عکس پروفایل دنیای رمان/ᴡᴏʀʟᴅ ɴᴏᴠᴇʟs🔗✨د

دنیای رمان/ᴡᴏʀʟᴅ ɴᴏᴠᴇʟs🔗✨

۸۱۹عضو
عکس پروفایل دنیای رمان/ᴡᴏʀʟᴅ ɴᴏᴠᴇʟs🔗✨د
۸۱۹ عضو

دنیای رمان/ᴡᴏʀʟᴅ ɴᴏᴠᴇʟs🔗✨

عدالت تا آخر این بازی سَرابه '!

۲۱ مهر

‹ آخرین عشق ›#Part_309•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈باریش به پاهاش زل زد و خودش و مشغول باز ی کردن با بند چرمی ساعتش کرد.
جوابی نداشت.منم جوابی نداشتم.
میلاد پوزخندی زد و گفت:
-آها!
چه قدر پشت اون پوزخند درد بود؟
ابروهاش و بالا انداخت:
-بابام...همه اون بلاها رو سرم اورد و خیلی بلاها ک ممکنه یادم نباشه چون از ذهنم
پاکش کردن...
فقط برای این ک یه تیک آبی جلوی اسمم بخوره تو اینستاگرام؟ همه گندام و لاپوشونی
میکرد تا راحت افتخار کنه ک پسرش هم نقاشه هم موزیسین هم رقاص معروف ک با
اسمای مختلف کار میکنه؟
باریش دستش ز یر چونش قرار داد:
-گمونم همین طوره...
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
-عجب...
شاید فقط من اون لحظه میدونستم پشت اون قهقهه گری ه ی میلاد ۱۳ سالس...
یه نوجون آسیب دیده...
پسری ک ب خاطر پدرش فوبیا آب داره...
پسری که مرگ حیوون مورد علاقش و جلوی چشمش دید .
مرگ آرزوهاش...دوری از مادرش...دوری از رویاهاش...
الینا از اتاق خارج شد.
صندلی مشکی رنگی و با خودش ب سمتمون میاورد و روی صندلی زنجیر انداخته بود.
-این زنجیر و پیدا کردم ولی قفل ندارم.
باریش نگاهش و از میلاد سر درگم گرفت و بلند شد:
-میرم از ماشین بیارم.
الینا سر تکون داد:
-خودم میرم وقت نداریم براشون جریانو تعریف کن.
حرف الینا رو تایید کردم و درحالی ک دچار سر درد و حالت تهوع وحشتناکی شده
بودم زمزمه کردم.
-آره...
باریش از جیبش سویچ ماشین و دراورد و ب سمت الینا پرت کرد الینا رو هوا گرفتش و
به سمت در رفت.
رو ب باریش اروم و گرفته گفتم.
-خب...
باریش سرفه ای کرد و کمی ب سمتمون متمایل شد و ساعد هر دو دستش و روی
زانوهاش گذاشت.
-تونستم وارِد تیم اطلاعاتیشون بشم.
یه تیم گسترده ک زبان واحدشون انگلیسیه ولی اعضا متفاوتن...یکی افغانیه یکی عربه
چینی و هندی و از اکثر کشورا داریم


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_310•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈کارمون دسته بندی اطلاعات از زندگی خوصی افرادیه که تهت کنترلن...
نقطه ضعفشون...افراد نزدی ک بهشون...
و غیره...تا از اینا استفاده کنن.
کسایی ک ذهنتون و کنترل میکنن و تا حالا با چشم خودمون ندیدیم...اونا مثل شبح
هستن
اگر بخوام یه ساختمون بیست طبقه رو مثال بزنم
جایگاه من اونجا طبقه یکه...ولی جایگاه اونا طبقه بیستمه...نه دیده میشن ن میدونیم
کین...
وقتی داشتم اطلاعات و جمع آوری میکردم تا دنبال دوست دخترم بگردم متوجه پرونده
خاص میلاد شدم از پروندش محافظت میشد.
رنگ همه پرونده ها سفید بود ولی مال میلاد مشکی بود. مورد خاصشون بودی.
نفس عمیقی کشید.
کنجکاو به سمتش مایل شدم تا از نزدیک شاهدش باشم.
-از چ نظر خاص؟
نگاه تیره اش و اول ب من دوخت بعد مکث طولانی به میلاد زل زد.
-میلاد اولین نمونه ایه که هم بیماری چند شخصیتی داره هم راحت میتونن ذهنش و
بخش بندی کنن و ب هر سازی برقصوننش
اگر بتونن نمونه هایی شبیه به میلاد بسازن
سودشون چند برابر میشه...
و این چند برابر بیشتر و بیشتر میشن...
میلاد مات و سرد ب باریش زل زده بود.
-البته...
باریش مکثی کرد و خیره به من زل زد.
-اینا مال قبل آشناییت با دنیز بود.
میلاد همچنان فقط و فقط به باریش زل زده بود.
باریش ابروی چپش و کمی خاروند و گفت:
-تا جایی ک فهمیدم از وقتی دنیز باهات آشنا شده اون طور ک باید نمی تونن کنترلت
کنن...
انگار زخمای قدیمیت کم رنگ تر شده...
و حالا یه امید تازه یا یه ورق جدید از زندگیت و باز کرد ی...و این مدام وسیع تر میشه.
با حیرت زمزمه کردم.
-براط همین با اخرین توانشونم نتونستن میلاد و کامل کنترل کنن و من و بکشن!
باریش سر تکون داد:
-دقیقا...و ببین چه قدر براشون خطرناک شدی که قصد کشتنت و دارن.
الینا وارد خونه شد و قفل به دست به سمتمون اومد.
میلاد برگشت و نگاهم کرد.


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_311•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈تا حالا اینطوری نگاهم نکرده بود.
عمیق...یه نگاه اروم و براق...با دریای آبی بی کرانی ک بدون امواج پر تلاطم خیره ام
مونده بود.
باریش بلند شد و ب سمت زنجیر رفت.
میلاد اروم با صدای گرفته و بمش زمزمه کرد:
-تو اومدی ک جهنمم و بهشت کنی...
لبخند عمیقی زدم.محو آبی نگاهش مثل خودش آروم و زمزه وار لب زدم:
-من برات جهنم و بهشت نمیکنم...کنارت جهنمی میشم!
نگاهش برق زد و لبخند محوی زد و خیره به لبام گفت:
-حاظری با من تو جهنم خوشبخت شی؟
لبخندم عمق گرفت.
-شک داری ؟
نگاهش و به چشمام دوخت.
-تو تنها کسی هستی ک تو زندگیم بهم دروغ نگفتی و ازم استفاده نکردی...
لبخند رو لبام خشک شد.
تمام حسای قشنگ و رنگی پر کشیدن.
دورم و سیاهی فرا گرفت طوری ک حس کردم نمی تونم درست نفس بکشم!
من هم بهش دروغ گفته بودم...هم ب قصد استفاده از شرا یطش ب نفع خودم بهش
نزدیک شده بودم...
با شنیدن صدای سرفه ی باریش سرم و بلند کردم.
ب میلاد اشاره کرد.
-بیا ببندیمت.
میلاد نگاه عمیقش و ب سختی ازم جدا کرد و بلند شد و روی صندلی نشست.
تمام ذهنم درگیر حرفی ک زده بود شد.
منم بازیش دادم...مثل همه چه طور بهش بگم؟
ولی باید زود تر میگفتم...هرچه زود تر باید همه چیرو بگم تا خودش درکم کنه و بهم
حق بده
به اطراف نگاهی انداختم نفس عمیقی کشیدم. بهش چی بگم؟
بگم به خاطر کنجکاوی راجب زندگیت به عنوان یه روان شناس و بیشتر به خاطر پایان نامه و اصرار استادم بهت نزدیک شدم؟ من و میبخشید؟
من بودم می بخشیدم؟
آره شاید من بودم میبخشیدم چون نه از کسی دروغ شنیدم و نه این قدر تو زندگیم
صدمه دیدم...


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_312•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈میلاد فرق داشت...با روحیه ای که الان داشت ممکن بود هرگز نتونه با خودش کنار بیاد
ک بودن من کنارش صاف و صادق نبوده...
اما بود....ب خدا ک بود.
من عاشقش شدم...از همون اول یه کشش و جاذبه ای منو ب سمتش می کشوند.
باریش میلاد و ب صندلی بست.
با دیدنش دلم می گرفت...با زنجیر دور شکم و سینه و بازوهاش و گرفته بودن حتی
پاهاشم بستن.
با غم خیره نگاهش میکردم.
اون باید الان بهترین زندگی و میداشت.
با چهره و صفرای جلوی رقمای حساب بانکیش الان میتونست هرجای دنیا خوش
بگذرونه...
ولی اینجا گیر افتاده...بین شخصیتاش..
بین زندگی ای که براش ساختن...
هرچند اگه بشه اسمش و زندگی گذاشت!
میلاد نیشخندی زد و خیره به من گفت:
-مثل بچه گربه ها نگام نکن چیزی نیست...
چونم لرزید...
باریش نیم نگاهی بهمون انداخت و ب سمت اتاق رفت. الینا ام بلند شد:
برم یه چیزی برای خوردن بیارم.
لبم و گزیدم تا جلوی گریم و بگیرم.
میلاد خیره به زنجیرا گفت:
-روحم و به زنجیر کشیدن...تنم و اسیر زندانی ب اسم زندگی کردن...تهشم میگن ما گناهکاریم...
قهقهه ای زد و سرش و رو ب عقب خم کرد.
-خنده داره...مثل اینه داعش به ما بگه داریم گناه میکنیم...
نتونستم بیشتر از ا ین جلوی خودم و بگیرم. زدم زیر گریه...
با دستم جلوی چشمام و گرفتم.
-میدونی چی سخت تر از همست؟
نگاه تارم و بهش دوختم.
ب خودش اشاره کرد:
-نمیتونم بیام بغلت کنم.
لبخند غم زده ای زدم و بلند شدم و به سمتش رفتم.
خیره نگاهم میکرد اروم روی پاش نشستم.
خیره به اشک رو صورتم گفت:
-من شاید همیشه نباشم ک اشکات و پاک کنم


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_313•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈نزار دست کسی سمت صورتت دراز بشه...
به دستم اشاره کرد:
-خودت باید پاکشون کنی...
با چونه لرزون اشکم و پاک کردم و سرم و رو شونه اش گذاشتم.
صدای زنگ گوشی باعث شد از اون فضا خارج شیم.
سرم و از رو شونش برداشتم و سرم و چرخوندم.
-گوشیه کیه؟
الینا گوشی به دست از آشپزخونه ب سمتمون اومد.
از روی پای میلاد بلند شدم.
الینا گیج خیره به گوشی گفت:
-کسی جز باریش شمارمو نداره!
متعجب به گوشی اط ک تو دستش زنگ میخورد زل زدم.
-پس کیه؟
این سوال و میلاد اروم پرسید.
-جواب بدم؟
الینا گیج ب ما زل زده بود.
باریش اخم کرده گفت:
-جواب بده.
الینا جواب داد و تماس و روی بلند گو گذاشت.
باریش علامت داد بشینیم.
الینا اروم و مضطرب گفت؛
-بله؟
بعد مکث کوتاهی صدای مردی ک حالت رباتی ک داشت باعث شد از ترس یخ بزنم.
-ما رو خوب میشناسید...
صدای مرد با دستگاه تغیر کرده و حاات ترسناک روباتی ک پیدا کرده بود برای عدم
شناسایی این کارو میکردن.
الینا با وحشت به باریش زل زد.
-میلاد و به ما تحویل بدید...ما ام نه به اون نه به شما آسیب نمیزنیم..
میلاد با حرص غرید :
-دعا کن من شما رو پیدا نکنم...
مرد بعد مکثی جواب داد:
-میلاد ما به تو آینده دادیم...
میلاد عصبی فریاد زد:
-خفه شو.
الینا رنگ و روش پریده بود...مطمئن بودم از اون بد ترم.
-خیلی سریع جاتون و پیدا میکنیم...


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_314•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈و وقتی پیداتون کنیم اون موقع آرزو می کنید کاش که با بتا درنمیفتادید.
با اعصبانیت داد زدم؛
-ازتون شکایت میکنیم...کم مونده بود منو بکشین
مرد ترسناک قهقهه زد:
-دنیز...ما نه...میلاد داشت تورو میکشت!
با بهت ب گوشی زل زدم.
حس میکردم حجم سنگینی رو شونه هامه...
کمرم صاف نمیشد.
باریش نمی تونست حرف بزنه چون شناسایشش میکردن.
الینا با حرص گفت:
-سعی دارید موقعیتمون و از طریق تماس پیدا کنید؟ ولی کور خوندین...
مرد بعد مکث طولانی گفت:
-من تماس گرفتم ک به میلاد چیزایی و بگم که دنبالشون بود...و یا باید میبود.
میلاد با حرص غرید؛
-خفه شو.
مرد اروم زمزمه کرد:
-بابات..
میلاد با اعصبانیت فریاد زد:
-اسمش و نیار...
مرد بعد مکثی با خنده گفت:
-میخواستم بگم خیلی چوب لا چرخرمون میزاره تا نجاتت بده!
میلاد خشک شده به گوشی زل زد.
منم دسته کمی ازش نداشتم!
با بهت زمزمه کردم:
-باباش اونو به شما نداد؟
مرد با خنده تمسخر آمیزی گفت؛
-مادرش بیشتر علاقه مند بود پسرش مشهور شه...
حس کردم خون تو رگام منجمد شد...
میلاد چهرش با مرده ها فرقی نداشت.
رنگش میل گچ و آبی چشماش بی رنگ تر از همیشه...کم رنگ کم رنگ...با نگاه ماتی ک
رو گوشی مونده بود.
-مادرت با ازدواج و دوری از کارش نتونست اون طور ک باید معروف شه از بابات متنفر
بود...
بابات نمیخواست بزاره مامانت تورو بکشونه سمت دنیای پر زرق و برق خودش...
مامانتم تورو ب ما داد!، تا معروف شی...بهت افتخار کنه...اتفاق وحشتناک بچگیتم
مامانت میکرد و مینداخت گردن بابات...یا عصببش می کرد و کاری میکرد اون انجامش بده...
حس میکردم میلاد حتی نفسم نمیکشه


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_315•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈این همه مدت از آدم اشتباهی متنفر بود!
مادرش...مادرش! زن شیک با دستکشای براقش...
مدلی که پسرش و قربونی کرد تا معروف باشه... به چه قیمتی ؟
-آه..میلاد میبینی؟ همش فکر می کنی این ماییم ک دروغ گفتیم یا بازیت دادیم...ولی
نزدیکات از ما بدتر بودن...
میلاد نفس نفس میزد و شوکه به گوشی زل زده بود.
-مثلا...دوست دخترت...دنیز!
قلبم منجمد شد...با حیرت یخ زده از جام بلند شدم.
دست و پام خشک شده بود.
نه میتونستم حرکت کنم نه حرفب بزنم.
نگاه براق و خیس میلاد برگشت و رو من ثابت موند خشک شده و مات نگاهم میکرد
انگار میخواست از چشمام بخونه ک چیزی نیست...نترس من کاری نکردم!
ولی چشمام پر ترس و عذاب بود.
-میدونستی...دنیز دوست داشتنیت...روانشناسه؟
احساس کردم قلبم از تپش ایستاد.
نفس نفس زدم
انگار کیلومتر ها بدون توقف دویدم.
برق نگاه میلاد خاموش شد...شایدم خاموش بود خاموش تر شد...
همون کور سوی امید نگاهشم خاموش شد.
مثل کسی ک مرده...
همون نگاه و داشت.
همون نگاِه مرده و بدون روح...بدون زندگی.
سرش و کج کرد.
نفس میکشید.پشت سر هم با سرو صدا سعی میکرد نفس بکشه.
-چ...میگه؟
این و رو به من گفت خیره به من دوباره به سختی تکرار کرد:
-چ...گوهی داره می خوره؟ هوم؟
هوم و با لرزش فک گفت.
سعی میکرد منقبضش کنه ولی فکش میلرزید. چونه من بیشتر میلرزید.
دست من بیشتر می لرزید...
قدمی ب عقب برداشتم.
تعادل نداشتم.
من کار بدی نکرده بودم...کرده بودم؟


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۷

‹ آخرین عشق ›#Part_316•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈قصد بدی نداشتم.نمیخواستم صدمه ببینه.میخواستم خوب شه...میخواستم بفهمم چه
بلایی سرش اومده....من عاشقش شدم...عشق واقعی.
حق با نیاز بود...اون روز روی نیمکت تو باشگاه با لحن تندش گفته بود.
که من هیچ وقت عاشق کامران نبودم...من یاد گرفتم با عادت بهش دوسش داشته
باشم.
ولی میلاد...
خود عشق بود...همون احساسی ک تا اخر عمر یادت می مونه...
ولی حالا چی ؟
با این نگاه خاموشش چه کنم؟
-باور نمیکنی ؟ نامزد داشت...اون عاشق نامزد مرده اشه...برای این بهت نزدیک شد
صدای مردک رباتی ِک بی وجدان همچنان میومد.
با نگاه خیس و تارم ب تصویر محو میلاد زل زدم.
- باورت نمیشه؟ چرا راجبش تحقیق نکردی؟
فکر کردی به خاطر تو از کشورش اومد استانبول؟
اومد که پایان نامه اش و تموم کنه...اوه البته من که میگم بیشتر میخواست خودش و با
تو سرگرم کنه تا عشقش و یادش بره...مدارک اینو میگن!
سرم گیج رفت.
حس کردم سرم سنگین شده. دستم و به دسته مبل بند کردم تا جلوی سقوطم و بگیرم
واقعیات و داشت طوری می گفت
که خودمم از خودم متنفر شدم چه برسه میلاد ک از هیچی خبر نداشت.
بغضم و قورت دادم جرعت نگاه کردن ب میلاد و نداشتم نگاه ترسیده و لرزونم و به الینا و باریش دوختم.
هردو با وحشت و نگرانی نگاهشون و بین من و میلاد می گردوندن.
با ترس نگاهم و ب سختی ب سمت میلاد کشوندم. به نظرم ترسناک نبود...
بیشتر شبیه بچه ای بود ک جلوش عروسک محبوبش و آتیش زدن...
شوکه بود...
نگاه اون پسر بچه ای و داشت ک توپش و جلوش پاره کردن.
مبهوت بود...
حتی پلکم نمیزد...فقط چشماش بود ک برق اشک داشت اما خاموش بود...
یه چیزی تو نگاهش مرده بود...
دریای نگاهش اروم بود...اما ماهی هاش مرده بودن...اومده بودن رو آب.
با گر یه نالیدم:
-ن...نه.
صدا ادامه میداد:
-می خوای باورش کنی؟


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۸

‹ آخرین عشق ›#Part_317•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈مگه اسمش دنیز نیست؟ میخوای اسم پدر و مادر و ادرس خونشون تو ایران یا
دانشگاهی ک درس خونده رو بگیم؟
مرد قهقهه زد؛
-اما نیازی نیست مگه نه؟ خودتم داری پازل و میچینی کنار هم...اوه میلاد تو
باهوشی...یکم فکر کن! چرا یه دختر باید تحملت کنه؟
کی میتونه تحمل کنه مردی ک باهاشه فراموشش کنه یا یه آدم دیگه یا یه قاتل شه...؟
با گر یه نالیدم:
-د...دروغ میگه.
میلاد همچنان مات و مبهوت نگاهم می کرد.
-به خدا دروغ میگه.
با گریه زمین خوردم.با زانو روی زمین نشستم
سرم رو میان دستام گرفتم و نالیدم؛
-باور ...ن...نکن.
-میلاد! یادت رفته؟ رونشناسایی ک بابات میبردت پیششون باهات چیکار می کردن؟ چه طور بهت نگاه میکردن؟ یه مریض! به دیوونه! یادته چه قدر اذیتت کردن؟ اون خانوم و یادته؟ که میخواست بهت شوک بده؟
سینه میلاد با شدت بالا و پایین میشد
با گر یه رو ب الینا جیغ زدم:
-قطع کن...قطع کن...دروغ میگه...
الینا هنگ کرده نگاهم میکرد.
با سرعت بلند شدم و با گریه عصبی ب سمت الینا رفتم و گوشی رو از بین دستش چنگ
زدم و جیغ زدم:
-دعا کن پیدات نکنم اشغال حیوون ...
با نفرت رو ب مرد جیغ زدم:
-یادت نره...اگر من دنیزم...کاری میکنم از دنیا اومدنتون پشیمون شین...همتون...همتون...
تماس قطع شد.
با نفرت و حرص گوشی رو به سمت مبل پرت کردم و دوب اره اشکام راه گرفتن.
با گر یه نالیدم:
-میلاد ب...باور نکن...مییلاد.
همچنان مات و شوکه نگاهم میکرد.
مقابلش قرار گرفتم.
اروم جلوش زانو زدم و با دستام صورتش و قاب گرفتم.
یخ بود... یخ کرده بود.
با بغض خیره ب چشماش نالیدم:
-باید باورم کنی...باورم کن...


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۸

‹ آخرین عشق ›#Part_318•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈با هقهقه ادامه دادم:
-تو چشمام نگاه کن...دارن دروغ میگن...
با گر یه زمزمه کردم:
-باورم کن...میلاد...من تورو...
نزاشت ادامه بدم.
باز شدن لب هاش از هم باعث شد سکوت کنم.
صدای اروم و گرفته اش باعث شد لرز کنم.
صداش انگار از جا ی دور ب گوش می رسید
انگار صدای خودش نبود.
خیره ب چشمام آروم...بدون هیچ حسی گفت:
-فقط جواب سوالی ک ازت میپرسم یه کلمه است!
با گریه و نگاه اشکی همون طور ک صورتش و قاب گرفته بودم خشکم زده بود.
نفس عمیقی کشید...نمیتونست درست حرف بزنه نمیتونست درست نفس بکشه...
نگاهش و دوباره بهم دوخت.
-فقط بگو...تو...روانشناسی ؟
لال شدم.دستای خشک شدم سر خورد و پایین افتاد.
مات نگاهش کردم...حرفی نداشتم
جوابی نداشتم.
ففط با گریه نگاهش میکردم.
لب هاش و رو هم فشرد.
-پس روانشناسی.
قطره اشک درشتی از گوشه چشمش راه گرفت...
پایین اومد...
از چشمای آبیش فرو ریخت رو گونه هایی ک کاش میشد بوسیدشون...
پایین تر اومد...از زاویه فک بی نهایتش گذشت...
همراه با افتادنش انگار قسمتی از قلب منم افتاد فرو ر یخت...
با گریه در حالی ک شونه هام میلرزید زمزمه کردم.
-میلاد...
سیبک گلوش بالا پایین شد.
پر احساس تر از همیشه نگاهم کرد.
اون قدر عمیق و پر حس ک حس کردم اگر الان بمیرم بهترین لحظه عمرم مردم.
سمتم خم شد.
اون قدر نزدیکم ک نوک بینیش مماس با بینیم قرار گرفت.
قطره بعدی اشکش روی گونه ی من افتاد.
بغضم و نمیتونستم قورت بدم


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۸

‹ آخرین عشق ›#Part_319•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈بزرگ بود...
اروم زمزمه وار گفت:
-دوست دارم...
نفسم گرفت...لبخندی رو ی لب های لرزونم شکل گرفت...
با بغض گفتم:
-منم دوست دارم.
پیشونیش و ب پیشونیم چسبوند...لبخند عمیقی زدم.
-ولی همون قدرم ازت متنفرم...
یخ زدم...
انگار جر یان زیادی از برق وارد خونم شد
انگار دنیا چپه شد...
انگار زمین گرد نبود...دویدم و دویدم و افتادم تو فضا.
ناباور نگاهش کردم.
فاصله گرفت...
نگاه مات و سردش و ب الینا دوخت.
سرد تر گفت:
-بگید بره...
الینا با حیرت گفت:
-میلاد اروم باش...
میلاد عصبی فریاد زد:
-بهتون گفتم بگید...گمشه بره
از ترس تو جام خشک شده و نمی تونستم تکون بخورم.
باریش ب سمتم اومد و بازوم و گرفت و بلندم کرد. با بغض و گریه گفتم:
-میلاد لطفا...
فریاد زد:
-گمشو برو.
با گریه دستام و جلو ی صورتم گرفتم الینا ب سمتم اومد و بغلم کرد.
میلاد عصبی داد می زد:
-گمشو...گمشو...نبینمت...برگرد کشورت...گمشو.
با گریه خودم و تو بغل الینا قایم کرده بودم. میلاد مدام فریاد می زد...
باریش با بهت گفت:
-نقششون همین بود...ذهن میلاد و ضعیف کنن الان آمادست واسه کنترل شدن!
با حیرت از الینا فاصله گرفتم


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۸

‹ آخرین عشق ›#Part_320•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈میلاد با صندلی تکون تکون میخورد
رگ های گردن و شقیقه اش برجسته شده و از گردن تا گوشاش سرخ شده بودن.
با گریه و ترس نالیدم.
-حالا چی کار کنیم!!
میلاد نفس نفس زنون نعره زد:
-از زندگیم گمشو بیرون...گمشو!
با هقهقه سرم و چرخوندم تا تو اون و
وضعیت نبینمش.
کمکم از حالت طبیعی خارج میشد.
نگاهش ترسناک و رفتارش پر خشونت تر.
سعی میکرد زنجیر و پاره کنه. نعره می زد:
-بازم کنید....میکشمتون...همتون و می کشم...
باریش با نگرانی اروم گفت:
-دارن کنترلش میکنن...دارن موفق می شن.
میلاد با نفرت نگاهم میکرد...
با گریه و ترس به دیوار چسبیده و نگاهش میکردم.
-میکشمت...میکشمت...دعا کن این زنجیر پاااره نشه.
الینا با ترس گفت:
-دنیز تو باید بری...تا وقتی اینجایی بیشتراز ضعفش استفاده میکنن.
با هقهقه چشم از میلاد گرفتم.
کمکم دیگ نمیتونست حرف بزنه...
فقط داد میزد...هیولا داشت خودش و نشون میداد
من و جلوی میلاد شکستن تا بتونن راحت کنترلش کنن.
من سد راهشون بودم...پس سد و شکستن.
نالیدم:
-میلاد باهاشون مبارزه کن نزار تسخیرت کنن
فریادی زد و سرش و خم کرد.
نمیتونست خودش و کنترل کنه بی توجه ب قرمز شدن بازوهاش همچنان ب زنجیر
فشار می اورد.
-لطفا...منو ببین میلاد...دوست دارم
با گریه جیغ زدم:
-من دوست دارم.
باریش بازوم و گرفت و منو ب سمت در کشوند.
-برو دنیز...ما میلاد و بیهوش میکنیم...برو.
با گر یه تقلا میکردم و درحالی ک صدام از جیغ و گر یه گرفته بود داد زدم:
-نزار ببرن میلاد...میلاد توروخدا.
اما میلادم تسخیر شده بود.


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۰۸

undefined؛

۱۷:۰۸

۲۲ مهر

‹ آخرین عشق ›#Part_321•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈گرفتنش...
اخرین تصویری ک ازش دیدم.
میلادی بود ک به زنجیر کشیده شده...
فریاد میزد...و منو نمیشناخت...
حالا هم هیولای وجودش...هم خودش...ازم متنفر بودن ...
با بغض پشت در بسته ایستادم و دستام و روی در گذاشتم.
-باید بری دنیز همین الان یه ماشین بگیر و برو خونه چون اوضاع داغونه ما ام با ید به
پدر میلاد خبر بدیم انگار آدم خوبه اونه.
با گریه خم شدم و پیشونیم و ب در چسبوندم.
با هقهقه و شونه ها ی لرزون نالیدم:
-نمیتونم ولش کنم.
زانو هام خم شد نشستم روی زمین و کف دستم و اروم رو ی در میکشی دم.
-تورو خدا در و باز کنید...تورو خدا...
باریش بازوم و گرفت و از روی زمین بلندم کرد.
-باید بری دنیز خیلی خطرناکه.
با گریه زمزمه کردم.
-مراقبش باشین...لطفا...
بازوهام و گرفت و خیره ب چشمام جدی گفت:
-میدونم نمیشناسیم ولی قول میدم مراقبش باشم حالا برو...
بینیم و بالا کشیدم.
فاصله گرفتم با نگاه تارم چشم از در خونه گرفتم
عقب عقب قدم برداشتم و دور شدم.
پاهام وزنم و تحمل نمیکردن.
پاهام میلرزیدن.
دوباره عاشقانه نگام میکرد؟
دوباره میگفت دوست دارم؟
نمیگفت نه؟
نمیدونم چطور خودم و رسوندم خونه.
راننده تمام مدت با حیرت نگام میکرد.
زنگ زدم خونه...
بابا اومد پایین....
پول راننده رو حساب کرد بازوم و گرفت و از ماشین بیرون کشیدم.
با بهت ب سر و وضعم زل زده بود.
از نگرانی رنگ و روش پر یده بود.
مدام میپرسید چ بلایی سرم اومده...
چرا زخمی ام...


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۱۱

‹ آخرین عشق ›#Part_321•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈تمام مدت گریه می کردم.نمیتونستم حرفی بزنم.
دلم برای بابا می سوخت.
از ناراحتی و نگرانی رو ب سکته بود.
شونه هام و محکم گرفته بود تا نیفتم.
در خونه رو ک باز کرد مامان با اعصبانیت ب سمتمون اومد.
-هیچ معلوم هست کجا....
حرفش نیمه تموم موند.با دیدن حال منو چهره نگران بابا رنگ از رخش پرید
وحشت زده ب سمتم دوید.
-دنیز!
بابا فوری رو مبل نشوندم.
مامان با ترس به سمت آشپزخونه دوید.
چشمام و بستم.
دلم میخواست خواب باشه...
دلم میخواست زمان و به عقب برگردونم.
ولی دیر بود...خیلی دیر.
-دنیز مامان منو نگاه...
چشمام و باز کردم.
لیوان شربت و ب سمت دهنم اورد.
دهنم و باز کردم
محتویات و ب زور تا انتها ب خوردم داد.
دستا ی خودشم میلرز ید.
حتی با شیرینی زننده شربتم نتونستم بغضم و قورت بدم.
-ب..بابا
بابا فوری کنارم نشست.
با نگرانی ب اطراف زل زدم.
-سارینا؟
مامان جلوم نشست.
-خوابیده نگران نباش بگو چیشده عزیزم.
چونم میلرز ید.
بابا با اخم با یه دست شونم و گرفت و همون طور ک بغلم میکرد گفت:
-هرچی باشه ما پشتتیم عزیزم...فقط بگو.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این این حجم از درد و تحمل کنم.با بغض زمزمه کردم:
-بابا من گیر کردم...
مامان با گریه نالید:
-خب چیشده! بگو


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۱۱

‹ آخرین عشق ›#Part_322•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈آب بینیم و بالا کشیدم و زمزمه کردم:
-م...میگم همه چیو ...میگم.
چند ثانیه مکث کردم تا لرزش صدام کم شه.
-وقتی اومدم اطن جا اتفاقی با یه پسر آشنا شدم.
همه چی از اولین بار ک هم و دید یم شروع شد...
**
وقتی تمام ماجرا رو گفتم...حس می کردم سبک تر شدم. مامان و بابا هردو کنارم نشسته و مبهوت ب هم زل زده بودن.گاهی میون حرفام عصبی میشدن گاهی غمگین.هردو خشک شده نگاهم میکردن.بابا کلافه شقیقه هاش و ماساژ داد: -میلاد الان کجاست؟ با بغض و صدای گرفته جواب دادم: -اخرین بار پیش باریش و الینا بود...شاید رفته باشن پیش باباش... مامان کلافه نالید: -دخترم تو نمی تونی با یکی مثل میلاد خوشبخت شی! ا ین همه بلا سرت اومد...چه طوری اجازه...بابا کلافه میون حرف مامان پرید: -الان وقت این حرفا نیست.بینیم و بالا کشیدم.چشمام می سوخت. -دنیز تو باید بیای فرانسه...این طوری آبا از آسیاب میفته...کنار خواهرتم هستی.وقتی اوضاع اروم شد و میلاد و باباش ا ین ادمارو دستگیر کردن و میلادم اروم شد میای و باهاش حرف میزنی...هر بیماری راه حلی داره اگر اونا کنترلش نکنن اونم مدام شخصیت عوض نمیکنه.مامان عصبی درحالی ک کبود شده بود بلند شد و عصبی غرید: -هیچ معلوم هست چی میگی ؟ میخوا ی دوباره شکست بخوره؟ به بار سر کامران دنیز و تقر یبا از دست دادی م...دوباره اجازه نمیدم...بابا عصبی با صدا ی کنترل شده گفت: -دنیز الان تو وضعیتی نیست ک ما مجبور به کاریش کنیم...ما فقط راه حل نشونش میدیم. کلافه رو ب بابا گفتم.-بابا لطفا...من باید میلاد و ببینمبابا کلافه بلند شد مامان عصبی به من اشاره کرد: -اگه میکشتت چی؟ ما تورو تو پر قو بزرگ کردیم بابا عصبی غرید؛ *

•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۱۱

‹ آخرین عشق ›#Part_323•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈-میشه بزاری فکر کن یم؟
مامان کلافه نالید:
-پسر خوبیه...دنیز و دوست داره مشخصه جونشم میده ولی دست خودش که نیست.
ممکنه بهت آسیب بزنه.منم مادرم خب...
بابا شونه مامان و نوازش کرد:
-نمیزاریم اتفاقی بیفته فقط باید درست تصمیم بگیریم.
با بغض چشمام و بستم و به شقیقه هام چنگ زدم.
دیگه مخم نمی کشید چی درسته چی غلط!
گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
حوصله نداشتم جواب بدم شقیقه هام نبض می زد.
بابام جواب داد:
-الو بفرمایید.
پیشونیم و با سر انگشتام ماساژ میدادم.
اما همچنان سر درد داشتم.
مامان اروم گفت:
-الان برات مسکن میارم.
صدای بابا رو شنیدم:
-باریش؟
چشمام تا اخر ین حد ممکن باز شد با سرعت از جام بلند شدم.
فوری ب سمت بابا دوییدم.
نفهمیدم چ طور خودم رسیدم بهش.
ولی چند بار کم مونده بود بیفتم.گوشی و فوری ازش گرفتم.
-الو...
صدا ی ارومش و بعد چند ثانیه مکث شنیدم:
-دنیز خوبی؟
هول زده گفتم:
-آره آره میلاد خوبه؟
نفس عمیقی کشید:
-خونه بابای میلادیم...چند تا دکتر اورده...ادم حسابین همشون...چند تا وکیل اورده برای
شکایت میخوان میلاد و بفرستن کانادا.
یه مدت اونجا باید باشه ذهنش و ب قول خودشون چاله های ذهنیش و درمان کنن.
روی مبل فرود اومدم...با بغض نالیدم:
-منم بیام...منم دکترم خب!
باریش ولوم صداش و پایین اورد:
-دنیز رک بگم...باباش چشم دیدنت و نداره...به نظرش تو حال میلاد و خراب تر کردی...
دکتراش میگن ضربه عمیقی خورده ممکنه کلا از دست بره...


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۱۱

‹ آخرین عشق ›#Part_324•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈بغضم شکست:
-من عمدی این کار و نکردم....باریش ادرس و بفرست.
باریش هول شده گفت:
-به خدا منم میندازن بیرون...باباش نماینده مجلسه بابا نمیدونی چند تا بادیگارد اینجا
ریخته
تا الان خبر نداشت که زنش پسرش و فروخته بوده...الان ک فهمید دستور داد کلی دم و دستگاه و دکتر بیارن.
ِس با اف بی آی امریکا حتی باورت نم
در تمایشه داره چه کارایی میکنه.
با حرص غریدم؛
-آدرس و بده بیام اگر گفتن میگم قبلا میلاد آدرس و خودش گفته
باریش با تردید گفت:
-اما...
نزاشتم حرف بزنه با حرص داد زدم:
-به خدا یه بلایی سر خودم میارم.
کلافه شده بود بعد مکث طولانی ای گفت:
-باشه واست میفرستم.
تماس و قطع کردم و برگشتم و ب بابا زل زدم
قبل از این ک حرف بزنم خیلی جدی گفت:
-منم باهات میام!
با بغض نگاهش کردم.
-باشه؟
سر تکون دادم.
مامان عصبی گفت:
-آفرین...واقعا آفرین .دخترت و با دست خودت بنداز تو آتیش!
با صدای آلارم مسیجم گوشی و بالا اوردم.
آدرس و فرستاده بود.
فوری بلند شدم.
مامان عصبی گفت:
-نرو دنیز...به حرفم گوش کن....اگه چیزیت بشه چی.
کلافه به سمت مامان رفتم:
-مامان ،بابای میلاد ازش داره محافظت میکنه.
افراد زیادی داره کلی دکتر دورشن چیز ی نمیشه بابا ام هست.
بابا به من علامت داد برم حاضر شم هم زمان ب سمت مامان رفت و کنارش نشست تا
باهاش حرف بزنه. فوری وارد اتاق شدم.
سارینا رو تخت خواب بود اروم ویلچرش و کنار زدم


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۱۱

‹ آخرین عشق ›#Part_325•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈از تو کمدم فوری یه شلوار جین آبی یخی و تی شرت سفید بیرون کشیدم.
خم شدم و کتونی های سفیدمم از طبقه پایسن برداشتم فوری لباسام وعوض کردم.
جلوی آینه با دستمال مرطوب خونای خشک شده رو ی پیشونی و دستام و تمیز کردم.
بدون ارایش یا توجه به موهام فوری از اتاق خارج شدم
بابا منتظرم بود.مامان پشتش و کرده و با ناراحتی به تی و ی خاموش زل زده بود.
سمتش نرفتم چون میدونستم باز سعی میکنه منصرفم کنه.
همراه با بابا از خونه خارج شدیم.فوری سوار آسانسور شدیم.
بابا اخم کرده بود.منم حال و حوصله حرف زدن نداشتم.
از آسانسور ک خارج شدیم سریعا ماشین گرفتیم و آدرس و به راننده دادیم
کمی لنگ میزدم ولی اهمیتی نداشت.
خیلی طول کشید تا برسیم.
تا حالا این منطقه استانبول نیومده بودم.
این خونه هارو عمرا نمیشد خرید...
از پدر نماینده مجلس بعیدم نبود تو همچین منطقه ای خونه داشته باشه.
راننده جوون ماشین و مقابل خونه ویلایی و فوق لاعاده شیک و بزرگی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
حساب کردیم و گفت یم منتظرمون بمونه
بابا کنارم ایستاد به نمای خاکستری نقره ای خونه زل زدیم
نرده ها و حصار ها ی ز یادی داشت و کلی دوربین امنیتی
به سمت در رفتم و انگشتم و رو ی زنگ گذاشتم.
چند دقیقه صبر کردیم.خبری نشد.
دوباره زنگ زدم...
بازم صبر کردیم.
طاقت نداشتم...چرا جواب نمیدادن؟
پشت سر هم زنگ میزدم...کلافه هم زمان با مشتم ب درم میکوبیدم.
چراغ کنار دکمه آیفون سبز شد.
تصویرم و میدیدن.
بعد چند دقیقه در باز شد.
مرد غولپیکر و کت شلواری ای ایستاده میون قاب در ب ما زل زد.
ترسیده یک قدم عقب رفتم.
-ب...با اقا ادنان کار داریم.
مرد اخم کرده گفت:
-ایشون مهمون نمیپزیرن.
با حرص نگاهش کردم نزدیک ب دو متر قد داشت.
و شکستگی ابروی راستش زیادی چهرش و خشن نشون میداد.


•┈┈┈┈┅━┈⦅undefinedundefined⦆┈━┅┈┈┈┈•• ·⎝‌@Roman2022⎞

۱۷:۱۱

undefined؛

۱۷:۱۱