و

ویژه برنامه روز مادر ۹۸

۷۵عضو
بازارسال شده از مادرانه
دختردومم که به دنیا اومد من بودم و یه دختر یه ساله و یه نوزاد و کارهای دانشگاهفشار کار و بی‌خوابی ها منو تا جایی می‌برد که نشسته هم میتونستم بخوابمیه شب که دختر دومی به هوای شیر بیدار شد همینجور تو خواب و بیداری بلندش کردم و نشستم به شیر دادن ولی هرچی می‌گذشت گریه ش قطع نمیشددیگه مجبور شدم چشمامو باز کنم ببینم مشکلش چیهخودمو در حالی پیدا کردم که پاهاش رو روی سینه گذاشته بودم و سرش روی زمین به پاهاش شیر میدادمundefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
شاید جالبترین خاطره من مربوط بشه به یه شب که تو جمکران بودم..طفل صغیر من کلا شبا دیر می‌خوابه یعنی بهش بگی بیابخوابیم بدترین توهین و بهش کردی و ناراحت میشه..undefinedیه سری اتفاقا باعث شد روزی مون بشه شبای جمعه تا صبح جمکران باشیم وحسابی بدوبدو خوش گذرونی و آب بازی تو حوض.. ومنم همراش بازی می‌کردم تا خاطره خوبی داشته باشه.. فقط موقعه ایی که خوابش می‌برد یا صبح تحویل پدرش میدادم ومیرفتم برای دعای ندبه ونماز.. این وسطا گاهی می‌خوابید گاهی بیدار میشد.. این موضوع جمکران رفتن مصادف شد با اواخر ازپوشک گرفتن... دیگه خیالمون راحت بود که حتما دستشویی رو میگه.. اوقاتی هم که داخل مسجد بودم فقط زمان نماز صبح بود.. قبلش تو حیاط بودیم ونزدیک دستشویی برای احتیاط.. الغرضundefined مکان داخل مسجدزمان نماز صبحرکعت دومقنوت-مامان دستشوییدارممممممم_من تو قنوت:خدایا چیکار کنمundefinedتا دستشویی نمیرسهتوذهنم عناوین رساله رو سرچ میکردم الان نماز و قطع کنم حکمش چیه؟دخترم اصلا مهلت نداد به پیدا کردن جواب حکم.. به فاصله چندثانیه خودش روی جانماز راحت کرد.. undefinedundefinedکاری که نباید میشد شد نماز و ادامه دادم وبا دستم نگهش داشتم که رفتم سجده طبق عادت قبلی اومد وی سرم نشست.. نجس اندر نجس.. یه تنه داشتیم کل مسجد کثیف میکردیم.. نماز که تموم شد گرفتمش توی بغلم واز خانم کناری خواهش کردم بره یه خادم بیار..حالا مگه خادم پیدا میشه..undefinedتوذهنم خودمو آماده میکردم اگه چیزی گفت شرایط و براش توضیح بدم.. خادم اومد.. با شلنگ دراز و ملحفه ها و دستمال های متعدد... همه ی نگاه ها سمت ما بود..undefinedخانم خادم یه نگاهی بهم کرد وسعی کرد تاجای ممکن صداشو مهربون کنه:اینجا نجس شده؟_بله، ببخشید من سر نماز بودم یهمو اتفاق افتاد.. باور کنید قبلش دستشویی هم برده بودمش.. نمیدونم چرا اینجوری شد.. -عزیزم هیچ اشکالی نداره. الان تمیزش میکنیم. پیش میاد..واقعا نیاز داشتم به این همدردی..برای فرار از نگاه رهگذرهایی که سعی میکردن بفهمن کار کدوم بچه است و نچ نچ هایی که هم همراه نگاهشون بود وسایلمو رها کردم ورفتم سمت سرویس تا طفل و تمیز کنم.. هرچی از محل حادثه دورتر میشدم بیشتر مورد لطف اظهار نظر کننده ها قرار میگرفتم.. -_باز کدوم بچه خراب کاری کرده؟ _آخه تو مسجد!-و.... نیم ساعتی چرخ زدم تا ملت متفرق بشن وبتونم برم وسایلمو بردارم..وقتی برگشتم محل جرم با ملافه سفیدیی مشخص بود ونیازی به گشتن نبود.. و سایله های ماهم پخش و پلا وبی صاحب ولو بود.. وسیله ها رو برداشتم وباسرعت زدم بیرونه چند همه خواب بودن وکسی حواسش به ما نبود.. .الان هروقت توی حرم شلنگ قرمز میبینم سرمو ميندازم پایین تا نگاهم با نگاه خجالت زده مادری که شاید تقصیر ی نداره گره نخوره.. وشرمنده نشه

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
دوست دارم روز مادر را به مادرانه تبریک بگویم. به مادرانه ای که دوست می دارد شبیه حضرت مادر بودن را به مان یاد دهد . مادرانه دوستت دارم .روزت مبارک.

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
به نظرم مادری سراسر خاطره های شیرینه ،مخصوصا اگه فسقلی ها شیره به شیره باشن و تو هر روز شاهدتعامل های بچه گانه و بامزه اونا باشی. دختر سه ساله من خیلی بامزه حرف می زنه کلمه هارو خیلی جالب تغییراتی میده . مثلا سمالت باشین!یا شقالت می کشم! اگه گفتیم به زبون خودمون چی میشه؟!

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
سلاممن هم یه خاطره(سوتی) یادم اومد.
پسرم4ماهشه.undefined یه شب با صدای گریش از خواب بیدار شدم. توی خواب و بیداری، فکر کردم بهش شیر دادم و الان باید باد گلوش رو بگیرم. شروع کردم به پشتش زدم. چند ثانیه گذشت، دیدم گریش قطع نمیشه. یادم افتاد اصلا بهش شیر ندادمundefinedخدا از سر تقصیراتم بگذرهundefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
آیا هنوز هم فرصت هست؟undefined
این خاطره همسایه ی آجیم ایناست که یه خانم بسیار‌ مومنه و همسرش هم روحانیه که یه دختر سه ساله دارن.undefinedundefinedundefined
یه روز جمعه بوده و مامان و بابا هر دو شون خونه بودن. از قضا بابا رفته بوده حموم و مامان هم توی اتاق پای لبتاپ که تلفن زنگ میزنه و دختر سه سالشون بر میداره!undefinedو حالا مکالمه:دختر‌کوچولو: الو!یکی از فامیل: سلام عزیزم خوبی؟undefined بابات هست؟دختر کوچولو: سلام. نه بابام حمومه!undefinedفامیل: اِ. خب گوشی رو میدی مامانت؟undefinedدختر‌کوچولو: نه!undefinedفامیل: چرا؟undefinedدختر کوچولو: آخه مامانمم حمومه!!!!!!!undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
پسر منم ۵ماهشه دقیقا همین اتفاق افتاد با این فرق کنه من گذاشتمش تو تختش خودمم خوابیدمبعد دیدم چرا باز نق میزنه تازه یادم افتاد فقط آروغش رو گرفتم و بهش شیر ندادمundefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
سلام. پسرمن هم وقتي ٤ ماهش بود .توي كرير گذاشته بوديمش ،روي صندلي عقب.كمربند را هم نبسته بوديم.صبح در راه خونه مامانم، يهو صداي گريه بچه اومد برگشتم گفتم اي واي بچه كو!؟!بله بچه سر پيچ افتاده بود كف ماشين!؟خيلي خدا رحم كرد، حسابي ترسيده بوديم.براي هيچ كس تا يه سال تعريف نكرديم.

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
من یه بار بچه رو بردم گذاشتم منزل مادرم برم دکتر موقع برگشت تو ترافیک از آیینه نگاه کردم و دیدم کریر خالیه ، گفتم وا بچه کو؟یهو چنان ترسیدم که فوری زدم کنار ببینم بچه کو ولی قبل کنار کشیدن یادم اومد که بچه منزل مادرمه اصلا پیشم نبودهundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
بچه ها رو عادت داده بودم ساعت نه شب بخوابن. خب کارمند بودم و نمیشد چهارتا یچه شیره به شیره زود نخوابن. اون شب خونه عزیزم بودیم و ساعت دوازده شب برگشتیم. همه بچه ها تو ماشین خوابیده بودن. وقتی رسیدیم خونه یکی یکی بچه ها رو بیدار کردیم و من پسر کوچیکم رو بغل کردم و از سر کوچه جلو جلو رفتم تا رخت خوابها رو پهن کنم. رخت خواب ها رو که انداختم و بچه ها خوابیدن دیدم زنگ در رو میزنن. همون لحظه گفتم : "ای وای مریم کو پس؟!"بله دختر هفت هشت ساله ام تو خواب به جای اینکه کوچه سمت راست رو بپیچه کوچه سمت چپ رو پیچیده بود! انتهای کوچه سمت چپ مدرسه شون بود و بچه م رفته بود دم در مدرسه و وقتی دیده بود در مدرسه بسته است تازه فهمیده بود نصفه شبه و خودش برگشته بود خونهundefined#سوتی_مامانم#بچه_فرهیخته#تک_دختر

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
هنوز هم که هنوزه وقتی مامانم این داستان رو تعریف میکنه رنگش میپره و لبش رو گاز میگیره و میگه اگه دخترم رو دزدیده بودن چی؟!اما من وقتی یادم میاد دم در مدرسه از خواب بیدار شدم و برگشتم در خونه رو زدم خنده ام میگیرهundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
خاطره من در آخرین لحظات خاطره گویی بر میگرده به زایمان دو سال پیشم...که شاید بعضی ها بدوننundefinedمن تو بارداری شنا بارداری میرفتم و خیلی هم پیاده روی و ورزش میکردم..خیلی هم دنبال دکتر خوب و وارد بودم.‌‌اواخر بارداریم دندون درد بدی داشتم که دیگه تحمل ۴۰ هفته کامل شدن رو نداشتم‌..۳۸ هفته و ۲روز بودم که احساس کردم کیسه آب سوراخ شده ماما استخر تایید کرد و گفت اگر بخوای باهات کار می کنم که بری برای زایمان...من که سر قبلی اذیت شده بودم قبول کردم و باهام ورزش کرد..اول اصلا هیچ دردی نداشتم اما اخرش یه دردایی کمی شروع شده بود..بهم گفت مستقیم برو بیمارستان ..گفتم نه مثل قبلی امپول فشار میزنن برم خونه هر وقت دردم شدید شد..گفت نه مستقیم برو ..خلاصه ساعت ۴ونیم همسرم اومد دنبالم..تا بربم خونه و وسایل اماده رو برداریم ساعت ۵ شد و من از دردم شدیدتر و شدید تر میشد..ساعت 6 و ما تو اتوبان همت هوا بارانی و ترافیک قفل شده.‌و من در حال تجربه مراحل اخری زایمان مختصر میگم ..با ماما تلفنی در ارتباط بودیم البته من که نه همسرم..باورش نمیشد میگفت برید می رسید...اما من که خودم فهمیده بودم اوضاع رو...گفتم داره میاد.‌......و اومد و خودم تنها گرفتمش و حتی همسرم هم که کنارم بود متوجه نشد..و ناگهان بچه رو بغلم دید..undefinedو باقیش اورژانس اومد و...خاطره عجیبی از مادری برام ساخت خاطره ای که قدرت عظیم خدا خودش رو به نمایش گذاشت...که اگر من بخواهم هر چیزی ممکنه که واقعا دکتر و بیمارستان خوب وسیله هست منم آنکه همه چیز دست منه...و من در کنار معجزه بزرگ‌مادری معجزه دیگری رو تجربه کردم...و نگاهم تغییر کرد که انقدر تو همه چیز زندگی خودمون رو عامل و تاثیرگذار ندونیمهمه چیز باخودشه...

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
سلام بعضی خاطرات دوستان رو خوندم یاد یک سوتی افتادمچند روزی رفته بودیم سفر که تعدادی از آشنایان هم بودند.دختر دومم تقریبا تازه راه افتاده بود در ساختمانی بودیم که جای خطرناک داشت و من آون چند روز همش حواسم به این بود که دخترم از روی راه پله نره و از لای نرده ها که محافظ نداشت نیفته پایین و هر جا می‌رفت دنبالش بودم، بیشتر دست تنها هم بودم همسرم باید میرفتن دنبال بعضی کارهاشون.آخرین روز من با بچه ها اومدم از آسانسور که بیام پایین نزدیک یک ربع وایستادیم آسانسور بیاد بالا، چند نفری از همون آشنایان هم منتظر بودن، دیگه داشت می‌اومد بالا و نزدیک شده بود که من یهویی گفتم واااای بچه کو، سریع یه چرخی تو راهرو و دور سالن زدم و استرس گرفته بودم که وای کجا رفت ؟! همینطوری داشتم میدوییدم که دختر اولم هم که پشت سرم میاومد گفت مامان دنبال چی داری میگردی؟ گفتم نرگس سادات کو؟! آبجی کجا رفت بدو بگرد دنبالش الان آسانسور میاد
که دخترم گفت ماااماااان آبجی تو بغلتهundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedبعدمن رفتم جلوی آسانسور اصلا نمیتونستم سرم و بالا بگیرم جلوی بقیه نمی‌دونم متوجه شدن من دنبال بچه می‌گشتم یا نه ولی احساس کردم اونام متوجه شدن و تو بهت بودن از حرکت منundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
این نشون میده انقدر بغلش کردی شده جزیی از وجودت

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
داستان های قشنگ شما رو که خوندم،undefinedundefined سوتی های خودمم کنارش یادم اومدundefinedundefined، یاد این شعر افتادم گر نگه دار من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد undefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
خدایا!ما مادرها را می‌بینیundefinedنیمه شب که با اذان نوزادمان بیدار می‌شویم جای سینه در دهان نوزاد گذاشتن سینه بر روی پایشان می‌گذاریم و شیر می‌دهیم.جای اینکه اول شیر بدهیم و بعد آروغ بگیریم، اول آروغ میگیریم و خیال میکنیم شیر داده ایم.خدایا، این خوابیدن و بیدار شدن ها، آن هم در اوج خستگی و خواب آلودگی را تبدیل به احسن وجه کن.نماز شب برایمان حساب کن.همان حسناتی حساب کن که یذهبن سیئات هستند.خدایا، ما، مادرها، در مادری مان فقط تو را داریم و حضرت مادر.حضرت مادر، گاهی، نگاهی، برای تمام عمرِ مادریمان کافیست.
مادرها مادریتان قبول حق undefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
پرسیدید نقش مادرانه در مادریمان چه قدر بود؟!راستش قطعا مادری من بدون مادرانه به شدت در کمیت، کیفیت و جهان بینی متفاوت بود.از هفته ی 15 بارداری که عضو مادرانه شدم تا الان که پسرم حدود 20 ماهش هست لحظه به لحظه از مادرانه استفاده ی مفید کردم.گاهی در قامت یک مادربزرگ با تجربه و با وسعت یک دائره‌المعارف برایم بود، گاهی در قامت یک دوست صمیمی برای درد و دلی مادرانه.من همیشه خودم را مدیون مادرانه میدانم، برایش وقت می‌گذارم، و وظیفه ی خودم میدانم هر آنچه که تجربه کردم و می‌دانم را به اشتراک بگذارم.به امید آن که دخترک مجردی که این روزها روی صندلی دانشگاه می‌نشیند و نمی‌داند فردا روزی که مادر شد چه چالش هایی را در مقابل خود می‌بیند،خطی از این تجربه ی حقیر را بخواند و استفاده کند و بگوید‌؛ آخيش اینکه چیزی نیست، طبیعیه، بقیه هم تجربه کردن، خدا خیرش بده که اینجا ثبت کردهمین خیر خواستن برای مادری من بسundefinedمادرانه خیلی دوستت دارم، روزت مبارک undefinedundefined

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
آیا براتون پیش اومده؟؟undefinedپسر من حدود دو ماهش بود که عید شد و دید و باز دیدها شروع شد.undefinedهمسر من هم چون پسر بزرگ خونواده هست کلا برا عید دیدنی همه جا با پدر شوهر و مادرشوهرم میریم.رفتیم خونه ی دایی همسرم . تو راه برگشت مادر شوهرم گفت بریم خونه ی دختر برادرم همین نزدیکی ها.اونها پیاده شدن و رفتن و ما در حال پارک کردن ماشین که پسرم به شکل عجیبی گریه کرد. پوشکشو عوض کردم, شیر دادم و... هیچ مدلی ساکت نمیشد و در حد لالییییییگا جیغ میزدundefinedحالا مادر شوهرمم زنگ میزد که چرا بالا نمیایید.ما هم گفتیم نمیشه بیاییم و شما بشینید و بیایید. ولی اصرار که بیایید بالا...یکم که بچه آروم شد رفتیم بالا.undefined خب با برخورد سرد صاحبخونه مواجه شدیم و وقتی پسرم به شدددددددت ساکت بود و حتی یک غر کوچیک نزد این سردی برخورد بیشتر شد!!! یعنی قشنگ فکر کردن ما دروغ گفتیم که نریم منزلشون!!!!! یعنی از پسرم صداااا در نیومد تو اون یک ربع!undefinedو فقط مارو به نحو احسنت ضایع کرد!

۱۱:۵۸

بازارسال شده از مادرانه
منم یه سوتی دادم براتون بگم. پسرم سه ساله بود که مجبور به یک عمل جراحی شد. یک ساعتی تو اتاق عمل بود و من چون خیلی بی تاب بودم دکتر سفارشمو کرده بود که فورا بزارن برم بالاسرش . تا صدام کردن بی معطلی دویدم تو اتاق عمل دیدم دو تا تخته و دو کودک بی هوش روی تختها هستند از دور حدس زدم تخت اولی پسر منه رفتم بالاسرش لوله تو دهنش بود و باند دور دهانش بستا بودن موهاشم بهم ریخته بود یهو شرو کردم سروصدا که چرا بچم انقد ورم کرده صورتش .... که یهو پرستار اومد گفت اسم بچتون ? بعد فهمیدم این اصلا بچه من نبوده و با کلی خجالت راهمو کشیدم و رفتم کنار تخت بغلی undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۱:۵۸

ویژه برنامه روز مادر ۹۸
undefined میلاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بر همه مبارک باااااااد. ⚘⚘⚘
#ابتدای_کانال

۸:۲۱