بودیمو نطقمون بند اومده بود .. سفره شام رو پهن کردم اما هیچکدوم میل نداشتیم غذا دست نخورده موند ...درسته که صورت قضیه چیزی عوض نشده بود در واقع ملیحه و بهرام دوسال بود که متارکه کرده بودن اما اینکه صیغه طلاق جاری بشه و تو شناسنامه مهر طلاق بخوره خودش غم بزرگی داره...
پارت_۱۴۵زندگی_عالیه
ملیحه بعد از طلاق یکم اروم شده بود دیگه زیاد تو جمع فامیل و اشنا نمیومد نمیدونم شاید خجالت می کشید یا فکر میکرد چون مطلقه است باید رعایت کنه .. خیلی براش ناراحت بودم کم کم اون ملیحه پرسرو صدا تبدیل
۲۱:۲۹
به ملیحه افسرده شده بود ..راحله هم دست کمی از ملیحه نداشت دلم براشون خون بود ...رامین با اینکه یکبار با بهرام به مشکل خورده بود دوباره دورو برش بود تا پول بهرام رو تو ساختمون سازی سرمایه گزاری کنن..بهرحال پسر بهرام بود در برابر پول ضعیف النفس بود.. ریحانه کاملا بی طرف بود هم خونه من میومد هم به بهرام سر میزداونروزا بهترین خبری که شنیدیم بارداری ریحانه بود ...ملیحه سر ذوق اومده بود و سیسمونی می خرید بهرام به جای تبریک به ریحانه گفته بود از مادرت سیسمونی بگیرا من پول اضافه ندارم ... ریحانه هم ناراحت شده بود و به قهر اومده بود خونه ما... بهش گفتم مامان جان باباته یه عمر اینچور بوده همتونم میشناسیدش نمیشه بندازیدش دور که .. اونم گرفتار ساخت و سازه.. درگیره کاره ... مادرتونم طلاق گرفته خلقش بهم ریخته به دل نگیر ...اینقدر گفتم و گفتم تا ریحانه بچم دلش صاف شد . آخه میگن آه زن حامله زود می گیره با همه بی وجودی بهرام دلم نمیخواست خدایی نکرده آهی دامن گیرش بشه ... من ساده فکر می کردم چندوقت بگذره این دوتا دلشون برای هم تنگ میشه و دوباره باهم عقد می کنن وام روشن بود ملیحه مثل من بی سر و همسر نمی مونه...بهرام حسن هایی هم داشت مثلا بزرگترینش این که هیچوقت دست روی زن و بچش بلند نکرد ...به منم هیچوقت بی احترامی نکرد ...اما خب بی کار و بی عار بود ..ریحانه زمستان سال ۸۴ بارشو زمین گذاشت یه دختر خوشگل مثل خودش...وای که دلم ضعف میرفت براش دستای کوچولوشو که می مکید می مردم براش..ریجانه بعد از زایمانش اومد خونه من تا ده روزی بود ... ملیحه یکبار با خنده و افسوس گفت مامان یادته من سر زایمان رامین رفتم خونه مادر بهرام ؟_اره مامان جان آخه ننجون تازه فوت شده بود ..
پارت_۱۴۶زندگی_عالیه
ملیحه صدای غمگین گفت:مامان نمیدونی چی به روز من آوردن...جلوی من گوشت گوسفندی که برای رامین قربونی کرده بودیم و کبابزمی کردن می خوردن مادرش می گفت برای تو خوبرنیست سنگینه هضمش سخته بچه دل درد می گیره..بعد در حالیکه اشکاشو پاک می کرد گفت مامان زندگی با بهرام همش کابوس بود خوب شد که تموم شد ...بغلش کردم دختر مغرور من چی بهش گذشته بود و دم نزده بود من چه مادر بی فکری بودم که یکبار ازش نپرسیدم مشکلی نداری ؟ غمی نداری؟همیشه فقط دخترامو به زندگی داری و احترام به خانواده شوهر تشویق می کردم.. اما امان از وقتی که دختری دست ناخلف بیفته...ریحانه بعد از ده روز با عزت و احترام رفت خونه خودش ... جالبه بجز مادر پدر و خواهر برادرای شوهرش احدی از فامیل شوهرش پاشو خونه من نگذاشت...ملیحه می گفت بخاطر طلاق منه ... اما ریحانه مخالف بود می گفت اینا مدلشونه بی عاطفه اند...یه شب که با ملیحه مشغول خونه تکونی بودیم بهرام به ملیحه زنگ زد ... ملیحه تازگی موبایل خریده بود با تعجب گفت کیه این موقع ؟گفتم مادر جواب بده شاید رامینه ...اخه اونموقع ها موبایل ها شماره نمی انداختن ..در کمال تعجب بهرام بود ...با عصبانیت به ملیحه گفت به اون پسر الدنگت بگو مثل بچه ادم بیاد دست دختر عمه شو بگیره و بره سر زندگیش .. وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتونه...ملیحه با عصبانیت گفت_چی داری می گی برا خودت ؟ کی قراره زن بگیره؟ از کدوم زندگی حرف میزنی؟+رامین پسرت قرار بوده دختر عمه شو بگیره حالا می گه نمیخوام..._کی این قرارو گذاشته که من که مادرشم نمیدونم؟ خودتون بریدین و دوختین ؟چرا به من چیزی نگفتین؟+برو ملیحه خودتو به اون راه نزن تو از جیک و پوک رامین خبر داری حتما بهت گفته ... حالام دیر نشده قراره دختر بهجت و بگیره ...ملیحه که از عصبانیت سرخ شده بود چنان دادی پشت گوشی زد که من ترسیدم ...ملیحه با فریاد گفت رامین غلط زیادی کرده.. بعد هم گوشیو قطع کرد...تمام وجود ملیحه خشم بود سرتا پا میلرزید ...سسعی کردم آرومش کنم اما فایده نداشت به راحله گفتم براش آب قند بیاره...یکم شونه شو مالیدم گفتم مادر اخه چی شده ...ملیحه قضیه رو تعریف کرد
پارت_۱۴۷زندگی_عالیه
هنوز ملیحه آروم نشده بود که رامین اومد ...ملیحه مثل ماده شیر زخمی هجوم برد طرفش خودمو انداختم جلوی رامین گفتم ملیحه بخدای احد و واحد دستت به رامین بخوره شیرمو حرومت می کنم...رامین هاج و واج نگاه می کرد گفت_باز چی شده ؟؟؟ملیحه با فریاد گفت خودت بگو شاه داماد ..گفتم هیچی مادر بابات زنگ زده بود مامانت عصبانیه...رامین اسم باباشو شنید عصبانی گفت :چی کار داشت ؟؟ مگه چی گفته که مامان اینجوری شده ...ملیحه همینطور که به زمین و زمان بد و بیراه می گفت اشکاشو پاک کرد گفت_هیچی گفت عروسی پسرته ... تو چرا دعوت نیستی ...دیدم ملیحه زده صحرای کربلا داره برای خوردش آسمون ریسمون میبافه، اگه من چیزی نگم پسره رو دق میده تا حرف بزنه ... فورا گفتم ملیحه یه دقیقه اروم بگیر خودم بگم اصلا شاید این بچه از چیزی خبر نداره ...اون بهرام صدتا چاقو بسازه
پارت_۱۴۶زندگی_عالیه
ملیحه صدای غمگین گفت:مامان نمیدونی چی به روز من آوردن...جلوی من گوشت گوسفندی که برای رامین قربونی کرده بودیم و کبابزمی کردن می خوردن مادرش می گفت برای تو خوبرنیست سنگینه هضمش سخته بچه دل درد می گیره..بعد در حالیکه اشکاشو پاک می کرد گفت مامان زندگی با بهرام همش کابوس بود خوب شد که تموم شد ...بغلش کردم دختر مغرور من چی بهش گذشته بود و دم نزده بود من چه مادر بی فکری بودم که یکبار ازش نپرسیدم مشکلی نداری ؟ غمی نداری؟همیشه فقط دخترامو به زندگی داری و احترام به خانواده شوهر تشویق می کردم.. اما امان از وقتی که دختری دست ناخلف بیفته...ریحانه بعد از ده روز با عزت و احترام رفت خونه خودش ... جالبه بجز مادر پدر و خواهر برادرای شوهرش احدی از فامیل شوهرش پاشو خونه من نگذاشت...ملیحه می گفت بخاطر طلاق منه ... اما ریحانه مخالف بود می گفت اینا مدلشونه بی عاطفه اند...یه شب که با ملیحه مشغول خونه تکونی بودیم بهرام به ملیحه زنگ زد ... ملیحه تازگی موبایل خریده بود با تعجب گفت کیه این موقع ؟گفتم مادر جواب بده شاید رامینه ...اخه اونموقع ها موبایل ها شماره نمی انداختن ..در کمال تعجب بهرام بود ...با عصبانیت به ملیحه گفت به اون پسر الدنگت بگو مثل بچه ادم بیاد دست دختر عمه شو بگیره و بره سر زندگیش .. وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتونه...ملیحه با عصبانیت گفت_چی داری می گی برا خودت ؟ کی قراره زن بگیره؟ از کدوم زندگی حرف میزنی؟+رامین پسرت قرار بوده دختر عمه شو بگیره حالا می گه نمیخوام..._کی این قرارو گذاشته که من که مادرشم نمیدونم؟ خودتون بریدین و دوختین ؟چرا به من چیزی نگفتین؟+برو ملیحه خودتو به اون راه نزن تو از جیک و پوک رامین خبر داری حتما بهت گفته ... حالام دیر نشده قراره دختر بهجت و بگیره ...ملیحه که از عصبانیت سرخ شده بود چنان دادی پشت گوشی زد که من ترسیدم ...ملیحه با فریاد گفت رامین غلط زیادی کرده.. بعد هم گوشیو قطع کرد...تمام وجود ملیحه خشم بود سرتا پا میلرزید ...سسعی کردم آرومش کنم اما فایده نداشت به راحله گفتم براش آب قند بیاره...یکم شونه شو مالیدم گفتم مادر اخه چی شده ...ملیحه قضیه رو تعریف کرد
پارت_۱۴۷زندگی_عالیه
هنوز ملیحه آروم نشده بود که رامین اومد ...ملیحه مثل ماده شیر زخمی هجوم برد طرفش خودمو انداختم جلوی رامین گفتم ملیحه بخدای احد و واحد دستت به رامین بخوره شیرمو حرومت می کنم...رامین هاج و واج نگاه می کرد گفت_باز چی شده ؟؟؟ملیحه با فریاد گفت خودت بگو شاه داماد ..گفتم هیچی مادر بابات زنگ زده بود مامانت عصبانیه...رامین اسم باباشو شنید عصبانی گفت :چی کار داشت ؟؟ مگه چی گفته که مامان اینجوری شده ...ملیحه همینطور که به زمین و زمان بد و بیراه می گفت اشکاشو پاک کرد گفت_هیچی گفت عروسی پسرته ... تو چرا دعوت نیستی ...دیدم ملیحه زده صحرای کربلا داره برای خوردش آسمون ریسمون میبافه، اگه من چیزی نگم پسره رو دق میده تا حرف بزنه ... فورا گفتم ملیحه یه دقیقه اروم بگیر خودم بگم اصلا شاید این بچه از چیزی خبر نداره ...اون بهرام صدتا چاقو بسازه
۲۱:۲۹
یکیش دسته نداره... از کجا معلوم راست گفته باشه...وقتی قضیه رو به رامین گفتم چندبار هجوم برد بره از خونه بیرون سروقت بهرام... حالا رامینو گرفته بودمو عز و التماس می کردم چیزی نگه و کاری نکنه تا عصبانیتش بخوابه ...رامین یکم اروم شد گفت :اینا چی پیش خودشون فکر کردن .. بابا من خودم خاطر یکیو میخوام دختره شمالیه همکلاسی دانشگاهم بود ... من اصلا به عمه بحجت و دخترش فکر نمی کنم... مادر (مادر بهرام) دو سه باری گفت پسرم باید خودم برات آستین بالا بزنم دیگه سنت داره میره بالا مامانت که به فکر نیست .. منم به روش خندیدم ...گفتم حالا یه کاری می کنم... مگه من گفتم اون لیلا رو برام بگیره ؟ من اصلا ازدواج فامیلی دوست ندارم...فکر کردم مادر یه حرفی زده دیگه پیگیری نکردم ...حالا بابا امروز اومده دفتر من میگه اخر هفته قرار شیرینی خوران گذاشتم با عمه بهجت ...منم بهش گفتم من نیستم دارم میرم مسافرت ... گفت: مگه بله برون بدون داماد میشه ... زشته ازین حرفا نزن ...منم گفتم چرا نشه ... وقتی از داماد نظر نمی گیرید خودتونم برید مراسم بگیرید من نمیام ... من با کس دیگه ای قرار ازدواج گذاشتم...لیلا رو نمیخوامبابام که حرفو شنید عصبانی شد یکم دادو بیداد کرد و ازینکه خواهرم مسخره ما نیستو ابرومون تو فامیل میره و ...گفت و تهدیدوار گفت :کور خوندی بزارم دختر میثمو بگیری ...فکر کرده منظورم سرونازه ...با ناراحتی گفتم ای بابا میگن ها خونه عروس بزن و بکوبه خونه داماد هیچ خبری نیست حکایت ماست ...ملیحه این بچه اصلا از چیزی خبر نداشته .. دیدی الکی شلوغش،کردی..
پارت۱۴۸ زندگی_عالیه
ملیحه که یکم اروم شده بود گفتچه میدونم والا اینا قوم الظالمینن هر کاری ازشون برمیاد ... این که چیزی نیست...رامین خندش گرفت گفتحالا بیام ماچت کنم یا هنوزم میخوای ادبم کنی...بعدهم خودشو انداخت تو بغل ملیحه..ملیحه رامینو بغل کرد و گفتاخه رامین کوچولوی من کی اینقدر بزرگ شد که بخواد زن بگیره ... من که فکر می کنم هنوز بچه مدرسه ای هستی.. اصلا باور نمی کنم عاشق شده باشی...رامین تو همون حالت از فرصت استفاده کرد و گفت مامان اسمش نیکا است سارویه....بیست و چهارسالشه...ملیحه یهو از بغل رامین پرید بیرون و گفت رامین قضیه جدیه یعنی؟ تو واقعا یکیو دوست داری؟؟ میخوای ازدواج کنی؟؟؟منم متعجب گفتمرامین جان دختره ۲۴ ساله است... پیر دختر میخوای بگیری ؟؟ خی یکم جون تر و ترگل ورگل تر بگیر..رامین اخم هاشو کرد توهم و گفتعه مامان بزرگ خب داره درس میخونه بیکار نبوده که امسال ارشدشو می گیره ..تا حالا کلی خواستگار داشته.. یعنی چی پیر دختر ...ملیحه هم فورا گفت مامان جان گذشت اون زمان که دختر و زود شوهر میدادن دخترا الان دیگه زودتر از بیست و پنج و شش ازدواج نمی کنن که.. البته حقم دارن خب درس می خونن.. همین سروناز خودمو نوزده سالشه هنوز مثل بچه هاس والا تا حالا حتی یدونه خواستگارم نداشته البته خب اونم داره درس میخونه ...اسم سروناز اومد یاد حرف رامین افتادم عصبانی گفتم .رامین به بابات بگو حرف دختر مردمو تو دهنا نندازه ها ... سروناز اصلا اهل ازدواج و این چیزا نیست یوقت به گوش مریم برسه ناراحتی پیش میاد ..._ اصلا مامان بزرگ سروناز به من نمیخوره اولا من اختلاف سنی زیاد دوست ندارم بعد هم سروناز برای من مثل ریحانه و راحله است ... اینارو به بابامم گفتم اما کو گوش شنوا...از فردای اونروز سوژه جدید گیر بهرام اومده بود هر دقیقه زنگ میزد و به ملیحه اولتیماتوم میداد رامین اگر حتی دختر عمه اشو هم نگیره نمیزارم سرونازم بگیره، حواست باشه...ملیحه هم باخونسردی می گفت حالا مریم دخترشو دسته نکرده بده پسر تو..این جریانات یک ماهی طول کشید...بهرام به میثم زنگ زده بود و گفته بود اگر رامین از سروناز خواستگاری کرد خودشون جواب رد بدن چون من راضی نیستمو نمیزارم...میثم از همه جا بیخبر به بهرام گفته بود من جنازه سرونازو رو دوش پسر تو نمیزارم...مریم ناراحت اومده بود خونه ما و گله میکرد که اصلا سروناز حق نداره به ازدواج فکر کنه باید درسشو ادامه بده...
پارت_۱۴۹زندگی_عالیه
دیدم مریم ناراحته و سو تفاهم براش پیش اومده بهش گفتممادر اصلا رامینم سروناز و نمیخواد والا ... و قضیه عاشقی رامین رو براش تعریف کردم .. مریم گفت اخه سرونازم رامینو مثل برادرش دوست داره دلم نمیخواست کدورتی پیش بیاد خدایی نکرده ...حالا خداروشکر که هیچدوم احساسی بهم نداشتن... بعد گفت خوب مامان پس چرا ملیحه دست دست می کنه حالا که شرایط رامینم جوره هم کار خوبی داره هم درامد کافی ..خب بره خواستگاری دیگه .. بهرامم میبینه قضیه جدیه کوتاه میاد ...این قائله دختر بهجت هم ختم میشه...فکر بدی نبود فورا با ملیحه تماس گرفتمو پیشنهاد مریمو مطرح کردم ..ملیحه خودش راضی بود اما از بهرام و آبرو ریزی می ترسید گفت آخه بهرام نمیاد...گفتم بزار با خود رامین صحبت کنیم
پارت۱۴۸ زندگی_عالیه
ملیحه که یکم اروم شده بود گفتچه میدونم والا اینا قوم الظالمینن هر کاری ازشون برمیاد ... این که چیزی نیست...رامین خندش گرفت گفتحالا بیام ماچت کنم یا هنوزم میخوای ادبم کنی...بعدهم خودشو انداخت تو بغل ملیحه..ملیحه رامینو بغل کرد و گفتاخه رامین کوچولوی من کی اینقدر بزرگ شد که بخواد زن بگیره ... من که فکر می کنم هنوز بچه مدرسه ای هستی.. اصلا باور نمی کنم عاشق شده باشی...رامین تو همون حالت از فرصت استفاده کرد و گفت مامان اسمش نیکا است سارویه....بیست و چهارسالشه...ملیحه یهو از بغل رامین پرید بیرون و گفت رامین قضیه جدیه یعنی؟ تو واقعا یکیو دوست داری؟؟ میخوای ازدواج کنی؟؟؟منم متعجب گفتمرامین جان دختره ۲۴ ساله است... پیر دختر میخوای بگیری ؟؟ خی یکم جون تر و ترگل ورگل تر بگیر..رامین اخم هاشو کرد توهم و گفتعه مامان بزرگ خب داره درس میخونه بیکار نبوده که امسال ارشدشو می گیره ..تا حالا کلی خواستگار داشته.. یعنی چی پیر دختر ...ملیحه هم فورا گفت مامان جان گذشت اون زمان که دختر و زود شوهر میدادن دخترا الان دیگه زودتر از بیست و پنج و شش ازدواج نمی کنن که.. البته حقم دارن خب درس می خونن.. همین سروناز خودمو نوزده سالشه هنوز مثل بچه هاس والا تا حالا حتی یدونه خواستگارم نداشته البته خب اونم داره درس میخونه ...اسم سروناز اومد یاد حرف رامین افتادم عصبانی گفتم .رامین به بابات بگو حرف دختر مردمو تو دهنا نندازه ها ... سروناز اصلا اهل ازدواج و این چیزا نیست یوقت به گوش مریم برسه ناراحتی پیش میاد ..._ اصلا مامان بزرگ سروناز به من نمیخوره اولا من اختلاف سنی زیاد دوست ندارم بعد هم سروناز برای من مثل ریحانه و راحله است ... اینارو به بابامم گفتم اما کو گوش شنوا...از فردای اونروز سوژه جدید گیر بهرام اومده بود هر دقیقه زنگ میزد و به ملیحه اولتیماتوم میداد رامین اگر حتی دختر عمه اشو هم نگیره نمیزارم سرونازم بگیره، حواست باشه...ملیحه هم باخونسردی می گفت حالا مریم دخترشو دسته نکرده بده پسر تو..این جریانات یک ماهی طول کشید...بهرام به میثم زنگ زده بود و گفته بود اگر رامین از سروناز خواستگاری کرد خودشون جواب رد بدن چون من راضی نیستمو نمیزارم...میثم از همه جا بیخبر به بهرام گفته بود من جنازه سرونازو رو دوش پسر تو نمیزارم...مریم ناراحت اومده بود خونه ما و گله میکرد که اصلا سروناز حق نداره به ازدواج فکر کنه باید درسشو ادامه بده...
پارت_۱۴۹زندگی_عالیه
دیدم مریم ناراحته و سو تفاهم براش پیش اومده بهش گفتممادر اصلا رامینم سروناز و نمیخواد والا ... و قضیه عاشقی رامین رو براش تعریف کردم .. مریم گفت اخه سرونازم رامینو مثل برادرش دوست داره دلم نمیخواست کدورتی پیش بیاد خدایی نکرده ...حالا خداروشکر که هیچدوم احساسی بهم نداشتن... بعد گفت خوب مامان پس چرا ملیحه دست دست می کنه حالا که شرایط رامینم جوره هم کار خوبی داره هم درامد کافی ..خب بره خواستگاری دیگه .. بهرامم میبینه قضیه جدیه کوتاه میاد ...این قائله دختر بهجت هم ختم میشه...فکر بدی نبود فورا با ملیحه تماس گرفتمو پیشنهاد مریمو مطرح کردم ..ملیحه خودش راضی بود اما از بهرام و آبرو ریزی می ترسید گفت آخه بهرام نمیاد...گفتم بزار با خود رامین صحبت کنیم
۲۱:۲۹
ببینیم چی میگه...رامین موافق بود چون می گفت میترسه نیکا رو شوهرش بدن .. دوست داره زودتر قضیه رسمی بشه .. ظاهرا همه چی اوکی بود و تنها مشکل بهرام بود که مشکل کمی هم نبود...اول رامین خودش با بهرام صحبت کرد اما بهرام دادو بیداد کرده بود ..بعد از رامین من با بهرام صحبت کردم اینقدر گفتمو گفتم تا راضی شدقرار شد هماهنگ کنیم و اخر هفته بریم ساری...اما فرداش بهرام با من تماس گرفت و گفت مادر من پشیمون شدم رامین اسم گذاشته روی دختر عمه اش و ولش کرده اول باید لیلا رو عقد کنه اگر نخواست طلاق بده .._عه عه بهرام خان شما که بچه نیستی این چه حرفیه میزنی ؟ اول اینکه رامین روی کسی اسم نذاشته و خودتون بریدینو دوختین ...دوم اینکه پیشنهاد تو بدتره نکنه میخوای دختر خواهرت مطلقه بشه؟ الان حداقل در حد یه حرفه...+نه مادر اونا اگر عقد کنن که دیگه مهر لیلا به دل رامین میفته رامین طلاقش نمیده ..شما فقط راضیش کن پا پیش بزاره بقیه اش حله..از اینهمه سادگی بهرام تعجب کرده بودم تازه میفهمیدم ملیحه چی می گفت که مادر و خواهرش دیکته می کنن بهرام از بهر می گه ... با ناراحتی گفتم:_بهرام پسرم اینده پسرتو فدای لج و لج بازی و حرف های خاله زنکی نکن.. رامین کس دیگه ای رو دوست داره حتی اگر بیاد لیلا رو بگیره دلش پیش کس دیگه ایه .. اینجوری به هردوشون خیانت می کنیم ...پسرم دوباره یه طلاق دیگه اتفاق میفته .. توکه خودت تجربه شو داری ... بخاطر من کوتاه بیا ... بزار این پسر با دل خوش بره سر زندگیش..+مادر با همه احترامی که برای شما قائلم، حرف من همونه که گفتم یا لیلا یا اگر کس دیگه ایو بخواد باید دور منو برای همیشه خط بکشه ... دیگه پدری نداره .. حتی تو مراسم خواستگاریشم پامو نمیزارم ...
پارت_۱۵۰زندگی_عالیه
وقتی به رامین و ملیحه حرف های بهرامو گفتم از خنده روده بر شده بودن ... جدیدا دیگه از دست بهرام عصبانی نمیشدن فقط به رفتار بچه گانش می خندیدن...رامین گفت برای آخر هفته اماده باشید بریم ساری .. هم خواستگاری هم مسافرت...بهش گفتم رامین جان یه بار دیگه به باباتم بگو اخه زشته پدرت نباشه الان میگن چی شده پدرش نیومده..._مامان بزرگ بخاطر شما یه بار دیگه باهاش صحبت می کنم ...بهرام بازم همون حرفارو تکرار کرده بود رامینم عصبانی گفته بود پس توهم فکر کن دیگه پسری به اسم رامین نداری...ملیحه از وضعیت بوجود اماده یکم ناراحت بود و می گفت پدر مادرت که از هم جدا شدن تازه پدرت هم نیومده خواستگاری ...رامین محاله اونا به ما دختر بدن ..کاش هرطور شده راضیش می کردی...رامین اما گفت:مامان جانم نیکا همه چیزو راجع به ما میدونه ... حتی اخلاق بابا و خانوادشو... و اینکه با تمام اینها منو خواسته ..تازه به مادر پدرشم گفته اوناهم مشکلی باقضیه ندارن ...با شنیدن حرف های رامین، ملیحه که انگار خیالش راحت شد به صرافت مراسم افتاد و شروع کرد به برنامه ریزی برای خرید گل و شیرینی و پارچه و ... اخه با توجه به دوری راه و اینکه بچه ها باهم حرف هاشونو زده بودن درواقع مراسم خواستگاریو بله برون باهم بود...با خودم گفتم چقدر زمونه عوض شده دیگه دختر و پسر خودشون برای خودشون تصمیم میگیرن برام جالب بود که نیکا همه شرایط رامینو قبول کرده بود با اینکه من همیشه ازین قسمت طلاق ملیحه واهمه داشتم... اینکه در زندگی اینده بچه ها تاثیر بدی بزاره... شاید من خیلی برام مهم بود و می ترسیدم انگار برای بقیه عادی تر بود..با خنده گفتم : خب مادر جان شما که همه حرفاتونو باهم زدید دیگه مارو میخواید چیکار؟ یه راست برای عقد دعوتمون می کردین ...رامین از حرفم خندش گرفت با خنده گفتنه دیگه ما به رسم و رسومات اعتقاد داریم... مامان بزرگ الان همه همینطوری ازدواج می کنن ادم باید قبل از ازدواج طرفشو کامل بشناسه تا بعدا کارشون به طلاق نکشه...به نظرم رامین بی منظور این حرفو زد اما ملیحه یکم پکر شد...
پارت_۱۵۰زندگی_عالیه
وقتی به رامین و ملیحه حرف های بهرامو گفتم از خنده روده بر شده بودن ... جدیدا دیگه از دست بهرام عصبانی نمیشدن فقط به رفتار بچه گانش می خندیدن...رامین گفت برای آخر هفته اماده باشید بریم ساری .. هم خواستگاری هم مسافرت...بهش گفتم رامین جان یه بار دیگه به باباتم بگو اخه زشته پدرت نباشه الان میگن چی شده پدرش نیومده..._مامان بزرگ بخاطر شما یه بار دیگه باهاش صحبت می کنم ...بهرام بازم همون حرفارو تکرار کرده بود رامینم عصبانی گفته بود پس توهم فکر کن دیگه پسری به اسم رامین نداری...ملیحه از وضعیت بوجود اماده یکم ناراحت بود و می گفت پدر مادرت که از هم جدا شدن تازه پدرت هم نیومده خواستگاری ...رامین محاله اونا به ما دختر بدن ..کاش هرطور شده راضیش می کردی...رامین اما گفت:مامان جانم نیکا همه چیزو راجع به ما میدونه ... حتی اخلاق بابا و خانوادشو... و اینکه با تمام اینها منو خواسته ..تازه به مادر پدرشم گفته اوناهم مشکلی باقضیه ندارن ...با شنیدن حرف های رامین، ملیحه که انگار خیالش راحت شد به صرافت مراسم افتاد و شروع کرد به برنامه ریزی برای خرید گل و شیرینی و پارچه و ... اخه با توجه به دوری راه و اینکه بچه ها باهم حرف هاشونو زده بودن درواقع مراسم خواستگاریو بله برون باهم بود...با خودم گفتم چقدر زمونه عوض شده دیگه دختر و پسر خودشون برای خودشون تصمیم میگیرن برام جالب بود که نیکا همه شرایط رامینو قبول کرده بود با اینکه من همیشه ازین قسمت طلاق ملیحه واهمه داشتم... اینکه در زندگی اینده بچه ها تاثیر بدی بزاره... شاید من خیلی برام مهم بود و می ترسیدم انگار برای بقیه عادی تر بود..با خنده گفتم : خب مادر جان شما که همه حرفاتونو باهم زدید دیگه مارو میخواید چیکار؟ یه راست برای عقد دعوتمون می کردین ...رامین از حرفم خندش گرفت با خنده گفتنه دیگه ما به رسم و رسومات اعتقاد داریم... مامان بزرگ الان همه همینطوری ازدواج می کنن ادم باید قبل از ازدواج طرفشو کامل بشناسه تا بعدا کارشون به طلاق نکشه...به نظرم رامین بی منظور این حرفو زد اما ملیحه یکم پکر شد...
۲۱:۲۹