عکس پروفایل رمآن اُقیآنوس طوفآني مَن🌷💦ر

رمآن اُقیآنوس طوفآني مَن🌷💦

۱۲۴عضو
خب بریم پارت اول زیبا ها
#مالک_صدف

۱۷:۴۶

رمان اقیانوس طوفانی من undefinedundefinedundefined

ⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊ
#پارت_۱
این داستان زندگی منه دختری که خیلی سختی کشیده ولی باز قوی وایستاده من صدف پژمانی هستم و این داستان زندگی منه.
من فقط ۸ سالم بود که پدرمو از دست دادم من تویه خانواده پولدار و مهربون هم از طرف پدری و هم از طرف مادری بزرگ شدم این حق من نبود
قرار بود چهارشنبه این هفته ایرانو دوستامو خونه مو ول کنم و برم جایی که هیچ شناختی ازش ندارم همه می‌دونن خارج خصوصا آمریکا که داشتیم می‌رفتیم از ایران خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد بهتره ولی نه واسه بچه ای که عاشق دنیای کوچیکشه فردا صبح مجبور بودم وسایلمو جمع کنم چون فرداش می‌رفتیم خارج هرچی دم دستم میومد میذاشتم تو چمدون چون روز آخر فقط میخواستم خداحافظی کنم تا ۹ سال دیگه شب بود و وقت خواب رفتم پیش بابا بزرگم بخوابم چون تخت منو مامانم رو برای اسباب کشی برده بودن رفتم پیش بابا بزرگم که گوشی بابا بزرگم زنگ خورد........
حالا یه لایک کن انرژی بگیرم برای پارت بعدی زیبا undefined
ممنون که این پارت از رمان {اقیانوس طوفانی من} رو خوندید و از ماجرا آگاه شدید undefined
حمایت یادتون نره خفنام undefinedundefined
تا پارت بعدی بدرود زیبا ها undefined

اقیانوس
طوفانی
من

۱۷:۴۷

لایکارو بکنید ۸ تا پارت بعدی و بزارم
مالک_صدف

۱۷:۴۹

لایکا شده ۸ پس میریم پارت بعدی

۱۳:۵۰

رمان اقیانوس طوفانی من undefinedundefinedundefined

ⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊ
#پارت_۲
خیلی تعجب کردم، این وقت شب کی زنگ زده؟ مکالمه اون و بابابزرگ یه ذره رسمی و عجیب بود.
بابابزرگ:سلام، منتظر تماستون بودم. خب خبری شد؟... بله چقدر هم عالی... حتما حتما... پس فردا ساعت ۳ منتظرتونیم... ممنونم، سرزنده باشید...
بعد از قطع شدن تلفن چیزی به بابابزرگ نشون ندادم و خوابیدم اما در اصل داشتم از کنجکاوی میمردم.
فردا صبح:
مثل همیشه برای صبحونه رفتیم پایین، بابابزرگ گفته بود که میخواد چیزه مهمی رو بهمون بگه.
بابابزرگ:امروز به همتون گفتم بیاید تا درباره ی موضوع مهمی بهتون بگم. امروز قرار یه خواستگار برای نورا بیاد، خانواده ی فرهیخته‌ای هستن، باید ابرومون رو حفظ کنیم، به خدمتکار ها هم گفتم همه چی رو...
مامانم:چی؟ خواستگار؟ اونم برای من؟ بابا منظورت چیه؟ هنوز یک سال از فوت پدر صدف نگذشته واقعا دلت میاد همچین کاری کنی؟
بابابزرگ:بسه، ببین این اتفاق داره به خانوادمون ضرر میزنه، باید سریعتر ازدواج کنی...
حالا یه لایک کن انرژی بگیرم برای پارت بعدی زیبا undefined
ممنون که این پارت از رمان {اقیانوس طوفانی من} رو خوندید و از ماجرا آگاه شدید undefined
حمایت یادتون نره خفنام undefinedundefined
تا پارت بعدی بدرود زیبا ها undefined
اقیانوس
طوفانی
من

۱۳:۵۱

thumnail
صدف

۱۳:۵۶

thumnail
نورا مادر صدف

۱۳:۵۶

thumnail
بابابزرگ صدف

۱۳:۵۷

thumnail
بابا محمد ( فوت شده)

۱۳:۵۷

درود به دوستان گلم. من محیا هستم دوست صدف که باهم این رمان رو مینویسیم
#مالک_محیا

۱۸:۲۵

رمان اقیانوس طوفانی من undefinedundefinedundefined

ⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊ
#پارت_۳
چی ؟ من داشتم بابا دار میشدم ؟ مثل بابا محمد قبلی؟ با صدای جمع به خودم اومدم
بابابزرگ: بسه نورا....... بسه...... تو حتمی باید با این آقا ازدواج کنی نمیتونی بیوه بگردی تازه یه دختر ۸ ساله داری
داد زدم
: من ۹ سالمه ۳ هفته دیگه
بابا بزرگم که انگار تازه متوجه وجود من تو اونجا شده بود اومد سمتم و بغلم کرد
و گفت
: من فدات بشم......... تو یه دختر خانوم بزرگی اصلا تو باید خانوم بزرگ باشی من میدونم تو بزرگی و مطمئنم که در آینده هم خانوم بزرگ این خانواده میش....
: بابابزرگ.......
: جانم.......
: قراره یه بابا محمد دیگه داشته باشم؟
بابابزرگ یه نگاه به مامانم کرد که از قیافش ناراحتی و عصبانیت می‌بارید کرد و گفت
: اره قشنگم......... ولی اینبار به اسم بابا مجید
حالا یه لایک کن انرژی بگیرم برای پارت بعدی زیبا undefined
ممنون که این پارت از رمان {اقیانوس طوفانی من} رو خوندید و از ماجرا آگاه شدید undefined
حمایت یادتون نره خفنام undefinedundefined
تا پارت بعدی بدرود زیبا ها undefined

اقیانوس
طوفانی
من

۱۶:۱۳

رمان اقیانوس طوفانی من undefinedundefinedundefined

ⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊⳊ
#پارت_۴
ساعت 3 بعد از ظهر:
همه داشتن آماده میشدن، خیلی برام عجیب بود که قراره یه پدر دیگه داشتم باشم نمی‌دونستم باید چیکار کنم باید خوشحال باشم یا باید ناراحت باشم. به نظر نمیاد نمیومد که باید خوشحال باشم چون مامانم اصلاً اینطوری رفتار نمی‌کرد. رفتم پیش مامانم و گفتم:مامان حالا باید چیکار کنیم؟ اون برام مثل بابا محمد میشه؟
مامانم: عزیزم، می‌دونم داره خیلی سریع اتفاق می‌افته اما باید به روزگار بسپاریم، هنوز چیزی معلوم نیست اما امیدوارم که بتونه برات پدر خوبی باشه.
زنگ در به صدا دراومد و خدمتکار رفت درو باز کرد. از در یک مرد تقریباً ۵۵ ساله اومد داخل بابا بزرگ باهاش سلام علیک کرد و احوالپرسی. بعد همه رفتیم داخل نشستیم به نظر می اومد که آدم خوبی باشه خیلی داشت مهربون رفتار می‌کرد و این من رو راحت‌تر می‌کرد. چند دقیقه گذشت و در مورد مسائل روزمرگی با همدیگه حرف می‌زدند. بعدش رفتن سر اصل مطلب.
بابابزرگ:خب همه می‌دونن که برای چی اومدین اینجا و خب خیلی مشتاقیم که به خاطر این موضوع مهمان ما شدین. خب نظرتون چیه چیکار قراره بکنیم؟
آقا مجید: اگه راضی هستین دخترتون رو برای خودم خواستگاری می‌کنم.
بابابزرگ: به به چقدر هم عالی پس سریع‌تر کارهای عقد رو شروع کنیم که که سریعتر با هم ازدواج کنین.
چند روز بعد:
همه در حال حاضر شدن بودن و کسی زیاد به من توجه نمی‌کرد حتی تولدم رو جشن نگرفتن ولی مهم نیست چون چند روز دیگه یه مهمونی دیگه داشتیم.رفتم پیش مامانم داشت لباس عروس می‌پوشید خیلی خوشگل شده بود من تا حالا اون رو توی لباس عروس ندیده بودم. اون هم کم کم داشت با این موضوع کنار میومد. معلوم بود که دیگه ناراحت نیست
حالا یه لایک کن انرژی بگیرم برای پارت بعدی زیبا undefined
ممنون که این پارت از رمان {اقیانوس طوفانی من} رو خوندید و از ماجرا آگاه شدید undefined
حمایت یادتون نره خفنام undefinedundefined
تا پارت بعدی بدرود زیبا ها undefined

اقیانوس
طوفانی
من

۱۹:۲۸