عکس پروفایل ☆رمان☆

☆رمان☆

۷,۳۲۹عضو
عکس پروفایل ☆رمان☆
۷.۳هزار عضو

☆رمان☆

أَلَیْسَ اللَّـهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ🪷رمان‌‌ عاشقانه،پلیسی و اجتماعی رمان آنلاین: مهره ماتدر طالع منیجرات و حقیقتدر میان تنهاییحکمِ دلمنیره صالحی نویسنده و فیلمنامه‌نویس @monirehsalehi
undefinedحکم دل
#پارت_۱

به نام خداوند عشق
وارد محله که شد احساس کرد به تونل زمان پا گذاشته است و به گذشته رسیده است، در آن محله زمان متوقف شده بود و او سالها قبل از این کوچه‌ها گذشته بود و این خانه‌ها را دیده بود حتی رنگ در بعضی از خانه‌ها هم همان بود، مقابل خانه‌ی رنگ و رو رفته‌ی قدیمی ایستاد، در کوچک آهنی‌اش رنگ سفیدی داشت که نو شده بود اما همان نقش و نگار فلزی بر در بود خطوطی لوزی مانند، در کنار در روی دیوار به جای زنگ قدیمی سوت بلبلی یک زنگ جدید نصب شده بود، اینجا خانه‌ی کسی بود که صبح به صبح زنگ آن را می‌زد تا با پسری همسن خودش به مدرسه برود، دستش به سمت زنگ رفت و آن را فشرد و بی اختیار لبخندی به لبش نشست و منتظر باز شدن در ماند، فکر می‌کرد صدای از پ**شت آیفون می‌شنود اما پیرمردی تکیده و لاغر که زیرپیراهن سفید و زیر شلواری به بر داشت با غرلند در را باز کرد:
- ای بابا حسین ِآقا گفتم پسرم بیاد می‌گم طلبت رو بده.
اما با دیدن جوانی شیک پوش و خوش قیافه لحظه ی ماتش برد، بوی عطرش چنان فضا را پر کرده بود که لحظه‌ی پیرمرد را هم سر کیف آورد و گفت:
- به به چه بویی خوبی، بفرمایین آقا؟
با لبخندی گفت:
- آقا حبیب؟
- با کی کار داشتین؟
- این‌جا منزل آقای حبیب ساعتچی نیست.
- نخیرآقا، اشتباه اومدید، آدرس این‌جا رو بهتون دادن؟
- نه خیلی سال قبل این‌جا زندگی می‌کردن.
- من این‌جا رو یه سالی هست اجاره کردم از بنگاه سر خیابون، صاحبش هم آقای جعفری، اگر دنبال کسی می‌گردید از بقالی سر کوچه بپرسید، شاید اون بدونه چون از قدیمی‌های این محله‌ست.
- بقالی آقا صفر؟
آقا صفر را خیلی خوب می‌شناخت، بعد از مدرسه پاتوقشان مقابل همان بقالی بود با دوستش احمدرضا دو تا نوشابه شیشه‌ی سیاه می‌گرفتند و برای این‌که کدامشان زودتر می‌خورد مسابقه می‌گذاشتند، هر کسی دیرتر تمام می‌کرد باید پول هر دویی نوشابه‌ها را حساب می‌کرد، اما خودشان هم می‌دانستند یک روز او باید زودتر تمام کند یک روز احمد رضا.
از سر کوچه که پیچید مغازه را دید، بیرون مغازه پیرمردی روی چهارپایه توی سایه نشسته بود، بی‌توجه به پیرمرد وارد مغازه شد، فروشنده که جوانی بود گفت:
- سلام آقا بفرمایین.
- سلام با آقا صفر کار دارم، این‌جا مغازه‌شون بود.
- هنوزم هست، پدربزرگم بیرون مغازه نشستن.
از مغازه بیرون آمد با دیدن پیرمرد جلو رفت و گفت:
- سلام آقا صفر.
پیرمرد که توی چرت بود سر بلند کرد و گفت:
- سلام، بفرمایین.
- خوب هستین؟
- نه خیلی، شما؟ من می‌شناسمتون؟
لبخندش پهن‌تر شد و گفت:
- فرامرزم پسر آقا جلیل که راننده کامیون بود، یادتونه همیشه با احمدرضا دوستم می‌اومدیم این‌جا نوشابه می‌خوردیم.
آقا صفر گنگ و گیج گفت:
- همون آقا جلیل خدا بیامرز که ماشینش رفت ته دره.
- بله، همون خدابیامرز.
آقا صفر از جا برخواست و گفت:
- فرامرز، فرامرز خودتی؟ کجا رفتی پسر؟ خیلی دلمون واسه‌ت تنگ شده بود، کجا رفتی تو؟فرامرز او را در آغوش گرفت و گفت:
- ای خدا چقدر دلخوشی‌های داشتیم خوب بود. خوب هستین؟
- خوبم، ماشالله چه بزرگ و خوش قد و قامت شدی.
- شما چیکار کردید با خودتون آقا صفر؟
- عمره که داره می‌گذره، چی شد اومدی؟
- ایران نبودم اما زیاد می‌اومدم و می‌رفتم، امروز به کله‌م زد بیام سمت محله‌ی قدیمیمون و تجدید خاطره کنم، با خودم گفتم شاید رفیق قدیمیم هنوز توی این محله باشه و دیدمش ولی رفتم دم خونه‌شون ولی گویا از این‌جا رفتن.
- راه دوری نرفتن، توی همین محله هستن دو سه تا کوچه بالاتر یه خونه‌ی بزرگ‌تر و بهتر ساختن.
- چقدر خوب، آقا حبیب می‌گفت یه خونه می‌سازم اون‌جوری که خودم می‌خوام.
- آره ساختن .
- خیلی برای دیدنشون عجله دارم، بازم میام پیشتون آقا صفر، خونه شون دقیقاً کجاست؟
- کوچه‌ بهار 5، وسطای کوچه یه خونه‌ جنوبی دو طبقه‌ هست که نمای سنگی داره، دو طرف در خونه هم دو تا گلدون سنگی بزرگ هست که توشون گل کاشتن. خونه شون همونه.
بوسه‌ای به شانه‌ی آقا صفر زد و همینطور که می‌رفت گفت:
- با احمد میایم نوشابه می‌خوریم.
آقا صفر آهی کشید و گفت:
- ان شاءالله.
وارد کوچه که شد از دور خانه را دید چون نما و گلدان‌های مقابل در، خانه را نشان کرده بود، قدم‌هایش را تند کرد تا زودتر به خانه برسد. مقابل خانه که رسید نفس عمیقی کشید و زنگ خانه را فشرد، منتظر بود صدای از آیفون بشنود اما در خانه توسط مردی باز شد که او را از فرم صورتش شناخت، هر چند پیرتر شده بود و موهایش ریخته بود اما او را شناخت با لبخندی که به لبش نشست گفت:
- آقا حبیب؟
حبیب که ناراحت به نظر می‌رسید گفت:
- بله خودم هستم، درست اومدید، بفرمایین داخل.
و جلوتر به راه افتاد و گفت:
- آقای حیدری گفت شما خریدار واقعی هستید.
وارد خانه شد، راهروی را پیمودند و از در چوبی گذشتند و وارد پذیرایی بزرگی شدند که نیمی از وسایلش جمع شده بود و توی کارتن‌های وسط پذیرایی روی هم بود.
┈┈••••✾•undefinedundefinedundefined•✾•••┈┈نویسنده:م.صالحی

۱۰:۴۴