۱۸ مهر
۸:۴۳
۸:۴۴
۱۹ مهر
۸:۰۸
صبحتون به همین خوش بویی و زیبایی
۸:۰۸
رمان آرامش یا سرنوشت🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
اومدم بخوابم که دیدم دوباره صدای خر میادچون دست و بالم باز بود بالشت رو برداشتم زدم تو سر مینامثل جن زده ها بیدار شدمینا: چته گاو؟من: من چمه تو داری صدای خر میدیمینا: من کی صدای خر دادممن: به گوشیت دقت کن میفهمیمینا: گوشیشو برداشت دید مامانش زنگ زدهمینا: چرا صدا خر میدهمن: من چه میدونم اینم مثل خودتهمینا رفت تا با مامانش حرف بزنهاومدم بخوابم که گوشی خودم زنگ زدمن: بر خر مگس معرکه لعنتنگاه کردم دیدم آقای نعمتی بود خاک به سرم به این گفتم خرمگس به هر حال خوب کردم جواب دادممن: سلام آقای نعمتی خوب هستید؟نعمتی: سلام ممنون به خوبی شما کجایید؟من: چابهارنعمتی: واسه تفریح؟من: با اجازه شمادیدم یهو صدا عوض شدراد: کدوم هتلیمن: تو هنوز یاد نگرفتی وقتی میخوای گوشی رو از یکی بگیری باید به اونی که پشت خطه اطلاع بدی؟راد: فکر کنم تو هم یاد نگرفته باشی به کسی که بالاتر از تو نباید اینجوری حرف بزنیمن: نچ یاد نگرفتم مشکلیه؟راد: فعلا برو مکانایی که بهت میگم رو ببین، قشنگ برسی کن چقدر مامور داره چجور جاهایی هستن و بقیشم فکر میکنم تویی که انقدر زبون داری بلد باشیمن: منتظر بودم تو بگیراد: حالا که گفتممن: خسته نباشی من دیگه برم حوصله مزاحمی مثل تو رو ندارم فعلاراد: البته که مراحمم مثل من همه جا پیدا نمیشه، برو، فعلا
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۶
اومدم بخوابم که دیدم دوباره صدای خر میادچون دست و بالم باز بود بالشت رو برداشتم زدم تو سر مینامثل جن زده ها بیدار شدمینا: چته گاو؟من: من چمه تو داری صدای خر میدیمینا: من کی صدای خر دادممن: به گوشیت دقت کن میفهمیمینا: گوشیشو برداشت دید مامانش زنگ زدهمینا: چرا صدا خر میدهمن: من چه میدونم اینم مثل خودتهمینا رفت تا با مامانش حرف بزنهاومدم بخوابم که گوشی خودم زنگ زدمن: بر خر مگس معرکه لعنتنگاه کردم دیدم آقای نعمتی بود خاک به سرم به این گفتم خرمگس به هر حال خوب کردم جواب دادممن: سلام آقای نعمتی خوب هستید؟نعمتی: سلام ممنون به خوبی شما کجایید؟من: چابهارنعمتی: واسه تفریح؟من: با اجازه شمادیدم یهو صدا عوض شدراد: کدوم هتلیمن: تو هنوز یاد نگرفتی وقتی میخوای گوشی رو از یکی بگیری باید به اونی که پشت خطه اطلاع بدی؟راد: فکر کنم تو هم یاد نگرفته باشی به کسی که بالاتر از تو نباید اینجوری حرف بزنیمن: نچ یاد نگرفتم مشکلیه؟راد: فعلا برو مکانایی که بهت میگم رو ببین، قشنگ برسی کن چقدر مامور داره چجور جاهایی هستن و بقیشم فکر میکنم تویی که انقدر زبون داری بلد باشیمن: منتظر بودم تو بگیراد: حالا که گفتممن: خسته نباشی من دیگه برم حوصله مزاحمی مثل تو رو ندارم فعلاراد: البته که مراحمم مثل من همه جا پیدا نمیشه، برو، فعلا
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۶
۸:۱۱
به درخواست شما عزیزان از این به بعد رمان ها بصورت تایپ شده ارسال میشع
۸:۳۷
رمان دره جن ها 👿👿👿👿👿
یک ساعتی توی باغ نشستیم که البرز با یه کیسه تو دستش اومد .بعد از اینکه دست و صورتشو شست ، کنارمون نشست .نفس عمیقی کشید و گفت ؛ خیلی گرمه ! هلاک شدم . خوبه اینجا سایه اس خنکه تو دلم گفتم یعنی اینا براشون سوال نشده چرا یکذره آفتاب روی این ملک نیست ؟ عجیبه !دیگه نمیتونستم بیخیال شم و گفتم ؛ واقعا هنوز نفهمیدیم؟ البرز چیو ؟
_اینکه هیچ نوری از خورشید اینجا نیست ... همش سایه اس . داخل عمارتم بشدت تاریک !
با این حرفم سرهاشون به اطراف چرخید .
کوهیار _رایت میگه ، تا حالا بهش دقت نکرده بودم.
سامان _شاید به خاطره عمارتهای...میبینید که اندازه یه ساختمون ۴ طبقه اس .
_مهندس، سایه همیشه یه سمت تشکیل میشه نه دور تا دور !
البرز درست میگه ، الان خورشید سمت راسته ولی همه جا سایه اس !حسابی کلافه شده بودم .هیچکدوم جوابی برای سوالم نداشتند کوهیار مشغول پانسمان کردن زخم سامان شد البرز- مش رحیم کجاست ؟یاد لحظه ای افتادم که جیم شد . ولی ترجیح دادم چیزی نگم ._ نمیدونم شاید رفته روستا .#دره_جن_ها #پارت۳۹
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
یک ساعتی توی باغ نشستیم که البرز با یه کیسه تو دستش اومد .بعد از اینکه دست و صورتشو شست ، کنارمون نشست .نفس عمیقی کشید و گفت ؛ خیلی گرمه ! هلاک شدم . خوبه اینجا سایه اس خنکه تو دلم گفتم یعنی اینا براشون سوال نشده چرا یکذره آفتاب روی این ملک نیست ؟ عجیبه !دیگه نمیتونستم بیخیال شم و گفتم ؛ واقعا هنوز نفهمیدیم؟ البرز چیو ؟
_اینکه هیچ نوری از خورشید اینجا نیست ... همش سایه اس . داخل عمارتم بشدت تاریک !
با این حرفم سرهاشون به اطراف چرخید .
کوهیار _رایت میگه ، تا حالا بهش دقت نکرده بودم.
سامان _شاید به خاطره عمارتهای...میبینید که اندازه یه ساختمون ۴ طبقه اس .
_مهندس، سایه همیشه یه سمت تشکیل میشه نه دور تا دور !
البرز درست میگه ، الان خورشید سمت راسته ولی همه جا سایه اس !حسابی کلافه شده بودم .هیچکدوم جوابی برای سوالم نداشتند کوهیار مشغول پانسمان کردن زخم سامان شد البرز- مش رحیم کجاست ؟یاد لحظه ای افتادم که جیم شد . ولی ترجیح دادم چیزی نگم ._ نمیدونم شاید رفته روستا .#دره_جن_ها #پارت۳۹
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
۱۷:۲۳
❤️🔥❤️🔥رمان تولد دوباره❤️🔥❤️🔥
تنها کاری که میکنی این است که تمام مدت برای خودت دلسوزی میکنی و بخاطر مرگ پدر گریه میکنی !تو هیچ وقت مارا دوست نداشتی مامان!نمیبینی ما چقدر نگران و ناراحت تو هستیم؟تنها فکر من در این ایام تو هستی.تو و اینکه هرگز صاحب فرزند نخواهم شد.
و در اینجا ناگهان بغضش ترکید . مادرش او را در آغوش گرفت و از اینکه موجب ناراحتی او شده است معذرت خواست و حالا هر دو باهم گریه میکردند.حرف های ژن دل او را به درد آورده است.تو حتی آرایش هم نمیکنی لباس مرتب نمیپوشی و همیشه موهایت نامنظم است.آماندا برای اولین بار در میان گریه خندید و از اینکه ژن با صداقت با او حرف زده بودحالش بهتر شد.هر دو در حال خنده و گریه چشمشان به آینه افتاد.در آن تصویر زن زیبایی دیده میشد که رنگ پریده و نا منظم بود. ناگهان ژن تصمیم گرفت فکر پل را اجرا کند و راجبه ضیافت جک صحبت کند._من به آنجا بیایم ؟ به فروشگاه؟همانطور که ژن فکر میکرد عکس العمل نشان داد_مگر دیوانه ای؟_بله کاری که تو سال گذشته با خودت کرده ای دیوانگی بوده است. مامان خواهش مکنم ... ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۷۷
تنها کاری که میکنی این است که تمام مدت برای خودت دلسوزی میکنی و بخاطر مرگ پدر گریه میکنی !تو هیچ وقت مارا دوست نداشتی مامان!نمیبینی ما چقدر نگران و ناراحت تو هستیم؟تنها فکر من در این ایام تو هستی.تو و اینکه هرگز صاحب فرزند نخواهم شد.
و در اینجا ناگهان بغضش ترکید . مادرش او را در آغوش گرفت و از اینکه موجب ناراحتی او شده است معذرت خواست و حالا هر دو باهم گریه میکردند.حرف های ژن دل او را به درد آورده است.تو حتی آرایش هم نمیکنی لباس مرتب نمیپوشی و همیشه موهایت نامنظم است.آماندا برای اولین بار در میان گریه خندید و از اینکه ژن با صداقت با او حرف زده بودحالش بهتر شد.هر دو در حال خنده و گریه چشمشان به آینه افتاد.در آن تصویر زن زیبایی دیده میشد که رنگ پریده و نا منظم بود. ناگهان ژن تصمیم گرفت فکر پل را اجرا کند و راجبه ضیافت جک صحبت کند._من به آنجا بیایم ؟ به فروشگاه؟همانطور که ژن فکر میکرد عکس العمل نشان داد_مگر دیوانه ای؟_بله کاری که تو سال گذشته با خودت کرده ای دیوانگی بوده است. مامان خواهش مکنم ... ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۷۷
۱۷:۳۶
۲۰ مهر
۶:۴۳
۶:۴۴
۲۱ مهر
رمان دره جن ها 👿👿👿👿👿
البرز_ بقیه پنجره ها رو میسپارم به کارگران. پاشید بریم هتل ناهار بخوریم .از اینکه میخواستم بریم خوشحال شدم بعد از ناهار همگی رفتیم تو اتاقمون و استراحت کردیم .تا عصر که کارگرا بیان. ساعت چهار بود رفتیم .توی سالن کلی فانوس روشن کرده بودن و با اشارهالبرز شروع کردن به تخریب پنجره ها .گردو خاک بدی بلند شد . اگه کارگرای بیچاره جلوی دهنشو با دستمال نپوشاند ه بودن حتما سل میگرفتن دهنمو با شال پوشوندم و رفتم تو ی باغ .مش رحیم کنار آتش مشغول چایی درست کردن بود .خسته نباشید .
مش رحیم _سلامت باشی. بیا چایی تازه دم بخور .
_ممنون . چرا دیروز یه دفعه رفتی ؟
مش رحیم یادم افتاد یه کاری باید انجام بدم ._عجب !! منم باور کردم "مش رحیم چایی گرفت سمتم و چیزی نگفت .چایی ازش گرفتم ؛ وقتی افتادم زمین به جای اینکه کمکم کنی یاد کارات افتادی ؟!مش رحیم _شما باید از اینجا برید ._من ؟! چرا ؟همونطور که قند بهم میداد گفت : فکر میکردم اونا رفتن ولی اتفاقات دیروز فهمیدم اینطور نیست ._کیا !؟#دره_جن_ها #پارت۴۰
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
البرز_ بقیه پنجره ها رو میسپارم به کارگران. پاشید بریم هتل ناهار بخوریم .از اینکه میخواستم بریم خوشحال شدم بعد از ناهار همگی رفتیم تو اتاقمون و استراحت کردیم .تا عصر که کارگرا بیان. ساعت چهار بود رفتیم .توی سالن کلی فانوس روشن کرده بودن و با اشارهالبرز شروع کردن به تخریب پنجره ها .گردو خاک بدی بلند شد . اگه کارگرای بیچاره جلوی دهنشو با دستمال نپوشاند ه بودن حتما سل میگرفتن دهنمو با شال پوشوندم و رفتم تو ی باغ .مش رحیم کنار آتش مشغول چایی درست کردن بود .خسته نباشید .
مش رحیم _سلامت باشی. بیا چایی تازه دم بخور .
_ممنون . چرا دیروز یه دفعه رفتی ؟
مش رحیم یادم افتاد یه کاری باید انجام بدم ._عجب !! منم باور کردم "مش رحیم چایی گرفت سمتم و چیزی نگفت .چایی ازش گرفتم ؛ وقتی افتادم زمین به جای اینکه کمکم کنی یاد کارات افتادی ؟!مش رحیم _شما باید از اینجا برید ._من ؟! چرا ؟همونطور که قند بهم میداد گفت : فکر میکردم اونا رفتن ولی اتفاقات دیروز فهمیدم اینطور نیست ._کیا !؟#دره_جن_ها #پارت۴۰
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
۱۰:۰۷
رمان آرامش یا سرنوشت🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
گوشیو قطع کردم و اداشو درآوردم که دیدم مینا داره به من میخندهمن: زخنبید چه مرگتهمینا: چه خوب بلده حرصت بدهمن: مینا از جلو چشام خفه شوعاطی: ولی خدایی ساره هم از خجالتش در میاد هامن: یدونه ای عاطی جونممینا بیاید بریم رستوران یه چیزی بخوریم گشنمهعاطی: اون نکبتا رو هم بیدار کنمینا: اکیبلند شدم آب زدم به دست و صورتمو و موهام رو شونه کردم و با گیرستیل بستمساعت رو نگاه کردم ساعت ۹ صبح بودبا بچه ها رفتیم رستوران که گارسون اومد و سفارشات رو گرفت و رفتعاطی: حالا این آقای یاشار راد چی میگفتن؟من: بچه ها کارمون از الان شروع شدپری: چیکار کنیم؟من: اول از همه اگه کسی گیر افتاد ی کلمه هم راجب بقیه صحبت نمیکنهحالا کاری که امروز باید بکنیم اینه که...با اومدن گارسون حرفمو خوردم و بعد از رفتنش ادامه دادم: مکان ها رو ببینیم و از اینکه توی هرمکان چند تا مامور وجود داره با خبر شیمولی نکته ما واسه ی تفریح میریم اونجا و عکس و فیلمامونو هم میگیریم و واسه خانواده میفرستیم ولی در آخر همه چی رو برسی میکنیمحالا اگر سوال هست بگیدنازی: ساره این نقشه ای که از اول کشیدین خیلی واسه ی تو خطر داره ممکن گیر بیفتیمن: نه نگران من نباشید اگه همونجوری که گفتم نقشه پیش بره هیچ اتفاقی نمیفته رو به مینا کردم و گفتم: تو هم دیگه به این فکر نکن که چون به امیر جواب منفی دادی اونم به خاطر جواب تو افتاده توی راه ما چون فکرت الکیهمینا: دیگه به این فکر نمیکنم چون قبلا قانعم کردیمن: خوبهدیگه حرفی نزدیم ک صبحانمونو خوردیم و رفتیم توی اتاق تا آماده بشیمپایان فصل:)
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۷
گوشیو قطع کردم و اداشو درآوردم که دیدم مینا داره به من میخندهمن: زخنبید چه مرگتهمینا: چه خوب بلده حرصت بدهمن: مینا از جلو چشام خفه شوعاطی: ولی خدایی ساره هم از خجالتش در میاد هامن: یدونه ای عاطی جونممینا بیاید بریم رستوران یه چیزی بخوریم گشنمهعاطی: اون نکبتا رو هم بیدار کنمینا: اکیبلند شدم آب زدم به دست و صورتمو و موهام رو شونه کردم و با گیرستیل بستمساعت رو نگاه کردم ساعت ۹ صبح بودبا بچه ها رفتیم رستوران که گارسون اومد و سفارشات رو گرفت و رفتعاطی: حالا این آقای یاشار راد چی میگفتن؟من: بچه ها کارمون از الان شروع شدپری: چیکار کنیم؟من: اول از همه اگه کسی گیر افتاد ی کلمه هم راجب بقیه صحبت نمیکنهحالا کاری که امروز باید بکنیم اینه که...با اومدن گارسون حرفمو خوردم و بعد از رفتنش ادامه دادم: مکان ها رو ببینیم و از اینکه توی هرمکان چند تا مامور وجود داره با خبر شیمولی نکته ما واسه ی تفریح میریم اونجا و عکس و فیلمامونو هم میگیریم و واسه خانواده میفرستیم ولی در آخر همه چی رو برسی میکنیمحالا اگر سوال هست بگیدنازی: ساره این نقشه ای که از اول کشیدین خیلی واسه ی تو خطر داره ممکن گیر بیفتیمن: نه نگران من نباشید اگه همونجوری که گفتم نقشه پیش بره هیچ اتفاقی نمیفته رو به مینا کردم و گفتم: تو هم دیگه به این فکر نکن که چون به امیر جواب منفی دادی اونم به خاطر جواب تو افتاده توی راه ما چون فکرت الکیهمینا: دیگه به این فکر نمیکنم چون قبلا قانعم کردیمن: خوبهدیگه حرفی نزدیم ک صبحانمونو خوردیم و رفتیم توی اتاق تا آماده بشیمپایان فصل:)
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۷
۱۰:۰۸
❤️🔥❤️🔥رمان تولد دوباره❤️🔥❤️🔥
به خاطر من بیا.تو کسی را نمی شناسی فقط یک لباس بپوش و کمی خود را آراسته کن تا با هم یرویم. آمدن تو باعث خوشحالی پل میشتود._من یک شب برای شام با شما دوتا بیرون خواهم آمد هر کجا تو بخواهی و پل خوش حال میشود . شاید باهم به رستوران اسپاگو برویم._من دلم میخواهد تو امشب با من بیایی. مجبورنیستی زیاد در آنجا بمانی .فقط ۵ دقیقه . خواهش می کنم تصمیم بگیر. برای خاطر من ...به خاطر او ... بخاطر پاپا ....او هم دلش نمیخواهد تو اینقدر غمگین و بدبخت باشی مامان . من مطمئنم که پدر ناراحت است.ژن وقتی به مادر نگاه کرد نفس را در سینه حبس کرده و در انتظار پاسخ او بودولی آماندا مدتی ساکت ایستاد و به او نگریست و تا مدتی نمی توانست تصمیم بگیرد._تو واقعا فکر میکنی پدرت دلش میخواهد من اینطور که تو می گویی رفتار کنم ؟و ژن سرش را به علامت مثبت تکان داد.واقعا حیرت آور بود که او هنوز اینقدر برای نظر پدر ارزش قائل بود_مطمئنم مامان.البته این حرف به نظرش راست نبودولی برایble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۷۸
به خاطر من بیا.تو کسی را نمی شناسی فقط یک لباس بپوش و کمی خود را آراسته کن تا با هم یرویم. آمدن تو باعث خوشحالی پل میشتود._من یک شب برای شام با شما دوتا بیرون خواهم آمد هر کجا تو بخواهی و پل خوش حال میشود . شاید باهم به رستوران اسپاگو برویم._من دلم میخواهد تو امشب با من بیایی. مجبورنیستی زیاد در آنجا بمانی .فقط ۵ دقیقه . خواهش می کنم تصمیم بگیر. برای خاطر من ...به خاطر او ... بخاطر پاپا ....او هم دلش نمیخواهد تو اینقدر غمگین و بدبخت باشی مامان . من مطمئنم که پدر ناراحت است.ژن وقتی به مادر نگاه کرد نفس را در سینه حبس کرده و در انتظار پاسخ او بودولی آماندا مدتی ساکت ایستاد و به او نگریست و تا مدتی نمی توانست تصمیم بگیرد._تو واقعا فکر میکنی پدرت دلش میخواهد من اینطور که تو می گویی رفتار کنم ؟و ژن سرش را به علامت مثبت تکان داد.واقعا حیرت آور بود که او هنوز اینقدر برای نظر پدر ارزش قائل بود_مطمئنم مامان.البته این حرف به نظرش راست نبودولی برایble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۷۸
۲۰:۴۹
۲۲ مهر
۵:۳۸
رمان آرامش یا سرنوشت(فصل دوم)🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
من یه مانتوی لی مشکی با یه شلوار لی مشکی و یه کفش اسپرت سفید با یه شال مشکی پوشیدمبرای آرایشم یه ریمل زدم با یه رژ کالباسیرفتم توی پذیراییش نشستم که بچه ها یکی یکی اومدن رفتیم بیرونخواستیم از هتل خارج بشیم که پیری اومد و منو صدا کردپیرزاده: خانممن: بلهپیرزاده: جایی میخواید برید؟من: اگه شما اجازشو صادر کنیدپیرزاده: نه بابا اختیار ما هم دست شماستمن: پس اگه اختیارتون دست منه بفرمایید سرکارتون تا ما هم به زندگیمون برسیمپیرزاده: بله حتمادیگه چیزی نگفتم و رفتم پیش بچه ها که اسنپ گرفته بودنپری: چی میگه؟من: هیچی باو انگار دیوونس نازی: صد درصدعاطی: فعلا سوار شید بدبخت منتظرهبا این حرف عاطی همه یهو رفتن صندلی عقباینجا بود که من متوجه شدم باید جلو بشینمای خدااااااااااااز دست این بیشهودارفتم نشستم جلو و بعد از چند دقیقه رسیدیم به مقصد اول یعنی دریای بزرگکلی عکس و فیلم گرفتیم ناهارمونم اونجا خوردیمبعد از کلی برسی فهمیدیم چی به چیهمینا: اسنپ بگیرید من: آقا اینجوری که نمیشه ما هر روز بخوایم بریم چندجا همش منتظر ماشین بمونیم تا بیادعاطی: خب چیکار کنیم؟من: یه ماشین کرایه میکنیم تا زمانی که اینجاییمنازی: فکر خوبیه ولی از کجا؟من اونش با من بعد از بررسی این چندتا جا میریم ی جایی واسه کرایه ماشین ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۸
من یه مانتوی لی مشکی با یه شلوار لی مشکی و یه کفش اسپرت سفید با یه شال مشکی پوشیدمبرای آرایشم یه ریمل زدم با یه رژ کالباسیرفتم توی پذیراییش نشستم که بچه ها یکی یکی اومدن رفتیم بیرونخواستیم از هتل خارج بشیم که پیری اومد و منو صدا کردپیرزاده: خانممن: بلهپیرزاده: جایی میخواید برید؟من: اگه شما اجازشو صادر کنیدپیرزاده: نه بابا اختیار ما هم دست شماستمن: پس اگه اختیارتون دست منه بفرمایید سرکارتون تا ما هم به زندگیمون برسیمپیرزاده: بله حتمادیگه چیزی نگفتم و رفتم پیش بچه ها که اسنپ گرفته بودنپری: چی میگه؟من: هیچی باو انگار دیوونس نازی: صد درصدعاطی: فعلا سوار شید بدبخت منتظرهبا این حرف عاطی همه یهو رفتن صندلی عقباینجا بود که من متوجه شدم باید جلو بشینمای خدااااااااااااز دست این بیشهودارفتم نشستم جلو و بعد از چند دقیقه رسیدیم به مقصد اول یعنی دریای بزرگکلی عکس و فیلم گرفتیم ناهارمونم اونجا خوردیمبعد از کلی برسی فهمیدیم چی به چیهمینا: اسنپ بگیرید من: آقا اینجوری که نمیشه ما هر روز بخوایم بریم چندجا همش منتظر ماشین بمونیم تا بیادعاطی: خب چیکار کنیم؟من: یه ماشین کرایه میکنیم تا زمانی که اینجاییمنازی: فکر خوبیه ولی از کجا؟من اونش با من بعد از بررسی این چندتا جا میریم ی جایی واسه کرایه ماشین ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۸
۵:۴۰
دره جن ها 👿👿👿👿👿
مش رحیم جن ها
نمیدونستم چی بگم . هنگ کردم !
مش رحیم این خونه سرگذشت وحشتناکی داشته نمیخوام دوباره اتفاق تکرار بشه .کنجکاو شدم بفهمم از چی حرف میزنه ... ازش پرسیدم همه چیزو برام تعریف کنه .مش رحیم روی سنگی نشست و چهارپایه ای بهم داد تابشینم . بعدش شروع کرد :خیلی سال پیش وقتی جوون بودم خسرو از شهر اومد این زمین را خرید و شروع کرد به ساخت وساز . منم اون زمان سره زمینه بغلی کشاورزی میکردم . یه روز صدام کرد و گفت از اینکارا و زحماتی که میکشی نونی در نمیاد . دست زن و بچتو بگیر بیا اینجا زندگی کن . یه دختر دو ساله داشتم و یه تو راهی .دیدم حرف حسابی میزنه . رفتم خونه موضوع به زنم گفتم . اونم چون از خونه پدرم فراری بود با خوشحالی قبول کرد .از اون به بعد من شدم نوکر خونه زنم آشپز و خدمت کار .اون زمان خسرو تازه از زنش جدا شده بود . دوتا پسرچهار ساله داشت که دو قلو بودن . حال روحیش#دره_جن_ها #پارت۴۱ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
مش رحیم جن ها
نمیدونستم چی بگم . هنگ کردم !
مش رحیم این خونه سرگذشت وحشتناکی داشته نمیخوام دوباره اتفاق تکرار بشه .کنجکاو شدم بفهمم از چی حرف میزنه ... ازش پرسیدم همه چیزو برام تعریف کنه .مش رحیم روی سنگی نشست و چهارپایه ای بهم داد تابشینم . بعدش شروع کرد :خیلی سال پیش وقتی جوون بودم خسرو از شهر اومد این زمین را خرید و شروع کرد به ساخت وساز . منم اون زمان سره زمینه بغلی کشاورزی میکردم . یه روز صدام کرد و گفت از اینکارا و زحماتی که میکشی نونی در نمیاد . دست زن و بچتو بگیر بیا اینجا زندگی کن . یه دختر دو ساله داشتم و یه تو راهی .دیدم حرف حسابی میزنه . رفتم خونه موضوع به زنم گفتم . اونم چون از خونه پدرم فراری بود با خوشحالی قبول کرد .از اون به بعد من شدم نوکر خونه زنم آشپز و خدمت کار .اون زمان خسرو تازه از زنش جدا شده بود . دوتا پسرچهار ساله داشت که دو قلو بودن . حال روحیش#دره_جن_ها #پارت۴۱ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
۵:۴۸
❤️🔥❤️🔥رمان تولد دوباره❤️🔥❤️🔥
متقاعد کردن مادرش با قاطعیت به اواطمینان داد.آماندا وارد اتاق خوابش شد ژن هم به دنبالش...جرات نمیکرد از مادرش بپرسد چه تصمیمی گرفته است ولی آماندا از قفسه لباس یک لباس سیاه سنگین بیرون کشید.این چطور است ؟
ژن با چشمانی گشاد شده از حیرت ناباورانه او را نگاه میکرد.پس توانسته بود مادرش را راضی کند.چه اتفاق جالبی...!
_فکر میکنم این لباس زیاد سنگین است مگر نه؟
بار دیگر مادرش به لباس ها نگاه کرد و لباسی را انتخاب کرد.
_نظرت راجع به این چیست؟
لباس بنفش رنگی را که میدانست مادرش خیلی دوست دارد به او نشان داد. پدرش هم آن لباسرا خیلی دوست می داشت. آماندا سرش را بالا انداخت ولی در عوض لباس تریکوی لاجوردی رنگی را که همیشه کمی برای او تنگ بود انتخاب کرد و حالا این لباس کاملا قالب اندامش بود و بیش از لباس قبلی به او می آمد .وقتی خود را در آینه نگاه کرد شبیه آماندای فبلی شده بود.
یک جفت کفش پاشنه بلند سرمه ای نیز به پا کرد. ویک جفت گوشواره با سنگ سرمه ای رنگ به گوش گذاشت و موهایش را در پشت سر جمع کرد همانگونه که طی سالها مدل مخصوص خودش بود و با آرایش مختصری که با سختی دیده میشد آماده حرکت شد.
مامان یک کمی بیشتر آرایش کن چه عقیده ای داری؟آماندا خود را در آینه نگریست و گفت:_خیلی کم نمیخواهم به نظر مانند زنانی باشم که می خواهند مردی را شکار کنند.ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۷۹
متقاعد کردن مادرش با قاطعیت به اواطمینان داد.آماندا وارد اتاق خوابش شد ژن هم به دنبالش...جرات نمیکرد از مادرش بپرسد چه تصمیمی گرفته است ولی آماندا از قفسه لباس یک لباس سیاه سنگین بیرون کشید.این چطور است ؟
ژن با چشمانی گشاد شده از حیرت ناباورانه او را نگاه میکرد.پس توانسته بود مادرش را راضی کند.چه اتفاق جالبی...!
_فکر میکنم این لباس زیاد سنگین است مگر نه؟
بار دیگر مادرش به لباس ها نگاه کرد و لباسی را انتخاب کرد.
_نظرت راجع به این چیست؟
لباس بنفش رنگی را که میدانست مادرش خیلی دوست دارد به او نشان داد. پدرش هم آن لباسرا خیلی دوست می داشت. آماندا سرش را بالا انداخت ولی در عوض لباس تریکوی لاجوردی رنگی را که همیشه کمی برای او تنگ بود انتخاب کرد و حالا این لباس کاملا قالب اندامش بود و بیش از لباس قبلی به او می آمد .وقتی خود را در آینه نگاه کرد شبیه آماندای فبلی شده بود.
یک جفت کفش پاشنه بلند سرمه ای نیز به پا کرد. ویک جفت گوشواره با سنگ سرمه ای رنگ به گوش گذاشت و موهایش را در پشت سر جمع کرد همانگونه که طی سالها مدل مخصوص خودش بود و با آرایش مختصری که با سختی دیده میشد آماده حرکت شد.
مامان یک کمی بیشتر آرایش کن چه عقیده ای داری؟آماندا خود را در آینه نگریست و گفت:_خیلی کم نمیخواهم به نظر مانند زنانی باشم که می خواهند مردی را شکار کنند.ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۷۹
۱۱:۳۸
۲۳ مهر
رمان آرامش یا سرنوشت🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️
پری: آورینمینا: آیییییییی خدا مردم از گرمامن: نه ما یخ زدیم از سرمااسنپ رسید دیگه نتونستیم به ادامه حرفمون برسیمسوار شدیم و بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه رسیدیم به مقصد دوم که یه باغی بود پر از درخت خرمااونجام کلی گشتیم و عکس و فیلم گرفتیم و به اون چیزی که میخواستیم رسیدیممن: آخرین جایی که باید بریم تقریبا باید ۲ یا ۳ ساعت توی راه باشیم الانم که داره هوا تاریک میشهنظرتون چیه بریم ماشین کرایه کنیم و بعد بریم بازار فردا بریم دنبال اون مکان؟بچه ها: حلهرفتیم بازاری که همه بهش میگفتن بازار کنارکهمه ی کسایی که اونجا زندگی میکردن لباسای خودشونو پوشیده بودنبعد از ی عالمه خرید رسیدیم به ی بنگاهیداخل شدیم که دیدیم مسئولش ی پیرمرد بود البته از اون سیریشا سلام کردیم و نشستیمبهش گفتم که ما واسه تفریح اومدیم و... درآخرگفت: کدوم ماشینو میخوای؟داشتم همینجوری نگاه میکردم که چشمم یه پژو پارس سفید تو دلبرویی رو گرفتمن: اینو میخوامآقای سیریش: روزانه ۳ میلیون میشه برای پرداخت پولش مشکلی ندارین؟من: نهپس بیاید برای قرارداد رفتیم و قرداد رو خوندیم و زیرش رو امضا کردیم و ماشین رو گرفتیم و رفتیم سمت هتلچون خیلی خسته بودیم گفتیم شام رو توی رستوران هتل بخوریمرسیدیم هتل انقدر گشنمون بود که حد نداشتتا گارسون اومد همه سریع سفارش دادیم و بعد از اینکه غذا هامونو خوردیم رفتیم توی اتاق هرکی ی ور ولو شدمنم رفتم روی مبل ولو شدم اومدم اولین حرفمو بزنم که دیدم گوشیم زنگ خوردیه نگاه به ساعت کردم ساعت ۱۱ شب بودخداکنه کسی که زنگ زده کار مهمی داشته باشه وگرنه از خجالتش خوب درمیامبه صفحه گوشی نگاه کردم من: بازم اینهههههههههپری: کیه؟من: این یارو چلغوزنازی: چلغوز کیه؟من: یاشار راد دیگهمینا: خدایا خودت به هردوشون صبر بدههمه با هم: آمینننننننننننن
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۹
پری: آورینمینا: آیییییییی خدا مردم از گرمامن: نه ما یخ زدیم از سرمااسنپ رسید دیگه نتونستیم به ادامه حرفمون برسیمسوار شدیم و بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه رسیدیم به مقصد دوم که یه باغی بود پر از درخت خرمااونجام کلی گشتیم و عکس و فیلم گرفتیم و به اون چیزی که میخواستیم رسیدیممن: آخرین جایی که باید بریم تقریبا باید ۲ یا ۳ ساعت توی راه باشیم الانم که داره هوا تاریک میشهنظرتون چیه بریم ماشین کرایه کنیم و بعد بریم بازار فردا بریم دنبال اون مکان؟بچه ها: حلهرفتیم بازاری که همه بهش میگفتن بازار کنارکهمه ی کسایی که اونجا زندگی میکردن لباسای خودشونو پوشیده بودنبعد از ی عالمه خرید رسیدیم به ی بنگاهیداخل شدیم که دیدیم مسئولش ی پیرمرد بود البته از اون سیریشا سلام کردیم و نشستیمبهش گفتم که ما واسه تفریح اومدیم و... درآخرگفت: کدوم ماشینو میخوای؟داشتم همینجوری نگاه میکردم که چشمم یه پژو پارس سفید تو دلبرویی رو گرفتمن: اینو میخوامآقای سیریش: روزانه ۳ میلیون میشه برای پرداخت پولش مشکلی ندارین؟من: نهپس بیاید برای قرارداد رفتیم و قرداد رو خوندیم و زیرش رو امضا کردیم و ماشین رو گرفتیم و رفتیم سمت هتلچون خیلی خسته بودیم گفتیم شام رو توی رستوران هتل بخوریمرسیدیم هتل انقدر گشنمون بود که حد نداشتتا گارسون اومد همه سریع سفارش دادیم و بعد از اینکه غذا هامونو خوردیم رفتیم توی اتاق هرکی ی ور ولو شدمنم رفتم روی مبل ولو شدم اومدم اولین حرفمو بزنم که دیدم گوشیم زنگ خوردیه نگاه به ساعت کردم ساعت ۱۱ شب بودخداکنه کسی که زنگ زده کار مهمی داشته باشه وگرنه از خجالتش خوب درمیامبه صفحه گوشی نگاه کردم من: بازم اینهههههههههپری: کیه؟من: این یارو چلغوزنازی: چلغوز کیه؟من: یاشار راد دیگهمینا: خدایا خودت به هردوشون صبر بدههمه با هم: آمینننننننننننن
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#آرامش_یا_سرنوشت#پارت۵۹
۱۰:۵۱
دره جن ها 👿👿👿👿👿
حال روحیش اصلا خوب نبود . خیلی کم حرف میزد و گفت یه مدتی نمیره سر کار ، اون زمان نمایشگاه ماشین داشت . خلاصه هرروز چند ساعتی میرفت آب رودخانه مینشست. ماهم با دختر دومی که خدا بهمون داده بود سرگرم بودیم . البته ناگفته نمونه زنم برای بچه های خسرو هم مادری کرد . یه مدتی گذشت ، خبر رسید که تاکوش داره دوروبره خسرو میپلکه .تاکوش دختری بود که توی دره جن ها زندکی میکنه . و هیچوقت توی روستا و مزارع کسی نمیدیدش ، چند بار زن های روستا وقتی برای آب آوردن سرچشمه رفتن دیدنش .میگفتن موهای خیلی بلندی داشته و مثل فرشته ها بوده .بهش میگن :چرا توی دره ای که مال جن هاست زندگی میکنی ؟میگه : پدرم جن بود و مادرم یک زن زیبا ، که باهم ازدواج کردن ومنو به این دره آوردن تا بین جن های دیگه بزرگ شم .تا اینو میگه همه فرار میکنن دیگه سرچشمه نمیرن . از اون زمان تا وقتی برای روستا لوله کشی کردن مردا وظیفه داشتن برن آب بیارن .خلاصه آوازه ی تاکوش که یه دورگه س .(^^; دورگه یعنی جن و آدم ... بین اهالی پیچید.
#دره_جن_ها #پارت۴۲ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
حال روحیش اصلا خوب نبود . خیلی کم حرف میزد و گفت یه مدتی نمیره سر کار ، اون زمان نمایشگاه ماشین داشت . خلاصه هرروز چند ساعتی میرفت آب رودخانه مینشست. ماهم با دختر دومی که خدا بهمون داده بود سرگرم بودیم . البته ناگفته نمونه زنم برای بچه های خسرو هم مادری کرد . یه مدتی گذشت ، خبر رسید که تاکوش داره دوروبره خسرو میپلکه .تاکوش دختری بود که توی دره جن ها زندکی میکنه . و هیچوقت توی روستا و مزارع کسی نمیدیدش ، چند بار زن های روستا وقتی برای آب آوردن سرچشمه رفتن دیدنش .میگفتن موهای خیلی بلندی داشته و مثل فرشته ها بوده .بهش میگن :چرا توی دره ای که مال جن هاست زندگی میکنی ؟میگه : پدرم جن بود و مادرم یک زن زیبا ، که باهم ازدواج کردن ومنو به این دره آوردن تا بین جن های دیگه بزرگ شم .تا اینو میگه همه فرار میکنن دیگه سرچشمه نمیرن . از اون زمان تا وقتی برای روستا لوله کشی کردن مردا وظیفه داشتن برن آب بیارن .خلاصه آوازه ی تاکوش که یه دورگه س .(^^; دورگه یعنی جن و آدم ... بین اهالی پیچید.
#دره_جن_ها #پارت۴۲ble.ir/join/EQw4hGZ3K5
۱۰:۵۴
❤️🔥❤️🔥رمان تولد دوباره❤️🔥❤️🔥
ژنلبخند زنان نگاه دلنشینی به مادرش کرد و گفت:_فکر میکنم ما وقت زیادی برای این کار نداریم.آماندا درست همان زنی بود که سالیان دراز او را میپرستید و مادرش بود .آثار غم یکسال گذشته به طور موقت ناپدید شده بود.آماندا در حالی که کمی عصبانی و لرزان بود گفت:_خوب نظرت چیست؟ شکل خودم شدم؟و اشک در چشمانش حلقه زد._تو شکل خودت شده ای مامان .او هم اشک در دیده داشت ولی از سرنوشتی که مادرش را راضی به شرکت در ضیافت جک کرده بود سپاسگزار بود ._اوه خدایا چقدر تو را دوست دارم.و مادرش را در آغوش کشید. آماندا با ظرافت ویک دستمال لطیف بینی اش را تمیز کرد لبانش را رژ مالید و اشیائی را در کیف سرمه ای قرار داد و با تحسین به دخترش نگاه کرد.ژن هم لباس قرمز رنگی را که مورد علاقه اش بود برتن کرده و قیافه اش بسیار مناسب جشن کریسمس شد.مادر و دختر در لباسهای آبی و قرمز چون دو خواهر به نظر می آمدند._تو دختر خیلی خوبی هستی ژن و من تو را خیلی دوست دارم.آماندا این جمله را در گوش ژن زمزمه کرد و به سوی در خروجی منزل حرکت کردند.هنوز خودش باور نمی کرد که ژن او را وادار به چنین کاری کرده است ولی دیگر تصمیمش را گرفته بود.و کت منیک خود را از قفسه لباسه جلوی منزل بیرون اورد.از زمان فوت همسرش....
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۸۰
ژنلبخند زنان نگاه دلنشینی به مادرش کرد و گفت:_فکر میکنم ما وقت زیادی برای این کار نداریم.آماندا درست همان زنی بود که سالیان دراز او را میپرستید و مادرش بود .آثار غم یکسال گذشته به طور موقت ناپدید شده بود.آماندا در حالی که کمی عصبانی و لرزان بود گفت:_خوب نظرت چیست؟ شکل خودم شدم؟و اشک در چشمانش حلقه زد._تو شکل خودت شده ای مامان .او هم اشک در دیده داشت ولی از سرنوشتی که مادرش را راضی به شرکت در ضیافت جک کرده بود سپاسگزار بود ._اوه خدایا چقدر تو را دوست دارم.و مادرش را در آغوش کشید. آماندا با ظرافت ویک دستمال لطیف بینی اش را تمیز کرد لبانش را رژ مالید و اشیائی را در کیف سرمه ای قرار داد و با تحسین به دخترش نگاه کرد.ژن هم لباس قرمز رنگی را که مورد علاقه اش بود برتن کرده و قیافه اش بسیار مناسب جشن کریسمس شد.مادر و دختر در لباسهای آبی و قرمز چون دو خواهر به نظر می آمدند._تو دختر خیلی خوبی هستی ژن و من تو را خیلی دوست دارم.آماندا این جمله را در گوش ژن زمزمه کرد و به سوی در خروجی منزل حرکت کردند.هنوز خودش باور نمی کرد که ژن او را وادار به چنین کاری کرده است ولی دیگر تصمیمش را گرفته بود.و کت منیک خود را از قفسه لباسه جلوی منزل بیرون اورد.از زمان فوت همسرش....
ble.ir/join/EQw4hGZ3K5#تولد_دوباره#پارت۸۰
۱۱:۱۳