عکس پروفایل [رمان نــاهـمــتــا☃️✨][

[رمان نــاهـمــتــا☃️✨]

۱۴۷عضو
••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_101یه تای ابروش باال رفت و گفت:-منظورم به خودمون نبود؛ باید یکی باشه که این کارو بکنهمسیح زیرلب چیزی رو زمزمه کرد که فقط صدای سین شنیدم.خیلی واضح نبود.-بلند تر بگو مسیح؛ بزار همه بفهمن کیو میگم.مسیح با بهت زمزمه کرد:-ِادریس؟مثل همیشه سیاوش هیچ عکس العملی نشون نداد و برعکس، منتظر بود عکس العمل بقیه رو ببینهدایان گفت:-چرا اون؟ این همه جادوگر چرا باید یکی که ..-چون ادریس تنها کسیه که می تونه ِسحر و آیین قدیمی رو باطل کنه؛ یادته که اون چقدر مهارتداره؟جانان ریلکس نشست سرجاش و با نیشخند گفت:-عمرا اگه قبول کنه؛ اون با وجود تو هیچ جوره تن به این کار نمیدهمسیح ادامه داد:-با وجود یه ناهمتا چجوری میخوای اونو بیاری اینجا؟ جادو و ناهمتا؟سیاوش خیره تو چشم های من گفت:-ادریس هیچوقت نباید بفهمه حورا یه ناهمتاس-ولی چجوری میخوای بهش بگی اون دارو تو خودش یه جادوی قوی داره؟ تو که میدونی ادریس خیلی باهوشه نمیشه به راحتی دست به سرش کرد.جانان گفت:-نمیشه؛ ادریس میفهمه اصال چجوری میخوای وجود دوتا انسان رو بین چهارتا خون آشام توجیه کنی؟-قراره شما هم این وسط یه فکرایی بکنین؛ بجز ادریس هیچ راه حلی نداریم پس جواب سواالتتونو خودتون پیدا کنین.
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۰۰

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_102مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:-فقط دو روز مهلت دارین! به جز ادریس نمیخوام به هیچ چیز دیگه ای فکر کنین، مشکل من با اونبین خودمونه ولی برای این دوتا باید یه فکر اساسی کرد.بعد از حرفش با قدم های محکم از سالن رفت بیرونبه محض خروجش من و آوات رفتیم سمت جانان، آوات پرسید:-این که میگه کی هست؟ جادوگره واقعا؟جانان جواب داد:-ادریس یکی از قدیمی ترین ساحره تو کل دنیای خون آشام هاست؛ خیلی ماهره و از همه مهم تر ..منتظر بهش خیره شدیم که گفت:ِی - سیاوشه!ادریس برادر ناتنمطمئنا قیافمون دیدنی بود.یعنی این غول بی شاخ و دم یه برادر هم داشت؟ اون هم ناتنی؟دیگه از سیاوش داغون تر هم میشه یعنی؟ یه نگاه کوتاه به آوات انداختم که اون هم بهم نگاه کرد.کم کم لبخند کوچیکی رو لبمون شکل گرفت که به خنده ی بلندی تبدیل شد.فقط خودمون می دونستیم که داریم به چی فکر می کنیم و از چه چیز مسخره ای انقدر خندمون گرفته!امیدوارم ادریس مثل سیاوش گند دماغ نباشه.اصال مهم تر از همه اینه که؛ اون دشمن منه!یه ساحره اس و ِسحر و جادو برای من یه نقطه ضعفهخندم قطع شد و با قیافه ی زارم به زمین خیره شدم.کاش هیچوقت نفهمه من واقعا کی ام.×××دو روزی از اون قضیه گذشته بود و حاال همه تو سالن بودنفکر کنم امروز یا نهایتا امشب ادریس این جا باشه.

𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۰۰

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_103رفتم تو سالن که صدای سیاوش رو شنیدم.-می دونم ادریس منتظره یه نقطه ضعفه از من؛ و بدتر از همه دوست داره با من بازی کنه، ولی هیچ راه چاره ی دیگه ای نیست.اگه بخوام جلوی قتل عام بقیه رو بگیرم باید تن به این کار بدم و باید با ادریس روبه رو بشم.حاال دیگه رسیده بودم تو سالن و تو دیدشون بودم.یه جایی پیدا کردم و نشستم؛ با دقت به حرف هاش گوش دادم.-از پیچوندن و دور زدن خوشش نمیاد پس همون اول ماجرارو بهش میگیم.باید بدونه اون دارو که یجورایی سالح جواهره با جادو مخلوط شده و اثر جادویی داره پس باید خنثی اش کنه.به من و آوات نگاهی انداخت و نگاهش رو من قفل شد.با جدیت گفت:-به هیچ عنوان؛ دارم تاکید می کنم به هیچ عنوان نباید بفهمه که تو یه ناهمتایی!چرا انقدر رو این موضوع پافشاری می کنه؟ نهایتش اینه که میفهمه و من سعی می کنم تا جایی که می تونم محو باشم جلوشانگار فهمید دارم به چی فکر می کنم چون سریع گفت:-از اون مغزت در همین حد استفاده می کنی یعنی؟ تو اگه محوم باشی جادو روت اثر منفی داره نکنه آزمایشگاه و جواهرو یادت رفته؟آه از نهادم بلند شد.آره من اونجا نامرئی بودم ولی هنوزم اون حس درد و رنج رو می تونم به خاطر بیارم.لبمو تر کردم و گفتم:-اگه بفهمه چی؟-درسته خیلی تیزه، ولی تا یه سوتی نبینه زیاد پیگیرش نمی شه.آوات ازش پرسید:-قصد دارید بگین ما کی هستیم که اومدیم بین چهارتا خون آشام؟سیاوش نگاه معنا داری به دایان انداخت.دایان گفت:
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۰۰

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_104_خب داستان اینجوریه که تو منو تو یه مهمونی می بینی و می خوای منو تور کنی ولی زهی خیال باطل! با پای خودت میای اینجا و می افتی تو تله ی من؛ حورا هم خواهرته که اومده دنبالت.حاال شما این جا گیر افتادین و راه خروجی نیست!چشم های آوات قلپی زد بیرون-اگه یه روز هم به عمرم مونده باشه توی عتیقه رو تور نمی کنم. چیزه بهتری به ذهنت نرسید؟ حتما باید نقش گروگان رو بازی کنیم؟مسیح گفت:-مجبوریم؛ حاال قراره چند روز بازی کنین دیگه واقعی که نیست.به محض خنثی شدن جادو؛ ادریس از این جا میره اونوقت همه چی تموم میشه.سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون اوردم-یعنی ما می دونیم شما خون آشامید؟جانان جوابم رو داد:-آره؛ و شما این جا گروگانید-چرا گروگان؟ مسیح با لودگی گفت:-چون مثال دایان می خواد حال کنه با آوات داره زجرش می ده!آوات دمپایی اش رو درآورد و محکم پرت کرد سمت مسیح-بره با ننه بزرگش حال کنه پسره ی چندشدایان با اخم از جاش بلند شد بره سمت آوات که با حرف سیاوش سرجاش میخکوب شد.-بشین سرجات دایان؛ االن وقتش نیست.دایان زیرلب پچ پچ وار گفت:-ولی من حال تو یکی رو می گیرم.آوات نشنید وگرنه اون یکی دمپایی اشم پرت می کرد سمت دایان!-حاال که همه چی اوکی شده من باید به ادریس خبر بدم تا بیاد.جانان پرید وسط حرفش-سیا می خوای من بهش زنگ بزنم؟
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۰۰

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_105_نه؛ اون منتظره که من بهش بگم با حرف شماها نمیاد.رفت سمت اتاقش و ما همه منتظر به در اتاقش خیره شدیم.یه استرسی داشتم، احساس می کردم قراره با آدم عجیبی روبه رو بشم!نیمساعتی گذشته بود و هنوز از سیاوش خبری نشد.ای بابا؛ عین این تازه عروس ها زیرلفظی می خواد.چرا انقد لفتش میده؟پوف بلندی کشیدم و به جانان نگاه کردم.عمیقا تو فکر بود.رفتم جایی نزدیک بهش نشستم و آروم گفتم:-خوبی؟ چرا انقدر میری تو فکر؟بی حرف بهم خیره شد، چیزی نگفت و لبخند ملیحی زد.همین؟ االن مثال خواستی بگی جواب نمیدم؟ خب نده اصن به من چهحوصلم سر رفته بود و دلم یه کار جدید می خواست.با حرف آوات متعجب بهش نگاه کردم؛ چرا به ذهن خودم نرسید؟-حواست هست اصال تمرین نکردی؟ میدونی زمان مسابقه نزدیکه؟-اصال حواسم نبود! چه خوب که گفتیاز جام پاشدم و رفتم تو اتاقممن نباید فراموش می کردم که برای چه هدفی اومدم تهراننباید یادم می رفت که چه زحمت هایی کشیدم تا تونستم رو پای خودم وایسم.اسپیکرم رو از بین وسایالم پیدا کردم و روی میزی که آینه اش خورد شده بود گذاشتم.به آینه ی چند تیکه شده دهن کجی کردم.سیاوش تنبیه ام کرده بود تا یه مدت نتونم از آینه استفاده کنم.از بس گنده دماغه این بشربیخیالی گفتم و یه آهنگ مشتی گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن.سبکم هیپ هاپ بود و به خوبی توش مهارت داشتم.
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۰۱

undefinedundefined

۲۰:۰۱

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_106احساس کردم تیشرتی که پوشیده بودم زیادی جلوم رو می گرفت برای انجام حرکات نمایشیتیشرتم رو درآوردم و حاال با یه سوتین مشکی روبه روی آینه ای که هیچی کامل توش معلوم نبود مشغول تمرین شدم.از بس رقصیده بودم دیگه برام عادی شده بود.بودن یا نبودن یه آینه قدی مسئله ی زیاد مهمی هم نبود برامحسابی عرق کرده بودم؛ پشت گردنم بخاطره وجود موهام خیس شده بود و به شدت نفس نفس می زدم.یکی از حرکت هام اونی نمی شد که می خواستم برای همین مدام همه ی تمرکزم رو اون بود.انقدر محو رقصیدن بودم که زمان و مکان از دستم در رفت.با صدای محکم کوبیده شدن در و پشت بندش صدای همیشه بیخیال مسیح برگشتم سمت در-بیا، گفتم این سالمه چیزیش نمی شه کشته مرده ی کسی ام نیست که بخواد خودکشی کنه به نظرم برعکس یه نفر باید از دست این خودش رو به کشتن بده و زندگ ..-خفه شو مسیح؛ اراجیف به هم نباف برو پایین االن میام.سیاوش باز قاطی کرده بود و این کامال از لحنش مشخص بود.مسیح از پشت سیاوش شکلکی برام درآورد و آدامسش رو تا جایی که می تونست باد کرد و یهو ترکوند تا سیاوش سرش رو برگردونه تو یه لحظه از جاش غیب شد.به گمونم رفته بود پایین-ما اون پایین داریم خودمون رو جر میدیم که مادمازل تشریف بیارن اونوقت تو اینجا واسه خودتدیسکو راه انداختی؟ یاال کم کن صداش رو کر شدم!با غیض اسپیکرو خاموش کردم و دست به سینه بی توجه به وضعیت داغونم گفتم:-سه ساعت تمام اون پایین منتظر جنابعالی بودیم، یه تلفن زدن این همه زمان می بره؟یه تای ابروش پرید باال-سه ساعت؟ ریاضیت هم که ضعیفهخب االن اگ می گفتم نیم ساعت مطمئنن حسابی ضایع می شدم پس سکوت کردم و هیچی نگفتم.یهو با اون سرعت فوق العادش اومد روبه روم طوری که سرم رو باال گرفتم و نگاهش کردم.پچ پچ وار گفت:
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۱۹:۵۴

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_107_می دونستی وقتی خنگ می شی خواستنی به نظر میرسی جوجه؟ابروهام توهم گره خورد، باز این به من گفت جوجه؟تا خواستم دهنم رو باز کنم شصتش رو گذاشت رو لبم و وادار به سکوتم کرد.-همین طور وقتی عصبی میشی و آماده ی پاچه گرفتنی!سرش رو کج کرد و ادامه داد:-و این اصال جلوه ی خوبی پیش ادریس نداره؛ زودتر ریخت و قیافت رو درست کن بیا پایین تا چند دقیقه دیگه میرسه.داشت می رفت سمت در که یهو تو جاش ایستاد.بدون این که برگرده گفت:-مشکی هم قشنگت می کنه جوجه رنگی!یه نگاه از سر تا پا به خودم انداختم.دهنم رو باز کردم اما فقط اصوات نا مفهوم ازش خارج می شد.سیاوش از اتاق بیرون رفته بود و من رو بهت زده همونجا نگه داشت.ریدم!بدم ریدم، اگه آوات بفهمه تا فیها خالدون من رو جر میده.چرا باید سیاوش من رو با سوتین ببینه آخه چرا؟ خدایا چرا من انقدر خنگ و شل مغزم؟ یاده حرفش افتادم که می گفت خواستنی تر میشم.رفتم حموم و یه دوش سرسری گرفتم.بوی گوه عرق میدادم.هنوزم منگ بودم؛ یعنی مسیح هم دید؟یدونه زدم تو سرم و همونجور که لباس می پوشیدم؛ زیرلب غر زدم:-معلومه که دید؛ کور که نیست پسره ی هیز، پس بگو اون شکلک هارو واسه چی درمی آوردتو جام وایسادم و تو همون حالتی که یه لنگه پام شلوار بود و اون یکی لخت بود اداش رو درآوردم.
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۱۹:۵۴

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_108با دادی که از پایین زد سریع اون یه لنگه دیگه رو هم پوشیدم.-سرم رفت حورا میشه انقدر غر نزنی و تشریفت رو بیاری پایین؟ مسیح بود؛ تو گوه می خوری که اصن رو من تمرکز می کنیآدم از دست این ها امنیت نداره فقط می تونه تو دلش حرف بزنه اصال نمیشه به زبون آورد!موهام یخورده نم داشت پس یه بافت شل زدم و رفتم پایینامیدوارم سیاوش دیگه به روم نیاره چه صحنه ی داغونی دیده.کنار آوات نشستم.-چرا انقدر لفتش دادی؟-بعدا برات می گم، داره میاد؟-آره االن می ر ..حرف آوات تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد.جانان اول از همه از جاش بلند شد و گفت:-فکر کنم اومد!سیاوش نگاه معناداری به جانان انداخت اما چیزی نگفت.مسیح درو باز کرد و منتظر جلوی در ایستاد.ِن همیشه خونسرد و متفکر با دست هایچهارچشمی نگاهم به همونجا بود ببینم کیه این شازده که جانابهم گره خورده منتظر ورودشهطولی نکشید که قامت بلند یه پسر رو جلو در دیدم و بعد از اون کامال تو دیدم قرار گرفت.ادریس این بود؟ این که بزور سنش به بیست و سه چهار سال می رسه.اینه همون پسری که میگن خیلی با تجربه اس و خیلی تیزه؟قیافم وا رفت.به آوات نگاه کردم که با چشم های ریز شده بهش نگاه می کرد.االن مثال چی رو می خواد کشف کنه اونجوری نگاه می کنه؟این تازه سن بلوغشه اونوقت می خواد جادو خنثی کنه؟
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۱۹:۵۴

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_109یه تک کت مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود و زیرشم تیشرت مشکی!کفش هاشم نگم دیگه چون اونا هم مشکی بودن.چرا سیاه پوشیده اومده؟ مگه مجلس عزاس؟ولی عجب مدل موهایی داشت، لخت و شالقی ریخته بود رو یه طرف پیشونیش و از همه مهم تر چشم هاش بود.تا حاال چشم این رنگی ندیده بودم.یه چیز تو مایه های سفید و فیروزه ایانگار لنز گذاشته بود، خیلی برق می زد.با صدای دایان بهش نگاه کرد.-خوش اومدیسرش رو تکون داد ولی چیزی نگفت.تا وارد سالن شد نگاهش اول رو جانان و بعد رو من نشست.خیره خیره نگاهم می کرد.از نگاهش ترسیدم.چرا انقد بی پروا و حریص؟شاید رنگ چشم هاش باعث می شد اینطوری برداشت کنم.اخم ریزی کردم و به سیاوش نگاه کردم دیدم اونم داره بمن نگاه می کنه!ای بابا خوشم نمیاد از اینجور زل زدن هامسیح از پشت زد رو شونه ی ادریس و به داخل راهنماییش کرد.-خوش اومدی رفیق، حیف دیگ گاوی گوسفندی چیزی نداشتیم سر ببریم برات!چرا این پسر باید تو هر شرایطی خیارشور بازی درمی آورد؟روبه روی جانان نشست و یه دور همرو از نظر گذروند.-سالم عرض شد؛ داداش بزرگه!سریع به سیاوش نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم.
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۱۹:۵۴

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_110اینا خانوادگی یه تختشون کمهجواب سالم رو با اون کله ی بی مصرفشون میدن.ولی عجب صدایی داشت این بشر؛ اصال به سن و هیکلش نمی خورد صداش انقد کلفت باشه!دوباره به هممون نگاه کرد و همونجوری که نگاهش بین من و آوات می چرخید گفت:-عضو جدید آوردین؟مسیح با لودگی همیشگی گفت:-نه بابا اون چشم رنگیه عاشق و دلخسته ی دایان شده بود؛ نمی دونست داداشمون آدم نیست وحشی بشه می زنه دهن مهنشو سرویس می کنه اینه که راه افتاد دنبا ..-کافیه مسیح!سیاوش بود که این حرف رو زد.اگه چیزی نمی گفت معلوم نبود این پسر تا کجا می خواست ادامه بده.مطمئنم االن آوات تا ماتحتش داشت می سوخت از زر زرهای مسیح!ادریس زوم شد رو من و گفت:-آها؛ آدمیزادن پس!حرفی نزدیم که ادامه داد:-جواهر برگشته؟مخاطبش سیاوش بود؛ پس سیاوش جوابش رو داد:-آره با یه جادوی قوی که داره ریشه ی همه ی اصیل هارو می خشکونه.همونجور که به سیاوش خیره شد بود گفت:-خنثی اش می کنم.با یه مکث کوتاه ادامه داد:-ولی در عوض یه چیز کوچیک می خوام.جانان گفت:-چی؟با نیشخند بهش نگاه کرد.-موی کوتاهم بهت میاد!
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۱۹:۵۴

undefinedundefined

۱۹:۵۴

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_111جانان بی حوصله گفت:-گفتم چی می خوای؟دست هاش رو توهم گره زد و با انگشتاش بازی کرد.-جادوی جواهرو خنثی می کنم ولی یه چیزی در ازاش می خوام اون هم ..صاف تو چشم هام نگاه کرد و با لحن مرموزی گفت:-این دختره اس!×××سیاوشاز خواسته ی ادریس تعجب کردم اما هیچ واکنشی نشون ندادم.داشت بلوف می زد؛ می دونستم تیزه و حواسش به همه جا هست.خیره تو چشم های بهت زده ی حورا بود اما من اون رو بهتر از هرکسی می شناختم.دنبال آتو بود و می خواست واقعا مطمئن بشه این دوتا فقط گروگان های ساده ان یا بیشتر از اینا می ارزن؟هیچکس الم تا کام حرف نمی زد؛ همه انگار منتظر حرفی از طرف من بودن.اما من یه فکر بهتری داشتم.خیره شدم به دایان؛ اونقدر که متوجه ی سنگینی نگاهم شد و سرش رو نامحسوس تکون دادخوب می دنوست االن باید چی بگه و چجوری این قضیه رو به نفع ما جمعش کنه.تک سرفه ی نمایشی کرد و به ادریس گفت:- ی من اومده یه خورده چموش بازیِداداش اصن این ها دوتاش قابلت رو نداره اما اون دختره که پدرمیاره که دارم رامش می کنم.اما اونی که تو می خوای خواهرشه و از قبل قولش رو به سیاوش دادم!پس فکر کردی واسه چی دوتاشون رو نگه داشتیم؟آوات خواست چیزی بگه که با اشاره ی نامحسوس مسیح دهنش رو بست.
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۴۶

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_112ادریس نگاه معنا داری به من انداخت و گفت:-تا جایی که یادم میاد دختر و دختر بازی جزو خط قرمز های داداش بزرگه بود، چی شده؟ مزه اش رفته زیر دندونت که حاال واست دختر ذخیره می کنن؟این آدم هیجوره عوض نشده بود، هنوزم همون گوهه سابقه!مثل قدیم ها زبون بُرنده ای داره و به همون اندازه هیز و بی پرواس.با نگاه کوتاهی به حورا که با عصبانیت به من نگاه می کرد گفتم:-نه، ولی انگار باید یه بار مزه اش رو بچشم تا بیخیال قاعده و قانون بشم!حاال نگاه متعجب و پر از خشم حورا من رو نشونه گرفته بود.تصورش هم باعث می شد دمای بدنم بره باال و میل شدیدی به پاره کردن لباس های این دختر تو تنش داشته باشم.اما اون طلسم خون لعنتی جلوم رو می گرفت!حورا با خشم گفت:-فکر کنم دارین راجع به من حرف می زنین نه یه کاالی دسته دوم!ادریس با نیشخند رو به من گفت:- عبتی؟ُنظرت چیه باهم شریک باشیم تو همچین لجانان با لحن عصبی جواب ادریس رو داد.-چرا اون دهن بی مصرفت رو نمی بندی؟ِی - خودمی!حرص نزن؛ تو هنوز سوگلخیره تو چشم های سردش گفتم:-داداش بزرگه رو همه می شناسن؛ عادت نداره چیزی رو با کسی شریک بشه.ناخودآگاه چشم هام جفت چشم های حورا رو نشونه گرفت.با لحن آرومی ادامه دادم:-دیگی که واسه من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه؛ یا مال من می شه یا میمیره!
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۴۶

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_113ادریس نیشخندی زد.-نخواستیم بابا خالص؛ تو خودت خوب می دونی من چی رو می خوام و واسه چی اومدم این جااز جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت اما وسط راه جلوی جانان ایستاد.مرموزانه بهش نگاه کرد و با لبخند یه وری زیرگوشش گفت:-همیشه الک قرمز بزن به پاهات؛ می دونی که چقدر تحریکم می کنه درست مثل االن!دست جانان رفت باال که بخوابه رو صورت این پسره ی نفهم که زمزمه ی ادریس و تغییر رنگ چشمش به عسلی روشن باعث شد دست جانان همون باال خشک بشه.مثل همیشه از جادو برای محافظت خودش استفاده کرده بود.جانان مثل یه انبار باروت شده بود.-تخمشو داری این جادوی مسخره ات رو خنثی کن تا ببینی چطوری یه طرف صورتت رو آسفالت می کنم پسره ی دریده!سیگاری از جیبم روشن کردم و به بحث تکراری بین اون ها گوش ندادم.رفتم سمت پنجره؛ ادریس فقط به یه شرط قبول کرده بود جادو رو خنثی کنه؛ اون شرط مسخره اش هم پس گرفتن جانان بود!×××حوراعجب آدم نچسب و رومخی بود این ادریسیه چُسه بچه چه قدر ادا اطوار داره.من اگه با چشم هام نمی دیدم که قدرت انجام جادو داره باورم نمی شد بتونه از عهده اش بر بیاد.جانان و همینطور منو حسابی کفری کرده بود.هم خدارو می خواد هم خرماروجوری برخورد می کرد انگار داشت راجع به فیلم مورد عالقه اش حرف می زد نه یه آدم بالغ!حرصی سرجام نشستم و با اخم عمیقی به میز روبه روم خیره شدم.
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۴۶

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_114مسیح که از رفتن ادریس به طبقه ی باال مطمئن شده بود دستی پشت گردنش کشید و آروم به سیاوش گفت:-داداش این کافور الزمه؛ قفلی زده رو دخترها!پوزخندی که رو لب های جانان نشست رو دیدم و به دنبالش با حرفی که زد شاخکام فعال شد.-دختربازی که کار همیشگی اش بوده نکنه یادتون رفته افتخاراتش رو؟آوات اومد کنارم نشست و با زانوش آروم به زانوم زد.می دونستم منظور از این حرکتش اینه که رادارات رو روشن کن که داستان هیجانی شده.دایان مرموزانه گفت:-چه فرقی داره واسه تو؟ داستان تو و ادریس خیلی ساله که تموم شده!جانان کفری از حرف داداشش تو کسری از ثانیه مقابلش ظاهر شد و دندون های نیشش با عصبانیت زد بیرونگردن دایان رو گرفت و اون رو محکم به دیوار پشت سرش کوبوند.مرسی جذبه و قدرت!آوات هینی کشید ولی سریع جلو دهنش رو گرفت.عکس العمل بقیه هم ک عادی بود.صدای جانان رو به خوبی می شنیدم.-بیشتر از هزار بار گفته بودم دوست ندارم راجع به گذشته چیزی بشنوم؛ چرا حالیت نمی شه؟-باشه خواهر من .. دستت رو بردار خفم کردی بی اعصاب روانی!مسیح با لودگی گفت:-وقتی میدونی با یه بی اعصاب روانی طرفی پس چرا زر مفت می زنی حاجی؟
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۴۷

••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈•• « نـــاهـمـتـــا undefined»#Part_115بعد هم بیخیال تر از همیشه رو به روی من نشست آدامسش رو از دهنش درآورد و گوشه ی پیش دستی گذاشت و بعد هم یه سیب برداشت.با یه گاز نصف سیب رو بلعید!-مزخرفاتتونو تموم کنین.سیاوش بود که مثل همیشه به دعوا خاتمه داد.بعد گفت:-ادریس رفته باال؛ پس یکی از اتاق های باالرو برمیدارهدایان دستی به گردنش کشید و گفت:-همون اتاق همیشگی؟ اتاق طوسیه؟سریع برگشتم به آوات نگاه کردم.منظورش اتاق روبه روی من یعنی اتاق آوات بود.آوات با حرص گفت:-ولی اون اتاق فعال مال منهدایان نیشخندی زد.-عیب نداره شما بیا بغل خودم بخواب؛ یه چند شب رو بد بگذرون.-زر مفت نزن پلیزنمی دونم چرا دایان از این حرف آوات خندش گرفت و لبخند یه وری زد که ردیف دندون هاش مشخص شد.بعد خیلی ریلکس گفت:-چه خوشت بیاد چه نیاد، تا وقتی ادریس تو این خونه اس تو، تو اتاق من می خوابی؛ یادت که نرفته؟ شما االن فقط دوتا گروگانید!با خشم جواب دایان رو دادم:
𝑱𝑶𝑰𝑵↬˹@ROMAN2023 ˼••┈┈┈┈┈┈┅‹undefinedundefined›┅┈┈┈┈┈┈••

۲۰:۴۷

undefinedundefined

۲۰:۴۷