عکس پروفایل رمان مذهبیر

رمان مذهبی

۱۲۰عضو
undefined وفات پیر جماران امام خمینی «ره» تسلیت میگوییم undefined

۹:۱۹

شروع پارت گذاریundefined

۱۲:۵۶

پارت undefined
بچه شیر هابه بچه‌های شیعه عشق می ورزید بچه ها هم او را دوست داشتن یک بار با او به جایی که مرکز نگهداری این بچه‌ها بود رفتم حومه بیروت بود بچه‌ها تا او را دیدن از داخل اتاق هایشان بیرون آمدند و از سر و کول دکتر بالا رفتند متحیر مانده بودم یک چنین شخصیت علمی و نظامی دکترای فیزیک پلاسما رئیس موسسه جبل العامل چطور می‌تواند به این بچه‌ها عشق بورزد با آنها بازی کند و خود را هم سن آنها جلوه دهد با خود گفتم کلی کار داریم وقت هم کم داریم اون وقت دکتر خودشو به بازی با اون ها مشغول کرده دیگر حوصله ام سر رفت به اوگفتم چرا ما نباید وقتمونو اینجا تلف کنیم گفت تمام کار و زندگی من این بچه ها هستند سعی کن تا با من هستی اینو فراموش نکنی در آن لحظه معنی حرف او را نفهمیدم اما مدتها بعد فهمیدم که وقتی این بچه‌ها بزرگتر می‌شده دکتر آنها را به آموزشگاه های نظامی می برد و رزم انفرادی را به آنها یاد میداد او آنها را شبل معنی بچه شیر خطاب می‌کرد و تا وقتی اسلحه دست گرفتن را یاد نمی گرفتند آنها را به اسم صدا نمی زد تمام هم و غم او اعتلای شیعه و پرورش آن بود و این مهم را از ابتدا روی بچه ها انجام می داد تا وقتی بزرگ شدند یک مجاهد و شیعه واقعی شوند
undefined پایان پارت سوم undefined

۱۲:۵۶

اگه خوشتون اومد لایک کنیدundefined فردا پارت بعد بارگذاری میشهundefined

۱۲:۵۶

می گویند تقوا از تخصص لازم تر است، آ نرا می پذیرم، اما می گویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد، بی تقواست#انتخابات ❨شهید دکتر مصطفی چمران❩

۱۳:۰۰

شروع پارت گذاریundefined

۱۵:۳۴

پارت undefined
باهات کشتی میگیرمدکتر چمران برای بازدید از اردوگاه آموزشی جنتا که در جاده بریتال بود با ماشین مرسدسی که داشت حرکت کرد به منطقه بنی شیث که رسید به خانه‌ای روستایی رفت و با اهالی آن خانه مشغول غذا خوردن شد در آن روستا کشتی‌گیر مجرب و ماهری بود که خیلی به دکتر نگاه می کرد پس از چند لحظه به من گفت این استاد شماست گفتیم بله مگه مشکلی هست گفت که من میتونم و می خوام اینو به زمین بزنم به دکتر اطلاع دادیم که این شخص میخواد با شما کشتی بگیرد ما بیشتر توانایی‌ها را در مسائل اخلاقی فرهنگی مدیریتی و سخنوری دیده بودیم و فکر نمی‌کردیم که در ورزش کشتی نیز توانایی داشته باشد اما در کمال تعجب شهید چمران گفت اگه تو اصرار و کشتی گرفتن داری من حرفی ندارم و از او استقبال می‌کنم و باهات کشتی می‌گیرم آن فرد به سبب نگاه ظاهری که به دکتر داشت او را مرد این کار نمی دانست و خود را آماده زمین زدن دکتر کرده بود برای مبارزه شروع شد بنده خدا اصلا فکر نمی کرد که در مقابل یک معلم کم بیاورد اما در نهایت دکتر در آن کشتی پیروز شد و پشت او را به زمین زد ما هم تعجب کرده بودیم و در انتظار چنین چیزی را نداشتیم ناگفته نماند وقتی دکتر چمران در دارالفنون تحصیل می‌کرد فدراسیون کشتی چون جایی برای تامین اعضای تیم ملی نداشت آمده بود در انتهای زمین ورزشی دارالفنون محل ورزش دانش آموزان یک سالن کشتی ساخته بود اعضای تیم ملی می آمدند و در آنجا تمرین کرد در این اثنا چمران با غلامرضا تختی آشنا شده بود و در آنجا تختی فنون کشتی را به چمران یاد داده بود آنها علاقه زیادی به هم داشتند و حتی سالها بعد در آمریکا چند مقاله بسیار زیبایی نیز در رثای تختی نوشت

undefined پایان پارت چهارم undefined

۱۵:۳۵

اگه خوشتون اومد لایک کنیدundefined فردا پارت بعد بارگذاری میشهundefined

۱۵:۳۵

thumnail

۷:۱۸

thumnail

۷:۱۸

استوری شهادت امام صادقشهادت امام جعفر صادق علیه السلام را تسلیت عرض میکنیم

۷:۱۹

خدایا راه نمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم ، که بی احترامی به یک انسان همانا کفر خدای بزرگ است. «شهید چمران»

۷:۲۲

بازارسال شده از النجم اثاقب
پارت undefined
من شمعم و تو پروانهوقتی دکتر در آمریکا بود و درس می خواند برای سخنرانی به جای رفت و حرف‌هایی از اسلام زده بود که در همان سخنرانی دختر خانمی شیفته شخصیت او شده بود پس از صحبت‌های اولیه دکتر به او گفته بود اگه میخواهی علاقه تورو باور کنم باید مسلمان بشی او مسلمان شد و دکتر نام پروانه را برای او انتخاب کرد و او گفته بود من عاشقم و باید مثل شمع در راه عشق بسوزم هر کسی هم که به من نزدیک بشه پروانه ای خواهد بود که بال هایش خواهد سوخت ممکنه توی این زندگی بسوزی یا حتی ذوب بشی باز هم قبول می کنی با من باشی وقتی جواب مثبت شنیده بود به او گفته بود پس اسمت رو میزارم پروانه که هیچ وقت هیچ کدوممون یادمون نره امروز بین ما چه گذشت اسم خودم هم شمعه و هر پروانه ای که بهش نزدیک بشه عاقبتی جز سوختن ندارد او از آن زن هایی بود که بچه یتیم ها را دور خودش جمع می کرد و خرجشان را داده و بزرگشان می کرد دکتر می گفت پروانه قدرت عجیبی داشت و می تونست روحش از بدنش جدا کنه و شب‌ها به بچه‌ها سر بزنه اون از نظر روحی خیلی به من نزدیک بود
undefined پایان پارت پنجم undefined

۱۱:۱۷

ببخشید دیروز نشد پارت گذاری کنیم

۱۱:۱۷

سلام متاسفانه مدتی پارت گذاری متوقف شده بودundefined دوباره با قدرتی بیشتر شروع میکنیمundefined

۱۲:۰۸

پارتundefined
من شمعم و تو پروانه
دکتر به همراه همسرش پروانه از آمریکا به لبنان آمدند و در آنجا سرپرستی بچه های یتیم جبل عامل به دکتر واگذار شد همسرش یک سال تمام با جان و دل در آنجا به بچه ها رسیدگی می‌کرد زخمی‌ها را که می آوردند نوازش شان می کرد با آنها حرف می زد زخم هایشان را می بست غذا به دهان شان می گذاشت و به آنان محبت می‌کرد شرایط بد زندگی بمباران و اتفاقات و جنایات وحشتناکی که در آنجا رخ میداد باعث شده بود که به آنها سخت بگذرد دکتر و همسرش دارای چهار فرزند بودند که کم کم طاقت همسرش تمام شد و به دکتر گفت من دیگه نمی تونم اینجا و به این شکل زندگی کنم بیا برگردیم آمریکا دکتر جواب داد من دیگه فقط چهارتا بچه ندارم تمام این ۶۰۰ ۵۰۰ بچه ای که اینجا هستند بچه های من اند نمیتونم اون ها رو رها کنم و برم آمریکا از آن طرف دکتر آدمی نبود که اهل دستور باشد و با مسائل مستبدانه برخورد کند و به همسرش بگوید حق نداری بروی یا اینکه نباید بچه ها را با خود ببری پس از چند روز دکتر به او گفت من نمی تونم بیام اگه میتونی بمون تا باهم باشیم و به این بچه ها کمک کنیم پروانه گفت نه نمیتونم بالاخره پس از چند روز پروانه رفت و بچه‌ها را هم با خودش برد تا شاید بدین وسیله دکتر فشار بیاورد چون دکتر بچه ها را خیلی دوست دارد سه روز پس از رفتن آنها یکی از پسرهای شان داخل استخر افتاد و غرق شد پروانه با دکتر تماس گرفت و این خبر را به او داد پس از شنیدن این خبر دکتر با خود کلنجار می رفت که برود و بالاخره تصمیم گرفت چند روز بعد که با پروانه دوباره تماس گرفته و گفته بود پاشو‌بیا مصطفی اینجا بی تو لطفی نداره دکتر گفت من فکرهاموکردم نمیتونم اینجا رها کنم پروانه گفت یعنی چی دکتر گفت یعنی اینکه تو آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی پروانه گفت به همین راحتی حرف جدایی میزنی دکتر گفت سخته خیلی سخته اما مثل اینکه چاره‌ای جز این نیست آنها به صورت غیابی از هم جدا شدند اما هیچ وقت ندیدم که دکتر از آنها بدگویی کند بلکه همیشه می‌گفت پروانه زن خوبی بود ولی حیف که نتونست تحمل کنه
undefined پایان پارت ششم undefined

۱۲:۰۹

thumnail
استوری ولادت امام رضا علیه السلام

۱۲:۱۱

پارتundefined
آتش بس سه روزه
در سال ۱۹۷۷ میان مسلمانان و مسیحیان در لبنان جنگ بود با توجه به فرا رسیدن عید قربان با آنها توافق کردیم که یک آتش‌بس سه روزه برقرار شود یک روز از همین سه روز دکتر به من گفت بیا بریم شناسایی حرکت کردیم و جلو رفتیم همینطور که می‌رفتیم یکی از سنگرهای دشمن رسیدیم نیروهای دشمن در آن سنگر خواب بودند من به دکتر گفتم بیا سریع آنها را بکشیم دکتر که دو تفنگ و یک دوربین عکاسی همراهش بود گفت ما الان در حال آتش‌بس هستیم و یا مومنی خیانت نمیکنه شما برو فقط از لحاظ بردار من هم همان کار را کردم تا مدت ها قضیه ضرب المثل مردم در سراسر لبنان شده بود که دکتر جراح دشمن را را در عین مسلط بودن مورد هجوم قرار نداد و مانند مولا علی علیه السلام در عین قدرتمندی رحم و بخشش کرد
undefined پایان پارت هفتم undefined

۱۲:۱۹

پارتundefinedازدواج با غاده
به او گفتم یا برو همون خانم آمریکایی را بردار بیار یا همین جا ازدواج کن گفت پروانه که نمیاد الان پول ندارم که بخوام ازدواج کنم گفتم خدا خودش درست میکنه خانم غاده را به او معرفی کردند پیشنهاد دادم که با او ازدواج کند و بعدها فهمیدم بین آن دو علاقه‌ام بوده است و آخر به من گفت بیا برو این دختر برای من خواستگاری کن رفتم پیش امام موسی صدر تا کسب تکلیف کند گفت برو خواستگاری ازدواج آن دو داستانها داشت خانواده غاده به هیچ عنوان راضی نمیشدن آن خانواده ثروتمند بود و می گفتند غاده تو دیوانه شدی این مرد ۲۰ سال از تو بزرگتره ایرانیه همش تو جنگه پول نداره فامیلشون می‌شناسیم و... غاده می‌خواست با اجازه امام موسی صدر مخالف بود و می‌گفت و مهربونی رو راضی کنید من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتون ناراحت باشه مدتی گذشت دیگر نمی‌توانست این وضع را تحمل کند به غاده گفته بود ما شده این نقل مردم شما باید یک راه را انتخاب کنیم یا این ور یا اون ور دیگه قطعش کنید غاده تصمیمش را گرفت آن شب رفته بود و بدون مقدمه پدر و مادرش گفته بود می خواهم ازدواج کنم فردا هم می کنم پیش امام موسی صدر بیشعور حاکم شرعه و میتونه ولی من باشه پس از کلی کش و قوس پدر کوتاه آمده بود به او گفته بود اگر این خواسته شماست نمی‌شوم و حرفی ندارم و بعد از آن دیگر رسیدند و با هم ازدواج کردندundefined پایان پارت هشتم undefined

۲۰:۲۵

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمان مذهبیر

رمان مذهبی

نقش