عکس پروفایل ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧

ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧

۱۰۵عضو
دوست دارید یه رمان دیگه واستون بنویسم؟ تو دیدگاه بگید
#لیآ

۱۲:۱۷

صدای دوست داشتنی من undefined
پارت :۶


هیونجین : حالت خوبه عزیزم ؟
لیا :اخخخ اره خوبم
از زبان لیا : دستمو گرفت و بلندم کرد ؛؛؛؛؛؛ جولیا سلنا دویدن به سمتم
جولیا :لیا حالت خوبه؟
لیا: اره خوبم
از زبان لیا: رفتیم ت کلاس که ۱ساعت و نیم تو کلاس بودیم زنگ خورد دیدم گوشیم داره زنگ میخوره مامانبزرگم بود رفتم تو سالن بسکتبال جوابشو دادم
لیا:الو
مامانبزرگ : سلام دختر قشنگم واسم کاری پیش اومده فعلا میمونم مسافرت
لیا:ولی من کجا بمونم ؟ الو الو قطع شد
از زبان لیا : دستمو گذاشتم رو سرم که دیدم هیونجین با توپ بسکتبال
هیونجین:با کی حرف میزدی؟
لیا:مامانبزرگم
هیونجین:خب چی گفت؟
لیا:تا ۳ روز دیگه نمیتونه بیاد پیشم
هیونجین:تنها نمونیا بگو جولیا و سلنا بیان پیشت
لیا: خب اونا کار دارن جولیا که مثل همیشه با فیلیکس میره و سلنا هم کلاس موسیقی داره
هیونجین : من میتونم بیام پیشت
لیا:چی؟ واقعا؟
هیونجین :البته چرا که نع
از زبان لیا: خلاصه حرفامون رو زدیم و یه ذره شوخی کردیم که من دیدم موهام به هم ریخته شد به هیونجین گفتم تو برو پیش فیلیکس هیونجین هم رفت همین جوری رفتم که دیدم یه نفر مچ دستمو گرفته دیدم که اون باربارا عه

نیازمند به لایک های شماundefined

۱۲:۵۸

۶ نفر دیدن ولی ۲ لایک؟undefined

۱۳:۳۵

ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧
صدای دوست داشتنی من undefined پارت :۶ هیونجین : حالت خوبه عزیزم ؟ لیا :اخخخ اره خوبم از زبان لیا : دستمو گرفت و بلندم کرد ؛؛؛؛؛؛ جولیا سلنا دویدن به سمتم جولیا :لیا حالت خوبه؟ لیا: اره خوبم از زبان لیا: رفتیم ت کلاس که ۱ساعت و نیم تو کلاس بودیم زنگ خورد دیدم گوشیم داره زنگ میخوره مامانبزرگم بود رفتم تو سالن بسکتبال جوابشو دادم لیا:الو مامانبزرگ : سلام دختر قشنگم واسم کاری پیش اومده فعلا میمونم مسافرت لیا:ولی من کجا بمونم ؟ الو الو قطع شد از زبان لیا : دستمو گذاشتم رو سرم که دیدم هیونجین با توپ بسکتبال هیونجین:با کی حرف میزدی؟ لیا:مامانبزرگم هیونجین:خب چی گفت؟ لیا:تا ۳ روز دیگه نمیتونه بیاد پیشم هیونجین:تنها نمونیا بگو جولیا و سلنا بیان پیشت لیا: خب اونا کار دارن جولیا که مثل همیشه با فیلیکس میره و سلنا هم کلاس موسیقی داره هیونجین : من میتونم بیام پیشت لیا:چی؟ واقعا؟ هیونجین :البته چرا که نع از زبان لیا: خلاصه حرفامون رو زدیم و یه ذره شوخی کردیم که من دیدم موهام به هم ریخته شد به هیونجین گفتم تو برو پیش فیلیکس هیونجین هم رفت همین جوری رفتم که دیدم یه نفر مچ دستمو گرفته دیدم که اون باربارا عه نیازمند به لایک های شماundefined
قربونتون بشم بریم پارت بعد؟

۷:۲۹

ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧
دوست دارید یه رمان دیگه واستون بنویسم؟ تو دیدگاه بگید #لیآ
حداقل بگید اره undefinedundefined

۷:۲۹

امار ۱۱۵ پاکت داریم undefined🫧
#لیآ

۷:۳۱

صدای دوست داشتنی من undefined
پارت:۷

از زبان لیا: خلاصه حرفامون رو زدیم و یه ذره شوخی کردیم که من دیدم موهام به هم ریخته شد به هیونجین گفتم تو برو پیش فیلیکس هیونجین هم رفت همین جوری رفتم که دیدم یه نفر مچ دستمو گرفته دیدم که اون باربارا عه
باربارا : سلام خانم کیم یه لحظه باهاتون کار دارم
لیا :نه من باهات نمیام
از زبان لیا:منو فورا به دیوار چسبوند و با همون چاقو ایی که دستمو برید گذاشت رو پیشونیم گفت
باربار : میای یا ؟
از زبان لیا :دستمو بزور کشید برد و دم گوشم گفت صداتو در نیار تا هیونجین نمینتمون دستمو گرفت و برد توی حیاط دیدم داره میبرتم پشت حیاط دیدم دوستاش هم اونجاس چشام وا موند سعی کردم فرار کنم ولی خیلی دستمو صفت گرفته بود گفتم
لیا:باربارا دیونه شدی؟
از زبان لیا:فهمیدم میخواد اذیتم کنه ولی فورا جیغ زدم هیونجین رو و خب اومد کتشو صاف کرد دستم رو گرفت و باربارا رو نگاه کرد
هیونجین:دیگه بهت نمیگم
از زبان لیا: دستمو کشید و رفتیم

هیونجین: چی شد؟ چیکارت کرد
لیا: هیچی خوبم
هیونجین: خوبه
لیا :زنگ خورد بیا بریم
از زبان لیا : خلااصه رفتیم سر کلاس کلی کار انجام دادیم تا مدرسه تموم شد
هیونجین : لیا از الان بیام پیشت ؟
لیا : چی خودت میدونی
هیونجین : میرم خونه کار هامو میکنم میام ؛؛؛ففط کسی در زد درو روش وا نکن
لیا :اوک
از زبان لیا : رفتم خونه و اتاقم رو تمیز کردم و رفتم حموم اومدم دراز کشیدم که خوابم برد وقتی از خواب پاشدم دیدم ؛؛؛ روم پتو کشیده شده و ساعت ۶ عصره گفتم یعنی چی من ساعت ۲ اومدم خونه کی پتو رو من کشیده که دیدم هیونجین از اتاقم اومد بیرون
هیونجین: عه لیا پاشدی دختر در خونه باز بود اگه میدزدیدنت چی ؟
لیا : نترس هیچکس منو نمی دزده
هیونجین : تا الان که الکس هس
از زبان لیا: رفتم لباس هامو عوض کردم و.. اومدم تو حال
هیونجین : عممم خب چیکار کنیم؟
لیا : نمیدونم 🫤
هیونجین : دوس داری فیلم ترسناک ببینیم؟
لیا : چی ؟ اره اره البته بیا کنترل
هیونجین : خب زدم
لیا : اوو عالیههههههههundefined

۱۶:۴۱

«پارت پانزدهم»

۱۸:۰۱

الا میخوام کسانی که برنده شدن رو اعلام کنم اول پاک ها_ یون دوم کیم لوینا سوم یون کایلا چهارم کیم لما پنجم گوم گجوم پیو ششتم مین جرمی هستم جعون جیکو هشتم لی هیوک نهم پارک لالیام و نفر آخر کسی نیست جزززز مین همونیم و به همه مدال طلا و مقام هاشون رو داد همه تشویق شون کردن درفتن پاین یونا کلش توی گوشی بود گوشیش زنگ خور یونا: امم ها_ یون اگر گیر نمیدی من برم تلفن رو جواب بدم یونا: سلام سنا خوبی چطوری دلم برات تنگ شده سنا: قربونت عزیزم آره منم خوبم منم دلم برات تنگ شده بیشور یونا: undefined سنا فردا میای بریم بیرون سنا: اوک کجای الان یونا: داستانش مفصل ها_یون به بچه ها اشاره کرد گفت بریم پیش یونا رفتن سمت یونا ها_یون: اهمم یونا برگشت گفت یا خدا چرا مثل علم یزید بالا سر من وایسادید سنا فردا میبینمت بای سنا: بای یونا: بله کار داشتین لما: یونا جان بریم یونا: بریم میریم خونه ها_یون: ما نه ولی شما آره یونا: لازم نیست خواهر گلم من باید برم بای ها_یون: کجا؟ یونا: خواهر گلم تو دخالت نکن یونا ها_یون و کایلا و لما رو بقل کرد و رفت یونا: بای بای ها_یون: یونا مامان میدونه یونا: بهش میگم یونا داشت میرفت ولی هیچ جای نمیخواست بره یونا داشت همین جوری توی خیابون ها قدم میزد و هوا خیلی سرد بود لما: خوب بچه ها کجا بریم جرمی: امم من یه سینما خوب سراغ دارم بریم ها_یون: یک لحظه وایسید ها_یون داشت حساب بانکی رو چک میکرد و دید ۲۰۰ یون داره ها_یون: امم خوب بریم «خلاصه» اونا فیلم رو دیدین و تموم شد ساعت شد ۸:۵٠ ها_یون زنگ زد به یونا و یونا داشت با تلفن حرف میزد یونا: الو مامانی صدات رفت یوریکا: یونا مامان کجایی یونا: مامان دارم بیرون قدم میزنم یوریکا: تنها؟ یونا: امم آره یوریکا: باشه مامان جان مواظب خودت باش یونا: چشم مامان مامان سرکاری؟ یوریکا: آره دخترم یونا: هی باشه مامان مواظب خودت باش کاری نداری یوریکا: نه مامان خدا حافظ یونا: خدا حافظ یونا: رفت نشت روی نیمکت و داشت ماهی های که توی هز بودن رو نگاه میکرد بچه ها رفتن پارک که همون پارکی که یونا بود ها_یون و گجوم پیو داشتن قدم میزدن جیکو رفت ماهی ها رو ببینه که دید یونا نشسته روی نیم کت سریع رفت پشت درخت قایم شد یونا با اینکه محو ماهی ها بود یونا: جیکو میدونم پشت درخت قایم شدی بیا بیرون جیکو: امم فهمیدی یونا: undefined من همیشه حواسم هست جیکو: میتونم اونجا بشینم یونا: البته جیکو: من نمیدونم که چرا دارم به تو میگم آخه همش 15سالت یونا: undefined تو هم پس مثل ها_یون فکر میکنی حالا چیکارم داشتی جیکو: من نمیدونم که چرا ولی هروقت که لما رو میبینم یه هستی دارم که خودم نمیدونم یونا: یک لکنت میگیری دو دست و پات رو گم میکنی سه هروقت حرف میزنی به اون نگاه میکنی جیکو: تو تو اینارو از کجا میدونی یونا: امروز فهمیدم جیکو: میدونی تو واقعا آدم فهمیدی هستی یونا: مرسی و &برای پارت بعد من نیاز دارم به لایک های شما خوشگلا& undefined

۱۸:۰۲

بازارسال شده از ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 2 🐬💦
اماده پاکت هدیه؟undefined🪐
#لیآ

۱۱:۴۵

ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧
الا میخوام کسانی که برنده شدن رو اعلام کنم اول پاک ها_ یون دوم کیم لوینا سوم یون کایلا چهارم کیم لما پنجم گوم گجوم پیو ششتم مین جرمی هستم جعون جیکو هشتم لی هیوک نهم پارک لالیام و نفر آخر کسی نیست جزززز مین همونیم و به همه مدال طلا و مقام هاشون رو داد همه تشویق شون کردن درفتن پاین یونا کلش توی گوشی بود گوشیش زنگ خور یونا: امم ها_ یون اگر گیر نمیدی من برم تلفن رو جواب بدم یونا: سلام سنا خوبی چطوری دلم برات تنگ شده سنا: قربونت عزیزم آره منم خوبم منم دلم برات تنگ شده بیشور یونا: undefined سنا فردا میای بریم بیرون سنا: اوک کجای الان یونا: داستانش مفصل ها_یون به بچه ها اشاره کرد گفت بریم پیش یونا رفتن سمت یونا ها_یون: اهمم یونا برگشت گفت یا خدا چرا مثل علم یزید بالا سر من وایسادید سنا فردا میبینمت بای سنا: بای یونا: بله کار داشتین لما: یونا جان بریم یونا: بریم میریم خونه ها_یون: ما نه ولی شما آره یونا: لازم نیست خواهر گلم من باید برم بای ها_یون: کجا؟ یونا: خواهر گلم تو دخالت نکن یونا ها_یون و کایلا و لما رو بقل کرد و رفت یونا: بای بای ها_یون: یونا مامان میدونه یونا: بهش میگم یونا داشت میرفت ولی هیچ جای نمیخواست بره یونا داشت همین جوری توی خیابون ها قدم میزد و هوا خیلی سرد بود لما: خوب بچه ها کجا بریم جرمی: امم من یه سینما خوب سراغ دارم بریم ها_یون: یک لحظه وایسید ها_یون داشت حساب بانکی رو چک میکرد و دید ۲۰۰ یون داره ها_یون: امم خوب بریم «خلاصه» اونا فیلم رو دیدین و تموم شد ساعت شد ۸:۵٠ ها_یون زنگ زد به یونا و یونا داشت با تلفن حرف میزد یونا: الو مامانی صدات رفت یوریکا: یونا مامان کجایی یونا: مامان دارم بیرون قدم میزنم یوریکا: تنها؟ یونا: امم آره یوریکا: باشه مامان جان مواظب خودت باش یونا: چشم مامان مامان سرکاری؟ یوریکا: آره دخترم یونا: هی باشه مامان مواظب خودت باش کاری نداری یوریکا: نه مامان خدا حافظ یونا: خدا حافظ یونا: رفت نشت روی نیمکت و داشت ماهی های که توی هز بودن رو نگاه میکرد بچه ها رفتن پارک که همون پارکی که یونا بود ها_یون و گجوم پیو داشتن قدم میزدن جیکو رفت ماهی ها رو ببینه که دید یونا نشسته روی نیم کت سریع رفت پشت درخت قایم شد یونا با اینکه محو ماهی ها بود یونا: جیکو میدونم پشت درخت قایم شدی بیا بیرون جیکو: امم فهمیدی یونا: undefined من همیشه حواسم هست جیکو: میتونم اونجا بشینم یونا: البته جیکو: من نمیدونم که چرا دارم به تو میگم آخه همش 15سالت یونا: undefined تو هم پس مثل ها_یون فکر میکنی حالا چیکارم داشتی جیکو: من نمیدونم که چرا ولی هروقت که لما رو میبینم یه هستی دارم که خودم نمیدونم یونا: یک لکنت میگیری دو دست و پات رو گم میکنی سه هروقت حرف میزنی به اون نگاه میکنی جیکو: تو تو اینارو از کجا میدونی یونا: امروز فهمیدم جیکو: میدونی تو واقعا آدم فهمیدی هستی یونا: مرسی و &برای پارت بعد من نیاز دارم به لایک های شما خوشگلا& undefined
ماچ مرسی از همتون undefined #نیونگ

۲۲:۴۱

یلداتون مبارککک undefinedundefinedundefined
#لیآ

۱۵:۲۶

ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧
صدای دوست داشتنی من undefined پارت:۷ از زبان لیا: خلاصه حرفامون رو زدیم و یه ذره شوخی کردیم که من دیدم موهام به هم ریخته شد به هیونجین گفتم تو برو پیش فیلیکس هیونجین هم رفت همین جوری رفتم که دیدم یه نفر مچ دستمو گرفته دیدم که اون باربارا عه باربارا : سلام خانم کیم یه لحظه باهاتون کار دارم لیا :نه من باهات نمیام از زبان لیا:منو فورا به دیوار چسبوند و با همون چاقو ایی که دستمو برید گذاشت رو پیشونیم گفت باربار : میای یا ؟ از زبان لیا :دستمو بزور کشید برد و دم گوشم گفت صداتو در نیار تا هیونجین نمینتمون دستمو گرفت و برد توی حیاط دیدم داره میبرتم پشت حیاط دیدم دوستاش هم اونجاس چشام وا موند سعی کردم فرار کنم ولی خیلی دستمو صفت گرفته بود گفتم لیا:باربارا دیونه شدی؟ از زبان لیا:فهمیدم میخواد اذیتم کنه ولی فورا جیغ زدم هیونجین رو و خب اومد کتشو صاف کرد دستم رو گرفت و باربارا رو نگاه کرد هیونجین:دیگه بهت نمیگم از زبان لیا: دستمو کشید و رفتیم هیونجین: چی شد؟ چیکارت کرد لیا: هیچی خوبم هیونجین: خوبه لیا :زنگ خورد بیا بریم از زبان لیا : خلااصه رفتیم سر کلاس کلی کار انجام دادیم تا مدرسه تموم شد هیونجین : لیا از الان بیام پیشت ؟ لیا : چی خودت میدونی هیونجین : میرم خونه کار هامو میکنم میام ؛؛؛ففط کسی در زد درو روش وا نکن لیا :اوک از زبان لیا : رفتم خونه و اتاقم رو تمیز کردم و رفتم حموم اومدم دراز کشیدم که خوابم برد وقتی از خواب پاشدم دیدم ؛؛؛ روم پتو کشیده شده و ساعت ۶ عصره گفتم یعنی چی من ساعت ۲ اومدم خونه کی پتو رو من کشیده که دیدم هیونجین از اتاقم اومد بیرون هیونجین: عه لیا پاشدی دختر در خونه باز بود اگه میدزدیدنت چی ؟ لیا : نترس هیچکس منو نمی دزده هیونجین : تا الان که الکس هس از زبان لیا: رفتم لباس هامو عوض کردم و.. اومدم تو حال هیونجین : عممم خب چیکار کنیم؟ لیا : نمیدونم 🫤 هیونجین : دوس داری فیلم ترسناک ببینیم؟ لیا : چی ؟ اره اره البته بیا کنترل هیونجین : خب زدم لیا : اوو عالیههههههههundefined
فردا پارت بعدی رو میزارم#لیا

۱۹:۲۶

های

۱۳:۳۲

«بچه ها من یه گندی زدم» #نیونگ

۱۳:۳۳

بچه ها واقعا منو ببخشید من اشتباهی پارت ۵ و۶ رو پاک کردم #نیونگ

۱۳:۳۴

«پارت شانزدهم»

۲۲:۵۴

یونا: مرسی و کاش اینو بعضی ها درک میکردن جیکو: کی یونا: ولش اه بقیه اومدن گجوم پیو: یونا اینجا چکار میکنی یونا: undefined وای خدا الان من باید از شما دوتا بپرسم جیکو ببین چجوری دست های همو گرفتن ها_یون: وا چیه مگه تو دست دوست پسرت رو نمیگیری یونا: یه سوال شما باید میومدین اد اینجا که من هستم دو خواهر جونم یادت رفته که من بدم میاد جرمی: یونا تو دوست پسر داری یونا: بله جرمی: خوب البته خیلی خوشگلی یونا: مرسی عزیزم لطف داری ها_یون: دخترا بریم خونه لما: آره بریم دیگه خیلی خسته شدیم همه داشتن میرفتن سمت ماشین که یونا چان وا دیدی یونا رفت سمتش و پرید بقش چان وا: یونا توی دلم برات تنگ شده بود عزیزم باز تو یچیزیت شده یونا: منم دلم برات تنگ شده بود چان وا: این دوستم و دوستم دوست دخترم یونا: چان وا بیا بریم تو رو به دوست ها_یون نشون بدم ها_یون: سلام چان وا چطوری چان وا: سلام ها_یون خوبم مرسی گجوم پیو: یونا تو گفتی دستش رو نمیگیری ولی الان پریدی بقلش ها_یون: گجوم پیو یونا چان وا رو ۳هفته ندیده گجوم پیو: اووو ببخشید چان وا: یونا منو آشنا میکنی یونا: خوب ایشون گجوم پیو هست و جرمی و جیکو و ایشون لما و کایلا چان وا: خوب از آشنایی با همتون خوشحال شدم یونادخترم لطفاً الان برو خونه بخواب من فردا با شما کار دارم چون میدونم که حالت بد از لحاظ روحی چان وا اینو در گوش یونا گفت یونا: چان وا من خوبم چان وا: میدونم که نیستی یونا: آخه چان وا: آخه نداره فردا میام دنبالت بای عشقم یونا: undefined از دست تو خدا حافظ لما: ها_ یون اینا چند سال دوست هستن؟ ها_یون: ۲سال جیکو: آخی جرمی: ها_یون چه شکلی آشنا شدن ها_یون: خیلی قشنگ اگر بیا بریم تو ماشین تعریف کنه تلفن ها_یون زنگ خورد ها_یون: جانم مامان مامان: ها_یون مادر من شب نمیام میرم خونه دوستم چون دوتامون باید زود بلند و بیام اینجا خونه اون نزدیک تر ها_یون: باشه مامان جان مواظب باش کاری نداری مامان:نه دخترم خدا حافظ هاـ یون:یونا بیا دیگه یونا:اوک اومدم ببخشیدundefined مامان بود هاـ یون: آره میگه شب نمیام یه فکری بیان بریم خونه ما حالا یکی دو ساعت اگر دوست دارید بشینید بعد برید پسرا:امم باشه سوار ماشین شدن داشتن می‌رفتن جرمی:یونا داستان آشنای تون رو میگی یونا:چی ام واقعا جرمی: آره یونا:اوک بریم خونه بعد رسیدن خونه نشستن و همه خیلی دوست داشتن بشنون گجوم پیو:یونا تعریف کن دیگه یونا: باشه جریان اینه که من تازه اومده بودم توی این مدرسه بقیه بجز من و دو نفر تازه اومده بودن من رفتم داخل کلاس به استاد سلام کردم و منو معرفی کرد همی سندلی ها پر بود بجز دو نفر من قدم خوب کوتاه بود باید جلو می‌شینم چان وا رو دیدین که چه بلد بود و چون زورگو بود جلو می‌شست من رفتم نشستم اون جا کل کلاس چشم هاشون گرد شده بود خلاصه چان وا سلام کرد و منم گفتم سلام یک روز امتحان ریاضی داشتیم و چان وا برگش رو داده بود من داشتم فکر میکردم برای سوال آخر ۵ دقیقه هم بیشتر وقت نداشتم اون داشت با پشتی و جلویش حرف میزد من با عصبانیت نگاش کردم گفتم چان وا آروم تر دارم امتحان میدم اون گفت نه بابا اگر آروم حرف نزنم چی میشه گفتم چان وا من الان اصلا حالم خوب نیست با من بحث نکن لج کرد هی بلد حرف زد و زنگ خورد استاد برگه رو برداشت 🩷برای پارک بعد من نیاز دارم به لایک های شما خوشگل ها🩷

۲۲:۵۴

ᖇOᗰᗩᑎ ᑭᗩᖇTY 🍓🎧
یونا: مرسی و کاش اینو بعضی ها درک میکردن جیکو: کی یونا: ولش اه بقیه اومدن گجوم پیو: یونا اینجا چکار میکنی یونا: undefined وای خدا الان من باید از شما دوتا بپرسم جیکو ببین چجوری دست های همو گرفتن ها_یون: وا چیه مگه تو دست دوست پسرت رو نمیگیری یونا: یه سوال شما باید میومدین اد اینجا که من هستم دو خواهر جونم یادت رفته که من بدم میاد جرمی: یونا تو دوست پسر داری یونا: بله جرمی: خوب البته خیلی خوشگلی یونا: مرسی عزیزم لطف داری ها_یون: دخترا بریم خونه لما: آره بریم دیگه خیلی خسته شدیم همه داشتن میرفتن سمت ماشین که یونا چان وا دیدی یونا رفت سمتش و پرید بقش چان وا: یونا توی دلم برات تنگ شده بود عزیزم باز تو یچیزیت شده یونا: منم دلم برات تنگ شده بود چان وا: این دوستم و دوستم دوست دخترم یونا: چان وا بیا بریم تو رو به دوست ها_یون نشون بدم ها_یون: سلام چان وا چطوری چان وا: سلام ها_یون خوبم مرسی گجوم پیو: یونا تو گفتی دستش رو نمیگیری ولی الان پریدی بقلش ها_یون: گجوم پیو یونا چان وا رو ۳هفته ندیده گجوم پیو: اووو ببخشید چان وا: یونا منو آشنا میکنی یونا: خوب ایشون گجوم پیو هست و جرمی و جیکو و ایشون لما و کایلا چان وا: خوب از آشنایی با همتون خوشحال شدم یونادخترم لطفاً الان برو خونه بخواب من فردا با شما کار دارم چون میدونم که حالت بد از لحاظ روحی چان وا اینو در گوش یونا گفت یونا: چان وا من خوبم چان وا: میدونم که نیستی یونا: آخه چان وا: آخه نداره فردا میام دنبالت بای عشقم یونا: undefined از دست تو خدا حافظ لما: ها_ یون اینا چند سال دوست هستن؟ ها_یون: ۲سال جیکو: آخی جرمی: ها_یون چه شکلی آشنا شدن ها_یون: خیلی قشنگ اگر بیا بریم تو ماشین تعریف کنه تلفن ها_یون زنگ خورد ها_یون: جانم مامان مامان: ها_یون مادر من شب نمیام میرم خونه دوستم چون دوتامون باید زود بلند و بیام اینجا خونه اون نزدیک تر ها_یون: باشه مامان جان مواظب باش کاری نداری مامان:نه دخترم خدا حافظ هاـ یون:یونا بیا دیگه یونا:اوک اومدم ببخشیدundefined مامان بود هاـ یون: آره میگه شب نمیام یه فکری بیان بریم خونه ما حالا یکی دو ساعت اگر دوست دارید بشینید بعد برید پسرا:امم باشه سوار ماشین شدن داشتن می‌رفتن جرمی:یونا داستان آشنای تون رو میگی یونا:چی ام واقعا جرمی: آره یونا:اوک بریم خونه بعد رسیدن خونه نشستن و همه خیلی دوست داشتن بشنون گجوم پیو:یونا تعریف کن دیگه یونا: باشه جریان اینه که من تازه اومده بودم توی این مدرسه بقیه بجز من و دو نفر تازه اومده بودن من رفتم داخل کلاس به استاد سلام کردم و منو معرفی کرد همی سندلی ها پر بود بجز دو نفر من قدم خوب کوتاه بود باید جلو می‌شینم چان وا رو دیدین که چه بلد بود و چون زورگو بود جلو می‌شست من رفتم نشستم اون جا کل کلاس چشم هاشون گرد شده بود خلاصه چان وا سلام کرد و منم گفتم سلام یک روز امتحان ریاضی داشتیم و چان وا برگش رو داده بود من داشتم فکر میکردم برای سوال آخر ۵ دقیقه هم بیشتر وقت نداشتم اون داشت با پشتی و جلویش حرف میزد من با عصبانیت نگاش کردم گفتم چان وا آروم تر دارم امتحان میدم اون گفت نه بابا اگر آروم حرف نزنم چی میشه گفتم چان وا من الان اصلا حالم خوب نیست با من بحث نکن لج کرد هی بلد حرف زد و زنگ خورد استاد برگه رو برداشت 🩷برای پارک بعد من نیاز دارم به لایک های شما خوشگل ها🩷
بچه ۳ ،۴تا بسه برای لایک #نیونگ

۲۳:۰۵

صدای دوست داشتنی من undefined
پارت:۸

هیونجین : عممم خب چیکار کنیم؟
لیا : نمیدونم 🫤
هیونجین : دوس داری فیلم ترسناک ببینیم؟
لیا : چی ؟ اره اره البته بیا کنترل
هیونجین : خب زدم
لیا : اوو عالیههههههههundefined
از زبان لیا : همینجوری داشتیم فیلم میدیدم که یهو زنگ خونه رو زدن به هیونجین نگاه کردم گفتم بنظرت الکسه؟گفت نه بابا غذا سفارش دادم اونو اوردن غذا رو اورد داشتیم فیلم رو میدیدیم که صحنه ترسناکی اومد و هیونجین رو اوپا صدا کردم و تو بغلش جمع شدم
هیونجین : خوبی ؟
لیا : بزن بره بزن بره وایی
هیونجین : باشه باشه ؛؛؛؛ خوبی؟
لیا : وایی خیلی صحنه یه ترسناکی بود
هیونجین: میترسی دختر؟
لیا : اره خیلی میترسم
هیونجین: چی دوست داری ببینی ؟
لیا : میای گل برفی ببینیم ؟
هیونجین : اره دوست دارم ؛ فکر کنم جیسو توش بازی کرده بود ؟
لیا : اره ملکه توش بازی کرده
هیونجین : بیلینکی ؟
لیا : هم ارمی هم بیلینک
هیونجین: اوووو
از زبان لیا : داشتیم فیلمو میدیدم که دیدم هیونجین داره اروم اروم دستشوبه دستم نزدیک میکنه ؛؛؛ که دیدم دستمو گرفت سرمو گذاشتم رو شونش پتو رومون انداخت و در حین اینکه داشتیم فیلم میدیدم من خوابم برد و صبح شد زنگ گوشی هیونیجن خیلی بلند اومد وقتی از خواب پاشدم دیدم رو میز صبحونه چیده هیونجین رو دیدم
هیونجین : بیدار شدی ؟
لیا: اره خیلی دیشب حال داد
هیونجین: اره صبحونه بخور بریم
از زبان لیا : رفتم صبحونه خوردم و رفتم لباس بپوشم لباسامون رو پوشیدیم
لیا :عممم هیونجین با موتوری
هیونجین :اره بیا
از زبان لیا : رفتیم پایین و سوار موتور شدم هیونجین کلاهشو داد به من گفتم پس خودت چی گفت تو مهم تری ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ راهی مدرسه شدیم و رسیدیم
جولیا : اووو میبینم دیروز با هیونجین تنها خونه بودید
لیا : خیلی منحرفی جولیا خیلی
هیونجین : واه چیه مگه ؟
لیا:بیاید بریم زنگ خورد
[درسا رو خوندیم و کلاس تموم شد ]
از زبان لیا : همه بچه ها رفتن بیرون و منو هیونجین و باربارا و دوستای باربارا تو کلاس بودیم داشتم وسایلمو جمع میکردم که باربارا اومد جلو گفت
باربارا: هیونجین میشه بری بیرون یه کار دخترونه دارم با لیا
هیونجین : نه سوال بعدی ؟
لیا : برو هیونجین اشکال نداره
هیونجین: بفهمم کاری کرده زندت نمیزارم باربارا
از زبان لیا : هیونجین رفت بیرون باربارا نشست بغلم و دستشو گذاشت رو کمرم گفت
باربارا : خودتم میدونی که سه شب تو خونه تنهایی و من ممکنه بیام سراغت با الکس پس مواظب خودت بااش دستشو کشید دور کمرم و رفت
از زبان لیا : رفتم پیش هیونجین
هیونجین : چی شده ؟
لیا : عمم عممم میگم که مامان بزرگم چند هفته دیگه میاد و باربارا گفت با الکس میام پیشت
هیونجین : چی؟ واقعا
لیا : جولیا هم نمیاد سلنا هم که کلاس موسیقی داره واییی چه غلطی کنم مننننن؟
هیونجین : میخوای بیای پیش من بمونی ؟
لیا : مامان و بابات رو چیکار میکنی ؟
هیونجین: مامان و بابام تو فرانسه زندگی میکنن
لیا: عه عه اوک پس امشب بریم اونجا
از زبان لیا: دیدم یه نفر از پشت پرید روم فکر کردم الکسه جیغ خیلی بلندی زدم که جولیا پشتم بود
هیونجین : چته تو دختر؟
لیا : ه.یچی.فقط فکر کردم یه نفره
از زبان لیا : هیونجین دستمو گرفت و برد تو رختکن
هیونجین :چته تو دختر ؟
لیا : الکس میترسم بیاد سراغم
هیونجین:الکس؟
از زبان لیا : به چشماش خیره شدم و بغضم ترکید بغلم کرد و گفت
هیونجین : لیا نترس من پیشتم
از زبان لیا : و بغلم کرد
[۴ ساعت بعد ]
از زبان لیا : زنگ خونه خورد و بچه ها دویدن به سمت بیرون بجز منو هیونجین جولیا و فیلیکس داشتم با جولیا حرف میزدم که فیلیکس گفت
فیلیکس: میاید تا شب بریم دور دور
جولیا: ارههههه من پایتم
هیونجین : منم کاری ندارم لیا تو چی؟
لیا: من که قراره بیام پیش تو هیونجین عممم یعنی نه من نمیام پیش تو اره بریم من کاری ندارم
(لیا نمیخواست کسی بفهمه شب میره پیش هیونجین چون بچه ها ذهن منحرفی داشتن )
از زبان لیا: رفتیم بیرون و بستنی خوردیم رفتیم بیرون که یذره بارون اومد و ما رفتیم تو کافه و بعد ساعت ۱۰ اینا بود منو هیونجین با هم رفتیم و جولیا و فیلیکس خب راهشون رو با ما عوض کرد همینجوری داشتیم مسخره بازی با هیونجین در میوردیم که منتظر چراغ سبز بودیم که یه ماشین پر سرعت از جلو یه ما رد شدو هیونجین اومد جلو یه من که خیس نشم ولی خیس شدم
هیونجین: لیا ؟ خوبی؟
از زبان لیا: با خنده بهش گفتم اره من خوبم اب بازیمون هم کردیم :)
لیا: ولی من لباس ندارم که
هیونجین: لباس های من بزرگته ولی نه انقدر
از زبان لیا: بلاخره رسیدیم خونه هیونجین
هیونجین: میخوای بری حموم ؟
لیا: چی وات؟ جرا باید برم حموم؟
هیونجین: منحرف گفتم خیس شدی بری
لیا: نمیدونم راستش...
هیونجین: حموم اونجاست برو
لیا: وایی ممنونم

اگر پارت بعد رو میخواید ۲ لایک بسهundefined

۹:۳۴