لونا
(دختر مآدر در شخصیت اصلی)
(دختر مآدر در شخصیت اصلی)
۱۶:۴۸
مآدر
(قبل از جدایی از کودک)
(قبل از جدایی از کودک)
۱۶:۴۹
مآدر
(بعد از گم شدن کودک)
(بعد از گم شدن کودک)
۱۶:۵۸
رییس روستا
(کسی که مآدر را از روستا رآند)
(کسی که مآدر را از روستا رآند)
۱۷:۰۲
پیرزن
(کسی که کودک را میبرد)
(کسی که کودک را میبرد)
۱۷:۴۴
ִ ֶ֢ رمان پرتقالی ⛵🌟𑁬 ּ ۪
اسم داستآن:به دنبال او ژانر:تخیلی خلاصه:مآدری که به جرم نفرین روستا و آمدن خشک سالی از روستا به بیرون رانده میشود اما کودک یک ساله اش انجا میماند وقتی برمیگردد دیگر ان کودک را نمیبیند برای همین کوهی از اندوه در دل او درست میشود و باعث درست شدن یک مه سیاه در ان روستا میشود و تنها کسی که کلید این مشکل است ان کودک است، آیا بالاخره میتوانند این مادر و دختر به هم برسند؟
لآیکش به ۳ برسه شروع میشه
۱۷:۴۵
در حال نوشتن
۱۷:۴۷
رمان:به دنبال اون
پارت/فصل:پارت یک فصل یک
_ که داستان شروع میشود.
صدای ناله های آن زن به گوش میرسید...
زنی که هیچ گناهی نداشت...
انها به او تهمت نفرین روستا و دلیل آمدن خشک سالی را زده بودند...
همه روستا از این دروغ خبر داشتند اما هیجکس کاری برای نجات او انجام نمیداد..
زن بینوا فریاد میزد به من رحم کنید..من یک طفل بی گناه دارم... التماستان میکنم...
اصلامن یک خیانت کار،این کودک چه گناهی کرده است؟
اورا بردند..
همه داشتند به هم نگاه میکردند و میگفتند اوگناهی ندارد...
اما اکنون؟
همه به فکر خودشان بودند
پارت/فصل:پارت یک فصل یک
_ که داستان شروع میشود.
صدای ناله های آن زن به گوش میرسید...
زنی که هیچ گناهی نداشت...
انها به او تهمت نفرین روستا و دلیل آمدن خشک سالی را زده بودند...
همه روستا از این دروغ خبر داشتند اما هیجکس کاری برای نجات او انجام نمیداد..
زن بینوا فریاد میزد به من رحم کنید..من یک طفل بی گناه دارم... التماستان میکنم...
اصلامن یک خیانت کار،این کودک چه گناهی کرده است؟
اورا بردند..
همه داشتند به هم نگاه میکردند و میگفتند اوگناهی ندارد...
اما اکنون؟
همه به فکر خودشان بودند
۱۷:۵۹
پارت بعد بالای ۳ لایک
۱۸:۰۰
شب بخیر
فردا ادامه رو براتون مینویسم و میزارم
فردا ادامه رو براتون مینویسم و میزارم
۱۹:۳۷
سلام ظهرتون بخیر
ببخشید اگر دیر شد
ببخشید اگر دیر شد
۹:۲۵
رمان:به دنبال اون
پارت/فصل:پارت دو فصل یک
_
جایی که اتفاق ناخوشایندی رخ میدهد
او را به یک گودال در دل صحرا بردند و شمشیر را بلند کردند تا او را بکشند که یک دفعه رعد و برق ترسناک و دلهوره اوری به ان شمشیر زد و باعث مرگ ان قاتل شد
وقتی دیگران جسم بی روح او را دیدند از ترس پا به فرار گذاشتند...
آن زن از انجا فرار کرد.
وقتی نصف راه را به نقصدش رفت یاد کودک بی گناهش افتاد...
او بدون طفل یک ساله اش مانند جسم بی روح بود...
یعنی باید فرار میکرد و روز به روز ضعیف تر میشد؟!
او با خود گفت:آه... من بدون آب طفل بینوا همچون گل بدون ریشه هستم..
یعنی باید بروم؟
نه!
حتی اگر جانم را هم از دست بدهم نمیتوانم کودکم را رها کنم..
زیرا رهای آن کودک در ان روستا مانند گذاشتن یک کودک در میان گرگ های درنده و خون خوار است..
هر چه باشد او دختر من است.. انها هر کاری میکنند تا ان زنده نماند..
باید برگردم..
پارت/فصل:پارت دو فصل یک
_
جایی که اتفاق ناخوشایندی رخ میدهد
او را به یک گودال در دل صحرا بردند و شمشیر را بلند کردند تا او را بکشند که یک دفعه رعد و برق ترسناک و دلهوره اوری به ان شمشیر زد و باعث مرگ ان قاتل شد
وقتی دیگران جسم بی روح او را دیدند از ترس پا به فرار گذاشتند...
آن زن از انجا فرار کرد.
وقتی نصف راه را به نقصدش رفت یاد کودک بی گناهش افتاد...
او بدون طفل یک ساله اش مانند جسم بی روح بود...
یعنی باید فرار میکرد و روز به روز ضعیف تر میشد؟!
او با خود گفت:آه... من بدون آب طفل بینوا همچون گل بدون ریشه هستم..
یعنی باید بروم؟
نه!
حتی اگر جانم را هم از دست بدهم نمیتوانم کودکم را رها کنم..
زیرا رهای آن کودک در ان روستا مانند گذاشتن یک کودک در میان گرگ های درنده و خون خوار است..
هر چه باشد او دختر من است.. انها هر کاری میکنند تا ان زنده نماند..
باید برگردم..
۹:۲۶
لایکش به بالای ۴ برسه تا پارت بعدی رو بگذارم
۹:۲۶
پارت بعدی در ساعت ۴:۰۰ در کانال گذاشته خواهد شد
۹:۳۸
رمان:به دنبآل او
پارت/فصل:فصل ۱ پارت ۳
__
جایی که حقیقتی روشن میشود
وقتی اربده های آن زن را شنیدند به سمت خانه او رفتند و طفل را بردند
_فرار کنید... فرار کنید... نفرین شده است... همه چیز درمورد این زن نفرین شده است...
_درست رف بزنید منظورتان چیست؟
_خانم..زنی که به صحرا بردیم تا به قتل رسانیم نمرد... بلکه رعد و برق ترسناکی به شمشیر آن قاتل خورد و باعث مرگ آن شد... این زن نفرین شده است.. کودکش را همینجا بگزارید و بیاید برویم...
_باشه.. برویم.. این کودک را هم همینجا میگذاریم در هر صورت از هوای سرد و گرسنگی میمیرد..
وقتی که رفتند یک پیرزن مهربان آمد و گفت:لعنت بر آن بی شرف هایی که طفل بی این معصومی و بی گناهی راهمینجا رها کردند...
من تو را بزرگ میکنم و کاری میکنم انتقام خون مادرت را بگیری
پارت/فصل:فصل ۱ پارت ۳
__
جایی که حقیقتی روشن میشود
وقتی اربده های آن زن را شنیدند به سمت خانه او رفتند و طفل را بردند
_فرار کنید... فرار کنید... نفرین شده است... همه چیز درمورد این زن نفرین شده است...
_درست رف بزنید منظورتان چیست؟
_خانم..زنی که به صحرا بردیم تا به قتل رسانیم نمرد... بلکه رعد و برق ترسناکی به شمشیر آن قاتل خورد و باعث مرگ آن شد... این زن نفرین شده است.. کودکش را همینجا بگزارید و بیاید برویم...
_باشه.. برویم.. این کودک را هم همینجا میگذاریم در هر صورت از هوای سرد و گرسنگی میمیرد..
وقتی که رفتند یک پیرزن مهربان آمد و گفت:لعنت بر آن بی شرف هایی که طفل بی این معصومی و بی گناهی راهمینجا رها کردند...
من تو را بزرگ میکنم و کاری میکنم انتقام خون مادرت را بگیری
۱۲:۰۸
لایکش به بالای ۵ برسه تا پارت بعدی رو بگذارم
۱۲:۰۸
خوشگلا یه سوال
داستان رو طولانی کنیم
داستان رو کوتاه تموم کنیم
داستان رو طولانی کنیم
داستان رو کوتاه تموم کنیم
۱۲:۳۸
پس طولانی میشه
۱۴:۲۱
ִ ֶ֢ رمان پرتقالی ⛵🌟𑁬 ּ ۪
رمان:به دنبآل او پارت/فصل:فصل ۱ پارت ۳ __ جایی که حقیقتی روشن میشود وقتی اربده های آن زن را شنیدند به سمت خانه او رفتند و طفل را بردند _فرار کنید... فرار کنید... نفرین شده است... همه چیز درمورد این زن نفرین شده است... _درست رف بزنید منظورتان چیست؟ _خانم..زنی که به صحرا بردیم تا به قتل رسانیم نمرد... بلکه رعد و برق ترسناکی به شمشیر آن قاتل خورد و باعث مرگ آن شد... این زن نفرین شده است.. کودکش را همینجا بگزارید و بیاید برویم... _باشه.. برویم.. این کودک را هم همینجا میگذاریم در هر صورت از هوای سرد و گرسنگی میمیرد.. وقتی که رفتند یک پیرزن مهربان آمد و گفت:لعنت بر آن بی شرف هایی که طفل بی این معصومی و بی گناهی راهمینجا رها کردند... من تو را بزرگ میکنم و کاری میکنم انتقام خون مادرت را بگیری
شب پارت بعدی گذاشته خواهد شد
۱۴:۲۲
دوستان ببخشید که تا الان چیزی نزاشتم..
مشکلاتی برام پیش اومد سعی میکنم تا امشب بزارم براتون.
مشکلاتی برام پیش اومد سعی میکنم تا امشب بزارم براتون.
۹:۴۳