#چهارصدونودوهشت
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
آوا
**باورم نمیشه اما بالاخره داره تموم میشه و روزبه داره به قولش عمل میکنه، میخواد جدی طلاقم بده!
از دادسرا که خارج میشیم، آبان آشتیان سری برای روزبه تکون میده و رو به من میگه:
- برسونمتون؟
حقیقتا از همراهی آبان لذت میبرم اما باید سنگام رو با روزبه وا بکنم. نمیتونم درحالیکه دوتا غول تشن پشتم راه میرن زندگی کنم!
نگاهی به اون دوتا گندهبک میاندازم و پوفی میکشم:
- مچکرم، باید راجع به چندتا مورد با روزبه به توافق برسم.
خط نگاهم رو دنبال میکنه و با دیدن بادیگاردهای استخدامی روزبه که حالا از ماشینشون پیاده شدن و دو متریمون ایستادن، سری به نشونهی درک کردن تکون میده:
- اکیی؟ اگه مشکلی هست میتونم کمکت کنم.
به مهربونیش لبخند میزنم و از گوشهی چشم میبینم که چشمای روزبه ریز میشه.
پوزخندم رو پنهون میکنم و نگاهم رو از چشماش میگیرم. به آبان زل میزنم و صورت جدیش که ردی از مهربونی داره، آب روی آتیش خشممه.
- مچکرم، تا همینجا هم تو دردسر انداختمت.
فکر منوچهر باعث میشه لب بگزم و کمی نگران بشم:
- مطمئنم تا همینجا هم به اندازهی کافی تو دردسر انداختمت.
نگاه مهربونش رنگ جدیت میگیره:
- مشکلی نیست، آقای سرمد خودشون از من خواستن وکالت شمارو به عهده بگیرم.
اوه البته که سرمد بزرگ دوست داره زندگی من رو کنترل کنه!
لبخندم رو میخورم و بعد از خداحافظی، به سمت روزبه قدم میزنم. کتش از دستش آویزونه و به در ماشینش تکیه زده. منتظرم بوده.
لبخند یکوریی میزنه که بیجواب میذارمش، در عوض چشمغره میرم و میتوپم:
- اینارو مرخص کن برن.
ابروهاش رو بالا میاندازه و ژستش رو بهم میزنه. صاف میایسته و کتش رو با یک انگشت روی دوشش میاندازه:
- برای محافظت از تو، تا وقتی که خطر رفع نشده باشه اینا هستن. خودتو اذیت نکن آوا. فقط باهاش کنار بیا.
دلم میخواد با مشت بزنم تو صورت از خودراضی و خودخواهش، اما فقط به چشمغره رفتن بسنده میکنم و تلخ میگم:
- شما مردای سرمد سراپا یه کرباسید، همتون یهطوری که فقط خودتون صلاحشو میدونید گند میزنید به زندگی من! لعنت به اونروزی که پامو تو خونهی شما سرمدا گذاشتم، حالمو بهم میزنید.
کاملا مطمئنم زیادهروی کردم، نباید با منوچهر مقایسهاش میکردم. ولی دارم از عصبانیت منفجر میشم! انگار من عروسک خیمهشب بازی این جماعتم که بدون هیچ صلاح مشورتی هرکاری دلشون میخواد با زندگی کوفتی من انجام میدن!
با چشمغرهی دیگهای ازش جدا میشم و وقتی اون دوتا غولتشن پشتسرم راه میافتن جیغ میکشم:
- گمشید پیش رئیستون!
*
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
آوا
**باورم نمیشه اما بالاخره داره تموم میشه و روزبه داره به قولش عمل میکنه، میخواد جدی طلاقم بده!
از دادسرا که خارج میشیم، آبان آشتیان سری برای روزبه تکون میده و رو به من میگه:
- برسونمتون؟
حقیقتا از همراهی آبان لذت میبرم اما باید سنگام رو با روزبه وا بکنم. نمیتونم درحالیکه دوتا غول تشن پشتم راه میرن زندگی کنم!
نگاهی به اون دوتا گندهبک میاندازم و پوفی میکشم:
- مچکرم، باید راجع به چندتا مورد با روزبه به توافق برسم.
خط نگاهم رو دنبال میکنه و با دیدن بادیگاردهای استخدامی روزبه که حالا از ماشینشون پیاده شدن و دو متریمون ایستادن، سری به نشونهی درک کردن تکون میده:
- اکیی؟ اگه مشکلی هست میتونم کمکت کنم.
به مهربونیش لبخند میزنم و از گوشهی چشم میبینم که چشمای روزبه ریز میشه.
پوزخندم رو پنهون میکنم و نگاهم رو از چشماش میگیرم. به آبان زل میزنم و صورت جدیش که ردی از مهربونی داره، آب روی آتیش خشممه.
- مچکرم، تا همینجا هم تو دردسر انداختمت.
فکر منوچهر باعث میشه لب بگزم و کمی نگران بشم:
- مطمئنم تا همینجا هم به اندازهی کافی تو دردسر انداختمت.
نگاه مهربونش رنگ جدیت میگیره:
- مشکلی نیست، آقای سرمد خودشون از من خواستن وکالت شمارو به عهده بگیرم.
اوه البته که سرمد بزرگ دوست داره زندگی من رو کنترل کنه!
لبخندم رو میخورم و بعد از خداحافظی، به سمت روزبه قدم میزنم. کتش از دستش آویزونه و به در ماشینش تکیه زده. منتظرم بوده.
لبخند یکوریی میزنه که بیجواب میذارمش، در عوض چشمغره میرم و میتوپم:
- اینارو مرخص کن برن.
ابروهاش رو بالا میاندازه و ژستش رو بهم میزنه. صاف میایسته و کتش رو با یک انگشت روی دوشش میاندازه:
- برای محافظت از تو، تا وقتی که خطر رفع نشده باشه اینا هستن. خودتو اذیت نکن آوا. فقط باهاش کنار بیا.
دلم میخواد با مشت بزنم تو صورت از خودراضی و خودخواهش، اما فقط به چشمغره رفتن بسنده میکنم و تلخ میگم:
- شما مردای سرمد سراپا یه کرباسید، همتون یهطوری که فقط خودتون صلاحشو میدونید گند میزنید به زندگی من! لعنت به اونروزی که پامو تو خونهی شما سرمدا گذاشتم، حالمو بهم میزنید.
کاملا مطمئنم زیادهروی کردم، نباید با منوچهر مقایسهاش میکردم. ولی دارم از عصبانیت منفجر میشم! انگار من عروسک خیمهشب بازی این جماعتم که بدون هیچ صلاح مشورتی هرکاری دلشون میخواد با زندگی کوفتی من انجام میدن!
با چشمغرهی دیگهای ازش جدا میشم و وقتی اون دوتا غولتشن پشتسرم راه میافتن جیغ میکشم:
- گمشید پیش رئیستون!
*
۱۳:۴۹
#چهارصدونودونه
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
هنوز خیلی دور نشدم که آرنجم کشیده میشه و صدای عصبیش تو گوشم میپیچه:
- چه غلطی میکنی؟ وایسا ببینم.
توقع زیادیه که دلم میخواست برای منم که شده، بیخیال شکایتش بشه و ثابت کنه واقعا دوستم داره؟
اما من چطور میتونم ازش توقع داشته باشم وقتی خیلی راحت ازم دست میکشه و جوری رفتار میکنه انگار من هیچ ارزشی براش ندارم، به جز شهادتی که میخوام براش بدم!
روزبه هیچ اهمیتی برای من قائل نیست، حتی جونمم براش مهم نیست بادیگارد استخدام کرده چون نمیخواد بمیرم، جنازهام به دردش نمیخوره!
کل زندگیش شده انتقام و پس گرفتن اموالش!
باید یاد بگیرم هیچ توقعی از این آدم نداشته باشم، باید به خودم و قلب احمقم یاد بدم من جز یک شاهد معتبر هیچ ارزشی برای شوهری که عاشقشم ندارم!
من برای اون از وسط آتیش رد میشم و توی جهنم پا میذارم و درهای جهنم رو، رو به اون میبندم، اما روزبه چی؟
نهایت تلاشش زنده نگه داشتنمه و برای بار هزارم از تصمیمم مطمئن میشم. من با روزبه هیچ آیندهی قشنگی نخواهم داشت! خوشبختی چیزی نیست که قرار باشه با اون به دستش بیارم!
محکم نگاهش میکنم و آرنجم رو از دستش میکشم:
- جرات داری یهبار دیگه به من دست بزن!
نگاه خیرهی تیرهاش آتیشم میزنه، بغضم رو قورت میدم و چونهام رو بالا میگیرم تا بدبختتر از این به نظر نرسم و اون آروم میگه:
- برای یهبارم که شده، به حرف من گوش کن. بهخاطر خودت میگم. میخوام زنده و سالم باشی. شاد باشی، امنیت داشته باشی، میفهمی؟
تلخ سرم رو تکون میدم، زبونم سنگینه و نمیتونم حرفی بزنم با اینحال زل زدم تو سیاهی بیانتهای چشماش. چشمایی که نمیتونم معنیشون رو بخونم:
- هرچیزی که نتونستم برات فراهم کنم!
مثل عشق؟
یک لحظه دهن باز میکنم بگم مشکلم دقیقا چیه، اما فقط سر تکون میدم. من هرکاری برای روزبه انجام میدم. میخوام بهش نشون بدم عشق دقیقا چطوریه!
و گدایی محبت قطعا بین برنامههام نیست!
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
هنوز خیلی دور نشدم که آرنجم کشیده میشه و صدای عصبیش تو گوشم میپیچه:
- چه غلطی میکنی؟ وایسا ببینم.
توقع زیادیه که دلم میخواست برای منم که شده، بیخیال شکایتش بشه و ثابت کنه واقعا دوستم داره؟
اما من چطور میتونم ازش توقع داشته باشم وقتی خیلی راحت ازم دست میکشه و جوری رفتار میکنه انگار من هیچ ارزشی براش ندارم، به جز شهادتی که میخوام براش بدم!
روزبه هیچ اهمیتی برای من قائل نیست، حتی جونمم براش مهم نیست بادیگارد استخدام کرده چون نمیخواد بمیرم، جنازهام به دردش نمیخوره!
کل زندگیش شده انتقام و پس گرفتن اموالش!
باید یاد بگیرم هیچ توقعی از این آدم نداشته باشم، باید به خودم و قلب احمقم یاد بدم من جز یک شاهد معتبر هیچ ارزشی برای شوهری که عاشقشم ندارم!
من برای اون از وسط آتیش رد میشم و توی جهنم پا میذارم و درهای جهنم رو، رو به اون میبندم، اما روزبه چی؟
نهایت تلاشش زنده نگه داشتنمه و برای بار هزارم از تصمیمم مطمئن میشم. من با روزبه هیچ آیندهی قشنگی نخواهم داشت! خوشبختی چیزی نیست که قرار باشه با اون به دستش بیارم!
محکم نگاهش میکنم و آرنجم رو از دستش میکشم:
- جرات داری یهبار دیگه به من دست بزن!
نگاه خیرهی تیرهاش آتیشم میزنه، بغضم رو قورت میدم و چونهام رو بالا میگیرم تا بدبختتر از این به نظر نرسم و اون آروم میگه:
- برای یهبارم که شده، به حرف من گوش کن. بهخاطر خودت میگم. میخوام زنده و سالم باشی. شاد باشی، امنیت داشته باشی، میفهمی؟
تلخ سرم رو تکون میدم، زبونم سنگینه و نمیتونم حرفی بزنم با اینحال زل زدم تو سیاهی بیانتهای چشماش. چشمایی که نمیتونم معنیشون رو بخونم:
- هرچیزی که نتونستم برات فراهم کنم!
مثل عشق؟
یک لحظه دهن باز میکنم بگم مشکلم دقیقا چیه، اما فقط سر تکون میدم. من هرکاری برای روزبه انجام میدم. میخوام بهش نشون بدم عشق دقیقا چطوریه!
و گدایی محبت قطعا بین برنامههام نیست!
۱۳:۴۹
#پونصد
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
چشماش بدون اینکه هیچ لحظهای رو از دست بده، خیره به صورتمه و منم هیچ قصدی برای دزدیدن نگاهم ندارم.
امیدوارم توی نگاهم هرچیزی ببینه جز دلتنگی برای لمس انگشتاش و محبتی که دیوانهوار، بدون هیچ توجیهی نسبت بهش دارم.
امیدوارم توی نگاهم نفرتی رو ببینه که از خودم و اون دارم.
از حسی که بهش دارم متنفرم، از روزبه متنفرم و با اینحال، نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که دوستش نداشته باشم!
روزبه از روی شونه، نگاهی به پشتسر میاندازه:
- حواستون به خانم باشه، دورتر ازش راه برید.
نگاه رو ازش برمیدارم و صدای عمیقش عصبیم میکنه:
- الآن خوب شد؟
با پوزخند، سری به تاسف تکون میدم. هیچ درکی از من و خواستههام نداره!
نگاهم رو میدزدم تا از چشمام به احساساتم پی نبره. بغضم رو قورت میدم و آروم میگم:
- بهتر شد. خدافس.
میچرخم تا برم و ازش دور بشم که دوباره آرنجم رو میگیره، قبل از اینکه حتی فکر کنم صدام بالا میره:
- به من دست نزن!
عقب میکشه و دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا میگیره:
- باشه، صبر کن.
دو قدم ازش فاصله میگیرم و بیحوصله پام رو روی زمین میکوبم تا حرفش رو بزنه و به هرجایی نگاه میکنم جز اون!
وقتی حرفی نمیزنه، سکوت رو می شکنم و میغرم:
- چیه؟
- اگه وقت داری، میتونی بیای یهسر به کسری بزنی؟
دندون قروچه میکنم، روزبه هیچ علاقهای به من نداره. دنبال چیام که هنوز از هر حرف و حرکتش ناراحت میشم؟
چرا هنوز منتظر اینم که بگه دوستم داره و دلش برام تنگ شده و ترجیح میده برگردم؟
آب دهن قورت میدم و دستم رو مشت میکنم تا نکوبم تو صورتش:
- مشکلی پیش اومده؟
- مشکل؟ نمیدونم. فقط نمیتونیم همو درک کنیم.
کسری رو دوست دارم بهخاطر خودش، نه مادر و پدرش.
نفس عمیقی میکشم:
- فردا مدرسه نداره نه؟ فکر کنم خونهاس، یهسر بهش میزنم باهام وقت میگذرونیم. اگه بگی مشکلت چیه احتمالا بتونم باهاش حرف بزنم.
نگاهی به طول و عرض خیابون خلوت میاندازه و آروم میگه:
- شب تماس میگیرم.
شونه بالا میاندازم و ازش جدا میشم.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
چشماش بدون اینکه هیچ لحظهای رو از دست بده، خیره به صورتمه و منم هیچ قصدی برای دزدیدن نگاهم ندارم.
امیدوارم توی نگاهم هرچیزی ببینه جز دلتنگی برای لمس انگشتاش و محبتی که دیوانهوار، بدون هیچ توجیهی نسبت بهش دارم.
امیدوارم توی نگاهم نفرتی رو ببینه که از خودم و اون دارم.
از حسی که بهش دارم متنفرم، از روزبه متنفرم و با اینحال، نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که دوستش نداشته باشم!
روزبه از روی شونه، نگاهی به پشتسر میاندازه:
- حواستون به خانم باشه، دورتر ازش راه برید.
نگاه رو ازش برمیدارم و صدای عمیقش عصبیم میکنه:
- الآن خوب شد؟
با پوزخند، سری به تاسف تکون میدم. هیچ درکی از من و خواستههام نداره!
نگاهم رو میدزدم تا از چشمام به احساساتم پی نبره. بغضم رو قورت میدم و آروم میگم:
- بهتر شد. خدافس.
میچرخم تا برم و ازش دور بشم که دوباره آرنجم رو میگیره، قبل از اینکه حتی فکر کنم صدام بالا میره:
- به من دست نزن!
عقب میکشه و دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا میگیره:
- باشه، صبر کن.
دو قدم ازش فاصله میگیرم و بیحوصله پام رو روی زمین میکوبم تا حرفش رو بزنه و به هرجایی نگاه میکنم جز اون!
وقتی حرفی نمیزنه، سکوت رو می شکنم و میغرم:
- چیه؟
- اگه وقت داری، میتونی بیای یهسر به کسری بزنی؟
دندون قروچه میکنم، روزبه هیچ علاقهای به من نداره. دنبال چیام که هنوز از هر حرف و حرکتش ناراحت میشم؟
چرا هنوز منتظر اینم که بگه دوستم داره و دلش برام تنگ شده و ترجیح میده برگردم؟
آب دهن قورت میدم و دستم رو مشت میکنم تا نکوبم تو صورتش:
- مشکلی پیش اومده؟
- مشکل؟ نمیدونم. فقط نمیتونیم همو درک کنیم.
کسری رو دوست دارم بهخاطر خودش، نه مادر و پدرش.
نفس عمیقی میکشم:
- فردا مدرسه نداره نه؟ فکر کنم خونهاس، یهسر بهش میزنم باهام وقت میگذرونیم. اگه بگی مشکلت چیه احتمالا بتونم باهاش حرف بزنم.
نگاهی به طول و عرض خیابون خلوت میاندازه و آروم میگه:
- شب تماس میگیرم.
شونه بالا میاندازم و ازش جدا میشم.
۱۳:۴۹
#پونصدویک
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
اینکه روزبه اعتراف میکنه کسری من رو بیشتر از اون دوست داره و در رابطه با اون به مشکل خورده باعث خندهام میشه.
اما با فهمیدن مشکلش، جدا نگران میشم. روزبه فکر میکنه کسری با کسی ارتباط داره و احتمالا یه دختر نوجوون همسن و سال خودشه!
حقیقتش اونقدری راجع به نوجوونها و دنیاشون نمیدونم که باید برای این نگران باشیم یا نه اما باید باهاش حرف بزنم و روزبه ابدا آدم مناسبش نیست. چیزی که در رابطه با روزبه فهمیدم، اینه که اون اصلا آدم منطقی نیست، منطقش احساساتشه و اون هم تو گذشتهاش مونده!
همهچیز رو با ترازوی گذشته اندازه میگیره و قدمهای اشتباه برمیداره. من یا هرکس دیگه هم نمیتونیم از راهی که میره جداش کنیم وقتی تمام هم و غمش رو گذاشته برای اینکار و از همهی چیزایی که واقعا مهمن، دور افتاده!
من فقط میتونم خودم رو از این اشتباه جدا کنم و تا جایی که در توانمه، مراقب کسری باشم.
جلوی در سفید خونهی قبلیم میایستم و هرچی به مغزم فشار میآرم، هیچ خاطرهی خوبی از اینجا ندارم. چه قبل از آتشسوزی چه بعدش!
تمام روزهای خوشبختی کوتاه مدت من، توی خونهی پدری روزبه رقم خورده و تنها چیزی که از اینجا به یادگار دارم، درد و غم و غصهاست!
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
اینکه روزبه اعتراف میکنه کسری من رو بیشتر از اون دوست داره و در رابطه با اون به مشکل خورده باعث خندهام میشه.
اما با فهمیدن مشکلش، جدا نگران میشم. روزبه فکر میکنه کسری با کسی ارتباط داره و احتمالا یه دختر نوجوون همسن و سال خودشه!
حقیقتش اونقدری راجع به نوجوونها و دنیاشون نمیدونم که باید برای این نگران باشیم یا نه اما باید باهاش حرف بزنم و روزبه ابدا آدم مناسبش نیست. چیزی که در رابطه با روزبه فهمیدم، اینه که اون اصلا آدم منطقی نیست، منطقش احساساتشه و اون هم تو گذشتهاش مونده!
همهچیز رو با ترازوی گذشته اندازه میگیره و قدمهای اشتباه برمیداره. من یا هرکس دیگه هم نمیتونیم از راهی که میره جداش کنیم وقتی تمام هم و غمش رو گذاشته برای اینکار و از همهی چیزایی که واقعا مهمن، دور افتاده!
من فقط میتونم خودم رو از این اشتباه جدا کنم و تا جایی که در توانمه، مراقب کسری باشم.
جلوی در سفید خونهی قبلیم میایستم و هرچی به مغزم فشار میآرم، هیچ خاطرهی خوبی از اینجا ندارم. چه قبل از آتشسوزی چه بعدش!
تمام روزهای خوشبختی کوتاه مدت من، توی خونهی پدری روزبه رقم خورده و تنها چیزی که از اینجا به یادگار دارم، درد و غم و غصهاست!
۱۴:۰۱
#پونصدودو
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
میخوام با وارد کردن رمز، در رو باز کنم و وارد بشم اما به حریم خصوصی کسری احترام میذارم و زنگ رو فشار میدم.
و نکتهی دوم که مهمترینشه، اینجا دیگه خونهی من نیست که سرم رو بندازم پایین و برم تو!
صدای کسری و قدمهای محکمش رو که انگار داره یورتمه میره تشخیص میدم و حرفی نمیزنم تا در رو باز کنه. نمیفهمم این بچه چرا انقدر سرصدا داره!
با دیدن من پشت در، اول دهنش از تعجب باز میمونه و گوشیش رو که بغل گوشش گذاشته، با خداحافظی هول هولکی قطع میکنه. بعد میخنده:
- های زیبا.
دستم رو میکشه تا برم داخل:
- بیا تو.
نگاهی به فضای بهم ریختهی نشیمن میاندازم و انگار این پدر و پسر هیچ اهمیتی به مرتب بودن نمیدن!
نگاه سرزنش آمیزم رو که میبینه، نیشش رو باز میکنه و چشمغره میرم:
- این چه وضعشه دیگه؟
خم میشه تا لباسهای پخش و پلا روی زمین رو جمع و جور کنه:
- روزبه که خونه نیست اصلا. شب به شب میآد منم وقت جمع و جور کردن ندارم. حالا فردا نظافتچی میآد تمیز میکنه. غر نزن بیا تو.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
میخوام با وارد کردن رمز، در رو باز کنم و وارد بشم اما به حریم خصوصی کسری احترام میذارم و زنگ رو فشار میدم.
و نکتهی دوم که مهمترینشه، اینجا دیگه خونهی من نیست که سرم رو بندازم پایین و برم تو!
صدای کسری و قدمهای محکمش رو که انگار داره یورتمه میره تشخیص میدم و حرفی نمیزنم تا در رو باز کنه. نمیفهمم این بچه چرا انقدر سرصدا داره!
با دیدن من پشت در، اول دهنش از تعجب باز میمونه و گوشیش رو که بغل گوشش گذاشته، با خداحافظی هول هولکی قطع میکنه. بعد میخنده:
- های زیبا.
دستم رو میکشه تا برم داخل:
- بیا تو.
نگاهی به فضای بهم ریختهی نشیمن میاندازم و انگار این پدر و پسر هیچ اهمیتی به مرتب بودن نمیدن!
نگاه سرزنش آمیزم رو که میبینه، نیشش رو باز میکنه و چشمغره میرم:
- این چه وضعشه دیگه؟
خم میشه تا لباسهای پخش و پلا روی زمین رو جمع و جور کنه:
- روزبه که خونه نیست اصلا. شب به شب میآد منم وقت جمع و جور کردن ندارم. حالا فردا نظافتچی میآد تمیز میکنه. غر نزن بیا تو.
۱۴:۰۱
#پونصدوسه
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
میخوام بهش کمک کنم ریخت و پاش روی زمین رو جمع کنه، اما بهزور جلوی خودم رو میگیرم و دوباره مغزم هشدار میده. اینجا خونهات نیست!
سر پا میمونم تا کسری لباسها، کارتنهای خالی پیتزا، آشغال خالی چیپس و پفک و بطریهای خالی نوشابه و انرژیزا رو شوت کنه یه گوشهی خونه تا جا برای نشستن باز بشه.
روی اولین مبل خالی میشینم و کسری با هیجان نگاهم میکنه:
- اومدی که بمونی؟
ابرو بالا میاندازم. حتی اگه خیلیام بزرگتر از سنش بفهمه، همچنان معلومه که یه بچهاست.
لبخندی میزنم و با لحن مهربونی، برای اینکه قلبش نشکنه آروم میگم:
- نه، دلم برای تو تنگ شده بود. فهمیدم بابات خونه نیست اومدم بهت سر بزنم.
اخمای درهمش باعث میشه نگاهم رو ازش بگیرم و مسیر مکالمه رو به جای دیگهای بکشونم:
- نظرته امروز بریم بیرون؟ یکم پاساژگردی و شاید بازی تو طبقههای تفریحی، شامم بیرون یهچیزی میخوریم.
با نیشخند میگه:
- خوبه، من میگم کجا بریم. ماشین داری؟
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
میخوام بهش کمک کنم ریخت و پاش روی زمین رو جمع کنه، اما بهزور جلوی خودم رو میگیرم و دوباره مغزم هشدار میده. اینجا خونهات نیست!
سر پا میمونم تا کسری لباسها، کارتنهای خالی پیتزا، آشغال خالی چیپس و پفک و بطریهای خالی نوشابه و انرژیزا رو شوت کنه یه گوشهی خونه تا جا برای نشستن باز بشه.
روی اولین مبل خالی میشینم و کسری با هیجان نگاهم میکنه:
- اومدی که بمونی؟
ابرو بالا میاندازم. حتی اگه خیلیام بزرگتر از سنش بفهمه، همچنان معلومه که یه بچهاست.
لبخندی میزنم و با لحن مهربونی، برای اینکه قلبش نشکنه آروم میگم:
- نه، دلم برای تو تنگ شده بود. فهمیدم بابات خونه نیست اومدم بهت سر بزنم.
اخمای درهمش باعث میشه نگاهم رو ازش بگیرم و مسیر مکالمه رو به جای دیگهای بکشونم:
- نظرته امروز بریم بیرون؟ یکم پاساژگردی و شاید بازی تو طبقههای تفریحی، شامم بیرون یهچیزی میخوریم.
با نیشخند میگه:
- خوبه، من میگم کجا بریم. ماشین داری؟
۱۴:۰۱
#پونصدوچهار
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
اوه، یعنی نمیدونه بابای عزیزش دوتا بادیگارد برام استخدام کرده؟
سر تکون میدم و تا حاضر بشه، دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. آشغالهای کف زمین رو توی کیسه زباله میریزم و لباسهارو توی ماشین لباسشویی میاندازم. میخوام ظرفهای کثیفم به ظرفشویی منتقل کنم که کسری سر میرسه و به دماغش چین میاندازه:
- ولکن بابا فردا نظافتچی میاد.
لبخندی میزنم و با برداشتن کیفم از آشپزخونه بیرون میزنم:
- نمیتونم کثیفی رو تحمل کنم.
کتونیهاش رو از جاکفشی برمیداره و حین پوشیدنش نیشخند میزنه:
- روزبهام همینو میگفت، ولی دیگه فکر کنم حوصله نداره. تسلیم کثافتکاری شده.
از برج که بیرون میزنیم، به سمت ماشین قدم میزنم و کسری با دیدن بادیگاردها که آماده کنار ماشین ایستادن، یهلحظه میایسته و مشکوک میگه:
- اینا دیگه کیان؟
نیشخند میزنم:
- بابات استخدام کرده، دیوونه شده.
به تایید سر تکون میده:
- پشمام ریخت، رد داده.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
اوه، یعنی نمیدونه بابای عزیزش دوتا بادیگارد برام استخدام کرده؟
سر تکون میدم و تا حاضر بشه، دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. آشغالهای کف زمین رو توی کیسه زباله میریزم و لباسهارو توی ماشین لباسشویی میاندازم. میخوام ظرفهای کثیفم به ظرفشویی منتقل کنم که کسری سر میرسه و به دماغش چین میاندازه:
- ولکن بابا فردا نظافتچی میاد.
لبخندی میزنم و با برداشتن کیفم از آشپزخونه بیرون میزنم:
- نمیتونم کثیفی رو تحمل کنم.
کتونیهاش رو از جاکفشی برمیداره و حین پوشیدنش نیشخند میزنه:
- روزبهام همینو میگفت، ولی دیگه فکر کنم حوصله نداره. تسلیم کثافتکاری شده.
از برج که بیرون میزنیم، به سمت ماشین قدم میزنم و کسری با دیدن بادیگاردها که آماده کنار ماشین ایستادن، یهلحظه میایسته و مشکوک میگه:
- اینا دیگه کیان؟
نیشخند میزنم:
- بابات استخدام کرده، دیوونه شده.
به تایید سر تکون میده:
- پشمام ریخت، رد داده.
۱۴:۰۱
#پونصدوپنج
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
میخندم و پشت فرمون میشینم، توی این چند روز سعی کردم به حضور همیشگی بادیگاردها که مثل سایه دنبالم میکنن، عادت کنم.
کسری معذب بهشون سلام میده و جوابش رو دریافت میکنه.
بادیگاردها توی ماشین خودشون که عقب پارک شده میشینن و کسری کنار من قرار میگیره، نفسش رو محکم فوت میکنه:
- واقعا همچین چیزی لازمه؟ الآن اینا هرجا بریم میافتن دنبالمون؟ چه مسخره.
شونه بالا میاندازم و به سمت نزدیکترین مرکز تفریحی میرونم:
- فقط سعی کن نادیدهشون بگیری، بابات کوتاه نمیآد.
سری به تاسف تکون میده:
- واقعا مجبوریم تو ترس زندگی کنیم؟ ع...
با نگاهی به من جملهاش رو عوض میکنه:
- شورش در اومده.
مجددا شونه بالا میاندازم، چی بگم بهش؟
برای منحرف کردن صحبتامون از مسیری که میره و اصلا خوشایندم نیست، کنجکاو میپرسم:
- چه خبرا راستی؟ با کی حرف میزدی من اومدم؟
- رفیقم.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
میخندم و پشت فرمون میشینم، توی این چند روز سعی کردم به حضور همیشگی بادیگاردها که مثل سایه دنبالم میکنن، عادت کنم.
کسری معذب بهشون سلام میده و جوابش رو دریافت میکنه.
بادیگاردها توی ماشین خودشون که عقب پارک شده میشینن و کسری کنار من قرار میگیره، نفسش رو محکم فوت میکنه:
- واقعا همچین چیزی لازمه؟ الآن اینا هرجا بریم میافتن دنبالمون؟ چه مسخره.
شونه بالا میاندازم و به سمت نزدیکترین مرکز تفریحی میرونم:
- فقط سعی کن نادیدهشون بگیری، بابات کوتاه نمیآد.
سری به تاسف تکون میده:
- واقعا مجبوریم تو ترس زندگی کنیم؟ ع...
با نگاهی به من جملهاش رو عوض میکنه:
- شورش در اومده.
مجددا شونه بالا میاندازم، چی بگم بهش؟
برای منحرف کردن صحبتامون از مسیری که میره و اصلا خوشایندم نیست، کنجکاو میپرسم:
- چه خبرا راستی؟ با کی حرف میزدی من اومدم؟
- رفیقم.
۱۴:۰۱
#پونصدوشش
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
کوتاه و سرد جواب میده، نمیخواد به من حرفی بزنه؟ چرا باید بزنه؟ مگه من کیام؟ مادرش؟ نامادریش؟ دوستش؟ رفیقش؟
حالا که فکر میکنم، واقعا ایدهی خوبی نبود که من بیام و حرف بزنم. چی باید بگم دقیقا؟ آخه مگه من چقدر کسری رو میشناسم که اون حرفاش رو بهم بزنه؟
نفسم رو بیرون فوت میکنم و از سرازیری پارکینگ مجتمع تفریحی پایین میرم و کسری دنبال جای خالی میگرده تا پارک کنم. به گوشهای اشاره میکنه، حین پارک کردن، آروم میگه:
- با ما نمیای؟
سوالی نگاهش میکنم.
- کجا بیام؟
ماشین رو کامل خاموش میکنم و بادیگاردها هم دقیقا کنارمون پارک میکنن.
بدون اینکه قصدی برای پیاده شدن داشته باشه، کامل به سمتم میچرخه. نور قرمز تابلوهای راهنمای پارکینگ توی صورتش منعکس شده و مضطرب نشونش میده.
- روزبه گفت بعد معلوم شدن دادگاهش از ایران میریم، تو نمیای؟
لبخند لرزونی میزنم:
- فکر نکنم بتونم بیام.
نبضم از فکر نبودنشون تند میزنه و انگار تاحالا جدایی رو انقدر نزدیک حس نکرده بودم.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
کوتاه و سرد جواب میده، نمیخواد به من حرفی بزنه؟ چرا باید بزنه؟ مگه من کیام؟ مادرش؟ نامادریش؟ دوستش؟ رفیقش؟
حالا که فکر میکنم، واقعا ایدهی خوبی نبود که من بیام و حرف بزنم. چی باید بگم دقیقا؟ آخه مگه من چقدر کسری رو میشناسم که اون حرفاش رو بهم بزنه؟
نفسم رو بیرون فوت میکنم و از سرازیری پارکینگ مجتمع تفریحی پایین میرم و کسری دنبال جای خالی میگرده تا پارک کنم. به گوشهای اشاره میکنه، حین پارک کردن، آروم میگه:
- با ما نمیای؟
سوالی نگاهش میکنم.
- کجا بیام؟
ماشین رو کامل خاموش میکنم و بادیگاردها هم دقیقا کنارمون پارک میکنن.
بدون اینکه قصدی برای پیاده شدن داشته باشه، کامل به سمتم میچرخه. نور قرمز تابلوهای راهنمای پارکینگ توی صورتش منعکس شده و مضطرب نشونش میده.
- روزبه گفت بعد معلوم شدن دادگاهش از ایران میریم، تو نمیای؟
لبخند لرزونی میزنم:
- فکر نکنم بتونم بیام.
نبضم از فکر نبودنشون تند میزنه و انگار تاحالا جدایی رو انقدر نزدیک حس نکرده بودم.
۱۴:۰۱
#پونصدوهفت
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
با اصرار میگه:
- چرا نتونی؟ راحت میتونی پناهندگی بگیری، دکتری مثلا، متخصص!
کمربندم رو باز میکنم و نگاهم رو ازش میدزدم تا وقتی میخوام بهونههام رو ردیف کنم مجبور نباشم نگاهش کنم:
- همهچی انقدر آسون نیست، باید طرح تخصص و تعهد خدمتم رو بگذرونم. تا چندسال آینده نمیتونم از ایران خارج بشم!
با لحن ناراحتی میگه:
- یهکاره بگو ممنوعالخروجی دیگه.
کیفم رو از صندلیهای عقبی برمیدارم و خوشحالم که اطلاعاتش کامل نیست.
- تقریبا، پیادهشو.
از آینهی بغل نگاهی به بادیگاردها میاندازه و ناله میکنه:
- واقعا بعید میدونم تو پاساژ بهمون حمله بشه! بگو بمونن سرجاشون تورو جدت!
میخندم و کسری هم بالاخره پیاده میشه.
- دست من نیست واقعا، بیا بریم غر نزن.
به سمت آسانسورها میریم و هر قدمی که برمیداریم کسری از حضور بادیگاردها غر میزنه.
مستقیم به سمت طبقههای آخر و تفریحی میریم و کسری میپرسه:
- پیاس میزنی؟
- بدم نمیآد.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
با اصرار میگه:
- چرا نتونی؟ راحت میتونی پناهندگی بگیری، دکتری مثلا، متخصص!
کمربندم رو باز میکنم و نگاهم رو ازش میدزدم تا وقتی میخوام بهونههام رو ردیف کنم مجبور نباشم نگاهش کنم:
- همهچی انقدر آسون نیست، باید طرح تخصص و تعهد خدمتم رو بگذرونم. تا چندسال آینده نمیتونم از ایران خارج بشم!
با لحن ناراحتی میگه:
- یهکاره بگو ممنوعالخروجی دیگه.
کیفم رو از صندلیهای عقبی برمیدارم و خوشحالم که اطلاعاتش کامل نیست.
- تقریبا، پیادهشو.
از آینهی بغل نگاهی به بادیگاردها میاندازه و ناله میکنه:
- واقعا بعید میدونم تو پاساژ بهمون حمله بشه! بگو بمونن سرجاشون تورو جدت!
میخندم و کسری هم بالاخره پیاده میشه.
- دست من نیست واقعا، بیا بریم غر نزن.
به سمت آسانسورها میریم و هر قدمی که برمیداریم کسری از حضور بادیگاردها غر میزنه.
مستقیم به سمت طبقههای آخر و تفریحی میریم و کسری میپرسه:
- پیاس میزنی؟
- بدم نمیآد.
۱۴:۰۱
#پونصدوهشت
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
- ایول بریم فوتبال بازی کنیم.
نچ میکشم:
- نچ، فوتبال بلد نیستم بزن بزن بازی هستم. خوب میزنمت.
میخنده و دست دور شونهام میاندازه:
- بیا بریم بزنم سوسکت کنم دیگه شاخ نشی.
از اونجایی که دیشب شیفت بودم و سه ساعت بیشتر وقت برای خواب نداشتم، عمیقا خستهام و اولین کافهای که میبینم به سمتش میرم تا قهوه بگیرم.
با گرفتن قهوههامون، به سمت بازیها میریم و کسری با خنده میگه:
- انقدر فنچی میتونی جای دوست دخترم باشی.
بهش چشمغره میرم و با دست آزادم، به بازوش میکوبم که دست خودم درد میگیره:
- بیشتر جای مادرتم! حالا مودب باش.
میخنده و از اینکه بازوش انقدر سفته، حرصم میگیره. برام ابرو بالا میاندازه و روی سرم رو جوری ناز میکنه که روسریم بهم میریزه و از روی موهام سُر میخوره:
- آخی نازی، عیب نداره دیگه این روزا سن مهم نیست.
چند ثانیه با دهن باز نگاهش میکنم. ممکنه قضیه حتی از چیزی که فکر میکردیم بدتر باشه؟
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
- ایول بریم فوتبال بازی کنیم.
نچ میکشم:
- نچ، فوتبال بلد نیستم بزن بزن بازی هستم. خوب میزنمت.
میخنده و دست دور شونهام میاندازه:
- بیا بریم بزنم سوسکت کنم دیگه شاخ نشی.
از اونجایی که دیشب شیفت بودم و سه ساعت بیشتر وقت برای خواب نداشتم، عمیقا خستهام و اولین کافهای که میبینم به سمتش میرم تا قهوه بگیرم.
با گرفتن قهوههامون، به سمت بازیها میریم و کسری با خنده میگه:
- انقدر فنچی میتونی جای دوست دخترم باشی.
بهش چشمغره میرم و با دست آزادم، به بازوش میکوبم که دست خودم درد میگیره:
- بیشتر جای مادرتم! حالا مودب باش.
میخنده و از اینکه بازوش انقدر سفته، حرصم میگیره. برام ابرو بالا میاندازه و روی سرم رو جوری ناز میکنه که روسریم بهم میریزه و از روی موهام سُر میخوره:
- آخی نازی، عیب نداره دیگه این روزا سن مهم نیست.
چند ثانیه با دهن باز نگاهش میکنم. ممکنه قضیه حتی از چیزی که فکر میکردیم بدتر باشه؟
۱۴:۰۱
#پونصدونه
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
وحشتم رو که میبینه، میزنه زیر خنده و دوباره دست دور شونهام میاندازه:
- پشمات ریختا، بیا بابا. من دنبال شوگر مامی نیستم
حقیقتش وا میرم. هیچی نمیفهمم! انگار اونی که داره بازی میخوره، منم.
چند دقیقهای که منتظر میمونیم تا یکی از دستگاهها خالی بشه، تو سکوت قهوهام رو میخورم و نمیدونم از کجا شروع کنم.
ترجیح میدم صبر کنم تا فاصلهی کافی رو با بادیگاردها داشته باشیم و بتونم از زیر زبونش حرف بکشم.
- نظرته با این دوتا بریم اتاق فرار؟
توی فکرم که صدام میزنه، گیج نگاهش میکنم، یه قلپ از قهوهاش میخوره و میگه:
- بیا بریم اتاق فرار، بدیم جنای اونجا اینارو بخورن از شرشون خلاصشیم در ریم.
خندهام رو پشت لیوان کاغذی قهوهام قایم میکنم:
- فکر نکنم با این هیکل از جن و روح اتاق فرار بترسن.
خونسرد سر تکون میده:
- چرا بابا این گندهها ترسو ترن.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
وحشتم رو که میبینه، میزنه زیر خنده و دوباره دست دور شونهام میاندازه:
- پشمات ریختا، بیا بابا. من دنبال شوگر مامی نیستم
حقیقتش وا میرم. هیچی نمیفهمم! انگار اونی که داره بازی میخوره، منم.
چند دقیقهای که منتظر میمونیم تا یکی از دستگاهها خالی بشه، تو سکوت قهوهام رو میخورم و نمیدونم از کجا شروع کنم.
ترجیح میدم صبر کنم تا فاصلهی کافی رو با بادیگاردها داشته باشیم و بتونم از زیر زبونش حرف بکشم.
- نظرته با این دوتا بریم اتاق فرار؟
توی فکرم که صدام میزنه، گیج نگاهش میکنم، یه قلپ از قهوهاش میخوره و میگه:
- بیا بریم اتاق فرار، بدیم جنای اونجا اینارو بخورن از شرشون خلاصشیم در ریم.
خندهام رو پشت لیوان کاغذی قهوهام قایم میکنم:
- فکر نکنم با این هیکل از جن و روح اتاق فرار بترسن.
خونسرد سر تکون میده:
- چرا بابا این گندهها ترسو ترن.
۱۴:۰۱
#پونصدوده
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
به یکیشون اشاره میکنه:
- مخصوصا اون کچله که شبیه منِ شروره، لاشی کلا چشش اینور اونوره اطرافو میپاد ولی مطمئنم اولین جنو ببینه، بشا...
دوباره یه نگاه به من میاندازه و جملهاش رو عوض میکنه:
- خودشو خیس کنه!
برام مهم نیست ادبیاتش تغییر کرده و فحش میده، بههرحال که نمیتونیم جلوش رو بگیریم. همینکه میدونه باید جلوی من رعایت کنه خوبه!
اولین دستگاه که خالی میشه، به سمتشون میریم. قهوههامون رو روی میز روبهرو میذاریم و کسری کری میخونه:
- آمادهای سوسکت کنم دکی؟
چپ چپ نگاهش میکنم و فرصت رو مناسب میبینم، با نیشخند و اعتماد به نفس میگم:
- شرطی بزنیم؟
- حله، سر چی؟ زدمت نری گریه کنیا.
بهش پوزخند میزنم و میذارم تو توهم خودبرتر بینیش بمونه. هنوز نمیدونه چقدر تو این بازی خوبم. بالاخره باید حرصم رو از زندگی یهجایی خالی میکردم دیگه!
بازی رو انتخاب میکنه و سر برداشتن کارکترها یهدور دعوامون میشه که آخر سر کسری کوتاه میآد.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
به یکیشون اشاره میکنه:
- مخصوصا اون کچله که شبیه منِ شروره، لاشی کلا چشش اینور اونوره اطرافو میپاد ولی مطمئنم اولین جنو ببینه، بشا...
دوباره یه نگاه به من میاندازه و جملهاش رو عوض میکنه:
- خودشو خیس کنه!
برام مهم نیست ادبیاتش تغییر کرده و فحش میده، بههرحال که نمیتونیم جلوش رو بگیریم. همینکه میدونه باید جلوی من رعایت کنه خوبه!
اولین دستگاه که خالی میشه، به سمتشون میریم. قهوههامون رو روی میز روبهرو میذاریم و کسری کری میخونه:
- آمادهای سوسکت کنم دکی؟
چپ چپ نگاهش میکنم و فرصت رو مناسب میبینم، با نیشخند و اعتماد به نفس میگم:
- شرطی بزنیم؟
- حله، سر چی؟ زدمت نری گریه کنیا.
بهش پوزخند میزنم و میذارم تو توهم خودبرتر بینیش بمونه. هنوز نمیدونه چقدر تو این بازی خوبم. بالاخره باید حرصم رو از زندگی یهجایی خالی میکردم دیگه!
بازی رو انتخاب میکنه و سر برداشتن کارکترها یهدور دعوامون میشه که آخر سر کسری کوتاه میآد.
۱۴:۰۱
#پونصدویازده
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
توی چهار دوری که توافق میکنیم، سه بار کسری رو میزنم و برنده میشم و اونقدر براش کری میخونم که صورتش کاملا سرخه و اگه میتونست کتکم میزد اما خب چه میشه کرد که دستش کوتاهه و نمیتونه بزنتم!
دارم میخندم که میتوپه:
- همشو با جرزنی بردی، فقط دوبار زدی تو پهلوم!
با خنده شونه بالا میاندازم:
- همینه که هست، توهم میتونستی بکنی.
عصبانی و با چشمهای ریز نگاهم میکنه که باعث میشه بیشتر بخندم و با لحن مرموزی زمزمه کنم:
- خب، حالا بریم سر شرطمون!
با همون عصبانیت پرخاش میکنه:
- چی میخوای؟
معصومانه نگاهش میکنم و خودم رو میزنم به مظلومیت:
- دوست دخترتو بیار ببینم.
چند ثانیه با دهن باز نگاهم میکنه و بعد حالتش سخت میشه، تقریبا نفوذ ناپذیر! انگار وارد منطقهی ممنوعه شدم!
- من دوست دختر ندارم.
جوری بهش پوزخند میزنم که پیامم رو کامل دریافت کنه. خر خودشه!
به زبون نمیارم اما باعث میشه صورتش سرخ بشه. نگاهش رو میدزده و به سمت دستگاه میچرخه.
- فضولی نکن!
پس داره!
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
توی چهار دوری که توافق میکنیم، سه بار کسری رو میزنم و برنده میشم و اونقدر براش کری میخونم که صورتش کاملا سرخه و اگه میتونست کتکم میزد اما خب چه میشه کرد که دستش کوتاهه و نمیتونه بزنتم!
دارم میخندم که میتوپه:
- همشو با جرزنی بردی، فقط دوبار زدی تو پهلوم!
با خنده شونه بالا میاندازم:
- همینه که هست، توهم میتونستی بکنی.
عصبانی و با چشمهای ریز نگاهم میکنه که باعث میشه بیشتر بخندم و با لحن مرموزی زمزمه کنم:
- خب، حالا بریم سر شرطمون!
با همون عصبانیت پرخاش میکنه:
- چی میخوای؟
معصومانه نگاهش میکنم و خودم رو میزنم به مظلومیت:
- دوست دخترتو بیار ببینم.
چند ثانیه با دهن باز نگاهم میکنه و بعد حالتش سخت میشه، تقریبا نفوذ ناپذیر! انگار وارد منطقهی ممنوعه شدم!
- من دوست دختر ندارم.
جوری بهش پوزخند میزنم که پیامم رو کامل دریافت کنه. خر خودشه!
به زبون نمیارم اما باعث میشه صورتش سرخ بشه. نگاهش رو میدزده و به سمت دستگاه میچرخه.
- فضولی نکن!
پس داره!
۱۴:۰۱
#پونصدودوازده
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
بازوش رو میگیرم و مجبورش میکنم نگاهم کنه. تا جایی که امکان داره، توی شلوغی صدام رو پایین میآرم:
- شرط بستیم!
عصبی بازوش رو میکشه و روی پاهاش میایسته:
- قرار نبود تو کارای من سرک بکشی!
روبهروش قرار میگیرم و سعی میکنم با آرامش اوضاع رو کنترل کنم:
- چرا فکر میکنی میخوام فضولی کنم؟ من فقط میخوام بدونم اون دختر کیه.
و با شوخی به بازوش میکوبم:
- اصلا خوشگله؟
چشمای تنگش رو بهم میدوزه و دهنش رو محکم روی هم فشار میده، مردده اعتماد کنه یا نه.
با آرامش بیشتری میگم:
- براش مهم نیست که تا چندماه دیگه قراره از ایران بری؟
باید بهم اعتماد کنه. باید بفهمه میتونه همیشه حرفاش رو به من بزنه. رابطهاش با مادرش که به فنا رفته و پدرش رو هم که اصلا حساب نمیکنه. من تنها کسیام که میتونه باهاش حرف بزنه، جز دوستهاش!
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
بازوش رو میگیرم و مجبورش میکنم نگاهم کنه. تا جایی که امکان داره، توی شلوغی صدام رو پایین میآرم:
- شرط بستیم!
عصبی بازوش رو میکشه و روی پاهاش میایسته:
- قرار نبود تو کارای من سرک بکشی!
روبهروش قرار میگیرم و سعی میکنم با آرامش اوضاع رو کنترل کنم:
- چرا فکر میکنی میخوام فضولی کنم؟ من فقط میخوام بدونم اون دختر کیه.
و با شوخی به بازوش میکوبم:
- اصلا خوشگله؟
چشمای تنگش رو بهم میدوزه و دهنش رو محکم روی هم فشار میده، مردده اعتماد کنه یا نه.
با آرامش بیشتری میگم:
- براش مهم نیست که تا چندماه دیگه قراره از ایران بری؟
باید بهم اعتماد کنه. باید بفهمه میتونه همیشه حرفاش رو به من بزنه. رابطهاش با مادرش که به فنا رفته و پدرش رو هم که اصلا حساب نمیکنه. من تنها کسیام که میتونه باهاش حرف بزنه، جز دوستهاش!
۱۴:۰۱
#پونصدوسیزده
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
- فکر نکن نفهمیدم اومدی برای روزبه آمار بگیری! حالا قراره اینطوری نقش پدر نمونه رو بازی کنه؟ با فرستادن تو برای جاسوسی؟ واقعا مسخرهاس. بهش بگو اصلا شبیه باباها نیست، تلاش نکنه!
هاج و واج نگاهش میکنم. تقریبا مطمئنم الآن بزرگترین مشکل روحیش رو بیان کرد. یهو شروع میکنه به راه رفتن. عقب عقب میره، از بین بادیگاردها رد میشه، دنبالش میرم و بازوش رو میگیرم تا وایسته و تو صورتش میتوپم:
- صبر کن ببینم. کجا میری؟
دستش رو محکم از چنگم بیرون میکشه:
- به تو ربطی نداره، انقدر خودتو نکش که انگار برات مهمم! تو هیچیِ من نیستی، ادای آدمای خوب و مهربونو در نیار وقتی به هیچی اهمیت نمیدی!
آب دهنم رو قورت میدم و مطمئنم تو چشمام اشک جمع شده.
اونقدر حالمون خراب میشه که دیگه هیچ حوصلهای برای گشتن تو پاساژ باقی نمونه. کسری مستقیم به پارکینگ میره و منم درحالیکه بغضم رو قورت میدم دنبالش میکنم.
فصل #شانزده
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی...
- فکر نکن نفهمیدم اومدی برای روزبه آمار بگیری! حالا قراره اینطوری نقش پدر نمونه رو بازی کنه؟ با فرستادن تو برای جاسوسی؟ واقعا مسخرهاس. بهش بگو اصلا شبیه باباها نیست، تلاش نکنه!
هاج و واج نگاهش میکنم. تقریبا مطمئنم الآن بزرگترین مشکل روحیش رو بیان کرد. یهو شروع میکنه به راه رفتن. عقب عقب میره، از بین بادیگاردها رد میشه، دنبالش میرم و بازوش رو میگیرم تا وایسته و تو صورتش میتوپم:
- صبر کن ببینم. کجا میری؟
دستش رو محکم از چنگم بیرون میکشه:
- به تو ربطی نداره، انقدر خودتو نکش که انگار برات مهمم! تو هیچیِ من نیستی، ادای آدمای خوب و مهربونو در نیار وقتی به هیچی اهمیت نمیدی!
آب دهنم رو قورت میدم و مطمئنم تو چشمام اشک جمع شده.
اونقدر حالمون خراب میشه که دیگه هیچ حوصلهای برای گشتن تو پاساژ باقی نمونه. کسری مستقیم به پارکینگ میره و منم درحالیکه بغضم رو قورت میدم دنبالش میکنم.
۱۴:۰۱
یه کتاب فوق العاده مفید 🫶

#پیشنهادی
#پیشنهادی
۲۱:۲۳