عکس پروفایل رمان ماکان 🌙☀️ر

رمان ماکان 🌙☀️

۱۷۱عضو
گفتم این آغاز پایان ندارد undefined

۶:۵۵

عشق اگر عشق است آسان ندارد..undefinedundefined

۶:۵۶

گفتی از پاییز باید سفر کرد undefined

۶:۵۸

گرچه گل ، تابِ توفان ندارد ...undefinedundefined

۶:۵۹

آنکه لیلا شد در چشمِ مجنون ...

۷:۰۰

هم نشینی جز باران ندارد undefined

۷:۰۱

عشق در نگاه اول فصل دوم undefinedundefined
پارت ۳۲
مادر رهام : شکر میان کلامتون منم مادرم نگرانی‌های شما و مادر ماهلین جان رو درک می‌کنم ولی زندگی برای ماهلین جان و رهام  هست تصمیم رو این دو باید بگیرند آیا می‌تونن باهم کنار بیان و زندگی کنن یا نه که خداروشکر خودشون حرفاشون و زدن و انتخا..
undefinedundefinedااوو ..یی..مم(بهونه گیری )
undefinedهیسس بابایی
undefinedundefinedناا ..
undefinedرهام سعی داشت هیلدا رو آروم کنه ولی موفق نبود از جام بلند شدم به سمت رهام رفتم و هیلدا رو ازش گرفتم و دوباره برگشتم رو صندلیم نشستم که با چشم غره مامانم مواجه شدم
مامان ماهلین :ببخشید من میرم با اجازتون undefinedundefined
بابا ماهلین : عه ..ببخشید از خودتون پذیرایی کنید من الان بر‌میگردم..نازنین
مامان ماهلین :دخترم و از سر راه نیوردم که عمرا اگه راضی به این ازدواج بشم
بابا ماهلین : آروم باش ...منم راضی نیستم ولی خودت فک کن مقصر کیه ؟ این پسر بدبخت مقصره که زنش مرده و یه بچه یک ساله رو دستش مونده ؟
مامان ماهلین: مردم دختر ترشیدشونم اینجوری شوهر نمیدن که من بدم فکرشم نکن
بابا ماهلین : اگه خودش بخواد من و تو نمی‌تونیم مانعش بشیم
مامان ماهلین : خودش غل..
undefinedمامان بابا همه منتظر شمان
مامان ماهلین : تو عقلت و از دست دادی
undefinedمامان ..من به سنی رسیدم که خودم بتونم واسه خودم تصمیم بگیرم من رهام و دوس دارم پذیرفتمش با همون بچه یک ساله
مامان ماهلین : کاش یه ذره بفهمی دختر من اون اصلا زن نمی‌خواد پرستار واسه بچش می‌خواد
undefinedهییییسسس صداتون و میشنون
مامان ماهلین : بزار بشنون بلکه شرم کنن بلند شن برن بیرون
undefinedمن نمی‌فهمم مشکلش چیه مگه به زنش خیانت کرده عاشق زنش بود تا آخرین لحظه پای زنش بود ولی الان چون اون مرده این بدبخت حق زندگی نداره
بابا ماهلین : کافیه دیگه ماهلین تو هم مواظب حرف زدنت باش برگردید زشته منتظرن
undefinedبا اخم‌های درهم برگشتیم و سر جاهامون نشستیم
بابا ماهلین : من معذرت می‌خوام
بابا رهام : درک می‌کنیم
بابا ماهلین : من یک سوال دارم ..از آقا رهام
undefinedاهم اهم ..در خدمتم
بابا ماهلین : چه تضمینی میدی که دختر مارو خوش بخت کنی ؟
undefined.. هیچکس نمی‌تونه آینده رو تضمین کنه چهار سال دیگه کی میدونه چی میشه ما همون آدمای چهار ساله دیگه ایم ؟ نه کم نیستن آدمایی که با یه عشق آتشین زندگی شون رو شروع کردن ولی چند سال بعد حتی حاظر نشدن اسم همدیگرو بیارن
undefinedحرفای رهام نه تنها مامان بابام و قانع و راضی کرده بود بلکه خوده منم که راضی بودم و راضی تر کرده بود undefinedرهام و مامان باباش رفتن قرار شد خبر قطعی رو چند روز دیگه اعلام کنیم با اینکه معلوم بود رهام با حرفش مامان بابام و قانع کرده ولی هنوز استرس مخالفتشون و داشتم....undefinedیک هفته گذشته بود ماهلین هنوز شیراز بود با ارسال پیام چه خبر به صفحه چت خیره شدم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسمش سریع جواب دادم : جانم
undefinedسلام خوبی
undefinedکلافه دستی روی صورتم کشیدم : خوبم خبر جدید نداری ؟
undefinedچیزه نمی‌دونم چجوری بهت بگم
undefinedمامان بابات گفتن نه ؟!

۷:۰۲

عشق در نگاه اول فصل دوم undefinedundefined
پارت ۳۳ (پایانی )



undefinedسلام خوبی
undefinedکلافه دستی رو صورتم کشیدم : خوبم خبر جدید نداری ؟
undefinedچیزه نمی‌دونم چجوری بهت بگم
undefinedمامان بابت گفتن نه ؟!مشکل دارن ؟!
undefinedنه نه اینا نیس
undefinedپس چی ؟
undefinedزنگ زدم واسه تاریخ عقد هماهنگ کنیم
undefinedجدی؟
undefinedبا موضوع به این مهمی شوخی میکنن ؟!
undefinedنه ..هر وقت تو بگی محضر و رزرو می‌کنم
undefinedبا اول بهمن موافقی
undefinedاره اوکیه من برم به مامان بابام بگم بازم بهت زنگ میزنم ...
undefinedبا مامان و بابا اومدم تهران مامان و بابای رهام خیلی اصرار کردن که تا روز عقد خونه‌ی اونا بمونیم ولی مامان قبول نکرد بخاطر همینم رهام برامون یه اتاق توی هتل گرفت چمدونارو توی اتاق گذاشتم:مامان میشه من برم خونه رهام
+:می‌خوای اونجا بخوابی دیگه چی خجالتم خوب چیزیه
_: بزار بره برو دخترم
undefinedالهی قربونت برم بابا جون دستت درد نکنه
+: خوش خوشانته بابات هواتو داره الان بابات باید مخالفت کنه ولی اینجوریه
undefinedundefined
+: باشه برو ولی حواست و جمع کن کار خلافی ازت سر نزنه
undefinedundefinedمگه دزدیم که کار خلاف بکنیم
+:مزه نریز دختر
undefinedundefinedبا اجازه خدانگهدار کاری داشتید بهم زنگ بزنید

یک بهمن ماه
undefinedیه کت شلوار سفید با کفش پاشنه بلند پوشیده بودم و موهامم ریختم دورم از اتاق خارج شدم که چشمم به رهام خورد باهام ست کرده بود اونم یه کت شلوار سفید پوشیده بود و موهاش باز بود 
undefinedچقد جذاب شدی شما
undefinedبه جذابیت شما که نمیرسم تو گلو خندید که شونه به شونه از خونه خارج شدیم هیلدا پیش رها و مامان بابای رهام بود تا ما راحت باشیم چند دقیقه گذشت تا رسیدیم به محضر رهام ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم مامان باباهامون امیر و جانا و رها جلوی در محضر منتظر ما بودن سلامی کردیم و بعد همه باهم وارد محضر شدیم
بعد از کلی حرف و امضا محضر دار آخرین امضا رو آزمون گرفت و گفت
:به سلامتی شما از الان رسما زن و شوهر هستید انشاالله خوشبخت بشید
undefinedهمه دست میزدن و خوشحال بودن در آخر با چند قطره اشک شوق و قربون صدقه مراسم تموم شد حقیقتا هیچ وقت ازدواجم رو اینطوری تصور نمی‌کردمتقریبا دو ماه بعد از عقد یه عروسی کوچولو و جمع و جور گرفتیم رهامم یه خونه جدید گرفت و باهم چیدیمش چهار ماه بعد رایان رفت خاستگاری دریا یه دختر دندونپزشک خانواده دریا مخالف بودن رایان خودشو به آب و آتیش زد ولی قبول نکردن ولی بلاخره با واسطه گری هممون راضی شدن که رایان و دریا باهم ازدواج کنن امروزم عروسیشون امیر و جانا صاحب یه دختر دیگه شدن که الان چهارماهشه و اسمش و گذاشتن نفس ...عسل و نفس 🤏undefined🫧منم هشت ماهه که یه پسر شیطون تو شکمم جا خشک کرده رهام بلاخره کت شلوارش و پوشید و از اتاق بیرون اومد همزمان هیلدا هم از اتاقش بیرون اومد و پرید بغل رهام ...رهام کنارم اومد دستش و دور کمرم انداخت و منو چسبوند به خودش و توی آیینه خیره شدیم به قاب خانواده چهار نفرمون ..خدایا شکرت بابت وجود این خانواده قشنگ ...

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست ...

۷:۰۴

thumnail
تیزر پایانی 🥺اکیپ قشنگشون 🥲undefined

۷:۰۶

مرسی که تا اینجا همراهم بودید حمایت کردید دوستون دارم undefinedundefinedundefined

۷:۰۷

https://daigo.ir/secret/4508110761
حرفای آخرتون و با جون و دل میخونم🥺

۷:۲۴

رمان ماکان 🌙☀️
عشق در نگاه اول فصل دوم undefinedundefined پارت ۳۳ (پایانی ) undefinedسلام خوبی undefinedکلافه دستی رو صورتم کشیدم : خوبم خبر جدید نداری ؟ undefinedچیزه نمی‌دونم چجوری بهت بگم undefinedمامان بابت گفتن نه ؟!مشکل دارن ؟! undefinedنه نه اینا نیس undefinedپس چی ؟ undefinedزنگ زدم واسه تاریخ عقد هماهنگ کنیم undefinedجدی؟ undefinedبا موضوع به این مهمی شوخی میکنن ؟! undefinedنه ..هر وقت تو بگی محضر و رزرو می‌کنم undefinedبا اول بهمن موافقی undefinedاره اوکیه من برم به مامان بابام بگم بازم بهت زنگ میزنم . . . undefinedبا مامان و بابا اومدم تهران مامان و بابای رهام خیلی اصرار کردن که تا روز عقد خونه‌ی اونا بمونیم ولی مامان قبول نکرد بخاطر همینم رهام برامون یه اتاق توی هتل گرفت چمدونارو توی اتاق گذاشتم:مامان میشه من برم خونه رهام +:می‌خوای اونجا بخوابی دیگه چی خجالتم خوب چیزیه _: بزار بره برو دخترم undefinedالهی قربونت برم بابا جون دستت درد نکنه +: خوش خوشانته بابات هواتو داره الان بابات باید مخالفت کنه ولی اینجوریه undefinedundefined +: باشه برو ولی حواست و جمع کن کار خلافی ازت سر نزنه undefinedundefinedمگه دزدیم که کار خلاف بکنیم +:مزه نریز دختر undefinedundefinedبا اجازه خدانگهدار کاری داشتید بهم زنگ بزنید یک بهمن ماه undefinedیه کت شلوار سفید با کفش پاشنه بلند پوشیده بودم و موهامم ریختم دورم از اتاق خارج شدم که چشمم به رهام خورد باهام ست کرده بود اونم یه کت شلوار سفید پوشیده بود و موهاش باز بود  undefinedچقد جذاب شدی شما undefinedبه جذابیت شما که نمیرسم تو گلو خندید که شونه به شونه از خونه خارج شدیم هیلدا پیش رها و مامان بابای رهام بود تا ما راحت باشیم چند دقیقه گذشت تا رسیدیم به محضر رهام ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم مامان باباهامون امیر و جانا و رها جلوی در محضر منتظر ما بودن سلامی کردیم و بعد همه باهم وارد محضر شدیم بعد از کلی حرف و امضا محضر دار آخرین امضا رو آزمون گرفت و گفت :به سلامتی شما از الان رسما زن و شوهر هستید انشاالله خوشبخت بشید undefinedهمه دست میزدن و خوشحال بودن در آخر با چند قطره اشک شوق و قربون صدقه مراسم تموم شد حقیقتا هیچ وقت ازدواجم رو اینطوری تصور نمی‌کردم تقریبا دو ماه بعد از عقد یه عروسی کوچولو و جمع و جور گرفتیم رهامم یه خونه جدید گرفت و باهم چیدیمش چهار ماه بعد رایان رفت خاستگاری دریا یه دختر دندونپزشک خانواده دریا مخالف بودن رایان خودشو به آب و آتیش زد ولی قبول نکردن ولی بلاخره با واسطه گری هممون راضی شدن که رایان و دریا باهم ازدواج کنن امروزم عروسیشون امیر و جانا صاحب یه دختر دیگه شدن که الان چهارماهشه و اسمش و گذاشتن نفس ...عسل و نفس 🤏undefined🫧 منم هشت ماهه که یه پسر شیطون تو شکمم جا خشک کرده رهام بلاخره کت شلوارش و پوشید و از اتاق بیرون اومد همزمان هیلدا هم از اتاقش بیرون اومد و پرید بغل رهام ...رهام کنارم اومد دستش و دور کمرم انداخت و منو چسبوند به خودش و توی آیینه خیره شدیم به قاب خانواده چهار نفرمون ..خدایا شکرت بابت وجود این خانواده قشنگ ... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست ...
دم آخری با لایک نکردن دلم و نشکنید دیگه undefined

۷:۴۱

thumnail
۱_قربونت undefined۲_خودمم باورم نمیشه تمومش کردم 🥺۳_ نه ۴_🤍۵_نه نه اصلا دلم طاقت نمیاره دو روز نیام به چنل سر نزنم ۶_فصل ۳ که نه ولی یه رمان جدید شاید undefined

۸:۰۷

thumnail
۱_خیلی خیلی خوشحالم که دوسش داشتید undefined🤍۲_undefinedundefined۳_تو فکرش هستم اگه درس و امتحانات اجازه بده حتما می‌نویسمش

۸:۱۰

thumnail
۱_اره undefined۲_حتما undefinedundefined۳_ترنم هستم کلاس هشتم چهار ساله ماکانیم یه بار کنسرت رفتم و ۲ تا رمان ماکانی نوشتم و منتشر کردم ۴_undefinedundefined

۸:۲۶

مهربونای من سلام رمان عشق در نگاه اول و توی دو فصل تقدیمتون کردم خودم خیلی دوسش داشتم با اینکه خودم می‌نوشتم و از اینده‌ش خبر داشتم ولی سر خیلی از پارت‌ها اشک ریختم ذوق زده شدم و ... خودمم از اینکه تموم شده خیلی ناراحتم🥺 با اینکه هیچ کدومتون و ندیدم و نمیشناسم ولی عاشقتونم و ممنونم که از فصل یک تا حالا کنارم بودید با لایک ها و پیام هاتون بهم انرژی دادید undefinedچنل و پاک نمی‌کنم ممکنه بعضی وقتا بیام ادیت بزارم یا مشکات براتون فعالیت کنه یا اصلا ناشناس بدم باهم حرف بزنیم و اینکه تو فکر یه رمان دیگه هستم نمی‌دونم لو بدم یا نه ولی اینو بدونید که خیلی زود با یه رمان هیجانی دیگه مهمون خونه‌هاتون میشمundefined عاشقتونم خیلی زیاد 🫰undefinedundefinedفعلا خداحافظ undefinedundefined(مالک و نویسنده رمان)

۹:۲۸

thumnail
گیف
۲۶:۰۶

۹:۳۱

بازارسال شده از جانم فدای رهبر🤍ℳ𝒶𝒸𝒶𝓃 𝒷𝒶𝓃𝒹(ماکان بند)🎧
ولی بچه هایک سری از اعضا راس میگنیک سریا هستن که حتی از فن پیج های نزدیک به ماکانم بیشتر رهامیر دوس دارنولی چون امکانات ندارن نمیتونن نزدیکشون شناستوری واسشون بزارناتحاد بزنن تو چنل های تلگرامشون باشنیا مث همین الان صنعتی اجازه نده حتی صدای ایدلامون بشنویم🥲این پیامو نوشتم شاید بلکه کسی بخواهد صدامون رو بشنوه لطفا فرق نزارید چون اونایی که امکانات ندارن ولی احساسات دارن آیدل دارن عشق محبت دارن انسان هستن ایدلشونو دوس دارن درسته رهامیر نمیبینتشون ولی خودشون گفتن تمام خانواده ماکان دوس دارن اونا مارو نمیشناسن ولی ما خوب میشناسیمشون بیشتر دوسشون داریم#نیکی_ساجی_تمام_خانواده_ماکان

۱۷:۰۲

بازارسال شده از 💗Les peres d Erio et Asal💗
thumnail
ماکانی های عزیز سلاماتخاد داریم به علت آلبوم جدیداین عکس رو در پروف چنل بزارید و حمایت بشهاین کار هم فقط برای رمیر انجام میدیمو حمایت شما به ما کمک میکنه ک موزیک های جدید رو مانند ما ادامه داریم ترند کنیمنیاز دارم.فن پیج های عزیز تا جایی ک میتونیدادیت و عکس و استوری آلبوم جدید بزارید از خودتون اگر مایل هستین فیلم بگیر پست کنیدک در اینستا ترند بشود ،و بقیه هن انجام بدناین کار باعث میشه ک یک بار دیگ هم اسم ماکان به زبون مردم بیاید
ممنون میشم حمایت بشه این پیام در همه چنل ها بزاریدعاشقتونمundefined

۲۱:۴۱

thumnail
صدای تو قصه‌ی آرامش استو نگاهت حکایت از خورشید داردundefinedتو معجزه‌ای هستی که با حضورش،زندگی‌مان رنگ و بویی از طراوت و عشق می‌گیردundefinedوجودِ تو دریچه‌ای به امید و شادی‌ست؛و رد پای عشقِ تو در قلب ما استوار است...undefinedتولدت مبارک، اِی تکیه‌گاهِ احساسِ ماundefinedمسیرت پُر از نور و دل‌های عاشق همراهتundefined
❥@amirmaghare_official ❥@amirdeli_❥@macanmediaa.D&motion: @the.aliart.#خانواده_ایم#تولد_امیرماکان

۱۹:۳۳