عکس پروفایل ♥💕رمـانـ کـــــده♥💕

♥💕رمـانـ کـــــده♥💕

۲۴۱عضو
#پارت_38
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
باورم نمی شد دانیال اومده باشه دنبال من!
از کجا می دونست من اینجام!
توی اون تاریکی درست نمی تونستم ببینمش!
بغلم کرده بود و من رو محکم به خودش می فشرد...

برای اولین بار کنارش احساس آرامش می کردم...
دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید که متوجه ی خون خشک شده ی روی سرم شد که من رو از خودش جدا کرد...

و با بهت بهم گفت

_این رد خون روی صورتت چیکار میکنه؟! چه بلایی سرت آوردن!

شروع کردم به گریه کردن که خیلی سریع دست هام رو که به صندلی بسته شده بود رو باز کرد..

و کمکم کرد که بلند شم اما اینقدر حالم بد بود که توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم...

دانیال انگار فهمید که نمی تونم راه برم که دست انداخت زیر پام و بغلم کرد...

و به سمت در حرکت کرد!
با شنیدن صدای مهرداد که دانیال رو خطاب قرار داده بود...

ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۹:۲۶

#پارت_39
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
تپش قلبم رفت روی هزار...
قبلم داشت بهم هشدار می داد که قراره اتفاق بدی بیوفته...
به حرف های مهرداد گوش دادم که می گفت
_ گفته بودم بهت یه کاری می کنم دیدنش برات حسرت بشه
دانیال با خشم نفس می کشید طوری که پره های دماغش باز و بسته می شد..
مهرداد نیشخندی زد و بعد به من نگاه کرد و گفت
_الان می خوام کاری رو که گفتم عملی کنم
دستش رو پشت کمرش برد و اصلحه ایی رو بیرون آورد...
تا به خودم بیام درد بدی داخل قفسه ی سینه ام پیچید...
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
دانیال با فریاد اسمم رو صدا می زد! اما من توان جواب دادن نداشتم!
نگاهم به سمت چشم های دانیال رفت...! چشم هاش دوست داشتن رو فریاد می زد...
عشق رو فریاد می زد..
نگرانی رو فریاد میزد!
کاش قبل مهرداد باهاش آشنا می شدم!
خیره به چشم هاش بودم که کم کم چشم هام داشت بسته می شد!
دانیال با دستی که می لرزید سیلی های ارومی به صورتم می زد
نگاهم رو به سمت مهرداد چرخوندم که با خنده به من غرق در خون نگاه می کرد!
بعد از مدتی به سمت در حرکت کرد و من رفته رفته چشم هام بسته شد لحظه ی آخر صدای فریاد دانیال رو شنیدم که با گریه می گفت
_تو نباید بمیــــــری!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۹:۲۷

#پارت_40
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
#دانیال°

حدیثه نفس نمی کشید!
رنگ صورتش به کبودی می زد...
بغلش کرده بودم بی محابا میدویدم.! مامور های گارد ویژه چند نفر رو گرفته بودن و داریوش هم کناره اونا بود و داشت با شخصی صحبت می کرد!
اما تنها چیزی که الان برای من مهم بود زنده موندن این دختر بود...
این دختر باید زنده می موند! نباید من رو تنها می زاشت!
همه چیز اون مطعلق به من بود... حتی نفس کشیدنش!
من بهش اجازه ی رفتن رو نداده بودم! اجازه ی نبودن رو نداده بودم!
بعد از مدتی که داشتم میدویدم به ماشینم رسیدم!
حدیثه رو روی صندلی عقب ماشن گذاشتم!
خیلی زود حرکت کردم...
با سرعت بسیار زیادی از اون انبار منحوس دور شدیم!
داخل شهر که رسیدیم به سمت نزدیک ترین بیمارستان روندم....

حدیثه رو چند ساعتی می شد که به اتاق عمل برده بودن!
پشت اتاق عمل با پاهای خسته و بی رمق با قدم های کوتاه و بریده بریده در حالی که مدام با باز و بسته شدن در با چشم هایی نگران به در نگاه می کردم!
و گاهی هر کس از در خارج می شد اون رو صدا می زدم و با صدایی که می لرزید و با لحنی التماسانه حال حدیثه رو می پرسیدم.
اما از اون ها جوابی جز اینکه منتظر بمونید نمی شنیدم! حس بدبختی می کردم
به دیوار تیکه زدم و چشم هام رو برای چند دقیقه بستم...
به مراسم عروسی که برگزار نشده بود فکر می کردم....
صدای گریه و داد مردی رو شنیدم که از انتهای راه رو می اومد...
با چشم هایی خیره به انتهای راهرو نگاه می کردم که با دیدن زن و مردی که به سمت من میومدن جا خورده تکیه ام رو از دیوار گرفتم
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۹:۲۸

آماده ای واسه پارت شبانه.... undefinedundefined

۱۸:۲۹

#پارت_41
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
خانواده حدیثه بودن!
کیی به اونا گفته بود! سالار خان با دیدنم به سمتم حمله ور شد و یقه ام رو گرفت و با داد گفت!
_چه بلایی سر دخترم اوردی! این بود عشقی که راجبش حرف میزدی؟
دست هاش رو پس زدم و با پوزخند رو بهش گفتم
_عــــــه از کی تاحالا دخترت برات مهم شده؟! یادت نیس دیروز بهش چی گفتی؟! گفتی حتی برای عروسیش هم نمیای..
با شنیدن حرفام با خشم بهم نگاه کردو گفت
_من پدرشم...
نزاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم
_پدر؟! چطور روت میشه این کلمه رو به زبون بیاری؟ کدوم پدری دخترش رو به یه تیکه زمین صیغه ی یه مردی که نمیشناسه میکنه؟
توی سکوت داشت بهم نگاه می کرد...
_چیه؟! چرا ساکت شدی! بازم بگو... بگو پدرشم!
خواست حرفی بزنه که انگشتمو رو بالا اوردم و گرفتم جلوی صورتش و تهدیدوار گفتم
_دیگه نمیخوام حتی تو یه قدمیه حدیثه ببینمت! اون دختر به همچین پدری نیاز نداره! الانم بهتره از اینجا برین چون دوست ندارم وقتی بهوش میاد شمارو اینجا ببینه!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۸:۳۱

#پارت_42
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
مادرش که تاحالا سکوت کرده بود
و با تعجب به حرف هایی که بین ما زده می شد گوش میداد!
با بهت به سمت پسرش رفت!
_سالار قضیه چیه؟!این پسر راجب چی حرف میزنه؟! مگه تو نگفتی این دوتا هم دیگه رو دوست دارن!
سالار خان با کلافگی چنگی به موهاش زد و بدون اینکه حرفی بزنه گذاشت و رفت!
_سالار پسر کجا میری جواب منو بده!
از اینکه بی جواب مونده بود به سمتم اومد و خواست حرفی بزنه که خودم پیش قدم شدم و چیزی رو که میخواست بشنوه رو گفتم
_آفاق خانم همه ی حرف هایی که زدم عین حقیقت بود! جدااز به کلمه دروغ! من عاشقم و برای رسیدن به کسی که دوستش دارم هر کاری میکنم!
و بعد از مکثی دوباره ادامه دادم!
_شما خانم محترمی هستین! من برای شما احترام زیادی قائلم! اما الان ازتون خواهش میکنم که از اینجا برین!
توی چشم هام زل زد و با صدایی که بغض الود بود گفت
_این دختر توی دنیا هیچ کسیو نداره! منو پدرش تنها کسانی هستیم....
میون حرفش پریدم
_حدیثه دیگه تنها نیست! اون تا وقتی که دنیا دنیاست منو داره! من تنهاش نمیزارم هیچ وقت تنهاش نمیزارم! و الان لطف نکین از اینجا برین!
دوباره خواست حرفی بزنه که با جدیت گفتم
_برین! موندن شما اینجا هیچ دردی رو دوا نمیکنه!
سرش رو انداخت پایین و با دودلی به سمت راه رو حرکت کرد!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۸:۳۱

#پارت_43
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
به انتهای راهرو که رسید برگشت و نگاهم کرد و بعد دوباره‌ به راهش ادامه داد!
با صدای باز شدن در اتاق عمل به سرعت برگشتم و با بیرون اومدن دکتر به سمتش رفتم!
_چیشد دکتر حال همسرم خوبه؟!
نفس عمیقی کشید
_گلوله رو در اوردیم اما متاسفانه...
بقیه حرفش رو نگفت
_اما چی اقای دکتر؟!
با شرمندگی بهم نگاه کرد وگفت
_اما متاسفانه سطح هوشیاری شون خیلی پایینه و موجب این شده که همسرتون به کما برن!
کلمه کما توی سرم تکرار میشد!
پاهام سست شده بود!
حرف های دکتر رو نمی شنیدم! دنیا دور سرم می چرخید که توی بغل دکتر فرود اومدم!
**
با سوزشی که توی دستم حس کردم چشم هارو باز کردمو نور تیزی که از لای مژه هام به چشم های نمیه بازم تابید باعث شد ساعدم رو روی چشم هام بزارم! _بهوش اومدی؟!داریوش بود که ابن سوال رو پرسیده بود!در همون حالتی که بودم با صدایی خش دار گفتم_چراغو خاموش کن!کاری رو که گفتم انجام داد و بعد با قدم هایی اهسته به سمتم اومد!_چیکار کردی با خودت پسر!ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــundefined[@roman123]undefined*

۱۸:۳۲

#پارت_44
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
با این حرفش انگار غم دنیا ریخت تو دلم!
بغض توی گلوم داشت خفم می‌کرد! بلند شدمو نشستم و انژیکت سرم رو کشیدم و بی توجه به خون ریزی دستم از روی تخت بلند شدم!
داریوش با بهت به سمتم اومد
_چیکار میکنی دانیال! دستت داره خون میاد! بزار پرستار بیاد دستت رو باند پیچی کنه!
و شروع کرد به صدا زدن پرستار
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به بیرون اتاق رفتم!
_دانیال... دانیال صبر کن! کجا میری...
_میخوام برم پیش زنم! میفهمی زنم!
پا تند کردم و به سمتی پیچیدم که که داریوش گفت
_از این طرف! ای سی یو این طرفه!
برگشتم سمتش و از کنارش رد شدم...
همه ی اتاق های ای سی یو رو نگاه می کردم... که بالاخره رسیدم به اتاقی که حدیثه داخلش بود!
از پشت شیشه به صورت بی جونش نگاه کردم!
دکتر داشت معاینه اش می کرد!
خانم کوچولوی من حقش نبود اینجا باشه....
از روی شیشه صورتش رو نوازش کردم...
و خیره ی صورت معصومش شدم!
مدتی توی همون حالت بودم که دکتر از اتاق بیرون اومد!
_اقای دکتر حال زنم خوبه؟!
_سطح هوشیاری شون تغییری نکرده! هنوز در همون حالتن! صبور باشین انشالله که بهوش میان و حالشون خوب میشه!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۸:۳۲

#پارت_45
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
تشکری ازش کردم و اون گذاشت و رفت....
و من دوباره ی خیره ی صورت بی رمق حدیثه شدم!
**
یک هفته ایی میشد که حدیثه توی بيمارستان بود و هنوز هوشیاریش رو به دست نیاورده بود!به سمت سرویس بیمارستان حرکت کردم. تا ابی به صورتم بزنم!وارد سرویس شدمو اب رو باز کردمچند مشت اب به صورتم زدم و داخل ایینه به خودم نگاه کردم!چقدر اشفته و پریشون شده بودم!کلافه از سرویس بیرون اومدم و به سمت اتاق حدیثه حرکت کردم!با دیدن دکتر و پرستار هایی که به سمت اتاق حدیثه می رفتن نفسم بریدبهت زده به سمت اتاق دویدم از پشت شیشه نگاهم به صورت از همیشه بی رنگ تر حدیثه افتاد!پرستار ها در حال اماده کردن شوک بودن....سرم رو تکون دادم به سمت در اتاق حرکت کردم که شخصی دستم رو به عقب کشید!_ولم کن! بزار برم... زنم دستی دستی داره جلوی چشم هام از بین میره! ولم کــــــن!در تقلا بودم که دکتر از اتاق بیرون اومد و روبه روم وایساد_متاسفانه همسرتون از دنیا رفتن... اقای کاویان تسلیت میگم. غم اخرتون باشه!این امکان نداشت اون نمیتونست از پیش من بره! دکتر رو کنار زدم و وارد اتاق شدم پرستار پارچه ی سفیدی رو به صورت حدیثه کشید....ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــundefined[@roman123]undefined*

۱۸:۳۴

بچه ها لایک کنید بزارید پارتای بعدی هم بزارم

۹:۱۷

#پارت_46
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
با دیدن این صحنه دنیا رو سرم خراب شد نفس کشیدن برام سخت شده بود!
میخواستم خودمو به تخت برسونم،اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود!
به هر سختی که بود به سمت تخت رفتم
پارچه رو کنار زدم....
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
_تو نباید بمیری... نباید منو تنها بزاری! چطور میتونی با من همچین کاری کنی... بلند شو خواهش میکنم بلند شو!اصلا....اصلا هر چی تو بگی فقط چشماتو باز کن!
چشماتو باز کن.... به من نگاه کن! دانیالو نگاه کن! دکتر... دکتر رو خبر کنین....
سرم گیج رفت و با شدت روی زمین افتادم....
**
با بیرمقی کنار قبری که قرار بود جای ابدی حدیثه باشه نشسته بودم!بدترین لحظه هایی بود که داشتم میدیدم!کاش بجای حدیثه من میمردم!_لا اله الا الله.... لا اله الا الله...تابوت حدیثه رو پایین اوردن و کنارم روی زمین گذاشتن!عشق کوچولوی من... چه زود از پیشم رفته بود.!سالار خان هم اومده بود توی این چند روز خیلی شکسته شده بوداومد کنار تابوت دخترش و گریه رو از سر گرفت! بعد از گریه تابوت حدیثه رو با کمک برادرش داخل قبر گذاشتن!توانی برای حرف زدن نداشتم...در حال چیدن سنگ ها داخل قبر بودن که صدای فریادی از داخل قبر اومد...ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــundefined[@roman123]undefined*

۱۳:۲۶

#پارت_47
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
همه سکوت کرده بودن!
صدایی دوباره از قبر اومد و سکوتی که بین ما حکم فرما بود رو شکست!
_کمک یکی کمکم کنه! من.... من زنده ام! کمکم کنین!
صدای حدیثه بود! باورم نمیشد....
به سمت قبر رفتم و پاهام رو به کناره های قبر گذاشتم!
سنگ های جلویی رو بیرون اوردم....
دستم رو به سمت پارچه ی سفید بردم! قلبم تندتند میزد...
امیدوار بودم صدای حدیثه باشه نه توهم من!
پارچه رو که کنار زدم!
با چشم هایی که کل دنیام بود روبه رو شدم....
چشم هاش باز بود...
قلب وامونده ام خودش رو به در و دیوار قفسه ی سینم میکوبید!
داد زدم..
_یه پارچه بدین!
هیچ کس تکون نمیخورد که بلند تر داد زدم
_گفتم یه پارچه بدین!
یکی از زن هایی که اونجا بود چادری رو که روی سرش بود در اورد و به سمتم گرفت!
از داخل قبر بیرون کشیدمش و چادر رو روی تنش انداختم....
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۳:۲۷

#پارت_48
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
با قدم های بلند به سمت ماشین حرکت کردم!
حدیثه از هوش رفته بود ولی صدای نفس هاش رو میشنیدم!
به ماشین که رسیدم به راننده اشاره کردم که در رو باز کنه سوار ماشین شدم
_برو به نزدیک ترین بیمارستان!
سرم رو پایین آوردم به صورت حدیثه نگاه کردم توی این مدت خیلی دلم براش تنگ شده بود!
راننده در رو باز کرد
_اقا رسیدیم!
بقدری غرق نگاه حدیثه بودم که متوجه ی مساحت طی به بیمارستان رو نفهمیدم!
به راننده نگاه کردم
_بگو یه برندکادر بیارن!
_چشم اقا
از ماشین پیاده شدم چند نفر با برندکادر به سمتمون اومدن با کمکشون
حدیثه رو روی تخت گذاشتم!
و کتم رو از تنم در اوردم و روی حدیثه انداختم....
حدیثه رو داخل بیمارستان بردن!
دستم رو به کناره ی تخت گذاشتم و تخت رو هل دادم!
حدیثه رو به اورژانس بردن و بعد از مدتی دکتر رفت و درحال معاینه کردنش شد!
رویصندلی نشسته ام! و با پام روی زمین ضرب گرفتم!
پشت سر هم نفس های عمیق می کشیدم!
نگران بودم که دوباره اتفاقی برای حدیثه افتاده باشه!
دکتر که بیرون اومد به سمتش رفتم
_چیشد اقای دکتر....حالش خوبه؟!
_شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
_من همسرشون هستم!
_باید یه آزمايش سی تی اسکن انجام بدن! یه نوار مغز هم گفتن ازشون بگیرن توی سیستم عصبیشون اختلال ایجاد شده! جواب ازملیش هارو که گرفتین به اتاق من بیارین!
سرم رو تکون دادم و ازش تشکر کردم!
بعد از گرفتن جواب ازمایش به سمت اتاق دکتر رفتم!
چند تقِ به در زدم و وارد اتاق شدم!
_سلام اقای دکتر من همسر همون خانم....
_بله... بله بفرمایید بشینید!
_این جواب آزمایش هاییِ که گفته بودین!
جواب آزمایش هارو بهش دادم بعد مدتی بهم نگاه کردو گفت
_اقای.....
_کاویان هستم!
_اقای کاویان متاسفانه همسر شما حافظه اشون رو از دست دادن.....
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۳:۲۷

#پارت_49
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
با بهت به دکتر نگاه کردم!
_چی میگی دکتر، این... این چطور ممکنه؟!
_آقای کاویان ترس و شوکی که به همسرتون وارد شده موجب از کار افتادن بعضی از قمست های مغز شده که این باعث از دست دادن حافظه شده!
_امکان اینکه حافظه اش رو به دست بیاره هست؟
_مدت زیادی طول میکشه، اما اگه خاطراتی که در گذشته داشتن، جایی رو که براشون تکرایه و دوستش داشتن رو یاداوری کنین به روند بهبودی شون کمک میکنه!
بعد از تموم شدن بحث با دکتر از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقی که حدبثه داخلش بود رفتم!
به اتاق که رسیدم الیوشا رو دیدم که روی صندلی جلوی اتاق نشسته با دیدنم از جاش بلند شد!
_س... سلام اقا. چیزهایی که گفته بودین رو اوردم!
_سلام! بده شون به من...
ساک رو ازش گرفتم و به داخل اتاق رفتم....
حدیثه با سرمی که توی دستش بود روی تخت دراز کشیده بود!
با دیدنم با ترس بلند شد و نشست و پتو رو روی تن ل... خ... ت... ش کشید!
و با صدایی که میلرزید بهم گفت
_تو.... تو کی هستی! اینجا... چیکار داری!
به سمتش رفتم که پتو رو محکم تر روی خودش نگه داشت!
روی صندلی کنار تخت نشستم! و با لبخندی گفتم
_من دانیالم!
_من.... من تورو نمیشناسم!
_بزار همه چی رو برات تعریف کنم با شنیدن چیزهایی که میگم میفهمی من چه کسی ام....
_خب بگو!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۳:۲۸

#پارت_50
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
دو سال پیش زمانی که رفته بودم به یه مهمونی دختری رو اونجا دیدم.... نمیدونم چیشد! چطور شد که دلم رو به دختری که 14 15 سال بیشتر نداشت باختم! عشق من به اون دختر به قدری توی اون نگاه اول زیاد بود که نمی تونستم ازش بگذرم... هر روز با بهانه های مختلف به دیدنش می رفتم... سعی می کردم همه توجهش رو نسبت به خودم بیشتر کنم... بعد از مدتی که بهش ابراز علاقه کردم بهم گفت که اون هم نسبت به من همین حس رو داره واون موقعه بود که رابطه ی ما شروع شد!
تا همین چند هفته پیش که قرار بود باهم ازدواج کنیم رفته بودیم بازار که یه با یه ماشین تصادف کرد...
کلافه از حرف هام گفت
_خب اینا چه ربطی به من داره؟!
تو اون دختری! که من عاشقانه میپرستمش!
با گیجی نگاهم کرد....
_من!
_اره تو... تو کسی هستی که من هر کاری بخاطرش میکنم!
_اسم اسم من چیه؟!
_اسمت حدیثه اس! حدیثه معین... تک دختر سالار خان!
**
چند ماهی از اون اتفاق می‌گذشت!حدیثه رو به قلعه اورده بودم...انگار خدا خواسته بود که حدیثه گذشته اش رو فراموش کنه ومال من باشه! تنها چیزی که اذیتم می کرد دروغی بود که توی بيمارستان بهش گفته بودم! داخل اتاق توی افکارم غرق شده بودمصدای حدیثه باعث شد از افکارم خارج بشم!_دانیال.... دانیال کجایی؟! ببین داریوش اذیتم میکنه!ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــundefined[@roman123]undefined*

۱۳:۲۹

#پارت_51
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
با خنده از اتاق بیرون رفتم!
به سمت پله ها حرکت کردم و در حین پایین رفتن از پله ها داریوش رو دیدم که با چیزی که توی دستش داشت حدیثه رو دنبال کرده بود و جیغش رو درمیورد و با فوش هایی از خجالتش در میومد!
به سمتشون رفتم و گفتم
_چتونه شما دوتا... باز مثل خروس جنگی افتادین به جون هم!
یهو حدیثه وایساد و پوکر فیس بهم نگاه کرد
_من خروسم؟!
لبخندم پر رنگ شدو گفتم
_نه خانم شما عشقی.... مرغ عشقی
با نیش باز نگاهم کرد و گفت
_شمام خروس عشقی اقا
داریوش قیافش رو جمع کرد و گفت
_اه اه حالمو بهم زدین با چندش بازیاتون!
یهو حدیثه به سمتش برگشت و پاش رو بالا اورد روی پای داریوش فرود اورد!
و این اخ بلند داریوش بود که تو فضا پخش شد!
حدیثه دوید سمتم و پشت من پناه گرفت....
و بعد زبونش رو تا جایی که میتونست درآورد و رو به داریوش گفت
_اینم تلافی اذیت هایی که کردیم!
داریوش با قیافه درهم داشت بهش نگاه می کرد!
که حدیث ادامه داد
_این تازه اولشه... دارم برات درویش خان!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۳:۳۰

#پارت_52
─━━━━━━undefinedundefinedundefined━━━━━━─
و بعد از پله ها بالا رفت!
به داریوش نگاه کردم و گفتم
_منظورش از درویش، داریوش بود؟!
همون طور که داشت پاش رو ماساژ می داد جواب داد
_نه پس عمت بود! توام با این زن گرفتنت ابروی هر چی خانِ رو بردی!
_من زن نگرفتم! یه حوری گرفتم!
خواست چیزی بگه که بی توجه از پله ها بالا رفتم....
و بعد به سمت اتاق حدیثه حرکت کردم!
تقه ایی به در زدم و وارد اتاق شدم!
کناره پنجره وایساده بود و با ورود من به سمتم برگشت....
به طرفش رفتم و گفتم
_چیکار داری میکنی!
_هیچی داشتم بیرون رو نگاه می کردم! خیلی وقته بیرون نرفتم و این اتاق و تخت و پنجره شده همدم من...
با شنیدن این حرف ها قلبم به درد اومد راست می گفت عروسک من خیلی وقت می شد که بیرون نرفته بود!
ناخودآگاه بهش نگاه کردمو گفتم
_دوست داری بریم بیرون...
چشم هاش برق زد و با خوشحالی گفت
_راست میگی دانیال؟! میشه بریم بیرون!
لبخندی به روش زدم و گفتم
_اره عزیزم! چرا نتونیم بریم بیرون قوربونت برم!
یهو پرید توی بغلم و دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد
_مرسی دانیال خیلی وقته که بیرون نرفتم!
دستم رو پشت کمرش گذاشتم
_کاری نکردم عزیزم... من هر کاری میکنم که تو خوشحال باشی و همیشه لب هات بخنده!
ــــــــــــــــundefinedundefinedundefinedundefinedــــــــــــــــ
undefined[@roman123]undefined

۱۳:۳۰

پارت های بعدی هیجان تر و جذاب تر میشه undefinedundefined

۱۳:۳۱

ببخشید بچه ها نت نداشتم

۱۰:۵۲

دیگه نمیتونم پارت بزارم چون نت نمیخرم

۱۰:۵۵