عکس پروفایل کافه رمان 💜🌀ک

کافه رمان 💜🌀

۱۷۴عضو
کافه رمان 💜🌀
خب بچه ها فک کنم تا الان دیگه متوجه شدین یه سری از نقش ها رو.. لیلی شکیبا : نقش اصلی داستان کارو شکیبا : همسر لیلی شکیبا و پسرعموی او که در اول قصه قصد دارند از هم جدا شوند. شیما شکیبا : خواهر کارو شکیبا که همسرش مرده است و یک دختر 4 ساله از او دارد.
این سه تا نقشی بود که تو 4 تا پارت تا الان باهاشون آشنا شدیمundefinedundefined

۲۲:۲۳

امروز پارت گذاری داریم قشنگ تریناااundefinedundefined

۱۸:۴۹

پارت پنجم
رمان بازی عشقundefinedundefined
سرباز : وقتی به جرم دعوا و دست بزن بردمت توی هلفدونی ، کم این ننه پیرت رو اذیت می کنی.
دست مرد را آنقدر چرخاند که به پشتش رسید
مرد آخ و اوخی کرد و پسر بچه با گریه به سمت پدرش رفت و به پای پدرش چسبید
دستم را به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم و گفتم : نیره برو بچه ت رو بگیر دیگه ، من از دست تو میمیرم آخر...
چادرش را زیر بغل زد و به سمت پسرش دویید
نفسی گرفتم و سرباز که حالا مرد را به دست سرباز دیگر سپرده بود به سمتم آمد.
با لبخند پرونده های افتاده ی زیر صندلی را جمع
کرد و گفت : اصلا حواسم بهتون نبود. شرمنده خانم شکیبا...
کاغذهایم را از دستش گرفتم و گفتم : این چه حرفیه حامد جان؟ من همش مزاحم توعم.
شوهر همه موکلام هم یه گردن کلفت یه لا قبا هستن که تا یه زن رو می بینن ، می خوان ضرب دست نشون بدن
به سختی پرونده ها را درون کیفم جا داد و گفت : مگه از دفتر مرخصی نگرفته بودید؟ زود اومدید که
بند کیفم را روی دوشم انداختم و موبایلم را برداشتم و گفتم : شوهرش همش فرار می کنه ، امروز با دوتا سرباز رفتم اوردمش مردک رو...
سری به نشانه تفهیم تکان داد و بعد از پرسیدن چند سوال کوتاه به سمت اتاقی رفت
نفسی گرفتم و یک لنگه از کفش هایم را در آوردم و کف پاهایی که جوراب شیشه ای رنگ پا به پا داشت را روی کف سنگی سالن گذاشتم.
پای چپم که کمی خنک شد ، با پای راستم هم همین کار را کردم و در انتها ، کیف را از دوش دیگرم به سمتی دیگر دادم و کلاسور سیاه را زیر بغل زدم
هنوز از کنار مادر پیر آن مرد ، نگذشته بودم که گوشه مانتویم را گرفت.
درمانده و به شدت زار به نظر می رسید.
کاش پسرش آنقدر ناخلف نبود تا دلم برایش بسوزد
مادر مرد : دخترم کاش کاری کنی ؛ نیره کوتاه بیاد
لبخندی زدم و گفتم : شما راضی دخترت با مردی که چاقو کشی می کنه و خرجیشو از فروش مواد در میاره ، پول حرومم خرج می کنه ، زندگی کنه؟ شما فکر کن نیره دخترته
با بغضی که ته گلویش را به لرزه می انداخت ، جوابم را داد : سلمان عاشق نیره ست
لبخندم عمیق تر شد و دست پیرش را نوازش وار بین دو دستم جای دادم و گفتم : همه عاشق ها هم یه روزی جدا میشن ، مثل همه روزایی که می دونیم قراره بمیریم ، پس بذار نیره قبل مردن ، حداقل با خیال راحت بچه اش رو داماد کنه. تو
هم با ما راه بیا و هی به پسرت بفهمون که پدر خوبی نیست ، دو تا بستنی و یه شهربازی پدر نمیشه پدر خوب به‌خدا
جوابی که از سمتش به گوشم نرسید ، عزم رفتن کردم.
از خروجی سالن اصلی وارد حیاط تقریبا شلوغ دادگاه شدم و به سمت بوفه کوچکی رفتم تا شاید معده ام بتواند یک تکه کیک را تحمل کند.
پول را به مرد دادم و یک کیک دوقلو را همراه شیر
خواستم.
شاید گلویم نرم شود
می دانم نرمی اش با گریه حل می شود اما من مرد روزهایی هستم که زنانه گریه نکنم و..

۱۹:۰۳

لایک بالای 5 تا پارت بعدیundefinedundefined

۱۹:۰۳

لایکااا کووو؟undefinedundefined

۲۱:۳۲

امروز پارت گذاری داریم قشنگ تریناااundefinedundefined

۵:۳۴

پارت ششم
رمان بازی عشقundefined🥺
برای کسی که دیگر کلید را در قفل نمی چرخاند و با خنده نمی گوید عزیز سفر کرده برگشته
کیک را از بسته ی قهوه ای اش بیرون کشیدم که نیره با پسرش وارد حیاط دادگاه شدند
نگاهش به منی که روی نزدیک ترین نیمکت نشسته ام افتاد.
کیک را که میان دستم دید کمی با دودلی به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان کیک می خوام.
کمی کنار تر رفتم و کیک دیگر را جلو گرفتم و گفتم : بیا قربونت. دوتا هست ، من گشنم نیست
دست نیره را رها کرد و کنارم نشست و گفت : خاله ، بابا رو با این ماشین پلیسا که خوشگلن بردن...
شیر را در حالی که نی در آن فرو می بردم ، به دستش دادم و گفتم : باید بابات ادب بشه. آدم بزرگ ها اینجوری ادب میشن...
سرش را تکان داد و نیره با تنی بی جان روی نیمکت نشست
صدای زنگ موبایلم که بلند شد ، گوشی را از انتهای کیف بیرون آوردم
نگاهی به شماره ناشناس کردم ، با خط کاریم تماس گرفته شده ، به هوای اینکه یکی از موکل هایم باشد ، گلویم را صاف کردم و جواب دادم :
بله؟
صدا با اندکی مکث به گوشم رسید : دیگه جوابم رو هم نمیدی
ساکت ماندم.
هیچ کلمه ای از میان لب هایم بیرون نیامد.
چه می گفتم؟
می گفتم عکست را چسباندم به دیوار اتاقم و هی نگاش میکنم و میگم نوبت طلاق همین فرداست همین فردایی که می دانم ، امشبش خواب نخواهم داشت
از جا بلند شدم و در حالی که از نیره و پسرش دور میشدم گفتم : یه مرگیت هست
خندید و گفت : مرگم اینه که فقط مونده، تو برام ناز کنی
لبخندی زدم و به درخت کنارم تکیه دادم و گفتم : یه زمان نازکشی می کردی ، یادت رفته؟
پوفی کشید و گفت : فردا میای دیگه؟
پایم روی جدول کوچکی که دور باغچه قرار داشت
کشیدم و گفتم : حتما میام.
صدای خش خش کاپشنش را هم می شنیدم. صدای فندک و تق تقی که بی شباهت به صدای روشن کردن گاز نبود.
کارو : جواب منو بده ، حوصله ندارم با خط این و اون خبرت رو بگیرم.
سری تکان دادم و گفتم : فندک گاز خرابه. اینقدر فشارش نده. روشن نمیشه
کارو : مثل تو که هیچوقت روشن نمیشی
دستم را به تنه درخت کوبیدم و یک برگ زرد روی شانه ام افتاد.
من : بی خیال این حرفا
کارو : کبریت کجاست؟
از روی جدول پایین آمدم و گفتم : یادم نمیاد ، خدافظ.
و نگذاشتم که حرفی بزند و تماس رو قطع کردم و نفس کشیدم.
عقب گرد کردم و به سمت نیره رفتم.
حرف زیادی برای گفتن نداشتیم.
تا دادگاه بعدی باید صبر می کرد.
رأی دادگاه تا هفته بعد می آمد.
خداحافظی کردم و جوری که ناراحت نشود مقداری پول به کارتش زدم و او فکر کرد با پیامکی که برایش آمده از سمت خیریه برایش پول
ریخته اند.
بیشتر از یک ساعت کشید تا به خانه برسم.
هنوز وارد کوچه نشده بودم که شاهان را دیدم و..

۲۳:۱۷

لایک بالای 5 تا پارت بعدیundefinedundefined

۲۳:۱۷

بریم پارت بعدییundefinedundefined

۸:۰۵

لایکاتون کوووundefinedundefined

۲۲:۱۵

یه pdf مون نشه؟undefinedundefined

۱۲:۲۴

2_144222942071629841_240618_154938.pdf

۶۱.۴۷ مگابایت

undefinedundefinedســــــوپــــــرایـــــــز undefinedundefined


undefined#جدید

undefinedرمان : #اغنا

undefinedنویسنده: #زاهده_بیاتی (#نیلا)

undefinedژانر: #عاشقانه

undefinedخلاصه:
داشتن مدرک لیسانس صنایع و ارشد مدیریت چیزهایی نبودند که من باب دلم باشن به ظاهر اخمو بودن و سخت گیری های دخترانه ام هم اونی نبودن که در اعماق وجودم از خودم خواسته بودم
حتی حالا نشسته کنار پدرم برای برگزاری مزایده ای که روزها براش وقت صرف کرده بودم هم خواسته ای نبود بخوامش اینکه اینجا بنشینم و به آدمهایی خیره بشم که لرای برنده شدن دست به هر کاری می زدن هم جز برنامه هام نبود.

۱۲:۳۱

پروف جدیدمونو دوس دارین؟undefined🥺

۱۲:۳۳

پارت هفتم
رمان بازی عشقundefinedundefined
چشم هایم را برای مدت طولانی روی هم گذاشتم.
با خنده نگاهم کرد و گفت : چطوری وکیل جون؟
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم : تن لشت رو جمع کن از اینجا ، من مثل شیما نیستم هیچی نگم بهت ها...
کلید را در قفل چرخاندم که گفت : شنیدم یه چیزایی
شانه ام را به در تکیه دادم و گفتم : چه خوب ؛ پس به گوش بقیه هم برسون
ابرویی بالا انداخت و من از نیمه باز شده در خودم را داخل بردم و گفتم : نبیمنت شاهان ، من حوصله اونم ندارم چه برسه تو که شبیه مزاحم های موتور سیکلت دار جلوی مدرسه دبیرستانی
به تشبیه ام خندید و دستش را روی دستگیره در
گذاشت و گفت : نازان رو می خوام ببینم
در را بیشتر به جلو فرشردم و با فشار لبه‌ی در به پایم باعث درهم رفتن ابروهایم شد.
من : میگی چیکار کنم؟
با زور مردانه اش در را بیشتر به عقب راند که غر زدم : رو مخم نرو...
صدای خاله خاله گفنت های نازان که بلند شد گردن کشید تا از بالای رسم به نازان نگاه کند.
به در فشار بیشتری وارد کردم که باعث شد دستش بین در جا بماند و من از فرصت استفاده کنم و با زور دستش را از روی قاب در کنار بزنم.
در را محکم بستم و هوفی کشیدم که صدای بلند شاهان رو شنیدم : همون بهتر که ولت کرد ، لیاقت نداری بیشعور.
و با حرص پاشنه پایش را به در کوبید.
نازان با تعجب به در نگاه کرد و گفت : صدای عمو شاهانه؟
شانه بالا انداختم و گفتم : مزاحمه شبیه عموت نبود والا...
دستم را گرفت و با ذوق شروع به حرف زدن کرد و گفت : خاله اون اقاعه بود از مامان خوشش اومد رو یادته؟ همون که چشامش آبیه
دستم را به موهایش رساندم و گفتم : خب؟
نازان : برام یه باربی خریده...
دستم را رها کرد و به عرض شانه هایش باز کرد و گفت : این هوا...
کفش هایم را با دمپایی های روفرشی عوض کردم.
همان طور که از عروسک باربیش می گفت کیفم را از دستم گرفت.
آنقدر حجم وسایل کیفم زیاد بود که طفلک کجکی
کجکی راه می رفت.
کیفم را به سختی روی مبل گذاشت و به سمت باربیش که کنار شوفاز همراه وسایل آشپزخانه ی پلاستیکیش قرار داشت رفت.
گوشی ام را از جیبم در آوردم و وارد باکس پیامک
هایم شدم.
پیامک های واریزی را با دقت نگاه کردم و بعد عقب گرد کردم که حواسم به شماره ی کارو پرت شد.
پیامکش را باز کردم : فردا برام کادو تولدم رو بیار
پوزخندی زدم و پاهایم را روی مبل دونفره ی کنارم
گذاشتم ، کوسن را زیر سرم قرار دادم و با همان مانتو دراز کشیدم.
شیما مشغول صحبت با تلفن بود.
از همین جا می دیدمش که با آن دامن بامزه زرد
رنگش تکان می خورد و مشغول درست کردنِ غذا
است.
گوشی را زیر گوشش جا داد و سرشانه اش را به پشت گوشی چسباند و خیار ها را با حوصله پوست کند
چشم هایم را بستم و با گوش دادن به صدای کارتونی که شعر کودکانه ای را پخش می کرد سعی کردم تا کمی سردردم را التیام ببخشم.
کادو تولدش را می خواست؟
کادوی تولدش ، نبودنم بود دیگر...
من که برایش مهم نبودم
بودم؟
گوشیم که دوباره لرزید ، دستم را بالا آوردم و با یک چشم بسته ، پیامک جدیدش را باز کردم : برات یه عکس از خودم و غذام فرستادم. ببین بدون توهم همه کاره ام
خنده ام گرفت.
پسرک انگار غد بازی هایش تمامی نداشت
شبیه به کودکی هایش رفتار می کرد
نت را روشن کردم و داخل تلگرام رفتم.
متوجه پیام او شدم اما می خواستم جلوی میل خودم نسبت به عکسش بگیرم.
وارد تلگرام شدم و قبل اینکه پیام او را باز کنم روی
پروفایلش نگه داشتم و صفحه چت بدون آنکه خوانده شود برایم باز شد
قابلیت های جدید تلگرام شگفت انگیز است..
آن ور خط نمی فهمید که من پیامش رو دیدم
و عکسش بی سین زدن باز شده و...

۲۳:۱۶

لایک بالای 5 تا پارت بعدیundefinedundefined

۲۳:۱۶

خب قشنگ ترینامundefinedundefined
درمورد شخصیت های جدید یه توضیحی داشته باشیم..
من توضیح های اصلی رو تو پیام قبلی درمورد شیما دادم ولی میخوام یکم کامل ترش کنم : شیما شغلش پرستار بیمارستانه ، و عاشق شاهان هست و قصد ازدواج دارن
شاهان شکیبا : برادر کارو شکیبا که کارش عکاسیه و با برادرش کارو یه استودیو خفن عکاسی دارن که شیما رو دوست داره و قصد ازدواج دارن

۲۳:۵۷

بریم پارت بعدییundefinedundefined

۲۲:۱۳