عجیبتر از تبلیغ!
اهالی بازاریابی می گویند اگر بتوانید تبلیغ را در لحظه ای که ذهن مشتری درگیر موضوعی مرتبط با محصول شماست انجام دهید، اثربخشی آن بسیار بالا خواهد بود. به آن لحظه جادویی درگیری مشتری، "لحظه حقیقت" هم گفتهاند.
در لبنان یکی از محصولات " پی اند جی" (تولیدکننده پودر لباسشویی) میخواست با استفاده از این اصل کار را پیش ببرد. سختی کار این بود که بازاریابان نمیدانستند مشتریان چه زمانی درگیر شستوشو و تمیزکاری هستند تا همان لحظه تبلیغ را به او عرضه کنند. تبلیغ در تلویزیون و رادیو راه حل مناسبی به نظر نمیرسیدند.
اما آنها میدانستند که بیروت پر از ساختمانهای بلند است و بانوان لبنانی اغلب برای خشک شدن لباسها، آنها را از رخت آویزهایی در تراس ساختمان آویزان میکنند. وقتی در خیابانهای بیروت راه میروی، میبینی که ساختمانهای دو سوی خیابان رختهای خود را برای شستن بیرون از منزل آویزان کردهاند؛ شبیه منظره ای که در برخی نقاط تهران هم میشود دید.
این همان لحظه "حقیقت" بود که بازاریابان دنبال آن بودند. آنها یک جای معرکه برای تبلیغ پیدا کردند: روی سقف اتوبوس های شهری! خانم ها در حین پهن کردن رخت ها از بالا و روی تراس، محیط بیرون و خیابان را تماشا میکردند و نگاهشان به تبلیغ روی سقف اتوبوسها هم میافتاد و البته که تبلیغ بسیار موثری بود!
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
اهالی بازاریابی می گویند اگر بتوانید تبلیغ را در لحظه ای که ذهن مشتری درگیر موضوعی مرتبط با محصول شماست انجام دهید، اثربخشی آن بسیار بالا خواهد بود. به آن لحظه جادویی درگیری مشتری، "لحظه حقیقت" هم گفتهاند.
در لبنان یکی از محصولات " پی اند جی" (تولیدکننده پودر لباسشویی) میخواست با استفاده از این اصل کار را پیش ببرد. سختی کار این بود که بازاریابان نمیدانستند مشتریان چه زمانی درگیر شستوشو و تمیزکاری هستند تا همان لحظه تبلیغ را به او عرضه کنند. تبلیغ در تلویزیون و رادیو راه حل مناسبی به نظر نمیرسیدند.
اما آنها میدانستند که بیروت پر از ساختمانهای بلند است و بانوان لبنانی اغلب برای خشک شدن لباسها، آنها را از رخت آویزهایی در تراس ساختمان آویزان میکنند. وقتی در خیابانهای بیروت راه میروی، میبینی که ساختمانهای دو سوی خیابان رختهای خود را برای شستن بیرون از منزل آویزان کردهاند؛ شبیه منظره ای که در برخی نقاط تهران هم میشود دید.
این همان لحظه "حقیقت" بود که بازاریابان دنبال آن بودند. آنها یک جای معرکه برای تبلیغ پیدا کردند: روی سقف اتوبوس های شهری! خانم ها در حین پهن کردن رخت ها از بالا و روی تراس، محیط بیرون و خیابان را تماشا میکردند و نگاهشان به تبلیغ روی سقف اتوبوسها هم میافتاد و البته که تبلیغ بسیار موثری بود!
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
۱۵:۰۰
۱۴:۴۶
۱۴:۵۷
۱۴:۴۷
۱۵:۳۹
۱۵:۰۹
۱۵:۰۲
رفتارهای تاثیرگذار
■یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه ی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
□با خودم گفتم: كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است. من برای آخر هفته ام برنامه ریزی كرده بودم. (مسابقه ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه ی یكی از همكلاسی ها). بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
●همینطور كه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر، روی چمن ها پرت شد.
○سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالی كه به دنبال عینكش می گشت، یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم همین طور كه عینكش را به دستش می دادم، گفتم: این بچه ها یه مشت آشغالن...
■او به من نگاهی كرد و گفت: هی، متشكرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه ی ما زندگی می كند.ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
□او گفت كه قبلا به یك مدرسه ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم..... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم.
●صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی، با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری.مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت
○او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند..
■در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.
□او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
●مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.
●من مارك را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند. حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم.
○امروز یكی از اون روزها بود. من می دیدم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود. او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد و گفت: تشکر.
■گلویش را صاف كرد و صحبتش را این طوری شروع كرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان. من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم.
□من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالی كه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد.به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت.
●من به همهمه ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالی كه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و از سپاس لبخند می زدند. همان لبخند پر. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.
○هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم....
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
■یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه ی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
□با خودم گفتم: كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است. من برای آخر هفته ام برنامه ریزی كرده بودم. (مسابقه ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه ی یكی از همكلاسی ها). بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
●همینطور كه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر، روی چمن ها پرت شد.
○سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالی كه به دنبال عینكش می گشت، یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم همین طور كه عینكش را به دستش می دادم، گفتم: این بچه ها یه مشت آشغالن...
■او به من نگاهی كرد و گفت: هی، متشكرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه ی ما زندگی می كند.ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
□او گفت كه قبلا به یك مدرسه ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم..... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم.
●صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی، با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری.مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت
○او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند..
■در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.
□او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
●مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.
●من مارك را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند. حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم.
○امروز یكی از اون روزها بود. من می دیدم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود. او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد و گفت: تشکر.
■گلویش را صاف كرد و صحبتش را این طوری شروع كرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان. من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم.
□من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالی كه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد.به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت.
●من به همهمه ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالی كه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و از سپاس لبخند می زدند. همان لبخند پر. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.
○هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم....
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
۱۵:۴۲
خواب حرفه ای!
یکی از آفتهایی که هر حرفه را تهدید میکند خواب حرفهای است. خواب حرفهای عبارت است از حسی که به هر یک از ما دست میدهد و فکر میکنیم که کارمان را به بهترین نحو انجام میدهیم، در حالیکه بر اثر روزمرگی به خواب فرو رفتهایم و روز به روز احتمال غرق شدن یا واژگون شدن را بالا میبریم.
راننده سرویس بچههای دبستان که روزهای اول با وسواس کودکان را سوار میکرد و با دقت رانندگی میکرد، کم کم بچهها را به عنوان کالاهای روزمره میبیند و بیتوجه به اینکه اینها هنوز هم چشم و چراغ والدینشان هستند در هیاهوی شهر میراند...
معلمی که در ایام نخست خود را در جایگاه تعلیم و تعلم می دید و شغل خود را با شغل انبیاء مقایسه میکرد، اندک اندک دانش آموزان را نمیبیند و فقط به حقوق و اقساطش میاندیشد و گذران روزهای عمر...
پزشک سوگند خورده و پر انرژی سالهای اولین، به تدریج با بیماری و درد بیماران خو میگیرد و یادش میرود که گرچه او همان پزشک دیروزی است اما این بیمار، بیمار امروزی است و این بیمار نمیداند که تو برای بیماران قبل چقدر جانفشانی کردی؛ او فقط از تو التیام میخواهد برای خودش، بدون توجه به دیروز و فردا...
هنرمند طراح که اولین سفارشاتش را با خلاقیت و هنرآفرینی زیاد انجام میداد، آرام آرام همه مراجعین را به یک چشم میبیند و کارهایش بدون نوآوری ارائه میگردد...
مدیر لایق کارخانه که تمامی همت خود را برای ایجاد کار بکار بسته است، کم کم میاندیشد که رسالت خود را به پایان رسانده، دیگر کارگران خود را نمیبیند؛ گویی فراموش کرده که حیات کارخانهاش به تلاش این کارگران وابسته است...
یادم میآید بچه که بودم روزی برای بازی الک و دولک از شهر خارج شده بودیم و باید قطعات حدود یک وجبی از چوب را میبریدیم تا آماده بازی شود. پدرم اولین قطعه را که برید علامت زد و گفت این قطعه را توی جیبت نگه دار و همه قطعات را با این قطعه مقایسه کن، چون در برش هر قطعه کمی خطا خواهی داشت و کم کم اندازه از دستت خارج میشود.
ای کاش قطعه اول اصول حرفهای را توی جیبمان نگه میداشتیم تا خدای ناکرده بخواب حرفهای فرو نرویم!
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
یکی از آفتهایی که هر حرفه را تهدید میکند خواب حرفهای است. خواب حرفهای عبارت است از حسی که به هر یک از ما دست میدهد و فکر میکنیم که کارمان را به بهترین نحو انجام میدهیم، در حالیکه بر اثر روزمرگی به خواب فرو رفتهایم و روز به روز احتمال غرق شدن یا واژگون شدن را بالا میبریم.
راننده سرویس بچههای دبستان که روزهای اول با وسواس کودکان را سوار میکرد و با دقت رانندگی میکرد، کم کم بچهها را به عنوان کالاهای روزمره میبیند و بیتوجه به اینکه اینها هنوز هم چشم و چراغ والدینشان هستند در هیاهوی شهر میراند...
معلمی که در ایام نخست خود را در جایگاه تعلیم و تعلم می دید و شغل خود را با شغل انبیاء مقایسه میکرد، اندک اندک دانش آموزان را نمیبیند و فقط به حقوق و اقساطش میاندیشد و گذران روزهای عمر...
پزشک سوگند خورده و پر انرژی سالهای اولین، به تدریج با بیماری و درد بیماران خو میگیرد و یادش میرود که گرچه او همان پزشک دیروزی است اما این بیمار، بیمار امروزی است و این بیمار نمیداند که تو برای بیماران قبل چقدر جانفشانی کردی؛ او فقط از تو التیام میخواهد برای خودش، بدون توجه به دیروز و فردا...
هنرمند طراح که اولین سفارشاتش را با خلاقیت و هنرآفرینی زیاد انجام میداد، آرام آرام همه مراجعین را به یک چشم میبیند و کارهایش بدون نوآوری ارائه میگردد...
مدیر لایق کارخانه که تمامی همت خود را برای ایجاد کار بکار بسته است، کم کم میاندیشد که رسالت خود را به پایان رسانده، دیگر کارگران خود را نمیبیند؛ گویی فراموش کرده که حیات کارخانهاش به تلاش این کارگران وابسته است...
یادم میآید بچه که بودم روزی برای بازی الک و دولک از شهر خارج شده بودیم و باید قطعات حدود یک وجبی از چوب را میبریدیم تا آماده بازی شود. پدرم اولین قطعه را که برید علامت زد و گفت این قطعه را توی جیبت نگه دار و همه قطعات را با این قطعه مقایسه کن، چون در برش هر قطعه کمی خطا خواهی داشت و کم کم اندازه از دستت خارج میشود.
ای کاش قطعه اول اصول حرفهای را توی جیبمان نگه میداشتیم تا خدای ناکرده بخواب حرفهای فرو نرویم!
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
۱۶:۰۱
️ چند دلیل تنفر کارمندان از مدیران
43 درصد کارکنان می گویند که کارهای خوب آنها دیده نمی شود.
خیلی از کارکنان ناخشنودند، چرا که بر این باورند که مدیر آنها به کار خوبشان ارج نمی دهد.آنها مشتاق تشویق و بازخور مثبت هستند، اما احساس می کنند سرپرستان آنها در تمجید و تقدیر از آنها دچار کوتاهی می شوند زمانیکه:تصمیمات خوبی می گیرند؛ریسکهای تجاری معقولی را می پذیرند.؛کمک شایان توجهی در خلال جلسات می کنند؛ایده های نویی را مطرح می کنند.
یکی از نشانه های یک سازمان سالم، وجود جوی مبتنی بر تقویت مثبت و قدرشناسی است. در این سازمانها باید از سرپرستان شنید که به کارکنان می گویند:نکته خوبی است؛از صحبت کردن با شما لذت بردم؛واقعا قابل ستایش است؛چه خوب؛چه عالی؛مرسی؛
️شش دلیل عمده که مدیران در تقدیر از کارکنان خود کوتاهی می کنند :1.آنها کارکنان را برای بهره کشی و سخت کوشی بدون تشکر می خواهند.2.آنها به کارکنان به چشم هزینه تا یک دارایی با ارزش و سرمایه گذاری می نگرند.3.آنها درک نمی کنند که تقدیر و شناسایی چقدر برای کارکنان اهمیت دارد.4.آنها فاقد سطح مناسب هوش عاطفی هستند. برای آنها تشکر از کارکنان کاری بیزار کننده و عبث است .5.آنها نمی دانند که چگونه به سبکی مدبرانه از کارشناسانشان تشکر کنند که خالص و واقعی به نظر آید ونه ریاکارانه.6.آنها خودشان هیچ گاه مورد تقدیر سرپرستانشان قرار نگرفته اند.
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
43 درصد کارکنان می گویند که کارهای خوب آنها دیده نمی شود.
خیلی از کارکنان ناخشنودند، چرا که بر این باورند که مدیر آنها به کار خوبشان ارج نمی دهد.آنها مشتاق تشویق و بازخور مثبت هستند، اما احساس می کنند سرپرستان آنها در تمجید و تقدیر از آنها دچار کوتاهی می شوند زمانیکه:تصمیمات خوبی می گیرند؛ریسکهای تجاری معقولی را می پذیرند.؛کمک شایان توجهی در خلال جلسات می کنند؛ایده های نویی را مطرح می کنند.
یکی از نشانه های یک سازمان سالم، وجود جوی مبتنی بر تقویت مثبت و قدرشناسی است. در این سازمانها باید از سرپرستان شنید که به کارکنان می گویند:نکته خوبی است؛از صحبت کردن با شما لذت بردم؛واقعا قابل ستایش است؛چه خوب؛چه عالی؛مرسی؛
️شش دلیل عمده که مدیران در تقدیر از کارکنان خود کوتاهی می کنند :1.آنها کارکنان را برای بهره کشی و سخت کوشی بدون تشکر می خواهند.2.آنها به کارکنان به چشم هزینه تا یک دارایی با ارزش و سرمایه گذاری می نگرند.3.آنها درک نمی کنند که تقدیر و شناسایی چقدر برای کارکنان اهمیت دارد.4.آنها فاقد سطح مناسب هوش عاطفی هستند. برای آنها تشکر از کارکنان کاری بیزار کننده و عبث است .5.آنها نمی دانند که چگونه به سبکی مدبرانه از کارشناسانشان تشکر کنند که خالص و واقعی به نظر آید ونه ریاکارانه.6.آنها خودشان هیچ گاه مورد تقدیر سرپرستانشان قرار نگرفته اند.
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
۱۵:۳۱
۱۵:۲۴
چرا بهترین کارمندها رو از دست میدیم؟
نظریه دورنما(prospect theory) شاید مهمترین دستاورد اقتصاد رفتاری باشه.
این نظریه به ما میگه که؛خوشیها و دستاوردهای ما، خیلی زود اشباع میشن، اما رنج ناشی از خسرانهای ما، میتونه خیلی بزرگ بشه.
به عبارتی دیگه؛ خوبیهای سازمان، خیلی زود برای کارمندها تکراری میشن، اما موارد نارضایتی، عادی نمیشن و آزاردهنده باقی میمونن.
مشکل کجاس؟ اگر نارضایتیها رو رفع کنید، میرن توی فهرست خوبیها و ارزششون اشباع میشه.
بریم سراغ کتاب "عواطف اخلاقی" از "آدام اسمیت" ببینیم نظر استاد در این مورد چیه؟ آدام اسمیت باور داشت که آدمها دوست دارن تحسین برانگیز باشن، چنان تحسینبرانگیز که نیازی به تحسین نداشته باشن!
وقتی یکی در تنهایی خودش نقاشی میکشه، وقتی باشگاه و آرایشگاه میره، وقتی سعی میکنه بیشتر کتاب بخونه، ... و برای تمام اینها پول خرج میکنه،میخواد خودش به این باور برسه که انسانی شایسته تحسینه.
مدیرها معمولا برای تذکر دادن نواقص، کارمندها رو به دفترشون دعوت میکنن ... کمتر پیش میاد که بهشون بگن که چقدر بهشون افتخار میکنن و کاری که کردن چقدر ارزشمند بوده.
اما فقط تحسین کردن نیست که ما رو راضی میکنه. بلکهما شغلی رو میخوایم که درش رشد کنیم و از دید خودمون انسان شایستهتری باشیم.
یکی از روشهای خوب برای وفادار کردن کارمند همینه.براش یه نقشه راه، یک مسیر پیشرفت ترسیم کنید، تا بدونه که با انجام چه کارهایی میتونه به جایگاهی برسه که شایستگیش رو داره.
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
نظریه دورنما(prospect theory) شاید مهمترین دستاورد اقتصاد رفتاری باشه.
این نظریه به ما میگه که؛خوشیها و دستاوردهای ما، خیلی زود اشباع میشن، اما رنج ناشی از خسرانهای ما، میتونه خیلی بزرگ بشه.
به عبارتی دیگه؛ خوبیهای سازمان، خیلی زود برای کارمندها تکراری میشن، اما موارد نارضایتی، عادی نمیشن و آزاردهنده باقی میمونن.
مشکل کجاس؟ اگر نارضایتیها رو رفع کنید، میرن توی فهرست خوبیها و ارزششون اشباع میشه.
بریم سراغ کتاب "عواطف اخلاقی" از "آدام اسمیت" ببینیم نظر استاد در این مورد چیه؟ آدام اسمیت باور داشت که آدمها دوست دارن تحسین برانگیز باشن، چنان تحسینبرانگیز که نیازی به تحسین نداشته باشن!
وقتی یکی در تنهایی خودش نقاشی میکشه، وقتی باشگاه و آرایشگاه میره، وقتی سعی میکنه بیشتر کتاب بخونه، ... و برای تمام اینها پول خرج میکنه،میخواد خودش به این باور برسه که انسانی شایسته تحسینه.
مدیرها معمولا برای تذکر دادن نواقص، کارمندها رو به دفترشون دعوت میکنن ... کمتر پیش میاد که بهشون بگن که چقدر بهشون افتخار میکنن و کاری که کردن چقدر ارزشمند بوده.
اما فقط تحسین کردن نیست که ما رو راضی میکنه. بلکهما شغلی رو میخوایم که درش رشد کنیم و از دید خودمون انسان شایستهتری باشیم.
یکی از روشهای خوب برای وفادار کردن کارمند همینه.براش یه نقشه راه، یک مسیر پیشرفت ترسیم کنید، تا بدونه که با انجام چه کارهایی میتونه به جایگاهی برسه که شایستگیش رو داره.
با ما همراه باشید در: کانال مدیر ساطوری ble.ir/join/ZWUxNjhjNT
۱۵:۲۱
۱۴:۴۰
همراهان فرهیخته و ارجمند؛از اینکه با واکنشها و معرفی پستهای کانال به مجله بله از ما حمایت میکنید از شما سپاسگزاریم.
۱۵:۱۱
۱۵:۱۷
۱۵:۱۶
۱۷:۴۴
۱۷:۴۴
۱۵:۰۲
۱۴:۴۸